۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۴ عصر
اشکام روی گونه امجاری شدن ... نگاهمو دوختم به سهند و آروم گفتم : توهم نظرت اینِ ؟ تو هم مثل اونا فکر میکنی ؟سهند کلاقه دستی توی موهاش کشیدو گفت : راسا ببین ....داد زدم : جوابمو بده ... تو هم نظرت این بوده ؟ !هیچی نگفت ... قلبم ریخت اونم داشت مثل اونا فکر میکرد ... کسی که برادرم بود ... نمیتونستم تحمل کنم ... در ماشینو باز کردموزدم بیرون ... رها درو واسم باز گذاشته بود ... توجهی به سهند که صدام میزد نکردم ... درو بستم ... بؽضم ترکید ...سهند _ راسا تروخدا درو باز کن ._ نمیخوام ببینمت ... هیچ کدومتون یه لحظه هم فکر نمیکنید من میمخواستم به بابا کمک کنم ... من نمیخواستم اینجوری شه ...نمیخواستم ... همه تون به این فکر میکنید که من رفتم ... حتی یه لحظه هم فکر نکردید مردم ... همه تون گفتید فرار کرده ... رفتهقاطی دختر خیابونی ها شده ... به اون بچه هم یاد دادید ...دیگه نتونستم ادامه بدم ... دویدم داخل ... درو قفل کردم ... پشت در نشستم و زار زدم ...توجهی به رها که کنار در آشپزخونه ایستاده بود و آروم گریه میکرد نکردم ... میخواستم گریه کنم ... تا قبل از اینکه مامان اینا بیان...***با احساس گرم شدن گونه ام از خواب پریدم ... توی تاریکی یکی نشسته بود بالای سرم ... بوی عطرش آشنا بود ... با وحشتخودمو جمع کردم .... رفتم عقب ... اونم اومد نزدیکتر ... چقدر سایه اش شبیه اون لعنتی بود ... دستشو اورد نزدیک ... با تمامتوانم جیػ کشیدم ... بلکه کسی نجاتم بده ...با پاشیده شدن آب روی صورتم از خواب پریدم ... چراغ اتاقم روشن بود .._ راسا .. راسا عزیزم آروم باش .نگاش کردم ... ترنم ؟! اومد نزدیکم و آروم گفت : چیزی نیست کابوس دیدی ...آره ترنم بود ! بؽضم ترکید ... خودمو رها کردم توی بؽلش ... ترنم با بؽض گفت : جانم ... گریه نکن قربونت برم .محکم به خودم فشارش دادم .. میخواستم واقعا حسش کنم ... میخواستم بدونم که واقعیه ...ترنم _ چیزی نیست ...انگار تازه فهمیدم توی بؽل کی ام ... توی بؽل کسی که ازش دزدی کردم ... توی بؽل خواهرم ... توی بؽل عزیزترین دوستم ...گریه ام شدت گرفت ... اینبار بخاطر خجالت ...ترنم منو از خودش جدا کردو گفت : گریه نکن دیگه ... من اینهمه راه اومدم ببینمت بعد تو ...._ ترنم خواب نمیبینم ؟زد زیر خنده ... با تعجب نگاش کردم ...ترنم _ این چند وقته زیادی خوش گذشته توی خونه اون خونوادهه بهت ... خیلی خوابیدی نه ؟نگاش کردم ... آروم سرمو تکون دادم ... پس سهند گفته بهشون ...ترنم _ بلند شو بریم یه چیزی بخور ... از ظهر چیزی نخوردی نه ؟_ اوهوم ...ترنم بلند شدو گفت : خودمون تنهاییم ... سهند رها رو برد ..._ بابا ...ترنم _ گفتن پس فردا مرخص میشه ...دستمو کشید و بلندم کرد ..._ تو چرا اومدی ؟ترنم نگاهی به من کردو گفت : میخوای برگردم ؟ !_ جدی میگم ...رفت طرؾ یخچال و گفت : اومدم ببرمت تبریز ...سرجام ایستادم ..._ ه ا ؟ !نگاهی به چهره بهت زده من کردو گفت : مرضو ها .... اومدم ... ببرمت ... تبریز ..._ اصلا نمیفهمم چی میگی ...ترنم زد زیر خنده و گفت : خیلی خنگی بخدا .عصبی گفتم : ترنم حرفتو درست بزن ...با دیدن عصبانیت من گفت : دوماه از مدرسه زدی ... اون مدرسه اخراجت کرده ..._ چی ؟ !ترنم نشست جلوم و گفت : من حرؾ میزنم تو فقط گوش بده باشه ؟نگاش کردم ..._ ترنم چی شده ؟نفس عمیقی کشیدو گفت : میدونی چه حرفایی پشت سرت میزنن ؟دستام مشت شد ... یه قدم رفتم جلوتر ..._ ترنم تروخدا بگو چی شده ...ترنم نگاهی به چهره من کردو گفت : اون حرفا باعث شدن ...نتونست ادامه بده ... خودم تا آخرشو خوندم ... اونا راجبم چی فکر کردن ! دستم به لبه اپن گرفتم ... نتونستم خودمو کنترل کنم ...خوردم زمین ... ترنم کنارم زانو زدو آروم گفت : راسا ...نگاش کردم ..._ کی ؟ترنم _ چی کی ؟داد زدم : کی اخراجم کردن ؟ترنم _ یه هفته بعد از گم شدنت ...نگاهمو ازش گرفتم ..._ حتی نتونستن صبر کنن تا خبری ازم شه ... واسه خودشون حرؾ دراوردن ...ترنم دستمو گرفتو گفت : راسا گوش کن ببین چی میگم .نگاش کردم ...ترنم _ به احتمال زیاد کل مدراس اینجا میدونن چرا اخراج شدی ... میدونم دروغ میگن ... ولی حرفشون پخش شده ... نمیتونی اینجابمونی .. باید بری یه جای دیگه ... پیش خونواده های مادر و پدرت نمیتونی بمونی چون اونام بهت انگ بستن .. تصمیم بر این شدهببرمت پیش خودم ... پیش یکی از فامیلای مادریم ... یه پیرزنه ... خیلی خانوم خوبیه .نگاش کردم ..._ تنها ...ترنم _ پدرت باید تحت مراقبت پزشکی باشه ... دکتر اقدسی اینجاست فقط ... نمیتونه بره تبریز ...اشکام جاری شدن ... ترنم سر منو گرفت توی بؽلش و گفت : به نفع خودته عزیزم ..._ سهند ... سینا ... همه شون میگن من فراری ام ...خودمو ازش جدا کردمو گفتم : تو نظرت این بود ؟بدون معطلی گفت : نه قربونت برم ... ما همه مون میگفتیم تو تصادؾ کردی ... حالا هم همین شده ...از حرفاش خجال کشیدم ... من به اعتمادش پشت پا زدم ... من ...خودمو رها کردم توی بؽلش ... به بهانه دلتنگی گریه سر دادم ... ولی درد من چیز دیگه ای بود ... اونم بدبختی بود ..***نشستم روی صندلی کناریش ... آروم دستمو گرفتو گفت : راسا جان ..بؽضمو فرو دادمو گفتم : جانم بابا ؟دستمو بوسید ... اشکام جاری شدن ...بابا _ یادته من همیشه میخواستم دکتر شی ؟فقط تونستم سرمو تکون بدم ...بابا _ حالا باید دختر من بره تا بشه دکتر ...اشکام با شدت بیشتری جاری شدن ... بابا با اخم گفت : باز تو گریه کردی ؟سرمو گذاشتم روی دستش و گفتم : عاشقتم بابا ...بابا سرمو بلند کردو گفت : من بیشتر دخترم ...دستشو آروم کشید به صورتمو گفت : اگه اون خونواده نجاتت نداده بودن داؼون میشدم ... خدارو شکر نجاتت دادن ... حتما بایدازشون تشکر کنم ..._ سهند گفت که بهشون زنگ زده تا بیان خونمون ...بابا _ کی میان ؟_ فردا شب .. شماهم عصر مزخص میشید ...بابا _ پرواز تو کی هستش ؟_ فردا صبح ...بابا _ پس نیستی ..._ نه بابا ...بابا _ وسایلاتو جمع کردی ؟_ اوهوم ...بابا لبخند زدو گفت : مراقب خودت و ترنم باش . شیطونی نکنیدا ...لبخند تلخی نشست روی لبم ...بابا _ ولی من بهت اطمینان دارم عزیزم .بؽضی جا خوش کرد توی گلوی تنگم ... فشار میداد ... داشت زور میزد ... داشت داد میزد ... داشت سواستفاده هامو به رخممیکشید ... داشت میگفت که خاک تو سرت راسا .. خاک تو سرت که همه چیو خراب کردی ...با صدای در برگشتیم سمتش ... مامان بود ... خدارو شکر ... سریع بلند شدم و از اتاق زدم بیرون ... بدون هیچ حرفی ... درو بستم... اشکام جاری شدن ..._ راسا ؟سرمو چرخوندم سمتش ... توی نگاش ؼم بود ... پوزخندی جا خوش کرد روی لبم ...سهند _ باید باهات حرؾ بزنم ..._ ببخشید وقت ندارم ... باید برم وسایلمو جمع کنم ... برم تبریز ... میدونی که چرا ؟ !چشماشو بست ... کلافه دست توی موهاش کشید ... از کنارش رد شدم ... میخواد باهام حرؾ بزنه ... ؟! مسخره است ...سهند _ صبر کن راسا ...بی توجه به حرفش ادامه دادم .. صدای قدمهاشو پشت سرم میشنیدم ... دستم کشیده شد ... عصبی برگشتم سمتش و گفتم : چیه ؟ملتمس گفت : راسا ..._ راسا مُرد ... میفهمی مُرد ...دستمو از دستش کشیدم بیرون ... پشت بهش ایستادم و خواستم برم ... ولی باید خالی میشدم ...برگشتم سمتش ... چشم دوختم تویچشماش ._ ایندفعه دارم میرم جایی که همه تون میدونید چرا ... دارم میرم تبریز زندگی کنم ... چون شما و بقیه مثل هم فکر میکنید ... چونفکر میکنید ...حرفمو بریدم ... زیادی نباید میرفتم جلو ...سهند _ اصلا اونچیزی که فکر میکنی نیست ...با خشم گفتم : چیه پس ؟! من هنوز چیزی نگفته بودم که جنابعالی توی ذهنت بهم انگ زدی ... هنوز چیزی معلوم نبود ... هنوزنمیدونستید من مردم یا زنده ام ، توی ذهن اون بچه کاشتید که من فراری ام ...صدام میلرزید ... بلند تر گفتم : آره من فراری .. اگه میدونستم اینجوریه زودتر فرار میکردم ... ولی از یه چیزی خیلی مایوس شدم... تمام اون مدتی که اونجا بودم دعا میکردم تنها داداشم بیاد دنبالم ... داداشی که خیلی دوسش داشتم ... ولی اون فقط به این فکرمیکرده که من فرار کردم .اشکام جاری شدن ... واقعا بهم فشار وارد شده بود ... اهمیتی به چهره سهند ندادم ... دویدم سمت آسانسور و دکمه شو پشت سر همفشار دادم ... بؽضم ترکید ... سرمو به در آسانسور تکیه دادمو مشتمو زدم توی در ... راسای لعنتی چرا باید این کارو میکردی ؟ !در باز شد ... خودمو انداختم توش ... دکمه همکفو فشار دادم تا در بسته شه ... دیگه از تنهایی نمیترسیدم ... آب از سرم گذشته بود... حتی اگه اون لعنتی منو پیدا میکرد ... دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ... و آدرس خونه مون رو گفتم ...بعد از آماده کردن وسایلم به ترنم زنگ زدم ... ساعت دقیق پروازو پرسیدم ... تلفنو گذاشتم روی دستگاه ... خواستم برم سمتآشپزخونه که تلفن زنگ خورد ... رفتم سمتش ..._ الو ؟صدایی نیومد ..._ الو ؟_ میخوای بری ؟پاهام سست شد ... یخ بستم ... دستام شل شد ... یک باره جون توی بدنم خالی شد ..._ راسا خانوم ؟ جواب نمیدی نه ؟گوشی از توی دستم افتاد ... نتونستم تحمل کنم .. خوردم زمین ... صداشو میشنیدم : خواستم فقط زنگ بزنم بگم که از دست منراحت نمیشی ...و صدای بوق ادامه اش بود ... دستام افتاده بود کنارم ... حرفش توی سرم منعکس میشد : از دست من راحت نمیشی ...بؽض گلومو گرفت ... اشکام جاری شدن ... داشت راست میگفت ؟! یا میخواست فقط تهدیدم کنه ! نه میخواست تهدیدم کنه ... اوننمیتونست دیگه اذیتم کنه ... آره نمیتونست ... انگار جون اومد توی بدنم .... از سرجام بلند شدمو رفتم توی آشپزخونه ...***زن عمو مامانو کشید عقب و گفت : مریم بسه ... جیگر این بچه رو خون کردی ...مامان _ اصلا نرو ...سینا _ زن عمو پیشنهاد خوبی داد ..زورکی لبخندی زدم ... روی به تورج کردمو گفتم : خداحافظ داداش ...تورج دستمو فشرد و گفت : احساس ؼریبی نکنی .. چند روز دیگه خودم میام ...لبخندی زدم ... کنار ترنم ایستادم ... دسته چمدونمو محکم فشار دادم ... با اینکه از دست سهند ناراحت بودم ولی توقع نداشتم نیاد ..نگاهمو چرخوندم سمت در ورودی ... خشکم زد .. این اینجا چیکار میکرد ؟ !ترنم _ داداش صدرا نمیاد ؟تورج _ باید برسه الانا ...صدرا ؟! چرا داره میاد ؟! حرؾ دیروزش ... یا خدا ... زانوهام سست شدن ... روی زمین دو زانو نشستم ... همه به طرفم هجوماوردن ... ولی صدای هیچ کدومشون رو نمیشنیدم ... ولی صدای قدمهای اونو ... به وضوح میشنیدم ... چپ ... راست ... چپ ...راست ... چپ ... راست ... جفت ... پاهاش جفت شدن ... ایستاد ... نگام به کفش آل استار اصلش بود ... منم قبلا همین رنگو داشتم... سبز لجنی ... ستاره کنار کفشو خیلی دوست داشتم ... یادم میاد یه هفته دلم نمیومد بپوشمش ... خیلی دوسش داشتم ... بابا میگفتواست یکی دیگه میگیرم اینو بپوش ولی دلم نمیومد ... جاش توی کمد لباسام بود ... لبخندی اومد روی لبم ... چقدر دوسش داشتم ولییه هفته پوشیدمش ولی ترنم خرابش کرد ... انداختش توی دیگ آش ... داؼونش کرد ... دیگه نمیشد بپوشیش ..._ راسا ؟از فکر اومدم بیرون ... نگاهمو به چهره های نگران بقیه دوختم ...مامان _ چی شده دخترم ؟لبخندی زدم .._ هیچی مامان !بلند شدم ... دوباره لبخند زدم تا آرومشون کنم ... من کنار خونواده ام آرامش داشتم ... امنیت داشتم ... نباید میترسیدم ازش ...تورج _ خاله جان صدراست یادتونه ؟صدرا آروم سلام داد ... وای بچه ام مظلوم شده ... سرم پایین بود ... نمیخواستم نگاش کنم ..سینا _ کو اون موقع که توی حیاط عمه خانوم بازی میکردیم ...زن عمو _ بزرگ شدید دیگه ...شماره پروازمون رو اعلام کردن ...تورج _ برید دیگه ...مامان _ صدرا جان شما هم میری تبریز ؟صدرا _ بله خاله ... باید به یکی از شرکت هامون سر بزنم .تورج _ بچه زیادی فعالِ .ترنم _ خب دیگه ما بریم ...تا اومدم به خودم بجنبم مامان یه بار دیگه منو گرفت بؽلش ...مامان _ مراقب خودت باشیا .. دیگه بزرگ شدی ... خانوم باش ._ چشم مامان جان ... شمام مراقب خودتون باشید .ترنم دستمو کشیدو گفت : بریم دیگه ...بسه خاله لوس میشه ..دستمو تکون دادم و رفتیم طرؾ تحویل بار ...ترنم _ تو چیزی نمیخوری ؟_ نه .ترنم _ تو چی صدرا ؟صدرا سرشو از توی گوشیش کشید بیرون و گفت : نه ممنون !ترنم _ من باید برم قرصمو بخورم ._ باشه ... منم میام .نمیخواستم با صدرا تنها بشم ... پشت سر ترنم رفتم .. ترنم یه شیشه آب معدنی گرفت ... قرصشو خوردو گفت : یادته بهش فحشمیدادی ؟! این همونه ...نگاش کردم ... با لبخند گفت : منو میتونه بخره تو رو هم همینطور .لبخند زورکی ای زدمو گفتم : بیخیال بابا ...و راه افتادم ...ترنم _ وای چند روز پیش خونه یکی از بچه ها بودم ... بعد صدرا اومد دنبالم ... با فراریش ... دختره ولم نمیکرد ... همین نیمساعت پیش بهم زنگ زده ...لبخند تلخی زدم ... بیچاره نمیدونه چه حیوونیه ...***نشستم پیش سفره ... خاله مهوش دیس برنجو گذاشت توی سفره و گفت : بفرمایید ...ترنم _ خاله مگه محمد نمیاد ؟خاله _ رفته ماموریت ... چند روز دیگه میاد ...و رو به صدرا گفت : بخور پسرم .ترنم واسه خودش کشید و گفت : محمد دبیرستانو ثبت نام کرد ؟
خاله _ باید خود دانش آموز میبود ... حالا محمد میاد میرید ثبت نام میکنید .
خاله رو به من گفت : اینجا دیگه کمتر شیطونی کن تا اخراج نشی عزیز دلم .سرمو انداختم پایین و گفتم : من بچه خوبی بودم بخاطر یه تهمت اخراجم کردن ...دیگه کسی چیزی نگفت ... ؼذا رو خوردیم ... ظرفا رو به هزار زور منو ترنم شستیم ... بعد از شستن ظرفا به بهانه استراحت رفتمتوی اتاقی که قرار بود مال من و ترنم باشه ... خط جدیدمو انداختم روی گوشیم و روشنش کردم ... به مامان زنگ زدم ... با رهاحرؾ زدم ... بعد از کمی حرؾ زدن خوابیدم .***_ راسا راسا ...از خواب پریدم ... ترنم کنارم ایستاده بود ... پتو رو به خودم پیچیدم و گفتم : ها ؟ !ترنم _ بلند شو سریع ..._ ترنم بزار بخوابم ...ترنم _ بلند شو باید بریم ورزش .چشمام از تعجب گشاد شد ... برگشتم سمتش ._ حالت خوبه ؟ترنم زد زیر خده و گفت : تقصیر محمده .. هرروز صبح بیدارم میکرد حالا دیوونه شدم .نشستم ..._ ترنم خوبی ؟دستمو کشیدو گفت : بریم ...قبل از اینکه چیزی بگم منو از اتاق کشید بیرون ... همزمان در دستشویی باز شد ... با دیدن صدرا خشکم زد ...ترنم _ سلام علیکم ... صبح بخیرصدرا چشمش به من بود ... دستمو از توی دست ترنم کشیدم بیرون و رفتم توی اتاق ...ترنم _ کجا رفتی راسا ؟توی آینه به خودم نگاه کردم ... لباسم که خوب بود ... فقط موهام یکم آشفته است ... چشم هیز بیشعور .. رفتم سمت چمدونم تالباسمو عوض کنم ...ترنم اومد دنبالم .ترنم_راسا کجا رفتی؟خیلی ترسیده بودم.الان چی میگفتم؟میگفتم این اقایی که با ما اومده همونیه که این مدت منو نگه داشته؟اونم به جرم دزدی.و بعدهم....سعی کردم نذارم حتی اشک تو چشام جمع شه.اونجوری نمیدونستم به ترنم چی بگم_ هیچی .اومدم لباس عوض کنم .برو الان میام.میخوای شما برین ورزش من هم میام .ترنم_باشه.من و صدرا میریم.تو هم بیاخیالم یکم راحت شد.ولی با این حال من باید یه مدت باهاش میساختم.میساختم؟مگه میشد؟اون اشکی که جلوی ترنم نذاشتم تو چشامجمع شه هجوم اورد به چشمم.سریع خودمو به دستشویی رسوندم و صورتم رو شستم.اومده بودم اینجا که مثلا ازخطر در امانباشم.ولی هیچ کس نمیدونست خودم با پای خودم اومدم تو دهن شیر.صورتم رو چند بار شستم.رفتم تو حیاط.ترنم و اون داشتن توحیاط اروم قدم میزدن.حتی دوس نداشتم اسمشو تو ذهنم تکرار کنم .صدرا_راسا ما منتظر تو بودیم بیای با هم ورزش کنیم.زود باش تنبلی نکن .لحن صداش معمولی بود.اصلا کی گفته بود این با من حرؾ بزنه؟ترنم_راسا کجایی؟بیا یه دور قدم بزن.بعد هم شروع کن به دوییدن .کاری که گفت رو کردم و بعد شروع کردم به دویدن دور حیاط.فقط چند دور زده بودیم که صدرا گفت میره شرکت و خدافظیکرد..ترنم منو بیست دور دور حیاط چرخوند.دیگه نایی برام نمونده بود که گفت هنوز تموم نشده و تازه اولشه .دیگه نمیدونم چقدر گذشته بود.فقط میدونم داشتم از خستگی میمردم.رفتیم تو و صبحانه خوردیم.نمیدونستم کی باید برم مدرسه.بهخاطر همین از ترنم سوال کردم_ترنمترنم_همم_ترنمترنم_هانحوصله نداشتم بگم هان نه بعله.انگار اصلا حوصله نداشتم.بعد از اون .._ کی میریم ثبت نام مدرسه؟ترنم برگشت و یه لحظه با تعجب نگام کرد..انگار فکر نمیکرد انقدر بی حوصله باشم .بعد بدون این که به روی خودش بیارهگفت:امروز من دانشگاه ندارم.صدرا که بیاد با هم میریم به چند تا مدرسه سر میزنیم.خودم تحقیق کردم.چند تا مدرسه خوبم پیدا کردم .با شنیدن اسم صدرا نا خود اگاه اخمام رفت تو هم.مثل اینکه راست گفته بود.دست از سرم بر نمیداشت.سرم رو تکون دادم و اومدم تواتاق.یکم اهنگ گوش کردم.نمیدونم چقدر گذشته بود که ترنم اومد تو اتاقترنم_پاشو حاظر شو.صدرا تا ده مین دیگه میاد ._ ترنم میشه اسم اینو جلو من نیاری؟ترنم با تعجب به سمتم برگشت_راسا معلوم هست امروز چته؟اون از صبح که جنی شدی پریدی تو اتاق.اینم از نیم ساعت پیش کهخیلی بی حوصله بودی.الانم که الکی برگشتی میگی اسمه صدرا رو نیارم.مگه چی کارت کرده؟دیدی که چقدر خوب باهات حرؾمیزنه..واقعا که.بنده خدا تا فهمید پدرت فعلا چک داره و دستش خالیه گفت خرج مدرستو میده .با شنیدن این حرؾ از جام پریدم ._ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون خرج مدرسمو میده؟لازم نیست ترنم ..فقط از خدا میخواستم نگه چرا.ترنم اومد حرؾ بزنه که در اتاق باز شد و قامت صدرا نمایان.مثل این که اصلا بلد نیست در بزنه .صدرا_چیزی شده ترنم؟صداتون رو شنیدم .ترنم_هیچی..خانوم میگن دوست ندارن کسی خرج مدرسشون رو بده .صدرا_ترنم جان میشه بذاری من باهاش صحبت کنم؟تا شما حاظر شی منم راضیش کردم .با ترس به ترنم نگاه کردم.ولی معنی نگاهمو نفهمید.لبخندی زد و وسایلش رو برداشت و رفت بیرون.خدایا خب حالا نمیشد درحضور ترنم باهام صحبت کنه؟با ترس نگاش کردم.یه قدم به سمتم برداشت که باعث شد چند قدم برم عقب و با میز تواتم برخوردکنم.قلبم تند میزد.خودم صدای قلبم رو میشنیدم.یه نیشند زد ._ ببین اگه الان کاریت ندارم فقط به خاطر اطرافیانته.مطمئن باش تو اون یه سال رو به هر حال میگذرونی.دلیل اینکه خرج مدرسترو میدم هم اینه که اولا دلم به حالت سوخته و دوما چون با این وضعیتت فقط مدارس ؼیردولتی اونم با کلی پول بیشتر حاظر میشنثبت نامت کنن.خودت که وضعیت خانوادت رو میدونی.بهتره دیگه حرفی نشنوم.وگرنه برت میگردونم همون جایی که بودی .تو تمام این مدت داشتم اشک میریختم.به حال خودم..و حال خانوادم که مجبورم از یه همچین ادم پستی کمک قبول کنن.دلم میخواستمیمردم.ای کاش همون موقع همراه با اون بچه رفته بودم ...صدرا_بسه دیگه.همین الان اشکاتو پاک کن ترنم میاد فکر میکنه داشتم شکنجت میدادم .و رفت بیرون.خب مگه داشتی چی کار میکردی؟ؼیر از شکنجه بود؟تو این همه مدت.با کارات.با حرفات.سریع اشکام رو پاککردم.سریع حاظر شدم و رفتم بیرون.ترنم هم حاظر بود.با هم رفتیم .حدود سه چهار تا مدرسه رو چک کردیم.با دیدن کارنامم قبولمیکردن که دانش اموزشون باشم اما با دیدن نامه اخراجی ...دیگه کاملا خورد شده بودم .ترنم خیلی اروم طوری که مثلا من نشنوم به صدرا گفت:این دیگه اخرین مدرسه ایه که تو لیستم هست.تقریبا بهترینش هم هست.فکرنکنم بازم ثبت نامش کنن.اینجوری خیلی اسیب میبینهخسته تر از اونی بودم که حتی ناراحت شم.بالاخره رفتیم تو.همون رفتار های قبل.سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون.ترنم هم پشتسرم اومد و بؽلم کرد .ترنم_عزیزم ناراحت نباشیا.چیزی که تو این شهر زیاده مدرسه .سرم رو تکون دادم.بعد از چند لحظه مدیر مدرسه با صدرا اومد بیرون.رو لبای جفتشون خنده بود.مدیر اومد سمتم و گفت:دخترم شماهمراه خانم نیازی برین.بهتون کلاستون رو نشون میدن.از فردا هم میتونی بیای سر کلاس.برات کلاس های خصوصی هم میذاریم کهمشکلی برای امتحانای ترم نداشته باشی .فقط یه لبخند کوچیک زدم و دنبال اون خانم که فکر کنم ناظم بود راه افتادم.داشتم به این فکر میکردم که با پول چه کارای دیگه ایمیشه کرد ...خانوم نیازی منو برد سمت کلاسمون ... بخاطر پول چقدر باهام مهربون بود ... در زد ... درو باز کردو منو فرستاد داخل ...خودشم اومد داخل ...نیازی _ خانم فرحبخش ... دانش آموز جدید دارید !خانوم فرحبخش که بهش میومد خانوم خوبی باشه گفت : ممنون خانوم نیازی ..خانوم نیازی رفت ...خانوم فرحبخش با لبخند اومد سمتمو گفت : خودتو معرفی نمیکنی عزیزم ؟خودمو معرفی کردم ... یه جایی رو بهم نشون داد و گفت : میتونی بری بشینی ...رفتم سمت همون جا و نشستم ... خانوم فرحبخش شروع کرد به درس دادن ... ادبیات ... دوسش داشتم ... با لبخند به حرفاش گوشمیدادم ...دوتا زنگ بعدی ریاضی و دینو زندگی داشتیم ... اونام عالی بودن ... ساعت یک بود که زنگ خورد ... اومدم بیرون ... من کهجایی رو بلد نبودم ... باید چیکار میکردم ؟ !گوشیمو از توی جیبم بیرون اوردم ... شماره ترنمو گرفتم : الو ؟ترنم _ بله عزیزم ؟_ من چیکار کنم ؟ !ترنم _ مگه صدرا نیومده دنبالت ؟_ صدرا ؟ !ترنم _ آره ... با یه بنز سیاه بود ...نگاهی به اطراؾ انداختم ... دیدمش ..._ ولی ترنم نیستش ... شاید نیومده ... آدرس بده خودم میام .ترنم _ راسا ویسا الان میرسه ...نگاه به ماشین بود ... پیاده شد ... داشت میومد سمتم ...._ ترنم آدرسو بده ...ترنم _ الان بهش زنگ میزنم تا بیاد ...از بین بچه ها مسیری رو گرفتم و دویدم ..._ ترنم تروخدا آدرسو بده حال ندارم بمونمترنم _ راسا چرا نفس نفس میزنی ؟ !تا خواستم چیزی بگم دستم کشیده شد ... دستش روی دهنم قرار گرفت تا صدام درنیاد ... گوشی از دستم افتاد ... کنار گوشم گفت :فکر نکن حوصله دارم نازتو بکشم ... مثل بچه آدم بیا بشین توی ماشین .گوشی رو برداشت .... گوشی خاموش شده بود ... داد دستم ... ولم کرد ... چند قدم رفتم عقبتر ... بؽض گلومو گرفته بود .._ تروخدا راحتم بزار .صدرا _ راسا مثل بچه آدم برو سوار ماشین شو ._ من با تو نمیام .صدرا _ به درک .و راه افتاد ... نگاهمو بهش دوختم ... با عصبانیت رفت سمت ماشینش ... موبایلمو توی دستم فشار دادم ... روشنش کردم ... اشکامجاری شده بودن ... شماره ترنمو گرفتم : ترنم آدرسو بدهترنم _ راسا چیزی شده ؟داد زدم : آدرسو بگو ...آدرسو آروم داد ... جلوی یه تاکسی رو گرفتم ... آدرسو بهش دادم و خودمو انداختم توش ... راننده بدون هیچ حرفی راه رو پیشگرفت ... بؽضمو رها کردم ... خدایا چرا باید اینجا هم میبود ؟! چرا !!!!راننده _ خانوم رسیدیم ...کرایه رو دادم ... دستمو گذاشتم روی زنگ ... در باز شدترنم _ راسا ...بی دلیل بهش توپیدم : آدم قحطه اون باید همیشه توی همه چی باشه ؟! چرا اونو فرستاد دنبالم ؟ترنم _ چرا راسا عصبانی هستی ؟ !_ عصبانی نباشم ؟ترنم _ من دلیل عصبانیتتو نمیدونم ... اون داره بهت کمک میکنه بدون هیچ چشم داشتی بعد تو .....حرفشو برید ... از فرصت استفاده کردمو گفتم :
خاله _ باید خود دانش آموز میبود ... حالا محمد میاد میرید ثبت نام میکنید .
خاله رو به من گفت : اینجا دیگه کمتر شیطونی کن تا اخراج نشی عزیز دلم .سرمو انداختم پایین و گفتم : من بچه خوبی بودم بخاطر یه تهمت اخراجم کردن ...دیگه کسی چیزی نگفت ... ؼذا رو خوردیم ... ظرفا رو به هزار زور منو ترنم شستیم ... بعد از شستن ظرفا به بهانه استراحت رفتمتوی اتاقی که قرار بود مال من و ترنم باشه ... خط جدیدمو انداختم روی گوشیم و روشنش کردم ... به مامان زنگ زدم ... با رهاحرؾ زدم ... بعد از کمی حرؾ زدن خوابیدم .***_ راسا راسا ...از خواب پریدم ... ترنم کنارم ایستاده بود ... پتو رو به خودم پیچیدم و گفتم : ها ؟ !ترنم _ بلند شو سریع ..._ ترنم بزار بخوابم ...ترنم _ بلند شو باید بریم ورزش .چشمام از تعجب گشاد شد ... برگشتم سمتش ._ حالت خوبه ؟ترنم زد زیر خده و گفت : تقصیر محمده .. هرروز صبح بیدارم میکرد حالا دیوونه شدم .نشستم ..._ ترنم خوبی ؟دستمو کشیدو گفت : بریم ...قبل از اینکه چیزی بگم منو از اتاق کشید بیرون ... همزمان در دستشویی باز شد ... با دیدن صدرا خشکم زد ...ترنم _ سلام علیکم ... صبح بخیرصدرا چشمش به من بود ... دستمو از توی دست ترنم کشیدم بیرون و رفتم توی اتاق ...ترنم _ کجا رفتی راسا ؟توی آینه به خودم نگاه کردم ... لباسم که خوب بود ... فقط موهام یکم آشفته است ... چشم هیز بیشعور .. رفتم سمت چمدونم تالباسمو عوض کنم ...ترنم اومد دنبالم .ترنم_راسا کجا رفتی؟خیلی ترسیده بودم.الان چی میگفتم؟میگفتم این اقایی که با ما اومده همونیه که این مدت منو نگه داشته؟اونم به جرم دزدی.و بعدهم....سعی کردم نذارم حتی اشک تو چشام جمع شه.اونجوری نمیدونستم به ترنم چی بگم_ هیچی .اومدم لباس عوض کنم .برو الان میام.میخوای شما برین ورزش من هم میام .ترنم_باشه.من و صدرا میریم.تو هم بیاخیالم یکم راحت شد.ولی با این حال من باید یه مدت باهاش میساختم.میساختم؟مگه میشد؟اون اشکی که جلوی ترنم نذاشتم تو چشامجمع شه هجوم اورد به چشمم.سریع خودمو به دستشویی رسوندم و صورتم رو شستم.اومده بودم اینجا که مثلا ازخطر در امانباشم.ولی هیچ کس نمیدونست خودم با پای خودم اومدم تو دهن شیر.صورتم رو چند بار شستم.رفتم تو حیاط.ترنم و اون داشتن توحیاط اروم قدم میزدن.حتی دوس نداشتم اسمشو تو ذهنم تکرار کنم .صدرا_راسا ما منتظر تو بودیم بیای با هم ورزش کنیم.زود باش تنبلی نکن .لحن صداش معمولی بود.اصلا کی گفته بود این با من حرؾ بزنه؟ترنم_راسا کجایی؟بیا یه دور قدم بزن.بعد هم شروع کن به دوییدن .کاری که گفت رو کردم و بعد شروع کردم به دویدن دور حیاط.فقط چند دور زده بودیم که صدرا گفت میره شرکت و خدافظیکرد..ترنم منو بیست دور دور حیاط چرخوند.دیگه نایی برام نمونده بود که گفت هنوز تموم نشده و تازه اولشه .دیگه نمیدونم چقدر گذشته بود.فقط میدونم داشتم از خستگی میمردم.رفتیم تو و صبحانه خوردیم.نمیدونستم کی باید برم مدرسه.بهخاطر همین از ترنم سوال کردم_ترنمترنم_همم_ترنمترنم_هانحوصله نداشتم بگم هان نه بعله.انگار اصلا حوصله نداشتم.بعد از اون .._ کی میریم ثبت نام مدرسه؟ترنم برگشت و یه لحظه با تعجب نگام کرد..انگار فکر نمیکرد انقدر بی حوصله باشم .بعد بدون این که به روی خودش بیارهگفت:امروز من دانشگاه ندارم.صدرا که بیاد با هم میریم به چند تا مدرسه سر میزنیم.خودم تحقیق کردم.چند تا مدرسه خوبم پیدا کردم .با شنیدن اسم صدرا نا خود اگاه اخمام رفت تو هم.مثل اینکه راست گفته بود.دست از سرم بر نمیداشت.سرم رو تکون دادم و اومدم تواتاق.یکم اهنگ گوش کردم.نمیدونم چقدر گذشته بود که ترنم اومد تو اتاقترنم_پاشو حاظر شو.صدرا تا ده مین دیگه میاد ._ ترنم میشه اسم اینو جلو من نیاری؟ترنم با تعجب به سمتم برگشت_راسا معلوم هست امروز چته؟اون از صبح که جنی شدی پریدی تو اتاق.اینم از نیم ساعت پیش کهخیلی بی حوصله بودی.الانم که الکی برگشتی میگی اسمه صدرا رو نیارم.مگه چی کارت کرده؟دیدی که چقدر خوب باهات حرؾمیزنه..واقعا که.بنده خدا تا فهمید پدرت فعلا چک داره و دستش خالیه گفت خرج مدرستو میده .با شنیدن این حرؾ از جام پریدم ._ چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون خرج مدرسمو میده؟لازم نیست ترنم ..فقط از خدا میخواستم نگه چرا.ترنم اومد حرؾ بزنه که در اتاق باز شد و قامت صدرا نمایان.مثل این که اصلا بلد نیست در بزنه .صدرا_چیزی شده ترنم؟صداتون رو شنیدم .ترنم_هیچی..خانوم میگن دوست ندارن کسی خرج مدرسشون رو بده .صدرا_ترنم جان میشه بذاری من باهاش صحبت کنم؟تا شما حاظر شی منم راضیش کردم .با ترس به ترنم نگاه کردم.ولی معنی نگاهمو نفهمید.لبخندی زد و وسایلش رو برداشت و رفت بیرون.خدایا خب حالا نمیشد درحضور ترنم باهام صحبت کنه؟با ترس نگاش کردم.یه قدم به سمتم برداشت که باعث شد چند قدم برم عقب و با میز تواتم برخوردکنم.قلبم تند میزد.خودم صدای قلبم رو میشنیدم.یه نیشند زد ._ ببین اگه الان کاریت ندارم فقط به خاطر اطرافیانته.مطمئن باش تو اون یه سال رو به هر حال میگذرونی.دلیل اینکه خرج مدرسترو میدم هم اینه که اولا دلم به حالت سوخته و دوما چون با این وضعیتت فقط مدارس ؼیردولتی اونم با کلی پول بیشتر حاظر میشنثبت نامت کنن.خودت که وضعیت خانوادت رو میدونی.بهتره دیگه حرفی نشنوم.وگرنه برت میگردونم همون جایی که بودی .تو تمام این مدت داشتم اشک میریختم.به حال خودم..و حال خانوادم که مجبورم از یه همچین ادم پستی کمک قبول کنن.دلم میخواستمیمردم.ای کاش همون موقع همراه با اون بچه رفته بودم ...صدرا_بسه دیگه.همین الان اشکاتو پاک کن ترنم میاد فکر میکنه داشتم شکنجت میدادم .و رفت بیرون.خب مگه داشتی چی کار میکردی؟ؼیر از شکنجه بود؟تو این همه مدت.با کارات.با حرفات.سریع اشکام رو پاککردم.سریع حاظر شدم و رفتم بیرون.ترنم هم حاظر بود.با هم رفتیم .حدود سه چهار تا مدرسه رو چک کردیم.با دیدن کارنامم قبولمیکردن که دانش اموزشون باشم اما با دیدن نامه اخراجی ...دیگه کاملا خورد شده بودم .ترنم خیلی اروم طوری که مثلا من نشنوم به صدرا گفت:این دیگه اخرین مدرسه ایه که تو لیستم هست.تقریبا بهترینش هم هست.فکرنکنم بازم ثبت نامش کنن.اینجوری خیلی اسیب میبینهخسته تر از اونی بودم که حتی ناراحت شم.بالاخره رفتیم تو.همون رفتار های قبل.سرم رو انداختم پایین و اومدم بیرون.ترنم هم پشتسرم اومد و بؽلم کرد .ترنم_عزیزم ناراحت نباشیا.چیزی که تو این شهر زیاده مدرسه .سرم رو تکون دادم.بعد از چند لحظه مدیر مدرسه با صدرا اومد بیرون.رو لبای جفتشون خنده بود.مدیر اومد سمتم و گفت:دخترم شماهمراه خانم نیازی برین.بهتون کلاستون رو نشون میدن.از فردا هم میتونی بیای سر کلاس.برات کلاس های خصوصی هم میذاریم کهمشکلی برای امتحانای ترم نداشته باشی .فقط یه لبخند کوچیک زدم و دنبال اون خانم که فکر کنم ناظم بود راه افتادم.داشتم به این فکر میکردم که با پول چه کارای دیگه ایمیشه کرد ...خانوم نیازی منو برد سمت کلاسمون ... بخاطر پول چقدر باهام مهربون بود ... در زد ... درو باز کردو منو فرستاد داخل ...خودشم اومد داخل ...نیازی _ خانم فرحبخش ... دانش آموز جدید دارید !خانوم فرحبخش که بهش میومد خانوم خوبی باشه گفت : ممنون خانوم نیازی ..خانوم نیازی رفت ...خانوم فرحبخش با لبخند اومد سمتمو گفت : خودتو معرفی نمیکنی عزیزم ؟خودمو معرفی کردم ... یه جایی رو بهم نشون داد و گفت : میتونی بری بشینی ...رفتم سمت همون جا و نشستم ... خانوم فرحبخش شروع کرد به درس دادن ... ادبیات ... دوسش داشتم ... با لبخند به حرفاش گوشمیدادم ...دوتا زنگ بعدی ریاضی و دینو زندگی داشتیم ... اونام عالی بودن ... ساعت یک بود که زنگ خورد ... اومدم بیرون ... من کهجایی رو بلد نبودم ... باید چیکار میکردم ؟ !گوشیمو از توی جیبم بیرون اوردم ... شماره ترنمو گرفتم : الو ؟ترنم _ بله عزیزم ؟_ من چیکار کنم ؟ !ترنم _ مگه صدرا نیومده دنبالت ؟_ صدرا ؟ !ترنم _ آره ... با یه بنز سیاه بود ...نگاهی به اطراؾ انداختم ... دیدمش ..._ ولی ترنم نیستش ... شاید نیومده ... آدرس بده خودم میام .ترنم _ راسا ویسا الان میرسه ...نگاه به ماشین بود ... پیاده شد ... داشت میومد سمتم ...._ ترنم آدرسو بده ...ترنم _ الان بهش زنگ میزنم تا بیاد ...از بین بچه ها مسیری رو گرفتم و دویدم ..._ ترنم تروخدا آدرسو بده حال ندارم بمونمترنم _ راسا چرا نفس نفس میزنی ؟ !تا خواستم چیزی بگم دستم کشیده شد ... دستش روی دهنم قرار گرفت تا صدام درنیاد ... گوشی از دستم افتاد ... کنار گوشم گفت :فکر نکن حوصله دارم نازتو بکشم ... مثل بچه آدم بیا بشین توی ماشین .گوشی رو برداشت .... گوشی خاموش شده بود ... داد دستم ... ولم کرد ... چند قدم رفتم عقبتر ... بؽض گلومو گرفته بود .._ تروخدا راحتم بزار .صدرا _ راسا مثل بچه آدم برو سوار ماشین شو ._ من با تو نمیام .صدرا _ به درک .و راه افتاد ... نگاهمو بهش دوختم ... با عصبانیت رفت سمت ماشینش ... موبایلمو توی دستم فشار دادم ... روشنش کردم ... اشکامجاری شده بودن ... شماره ترنمو گرفتم : ترنم آدرسو بدهترنم _ راسا چیزی شده ؟داد زدم : آدرسو بگو ...آدرسو آروم داد ... جلوی یه تاکسی رو گرفتم ... آدرسو بهش دادم و خودمو انداختم توش ... راننده بدون هیچ حرفی راه رو پیشگرفت ... بؽضمو رها کردم ... خدایا چرا باید اینجا هم میبود ؟! چرا !!!!راننده _ خانوم رسیدیم ...کرایه رو دادم ... دستمو گذاشتم روی زنگ ... در باز شدترنم _ راسا ...بی دلیل بهش توپیدم : آدم قحطه اون باید همیشه توی همه چی باشه ؟! چرا اونو فرستاد دنبالم ؟ترنم _ چرا راسا عصبانی هستی ؟ !_ عصبانی نباشم ؟ترنم _ من دلیل عصبانیتتو نمیدونم ... اون داره بهت کمک میکنه بدون هیچ چشم داشتی بعد تو .....حرفشو برید ... از فرصت استفاده کردمو گفتم :