۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۴ عصر
برگشت سمتمو ادامه داد : میدونی سر اون بیچاره ها چی اومد ؟! ما به درک ... مادرت تا مرز سکته رفت . همش میگفت لحظه آخرنبوسیدمش ... میفهمی چه به روز خودش اورد ؟! ببینی نمیشناسیش ... رها که هیچی ... مجبور شدیم واسه اینکه چیزیش نشهببریمش خونه سینا اینا ... عمو که ...صداش میلرزید ... بؽض نذاشت ادامه بده ... اشکای منم همینجوری میومدن پایین ... اومد سمتمو داد زد : دِ لعنتی بگو کجا بودی !نگاش کردم ..._ یه ؼلطی کردم که خودمم موندم توش .سهند خشکش زد ... داشت با ناباوری نگام میکرد ...سهند _ راسا ... تو ...برگشت ....سهند _ نه امکان نداره .مؽزم فسفر بیشتری سوزوند ... نه سهند داشت به چی فکر میکرد ... از تصورشم مو به تن سیخ شد ... من به میل خودم کارینکردم ..._ چیزی که فکر میکنی نیست .نمیتونستم بگم رفتم دزدی ... نمیخواستم ذهنش نسبت بهم عوض شه ... ولی بهتر از این طرز فکر بود ._ نمیتونستم تحمل کنم بابا توی زندان باشه ... میخواستم یه جوری کمکش کنم ...سهند برگشته بود سمتم ... نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم : حتی فکرشم نمیتونستم بکنم برم ... رفتم تا به بابا کمک کنم .هنوزم نمیتونستم بگم رفتم دزدی .سهند _ راسا بگو چه خاکی تو سرمون کردی ._ بخدا چیزی که فکر میکنی نیست .داد زد : من به چیزی فکر نمیکنم تو حرفتو بزن ._ نمیخواستم برم ...دوباره داد زد : راسا برو سر اصل مطلب .چشمامو بستم و گفتم : من رفتم دزدی .یک ... دو ... سه ... چهار ... پنج ... شش .. هفت .. هشت .. نه .. ده ... چشمامو آروم باز کردم ... داشت نگام میکرد ... هیچینمیگفت ... الان وقت خوبی بود که همه چیو بهش بگم ..._ من رفتم دزدی ... فکر نمیکردم توی اون خونه کسی باشه ... ولی بود ... منو نگه داشت ... قرار بود یه سال بمونم تا به پلیس خبرنده ... ولی من خودکشی کردمو اورد منو بیمارستان و ...ادامه حرفمو نزدم ... درد سیلی ای که بهم زد ... خیلی بد بود ... دردش خیلی برام گرون تموم شد ... اشک چشمام سرازیر شدن ...چشمامو بستمو گفتم : آره بی فکر بودم ... به چیزی فکر نکردم ولی میخواستم به بابا کمک کنم .سهند _ کمک کردی ؟! عمو افتاد گوشه خونه فقط به خاطر توئه لعنتی ... میفهمی ؟چشمامو باز کردم ... داشت گریه میکرد ؟ !سهند _ من که نمیبخشمت ... اونا رو دیگه نمیدونم .و رفت سمت اتاقش ... صدای در باعث شد بؽضم بترکه ..._ آره خرابکاری کردم .. زندگی خودمو خراب کردم ... کاری کردم که دیگه روی نگا کردن توی چشم هیچ کدومتون رو ندارم ...آره ... هرچیزی بگی حقمه ...دیگه نتونستم ادامه بدم ... سرمو گذاشتم روی دسته مبل و زار زدم ... ازت متنفرم صدرا که منو به این روز دراوردی ... وجدانم دادزد : همش تقصیر اونه ؟! یکم فکر کن بی انصاؾ ... مسبب همه شون خودتی .قبول داشتم خودم همه کارا رو کردم ولی اگه صدرا نبود الان ما داشتیم زندگی میکردم به آرومی ... یعنی واقعا زندگی میکردیم ؟!نمیدونم ... واقعا نمیدونستم .با احساس قرار گرفتن چیزی روی شونه ام از خوابم پریدم ... سهند نشسته بود کنارم ... سرمو تکون دادم تا بفهمم کجام ...سهند _ من باید برم بیمارستان . عصر میبرمت خونه تون .و بلند شد ... از لحنش حرصم گرفت ... چقدر بی تفاوت بود ..._ سهند ؟برگشت سمتم ... بؽض داشت خفه ام میکرد ... چرا چشماش اینقدر یخ بودن ؟! چرا اون شیطنت توی نگاش نبود ._ میخوام برم خونه .سهند _ الان نمیتونم ببرمت ... سروش بیمارستانه ... بعد میبرمت ._ سروش ؟! چیزیش شده ؟؟سهند _ از وقتی تو رفتی سر خیلی ها بلا اومده ...مکثی کردو گفت : کلیه اش مشکل پیدا کرده ._ حالش خوبه ؟سهند _ نمیدونم ... برمیگردم .و رفت ... صدای بسته شدنو چرخیدن کلیدو توی قفل شنیدم ... از سرجام بلند شدم ... به ساعت نگاه کردم ... ساعت یازده بود ...سه ساعتی بود از دست صدرا راحت شده بودم ... صدرا ؟! باز یادش افتادم ... چرا نیومد دنبالم ... یعنی به این راحتی منو بیخیالشد ... آره خب .. از این راحت ترم ولم کرد ... فقط کرم داشت منو گرفت ... سرمو تکون دادم ... نمیخواستم بهش فکر کنم ... رفتمسمت آشپزخونه ... گرسنه ام بود . یه چیزی درست کردم تا بخورم ... صدای تلفن از توی هال میومد ... خیز برداشتم سمتش تابردارم که یهو یادم اومد فعلا نه .. تلفن رفت روی پیؽام گیر : سهند حال عمو بد شده ... بردیمش همون بیمارستانی که اوندفعه بود... سریع خودتو برسون .زانوهام سست شدن ... خم شد ... روی زمین نشستم .. نه ... بابا ...زمانی به خودم اومدم که گوشی رو برداشته بودم و داشتم شماره سهندو میگرفتم .... خاموش است ... لعنتی . آب دهنمو قورت دادم... شماره سینا رو گرفتم ... باید میفهمیدم بابا چش شده ...سینا _ الو سهند ؟ پسر کجایی ؟! چرا گوشیت خاموشه ؟! مگه نگفتم بیا بیمارستان .......حرفشو قطع کرد ... صدای گریه منو شنیده بود ...سینا _ سهند ؟لبمو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه ...سینا _ سهند کجاست ؟نتونستم تحمل کنم : سینا ؟ساکت شد ... صدای نفس هاشو میشنیدم ... با شک و تردید گفت : راسا ؟بؽضم شکست ...سینا _ راسا تو کجایی ؟_ بابا چش شده ؟سینا _ سهند کجاست ؟_ گفت میرم بیمارستان پیش سروش .سینا _ حالش خوبه .. همونجا باش نیا بیرون .و قطع کرد .گوشی از دستم رها شد ... لعنتی چرا قطع کرد ؟ !_ خدا مگه من چقدر ظرفیت دارم ؟! یعنی گناهم اینقدر بزرگ بود ...زار زدم ... دیگه تحمل نداشتم ...نمیدونم چقدر گذشته بود ... کلید چرخید توی قفل ... در باز شد ... با دیدن سینا لبخندی نشست گوشه لبم ولی خیلی زود جای خودشوبه نگرانی داد ... پریدم سمتش ._ بابا ...نگام کرد ... یهو منو کشید توی بؽلش و گفت : کجا بودی تو ؟ !بؽضم ترکید ..._ سینا بابام ...سینا _ حالش خوبه خواهرم .. حالش خوبه .اینبار از خوشحالی زار زدم ... سینا منو نشوند روی مبل و گفت : گریه نکن دیگه ... خوشحالیتم به درد خودت میخوره ...نگاش کردم ... خنده ام گرفته بود ..._ منو میبری ببینمش ؟سینا _ آره قربونت برم ..سریع گونه شو بوسیدمو گفتم : ممنون .سینا _ برو لباستو بپوش .نگاهی به خودم کردم ... هنوز همون لباس تنم بود ... لباس صورتی بیمارستان ... نگاهمو دوختم به سینا ..._ من لباس ندارم .سینا یه پلاستیکو گرفت سمتم و گفت : سلیقه خانومممه .ازش پلاستیکو گرفتم ... ایول لباسای خودم ... سریع پریدم سمت اتاق سهند و عوضشون کردم ... حتی لباس زیرم بود توشون .پوشیدم و اومدم بیرون ... سینا درو قفل کردو سوار ماشین شدیم تا بریم بیمارستان ...تا رسیدن به بیمارستان دل تو دلم نبود.این که بابام چه تؽییراتی کرده میترسوندم.بالاخره رسیدیم.با یه سرعت عجیب از ماشین پیادهشدم و دوییدم سمت بیمارستان ولی وقتی رفتم تو سرجام وایسادم.نه میدونستم کدوم اتاقه و نه این که جرأتشو داشتم که تنهابرم.وایسادم که سینا بیاد.همون یکی دو دقیقه برام یه قرن گذشت.وقتی اومد دستشو کشیدم .سینا_بابا اروم باش.نه من فرار میکنم نه بابات.بیا بریم از این طرؾ .دنبالش به راه افتادم.ضربان قلبم روی هزار و سیصد بود.سینا جلوی یکی از اتاقا وایساد.نگاهش کردم.با دست اشاره کرد.بعد از اینکه رفتم تو سینا رفت بیرون و درو پشت سرم بست .هیچ کس تو اتاق نبود.به تختی که وسط اتاق بود نگاه کردم.یعنی کسی که رو تخت بود بابای من بود؟؟؟نه باورم نمیشد.میتونم بهجرأت بگم نصؾ شده بود.حس کردم لباش تکون میخورن.مثل این که تو خواب داره حرؾ میزنه.رفتم و دستشو گرفتم توی دستم واروم صداش زدم.نمیتونستم بیشتر صبر کنم.دلم براش یه ذره شده بود.اروم صداش زدم.چشماشو اروم باز کرد.یه پلک اروم زد ..بابا_راسا..بابایی..بالاخره اومدم پیشت؟یعنی ما الان ...دیگه ادامه نداد.اشکام اروم اروم و بی صدا از گونه هام سر میخوردن.دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم.صدای گریم بلند شد.سرموگذاشتم رو دستش .بابا_راسا..راسایی گریه نکن دیگه...این همه صبر کردم که تو رو ببینم.اون وقت تو..گریه نکن..خواهش میکنم ..بابام داشت ازم خواهش میکرد.که منی که این همه ظلم در حقش کرده بودم دو قطره اشک نریزم.به احترامش ساکت شدم.ولی بؽضگلومو چنگ میزد .با صدای در برگشتم.با دیدن کسی که رو به روم بود بی اختیار دستمو محکم روی صورتم زدم.با نگاهی نامطمئن به طرفم اومد.وبعد...سمت چپ صورتم سوخت.صدای بابا بلند شد.داد زد.اولین بار بود ._ مریم معلوم هست چی کار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟صدای گریشو که شنیدم منم بی اختیار گریم گرفت.بؽضی که گلومو اذیت میکرد.بالاخره .....رفتم تو بؽلش.صدای حرفاش با صدای هق هقش توی گوشم میپیچید .مامان_نگفتی میری دیوونه میشیم؟نگفتی؟نگفتی یه بلایی سر بابات میاد؟؟؟؟همین طور که حرؾ میزد با مشت به کمرم میزد.حتی اینا هم برام لذت بخش بود.دیگه حرفی نمیزد.دستشم پشتم ثابت بود.فقط تو بؽلهم گریه میکردیم .صدای شاد بابا بلند شد ._ بسه دیگه...حالا وقت برای گریه کردن هست..خب راسا نمیخوای تعریؾ کنی؟گریم قطع شد.از بؽل مامان اومدم بیرون که تازه اطرافو دیدم.همه تو اتاق بودن.اول از همه نگام تو نگاه یه نفر قفل شد.تو یه نگاهسرد.یه نگاه یخ.تمام درخواست کمکی که تو وجودم بود و تو نگام ریختم.با التماس نگاش میکردم.سهند نگاشو ازم گرفتو رو به باباگفت:عمو جان فعلا وقت هست.راسا که حرؾ زیاد داره ولی فکر میکنم خسته باشه.بذارین واسه بعد .بعد هم نگاشو دوخت بهم.از اینا که میگن این لیاقتت نبود.از اینا که میگن واقعا که.حیؾ این خانواده که تو دخترشونی.تمام حرفاشو توهمون یه لحظه خوندم.میدونستم.همشو میدونستم.نگاه محزونمو به بابا دوختم .بابا_نبینم دختر بابایی ناراحت باشه ها.بخند دیگه.هر چی هم شده مهم اینه که تو الان پیش مایی .یه لبخند محزون تر از نگاهم جواب حرؾ بابا بود .سینا_عمو اگه اجازه بدین راسا رو ببرم پیش رها.از وقتی فهمیده راسا برگشته یه جا بند نمیشه .خندم گرفت..همش چقد گذشته بود مگه؟از مامان اینا خدافظی کردیم و رفتیم بیرون.سهند هم پشت ما اومد .سهند_سینا بذار من راسا رو میارم.میخوام یکم در مورد خانوم ایندم باهاش حرؾ بزنم .اینو با یه لحن شیطون گفت که سینا خندید و فقط سرشو تکون داد.سهند ادامه داد:فقط ممکنه یکم دیر بیایم..نگران نشین .سینا رفت.نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.فقط اروم تشکر کردم.دستمو با ضرب گرفت پشت سر خودش به حرکت دراورد.تند میرفتو واسه این که بهش برسم یه جاهایی باید میدویدم.رسیدیم به ماشین.درو باز کرد و پرتم کرد تو ماشین.دیگه اشکم داشت درمیومد.واقعا این حقم بود؟اره .بدتر از اینش حقم بود.اومد و سوار شد.دیگه نفهمیدم چجوری رسیدیم به اپارتمانش. رفتیم تو .سهند_خب.میخوای چی کار کنی؟چی میخوای بگی؟اونجوری نگام کردی که بحثو بپیچونم.امروز نه.فردا نه..تا کی میخوای فرارکنی؟تا کی؟صداش اوج میگرفت.نشستم رو مبل و خودمو جمع کردم.بازم اشک.دیگه ترسی نداشتم از ریختنشون.جلو داداشم بودم.کلافه سرشوتکون داد.اومد بؽلمو سرمو گرفت تو بؽلش .سهند_باشه.باشه.گریه نکن.خودم درستش میکنم.یعنی با هم.الانم پاشو.باید بریم خونه سینا بعدم باید بری خونه خودتون.بابات فردامرخص میشه .انقدر خوشحال شدم که گریه که یادم رفت هیچ سریع لپشو بوس کردم فقط با محبت نگام کرد .بلند شد .سهند_من یه پیشنهادی دارم.بیا تو راه بهت میگم .بلند شدم و راه افتادیم .تا نشستیم گفت:اول کامل گوش کن بعد نظرتو بگو .اروم حرکت میکرد .سهند_ببین به نظرم بهتره بگی تصادؾ کردی و حافظت رو از دست دادی.این بهترین راهیه که به ذهنم میرسه .یکم فکر کردم.خب نمیدونستم..اومدم حرؾ بزنم که گفت :صبر کن حرفمو بزنم دیگه.میدونی که این نقشه پر ایراده.باید بتونیماشکالاتشو رفع کنیم.اولا این که این مدت کجا بودی؟دوما چطور یهو حافظت برگشت؟سوما اصلا چرا تصادؾ کردی؟چهارما چرا ماپیدات نکردیم؟و ؼیره .خودمم داشتم به همینا فکر میکردم...یه جرقه تو ذهنم خورد.یه خانواده..که منو نگه داشتن.از سر خیر خواهی منو نگه داشتن تاحافظم برگرده.منم سر یه اتفاق مثلا یه زمین خوردن حافظم برگشته.طرح جالبی بود..ولی ای کاش واقعا این اتفاق افتادهبود.حداقل.....بی توجه به بؽضی که مهمون همیشگیه گلوم بود نظرمو به سهند گفتم.کامل گوش کرد و بعد گفت:میگم خیلی فکرکردی تا به این نتیجه رسیدی؟یا کسی کمکت کرد؟اخه چی بگم به تو؟بعد نمیگن اون خانواده کجاست؟یا این که میخوای اونصاحبخونه رو برداری بیاری بگی این نگهم داشته بود؟؟خورد تو ذوقم.خب اینم یه راه بود دیگه..دیگه حرفی نزدم..گذاشتم خودش به یه نتیجه ای برسه .سهند_صب کن صب کن...بدم نیستا ...با یه حالتی نگاش کردم..خندید ..سهند_میتونی بگی اون خانواده منتظر بودن من حافظم برگرده برن خارج.تو این مدت هم دنبال خانوادت بودن.الانم که خیالشونراحت شده رفتن .نگاش کردم ._ خب اون وقت نمیتونستن 10 دقیقه دیرتر برن که خانواده منو ببینن؟سهند_میخوای یه خانواده پیدا کنیم .بعدم که دیگه کاری نداریم.میگیم اینا رفتن خارج ..به معنای واقعی هنگ کرده بودم.رسیدیم به خونه سینا..انقدر ذهنم مشؽول بود که هیچی نفهمیدم .سهند_فعلا نمیخواد بهش فکر کنی.مطمئنن امشب کسی چیزی ازت نمیپرسه.ولی این رفتار خوب ادامه پیدا نمیکنه.اگه کمکت میکنمفقط به خاطر عمو ا که حالش چندان خوب نیست.میدونی که اگه شک بهش وارد بشه براش اصلا خوب نیست.این بار هم تقریبامعجزه شده .و بعد پیاده شد.خدایا ممنونم به خاطر این فزصت.قول میدم قول میدم دیگه کار بدی انجام ندم.قول میدم..ولی یه چیزی بود که ازشفرار میکردم.و نمیدونستم چجوری میخوام حلش کنم.واقعا نمیدونستم.پیاده شدم و حرکت کردم.دلم برای رها یه ذره شده بود..همین کهوارد خونه شدم حتی مهلت نداد سلام کنم.سریع پرید بؽلم..محکم به خودم فشارش دادمرها_راسا فکر نکردی میری من تنها میشم؟نمیدونی پشت سرت چیا که نمیگفتن ..یه چیزی درونم فرو ریخت.اروم گذاشتمش زمین و به سمانه و سینا سلام کردم..صدای طاها اومد:رها بیا بازی دیگه ..خندیدم بهش.انگار اصلا منو ندیده بود.رفتم سمتش و دستامو باز کردم:نمیای بؽلم طاها خان؟پشت مبل قایم شد و با لحنی که انگار ترسیده باشه گفت:برو..نمیخوام ..تو بدی..تو فرار کردی ...بقیه حرفش تو دادی که سینا زد گم شد.دستشو گرفت و بردش تو اتاق.هیچ کس حرفی نمیزد.نگاهم به سهند افتاد و یه قطره اشک.بچهتقصیری نداشت.فقط حرؾ بزرگتراشو تکرار کرده بود.چرا در موردم همچین فکری کرده بودن؟چرا کسی به چیزای دیگه فکرنکرده بود؟اخه چه دلیلی داشت فرار کنم؟_ سهند میشه بریم خونه؟سمانه_راسایی ناراحت نشو.بچس یه حرفی از رو نادونی زده..بعد چند وقت اومدی خونمون بعد سریع میخوای بری؟به سهند نگاه کردم.تحمل اون فظا سخت تر از اون چیزی بود که من توان تحملشو داشته باشم .سهند_نه سمانه جان..باید بریم راسا باید یکم استراحت کنه.اومدیم دنبال رها .با قدردانی نگاهش کردم.نفهمیدم چجوری خدافظی کردم و اومدیم بیرون.هر سه تامون ساکت بودیم.تا رسیدن به خونه کسی حرفینزد.وقتی رسیدیم سهند به رها گفت:رهایی برو تو ما هم الان میایم .رها بی حرؾ قبول کرد .کلیدو گرفت سمت رها و رها آروم پیاده شد ... دلم میخواست سریع از ماشین پیاده شم ... میخواستم یه دل سیر گریه کنم ... باید اینبؽض لعنتی رو میشکستم ... بهم گفته بود فراری ... یعنی من فرار کردم ؟! آره دزدی که بدتر از فرار کردنه ...