۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۶ عصر
سهند .سروش آروم گفت : فهمید اینجایی ._ گوشیو بده بهش .سروش _ ولی راسا .....انگار گوشیو سهند ازش گرفت ... صدای جدیش پیچید توی گوشم : سلام ._ سلام ... خوبی ؟سهند _ ممنون ._ تو چرا این چند وقته جوابمو نمیدی ؟سهند _ مشؽولم ... نتونستم جوابتو بدم .بهم برخورد ..._ آها ... من فقط میخواستم بدونم اتفاقی افتاده یا نه ...سهند _ اتفاقی که لازم باشه تو بدونی نه نیفتاده .با حرص گفتم : ممنون .....صدای داد سروش پیچید توی گوشم : عموووو ...و صدای بوق ممتد ... قلبم ایستاد ... چی شده بود ؟! دوباره شماره رو گرفتم ... کسی جواب نمیداد ... بؽض گلومو گرفت ...همینجور داشتم شماره رو میگرفتم ... یه اتفاقی افتاده ... ولی هیچ کدوم جوابمو نمیدادن ... از اتاق اومدم بیرون ..._ ترنم ؟نگاش چرخید سمت صورت رنگ پریده من ... با نگرانی اومد طرفمو گفت : چی شده راسا ؟_ یه اتفاقی افتاده ... جوابمو نمیدن .ترنم دستمو گرفتو گفت : چیزی نیست عزیزم .عصبانی شدم ...دیگه بدم میومد آرومم کنن ._ چرا چیزی شده ... یه اتفاقی افتاده ...با صدای فریاد من خاله و محمد هم بیرون اومدن ...محمد _ اتفاقی افتاده ؟ترنم بی توجه به حرؾ اون گفت : به دلت بد راه نده ...فکری مثل برق از ذهنم گذشت ... من باید برمیگشتم ..._ من میخوام برم بوشهر .ترنم یکه ای خوردو گفت : تو هنوز تعطیل نشدی ._ مرده شور اون مدرسه رو ببرن ... من میخوام برگردم .ترنم _ باشه عزیزم ... باشه .. آروم باش ...و کردم به محمد و گفتم : برام بلیط میگیری ؟ برای همین امشب ؟محمد با بهت داشت نگام میکرد ...ترنم _ راسا ....بؽضم ترکید _ تروخدا کمکم کنید .. من باید برم .زانو زدم ... داشتم زار میزدم ... نمیدونم ولی دلشوره داشتم ... میدونستم اتفاقی بدی میفته ...محمد _ باشه باشه ...و رو به ترنم گفت : برای توهم بگیرم ؟ترنم نگاهی به من کردو گفت : نمیتونم تنهاش بزارم
.محمد سوییچشو از روی میز برداشتو رفت بیرون ... ترنم نشست کنارمو سرمو گرفت توی بؽلش ... داشت همراه من گریه میکرد..._ بهم هیچی نگفتن ... من میدونم بلایی سر بابا اومده ...نگاش کردم ._ ترنم بابا چیزیش بشه من خودمو میکشم .ترنم _ قربونت برم این حرفو نزن ... عمو چیزیش نیست .اما خودشم به حرفی که میزد ایمان نداشت ...محمد واسه ساعت هشت بلیط گرفته بود واسمون ... برای خودشم بلیط گرفته بود ... میخواست باهامون بیاد ... نمیخواست تنها بزارهبریم ... با شنیدن این حرفش لبخند محوی زدم ... خوشحال بودم ... ؟!!!!! نمیدونستم ...***از ماشین اومدم پایین .... ترنم هم پشت سرم پیاده شد ... زنگو زدم ... دستم میلرزید ... از تصور چیزهایی که به فکرم میومد قلبفشرده میشد ... صدای تیک باز شدن در ... دستم آروم رفت جلوتر ... ولی مشت شد ... اشکام جاری شدن ... خدایا کمکم کن ... قدمبرداشتم ... قدم اول ... دوم ... سوم .. چهارم ... زانوهام داشت سست میشد ... پنجم ... ششم ... صدای خنده رها ... هفتم ...رها _ من میرم !ایستادم ... ترنم هم ایستاد ... چشمامو بستم ... صدای دویدنش ... صدای جیؽش ... صدای راسا گفتنش ... باعث شد چشمامو باز کنم... پرید بؽلم ... آویزون شد از گردنم ... زانو زدم روی زمین ... محکم چسبوندمش به خودم ...رها _ فکر کردم رفتی دیگه برنگردی ...بؽضم شکست ... همونجور که رها اویزون بود بهم بلند شدم ... شم تو چشم مامان که کنار در بود شدم ... دستشو به دیوار گرفته بود... رها آروم اومد پایین ... زانوهای مامان خم شدن ... جوون اومد توی پاهام ... دویدم سمتش ... قبل از اینکه زانوهاش برسه بهزمین فرو رفتم توی آؼوشش ... دستمو محکم حلقه کردم دور گردنش ... سرمو فرو بردم توی موهاش که حالا جو گندمی شده بود... آروم دستش پیچید دور کمرم ... منو به خودش بیشتر فشار داد ... آروم با صدایی لرزون گفت : اومدی عروسکم ... اومدیدخترکم .منو از خودش جدا کرد .... صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : خوش اومدی .اشکامو پاک کرد ... با لبخندی گفت : برو داخل که یکی منتظرته ...منو وادار به بلند شدن کرد ... بلند شدم ... رفتم داخل ... نگاهی به اطراؾ خونه کردم ... نگام روی در اتاق بابا ثابت موند ... بیاختیار قدمام سریع تر شد ... بابام بود ... درو باز کردم ... نگاش گره خورد توی نگام ... پاهام سست شدن ... این بابام بود ؟ !بابا _ اومدی بابا ... اومدی راسای بابا ...دستشو به طرفم دراز کرد ... رفتم سمتش ... خودمو رها کردم توی بؽلش ... توی آؼوشی که حالا نحیؾ تر شده بود ... اینبار دلمنمیخواست گریه کنم ... اینبار فقط بؽض کرده بودم ... دست بابا رو بوسیدم ... بابا موهامو بوسید ... سرمو بلند کرد ... خجالتمیکشیدم نگاش کنم ... خجالت میکشیدم از اینهمه مهربونی ...بابا _ منتظرت بودم بابا ... چرا این قدر زود اومدی ... مگه مدرسه ات تموم شده ؟چه راحت داشت بحثو عوض میکرد ..._ نه بابا ... تموم نشد ولی من اومدم .بابا _ هنوزم از درس فرار میکنی ._ نه بخدا ... دلم واستون تنگ شده بود .....در باز شد ... مامان اومد داخل ...مامان _ مهمون داریم .بابا _ کیه ؟مامان _ پسر مرضیه خانوم و ترنمو تورج .بابا _ پس بلندم کن بریم ..مامان رفت سمت بابا ... منم بهشون کمک کردم ... بابا رو گذاشت روی ویلچر . پشتش قرار گرفتم ... مامان درو باز کرد ... رفتیمبیرون ... رفتم سمت پذیرایی ... محمد و ترنمو تورج نشسته بودن کنار هم ... با دیدن ما بلند شدن ...بابا _ خوش اومدید بشینید ...و رو به ترنم کردو گفت : خوبی عمو ؟ترنم _ ممنون عموجان .توی صداش بؽض بود ..محمد _ مشتاق دیدارتون بودم آقای مشفق .بابا با لبخندی گفت : ممنون پسرم .نشستم روی یکی از مبلا ... سرمو انداختم پایین ... بؽضمو قورت دادم ... باید این بؽضو نگه میداشتم ... باید میشد تنفر ... بایداضافه میشد به اون تنفرام ... باید نگهشون میداشتم ... لازم میشد ... لازمم میشد !با صدای زنگ از سرجام بلند شدم ... رها از روی میز پرید اینور و داد زد : من میرم !ایستادم ... خنده ام گرفته بود .._ باشه ... مراقب باش نخوری زمین .کنار در ایستادم ... رها با سرعت رفت سمت در ... بازش کرد ... صدای سهند و سروش بود ... اومدن داخل ... رها اویزون گردنسهند بود .... پشت سرشون سینا و خانومش و طاها هم اومدن ... ازشون دلخور بودم ولی ایستادم ... اومدن داخل ..._ سلام !همه شون همزمان بهم نگاه کردن ... لبخندی زدم ... دستمو به طرؾ سروش که اول از همه اومده بود دراز کردم ... لبخندی زدوباهم روبوسی کردیم ...سروش _ بابا سرعت عملت خیلی بالاستا !خندیدمو گفتم : تقصیرشما دوتاست .رفت داخل ... با سینا و خانومش هم روبوسی کردم ... طاها رو هم بوسیدم ... رفتن داخل ... برگشتم سمت سهند ... همونجا ایستادهبود و نگام میکرد ..._ چیزی شده ؟لبخندی زدو گفت : دلم واست تنگ شده بود !از اعترافش لبخند روی لبم قرار گرفت ... از اینکه سهند پشت تلفن نبود خوشحال بودم ... باهم روبوسی کردیم ... دستشو انداختدور گردنم ... آروم گفتم : چه خبر از خانومتون ؟موهامو بهم ریختو گفت : فوضولی موقوؾ ...رفتیم داخل ...._ ا سهند بگو دیگه .سهند _ بعد میگم ..با دیدن جمعیت از هم کمی فاصله گرفتیم ... سهند با محمدو ترنمو تورج احول پرسی کرد ...همه نشستن ... مامان بلند شد تا بره چیزی بیاره واسه پذیرایی ...بابا _ عمو خبری نشد ؟سینا _ نه عمو ... هنوز همون فامیلو داریم ...با کنجکاوی گفتم : اتفاقی افتاده بابا ؟بابا با لبخند گفت : هیچی عزیزم !ولی چهره درهم سینا چیزی دیگه ای رو نشون میداد ...سهند _ راستی ...نگاه همه چرخید سمت سهند ...سهند _ سه ماه دیگه توی تبریز بخون بعد میای همینجا ._ چجوری ؟سهند _ یه مدرسه پیدا کردم ..._ احتمالا یه مدرسه دربو داؼون .سهند _ اتفاقا ... یه مدرسه ؼیرانتفاعیه ... مدرسه خیلی خوبیه .لبخندی زدمو گفتم : واقعا ؟ !سرشو تکون دادو گفت : آره خانومی .از خوشحالی لبمو به دندون گرفتم ... به ترنم نگاه کردم ..ترنم _ آقا سهند این چه کاری بود کردید ؟سهند با تعجب _ چی شده مگه ؟ترنم _ من دلخوش بودم به راسا .... بعد باید برگرده .بؽضو توی صداش هم میشد شنید ... لبخند مهربونی زدمو گفتم : حالا تا سه ماه دیگه تازه مدرسه ام تموم میشه ...نگاهمو دوختم توی چشماش و گفتم : شاید یه چیزی باعث شد از هم دور نشیم .لبخند محوی روی لبش نشست ... نگام چرخید سمت محمد تا ببینم اونم فهمید منظورم چیه ولی سرش پایین بود و داشت عصبی پاشوتکون میداد ...سروش _ راستی راسا ؟نگام چرخید سمت سروش ...سروش _ المپیاد ..._ خب ؟سروش _ اول شدم !با ذوق گفتم : واقعا ؟ !سروش _ آره بابا ... سه ماه پیش نتایج اومد . شما عقبی ._ باید ببینم لاله چیکار کرده .سروش _ جزو تیم شده ... فکر کنم سوم شده ._ وای خدا ... ایول ...سروش _ علی احتشمای یادته ؟_ خب ؟سروش _ اون توی فیزیک شرکت کرده بود ... ولی قبولش نکردنزدم زیر خنده ..._ پسره دماغ عملیه بیخود ... خوبش شد ... اینقدر ادعاش میشد ...سروش _ آره وقتی از اتاق مدیر اومد بیرون تا چند ساعت بهش میخندیدیم ...سهند نشست کنارم و گفت : سروش تا یه مدت مخمون رو خورد حالا داره مال تورو میخوره .لبخندی زدمو با ذوق گفتم : خیلی اتفاقی خوبی افتاده خب .سهند با لبخندی گفت : آره خیلی .....از لحنش خنده ام گرفت ... با مرموزی گفتم : برای شما اتفاقی نیفتاده ؟سروش سری و آروم گفت : میخواد بره خواستگاری !و بلند شد ... سریع ... رفت کنار تورج نشست ... سهند با چشماش براش خطو نشون میکشید ..._ واقعا ؟سهند برگشت سمت من ...سهند _ چی واقعا ؟حالا یعنی من توی کوچه علی خانَم !_ سهند ... بگو دیگه .سهند سرشو اورد نزدیک گوشم و گفت : بعدا میگم ... مفصله .باالجبار قبول کردم ... به نیم ساعت نکشید که تورج و ترنم و محمد رفتن ... ازشون تشکر کردیم ... واقعا اگه ترنم یا محمد نبودننمیدونستم چجوری میرسیدم اینجا .***با صدای مامان از خواب پریدم ... یه لحظه حس کردم اتفاقی افتاده .مامان _ راساااااا ...پریدم بیرون ... کنار در بود ... داشت نگاهی به ساعتش مینداخت .._ چی شده مامان ؟نگاه به صورت رنگ پریده من کردو گفت : راسا تو چرا اینجوری شدی مامان جان ؟_ اتفاقی افتاده ؟کفششو دراورد و گفت : نه مامان ... مگه باید چی میشد ...بؽض کردم ..._ پس چرا اینجوری داد میزدی ؟مامان _ داد ؟ !!!_ آره شما داد زدی از خواب پریدم ...مامان _ بمیرم ! خواب بودی دخترکم ؟_ اوهوم .مامان _ ببخشید ... نمیدونستم ... فکر کردم بیداری .نگاهی به لباسش کردمو گفتم : کجا میرید ؟مامان _ دکتر بابات ... رها رو هم بردیم پیش طاها . تا دوسه ساعت دیگه برمیگردیم ._ باشه .مامان _ نمیای تو روهم ببریم خونه سینا اینا ؟_ نه .مامان _ باشه پس مراقب خودت باش ._ باشه ... خداحافظ .مامان رفت بیرون ... همونجا دراز کشیدم روی زمین ... چشمام کم کم گرم شد ...با صدای آیفون از خواب پریدم ..._ مگه میزارن منِ بیچاره بخوابم ...._ کیه ؟جوابی نیومد .چادر مامانو برداشتم ... با حرص دمپایی رو پوشیدم ... صدای تلفن خونه هم بلند شد ... گندت بزنن ... یه لحظه موندم طرؾکدومش برم ... رفتم سمت در ......رسیدم به در.چادرم رو یه بار باز و بسته کردمو روی سرم درستش کردم.درو باز کردم.هنوز کامل باز نکرده بودم که در به داخلهل داده شدم.به خاطر شدت ظربه افتادم روی زمین . در با صدای بدی بسته شد.حس میکردم هر آن ممکنه قلبم از جاش دربیاد.هنوز جرئت نکرده بودم سرم رو بالا بگیرم.بالاخره آروم سرم رو بالا آوردم.از دیدن کسی که رو به روم بود قالب تهیکردم.کسی که ازش میترسیدم.کسی که تهدیدم کرده بود.کسی که خوشیمو ازم گرفته بود.دنیامو.زندگیمو ...حالا چی کار میتونستم بکنم؟نمیدونستم چی کار کنم.گیج و مبهوت بهش خیره شده بودم.اونم فقط نگام میکرد.بالاخره تکون خورد واومد جلو.با این کارش خودم رو کشیدم عقب.خیلی آروم اومد جلوتر.میدونستم فایده ای نداره.بلند شدم و زل زدم بهش.از این که کسیخونه نبود میترسیدم.مثل این که اون هم دقیقا همین رو میخواست.عقب عقب رفتم.اون هم میومد جلو.چرخیدم و به سمت دردویدم.فکر نمیکردم بتونم در برم.رفتم تو.فقط مونده بود بستن در.قلبم تند تند میزد.تو یه لحظه...باز پرت شدم.درد بدی توی بدنمپیچید.چشمام خیس شده بودن.نمیخواستم گریه کنم ولی به خاطر درد اشک از چشمام اومد پایین .صدرا_اخه تو که میدونی نمیتونی در بری.خب واسه چی تلاش میکنی؟فقط نگاهش کردم.خم شد و از بازوهام گرفت و خیلی راحت بلندم کرد. بعد هم دستشو انداخت زیر زانوهام و بؽلم کرد هیچ کارینکردم.دیگه برام مهم نبود.خودم رو یه فرد مرده حساب میکردم.منو برد سمت نشیمن. گذاشتم رو مبل و خودش رو به روم نشست .صدرا_کاریت ندارم.فقط اومدم باهات حرؾ بزنم.بهتره بشینی و درست به حرفام گوش کنی .دلم نمیخواست صداشو بشنوم.به خاطر همین گفتم:لطفا از اینجا برو.من حتی طاقت شنیدن صداتم ندارم .خندید.حس میکردم خندش عصبیه.ولی خودم هم میدونستم تو حدس زدن احساس افراد وارد نیستم.نمیتونستم دقیق بفمم چه حسی داره .صدرا_به نفعته به حرفام گوش کنی.البته میل خودته.اگر پدرتو دوست داری .اگه نه که هیچی .نمیدونستم چی بگم؟هر کاری از دستش بر میومد.اینو میدونستم.با اون همه پولی که اون داشت..فقط نگاهش کردم .صدرا_خب مثله این که گوش میدی.باشه...منم دیگه طولش نمیدم.فقط بگو اول دوست داری کدوم رو بشنوی..راه نجات دادنخانوادت از این وضع یا ارتباط من با این مسئله؟گیج شده بودم.اصلا منظورش رو نمیفهمیدم.ترجیح دادم اول راه نجات دادن خانوادم رو بدونم ._اولیصدرا_باشه .هرجور خودت دوست داری.خودم ترجیح میدادم دومی رو بگم ولی خب ..یه نفس عمیق کشید..نمیدونم چرا انقدر طولش میداد.حاظر بودم برای خانوادم هر کاری بکنم.ای کاش راهش جوری بود که خودمتنهایی انجامش میدادم.تمام این فکر ها در کمتر از یک ثانیه از ذهنم گذشت.منتظر چشم دوخته بودم بهش .صدرا_تنها راهش اینه که با من ازدواج کنیبیخیال نگاهش کردم ._ سرکار گذاشتی؟ولی یه لحظه بیشتر فکر کردم..اون میخواست...هنوزم نمفهمیدم .صدرا_باید از دومی میگفتم.تو میدونی الان مشکل پدرت چیه؟گیج شده بودم.اگه الان میپرسید چند سالته هم جوابش رو نمیدونستم.سعی کردم فکر کنم.حرؾ اولش تو سرم میپیچید و بؽضداشتم.گلوم درد گرفته بود ._ خب الان پدرم دست مردم چک داره.اگه اشتباه نکنم .صدام بؽض داشت.کامل حس میکردم.واقعا به اون چه ربطی داشت؟منتظر ادامه حرفش شدم .صدرا_حالا ربط من با این موضوع.تمام چک های پدرت دسته منه.از طریق یک نفر همه رو از طلبکارا گرفتم.الان هم همه ی چکهای پدرت در اختیار منه.شرطم رو هم گفتم.تو باید با من ازدواج کنی.تنها در این صورته که کاری ندارم و پک ها رو نمیذارماجرا.وگرنه که...با وضعیتی هم که پدرت داره ...دیگه ادامه نداد.باور نمیکردم حرفاشو..داشت دروغ میگفت..اشکام میومدن پایین.تلاشی برای جلوگیریشون نمیکردم.فقط زل زده بودمبهش و اشک میریختم.ولی هنوز بؽضم اذیتم میکرد.با صدای آرومی که ناشی از همون بؽض بود گفتم:دروغ میگی..تو فقط میخوایمنو اذیت کنی .صدرا_هرجور میخوای فکر کن.البته...بذار یه چیزی نشونت بدم .اومد سمتم.از تو جیب کتش یه پاکت درآورد.یه کاؼذ کوچیک از توش درآورد و گرفت سمتم .صدرا_بیا.این یکیشونه از بزرگترین طلبکار بابات.به مبلػ پانصد میلیون تومان.خدمت شما .در تمام طول صحبتش یه لبخند رو لبش بود.حالم بد شده بود.داشت مسخرم میکرد.با این که نمیخواستم اما ناخود آگاه نگام رفت سمتچک...مبلؽش همون بود.در وجه ..اینا رو بیخیال شدم.نگاهم رفت سمت امضا.یه قطره اشک دیگه.سرم رو چرخوندم.دیگه نمیخواستمببینم.چک رو برگردوند توی پاکت و گذاشت توی جیبش .صدرا_البته دارم بهت لطؾ میکنم.خب هر چی باشه....تو...دختر نیستی .با این حرفش گریم شدت گرفت.تمام نفرتمو جمع کردم ... افتادم به جونش ... با لگد و مشت افتادم به جونش ..._ همش تقصیر توئه لعنتیه ... تو باعث شدی ... من دختر بودم ...دستشو دورم حلقه کرد ...بلندم کرد.جیػ میکشیدم.با مشت میکوبیدم توی صورت و گردنش ...درست رفت سمت اتاقم.میترسیدم.هنوزازش میترسیدم.منو گذاشت رو تخت.خودش نشست کنارم.دستامو گرفت توی دستش.محکمصدرا_هییییسسسسس.اروم.کاریت ندارم .دیگه جیػ نمیکشیدم ولی هنوز هق هق میکردم .صدرا_من انتخاب رو به عهده خودت گذاشتم.خودت میدونی.هیچ اجباری در کار نیس.هر وقت قبول کردی میام خاستگاریت.الانمدیگه گریه نکن .تو تمام این مدت نگاهش میکردم.سعی در آروم کردنم داشت.اینو حس میکردم.ازش بعید بود.با دستش اشکامو پاک کرد.بعد بدون هیچحرفی رفت بیرون..صدای در خونه نشون میداد که رفته.نمیدونم چقدر گریه کردم.واقعا نمیدونستم چی کار کنممثل چند روز قبل از اتاقم بیرون نیومدم ... نمیدونم با چه رویی هرروز میومد اینجا ... با چه رویی هرروز حال بابا رو میپرسید ...دوست داشتم برم بیرون و داد بزنم از خونه مون گم شو بیرون ... ولی نمیتونستم ... پشت در نشستم ... صدای شادشو شنیدم : نهخاله ... واقعا نمیتونم بمونم ...مامان _ چی چی رو نمیتونی بمونی ؟! عمه خانوم که پرستار داره ... تو میری اونجا تنهایی چیکار کنی ؟صدرا _ خودتون که میدونید من به تنهایی عادت دارم .بابا _ چی چیو عادت داری ؟!!! یه زن بگیر از تنهایی دربیا .صدرا _ در دست اقدامه !بابا با خنده دست زد ... اشکام جاری شدن ... وای خداااا ... چرا باید اینجوری بشه ؟ !بابا _ مریم کو راسا ؟راسا مرده !مامان _ از وقتی اومده توی اتاقشه ... هروقت میرم خوابه ... فکر کنم چیزیش شده باشه ...بابا _ برم ببینم میتونم بیدارش کنم .سریع رفتم سمت تخت خوابم ... چشمامو بستم ... در باز شد ...بابا _ ممنون صدرا جان .صدای ویلچر رو میشنیدم ... دست بابا آروم کشیده شد روی موهام ...بابا _ عروسک بابا ؟ خوشگل بابا ؟بؽض گلومو گرفته بود .... آروم چشمامو باز کردم ..._ سلام بابا .بابا _ سلام قربونت برم ... چقدر میخوابی بابا ؟_ خسته ام ...بابا _ بلند شو بلند شو ...نشستم ... بابا درحالی که داشت میرفت بیرون آروم گفت : مهمون داریم !و رفت بیرون ... اسم اون مهمون بود ؟! اون رحمت نبود ... اون عذاب بود .... از سرجام بلند شدم ... لباسمو عوض کردم ... یهپیرهن مردونه گشاد سیاهو سفید با یه شلوار لی گشاد و یه شال سیاه پوشیدم ... اومدم بیرون ... اول رفتم سمت دستشویی ...صورتمو شستم ... چشمام هنوز قرمز بود ... اینو میتونستم به بهانه خواب بزارم ... رفتم توی آشپزخونه ... مامان داشت ؼذشو چکمیکرد ..._ سلام مامان !برگشت طرفم .مامان _ خدا خیر بده باباتو ... نمیومد تورو بیدار کنه تو تا فردا هم میخوابیدی ._ ساعت چنده مگه ؟مامان _ 6 ...یه تیکه از گوجه توی سالادو برداشتم ... مامان ظرؾ میوه و بشقاب هارو داد دستم و گفت : ببر ...خودمو زدم به اون راهو گفتم : کی اومده مگه ؟مامان _ صدرا !ای صدرا بمیره ... عزای صدرا رو ببینم ... خودم دفنش میکنم ...مامان _ ببر دیگه !اومدم بیرون ... نفس عمیقی کشیدم ... چهره ام باید بی تفاوت میشد ..._ سلام !صدای بابا و صدرا قطع شد ... یه بشقاب گذاشتم جلوی بابا و یه بشقاب جلوی صدرا ... اول جلوی بابا گرفتم ... برداشت ... جلویصدرا گرفتم ... دستش اومد جلو ... کمی دستشو تکون دادو گفت : سیبا ترشن ؟سرمو بلند کردم ... دوست داشتم ظرؾ میوه رو توی سرش بکوبونم ... اونم زل زده بود توی چشمام ... فکم داشت از فشار خوردمیشد ..._ نخیر ...لبخندی زدو یکی از سیب ها رو برداشت ... میدونستم ترشن ... برای لجش این حرفو زدم .... ظرؾ میوه رو گذاشتم روی میز ...خواستم برم که بابا گفت : نمیشینی ؟_ میخوام برم ببینم مامان کاری نداشته باشه ...بابا _ بشین ... مادرت کاری نداره باهات ...به ناچار نشستم پیش بابا ... چشمم افتاد به رها که داشت فیلم میدید ..بابا _ هرکی ندونه فکر میکنه اونجا ازت بیگاری میکشیدن .نگام چرخید سمتش ... لبخندی زدمو گفتم : بدم میومد از اونجا ...بابا _ خدا خودش جای حق نشسته ... الکی بهت تهمت زدن ....آره الکی بهم تهمت زدن ... ولی همش تقصیر اون مارمولکِ که مظلوم نشسته اینجا ... سرمو بلند کردم ... نگاهمو به صدرا دوختم... نمیبخشمت ... نمیبخشمت ... سرشو بلند کرد ... نگاهمو با نفرت ازش گرفتم ... چی میشد هرچه سریع تر بلند شه گورشو گم کنه؟! نمیخوام ببینمش چرا اینو نمیفهمه ؟ !ؼذا رو کوفت کردو بلند شد و رفت ... انگار ایندفعه فهمید ... فهمید نمیخوام ببینمش .. رفتم توی اتاقم ..._ با خودش چی فکر کرده برداشته اومده اینجا ؟ !گوشیم لرزید ... نگام رفت سمتش ... شماره بود ... اه این دیگه کیه ... جواب دادم : بله ؟_ خیلی ازم بدت میاد ؟صدای صدرا بود ... نشستم روی تخت ..._ چی فکر کردی پس ؟! ازت متنفرم !داد زد : متنفر باش ... ولی من باید داشته باشمت ... تو مال منی توی اون گوشت فرو کن ..._ فکر نکن من جواب مثبت میدم ...صدرا _ میدی ! میدی ... باید بدی !_ هیچ بایدی وجود نداره ... من حاضر نیستم با تو زندگی کنم .صدرا _ ولی باید بکنی ... زندگی خونواده ات مهمِ نه ؟اشکام جاری شدن ..._ لعنت به تو ... لعنت ... چی از جونم میخوای ؟صدرا _ یعنی یه بله گفتن اینقدر سخته ؟_ من نمیتونم با یه مریض زندگی کنم .صدرا _ نگا خانوم کوچولو حرؾ دهنتو اول مزه مزه کن بعد بزن ... تا
.محمد سوییچشو از روی میز برداشتو رفت بیرون ... ترنم نشست کنارمو سرمو گرفت توی بؽلش ... داشت همراه من گریه میکرد..._ بهم هیچی نگفتن ... من میدونم بلایی سر بابا اومده ...نگاش کردم ._ ترنم بابا چیزیش بشه من خودمو میکشم .ترنم _ قربونت برم این حرفو نزن ... عمو چیزیش نیست .اما خودشم به حرفی که میزد ایمان نداشت ...محمد واسه ساعت هشت بلیط گرفته بود واسمون ... برای خودشم بلیط گرفته بود ... میخواست باهامون بیاد ... نمیخواست تنها بزارهبریم ... با شنیدن این حرفش لبخند محوی زدم ... خوشحال بودم ... ؟!!!!! نمیدونستم ...***از ماشین اومدم پایین .... ترنم هم پشت سرم پیاده شد ... زنگو زدم ... دستم میلرزید ... از تصور چیزهایی که به فکرم میومد قلبفشرده میشد ... صدای تیک باز شدن در ... دستم آروم رفت جلوتر ... ولی مشت شد ... اشکام جاری شدن ... خدایا کمکم کن ... قدمبرداشتم ... قدم اول ... دوم ... سوم .. چهارم ... زانوهام داشت سست میشد ... پنجم ... ششم ... صدای خنده رها ... هفتم ...رها _ من میرم !ایستادم ... ترنم هم ایستاد ... چشمامو بستم ... صدای دویدنش ... صدای جیؽش ... صدای راسا گفتنش ... باعث شد چشمامو باز کنم... پرید بؽلم ... آویزون شد از گردنم ... زانو زدم روی زمین ... محکم چسبوندمش به خودم ...رها _ فکر کردم رفتی دیگه برنگردی ...بؽضم شکست ... همونجور که رها اویزون بود بهم بلند شدم ... شم تو چشم مامان که کنار در بود شدم ... دستشو به دیوار گرفته بود... رها آروم اومد پایین ... زانوهای مامان خم شدن ... جوون اومد توی پاهام ... دویدم سمتش ... قبل از اینکه زانوهاش برسه بهزمین فرو رفتم توی آؼوشش ... دستمو محکم حلقه کردم دور گردنش ... سرمو فرو بردم توی موهاش که حالا جو گندمی شده بود... آروم دستش پیچید دور کمرم ... منو به خودش بیشتر فشار داد ... آروم با صدایی لرزون گفت : اومدی عروسکم ... اومدیدخترکم .منو از خودش جدا کرد .... صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : خوش اومدی .اشکامو پاک کرد ... با لبخندی گفت : برو داخل که یکی منتظرته ...منو وادار به بلند شدن کرد ... بلند شدم ... رفتم داخل ... نگاهی به اطراؾ خونه کردم ... نگام روی در اتاق بابا ثابت موند ... بیاختیار قدمام سریع تر شد ... بابام بود ... درو باز کردم ... نگاش گره خورد توی نگام ... پاهام سست شدن ... این بابام بود ؟ !بابا _ اومدی بابا ... اومدی راسای بابا ...دستشو به طرفم دراز کرد ... رفتم سمتش ... خودمو رها کردم توی بؽلش ... توی آؼوشی که حالا نحیؾ تر شده بود ... اینبار دلمنمیخواست گریه کنم ... اینبار فقط بؽض کرده بودم ... دست بابا رو بوسیدم ... بابا موهامو بوسید ... سرمو بلند کرد ... خجالتمیکشیدم نگاش کنم ... خجالت میکشیدم از اینهمه مهربونی ...بابا _ منتظرت بودم بابا ... چرا این قدر زود اومدی ... مگه مدرسه ات تموم شده ؟چه راحت داشت بحثو عوض میکرد ..._ نه بابا ... تموم نشد ولی من اومدم .بابا _ هنوزم از درس فرار میکنی ._ نه بخدا ... دلم واستون تنگ شده بود .....در باز شد ... مامان اومد داخل ...مامان _ مهمون داریم .بابا _ کیه ؟مامان _ پسر مرضیه خانوم و ترنمو تورج .بابا _ پس بلندم کن بریم ..مامان رفت سمت بابا ... منم بهشون کمک کردم ... بابا رو گذاشت روی ویلچر . پشتش قرار گرفتم ... مامان درو باز کرد ... رفتیمبیرون ... رفتم سمت پذیرایی ... محمد و ترنمو تورج نشسته بودن کنار هم ... با دیدن ما بلند شدن ...بابا _ خوش اومدید بشینید ...و رو به ترنم کردو گفت : خوبی عمو ؟ترنم _ ممنون عموجان .توی صداش بؽض بود ..محمد _ مشتاق دیدارتون بودم آقای مشفق .بابا با لبخندی گفت : ممنون پسرم .نشستم روی یکی از مبلا ... سرمو انداختم پایین ... بؽضمو قورت دادم ... باید این بؽضو نگه میداشتم ... باید میشد تنفر ... بایداضافه میشد به اون تنفرام ... باید نگهشون میداشتم ... لازم میشد ... لازمم میشد !با صدای زنگ از سرجام بلند شدم ... رها از روی میز پرید اینور و داد زد : من میرم !ایستادم ... خنده ام گرفته بود .._ باشه ... مراقب باش نخوری زمین .کنار در ایستادم ... رها با سرعت رفت سمت در ... بازش کرد ... صدای سهند و سروش بود ... اومدن داخل ... رها اویزون گردنسهند بود .... پشت سرشون سینا و خانومش و طاها هم اومدن ... ازشون دلخور بودم ولی ایستادم ... اومدن داخل ..._ سلام !همه شون همزمان بهم نگاه کردن ... لبخندی زدم ... دستمو به طرؾ سروش که اول از همه اومده بود دراز کردم ... لبخندی زدوباهم روبوسی کردیم ...سروش _ بابا سرعت عملت خیلی بالاستا !خندیدمو گفتم : تقصیرشما دوتاست .رفت داخل ... با سینا و خانومش هم روبوسی کردم ... طاها رو هم بوسیدم ... رفتن داخل ... برگشتم سمت سهند ... همونجا ایستادهبود و نگام میکرد ..._ چیزی شده ؟لبخندی زدو گفت : دلم واست تنگ شده بود !از اعترافش لبخند روی لبم قرار گرفت ... از اینکه سهند پشت تلفن نبود خوشحال بودم ... باهم روبوسی کردیم ... دستشو انداختدور گردنم ... آروم گفتم : چه خبر از خانومتون ؟موهامو بهم ریختو گفت : فوضولی موقوؾ ...رفتیم داخل ...._ ا سهند بگو دیگه .سهند _ بعد میگم ..با دیدن جمعیت از هم کمی فاصله گرفتیم ... سهند با محمدو ترنمو تورج احول پرسی کرد ...همه نشستن ... مامان بلند شد تا بره چیزی بیاره واسه پذیرایی ...بابا _ عمو خبری نشد ؟سینا _ نه عمو ... هنوز همون فامیلو داریم ...با کنجکاوی گفتم : اتفاقی افتاده بابا ؟بابا با لبخند گفت : هیچی عزیزم !ولی چهره درهم سینا چیزی دیگه ای رو نشون میداد ...سهند _ راستی ...نگاه همه چرخید سمت سهند ...سهند _ سه ماه دیگه توی تبریز بخون بعد میای همینجا ._ چجوری ؟سهند _ یه مدرسه پیدا کردم ..._ احتمالا یه مدرسه دربو داؼون .سهند _ اتفاقا ... یه مدرسه ؼیرانتفاعیه ... مدرسه خیلی خوبیه .لبخندی زدمو گفتم : واقعا ؟ !سرشو تکون دادو گفت : آره خانومی .از خوشحالی لبمو به دندون گرفتم ... به ترنم نگاه کردم ..ترنم _ آقا سهند این چه کاری بود کردید ؟سهند با تعجب _ چی شده مگه ؟ترنم _ من دلخوش بودم به راسا .... بعد باید برگرده .بؽضو توی صداش هم میشد شنید ... لبخند مهربونی زدمو گفتم : حالا تا سه ماه دیگه تازه مدرسه ام تموم میشه ...نگاهمو دوختم توی چشماش و گفتم : شاید یه چیزی باعث شد از هم دور نشیم .لبخند محوی روی لبش نشست ... نگام چرخید سمت محمد تا ببینم اونم فهمید منظورم چیه ولی سرش پایین بود و داشت عصبی پاشوتکون میداد ...سروش _ راستی راسا ؟نگام چرخید سمت سروش ...سروش _ المپیاد ..._ خب ؟سروش _ اول شدم !با ذوق گفتم : واقعا ؟ !سروش _ آره بابا ... سه ماه پیش نتایج اومد . شما عقبی ._ باید ببینم لاله چیکار کرده .سروش _ جزو تیم شده ... فکر کنم سوم شده ._ وای خدا ... ایول ...سروش _ علی احتشمای یادته ؟_ خب ؟سروش _ اون توی فیزیک شرکت کرده بود ... ولی قبولش نکردنزدم زیر خنده ..._ پسره دماغ عملیه بیخود ... خوبش شد ... اینقدر ادعاش میشد ...سروش _ آره وقتی از اتاق مدیر اومد بیرون تا چند ساعت بهش میخندیدیم ...سهند نشست کنارم و گفت : سروش تا یه مدت مخمون رو خورد حالا داره مال تورو میخوره .لبخندی زدمو با ذوق گفتم : خیلی اتفاقی خوبی افتاده خب .سهند با لبخندی گفت : آره خیلی .....از لحنش خنده ام گرفت ... با مرموزی گفتم : برای شما اتفاقی نیفتاده ؟سروش سری و آروم گفت : میخواد بره خواستگاری !و بلند شد ... سریع ... رفت کنار تورج نشست ... سهند با چشماش براش خطو نشون میکشید ..._ واقعا ؟سهند برگشت سمت من ...سهند _ چی واقعا ؟حالا یعنی من توی کوچه علی خانَم !_ سهند ... بگو دیگه .سهند سرشو اورد نزدیک گوشم و گفت : بعدا میگم ... مفصله .باالجبار قبول کردم ... به نیم ساعت نکشید که تورج و ترنم و محمد رفتن ... ازشون تشکر کردیم ... واقعا اگه ترنم یا محمد نبودننمیدونستم چجوری میرسیدم اینجا .***با صدای مامان از خواب پریدم ... یه لحظه حس کردم اتفاقی افتاده .مامان _ راساااااا ...پریدم بیرون ... کنار در بود ... داشت نگاهی به ساعتش مینداخت .._ چی شده مامان ؟نگاه به صورت رنگ پریده من کردو گفت : راسا تو چرا اینجوری شدی مامان جان ؟_ اتفاقی افتاده ؟کفششو دراورد و گفت : نه مامان ... مگه باید چی میشد ...بؽض کردم ..._ پس چرا اینجوری داد میزدی ؟مامان _ داد ؟ !!!_ آره شما داد زدی از خواب پریدم ...مامان _ بمیرم ! خواب بودی دخترکم ؟_ اوهوم .مامان _ ببخشید ... نمیدونستم ... فکر کردم بیداری .نگاهی به لباسش کردمو گفتم : کجا میرید ؟مامان _ دکتر بابات ... رها رو هم بردیم پیش طاها . تا دوسه ساعت دیگه برمیگردیم ._ باشه .مامان _ نمیای تو روهم ببریم خونه سینا اینا ؟_ نه .مامان _ باشه پس مراقب خودت باش ._ باشه ... خداحافظ .مامان رفت بیرون ... همونجا دراز کشیدم روی زمین ... چشمام کم کم گرم شد ...با صدای آیفون از خواب پریدم ..._ مگه میزارن منِ بیچاره بخوابم ...._ کیه ؟جوابی نیومد .چادر مامانو برداشتم ... با حرص دمپایی رو پوشیدم ... صدای تلفن خونه هم بلند شد ... گندت بزنن ... یه لحظه موندم طرؾکدومش برم ... رفتم سمت در ......رسیدم به در.چادرم رو یه بار باز و بسته کردمو روی سرم درستش کردم.درو باز کردم.هنوز کامل باز نکرده بودم که در به داخلهل داده شدم.به خاطر شدت ظربه افتادم روی زمین . در با صدای بدی بسته شد.حس میکردم هر آن ممکنه قلبم از جاش دربیاد.هنوز جرئت نکرده بودم سرم رو بالا بگیرم.بالاخره آروم سرم رو بالا آوردم.از دیدن کسی که رو به روم بود قالب تهیکردم.کسی که ازش میترسیدم.کسی که تهدیدم کرده بود.کسی که خوشیمو ازم گرفته بود.دنیامو.زندگیمو ...حالا چی کار میتونستم بکنم؟نمیدونستم چی کار کنم.گیج و مبهوت بهش خیره شده بودم.اونم فقط نگام میکرد.بالاخره تکون خورد واومد جلو.با این کارش خودم رو کشیدم عقب.خیلی آروم اومد جلوتر.میدونستم فایده ای نداره.بلند شدم و زل زدم بهش.از این که کسیخونه نبود میترسیدم.مثل این که اون هم دقیقا همین رو میخواست.عقب عقب رفتم.اون هم میومد جلو.چرخیدم و به سمت دردویدم.فکر نمیکردم بتونم در برم.رفتم تو.فقط مونده بود بستن در.قلبم تند تند میزد.تو یه لحظه...باز پرت شدم.درد بدی توی بدنمپیچید.چشمام خیس شده بودن.نمیخواستم گریه کنم ولی به خاطر درد اشک از چشمام اومد پایین .صدرا_اخه تو که میدونی نمیتونی در بری.خب واسه چی تلاش میکنی؟فقط نگاهش کردم.خم شد و از بازوهام گرفت و خیلی راحت بلندم کرد. بعد هم دستشو انداخت زیر زانوهام و بؽلم کرد هیچ کارینکردم.دیگه برام مهم نبود.خودم رو یه فرد مرده حساب میکردم.منو برد سمت نشیمن. گذاشتم رو مبل و خودش رو به روم نشست .صدرا_کاریت ندارم.فقط اومدم باهات حرؾ بزنم.بهتره بشینی و درست به حرفام گوش کنی .دلم نمیخواست صداشو بشنوم.به خاطر همین گفتم:لطفا از اینجا برو.من حتی طاقت شنیدن صداتم ندارم .خندید.حس میکردم خندش عصبیه.ولی خودم هم میدونستم تو حدس زدن احساس افراد وارد نیستم.نمیتونستم دقیق بفمم چه حسی داره .صدرا_به نفعته به حرفام گوش کنی.البته میل خودته.اگر پدرتو دوست داری .اگه نه که هیچی .نمیدونستم چی بگم؟هر کاری از دستش بر میومد.اینو میدونستم.با اون همه پولی که اون داشت..فقط نگاهش کردم .صدرا_خب مثله این که گوش میدی.باشه...منم دیگه طولش نمیدم.فقط بگو اول دوست داری کدوم رو بشنوی..راه نجات دادنخانوادت از این وضع یا ارتباط من با این مسئله؟گیج شده بودم.اصلا منظورش رو نمیفهمیدم.ترجیح دادم اول راه نجات دادن خانوادم رو بدونم ._اولیصدرا_باشه .هرجور خودت دوست داری.خودم ترجیح میدادم دومی رو بگم ولی خب ..یه نفس عمیق کشید..نمیدونم چرا انقدر طولش میداد.حاظر بودم برای خانوادم هر کاری بکنم.ای کاش راهش جوری بود که خودمتنهایی انجامش میدادم.تمام این فکر ها در کمتر از یک ثانیه از ذهنم گذشت.منتظر چشم دوخته بودم بهش .صدرا_تنها راهش اینه که با من ازدواج کنیبیخیال نگاهش کردم ._ سرکار گذاشتی؟ولی یه لحظه بیشتر فکر کردم..اون میخواست...هنوزم نمفهمیدم .صدرا_باید از دومی میگفتم.تو میدونی الان مشکل پدرت چیه؟گیج شده بودم.اگه الان میپرسید چند سالته هم جوابش رو نمیدونستم.سعی کردم فکر کنم.حرؾ اولش تو سرم میپیچید و بؽضداشتم.گلوم درد گرفته بود ._ خب الان پدرم دست مردم چک داره.اگه اشتباه نکنم .صدام بؽض داشت.کامل حس میکردم.واقعا به اون چه ربطی داشت؟منتظر ادامه حرفش شدم .صدرا_حالا ربط من با این موضوع.تمام چک های پدرت دسته منه.از طریق یک نفر همه رو از طلبکارا گرفتم.الان هم همه ی چکهای پدرت در اختیار منه.شرطم رو هم گفتم.تو باید با من ازدواج کنی.تنها در این صورته که کاری ندارم و پک ها رو نمیذارماجرا.وگرنه که...با وضعیتی هم که پدرت داره ...دیگه ادامه نداد.باور نمیکردم حرفاشو..داشت دروغ میگفت..اشکام میومدن پایین.تلاشی برای جلوگیریشون نمیکردم.فقط زل زده بودمبهش و اشک میریختم.ولی هنوز بؽضم اذیتم میکرد.با صدای آرومی که ناشی از همون بؽض بود گفتم:دروغ میگی..تو فقط میخوایمنو اذیت کنی .صدرا_هرجور میخوای فکر کن.البته...بذار یه چیزی نشونت بدم .اومد سمتم.از تو جیب کتش یه پاکت درآورد.یه کاؼذ کوچیک از توش درآورد و گرفت سمتم .صدرا_بیا.این یکیشونه از بزرگترین طلبکار بابات.به مبلػ پانصد میلیون تومان.خدمت شما .در تمام طول صحبتش یه لبخند رو لبش بود.حالم بد شده بود.داشت مسخرم میکرد.با این که نمیخواستم اما ناخود آگاه نگام رفت سمتچک...مبلؽش همون بود.در وجه ..اینا رو بیخیال شدم.نگاهم رفت سمت امضا.یه قطره اشک دیگه.سرم رو چرخوندم.دیگه نمیخواستمببینم.چک رو برگردوند توی پاکت و گذاشت توی جیبش .صدرا_البته دارم بهت لطؾ میکنم.خب هر چی باشه....تو...دختر نیستی .با این حرفش گریم شدت گرفت.تمام نفرتمو جمع کردم ... افتادم به جونش ... با لگد و مشت افتادم به جونش ..._ همش تقصیر توئه لعنتیه ... تو باعث شدی ... من دختر بودم ...دستشو دورم حلقه کرد ...بلندم کرد.جیػ میکشیدم.با مشت میکوبیدم توی صورت و گردنش ...درست رفت سمت اتاقم.میترسیدم.هنوزازش میترسیدم.منو گذاشت رو تخت.خودش نشست کنارم.دستامو گرفت توی دستش.محکمصدرا_هییییسسسسس.اروم.کاریت ندارم .دیگه جیػ نمیکشیدم ولی هنوز هق هق میکردم .صدرا_من انتخاب رو به عهده خودت گذاشتم.خودت میدونی.هیچ اجباری در کار نیس.هر وقت قبول کردی میام خاستگاریت.الانمدیگه گریه نکن .تو تمام این مدت نگاهش میکردم.سعی در آروم کردنم داشت.اینو حس میکردم.ازش بعید بود.با دستش اشکامو پاک کرد.بعد بدون هیچحرفی رفت بیرون..صدای در خونه نشون میداد که رفته.نمیدونم چقدر گریه کردم.واقعا نمیدونستم چی کار کنممثل چند روز قبل از اتاقم بیرون نیومدم ... نمیدونم با چه رویی هرروز میومد اینجا ... با چه رویی هرروز حال بابا رو میپرسید ...دوست داشتم برم بیرون و داد بزنم از خونه مون گم شو بیرون ... ولی نمیتونستم ... پشت در نشستم ... صدای شادشو شنیدم : نهخاله ... واقعا نمیتونم بمونم ...مامان _ چی چی رو نمیتونی بمونی ؟! عمه خانوم که پرستار داره ... تو میری اونجا تنهایی چیکار کنی ؟صدرا _ خودتون که میدونید من به تنهایی عادت دارم .بابا _ چی چیو عادت داری ؟!!! یه زن بگیر از تنهایی دربیا .صدرا _ در دست اقدامه !بابا با خنده دست زد ... اشکام جاری شدن ... وای خداااا ... چرا باید اینجوری بشه ؟ !بابا _ مریم کو راسا ؟راسا مرده !مامان _ از وقتی اومده توی اتاقشه ... هروقت میرم خوابه ... فکر کنم چیزیش شده باشه ...بابا _ برم ببینم میتونم بیدارش کنم .سریع رفتم سمت تخت خوابم ... چشمامو بستم ... در باز شد ...بابا _ ممنون صدرا جان .صدای ویلچر رو میشنیدم ... دست بابا آروم کشیده شد روی موهام ...بابا _ عروسک بابا ؟ خوشگل بابا ؟بؽض گلومو گرفته بود .... آروم چشمامو باز کردم ..._ سلام بابا .بابا _ سلام قربونت برم ... چقدر میخوابی بابا ؟_ خسته ام ...بابا _ بلند شو بلند شو ...نشستم ... بابا درحالی که داشت میرفت بیرون آروم گفت : مهمون داریم !و رفت بیرون ... اسم اون مهمون بود ؟! اون رحمت نبود ... اون عذاب بود .... از سرجام بلند شدم ... لباسمو عوض کردم ... یهپیرهن مردونه گشاد سیاهو سفید با یه شلوار لی گشاد و یه شال سیاه پوشیدم ... اومدم بیرون ... اول رفتم سمت دستشویی ...صورتمو شستم ... چشمام هنوز قرمز بود ... اینو میتونستم به بهانه خواب بزارم ... رفتم توی آشپزخونه ... مامان داشت ؼذشو چکمیکرد ..._ سلام مامان !برگشت طرفم .مامان _ خدا خیر بده باباتو ... نمیومد تورو بیدار کنه تو تا فردا هم میخوابیدی ._ ساعت چنده مگه ؟مامان _ 6 ...یه تیکه از گوجه توی سالادو برداشتم ... مامان ظرؾ میوه و بشقاب هارو داد دستم و گفت : ببر ...خودمو زدم به اون راهو گفتم : کی اومده مگه ؟مامان _ صدرا !ای صدرا بمیره ... عزای صدرا رو ببینم ... خودم دفنش میکنم ...مامان _ ببر دیگه !اومدم بیرون ... نفس عمیقی کشیدم ... چهره ام باید بی تفاوت میشد ..._ سلام !صدای بابا و صدرا قطع شد ... یه بشقاب گذاشتم جلوی بابا و یه بشقاب جلوی صدرا ... اول جلوی بابا گرفتم ... برداشت ... جلویصدرا گرفتم ... دستش اومد جلو ... کمی دستشو تکون دادو گفت : سیبا ترشن ؟سرمو بلند کردم ... دوست داشتم ظرؾ میوه رو توی سرش بکوبونم ... اونم زل زده بود توی چشمام ... فکم داشت از فشار خوردمیشد ..._ نخیر ...لبخندی زدو یکی از سیب ها رو برداشت ... میدونستم ترشن ... برای لجش این حرفو زدم .... ظرؾ میوه رو گذاشتم روی میز ...خواستم برم که بابا گفت : نمیشینی ؟_ میخوام برم ببینم مامان کاری نداشته باشه ...بابا _ بشین ... مادرت کاری نداره باهات ...به ناچار نشستم پیش بابا ... چشمم افتاد به رها که داشت فیلم میدید ..بابا _ هرکی ندونه فکر میکنه اونجا ازت بیگاری میکشیدن .نگام چرخید سمتش ... لبخندی زدمو گفتم : بدم میومد از اونجا ...بابا _ خدا خودش جای حق نشسته ... الکی بهت تهمت زدن ....آره الکی بهم تهمت زدن ... ولی همش تقصیر اون مارمولکِ که مظلوم نشسته اینجا ... سرمو بلند کردم ... نگاهمو به صدرا دوختم... نمیبخشمت ... نمیبخشمت ... سرشو بلند کرد ... نگاهمو با نفرت ازش گرفتم ... چی میشد هرچه سریع تر بلند شه گورشو گم کنه؟! نمیخوام ببینمش چرا اینو نمیفهمه ؟ !ؼذا رو کوفت کردو بلند شد و رفت ... انگار ایندفعه فهمید ... فهمید نمیخوام ببینمش .. رفتم توی اتاقم ..._ با خودش چی فکر کرده برداشته اومده اینجا ؟ !گوشیم لرزید ... نگام رفت سمتش ... شماره بود ... اه این دیگه کیه ... جواب دادم : بله ؟_ خیلی ازم بدت میاد ؟صدای صدرا بود ... نشستم روی تخت ..._ چی فکر کردی پس ؟! ازت متنفرم !داد زد : متنفر باش ... ولی من باید داشته باشمت ... تو مال منی توی اون گوشت فرو کن ..._ فکر نکن من جواب مثبت میدم ...صدرا _ میدی ! میدی ... باید بدی !_ هیچ بایدی وجود نداره ... من حاضر نیستم با تو زندگی کنم .صدرا _ ولی باید بکنی ... زندگی خونواده ات مهمِ نه ؟اشکام جاری شدن ..._ لعنت به تو ... لعنت ... چی از جونم میخوای ؟صدرا _ یعنی یه بله گفتن اینقدر سخته ؟_ من نمیتونم با یه مریض زندگی کنم .صدرا _ نگا خانوم کوچولو حرؾ دهنتو اول مزه مزه کن بعد بزن ... تا