۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۳ عصر
اصلا دیگه نمیرم اردو ... دیگه اذیتت نمیکنم ... دیگه درسامو میخونم ... قول میدم هرروزصبح از خواب بیدار شم کاراتو انجام بدم ... بخدا ؼلط کردم ... مامان منو ببخش ...سرمو گذاشتم روی فرش .. از ته دل داد زدم : ؼلط کردم .سهند بخدا ؼلط کردم ... بیا دنبالم داداشم ... بیا نجاتم بده ... نمیخوام اینجا بمونم ... نمیخوام ... نمیخوام ...داشتم از ته دل زار میزدم ... ته مونده های ؼرورمو هم شکسته بود ... چیزی نمونده بود . من شکستم ... شکستم .... شکوند منو .ولی همش تقصیر خودم بود ... همش تقصیر خودم بود ...بابا بخاطر توقع بیجای ما کل سرمایه شو گذاشته بود توی کار .بخاطر ما کل زندگیشو داده بد دست اون نامرد .بخاطر ما ورشکست شده بود .بخاطر من افتاد زندان .من اون نقشه احمقانه رو ریختم تا بیام دزدی .من بودم که از دیوارشون رفتم بالا .من بودم که بدون فکر قبول کردم شرطشو .من بودم که قبول کردم توی خونه اش کار کنم .من بودم ...من بودم که بابا رو کشتم .هق هقم بلند تر شد .من بودم که با پوشیدن لباس ناجور اؼفالش کردم .من بودم ... من بودم ... من ..........***چشمامو باز کردم ... کمرم خشک شده بود ... خیلی درد داشتم ... نمیتونستم از جام بلند شم . ولی آب گرم برام خوب بود ... وقتایعادتم میرفتم زیر آب گرم ... باز اشکام جاری شدن ... کاش یه عادت بود ... کاش یه کمر درد ساده بود ... بلند شدم ... به سرگیجهام دهن کجی کردم ... باید میرفتم حموم ... به آب احتیاج داشتم ...توی وانو پر از آب کردم ... آروم پای راستمو گذاشتم داخلش ... گرماشو دوست داشتم ... پای چپم هم رفت توش ... آروم خزیدمزیر اون آب دوست داشتنی ... تنها دوست داشتنی این خونه ... چشام بستم ... میخواستم فقط به آرامش فکر کنم ... به بعد از اون یهسالی که میرفتم خونه ... ولی نمیشد ... نمیتونستم ... نمیتونستم جای بابا رو خالی ببینم ... پامو جمع کردم توی شکمم ... هق هقم بلندشد ... تقصیر من بود ... من بابا رو کشتم ...نمیدونم چقدر گذشت ... از توی وان اومدم بیرون ... گشنه ام بود ... زیر دوش ایستادم ... چشامو بستم ... دلم واسه دوش حمومخونمون هم تنگ شده بود ... حوله رو پیچیدم دورم ... از حموم اومدم بیرون ... بی توجه به خیس شدن کؾ خونه نشستم روی میز... وسایلی که از توی یخچال بیرون اورده بودم رو یکی یکی گذاشتم روی میز ... کنارم .... شروع کردم به خوردن ... هر لقمه ایکه میرفت پایین یکی از اشکام روی گونه ام جاری میشدن ... کو اون مقاومتی که ترنم میگفت ... وای ترنم ... دلم واسه تو هم تنگشده ... دلم حتی واسه اون سروش مخ هم تنگ شده بود ... شرط میبندم حتی نمیدونه من نیستم ... لبخند تلخی روی لبم نشست ...بدون جمع کردن وسایل روی میز یه کاسه بستنی برداشتمو برگشتم توی سالن ... جلوی تلوزیون نشستم ... شیر شده بودم ...میخواستم فیلم ترسناک نگاه کنم ... هه شیر شده بودم .خیلی بده دو روز تمام بشینی جلوی تلوزیون ... یه شبکه رو بزنی و نگاه کنی ... خیلی بده واسه اینکه ترس بهت ؼلبه نکنه همراه باپیام بازرگانی حرفاشونو تکرار کنی ... خیلی بده همراه فیلم طنز گریه کنی ... همه اینا رو من توی دو روز تجربه کردم ... اونقدریه جا نشستم که دیگه نمیتونستم برای دستشویی رفتن هم بلند شم ...***صدای چرخیدن کلید توی قفلو شنیدم ولی خودمو به نشنیدن زدم ... شنیدمو بؽضمو فرو دادم ... شنیدمو مشتمو محکمتر فشار دادمروی پاهام ... شنیدمو لرزش بدنمو نتونستم متوقؾ کنم ...اومد داخل ... بی هیچ حرفی ... از توی شیشه تلوزیون دیدمش ... من حس میکردم زیادی خشته هست یا شیشه تلوزیون اینجوریبود ؟! سرمو تکون دادم ... به من ربطی نداشت ... کنترلو بعد از دو روز برداشتم ... شیکه رو عوض کردم ... با دیدن شبکه پویابؽض نشست توی گلوم ... رها عاشق این شبکه بود ... اشکام جاری شدن ... خدا منم میخوام برم خونه ... نمیخوام بمونم ...حس کردم از توی اتاق بیرون اومد ... حس کردم بهم نزدیک شد ... خودمو جمع کردم گوشه مبل ... ایستاد ... منصرؾ شد ازنشستن ... سرش پایین بود .صدرا _ وسایلاتو بردار ببرمت خونه .هیچی نگفتم ... به صفحه تلوزیون زل زده بودم ... رفت سمت آشپزخونه ... از سرجام بلند شدم ... رفتم سمت در ... بسته بود ...لعنتی ...صدرا _ فکر نکن همه چی تمومه ... قرارداد یه ساله .بهش نگاه کردم ... داد زدم : قرارداد این بود که من برات کار کنم نه اینکه زندگی منو به تاراج ببری .باز با یادآوری اونشب پاهام سست شدن ... روی زمین زانو زدم ..._ چی از جونم میخوای ؟ بزار برم .پوزخندی زدو گفت : هیچی تموم نشده . یه سال تموم شد تو میری ...بازم داشت همون حرفا رو میزد ...صدرا _ حالا هم وسایلتو جمع کن .رفت سمت آشپزخونه ... بلند شدم از سرجام ... وسایل لعنتیمو ریختم توی پلاستیک ... از اتاق اومدم بیرون ... از خونه خارج شدیم... جنسیسش داؼون شده بود ... کی تصادؾ کرده ؟! اصلا به من چه ... ایشاالله تصادؾ میکرد نمیموند ...سوار شدم ... بازم سرعت داشت ... بازم داشت از بین ماشینا لایی میکشید ... و بازم چشمای من بسته یود ...صدرا _ چقدر ترسویی تو .چشامو آروم باز کردم ... توی باغ بودیم ... از ماشین پیاده شدم ... از پله ها رفتم بالا ..._ سلام خانوم جان .نگاش کردم ... با لبخند داشت نگام میکرد ... لبخندی روی لبم نشست ... رفتم داخل ... بی هیچ حرفی رفتم توی اتاق خودم ... درازشیدم روی تخت و چشامو بستم ... من عمرا دیگه باهاش راه بیام ... هنوز حرفم تموم نشده بود که با صدای در از جام پریدم ...صدرا _ وظیفه ات چیه ؟نگا کردم ... بلند شدم از سرجام ... چرا یهو شیر شدم ؟! نمیدونم ... جلوش ایستادمو گفتم : میدونی با یه داد من اون دختره میفهمهچی شده ؟ میدونی اگه پلیس خبردار شه تو رو به جرم تجاوز میگیره ؟ !دستش پیچیده شد توی موهام ... کشید ... درد وجودمو پر کرد ولی نگاهمو ازش نگرفتم ...صدرا _ میتونی بزنی ... داد بزن .راحت میگفت داد بزن ... باشه ... منم بهت نشون میدم ... دهنمو باز کردم تا داد بزنم که دستشو گذاشت روی دهنمو منو پرت کردروی تخت ... اومد سمتم ... باز همون ترس ... رفتم عقب .. خوردم به دیوار ... اومد نشست روبروم ... روی تخت ... سرشو اوردنزدیک ... نزدیکتر از یک وجب ... آروم گفت : میدونی که میتونم راحت کاری کنم که صدات بریده شه ؟قلبم ریخت ... چی داشت میگفت ...صدرا _ به نفع خودته باهام راه بیای ... چون یه فرد عصبانی با یه فرد مست مثل هم نیستن ... فرد عصبانیه بی رحم تره .و لبخندی زدو بلند شد ... از اتاقم رفت بیرون ... من خیره بودم به در ... خدایا این چه موجودی بود ؟! خدایا بدتر از اینم خلق کردی؟! نه خدا نکنه ... با حرفاش ... لرزی بدنمو گرفته بود ... نمیخواستم حرفشو عملی کنه ... نباید عملی میکرد ... حداقل تا وقتی کهمن راهی پیدا نکردم واسه فرار ...روی تخت دراز کشیدم..نمیدونستم به چی فکر کنم یا این که دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم..ؼلط زدم..با صدای در برگشتم...اینکه همین الان اینجا بود.دوباره اومد سمتم.همون لباسایی رو پوشیده بود که اون روز پوشیده بود..تو که این همه لباس داری خبنمیتونستی یکی دیگه بپوشی؟؟؟؟دستش رفت سمت کمربندش..اخه من چی کار کردم؟؟روی تخت خودمو جمع کردم.نکنه اومدهتهدیدش رو عملی کنه؟خدای من..اومد نزدیک تر..سرمو چرخوندم..توی همون اتاق بودم..اتاقی که....ازش متنفر بودم..چرا مناینجام؟کی منو اورد اینجا؟نمیدونن من از این خونه و از این اتاق بدم میاد؟؟؟؟جیػ کشیدم..بلند...گوشای خودم از جیؽم دردگرفت..اومد سمتم.دستشو گذاشت جلوی دهنم..ولی صدام قطع نمیشد..با همون صدا جیػ میکشیدم..زد توی گوشم.خواستم برم عقبتر.میدونستم جا دارم که برم.ولی نمیتونستم تکون بخورم.انگار چسبیده بودم..نگاهش کردم.قهقهه زد..از ته دل..دوباره گریهکردم..دوباره..جیػ کشیدم..فریاد زدم.:چرا کسی صدامو نمیشنوه؟؟؟؟؟_ خانوم...خانوم جان..بلند شین..خانوم ..حس کردم صورتم خیس شده.چشامو باز کردم.تو اتاق خودم بودم..یعنی یه کابوس بود؟؟_ وای خانوم چه عرقی کردین..اشکال نداره فقط یه خواب بود ..ای کاش فقط یه خواب بود...هق هقم بلند شد .._ اینجا چه خبره؟_ اقا شما خودتون گفتین خانوم دارن خواب بد میبینن بیام ....با چشم ؼره ی صدرا بقیه حرفشو خورد..بدون هیچ حرفی رفت بیرون ..زیر لب زمزمه کردم:نرو..نرو..منو با این دیوونه تنها نذار..نرو ...اشکام همراه حرفام از چشام میومد پایین:گفته بود کاری میکنه که صدام بریده شه؟ای کاش حرفشو عملی میکرد..منصرؾ شدم اززندگی ..اینجوری دیگه من گناهی نداشتم..نمیرفتم جهنم.نمیرفتم؟؟؟؟؟صدرا_بسه دیگه ..یعنی همه ی حرفامو شنید؟؟؟؟؟من که اروم گفتم.اومد سمتم.وای خدا..نکنه کابوسم به حقیقت بپیونده؟بپیونده؟یه قطره اشک دیگه.مگه بدتر از اینم میشه؟از جام تکون نمیخوردم .._ برو بیرون..برو.برووووووووووووووسط راه متوقؾ شد.رفت بیرون..گریه کردم..بلند شدم..رفتم سمت حموم..دوباره صدای هق هقم بلند شد. چشمم افتاد به تیػ..رفتمسمتش.دستمو دراز کردم...وسط راه...دستم..نرفت..جرئتشو نداشتمدردش به کنار..اون دنیا..خدایا منو ببخش..سریع لباسامو شستم..همین چند دست بود..باید میشستمشون..نمیتونسم هق هقمو خفهکنم..حالا دیگه اصلا نمیتونم برگردم پیش خانوادم..با چه رویی برم؟بگم من سالم رفتم....بعد...هق هقم بلد شد.با صدای در به خودماومد...سریع کارامو کردم..رفتم بیرون ..دختره داشت به عمه خانوم رسیدگی میکرد ... رفتم توی آشپزخونه ... هنوز کمرم و زیر دلم درد میکرد . نشستم پشت میز . بهصندلی تکیه دادم .... نفس عمیقی کشیدم .. ولی بؽضم پایین نمیرفت ... ظرؾ کمتر از یه ماه بدبخت شده بودم ..اومدم دزدی بخاطر یه دلیل الکی .گیر افتادم چون بچه بودم .اینجا موندم چون یه لحظه هم فکر نکردم ... یه لحظه فکر نکردم بقیه با نبودن من چیکار میکنن .بازم موندم ... راهی برای فرار پیدا نکردم ... صدرا حتی وقتی این دختره توی خونه بود درو میبست ... و میرفت .میخواست مهمونی بگیره چیکار من داشت ؟! چرا اومد .... ؟حتی از تصورتش بدم میومد ... به معنای واقعی منو کشت . پدرمو کشت ...بؽضم شکست ... باز سهند اومد جلوی چشمام با لباس سیاهش ... لعنتی ... چرا اینکارو کردم ؟! حتی یک لحظه هم فکر نکردم چهبلایی سر بقیه میاد ... صورت خسته سهند ... انگار شکسته شده بود ... همیشه میگفت عمو رو بیشتر از بابا دوست دارم ... منمدوسش داشتم ... داشتم ؟! یعنی باور کرده بودم بابا رفته ؟! باز حرفای سهند ... اگه یه حمله دیگه به جون بابا بیفته بابا رو میکشه ...یعنی بهش خبر داده بودن دخترش از شیراز فرار کرده ؟! یعنی خبر دادن دخترش گم شده ؟! بدبخت کردم خودمو ...._ خانوم جان ؟سرمو از روی میز بلند کردم ... خم شد طرفم ... آروم گفت : حالتون خوبه ؟نمیدونم چرا یهویی پرسیدم : اسمتون چیه ؟_ گلنار ، خانوم !دستمو باز کردم ... دلم میخواست حداقل از یکی ارامش بگیرم ... خودمو انداختم توی بؽلش و زار زدم ..._ گلنار من بابامو کشتم ... عزیزترین کسمو کشتم ... حماقت کردم .. فکر نکردم ..گلنار _ خانوم جان آروم باشید . میخواهید به آقا زنگ بزنم بیاد ؟یه لحظه ترس توی وجودم چنگ انداخت ... نه نمیخواستم ببینمش ...خواست ازم جدا شه که به التماس افتادم : تروخدا کمکم کن ... من میخوام از اینجا برم ... برم پیش خونواده ام .گلنار _ میرید ... با آقا میرید .خواستم بگم که اون لعنتی منو زندانی کرده که با صدای در خفه شدم ... نمیدونم چرا ولی گلنارو سفت چسبیدم بودم . صدرا اومدداخل ... نگاهی به ما دوتا کرد ... دوباره چشماش عصبانی شدن .صدرا _ گلنار خانوم شما بفرمایید به کارتون برسید .قبل از اینکه دستشو محکمتر بگیرم دستشو از توی دستم بیرون کشید و رفت ... به سرعت نور .صدرا اومد نزدیک : باز چته زر زر میکنی ؟نگاهمو دوختم توی چشماش ... نگام نکرد ... داد زد : وظیفه تو توی این خونه چیه ؟چشمام بی اراده بسته شدن ... گرمی اشک رو روی گونه ام حس کردم ... موهام کشیده شد ... چشمامو باز کردم .صدرا _ کارت چیه توی این خراب شده ؟بی توجه به حرفش آروم گفتم : چرا نمیزاری برم ؟نمیدونم چرا حس کردم دستش شل تر شد !! دیگه برام فرقی نداشت چجوری جلوش گریه کنم ... میخواستم برم ... میخواستم برم پیشخونواده ام ._ ترو به خدا بزار برم .دستشو رها کردو با صدای بلندی گفت : اینجا میمونی پس خودتو اذیت نکن ... به نفعته کاراتو انجام بدی ._ مثلا چیکار میکنی ؟! دوباره بهم تجاوز میکنی ؟! یا مثلا میزنیم ؟ یا شایدم میکشیم ؟اومد جلو ._ یه قدم دیگه بیای جلو همه چیو به گلنار میگم ...خیز برداشت سمتو با پوزخند گفت : جراتشو نداری .آره جرتشو نداشتم ... خودمم میدونستم . چونه مو گرفت توی دستش و گفت : گردنبند دوست عزیزتو بردم توی اتاقش گذاشتم ... بایدبخاطر این دعام کنی .چونه ام میلرزید .صدرا _ کاری نکن که وقتی کارم تموم شد ولت نکنم .و چونه مو ول کرد ... از آشپزخونه زد بیرون ... صدای در نیومد ... رفت بالا توی اتاقش ...نشستم روی زمین ... روی کاشی های سفید آشپزخونه ... سرمای کاشی ها کمی از آتیش توی وجودم رو کم کرد ... دست مشت شدهمو گذاشتم روی زمین ... تهدیدم کرد ؟! تهدیدم کرد دهنم بسته شه ؟! آره کاری کرد که دهنم بسته شه . مشتمو تکیه گاه کردم ... منباید برم به گلنار بگم .. باید کمکم میکرد ... ولی دستام شل شد ... من میترسیدم ازش نمیتونستم برم ... چرا میترسیدم ؟! خودممنمیدونستم .لباسا رو ریختم توی ماشین لباسشویی و درشو بستم . چرخیدم سمت گلنار خانوم ... روی میز نشستم و آروم گفتم : گلنار خانوم ؟گلنار _ جانم ؟_ شما که فهمیدید من خانوم این خونه نیستم و اینجا کار میکنم و نمیتونم برم بیرون ... بهم کمک م ...حرفمو قطع کرد ... برگشت سمتم .گلنار _ من نمیتونم ... توی این شهر کسی رو ندارم ... اگه آقا منو اخراج کنه ..._ یعنی زندگی من اهمیتی نداره ؟بؽض گلومو گرفته بود .گلنار _ بخدا اگه اینجا گیر نبودم بهتون کمک میکردم ... میبینید که ... آقا وقتی میره بیرون بیشتر برق خونه رو قطع میکنه حتیآیفونو ... منم راهی برای بیرون رفتن ندارم ... این خونه جوریه که نمیشه ازش بیرون رفت .اشکام جاری شدن ... اومد روبروم و گفت : بخدا اگه میتونستم کمک میکردم .اشکامو پاک کردمو گفتم : آره . میدونم ... ببخشید شمارو هم اذیت میکنه .از آشپزخونه زدم بیرون ... رفتم توی اتاقم . رفتم سمت پنجره . حتی باز هم نمیشد که داد بزنم . آخه چرا باید خونه رو اینهمه محکممیساختن ؟! مگه اینجا زندادن بود ؟کنار دیوار سر خوردم . من نمیخواستم موندنم اینجا بیشتر از دوماه بشه . میخواستم برم ...رفتم سمت تختم ... روش دراز کشیدم . حتما که نباید زنده باشم ... نمیخوام اینجا بمونم ... از اتاق اومدم بیرون ... رفتم سمت حموم... یکی از شیشه های عطرشو محکم کوبیدم توی آینه . شیشه خورد شد ... یه تیکه شو برداشتم ... گذاشتم روی رگ دست سمت چپم... این چند وقت اومد جلوم .حرؾ بابا : حتی اگه به بهترین کل عذاب بکشم خودکشی نمیکنم .حرؾ مامان : خودکشی گناه کبیره هست ...همه اش اومد توی ذهنم ... ولی من تحمل موندن توی این عذابو نداشتم ... تحمل نداشتم سه هفته تهدید بشم ..تحمل نداشتم هرروز کارای تکراری بکنمتحمل نداشتم هرشب به امید این چشمامو ببیندم که فرداش شاید برم .تحمل نداشتم دیگه قیافه نحس صدرا رو ببینم .من میخواستم برم خونه ...برم پیش خونواده ام .از موندن توی این خونه بیزار بودم .میخواستم برم .باید میرفتم .فشار روی رگم بیشتر شد ... کمی کشیدمش ... تیزی شو احساس کردم ... سرمای شیشه ... میسوزید ... گرم میشدم ... مچ دستمداشت گرم میشد ... چشمم افتاد به کؾ حموم . سفیدی داشت با قرمزی خون من تزیین میشد . به قطره های خونم نگاه کردم ... زمینمیخوردن پخش میشدن ... دوست داشتم قرمزیشو . سرم داشت گیج میرفت ... پاهام سست شدن ... زانو زدم توی سرخی خون .شیشه رو انداختم ... لبخندی روی لبم نشست ... تموم شد ... داشتم خلاص میشدم . چشمامو بستم .. دیگه نمیتونستم باز نگهشون دارم... کم کم گرم شدن و دیگه چیزی نفهمیدم .چشمامو باز کردم . آروم . نور مهتابی اذیتم میکرد . چشمامو بستم و سرمو چرخوندم سمت دیگه ... کجا بودم ... ؟! شبیه بیمارستانبود . صدای ظریفی اومد : مثبتِ جواب ازمایش .صدای عصبی صدرا _ امکان نداره .دوباره همون صدای ضعیؾ : چرا امکان نداشته باشه ؟! چیز دور از ذهنیه ؟صدرا _ نه ، نه ولی ...نگاهم افتاد بهشون که داشتن کنار تخت حرؾ میزدن ... صدرا با دیدن چشمای باز من حرفشو خورده بود ... زنی شبیه دکترا کهکنار صدرا بود با لبخند اومد طرفمو گفت : به به خانوم گل خوبی ؟زبونمو حرکت دادم توی دهنم ... خشک بود ... آب میخواستم ._ آب .بلندم کرد . زیر دلم به شدت درد میکرد ... اشکام جاری شدن .دکتر _ چیه دختر خوب ؟نگاش کردم ._ درد دارم .لبخندی زدو گفت : این آبو بخور تا واست مسکن بزنم .کمی ازش خوردم ... کمکم کرد دوباره دراز بکشم . یه چیزی تزریق کرد توی سرمم و گفت : با اجازه .و رفت بیرون ... سرمو روی بالش درست کردم . نمیخواستم ریختشو ببینم .صدرا _ به چه امیدی این کارو کردی ؟برگشتم سمتش ... نگاش کردم ... عصبانی بود با کلافه ؟! نمیدونستم ... ولی چشماش حالت عادی نداشت ..اینبار با صدای بلندتری داد زد : فکر کردی اگه خودتو بکشی میری پیش خونواده ات ؟ یا من ولت میکنم ؟_ خواستم راحتت کنم .صدرا _ راحت شدی ؟ با نابود کردن خودتو یکی دیگه راحت شدی ؟نگاش کردم ... من فقط میخواستم خودمو بکشم ... همین .صدرا _ با اجازه کی اینکارو کردی ها ؟_ خودم .صدرا _ خودت ؼلط کردی .چشمام داشت گرم میشد_ زندگی خودم به خودم ربط داره .صدرا _ زندگی تو نبود ...صداشو از دور میشنیدم ... هرچی تلاش کردم نتونستم واضح بشنوم ... چشمام اومده بود روی هم ... بازم چیزی نفهمیدم .صدرا _بیرونم چیکار داری ؟چشمامو باز کردم ... صداش واقعا عصبی بود ...صدرا _ میگم بیرونم ._ ...صدرا _ نمیتونم ._ ...صدرا _ آره نمیخوام بیام خوب شد ؟_ ...صدرا _ برو بابا !و گوشی رو اورد پایین برگشت سمت من ... با دیدنم اخمی کردو گفت : خانوم بالاخره بیدار شدن !_ به من چه مسکن زده بود .دست چپمو بلند کردم ... نگام ثابت موند روی باند سفید دور دستم . چه راحت داشت تموم میشد ... ولی ...نگاهمو چرخوندم سمت صدرا ... این منو نجات داد ._ چرا نجاتم دادی ؟خواست حرفی بزنه که گفتم : خدمتکار میتونستی پیدا کنی پس چرا منو نگه میداری ؟صدرا _ قبلا میخواستم تنبیهت کنم ولی الان بیشتر به این فکر افتادم ._ چرا بخاطر خودکشیم ؟اومد نزدیک .صدرا _ میدونی دکتره چی میگفت ؟نگاش کردم .صدرا _ چجوری حامله شدی ؟ !خشکم زد ... چی ؟! درست شنیدم ؟ حامله ؟ من ؟با تته پته گفتم : چ ...ی ؟صدرا _ تو لعنتی حامله بودی !لبخندی نشست روی لبم ._ شوخی بیمزه ایه .داد زد : تو با خودکشیت اونو کشتی .صدای منم بلند شد : دروغ نگو . شوخی بیمزه یه .از روی میز یه تیکه کاؼذ برداشتو پرت کرد سمتم ... خورد به صورتم و افتاد پایین ...صدرا _ جنین سقط شده میفهمی ؟جنین ؟ بچه ؟! حامله بودن من ؟! سقط شدن ؟! نه داره دروغ میگه .صدرا _ چجوری حامله شدی ؟کلافه رفت سمت در و برگشت ... عصبی کل اتاقو قدم میزد .نگاهمو دوخته بودم به ملحفه سفید بیمارستان ... داره دروغ میگه .... میخواد منو بترسونه .. میخواد بازم تهدیدم کنه ... لعنتی بازمیخواد منو بترسونه .... آره داره منو میترسونه ... سرمو بلند کردمو گفتم : چرا ؟نگام کرد ... دهنشو باز کرد تا حرؾ بزنه که در باز شد . یه پرستار بود ... سرشو اورد داخلو گفت : جنسیس توی حیاط مالشماست ؟صدرا با کلافگی گفت : بله !پرستار _ بفرمایید جابجاش کنید ... مزاحم بقیه است .صدرا _ چشم .پرستار _ سریعتر لطفا .صدرا _ چشم خانوم .پرستاره که دید صدرا عصبیه رفت بیرون ... منم چیزی نگفتم ... رفت سمت در ... بدون هیچ حرفی رفت بیرون ... نگاهمو از درگرفتم و گفتم : من حامله بودم ؟! چجوری ؟ !دلم نمیخواست فکر کنم راست میگه ... باز سرمو چرخوندم سمت در ... در باز ... سریع مؽزم آنالیز کرد ... من باید فرار میکردم...سرمو از توی دستم کشیدم بیرون ... چشمامو بخاطر سوزشش بستم . پامو گذاشتم روی زمین . باز درد پیچید توی شکمم ... فشاردادم تا از دردش کم شه . رفتم سمت در ... باید میرفتم ... نگاهی به اطراؾ کردم . انتهای راهرو زده بود خروج ... باید از اونطرؾ میرفتم ... ولی با این لباسم ... خیلی ضایع بود ... نگاهمو چرخوندم سمت ایستگاه پرستاری ...یه پرستاری از توی ایستگاه در اومد و گفت : خانوم دکتر ؟و رفت توی یه اتاق ... نگاهمو چرخوندم سمت دیگه راهرو ... کسی نبود ... یکی از پرستارا سریع اومد بیرون از اتاق ... یه جایینزدیک بود سکندری بخوره و بیفته .پرستار _ خانوم کاظمی ؟ خانوم احتشام منش ؟ مری اتاق 98 دوباره مشکل پیدا کرده .و رفت سمت یه اتاق دیگه ... چند تا پرستار از کنارم مثل گلوله رفتن سمت همون اتاقه ... از اتاق اومدم بیرون ... کسی نبود ... بااینکه شکمم درد میکرد ولی شروع به دویدن کردم ... کؾ راهرو لیز بود ... ولی میتونستم بدوم .. رسیدم به خروجی ... درشو بازکردمو از پله ها دویدم پایین ... وای دلم ... بمیری صدرا که داؼونم کردی .دستمو به دیوار گرفتم و کمی استراحت کردم ._ خانوم اینجا چیکار میکنید ؟سرمو بلند کردم ... یکی بود با لباس فرم ... فکر کنم خدمتکار بیمارستان بود .. نظافت چی احتمالا ... جوابشو ندادم ... خواستم برمکه جلومو گرفت و گفت : تصفیه حساب کردید ؟نگاش کردم ... این امکان نداشت بزاره من برم ... ولی باید میرفتم ._ من باید برم .و چشامو بستمو محکم زدم بین پاش ... بیچاره خم شد . سریع پله ها رو رفتم پایین ._ صبر کن آخ .یه دری رو باز کردم و دویدم سمت خیابون ... از روی نرده ها رفتم طرؾ دیگه ی خیابون ... دستمو واسه تاکسی بلند کردم ...نگاهم چرخید سمت در بیمارستان ... چند نفر سعی داشتن دنبالم بیان ... مامورای حراست بودن .یه تاکسی ایستاد ... پریدم توش و گفتم : دربست .نگام کرد .راننده _ پیاده شو آبجی ... دنبال دردسر نمیگردم ._ تروخدا آقا منو ببرید . من نباید برگردم .راننده _ پیاده شو .صداش بلند شده بود ... پریدم پایین ... چند متر مونده بودن بهم ... برگشتم تا بمر که خوردم به یکی ....خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت و آروم گفت : راسا ؟قلبم ریخت ... صدای سهند بود ؟! سریع برگشتم ... با دیدن سهند خشکم زد .. اونم دست کمی از من نداشت ... بی توجه به اخطارایمامورای حراست بودم ._ ممنون آقا که گرفتینش .و یکی بازوی منو گرفت ... بؽض داشت خفه ام میکرد ... سهند هنوز توی شک بود ... منو خواستن ببرن که سهند گفت : وایسیید .امد طرؾ ما ... رو به مردی کردو گفت : چرا گرفتینش ؟مرد _ تصویه حساب نکرده .سهند با خشم _ فقط به خاطر همین ؟ من پرداخت میکنم .دستشون دور بازوم شل شد ... سهند اومد طرفم ... نگاهشو دوخت توی چشمام و منو گرفت توی بؽلش ... محکم بؽلم کرده بود ....انگار بازم میترسید من برم ... صدای لرزونش باعث شد قلبم بریزه : کجا رفتی دختر ؟دستمو دور کمرش حلقه کردم ... نفس عمیقی کشیدم ... حالا میفهمیدم عاشق این عطرش بودم ... بؽضم ترکید ... دیگه نمیتونست منواز خونواده ام جدا کنه ... دیگه سهندو داشتم ...سهند _ هششششش عزیزم . آروم باش عزیزم .چنگ زدم به پیرهنش ... انگار نمیخواستم ازش جدا شم ._ آقا ؟سهند بی توجه به حرؾ مرده رو به من گفت : برو توی ماشین ... برمیگردم .و سوییچو گذاشت توی دستم . با ترس نگاش کردم .. دیگه نمیخواستم تنها باشم ... آروم پیشونیمو بوسید و گفت : درو قفل کن میام .به ماشینش اشاره کرد ... دستشو ول نکردم ... منو برد طرؾ ماشین ... نشوند روی صندلی جلو و گفت : الان برمیگردم ...و درو بست ... قفل مرکزیو زدم و زانومو گرفتم توی بؽلم ... کؾ پام میسوخت ... پا برهنه توی خیابون دویده بودم ... چشمامو بستم... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ... یعنی تموم شد ؟! یعنی از دستش راحت شدم ؟با صدای کسی که دستگیره رو تکون میداد چشمامو سریع باز کردم ... چشمم ثابت موند روی صدرا .صدرا _ بیا بیرون لعنتی .از کنار در فاصله گرفتم ... مشتی زد توی شیشه و داد زد : میای بیرون یا ...یه مردی اومد طرفش و مشکوک نگاش کرد .مرد _ چیزی شده آقا ؟صدرا با عصبانیت برگشت سمتش و داد زد : به شما ربطی داره ؟مرده یکه خورد و برگشت سمت من ... ترس منو دید گفت : مزاحم نشید آقا .صدرا یقه مرده رو گرفت و چسبوندش به ماشین ... جیػ خفه ای زدم . الان میزنه بدبخت مرده رو میکشه ... این تعادل روانی نداره. از شانس گند مرده کسی اطراؾ نبود . نگاهمو اطراؾ ماشین چرخوندم ... با دیدن سوییچ رفتم سمت راننده ... نشستم ... استارتزدم . بی توجه به نگاه صدرا که چرخید سمتم دنده رو عوض کردم و راه افتادم ... خدایا خودت کمک کن ... نگام از آینه به صدراافتاد که مرده رو ول کرد و دوید سمت دیگه ... فکر کنم رفت سوار ماشینش شه ... با دیدن سهند چرخیدم سمت بیمارستان ... بیخیالبوق ماشینا شدم ... کنارش زدم روی ترمز ... ماشین خاموش شد ... سهند با وحشت نگام کرد ... درو باز کردمو پریدم سمت کمکراننده ... سهند سریع سوار شد ...سهند _ چی شده راسا ؟عقبو نگاه کردمو داد زدم : برو سهند برو ...اونم حرفمو گوش دادو ماشینو روشن کردو گاز داد ... دوباره عقبو نگاه کردم ... نمیدیدمش ...سهند _ راسا چه خبره ؟نگاش کردم _ فقط برو خونه خودت .سهند _ داری میترسونیم بگو چی شده لعنتی ؟با بؽض گفتم : ترو به علی برو ... میگم .و سرمو گذاشتم روی زانوم ... اونم دیگه چیزی نگفت .... هرچند میدونستم داره از فضولی میمیره .با صدای سهند چشمامو آروم باز کردم ... ماشین ایستاده بود . نگاهمو برگردوندم سمت سهند ... لبخندی آرومی زدو گفت : پیاده شو... رسیدیم .و خودش پیاده شد ... منم پیاده شدم . جلوی آپارتمانش بودیم ... دلم نمیخواست نشون بدم مشکلی دارم ... همه درد وجودمو به جونخریدم تا سهند متوجه چیزی نشه ... هفت طبقه رو رفتیم بالا ... آسانسوری وجود نداشت ... لبمو به دندون گرفته بودم تا صدام بلندنشه .. بالاخره رسیدیم ... سهند در آپارتمانشو باز کردو کنار ایستاد ... رفتم داخل ... اونم پشت سرم اومد و درو بست ... رفتم سمتیه مبل و آروم نشستم روش ...سهند _ گرسنه ای ؟نگاش کردم ... بؽض گلومو گرفته بود ... چرا هنوزم لباس سهند تیره بود ... پیرهن طوسی پررنگ و شلوار سیاه ._ سهند ؟اومد سمتم و آروم گفت : جانم عزیز دلم ؟_ بابا ...بؽضم ترکید ... سهند آروم منو کشید توی بؽلش و گفت : آروم باش ... چیزی نشده عزیزم ._ پس تو چرا لباس تیره پوشیدی ؟با لبخند منو از خودش جدا کردو گفت : چه ربطی داره ... یعنی تو مانتو مشکی بپوشی من باید فکر کنم کسی چیزیش شده ؟ !_ تو فرق داری ... همیشه از رنگهای تیره بدت میومد .لبخندی زدو گفت : نگار گفته طوسی بهت میاد .خشکم زد ... این پسره یه چیزیش شده ._ برو بابا حالا چون دختر خاله من گفته بهت میاد تو باید بپوشی ؟سرشو انداخت پایین و گفت : بله دیگه .با تعجب گفتم : سهند ؟ سرتو بلند کن .نگام کرد ._ نگو که بالاخره نگار رضایت داد ؟!؟سرشو تکون داد ... سرمو کمی تکون دادم و جیؽی از خوشحالی کشیدم ... مرض بگیری تو .._ وای سهند خیلی خوشحالم ... ایول . فقط دستم به این نگار نرسه . چقدر مارو حرص داد .چشمم افتاد به سهند ... داشت با لبخند نگام میکرد ..._ مبارکه داداش .همینجوری داشتم خوشحالی میکردم که دردی توی شکمم پیچید ... نتونستم خودمو کنترل کنم ... خم شدم و صدام بلند شد ... سهند بانگرانی پرید طرفم و گفت : چی شدی ؟ حالت خوبه ؟دستمو فشار دادم روی شکمم و سرمو بلند کردمو گفتم : آره .سهند جدی شده بود ... نشست کنارمو گفت : این مدت کجا بودی ؟نگاش کردم ._ نمیتونم بگم .با عصبانیت بلند شدو گفت : میدونی توی این مدت چی کشیدیم ! همه به خیال اینکه مرده باشی تموم پزشک قانونی ها و بیمارستانایشیراز و بوشهر و اصفهانو گشتیم .. سینا به پلیس خبر داد ولی اونام خبری ازت پیدا نکردن . دو ماهو نیم توی بی خبری بودیم ...بعد تو کجا بودی نمیدونیم ...