۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۵ عصر
...تورج اومد نزدیک و آروم گفت : خوبی ؟لبخندی زدمو با اطمینان گفتم : آره داداش ...رو به ترنم گفتم : من میرم بخوابم ...و ازشون جدا شدم ... لباس داؼونمو عوض کردمو یه لباس تمیز پوشیدم ... روی تخت دراز کشیدم ... حالا میفهمیدم چقدر بدنم دردمیکنه ... ولی خستگی بهم چیره شدو خوابم برد ...با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم ... اطرافو گشتم ... پیداش کردم ... خاموشش کردم و دوباره خوابیدم ... حسش نبود برممدرسه ...با صدای خاله چشمامو باز کردم : دخترم تو چرا نرفتی ؟ !_ سلام خاله ...خاله _ سلام ... چیزیت شده ؟خاله نمیدونست من توی مدرسه دعوا کردم ... دیروز خونه خواهرش بود ...بلند شدمو گفتم : یه دعوای معمولی بود ...خاله _ الان خوبی ؟بلند شدم و بوسیدمش و گفتم : آره خاله مهربونم !لباسامو برداشتمو رفتم توی حموم ... با اینکه صورتم هنوز درد میکرد ولی دوش آب گرم حالمو اورد سرجاش ... اومدم بیرون ...رفتم سمت آشپزخونه ..._ خاله چرا اینهمه خلوته اینجا ؟خاله _ تورجو صدرا رفتن بوشهر ... محمد رفته پیش یکی از دوستاش ... ترنمم دانشگاهه ...نشستم و مشؽول خوردن شدم ... اِی تورج نامرد باهام خداحافظی نکرده ... راستی قرار بود یه چیزی بهم بده ... یادم باشه ازشبپرسم حداقل چی بود ... صبحونه مو خوردم و رفتم توی اتاقم ... شماره تورجو گرفتم ..._ الو ؟تورج _ یه چند لحظه صبر کن .و به انطرؾ خط گفت : بابا برو دیگه این هواپیمای وامونده پرید .صدای صدرا بود _ کیه ؟تورج _ به توچه ... دوست دخترمه !صدرا _ آها پس من رفتم ...تورج _ خداحافظ .بعد از چند لحظه تورج گفت : این دیوونه معلوم نیست چی میخواد ._ با منی ؟تورج _ نه عزیزم .. با خودمم دارم فحش صدرا میدم ... به سلامتی رفت ... نه به اون نیومدناش ... نه به این نرفتنش ..._ بییخال اون بابا ... راستی تورج اون چی بود مامانم داده بود ؟تورج _ نمیدونم .. بازش نکردم ... یه جعبه بود ... گذاشتم روی میز ... ندیدیش ؟نگاهمو به اطراؾ چرخوندم ... نه نیست ...._ نیست تورج !تورج _ ولی من گذاشتمش اونجا ... یه جعبه بنفشه ..._ نیست ...تورج _ مگه ممکنه ... از خاله بپرس .... ولی من گذاشتمش اونجا ._ حالا زنگ میزنم از مامان میپرسم چی بوده !تورج _ ولی بگرد پیداش کن ... من گذاشتمش اونجا ._ باشه کاری نداری ؟تورج _ نه ... سلام برسون ._ باشه خداحافظ .تورج _ بای کوچولو .تا خواستم چیزی بگم قطع کرد ... شیطونه میگه جفت پا برم توی صورتش ... حیؾ اینجا نیستیا ...زنگ زدم به خونه ... سه تا بوق خورد که صدای یکی پیچید توی گوشم : بله ؟خشکم زد ... صدای سهند بود ... بؽض گلومو گرفت ... نامرد ... ولی نباید نشون میدادم ناراحتیمو ..._ سلام !سهند _ سلام بفرمایید ؟_ مامانم هست ؟سهند _ مامانت ؟! راسا ...صدای رها از اون طرؾ اومد : راسائه ؟سهند _ خوبی ؟_ لطؾ کن گوشیو بده به رها .صدای نفس عمیق کشیدنشو شنیدم ... بعد صدای رها پیچید توی گوشم : سلام خواهری !_ سلام عزیز دلم ... خوبی ؟دیگه بیخیال سهند شدم .. با همه حرؾ زدم ... مامان میگفت یه گردنبند بوده ... از اینا که عکس میزارن توش ... عکسچهارتاییمون توش بود ... پس واقعا باید دنبالش میگشتم ...***_ خاله تورج میگه یه جعبه بنفش گذاشته روی میز من شما ندید ؟خاله _ نه مادر من اصلا توی اتاق نیومدم ...اومدم بیرون ... رفتم توی اتاقم ... همه اتاقو زیرو رو کردم نبود ... اَه گندش بزنن ... بیخیال نشستم تا کمی بخونم ... باید یه سریمسائلو هم از ترنم میپرسیدم ...با صدای در به طرفش نگاه کردم ... محمد با دیدن من جاخورد و سرشو انداخت پایین و گفت : ببخشید ... فکر نمیکردم شما باشید... ترنم نیومده ؟نگاهمو دوختم به کتابم و گفتم : نه هنوز نیومده .محمد _ بازم ببخشید .و رفت بیرون ... توی آینه به خودم نگاه کردم .. روسری سرم نبود .. روی صورتمم پر بود از کبودی ... نفس عمیقی کشیدمو بیتوجه شدم ... بازم رفتم توی خط خوندن ... ولی این مساله رو هرجور میکردم نمیفهمیدم . از سرجام بلند شدم ... روسریمو سرمکردم ... وسایلامو برداشتم ... اومدم بیرون ... اطرافو نگاه کردم ... نبود ... رفتم توی آشپزخونه ..._ خاله ؟خاله نگام کردو گفت : جانم ؟_ آقا محمد کجاست ؟ میخواستم چندتا مسئله رو واسم حل کنه .خاله _ توی اتاقش باید باشه .رفتم سمت اتاق محمد ... در زدم ...محمد _ چند لحظه ...نگاهی به اطراؾ کردم ... نفسمو بیرون دادم ... در اتاقش باز شد ... نگام رفت سمتش ..._ میشه چندتا مسئله رو بهم نشون بدید ؟محمد _ بله حتما ... بفرمایید داخل .و کنار رفت ... رفتم داخل ... خواستم به اطراؾ توجهی نکنم ولی نمیشد ... یه تخت سورمه ای بود کنار اتاقش ... روبروش یه قاببود ... یه شعر توش بود ... یه میز هم کنار تختش بود ... روش چندتا کتاب بود ... یه قاب عکس هم بود ... صاحبش یه پسر بچه باتوپی بود که توی دستاش بود ....محمد _ بفرمایید بشینید .بی توجه به اینکه اشاره کرد بشینم روی تخت نشستم روی زمین ... اونم نشست روبروم ... کتابمو گرفتم سمتش و گفتم : اینو نمیفهمم.نگاهی به مسئله کردو گفت : دلتا رو یاد گرفتید ؟_ فکر نکنم .محمد _ باید یاد گرفته باشید ... چون این مسئله با اتحادها حل میشه ._ ولی من که چیزی ندیدم .محمد شروع کرد به ورق زدن ... نگاهمو از دستش گرفتم و اوردم بالاتر ... یه تیشرت طوسی ... یه علامت نایک گوشه لباسش بود... کوچولو بود ... نگام رفت روی صورتش ... ته ریش داشت ... با صداش به خودم اومدم ...محمد _ نگا ...نگام کرد ... نگاهمو از چشمش گرفتم و گفتم : چی شد ؟بعد از مکثی گفت : اینجوری حل میشه ..و شروع کرد به توضیح دادن .. دوتا گوش داشتم دوتای دیگه هم قرض گرفتم .... به دقت گوش دادم .محمد _ فهمیدی ؟_ آره ممنون .خواستم بلند شم که گفت : بقیه اش رو هم حل کن ... اگه اینو نفهمیده باشی دوباره برمیگردی ...مدادمو گذاشت روی کتابم ...برداشتم و شروع به حل کردم ... چندتا سوال بعدشو حل کردم ولی سوال آخر رو گیر کردم .محمد _ میتونی ؟_ چرا ...دوباره شروع کردم ... یکی یکی بررسی کردم ... اَه اینجا خراب کرده بودم ... حلش کردم ..._ جواب میشه 13 ...محمد _ درسته .بلند شدم و گفتم : ممنون .و اومدم بیرون .رفتم توی اتاق خودمون ... کتابامو گذاشتم روی تخت ... صدای گوشیم بلند شد ... نگاش کردم ... شماره نا آشنا بود ... دست بردم تاقطع کنم ولی باز گفتم جواب بدم تا ببینم کیه ._ بله ؟سکوت ._ بله ؟سکوت ._ الو ؟صدای نفس های تندشو شنیدم ._ سلام .نفسم حبس شد ... مؽزم به کار افتاد ... به چه حقی بهم زنگ زده ؟! خواستم قطع کنم که سریع گفت : راسا تروخدا به حرفام گوشبده !_ حرفی هم مونده ؟! همه چی تموم شده آقا .نفس تندی کشید و گفت : راسا این حرفو نزن ._ من با تو حرفی ندارم .و قطع کردم ... با حرص مشتمو کوبیدم روی تخت ... بیشعور ... چجوری میتونه بهم زنگ بزنه ... چجوری توقع داره به حرفاشگوش بدم ؟ !***_ چی میگی ترنم ؟ترنم نشست روی تخت و در حالی که با گوشیش ور میرفت گفت : محمد ما رو میبره !_ محمد ؟! ما ؟ !ترنم _ من نمیتونم تنها برم ... تو هم باید باشی ... بعدش اونجا تو تنها میشی پس محمد میاد ._ چی چیو محمد میاد ... اصلا کی گفته من میام ؟ترنم نگام کردو گفت : یعنی نمیای ؟نشستم کنارش ..._ شما میخواهید حرؾ بزنید ... سر خر میخوایی چیکار ؟ترنم _ اگه بابا اینا بفهمن ._ محمد بفهمه تا عمو اینا نفهمن ؟ترنم _ محمد پایه تر از تورجه ..._ دلیل نمیشه ... احتمالا همه چیو بهش گفتی ؟ترنم _ اوهوم .با حرص گفتم : چجوری روت شد بگی ؟ترنم _ میدونست ... همون موقع که اومدم اینجا فهمید ._ دهن که نیست دروازه است .ترنم _خب به من چه اون تیزه ._ دیوونه !ترنم _ یعنی نمیای ؟_ نه !ترنم _ راسا ... به کمکت احتیاج دارم ... نمیدونم میخواد درمورد چی حرؾ بزنه ... باید باهام باشی ._ فوقش خواست چرت بگه دوتا فیلیپینی نثارش کن .ترنم _ راسا ..._ جانم ؟ !ترنم _ بیا دیگه ... اینجوری نه تو تنهایی نه محمد ._ بابا به من چه اون میخواد تنها باشه .ترنم _ راسا اذیت نکن ._ من تنها هم راضی ام نمیخواد اونو برداری بیاری .ترنم _ ولی گفته حتما باید بیاد ._ چرا مثلا ؟ !ترنم _ میخواد ببینه آؤمان چجور آدمیه ._ پس من نمیخواد بیام .ترنم _ راسا جون عزیزت ... اصلا چه گیری دادی به نیومدن محمد ؟_ بخواد بیاد بعد شما میرید منو اون تنها میشیم ...ترنم _ خب ؟_ نمیخوام تنها باشم .ترنم _ نترس زیاد جرؾ نمیزنه ... بعدشم فکر میکنه تو زیادی کوچولویی ارزش حرؾ زدن نداری .نگاش کردم ... نیشش گشاد شد ... بالشو کوبیدم تیو سرش و داد زدم : ترن م !ترنم _ باشه باشه ...نشستم روی تخت و گفتم : باشه میام ... ولی به یه شرط ...ترنم _ هرچی باشه قبول ._ بعد از رستوران بریم شهر بازی .خشکش زد ... برگشت سمتم ... شونه هامو بالا انداختم .ترنم _ آخرش که بچه ای !_ قول دادی ... قبول کردی .ترنم با کلافگی گفت : باشه .میدونستم از شهربازی متنفره ... بخاطر همین دوست داشتم اذیتش کنم ...ترنم _ حالا من چی بپوشم ؟_ به نظرم اون مانتو آبی کاربنیتو بپوش ...ترنم _ با چی ؟_ با شال آبی من ... شلوار آبی ... کفش آل استار آبی من .نگام کرد ...ترنم _ بد نیست ._ اوه ! حالا کلاس میذاره .ترنم _ آخه میشم یه دست آبی !_ آبی بهت میاد !ترنم _ نه دیگه تا این حد ._ حالا تو بپوش ... اگه بد بود یه نظر دیگه میدم ...ترنم بلند شد ... لباسا رو پوشید ... جلوی آینه چرخید ..._ چطوره ؟ترنم _ خیلی خوب میشه .بلند شدم ..._ یه چیز کم داری !ترنم با یه علامت سوال بزرگ نگام میکرد ..._ بود یه بار داشتیم میرفتیم خونه سروش اینا ... تو به اون مانتو قوه ایت .... یه تل نازک زدی ... موهاتو یه وری ریختی رویچشمات ...ترنم _ خب ؟_ اونجوری خیلی خوب میشی ... اونجوری بزن .ترنم _ وایسا ببینم ...در کشو رو باز کرد ... با دیدن جعبه بنفش قبل از اینکه من حرؾ بزنم ترنم گفت : تو که جعبه تو برنداشتی .اوردش بیرون .ترنم _ روی میز بود ... گفتم میفته میشکنه ... گذاشتمش داخل کشوم .ازش گرفتم ... آروم بازش کردم ... گردنبند مامان بود ... برش داشتم ... نگاهمو دوختم به قلب ... از طلا بود ... جعبه رو گذاشتمروی میز ... در قلبو باز کردم .... یه طرفش عکس مامان و بابا بود ... طرؾ دیگه اش عکس منو رها ... همون عکسی که با سهندرفته بودیم تا بگیریم ... همو عکسی که خودمو کشتم تا به رها نشون بدم چجوری مثل من بایسته ... تا درست لبخند بزنه ...بؽض گلومو گرفت ... انگشت شصتمو کشیدم روی عکسا ... آروم بوسیدمشون ... به قلبم فشارشون دادم ... دلم واسشون یه ذره شدهبود ... نفس عمیقی کشیدم و به ترنم فارق از دنیا نگاه کردم ... داشت موهاشو درست میکرد ... گردنبندو بستم به گردنم ...ترنم _ اینجوری خوبه ؟نگاش کردم ..._ عالی شدی .ترنم با شک گفت : واقعا ؟ !بوسیدمش و گفتم : از خداشم باید باشه .اونم منو بوسید و گفت : ممنون .و رفت از اتاق بیرون ... توی آینه به خودم نگاه کردم ... چرا من نباید مثل ترنم میبودم ؟ !چرا باید اینقدر ذلیل باشم ؟ !ترنم خوشحال بود ... چون فکر میکرد آرمان دوسش داره ... ولی من ... خوشحال نبودم چون میدونستم آرمانم مثل اون عوضیه ...شاید یه درجه بهتر .. ولی اونم یه پسر بود ... یه پسر عوضی .با صدای گوشیم چرخیدم سمتش ... روی تخت بود ... رفتم نزدیک ... با دیدن اسم سهند دستم رفت سمت دکمه ریجکت ... ولیاشتباهی به دکمه جواب دادن خورد ... صدای سهند اومد : راسا به قرآن اگه جواب ندی برمیدارم میام تبریز ...گوشی رو آروم برداشتم ... نزدیک گوشم اوردم ... دلم واسه صداش تنگ شده بود ... دلم واسه داداشم تنگ شده بود ... بؽضمشکست ...سهند _ عزیزم ... راسا جان !سکوت کردم ... فقط صدای هق هقمو میشنید ...سهند _ باز تو نی نی شدی ! من فکر میکردم رفتی اونجا درست شدی ... بزرگ شدی ... خانوم شدی ... ولی نه ... هنوز همونراسا زر زرویی ... هنوز همونی هستی که دفتر منه بیچاره رو پاره میکرد ... بعد تا میومدم چیزی بهش بگم سریع میزد زیر گریه... هرکی نمیدونست این فیلمته فکر میکرد من زدمت ... حالا هم فیلمتِ ؟هیچی نگفتم ..سهند _ بخدا ؼلط کردم ... خودم فهمیدم چی گفتم .. خودم فهمیدم ... پشیمونم ... بخدا پشیمونم ... من به پاک ترین فرشته روی زمینتهمت زدم . موقعی که اون فرشته سعی میکرده خرابکاریشو جبران کنه .صداش داشت میلرزید : بخدا حاضرم از همه کارام بزنم تا کاری کنم برگردی ... دیگه نمیتونم عمو رو ببینم ... شده یه پوستاستخون ... همش چشمش به درِ ... تا ببینه سوگولیش میاد داخل ... دیگه نمیتونم زن عمو رو ببینم ... هنوزم فکر میکنه تقصیر اونبوده ... اگه اجازه نمیداد تو بری اردو این نمیشد ...آرومتر گفت : حاضرم هرکاری کنم تا دوباره بهم بگی داداش ... تا دوباره بریم شهر بازی ... بخدا ایندفعه دیگه کاری میکنم اونخرس گنده هه رو ببریم ... رفتم تمرین کردم .. دیگه میتونم ... دیگه یاد گرفتم ...تحمل نیوردم ... با عجز نالیدم : سهند ؟سهند _ جان سهند .. بگو خواهرم ... بگو عزیز سهند ... بگو ..نمیتونستم حرؾ بزنم ... نمیتونستم ... گوشی رو قطع کردم ... روی تخت افتادمو زار زدم ... برای بدبختیم .. برای اینکه بازم سهندفکر اشتباه میکرد ... برای اینکه فکر میکرد من پاکم ... برای اینکه میگفت ؼلط کردم ...نمیخواستم ... سهند ... میخواستم پیشم باشه ... میخواستم همه چیو بهش بگم تا آروم شم ... ولی یه مهری روی لبم بود ... نمیتونستمبه کسی چیزی بگم .از اتاق بیرون نرفتم ... خوب گریه کردم ... خالی شدم ... بلند شدم ... لباسامو برداشتمو رفتم سمت حموم ... آب حالمو جا میورد.... به ترنم قول داده بودم برم ... باید میرفتیم سر قرار ... قرار با آرمان ... زیاد خوشم نمیومد ... ازش ... ولی برای دل ترنم شامپوریختم روی موهام ....با صدای ترنم نگاهمو چرخوندم سمتش ...ترنم _ آماده شدی ؟نگاهی به سیاهی مانتوم کردم ...آروم گفتم : آره .شال قرمزمو سر کشیدم ... اومدم بیرون ...ترنم _ خاله نگران نباشید دیگه .خاله _ محمد حواست بهشون باشه .. امانتن !محمد _ شم مامان ...رفتم کنار در ... نشستم روی زمین تا کفشمو بپوشم ...ترنم بالای سرم ایستادو گفت : عین روحی !_ ممنون !بلند شدم ... نیم نگاهی توی آینه به خودم کردمو اومدم توی حیاط .ترنم اومد ... پشت سرش محمد ... درو باز کرد ... سوار شدم ... ترنم رفت جلو ... مثل دفعات قبل ... گوشه سمت راست نشستم ...سرمو تکیه دادم به شیشه ... سرماشو دوست داشتم ... کؾ دستمو چسبوندم بهش ... آرومم میکرد .محمد _ کجا باید برم ؟ترنم اسم یه جایی رو گفت که نشنیده بودم .. محمد بدون هیچ حرفی دور زد ...ترنم _ آهنگ نداری ؟محمد _ نظامی مملکت ! استؽفرالله ...ترنم با خنده گفت : محمد !محمد _ بابا ندارم !ترنم _ دروغ ... اونروز داشتی !محمد _ پیدا کردی بزار .نگام افتاد به سی دی ... توی جیب پشت صندلی ترنم ... لبخندی روی لبم نشست ... دست بردم ... درش اوردم ... گرفتم طرؾ ترنم... باذوق گفت : ایول !محمد _ بله ....نگاهشو روی خودم حس کردم ... سرمو برگردوندم سمت بیرون ... به حرکت اطرافم چشم دوختم ... به آسمون سیاه .... به نورچراؼا ... چشمامو بستم ... صدای آروم آهنگ باعث شد چشمام گرم شه .با تکون های آرومی چشمامو باز کردم ... ترنم با دیدن چشم باز من گفت : خوب خوابیدی ؟لبخندی زدمو گفتم :ببخشید .لبخندی زدو گفت : بپر پایین که آرمان میکشمتم !خودش سریع پایین پرید ... اومدم پایین ... محمد ماشینو قفل کرد ... نگاهی به کفشم کردم ... باز شده بود .._ شما برید من الان میام !پامو گرفتم کنار ماشین و شروع به بستنش کردم ... شلوارمو صاؾ کردمو وارد رستوران شدم ... اطرافو نگاه کردم ... نبودن ...رفتم طبقه دوم ... با دیدن ترنم و محمد رفتم سمتشون ... آرمان پشت به من بود ..._ سلام !برگشت سمت من ... حس کردم نفس راحتی کشید ... لبخند عمیقی زدو گفت : سلام ... خوب هستید ؟_ ممنون ...نشستم کنار ترنم که محمد گفت : منو راسا میریم یه میز دیگه میشینیم ... شما راحت حرفاتون رو بزنید ...ترنم _ ولی محمد ...محمد نگاش کرد ... ترنم چیزی نگفت ... آروم بلند شدم ... آخه نمیشد ما بلند نشیم ... پشت سر محمد با حرص رفتم ...محمد _ بعد ترنم همه چیو بهت میگه حرص نخور !نگاش کردم ... به یه میز اشاره کرد ... نشستم پشتش ... شروع کردم به شکستن مفصلام .. نگام روی آرمان و ترنم بود .محمد _ باید باهم حرؾ بزنن ... معلومه همدیگه رودوست دارن .نگاهمو چرخوندم سمت محمد ... با گوشیش بازی میکرد ... حرصم گرفت ... ای خدا ... نمیشد حالا خاله یه دختر مجرد داشت ؟!بعد با اون میومدیم ... همینه من شانس ندارما .محمد _ چی میخوری ؟کوفت !نگاهی به منو کردم ... اشتها نداشتم ... منو رو کنار زدم ..._ چیزی میل ندارم !محمد اخم ظریفی کردو گفت : ظهرم چیزی نخوردی ....نگاش کردم ... چه با توجه ... خودمم یادم رفته بود ظهر ؼذا نخوردم ._ گرسنه ام نیست !محمد _ یه سالاد سفارش بده ... اینجوری ضعؾ میکنی .با حرص گفتم : گفتم چیزی نمیخورم !و نگاهمو ازش گرفتم ... دست مشت شده مو گذاشتم روی پام ... عصبانی بودم ... ولی از چی ؟! خودمم نمیدونستم .محمد دیگه چیزی نگفت ... ؼذاشو سفارش داد ... بدون اینکه حتی به من نگاهی کنه مشؽول خوردن شد ...بازی انگری بردز رو اوردم ... بدون اینکه نگاهی به اطرافم کنم مشؽول بازی شدم ...گوشیم از دستم بیرون اومد ... با گیجی به صاحب دست نگاه کردم ...ترنم _ دو ساعته توی این گوشی چی پیدا کردی ؟_ ترنم اذیت نکن بده ... داشتم تمومش میکردم ...ترنم _ خب آفرین ! بلند شو بریمبا تعجب گفتم : کجا ؟ترنم _ نخیر ... این کلا از مرحله پرته ...با حرص نگاش کردم ... دستمو کشید و جلوتر از پسرا از رستوران اومدیم بیرون ...ترنم _ خانوم نگران تنهایی خودشون بودن ... بیچاره محمد فقط نگات میکرد بلکه بیخیال اون گوشی شی حرؾ بزنی !_ میخواست نگام نکنه .... میخواست واسه خودش سرگرمی پیدا کنه .ترنم _ راسا تو یه چیزیت میشه ... اون چند روزه پاچه صدرا رو گرفتی ... حالا شد محمد ...در ماشینو باز کردو گفت : سوار شو ببینم برنامه شون چیه ...بیخیال شدم ... سرمو تکیه دادم به پشتیش و چشمامو بستم ... ترنم بیخود گوشیمم گرفت ... اَه ... حوصله ام سر میره .در بازو بسته شد ... ماشین راه افتاد ... آروم چشمامو باز کردم ... فقط محمد بود ._ ترنم ؟محمد _ پشت سرمون دارن میان !بی اختیار برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم ... چیزی رو نمیدیم ... گوشه ماشین خودمو جمع کردم ... میترسیدم از اینکه باهاشتنها باشم ... میترسیدم ... اشکام جاری شدن ... دیگه نمیخواستم کسی بهم دست بزنه ... بؽضم شکست .محمد سریع چراؼو روشن کرد ... نگام کرد ...محمد _ چیزی شده ؟سرمو تکون دادم ... نگاش نکردم ...محمد _ پس چرا گریه میکنی ؟بی اختیار گفتم : اونام میان ؟محمد نگام کرد ...محمد _ منظورت چیه ؟دوباره نگاه کردم به عقب ... نبودن ... گریه ام شدت گرفت ._ نیستن !داشتم میلرزیدم ... محمد ماشینو یه گوشه نگه داشت ... برگشت سمت من ... منی که گوشه ... چسبیده به در ... مچاله شده بودم ...محمد _ راسا ؟دستم رفت سمت در ... ولی قفل مرکزیو زد . ته دلم خالی شد .محمد _ چته تو دختر ؟_ بزار برم ... تروخدا !تعجب محمد بیشتر شد ... خواستم درو باز کنم که صداش بلند شد : به اون در دست نزن !خشکم زد .محمد _ چرا اینجوری میکنی ؟دستمو روی صورتم قرار دادم ..._ تروخدا ... کاری باهام نداشته باش ...ساکت شد ... هیچی نگفت ... صدای نفسهای عمیقشو شنیدم ... ماشینو روشن کرد ... صداش پیچید توی ماشین : ترنم ما میریم خونه.... حال راسا خوب نیست .... آره خوبه .... خوبه دختر خوب .... نه شما برید ... من میبرمش خونه .... گفتم نمیخواد ... باشه ...نگران نباش .... خداحافظ !گوشیو انداخت روی داشبورد ... آروم گفت : کی باعث این ترست شده ؟ !هق هقم اوج گرفت ... هیچی نمیتونستم بگم ... حالا میفهمیدم چرا ترنم گفت همه چیو سریع میفهمه ... البته منم بی اختیار لو دادم ...لعنت به من ... حالا همه میفهمیدن ... لعنت به منِ دهن لق ...محمد _ باید حرؾ بزنی راسا !نگاهمو دوختم به کفشای قرمزم ... هیچی نگفتم ... نمیتونستم چیزی بگم ... اگه میگفتم بدبخت میشدم .محمد _ خونواده ات میدونن ؟ !با ترس نگاش کردم ... کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت : پس دلیل اینکه فرستادنت اینجا اینه !اشکام جاری شدن ._ بهم تهمت زدن !محمد _ تهمت ! چیزی دیدن که تهمت زدن ...حرفاش داشت با طعنه میشد ... من اینو نمیخواستم ... بی اختیار داد زدم : لازم نیست واسه تو توضیح بدم ! به خودم مربوطِ .محمد اینبار خونسرد تر گفت : پس وظیفه من اینه که به خونواده ات بگم ... دخترشون اینجور که فکر میکنن پاک نیست ._ من پاکم !محمد شونه شو انداخت بالا و گفت : ثابت کن .نگاش کردم ... چه راحت حرؾ میزد ... چه راحت تهدید میکرد ... هرکی پیدا مید منو تهدید میکرد ... هیچکی باهام خوب نبود ...نگاهمو دوختم به روبرو ...سه نفر از بزرگترین رازهای زندگیم خبر دارن .سهند ... محمد ... صدرا .با هر یه کلمه ای هرکدومشون بگن بدبختی من حتمی ... مرگ بابا حتمیه .چرا باید سه تا پسر اینا رو میفهمیدن .._ لازم نمیبینم واسه تو ثابت کنم ... همونجور که واسه سهند نکردم ... من نمیخوام واسه پدرم اتفاقی بیفته ... پس حاضرم هرکاریبکنم نگید ... ولی اگه بفهمه کاری میکنم که از زندگی کردن پشیمون شید .درو باز کردمو پیاده شدم ... اینبار با قدمهای محکم رفتم توی خونه ... اینبار دیگه ترسی نداشتم ... اینبار دیگه میدونستم ... بایدزندگی میکردم ... محمد چیزی نمیدونست .. چرا الکی خودمو عذاب بدم . روی تخت دراز کشیدم ... چشمامو بستم ... نباید به چیزیفکر میکردم ... نباید میترسیدم ... ترس برادر مرگ بود ... نباید به دستشون چیزی میدادم که بر علیه خودم استفاده کنن ... لبخندیرو لبم نشست ... دستم رفت سمت گردنبند ... دوستتون دارم ...راسا...راسا..بیدار شوصدا مردونه بود..ترسیدم...سریع چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم..محمد روی صندلی میز توالت نشسته بود.باز این ترسلعنتی..میدونستم یعنی مطمئن بودم کاریم نداره.ولی ...محمد_خب بلند شو که کلی داریم امروز.اول ورزش..صبحانه.بعدم باید بشینی درسات رو کامل بخونی.میخوام ازت یه امتحان کلیبگیرم.بعدم شب میریم شهربازی..پس زود پاشو ..بلند شد که بره بیرون .الان من از ترس سکته کردم که آقا اینو بگه.با نفرت نگاهش کردم..یک دفعه برگشت و یه جورایی مچ گیری.جهت نگاهمو عوضکردم ._ باشه الان میام ..لبخندی زد و رفت بیرون..بلند شدم..دست و صورتم رو شستم..بعد از ورزش و صبحانه نشستم پای درسم.طبق چیزی که گفته بودحجم زیادی از درسا رو باید میخوندم..چون تو این مدت مجبور شده بود مقدار زیادی از درسا رو یاد بگیرم درسا تا حدودی براماسون بود.فقط باید مرور میکردم.قبل از اون هم که زیاد نبود.فقط یکم وقت گیر بود.شروع کردم به خوندن.نمیدونم چقد گذشته بود کهصدای ترنم بلند شد..فقط یکم وقت گیر بود .ترنم_خدا بگم این محمدو چی کار کنه...نگاه کن یه روز که بچه تعطیله براش کار درست کرده.ول کن بابا..بیا بریم یه استراحتیبکن .خودمم خسته شده بودم.رفتم بیرونترنم_محمد این بچه فیلسوؾ شد.بیخیالش شو .محمد_نخیرم.نمیشه..اصلا تا زمانی که ازش امتحانو نگیرم از شهربازی خبری نیس..تازه باید نمرش بالا هم باشه ..ترنم_راسا پس زود برو درستو بخون ..