۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۶ عصر
تقریبا از تعجب شاخ درآورده بودم. ترنم؟؟شهربازی؟؟بیخیال به حرفای محمد و ترنم داشتم میخوندم ... خودمم دلم میخواست نمره بالایی بگیرم ... باید هرجور شده کمبود ها رو جبرانمیکردم ... نباید امتحانو رو خراب میکردم ..._ مشکلی نداری ؟سرمو بلند کردم ... بی اختیار با دیدن محمد اخمام رفت توهم ... دوباره به صفحه کتاب نگاه کردم ... نشست کنارمو گفت : حالا مثلاقهری ؟از این صمیمیتش بدم اومد ... نگاهمو چرخوندم سمتش و گفتم : کسی گفته باهام صمیمی بشید ؟! نکنه دلتون واسم سوخته ؟نگاش رنگ تعجب و حیرت گرفت ... خواست حرفی بزنه که گفتم : نمیخوام بخاطر چیزای بی ارزش نتونم درست بخونم ... پسبفرمایید بیرون .مطمئن بودم عصبانی میشه ... برای همینم این حرفو زدم ... نمیخواستم پیش خودش فکر کنه ازش ترسیدم ... یه بار از یکی ترسیدمبرای هفت جدم بسه ... نابودم کرد ... اینو دیگه نمیزارم ...محمد _ یک ساعت دیگه میام ازت امتحان بگیرم .و رفت بیرون ... لحنش آروم بود ... نگاهمو دوختم به کتاب ... برای ضایع کردنش باید درس میخوندم ...نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای در از جا پریدم ... محمد با دیدن چشمای نیمه باز من خشکش زد .... چشمامو مالیدم ...محمد با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت : تو خواب بودی ؟کمی هوشیار تر شدم ..._ من ؟! نه !اومد داخل ... کمی هوشیار تر از قبل شدم ... ولی خداییش چسبید خوابه ... اگه محمد نمیومد داخل بیشتر میچسبید .محمد _ معلومِ ... راسا با این وضع خوندن به جایی نمیرسی ها !نگاش کردم .... چشاش خندون بود ..._ شش صبح بیدارم کردی توقع داری واست انیشتین بشم ؟ !خنده اش گرفت ...محمد _ توقع ندارم انیشتین بشی ولی یکم بیشتر تلاش کن ... حالا هم بلند شو برو یه آبی به صورتت بزن ... من از این در برمبیرون تو درس نمیخونی .بلند شدمو گفتم : تو زندگی نداری ؟محمد _ نه ندارم ._ معلومِ ...از اتاق اومدم بیرون ... رفتم سمت دستشویی ... آبی زدم به صورتم ... خوابم پرید ولی هنوزم دوست داشتم بخوابم ... ولی با تصوراینکه عصر باید میرفتیم شهر بازی یه بار دیگه آب زدم به صورتم ...صورتمو خشک نکردم تا خواب دوباره نیاد سراؼم ... رفتم توی اتاق ... محمد نشسته بود روی تخت من و داشت کتابمو زیرو رومیکرد ...محمد _ امتحاناتت کی شروع میشه ؟_ چون نبودم ... امتحانای ترم اولو از دست دادم ... مدیرمون گفته ازم همه شو توی هفته آینده امتحان میگیرن .سرشو بلند کرد و نگام کرد ... بیخیال بهش نشستم روی زمین ... الان توی سرش این سوال وول میخورد که کجا بودم ... بدم میومداکه میپرسید کجا بودی ... ولی نپرسید ... شیمی رو برداشتم ..._ شما میتونید برید ... من دیگه نمیخوابم !محمد _ نه من راحتم !بچه پررو ... خوب من راحت نیستم ... حرصم گرفته بود . گوشه اتاق نشستم ... زانومو کشیدم توی بؽلم ... کتابو گرفتم توی دستم... هنوز خط اول رو نخونده بودم که صدای گوشیم بلند شد . از سرجام بلند شدم ... کنار محمد بود ... برش داشتم ... سهند ! لبخندینشست روی لبم ._ سلام .سهند _ سلام خانوم خانوما خودم !_ خوبی ؟سهند _ به مرحمت شما ._ چی شده یادی از ما کردی ؟سهند _ دلم تنگ شده واست !_ میای دیدنم ؟ منم دلم واست تنگ شده !حواسم به محمد که توی اتاق بود نبود ...سهند _ خودمم دلم میخواد بیام قربونت برم ولی فعلا نمیتونم ._ چیزی شده ؟سهند _ نه !_ بابا اینا خوبن ؟ بهم که زنگ نمیزنن ... من مجبورم بزنگم .سهند _ آره اونام خوبن .نشستم کنار کتابام و آروم گفتم : سهند ؟سهند _ جانم ؟_ بهم دروغ که نمیگی ؟سهند _ نه خانومی ... دروؼم چیه ؟ خودت دوماه دیگه میای میبینیشون !_ باشه ... راستی سهند ؟سهند _ هوم ؟_ چرا اون دفعه با یه شماره دیگه زنگ زدی ؟سهند _ تا جواب بدی ... شمام که گفتی حرفی بین ما نمونده و قطع کردی ._ حقت بود !سهند _ اون که بله ._ من باید بشینم درست بخونم کاری نداری ؟سهند _ نه عزیزم . مراقب خودت باش ._ باش . بای بای .و قطع کردم ... نگام چرخید سمت محمد ... سرش توی گوشیش بود ... رفتم سمت کتاب شیمی ... نشستم و شروع به خوندن کردم ...بدو اینکه نهارم رو کامل بخونم برگشتم توی اتاقم ... چندتا مبحث دیگه مونده بود ... باید تموم میکردم ...ترنم _ مشکلی نداری ؟نگاش کردمو گفتم : نه فعلا .ترنم _ یکم استراحت کن بعد دوباره بخون ._ بیخیال ... میخونم بعد یکم میخوابم تا شب انرژی داشته باشم .ترنم _ باشه پس من میخوابم .و دراز کشید روی تخت ... من مشؽول شدم باز .***لباسمو پوشیدم ... ترنم جلوی آینه داشت به خودش میرسید ... شالمو انداختم روی سرم ..._ میدونی عین اسمارتیزیم ؟ترنم برگشت سمتم ._ دیشب تو آبی من قرمز ... امشب تو سبز من زرد ...خنده اش گرفت .نگاهی به مانتو مشکی و زردم کردم و گفتم : بریم ؟ترنم هم بلند شد و اومد بیرون ... محمد توی ماشین منتظرمون بود ... سوار شدیم .محمد _ فقط یه شهربازیه ها ! این چه سرووضعیه ؟ترنم _ محمد تروخدا گیر نده ! نترس هیچ اشنایی تو رو با من نمیبینه !محمد _ اینبار دیگه باید باهم باشیم !ترنم لبخندی زد که من خنده ام گرفت ._ نگو که آرمانم هست ؟ !ترنم _ من بهش خبر ندادم .... محمد بهش گفته بیاد ._ بمیرم همچین تو بی میلم نیستی .نیشش شل شد .... صدای خنده محمد پیچید توی ماشین . منو ترنم هم زمان نگاش کردیم ..محمد _ عالی بود !ماشینو روشن کرد ... هنوز میخندید ... منم بی اختیار لبخندی زدم ...محمد _ راستی خبر نداری صدرا مسابقه شو چیکار کرده ؟ترنم _ والله تورج میگفت با خودش حرؾ نزده ولی یکی از رابط هاش میگفت شده سوم !محمد _ همونم خوبه ...کنجکاو شدم ... چه مسابقه ای ؟! ولی با یادآوری شکل نحس صدرا بیخیال شدم ... سرمو چرخوندم سمت پنجره ماشین ... صدایگوشیم بلند شد ... کیفمو برداشتم از کنارم ... توش نبود ...ترنم _ چرا جواب نمیدی ؟_ میخوام بدم ولی کو ؟ !ترنم _ شاید تو خونه جا گذاشتیش !!!خشکم زد ... توی خونه ؟! گوشیمو ؟! داشت زنگ میخورد ... برگشتم ... به ترنم نگاه کردم ... هنوز داشت نگام میکرد ... بیاختیار نگام کشیده شد سمت محمد .... از خنده کبود شده بود ..._ گوشیمو توی خونه جا گذاشتم ؟ !محمد مثل یه بمب منفجر شد ... با خنده اون منم زدم زیر خنده ... ترنم داشت گیج نگامون میکرد ... محمد ماشینو زد کنار ...همینجوری داشت میخندید ... تکونی خوردم ... دستمو گرفته بودم به شکمم ... وای خدا ... سوتی سال بود ... گوشیمو از کنار کیفمبرداشتم ... شماره ناشناس بود ... سمج هم بود ... داشت همینجور زنگ میزد ... جواب دادم : بله ؟سعی میکردم به خنده محمد نگاه نکنم و جواب کسی رو که پشت خط بود رو بدم ... ولی با صدای خنده اش منم میخندیدم ..._ خوش میگذره ؟ !صداش عصبی بود ... این صدا منو میترسوند ... خنده ام قطع شد ... بی اختیار دستم رفت سمت دستگیره ... صدای فریادش باعثشد درو باز کنم ... نمیدونم چرا هیچ تلاشی برای قطع کردن نمیکردم ...صدرا _ خوش میگذره نه ؟ !دستمو به بدنه ماشین گرفتم ...صدرا _ از این فرصت هات خوب استفاده کن ... این خوشی دووم نمیاره ...ته دلم خالی شد ... بی اختیار نشستم ... بؽض گلومو گرفت ..._ چی از جونم میخوای ؟ !صدرا _ جونتو !اشکام جاری شدن ..._ دِ لعنتی کل زندگیمو بهم ریختی دیگه ولم کن .صدرا خنده ای کرد ... عصبی ... یه خنده عصبی ...صدرا _ هنوز تموم نشده کوچولو !صدای خنده اش روی اعصابم بود ... قطع کردم ... سرمو گرفتم بین دستام ... ) هنوز تموم نشده ( ... خدایا دیگه چی از جونممیخواد !؟ترنم _ چیزی شده راسا ؟نگاش کردم ... نگرانی رو میشد از توی چشماش خوند ... لبخندی به زور زدمو گفتم : نه .اشکامو پاک کردم و سوار ماشین شدم ... دیگه هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ... هیچ کدوم حال حرؾ زدن نداشتیم ... البته من اینجوریبودم .. اونا رو نمیدونستم ... چشمامو بستم و بدون اینکه سعی کنم به حرفای صدرا فکر کنم به آهنگ بی کلامی که پخش میشد گوشدادم ...بالاخره رسیدیم.دیگه دل ودماغ بازی نداشتم.همه حسم پرید.آرمان قبل از ما رسیده بود.ترنم با دیدنش رفت پیشش.بعد از سلام واحوال پرسی آرمان رو کرد به ترنم و گفت:نظرت راجع به ترن چیه؟تا اونجا که یادم بود ترنم کلا با بازی ها مشکل داشت ولی با ترن یه پدرکشتگی دیگه داشت.پس پیشبینی کردم که قبول نکنه.منم کهکلا با ترن مشکل داشتم.از رنجر نمیترسیدم ولی ترن ..ترنم نگاهی به من کرد ..ترنم_باشه.راسا , محمد شما هم میاین؟من بدون این که فکر کنم گفتم:نه ترنم میدونی که من میترسممحمد هم پشت سر من گفت:پس من پیش راسا میمونم .ترنم و آرمین قبول کردن و رفتن.حالا مثلا قرار بود از هم جدا نشیم.صدای محمد منو از فکر دراورد ._ خب راسا جان..چه بازی میخوای اول سوار شی؟_ هیچ بازی ای.شما اگر میخواین سوار شین برین.من منتظر میمونممحمد_باشه..خب من اول میرم ماشین ..بعدم..میرم کشتی بعد..یه سر هم به رنجر میزنم..بعد ..با شنیدن ماشین چشمام برق زد.ولی خب گفته بودم سوار نمیشم ...محمد_بلندشو بلند شو چشمات لوت داد.اول میریم ماشین بقیشم خدا بزرگه.یا خودت میگی چی دوست داری یا جبوریم اسمه تکتکشون رو بگیم ببینیم دخترمون کدومو دوست داره .خوشحال از این که فهمیده بود چه بازی ای رو دوست دارم دنبالش راه افتادم.کلی تو صؾ وایسادیم تا بالاخره نوبتمون شد.خیلیخوش گذشت.با خوشحالی اومدم بیرون .محمد_خب .حالا کدوم؟تعارؾ رو گذاشتم کنار.اومده بودم اینجا که بهم خوش بگذره.کلا شهربازی باعث میشد ادم ناراحتی هاش رو فراموش کنه_ خب..بریم کشتیمحمد_از این طرؾ ..دنبالش راه افتادم.یه لحظه سرعتش رو کم کرد که بهش برسم.کنار هم حرکت میکردیم که چشمم افتاد به پشمک های صورتی کهجلوی یکی از مؽازه گذاشته شده بود.سریع نگاهم رو گرفتم.خیلی دوست داشتم ولی درست نبود به محمد بگم پشمک میخوام.خودم همکه نمیتونستم برم بخرم.یه آهی کشیدم و جهت نگاهمو عوض کردم.سوار کشتی شدیم.بر خلاؾ ماشین زیاد تو صؾ نبودیم.انقدر جیػزده بودم دیگه صدام در نمیومد .محمد_بیا بریم من دلم یه چیزی میخواد ..دنبالش رفتم..جلوی همون مؽازه ای که پشمک داشت ._ تو چیزی میخوای؟الان انتظار داشت بگم اره من پشمک میخوام_ نه مرسی .سر تکون داد.اقا نیم کیلو تخمه بده .به اطافم نگاه کردم.تشنم شده بود_ من الان برمیگردم .محمد_کجا میری؟_ میرم آب بخورم .محمد_باشه.زود برگرد.همینجا وایمیسم .یه ابسرد کن نزدیک ماشین دیده بودم.سریع پیداش کردم و یکم آب خوردم و برگشتم.هنوز دم همون مؽازه بود.برگشت .اخ دستشپشمک بود.رفتم نزدیک .گرفت سمتم.بدون تعارؾ گرفتم و تشکر کردم.خندیدمحمد_تو که چیزی نمیخواستی_ دیگه نخواستم دستتون رو رد کنم .بازم خندید .محمد_نگات لوت میده.بیا بریم سینما چهار بعدی..بعدش هم ...دیگه ادامه نداد.معلوم نبود ترنم اینا هم کجان.احتمال میدادم تازه سوار شده باشن یا این که هنوز نوبتشون نشده باشه.چون صؾ ترنسه برابر صؾ ماشین و کشتی بود .سینما هم رفتیم.اونجا هم الکی جیػ میکشیدم و وسط جیػ زدنام پشمک میخوردم.محمد هم فقط به کارای من میخندید.خنده هاش از تهدل بود.دلم نیومد بگم نخند.چی کار کنم دلرحمم دیگه .کلا بهم خوش گذشته بود .فقط دلم یه بازیه دیگه میخواست که خوشیم تکمیل شه ._ میگم میشه یه بازی دیگه هم بریم .محمد_البته..فقط اول اون پشمکت رو بخور بعد بریم که من خندم نگیره .لبخندی زدم و بقیشو خوردم.بعد از تموم شدنش گفتم بریم.راه افتاد.یک راست رفت سمت رنجر و دو تا بلیط گرفت و رفت توصؾ.تمام این مدت داشتم با تعجب نگاش میکردم.خب این از کجا فهمید من کدوم بازی رو میخوام؟دیگه علم ؼیب نداره که دیگه ._ ببخشید میشه بپرسم کی گفت بریم رنجر؟محمد_من علم ؼیب دارم ._ جلل خالقبا گفتن این حرؾ صدای خندش بلند شد .منم خندم گرفته بود .محمد_نمیخواد شاخ در بیاری.این یکی رو ترنم گفته بود ._ فقط همین یکی رو؟محمد_نه..پشمک هم اون گفته بود.ولی ماشین رو خودم فهمیدم .سوار رنجر شدیم.این بار دیگه جیػ هام از روی ترس و هیجان بود.دسته ی صندلی رو سفت گرفته بودم.انقدر فشار داده بودم کهدستم درد گرفته بود.یه لحظه دستم از دسته جدا شد.محمد دستمو تو دستش گرفته بود.تلاشی برای بیرون اوردن دستم نکردم.اینجوریحس میکردم یکم از ترسم کم شده .بالاخره تموم شد.نفسم بند اومده بود .محمد_خب..خوش گذشت؟_ اره.عالی بود..مرسیداشتم به این فکر میکردم که بعد از جندین وقت بالاخره من هم طعم خوشی رو چشیدم.دوست داشتم اینو.هرچند خیلی زود گذر بودولی برای من کافی بود..امشب رو دوست داشتم.اگه یه بخششو فاکتور میگرفتیم.چقدر درس خوندم اینا روم تاثیر گذاشته ازاصطلاحات پیشرفته استفاده میکنم.به فکرای خودم خندیدم.بالاخره از ته دل خندیدم .***آرمان برگشت ... ترنم خوشحال بود ... آرمان بالاخره اعتراؾ کرده بود ... براشون خوشحال بودم ... برای خوشحالی ترنمخوشحال بودم ...امتحانامو دادم ... راضی بودم ولی باید بیشتر تلاش میکردم ... باید میدیدم که نتیجه ها چی میشه ... ترنم درگیر درساش بود ..بخاطر من تعطیلی بین ترم هاش رو نرفت بوشهر ... موند پیشم ... محمد هم فعلا توی مرخصی بود ... ترنم اذیتش میکرد که تو چرانمیری سر زندگیت از دستت راحت شیم ولی اون فقط میخندید ... توی درسا خیلی هوامو داشت ... بعضی مواقع منو ترنمو میبردبیرون ...یه بارم رفتیم بیرون واسه تولد برادر زاده محمد لباس بخریم ... پولم داشت ته میکشید ... یه ماه دیگه داشتم ... ولی پولی برامنمیموند ... از اینکه زنگ بزنم به مامان اینا هم خجالت میکشیدم ... باید خرجامو پایین میوردم ...دیگه کمتر بیرون میرفتم ... بیشتر روی درسا تمرکز میکردم ...یه هفته مونده به چهارشنبه سوری ... نشسته بودیم توی حیاط .ترنم _ محمد ؟محمد درحالی که چشماشو بسته بود گفت : هوم ؟ترنم _ تو مگه چند وقت مرخصی گرفتی ؟محمد _ پستم منتقل شده اینجا .ترنم _ ای خدااا .محمد با خنده چشماشو باز کردو گفت : تو چه پدرکشتگی با من داری ؟ترنم _ تو باشی دیگه خاله مارو تحویل نمیگیره ...محمد _ دروغ گو ! مامان شما رو تحویل نمیگیره ؟ !نگاهمو به ترنم دوختم ..._ ترنم !محمد _ خیلی بدی ترنم ...ترنم _ اِه ... منظورم این نبود ...محمد _ فهمیدم منظورت چی بود !ترنم با حرص بلند شد و گفت : من اون فکری که توی ذهنته رو نمیخواستم بگم .و رفت داخل .... به رفتنش نگاه کردم ...محمد _ هنوز بزرگ نشده .نگاهمو به محمد دوختم ..._ منظور ترنم این نبود که خاله کوتاهی میکنه ... داشت شوخی میکرد .محمد به عصبانیت من نگاه کردو گفت : بیا ... حالا شدن دوتا ... آقا شما چرا حالا گیر دادید به رفتن من ؟! خونه خودمِ .با حیرت گفتم : من چیکار دارم به تو ... بحث من یه چیز دیگه است .... آره ما اضافی هستیم درست ... ولی یه هفته دیگه میریم ازدستمون راحت میشی ...خواستم بلند شم که گفت : راسا ...تُن صداش ... یه جوری بود ... بی اختیار ایستادم ...محمد _ دارم شوخی میکنم چرا شما اینجوری شدید یهو ؟نگاش کردم ..._ فرق شوخی با جدی تو معلوم نیست ...محمد _ ببخشید خب .مثل پسر بچه ها شده بود ... انگار از مادرش تقاضای عفو میکرد ... نگاهشو توی چشمم دوختو گفت : میبخشی ؟_ من باید ببخشم ؟سرشو بالا و پایین کرد ._ این یعنی آره یا نه ؟ !!خواست چیزی بگه که گفتم : باید از ترنم عذر خواهی کنی نه من ...محمد _ اون الان به خون من تشنه است !_ اینم مثل دعواهای قبلیتون ...محمد صورتشو بامزه جمع کردو دستشو کرد توی موهاش و گفت : خراب کردم ایندفعه ... الان وضع خرابه !خنده ام گرفت ... همیشه وقتی دعوا میکرد من باید میرفتم وساطت ...._ نخیر آقا محمد ... اینبار دیگه با خودته !با حرص گفت : اینبار برو ... دیگه نمیخواد ..._ نچ !دوباره دراز کشید روی تخت و گفت : پس من نمیرم !چشام گشاد شد ... بالشو از زیر سرش بیرون کشیدم و زدم توی سرش ..._ محمد بلند شو !بالشو گرفتو گفت : منو میزنی ؟باز تصور اون روز که روش آب ریخته بودم اومد جلوی چشمم ... این میخواد تلافی کنه ...سریع بلند شدمو گفتم : نه !محمد _ راسا شانس بیار نگیرمت !سریع دویدم سمت در ... درو باز کردمو پریدم بیرون ... چون در به بیرون باز میشد پشت در ایستادم تا نتونه درو باز کنه ...محمد _ جرعت داری برو کنار ._ جرعتشو ندارم و نمیرم کنار .محمد لگدی توی در زد که باعث شد تعادلمو از دست بدم و برم جلوتر ... تا خواستم بیام سرجام بایستم چشمم توی تاریکی ایستاد ...چشم تو چشم شدم باهاش ... از این فاصله هم میتونستم عصبانیتو از توی چشماش بخونم ... ترس برم داشت ... با خوردن در بهکمرم افتادم روی زمین ... دردی که داشتم باعث شد همه چی یادم بره ...محمد _ چی شدی ؟دستمو به کمرم گرفتم و داد زدم : ناقصم کردی !محمد با نگرانی گفت : ببخشید .... نمیخواستم اینجوری شه ... میتونی بلند شی ؟! درد داری ؟نگاش کردم ... لبخندی به روی نگرانیش زدم ..._ نه درد ندارم ... بریم داخل ...محمد _ مطمئنی ؟بلند شدم ... از زور درد چشمامو بستم ...محمد _ بریم داخل اماده شو ببرمت بیمارستان !_ گفتم خوبم !چشمامو باز کردم ... بی اختیار برگشتم عقب .. نبود ... رفته بود ... نفس آسوده ای کشیدم ...محمد _ چیزی شده ؟رفتم داخلو گفتم : نه !دستمو از روی کمرم برداشتم ... نمیخواستم بقیه رو هم ناراحت کنم . ترنم توی هال نشسته بود و داشت فیلم نگا میکرد ... رفتم تویاتاق ... روی تخت دراز کشیدم ... درد پیچید توی بدنم ... ولی بیخیال بودم ... چشمامو بستم ... اینجا جام امن بود ... توی این خونه... کنار خاله ... کنار ترنم ... کنار محمد ... محمد ! چرا باید کنار اون جام راحت میبود ... ؟ !چرا نداره ... این مدت خیلی مراقبم بوده ...راسا خانوم یادت رفته میگفتی اونم مثل بقیه است ! حالا چرا پیشش جات امنِ ؟اون فرق میکنه ... با اینکه فهمید مشکلی دارم ولی توی این مدت چیزی ازم نپرسید ... اون بهم کمک میکنه ...آها ... بله فقط کمک میکنه به خانوم !با صدای در از افکارم بیرون اومدم .._ بفرمایید !در باز شد .. محمد آروم اومد داخل ... به لیوان دستش بود ... اومد طرفم ... خواستم راست بشینم که نذاشت ... قرصی رو گذاشتکؾ دستم و گفت : کل شق هستی ... ولی فکر نمیکردم تا این حد .لیوانو بهم داد و گفت : بخور ... مسکنِ .خوردم و آروم گفتم : ممنون .نگاهشو بهم دوختو گفت : بازم ببخشید ... نمیخواستم اینجوری شه ._ تلافی کردی همین .محمد _ ولی شدت مال من زیادی زیاد بود !لبخندی زدمو گفتم : چیزیم نیست بخدا .محمد پتومو کشید روم و چشاشو دوخت توی چشمام و گفت : پس استراحت کن . من میرم دنبال مامان .مکثی کردو رفت بیرون ... درو که بست لرزیدم ... کل بدنم نلرزید ... فقط تیکه سمت چپم لرزید ... فقط یه تیکه کوچولو از سمتچپم لرزید ... داشت تند تند میزد ... قلبم داشت تند تند میزد .... قلبم لرزیده بود ... از تصور این فکرم پتومو محکم چپوندم توی دستم... فشارش دادم ... نه نباید این فکرم درست میبود ... دستم رفت سمت جیبم ... گوشیمو بیرون اوردم ... شماره سهندو گرفتم ...دستم داشت میلرزید ... با اون یکی دستم گرفتمش تا نلرزه ... بعد از پنج شیش تا بوق ریجکتم کرد ... حتما جاییه که نمیتونه جواببده ... اشکام جاری شدن ... چرا اینجوری شد ؟! چرا داشتم میلرزیدم ...من فقط به خاطر ترس میلرزیدم ...ترس از چی ؟! از اینکه قلبت جلوی محمد لرزیده ؟نمیدونم .راسا خانوم ... لرزیدی ... ولی یادت باشه اونم مثل صدرا عوضیه !نه .... اون خوبه !چند وقته میشناسیش ها ؟! یک ماه ؟ دوماه ... راسا تو دوماهو نیمه میشناسیش ... یعنی این مدت شناختیش ؟ !اون آدم خوبیه !باشه ... اون ادم خوبیه ... به ظاهر سینا و سمانه هم میومد ادم خوبی باشن ولی راجبت چه فکرایی کردن ؟ !!!پتو رو کشیدم روی صورتم و بؽضمو رها کردم .... نباید هیچ اتفاقی بیفته ... من باید یه هفته دیگه برم ... نباید ... نباید بمونم ...سعی میکردم باهاش برخوردی نداشته باشم ... سعی میکردم توی اتاقم باشم و وقتی اون نیست بیام بیرون ...هرچی به گوشی سهند زنگ میزدم جواب نمیداد ... با حرص شماره خونمون رو گرفتم ... بعد از چندتا بوق جواب دادن : بله ؟سروش بود ._ سلام سروش خان گل !سروش _ سلام راسا خانوم ... خوبی دختر عمو ؟_ ممنون . تو خوبی ؟سروش _ بد نیستم . با درسا چطوری ؟_ خوش میگذرونم ...سروش _ اون که بله ._ مامان نیست ؟سروش _ نه ._ کجاست ؟سروش _ رفتن دکتر ._ برای چی ؟سروش _ رها سرما خورده بود ._ الهی بمیرم واسش ... حالش بد بود ؟سروش _ ها ... نه زیاد ._ بابا هست ؟سروش _ عمو ؟ !_ آره ..سروش _ نه ..._ کجاست ؟سروش _ با یکی از دوستاش رفت ... بیرون .ابروهام پرید بالا ..._ مگه بابا اونقدر حالش خوب شده که بره بیرون ؟سروش _ آره ..._ پس تو خونه ما چیکار میکنی ؟ !سروش _ من ؟ !!!!_ آره .سروش _ اومدم اینجا درس بخونم .مشکوک میزد این سروش ..._ سروش ؟سروش _ هوم ؟_ اتفاقی افتاده ؟ !سروش _ نه نه نه ...معلوم بود اتفاقی نیفتاده ..._ سروش چی شده ؟سروش _ هیچی ..._ اصلا گوشیو بده به یه بزرگتر ...سروش _ دختر میگم کسی خونه نیست ._ پس صدای منه اونور میاد ؟باید یکم بهش کلک میزدم تا لو بده خودشو ..سروش _ صدایی نمیاد ..._ سروش منو سیاه نکن ... گوشیو بده