۱۴۰۰-۳-۳۱، ۰۹:۰۹ صبح
نگفتم ... یعنی بؽض نمیزاشت چیزی بگم ...سهند دوباره صدام زد ... اشکام جاری شدن ...سهند _ چرا گریه میکنی ؟ !_ مامان ... باهام قهر بود ...سهند لبخندی زدو گفت : حالا گفتم چی شده ... درست میشه بابا ..._ اگه نشه ؟ !سهند _ میشه ...منو جلوی مدرسه پیاده کردو ازم خداحافظی کردو رفت ... ساعت که هشت شد راه افتادیم ... بوشهر تا شیراز شش ساعت راه بود... تمام طول راه خواب بودم یا میخوردم ... به شیراز که رسیدیم باید جیم میزدم ... اتوبوس جلوی یه محوطه ایستاد ... یکی بچه هابا صدای بلندی گفت : خانوم ما دستشویی داریم ... !این بهترین راه بود ... دستمو بردم بالا و گفتم : منم همینطور ...خانم کریمی که توی ماشین ما بود بلند شدو گفت : چند نفرید ؟چهار نفر دستاشون رو بردن بالا ... خانوم کریمی رو به خانوم مصطفوی کردو گفت : لیلا جان میبریشون ؟! من کمرم درد میکنه !خانوم مصطفوی بلند شد ... ماهم پشت سرش قطار شدیم ... من عقب تر از بقیه داشتم میرفتم ... به اطراؾ نگاهی کردم ... به اندازهکافی از اتوبوس دور شده بودیم ... با دیدن یه دکه گفتم : خانوم میشه آب بگیرم ؟مصطفوی _ فقط سریع بیا ..._ باشه ...یکم ایستادم ... رفتن ... با سرعت دویدم سمت دیگه خیابون ...دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ..._ ترمینال ...رفت جلوتر ... ایستاد ... سریع سوار شدم ...راننده _ من دربست میبرم خانوم ..._ باشه ... فقط برو ...راه افتاد ... با دور شدن از اونجا نفس عمیقی کشیدم ... بعد از یک ساعتو نیم رسیدم به ترمینال ... ساعت سه و نیم بود ... دویدمداخل ..._ واسه بوشهر بلیط میخوام ...مرده یه نگاه بهم کردو گفت : رفته خانوم ...وا رفتم ... من باید امشب میرسیدم ..._ واسه برازجان چی ؟_ ده دقیقه دیگه میره ..._ آقا تروخدا سریع یه بلیط بدید ..._ نمیشه خانوم ..._ تروخدا من امشب باید برم بوشهر ... تروخدا ...بهم نگاه کرد ... لبخند چندش آوری زدو گفت : باشه ...بی شعور ... دلم میخواست جفت پا برم توی دهنش ... بلیطو ازش گرفتم و دویدم سمت جایی که اتوبوسا بودن ... خدایا چجوریپیداش کنم وسط اینهمه اتوبوس ؟ !یه آقایی که لباس فرم تنش بود داشت با یه دختری حرؾ میزد ... رفتم سمتو سریع گفتم : آقا اتوبوس برازجان کدومه ؟نشونم داد ... سریع دویدم سمت اتوبوس ... تا من رسیدم اتوبوس حرکت کرد ... ای خدا ... دویدم دنبالش ... با مشت کوبیدم تویبدنه اش ... بایست تروخدا ... دیدم نمی ایسته ... رفت ... نگاهی به اطراؾ کردم ... باید دور ترمینال پیچ میخورد و میرفت از اوندره بیرون ... با سرعتی که واسه خودمم ناآشنا بود دویدم مست دره ... دو سه بار خواستم برم توی ماشینای مردم ... یه بارم یهاتوبوس خواست بهم بخوره ... آها اوناهاشش ... دویدم جلوش ... بیچاره محکم زد روی ترمز ... سرشو از شیشه اورد بیرون داد زد: چته ؟! عقلتو از دست دادی ...رفتم سمت درش ... زدم توی در شیشه ایش ... بازش کرد ... با عصبانیت گفت : چته ؟_ آقا تروخدا منم ببرید ...خواست درو ببنده که رفتم داخل ... با عصبانیت گفت : برو پایین ..._ بخدا بلیط دارم ... فقط دیر رسیدم ...یه نگاه بهم کردو گفت : برو بشین سرجات ...با خوشحالی گفتم : ممنون ...اتوبوس راه افتاد ... بلیطو دادم به شاگرد راننده ... جامو پیدا کردمو نشستم ... نفس عمیقی کشیدم ... حالا بهتر شد ...کوله مو وارسی کردم ... روبیک ... یه شال سیاه ... واسه گرفتن صورتم ... جوراب خیلی ضایع بود ... کیؾ پولم ... کلید خونهمون ... ؼذای سگ هم گرفته بودم ... شاید به دردم خورد ... گردنبندو انداختم گردنم ... نفس عمیقی کشیدمو چشامو بستم ..._ خانوم رسیدیم ...چشامو باز کردم .... زنی که کنارم شسته بود بلند شد ... منم سریع بلند شدم ... خواستم برم پایین که یادم اومد نمیدونم باید از کجابرم بوشهر ... برگشتم سمت راننده ..._ ببخشید میشه بگید از کجا من میتونم برم بوشهر ؟راننده به سمندهای زردی اشاره کردو گفت : اونا میبرن ..._ ممنون ...رفتم سمتشون ... از یکیشون سوال کردم ... یکی از سمندها رو نشون داد ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت هشت بود ... کم کم هواداشت تاریک میشد ... سوار ماشینه شدم ... بعد از اینکه مسافراش تکمیل شد راه افتاد ... یک ساعته مارو رسوند سر میدون برج ...پیاده شدم ... پولشو دادم ... رفتم سمت دیگه میدون ... واسه چندتا تاکسی دست بلند کردمو گفتم : بهمنی ...ولی بیشتر ماشینای شخصی می ایستادن ... میترسیدم سوار شم ... نیم ساعت گذشت ... با حرص داشتم پامو میکوبیدم روی زمین کهیه ماشین جلوم ایستاد ... با اخم سرمو بلند کردم ... یه زن میانسال چادری بود ... بهم لبخندی زدو گفت : بیا بالا عزیزم ...میرسونمت ...نمیدونستم سوار شم یا نه ... چشامو بستمو سوار شدم ... طول راه کوله مو سفت چسبیده بودم ... میترسیدم ازش ...خانوم _ کجا میری عزیزم ؟_ خیابون ...خانوم _ باشه ...و رفت سمت همون خیابون ... کمی دورتر از خونه گفتم ایستاد ... از تشکر کردمو اومدم پایین ... برام بوق زد و رفت ... سریعرفتم سمت خونه ... دیوارش شروع شد ... حرصم دراومده بود ... یه جای پا نبود ... همه اش صاؾ بود ... به در رسیدم ... نگاهیبه اطراؾ کردم ... نسبتا شلوغ بود ... نگاهی به ساعت کردم ... تازه ده بود ... باید میرفتم پشت خونه رو هم وارسی میکردم ....رفتم خیابون بعدی ... ساختمون رو پیدا کردم ... اینجا هم یه در بود ... فاصله این تا خونه نزدیک تر بود ... شاید هیرو اینجا باشه... ناهی به اطراؾ کردم ... از در رفتم بالا ... خیلی تاریک بود ... چراغ قوه مو دراوردم ... وای خدا هیرو اینجا خوابیده بود ...ولی بسته بود ... از خوشحالی داشتم ذوق میکردم ... از شر هیرو راحت شده بودم ... برگشت به همون سمت خونه ... باید صبرمیکردم ساعت دوازده بشه بعد وارد عمل شم ... یه درختی طرؾ دیگه خیابون بود ... رفتم اونجا و توی تاریکیش نشستم ... نمیدونمچقدر گذشته بود که در باز شدو دوتا دختر اومدن بیرون ... بهشون نمی اومد مهمون باشن ... بعد از چند لحظه یه آژانس اومد ...یکیشون سوار شدو رفت ... اون یکی هم رفت داخل ... نگاهی به ساعتم کردم ... یازده نیم بود ... ولی اینکه بیدار بود ... چیکار کنم؟! از اینجا نمیتونستم تشخیص بدم میخوابه یا نه ... باید میرفتم داخل ... رفتم سمت دیگه خیابون ... مقنعه مو دراوردم ... کلاه قابداری گذاشتم ... شالمو دراوردمو بستم جلوی صورتم ... از پشت گره زدم ... با اینکه خفه میشدم ولی نباید دوربینا چهره منو میدیدن... از در رفتم بالا ... وای خدا پایین اومدنش ... یکمی سر خوردم ... تیکه آخرشو پریدم پایین ..._ آخ ...پام ضرب دید فکر کنم ... ای بمیری راسا ... خب بقیه شو هم سر میخوردی ...بلند شدم ... پامو اروم گذاشتم روی زمین ... نه بابا زیادم درد نمیکرد ... راه افتادم ... رفتم سمت ساختمون ... چند سال بعد ... منهنوز توی راهم ... بابا آخه طرؾ ... چرا اینو اینجوری ساختی ؟! فکر نمیکنی یکی بخواد بیاد دزدی بدبخت باید اینهمه راهو بره ...والله ...دیگه داشتم میرسیدم به ساختمون ... اینکه همه چراؼاش خاموش بود ... نه بابا الان یه چراغ از داخل روشن باشه که من نمیبینم ...آروم رفتم سمت یکی از پنجره ها ... باز باشیا ... خم شدم طرفش ... واه حالا من یه چیزی گفتم تو چرا بازی ؟! یکم تکونش دادم ...بابا این باز بود ... اینا به کل تعطیل بودن ... چرا اینا همش بازه ... یادم باشه به ترنم بگم یه کاری بکنه ...رفتم داخل ... همه جا تاریک بود ... خب حالا من کجای خونه ام ... داشتم به اطراؾ نگاه میکردم که یهو یه صدایی اومد ... سریعپشت یکی از مبلا سنگر گرفتم ... همون دختره که فکر کنم پرستار عمه خانوم بود اومد ... یه لباس خواب خیلی کوتاه پوشیده بود ...جلل الخالق ... دخترم دخترای قدیم ... دوتا لیوانم دستش بود ... رفت سمت پله ها ... با دیدن پله ها یادم اومد باید کجا برم ... صبرکردم تا کاملا بره بالا دختره ... رفت ... آروم آروم رفتم طرؾ اون اتاقِ ... روبروش ایستادم ... آره همین بود ... گردنبندو دراوردم... ترنم بازش کرد بعد گرفت جلوی این صفحه هه ... بازش کردم ... یه نوشته ای توش بود ... گرفتم جلوی صفحه ... داشت یهچیزی پر میشد ... زیادم سخت نبودا ... اون خطه کامل شد ... در با صدای تقی باز شد ... لبخندی زدم ... دستمو بردم سمتش تا دروباز کنم که یه دستی روی دهنم قرار گرفت ...قلبم ریخت ... کی بود ؟! دستش بزرگتر از دست یه زن یا دختر بود ... منو برگردوند سمت خودش ... با چشمای گرد شده گفت : توکی هستی ؟واقعا داشتم میلرزیدم ... بازوهامو گرفته بود ... اینبار داد زد : تو کی هستی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟بؽض گلومو گرفت ... گیر افتاده بودم ... از این بدتر نمیشد ... چراغ روشن شد ... همون دختره بود ... با همون لباس خوابش ...اومد جلو و گفت : چیزی شده ؟وقتی منو دید با تعجب و ترس گفت : این کیه ؟پسره با عصبانیت گفت : زنگ بزن به پلیس ...دختره نرفت ... پسره دستشو اورد نزدیک و شالمو باز کرد ... شال افتاد ... خشکش زد ... آروم گفت : تو یه ... دختری ؟من باید فرار میکردم ... از فرصت استفاده کردم ... با زانو زدم توی شکمش ... دستاش شل شد ... دستشو گاز گرفتم .... ولم کرد... ازش فاصله گرفتم ... درحالی که خم شده بود روی زمین داد زد : قفل مرکزی رو بزن ...دویدم سمت پنجره ... داشت بسته میشد ... سرعتمو بیشتر کردم ... ولی با کشیده شدن موهام پرت شدم طرؾ یه میز ... پهلومبرخورد کرد بهش ... از درد ضعؾ کردم ... اشکام جاری شدن ... روی زمین دولا شدم ... چنگ زد توی موهام ... کنار گوشمگفت : فکر نکن خیلی زرنگی ...بلندم کرد ... با دیدن میز بیلیارد سریع چوبشو برداشتمو با آخرین انرژی ام زدم توی پاهاش ... بمیرم خیلی دردش گرفت .. خودم باچوب بیلیارد کتک خوردم خیلی درد میکنه ... افتاده بود روی زمین ... رفتم عقب ... دختره با جیػ گفت : چی شد ؟اومد کنار پسره نشست ... چوب بیلیاردو بردم بالا و گفتم : درو باز کنید وگرنه ...پسره سرشو بلند کرد ... از درد چشاش قرمز شده بود ... نگاهشو بهم دوختو گفت : وگرنه چیکار میکنی ؟ !و به دوربینا اشاره کردو گفت : همه دوربینا ازت فیلم گرفتن ... فرارم کنی میگیرمت ...وا رفتم ... اشکام جاری شدن ... به دوربینا نگاه کردم ... نباید اینجوری میشد ... نباید ... من باید میومدم برش میداشتمو میرفتم ...قرار نبود پسری توی این خونه باشه ... نگاهم به پسره افتاد ... اومد جلو ... خواستم چوب بیلیاردو برای تهدیدش ببرم بالا که گرفت... زانوهام سست شدن ... نشستم روی زمین ... چوبو ول کردم ... به اشکام اجازه دادم فرو بریزن ... چهره بابا از جلوی چشمام ردشد ... خنده اش ... چهره مامان ... بؽضش ... لحظه آخر باهام قهر بود ... چهره رها ... اون موهای بهم ریخته اش ... همه شون ازجلوی چشمام سریع رد شدن ... من بهشون خیانت کردم ...پسره بازومو گرفتو بلندم کرد ... منو کشید سمت مبل و انداخت روش ... رو به دختره کردو گفت : یه طناب بیار ...دختره _ آقا طناب نداریم که ...پسره رو به دختره داد زد : یه چیزی بیار ببندمش ... به پلیس هم زنگ بزن ...دختره _ چشم آقا ...دختره سریع رفت بیرون ... پسره تکیه داد به میز بیلیارد و گفت : به چه امیدی اومدی ؟ اصلا چجوری اومدی داخل ؟یهو چشمش به گردنبندم افتاد ... اومد جلو ... روبروم زانو زد ... دستشو اورد نزدیک ... خودمو کشیدم عقب ... یه نگاه بهم کرد ...پوزخندی زدو گردنبندو گرفتو کشید ... گردنبند پاره شد ... گردنمو برید ... خون از لابلای موهام جاری شد ... رفت سرجای اولش... نگاهی به گردنبند کردو گفت : پس بگو چرا دزدگیرا صداشون در نیومده ... همش بخاطر اینه ...درشو باز کرد ...پسره _ ترنم ... ادامه شو نگفت ... نگام کردو گفت : پس تو ترنمی !با بؽض گفتم : نه ...لبخندی زدو گفت : اعتماد الکی کردن به بقیه همین دردسرا رو داره ... این گردنبندو داده بهتون بعد شما ...اشکام دوباره جاری شدن ... دلم نمیخواست ترنمو متهم بدونه ... داد زدم : من ترنم نیستم ... دوستشم ...نگام کرد ... پوزخندی زدو گفت : چه دوستی داره ... به دوستتم خیانت میکنی ...بؽضم ترکید ... آره من بهش خیانت کردم ... دستمو گرفتم جلوی دهنم ... انگار خوشش اومده بود منو اذیت کنه گفت : بهت نمیخورهزیاد فقیر باشی ... چرا پس اینکارو کردی ؟! بخاطر اون کتاب اومدی یا یکی از اون ماشینا ؟! میخواستی چیکارش کنی ؟! بدی بهمواد ...دختره اومد پیشش ایستاد ... حرفشو قطع کرد ...دختره _ آقا به پلیس زنگ زدم ...نگام کردو گفت : آخه مگه چند سالته اومدی دزدی ؟پسره داد زد : تو برو لباستو عوض کن ...دختره نگاش کردو رفت ... پسره رو به من کردو گفت : تا حالا رفتی زندان ؟عرق کردم ... یه عرق سرد نشست روی کمرم ... میخواستم بابامو از زندان دربیارم ولی خودم داشتم میرفتم زندان ... بابا اگهمیفهمید ... اگه میفهمید دخترش داره میره زندان سکته میکرد ... صدای سهند پیچید توی گوشم ... اگه یه بار دیگه بهش حمله دستبده ... یعنی اگه یه بار دیگه به بابا حمله دست بده میمیره ... نه نباید بابا میرفت ... بابا باید دوباره میومد پیش ما ...صدای زنگ خونه بلند شد ... همه بدنم لرزید ... صدای دختره اومد : آقا پلیسان ...نگاش کردم ... اونم داشت نگام میکرد ... تکیه شو از میز بیلیارد گرفت ... خواست بره که گفتم : تروخدا نرو ...زانو زدم پایین مبل ... ایستاده بود سرجاش ... پشتش به من بود ... باز چهره بابا ... باز قهر مامان ... باز ؼر زدنای رها ... همهاومدن جلوی چشمم ... لب باز کردم ... نباید میزاشتم همش دود بشن ..._ من یه ؼلطی کردم اومدم اینجا ... به خیال خودم میخواستم دزدی کنم ... به خیال خودم میخواستم یکی از طلبکارای بابامو کم کنم... با فروش اون کتاب ... به بقیه دروغ گفتم تا بیام از دیوار خونه مردم برم بالا ... ولی همه چی بهم ریخت ... نباید اینجا کسیمیبود ... نباید ...مکثی کردمو ادامه دادم : من فقط میخواستم با پول اون کتاب پدرمو نجات بدم ... یه تیکه از وسایلای اون پسره کم میشد که چیزینمیفهمید ... اینهمه ثروت ... اون یه تیکه به چشمش نمیاد ... تروخدا ... حاضرم هر کاری کنم ولی منو تحویل نده ...گریه ام شدت گرفت ... پسره بی معطلی رفت بیرون ... صدای بازو بسته شدن درو شنیدم ... رفت ... رفت تا منو معرفی کنه ...خودمو به زور بلند کردم و نشستم روی مبل .. به اطرافم نگاه کردم.همه وسیله های قیمتی..خب اخه یکیش کم میشد کسی طوریشمیشد؟؟؟سرم رو گرفتم بین دستام .من 15 سالم بود.میبردنم کانون اصلاح و تربیت.جایی که همه بچه ها خلافکارن..بی سوادن..من بین اونامیخواستم چی کار کنم؟؟؟چرا به عاقبت کارم فکر نکرده بودم؟چرا؟صدای هق هقمو توی گلوم خفه کردم.فقط اشکام بودم که پشت سر هم روی گونه هام سر میخوردن..با صدای در سرم رو بلندکردم..همون پسره که هنوزم نمیدونستم کی بود .._ برام سواله ... وقتی میخواستی بیای دزدی اصلا به این فکر کردی که ممکنه گیر بیوفتی؟؟سرم رو گرفتم بالا ..یکم نگاهم کرد..یه صندلی برداشت و اورد برعکس گذاشت جلوم...نشست رو به روم..میدونستم با التماس کاری پیش نمیره..میدونستمبراش فرقی نمیکنه التماس کنم یا نه ..ولی..اینم تیری بود در تاریکی .._ بی فکری کردم.. میدونم نباید این کارو میکردم ... الان منو بفرستین زندان میشم یه دختر خلافکار..خواهش میکنم.. من تا الانحتی از جیب بابامم دزدی نکردم ....اینبار نتونستم جلوی هق هقمو بگیرم .._ خب بسه دیگه.جلوم ابؽوره نگیر..بلند شو بریم پیش پلیسا.منتظرن .سعی کردم دیگه گریه نکنم..ولی نمیشد.فقط یکم اروم تر شد .._ تو رو خدا..حاضرم هرکاری بکنم...منو نبرین..خواهش میکنم ..زانو زدم جلوش...کاری که ازش متنفر بودم.ولی الان فکر ؼرورم نبودم..فکر پدری بودم که به خاطر اسایش بیشتر ما رفته زندان ..شونه هام میلرزیدن..یعنی میشد نره؟؟؟؟خدای من..کمکم کن..سرم رو گرفتم بالا_ خب...دلم سوخت..ببینم حاضری هرکاری انجام بدی؟یعنی واقعی بود؟؟خواب نمیدیدم؟؟به سرعت سرمو تکون دادم_ اره حاضرم..هر کاری که باشه_ دختره خوب ...هیچ وقت بدون این که چیزی رو بدونی قبولش نکن...حالا دلم برات سوخت..نمیتونم از تنبیهت هم بگذرم..مشخصهبچگی کردی..من یه شرط دارم برای اینکه معرفیت نکنم..حالا خود دانی..میتونی شرط من رو قبول کنی یا الان پلیسا رو معطلنکنی ...بدون فکر گفتم:شرط شما رو قبول میکنم..بگین برن..خواهش میکنم_ دوباره بدون فکر قبول کردیا..باشه فقط وقتی شرطو گفتم نگی نمیخواما.من دیگه به پلیس زنگ نمیزنم ..بلند شد و رفت سمت در..اخ یعنی چی میخواست؟خب شاید شرطش نامربوط بود ..سریع از جام پاشدم و رفتم سمتش ..._ میشه شرطو بگین؟خندش گرفته بود ولی نمیخواست بخنده ..._ خب باشه... تو باید برای یه مدت بشی خدمتکار شخصی من ..نگاش کردم..خدمتکار شخصی!!!!!خب بهتر از زندان بود..خدمتکار شخصی..نمیدونستم .._ چه مدت؟میشه بیشتر توضیح بدین؟دیگه کامل گریم بند اومده بود.امید پیدا کرده بودم ._ حداقل دوسال..یعنی اتاقم رو مرتب کنی..ؼذام رو حاضر کنی..البته وقتایی که نیستم باید کل خونه رو تمیز کنی..و بقیه وظایفت روبعدا میگم ..حرفش که تموم شد منتظر نگام کرد..دو سال؟؟؟؟_ دوسال زیاد نیست؟خب کمش کنین ..خندید ..جدی نگاش کردم ..._ چرا میخندین؟_ وایسادی با من چونه میزنی؟؟؟؟خدایی بچه ای...خب همین که گفتم.مثله این که به نتیجه نرسیدیم ...رفت سمت در..وااای چند قدم تا زندان ..._ نه نرین..خواهش میکنم ...بدون این که برگرده_دوسال؟_ یه سال ..دوباره برگشت سمتم..این بار جدی .._ نمیشه..همون دوسال .._ خب من که چیزی ندزدیدم..فوقش یه سال میوفتم زندان ...خندید ._ باشه یه سال...ولی بگم من راحتت نمیذارم..پشیمون میشی از انتخابت ..ترسیدم..یعنی چی؟ولی باز این راه بهتر بود..بین بچه های خلافکار نبودم..بعدش مهر زندان رو پیشونیم نخورده بود..دیدموایساده..نکنه پشیمون شه.با ترس و استرس زیاد به ارومی گفتم_ نمیرین به پلیسا بگین برن؟_ همون اول بهشون گفتم برن ...با پوزخندی گفتپسره _ فکر نکن خیلی مشتاقم باهات بسازم ... فقط میخوام ببینم میتونی اینجا دووم بیاری یا نه ..._ اینجا ؟ !پسره _ آره ..._ ولی تورج منو میبینه اینجا ...پسره _ تو نگران اونجاش نباش ... میخوام ببینم چند مرده حلاجی ..._ دقیقا باید چیکار کنم ؟پسره یه قدم اومد نزدیکتر و گفت : چند سالته ؟_ 15 ...پسره شوکه شد ... با تعجب گفت : واقعا ؟ !_ بیشتر نشون میدم ؟پسره _ بابا جرأت ... اصلا بگو ببینم چجوری اومدی توی خونه ...نشست روی میز ... نگاهمو دوختم بهش ... خدایا کارم به کجا رسیده بود که این بچه منو مسخره میکرد ..._ میدونی چیه ؟! من تنها به صاحب این خونه جواب پس میدم ... نه به تو و نه به اون دختره ی ...ادامه ندادم ... سرشو کج کرد .. لبخندی زدو گفت : صاحب این خونه ها ؟_ آره ...اومد سمتم ... چنگ زد توی موهام و منو بلند کرد ...پسره _ باشه میبرمت پیش صاحب خونه ...