۱۴۰۰-۳-۳۱، ۰۹:۰۷ صبح
ایناهاش ...اومد ... به یه سگ سیاه ... تا شکم ترنم بود ... از ترس رفتم عقب ..._ ترنم ببرش ...سگِ اومد جلو ... میخواستم در برم که ترنم گفت : وایسا کاریت نداره ...کل نیرومو جمع کردم ... خودمم میدونستم نباید تکون بخورم ... داشتم میلرزیدم ... ترنم بی شعور هم داشت با خنده نگام میکرد ...سگِ باهم یکم فاصله داشت که صدای تورج اومد : هیرو ؟سگِ ایستاد ... عقب گرد کرد و رفت طرؾ دیگه ... یهو نشستم روی زمین ... نفسمو با حرص دادم بیرون ..._ ترنم فقط شانس بیار گیرت نیارم ...ترنم با خنده اومد سمتمو بلندم کرد و گفت : بریم داخل خونه ؟خواستم جواب بدم که تورج صدامون زد ... نگاش کردیم ...تورج _ من میرم داروهای عمه خانمو بگیرم ... شما دوتا چیکار میکنید ؟ترنم _ میریم داخل ... میخوام خونه رو به راسا نشون بدم ...تورج _ پس فعلا ...ترنم دستمو گرفت و کشید طرؾ همون ساختمون ... هر لحظه که بهش نزدیکتر میشدیم دهنم بیشتر باز میموند ...ترنم با خنده : ببند ... آبرومو بردی ..._ از خونه آقاجون اینا هم خیلی بزرگتره ... یعنی میشه گفت دوبرابرشه ...ترنم دستمو کشید و با سرعت از پله ها رفتیم بالا ... به معنای کامل قصر بود ... ستونهاش بیش از ده متر بودن ... نماش سفید سفیدبود ... با پنجره های بزرگ ... با صدای باز شدن در به ترنم نگاه کردم ... درو باز کرده بود ... منو هل داد داخل ... یه پذیراییبزرگ بود ... دوازده متر یا بیشتر اونطرؾ تر پله های مارپیچی بودن ... فکر کنم یه صدتایی پله بود ... طرؾ راستمون یه سالندیگه بود و اونطرفش یه راهرو ... طرؾ چپمون هم یه سالن بزرگ بود که توش سه تا تلوزیون گنده بود ...ترنم زد روی شونه ام ... نگاش کردم ...ترنم _ چطوره ؟_ محشره ترنم ... اینا همش مال یه پیرزنِ ؟ترنم _ درست حرؾ بزنا ... تا دوسال پیش عمه خانوم پایه همه چی بود ... خیلی هم روحیه جوونی داشت ... با مرگ برادرشوهرش دیگه تنها شد .... کسی نمیاد اینجا ... فکر کنم بخاطر همین سکته زد ... دو تا پرستار داره ... تورج هم هرروز میاد خونهشون تا اگه کاری دارن کمک کنه ..._ با اینهمه ثروت یه نوه یه بچه هم نداره ...ترنم _ واسه هرکدوم از ماها یه زمین گذاشته ... یه بار خودش بهم گفت ... ارزو میکرد یکی از ماها بچه اش باشیم ...کمی سکوت کرد ... منم کمی اطرافو نگاه کردم که یهو ترنم گفت : بیا بریم ... بهترین قسمت خونه ...منو کشید به طرؾ پله ها ... رسیدیم جلوی یه در ..._ این که رمزیه !ترنم گردنبندشو دراورد ... بازش کرد و گرفت جلوی چشمی دستگاه و گفت : من و تورج کلید اینجا رو داریم ...در باز شد ... رفت عقب ... با دیدن سه تا در خنده ام گرفت ... نگاهمو به ترنم دوختم ... لبخندی زدو گفت : اینجا همش ماشینه ...اینجا فرش و اینجا ... کتاب ...اول دری رو که مال ماشینا بود باز کرد ... با دیدن حدود ده تا ماشین دهنم باز موند ... ده تا ماشین از شرکتهای بزرگ ... بی امدبلیو ... فراری ... بوگاتی ... لامبورگینی ...برگشتم سمت ترنم ..._ من دارم سکته میزنم ... آخه یه پیرزن رو به موت اینهمه ثروتو میخواد چیکار ... این ماشینا ؟ !ترنم _ اینا ماشینای برادر شوهرشن ... یعنی داشت یه کلکسیون راه مینداخت که سکته مؽزی شد و مرد ..._ بابا توهم ...ترنم _ من از همه بیشتر قسمت کتاباشو دوست دارم ..._ ولی من تحت تاثیر اینجا قرار گرفتم ...ترنم خندیدو گفت : وای نمیدونی ... یه کتابی توی اون کتابخونه هستش که مال دوران افشاریه هستش ... میلیارد ها قیمتشه ...عقب گرد کردمو از اون اتاق اومدم بیرون ... ترنم هم اومد بیرون و درو بست ..._ واسه امنیت اینجا چیکار میکنن ؟ترنم _ همه چیزایی که اینجا میبینی وقؾ شده ... ؼیر از خونه و یکی از ماشینا ..._ که میرسه به همون آقای خرشانس ...ترنم خنده اش گرفت ... دلم نمیخواست بیشتر از این توی اون خونه بمونم ... حس بدی داشتم ... اینهمه آدم از گشنگی میمیرن بعدیکی برای خوشگذرونی کلکسیون درست میکنه ... از خونه اومدیم بیرون ... جلوی در ایستادیم ... تورج اومد .... داروها رو داد بهدست یکی از پرستارا و منو رسوند خونه ... رها خواب بود ... مامان و بابا هم توی اتاقشون بودن ... رفتم یه حموم حسابی کردم وشیرجه زدم توی تختم ....با صدای مامان چشامو باز کردم ... باید آماده میشدم تا دوباره برم مدرسه ... حوصله نداشتم ... با حرص بلند شدمو رفتم سمتدستشویی ... سریع لباسمو پوشیدمو اومدم پایین ... رفتم توی آشپزخونه ..._ مامی جونم ... یه لقمه واسم بگیر ... حال ندارم بشینم بخورم ...مامان یه نگام کردو گفت : برو رها رو بیدار کن تا واست لقمه بگیرم ..._ من باید ببرمش ؟_ نخیر من باید ببرمش ...برگشتم ... سهند با لبخند گفت : صبح سرکار عالی بخیر ...با لبخند گفتم : تو مگه کارو زندگی نداری ؟ !سهند _ فعلا عمو و شما مهمترید ...نتونستم تحمل کنم ... با خنده گفتم : میدونی من چقدر دوستت دارم ؟ !سهند با لبخند موهامو که تازه بسته بودم بهم ریخت و گفت : آره عزیزم خر شدم ... باشه تو رو هم میبرم ...صدای خنده ام بلند شد ... از آشپزخونه اومدم بیرونو داد زدم : بخاطر همینه دوستت دارم ...رفتم توی اتاق رها و اونم بیدار کردم ... بعد از صبحونه سهند منو رسوند مدرسه ... هنوز پامو نذاشته بودم توی مدرسه که صدایخانم کریمی رو شنیدم : راسا مشفق !ایستادم ... برگشتم سمتش و گفتم : سلام خانوم !کریمی _ علیک سلام ... این کی بود ؟ !_ کی کی بود خانم ؟کریمی _ همین که رسوندت ... چند روزیه باهاش میای مدرسه ..._ پسر عمومه خانوم ...کریمی _ چند سالشه ؟_ 25 خانم ...کریمی _ خونواده میدونن ؟ !_ بله خانم ...کریمی چشاشو ریز کردو گفت : معلوم میشه ....میتونی بری ...با حرص ازش دور شدم ... نمیدونم به اون چه ربطی داشت ... اِی دلم میخواست جفت پا برم توی دهنش ... اصلا دوست پسرمه بهاون چه ...آروم اومدم توی خونه ... رفتم توی آشپزخونه_ مامی جونم نیستی ؟ !نبود ... رفتم سمت اتاقم ... لباسمو عوض کردمو برگشتم توی آشپزخونه ... یه لیوان شربت خوردم ... رفتم سمت اتاقشون ببینم کجان... یه صداهایی میومد .... رفتم نزدیکتر ... صدای سینا میومد ...سینا _ عمو اگه اذیت میشید نگید ...بابا _ نه ... الاناست که مریم یا راسا برسه ... باید همه چیو بهت بگم ...سینا _ هرجور خودتون مایلید ... من سروپا گوشم ...بابا _ میدونی که من توی کار فرشم ...سینا _ بله عمو جان ...بابا _ رحمانی رو یادته ؟سینا _ شریکتون ؟ !بابا _ آره ... خب حالا گوش کن ببین چه به روزم اومده ... اوایل کار نصؾ سرمایه ها رو گذاشتیم توی کار ... فرش گرفتیم ...صادر کردیم ... سود کلانی کردیم ... کم کم سرمایه ها رو بیشتر میکردیم ... فرش میخریدیمو صادر میکردیم ..... دیگه حرصوطمع جلوی چشامونو گرفته بود ... با گذاشتن همه سرمایه من اونا هم همین کارو کردن ... چندین هزارتا فرش گرفتیم ... صادرکردیم .....رحمانی قرار بود فرش ها رو ببره ... الان دو ماهه که رفته . چند روز پیش زنگ زد گفت دیگه بر نمیگرده ... فرشا روفروخته پولا رو هم گرفته ... برای خرید فرش چک داده بودیم به نام من ... مدیر این بندو بساط ... الان همش برگشت خورده ...کل دارو ندارمم بفروشم یک درصدش هم پاس نمیشه ...با شنیدن حرفای بابا بی اراده نشستم روی زمین ... داشت چی میگفت ... ؟! یعنی همه چی رو باخته بود ؟! یعنی همه زندگیمونو ازدست دادیم ... ؟ !چند روز دیگه طلبکارا میان ...بابا میره زندان ...هرروز طلبکارا میان دم در ...من گریه میکنم ...مامانم گریه میکنه ...با میوه و ؼذا میریم ملاقات بابا ...پوزخندی زدم ... داشتم چیزایی رو که توی فیلما دیده بودم تصور میکردم ....با صدای سینا نگاش کردم : راسا ؟! حالت خوبه ؟زانو زد کنارم ...سینا _ راسا چی شده ؟ !_ این چیزایی که شنیدم راست بود ؟ !سینا _ تو چی شنیدی ؟ !_ همه چیو ...سینا نگاه کلافه شو ازم گرفت و گفت : کار بدی کردی فال گوش وایسادی ...با گریه داد زدم : راست بود ؟نگام کرد .... نگاهی که به لحظه نکشیده منو شرمنده کرد ... سرمو انداختم پایین و گفتم : ببخشید ...صدای بابا اومد : راسا جان ؟سینا نگاهی به در کرد و گفت : آره همه اش راست بود ... بابات ورشکست شده ...بلند شدم ... رفتم سمت در ... بازش کردم ... بابا روی تخت خوابیده بود ..._ بابا ؟نگام کرد ..._ این چیزایی که به سینا گفتید ... چی بودن ؟ !صدای سینا رو از پشت سرم شنیدم ...سینا _ شنیده بود عمو ...بابا _ تو میتونی بری عموجان ... ممنون ...سینا _ خبرتون میکنم ... فعلا ...و رفت ... بابا بعد از مکثی چشاشو به من دوخت و گفت : بیا اینجا عزیز دل بابا ...بؽضم بزرگتر شد ... رفتم سمتش ... نشست ... منو به خودش نزدیک تر کرد ... دستشو دراز کردو منو کشید توی بؽلش ... سرموگذاشتم روی سینه اش ...بابا _ میدونی ... نمیخواستم هیچ کدومتون بفهمید ... ولی توئه فضول فهمیدی ..._ همه چیزایی که به سینا گفتید ...بابا _ آره ... همه اش راست راستِ ... اون روز بخاطر همین قلبم گرفت ... کسی که اومده بود دم در یکی از طلبکارا بود ..._ یعنی ...بابا نذاشت ادامه بدم ... صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : این ماجرا زود تموم میشه ... نمیخوام یه کلمه هم مادرت چیزی بفهمه..._ ولی بابا ...بابا _ راسا جان ... تو باید بهم قول بدی این حرفا از توی این اتاق بیرون نمیره ..._ باشه قول میدم ولی بابا ... چی شده ؟ !بابا _ همه چیو که شنیدی ...مکثی کردو گفت : درست میشه همه چی ...یه لحظه از فکرم گذشت که بابا به حرفای خودشم اطمینان نداره ... ولی من باید به حرفای بابا اطمینان میکردم .... لبخندی زدم ...بابا پیشونیمو بوسید و گفت : حالا بدو لباستو عوض کن الاناست که مامانت برسه ...بلند شدمو از اتاق اومدم بیرون ...به دو روز نکشیده چند نفری اومدن دم در خونمون ... مامان هم فهمید ... مامان با اخمو تخم بابا رو سرزنش میکرد ... ولی بابا فقطآرومش میکرد ... سینا هردفعه میومد خونمون و میرفتن توی اتاق و حرؾ میزدن ... همین باعث شده بود اعصاب همه مون خوردبشه ... دیگه چیزی از مدرسه نمیفهمیدم ... همه فکرم پیش بابا بود ...صدای گوشی بلند شد ... سریع دویدم پایین ... گوشی رو از روی میز برداشتمو جواب دادم ..._ سلام علیکم خانم کم پیداترنم _ من کم پیدام یا تو ؟_ حالا چی شد یادی از ما کردی ؟ترنم _ امشب باید بیای خونه ی ما_ واسه چی ؟ترنم _مثلا من پس فردا شب باید برم تبریز ..._ یعنی داری میری ! خوب پس خداحافظصدای جیػ ترنم بلند شد و بلا فاصله گفت : خیلی راسا شیرمو حلالت نمی کنمپقی زدم زیر خنده و گفتم باشه مامان جون من نمیام توهم حلال نکنترنم _ خیلی نامردی یعنی نمیای ؟فهمیدم ناراحت شده ..._ خودت می دونی من بیست و چهار ساعته خونتون ولم اینم روش ...دوباره صدای جیػ ترنم بلند شد ولی این بار باخنده گفت: خیلی خری راسا فقط دستم بهت نرسهبا خنده گفتم نمیاماترنم سریع گفت امشب میای خونمون حرفی هم نباشه... خداحافظو قطع کرد...بالبخند گوشی رو گذاشتم روی اپنو خواستم برم بالا که صدای آیفون بلند شد ... عقب گرد کردم ... گوشی ایفونوبرداشتمو گفتم : بله ؟_ منزل آقای مشفق ؟_ بله ...ولی سوتی رو دادم ... شاید اینم یکی از طلبکارا بود ..._ رامین خان هستن ؟بله از لحن حرؾ زدنش معلوم بود از اینجور آدماست ..._ نه نیستن ... شما ؟_ بهش بگین عیسی گفت آقای احتشامی منتظرشونه ..._ به آقای احتشامی بگید زیاد منتظر نمونه علؾ زیر پاشون سبز میشه ...و گوشی رو گذاشتم ... توجهی به صدای زنگ و ضربه هایی که به در میزد نکردم ... یه جورایی عادت کرده بودم ... نشستم رویتخت و هندزفریمو گذاشتم توی گوشم ... چند دقیقه گذشت ... هندزفری رو دراوردم تا ببینم صداش میاد یا نه که دیدم صدای دادوفریاد میاد ... سریع رفتم پایین ... گوشی ایفون رو برداشتم ... صدای سهند بود ...سهند _ برو بابا ... جرعتشو نداری ...عیسی _ برو به بزرگترت بگو بیاد ...یا اونی که داخلِ ... اون جرعتش بیشتر از توئه ...نمیدونم چی شد ... صدای فریاد سهند بلند تر شد : اشؽال عوضی ...گوشی رو رها کردم ... دویدم توی حیاط ... درو که باز کردم با دیدن جمعیت خشکم زد ... عده ای سهندو نگه داشته بودن ... یکیمیگفت : مزاحمتون شده ؟ !سهند با عصبانیت خودشو رها کرد .... برگشت سمت در ... با دیدن من اخماش بیشتر توی هم رفت ... با فریاد گفت : گمشو داخل...کپ کردم ... سهند تا به الان اینجوری باهام حرؾ نزده بود ... بؽض گلومو گرفت ... اومد طرؾ در و منو هل داد داخل ... دروبست ... از روی زمین خواستم بلند شم که بازومو گرفت و منو بلند کرد ... نگاهم به صورت خونیش افتاد ... با عصبانیت داد زد :به اجازه کی باهاش دهن به دهن شدی ؟چونه ام لرزید ..._ من فقط گفتم ...سهند _ برام فرقی نمیکنه تو چی گفتی ... یه بار دیگه ببینم ...ادامه نداد ... منو ولم کرد و رفت طرؾ ساختمون ... اشکامو پاک کردم ... رفتم داخل ... نشسته بود روی مبل و چشاشو بسته بود... رفتم توی آشپزخونه و از توی جعبه کمک های اولیه بتادین و پنبه رو دراوردم ... برگشتم توی سالن ... نشستم کنارش و رویپنبه بتادین زدم و بردم سمت لبش که گفت : لازم نکرده ...دستم توی هوا موند ... بؽضم ترکید ... انتظار چنین برخوردی رو نداشتم ... چشاشو باز کرد و نگام کرد ... با هق هق گفتم : ببخشید... عصبانی ام کرد و منم اون گفتم ...سهند _ دیگه اینکارو نکن باشه ؟نگاش کردم ... سرمو تکون دادم ... لبخند بی جونی زدو گفت : من از بتادین میترسم میسوزونه ...خنده ام گرفت ... اونم خندید ...بالاخره با خنده و یکم زور و اجبار گذاشت زخم هاش رو ضد عفونی کنم ...نمیدونم چقدر گذشته بود که سهند یه نگاه به ساعتش کرد و بلند شد و گفت : من میخوام برم جایی کار دارم ... عمو اینا کی میان ؟_ نمیدونم ... سهند منم باید برم جایی ...سهند یه ابروشو داد بالا و گفت : کجا ؟_ خونه ترنم اینا ...سهند _ باشه ... زود لباس بپوش منتظرم .وای ... من اجازه نگرفته بودم ... چند لحظه نگاهش کردم ... انگار فهمید ... با حرص گفت : زود باش ...دویدم سمت تلفن ... شماره مامانو گرفتم ... بعد از چندتا بوق مامان جواب داد : بله ؟_ سلام مامان . خوبید ؟ بابا خوبه ؟مامان _ سلام دخترم ... ممنون ... شکر خدا باباتم عالیه ... دکتر گفت وضعیتش خیلی بهتر شده ..._ خب خدا رو شکر ... مامان ترنم زنگ زده بود گفت امشب برم خونشون ... اجازه میدین برم ؟مامان _ ترانه به ماهم زنگ زده واسه فردا شب ... برو ... با آژانس بریا