۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۲۰ عصر
برگشتم سمتش ... به امید اینکه صدرا باشه ... با دیدن ماشینش لبخندی روی لبم نشست ... کنارمایستاد ... سریع درو باز کردم و سوار شدم ..._ تو معلوم هست کجایی ؟! نمیتونستی یه زنگ بزنی بگی موندم ؟_ گوشیم جا مونده بود ._ خب با یکی دیگه میومدی ... اینجا موندی که چی ؟ !عصبانی بود ... بهش حق میدادم ... با اینهمه کار باید جور بچه بازی های منو هم میکشید ..._ معذرت میخوام !نگاهمو به بیرون دوختم ... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشامو بستم ... دستم گرم شد ... دستمو گرفت توی دستش ... آرومبوسه ای زد پشتش ... با دست خودش گذاشت روی دنده و گفت : خداروشکر زود متوجه شدم ...چشامو باز کردم ... بچه پررو !_ زود ؟!! سه ساعت اینجا بودما !صدرا _ نمیدونی چه وضعیه اونجا ... باورت میشه دوهزار نفر اومدن ... رفتیم رستوران ... جا کم بود ... نصفیشون رفتن خونه ...بین خونه و رستوارن بودم ... یه اوضاعیه ها !_ اینهمه آدم فامیلاتونن ؟ !صدرا _ آره ... چی میشه تموم شه یه دل سیر بخوابم ..._ نه که دیشب نخوابیدی !صدرا _ خداییش نخوابیدم !_ آرهههههههههه ... اومدی دو دقیقه چشاتو ببندی من لباس عوض کنم خوابت برد ...صدرا _ بعد که تو اومدی خوابیدی خواب از سرم پرید .._ آره تو راست میگی !صدای خنده اش بلند شد ... نگام چرخید سمتش ..._ انگار نه انگار صاحب عزاس !!!!صدای خنده اش بیشتر شد ... بیخیال صورتمو چرخوندم سمت شیشه ... این امروز زیادی خوش بود !......................نشستم کنار ترنم ... داشت با الناز ، نامزد تورج ، حرؾ میزد ... باهم خوب شده بودن ... حتی حس میکردم ترنم با احسان خیلیخوب شده ...خوب بود !داشتم با انگشتام بازی میکردم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ... از توی جیبم درش اوردم ... با دیدن اسم سهند پوزخندی نشستگوشه لبم ... بازش کردم ...سهند _ بیا بیرون کارت دارم .میخواستم بیخیال باشم ولی بلند شدم ... دیگه آخر بچه بازی بود نرم ! از ساختمون اومدم بیرون ... زیر درختا واسه مردا صندلیگذاشته بودن ... از در اومدم بیرون ... نگام اطراؾ میچرخید که صدرا اومد سمتم ...صدرا _ چیزی میخوای ؟_ سهندو ندیدی ؟صدرا _ واسه چی ؟_ چه میدونم ... کارم داره !با دیدن سهند خواستم برم سمتش که صدرا بازومو گرفت ... مجبور شدم بایستم ... آروم کنار گوشم زمزمه کرد : میخوای بیام ؟نگاهمو دوختم توی چشاش و گفتم : نه ... ممنون .لبخندی زد ... لبخندی که میشد نگرانی رو توش خوند ... رفتم سمت سهند ... دستاش توی جیبش بود و تکیه داده بود به یه درخت...پشتش بهم بود .._ سهند ؟برگشت سمتم ..._ کارم داشتی ؟اضافه کردم : باید برم کمک کنم ...نگاهشو دوخت توی چشام و گفت : داری چیکار میکنی راسا ؟ !خودمو زدم به کوچه علی چپ !_ هیچی ... با ترنم به بقیه کمک میکنیم ...با کلافگی گفت : فکر نکن باور میکنم اینقدر خری !نگاهمو دوختم بهش ...سهند _ میخواستی تا کی از ما مخفیش کنی ؟_ راجب چی حرؾ میزنی ؟سهند _ تحقیق کردم .. یه آقایی به نام صدرا صدر اون چکا رو گرفته بوده ... بگو که این اسم فقط مشابه اسم اون لعنتیه !با اینکه تعجب کردم ولی خونسرد گفتم : درسته ... خوده صدرا بوده که اونا رو خریده منظور ؟ !با حرص بهم نزدیک شد ... سعی میکرد صداشو پایین نگه داره ...سهند _ دختره ی کم عقل میدونی چه ؼلطی کردی ؟ !!!تو چشاش زل زدمو گفتم : درست حرؾ بزن ... زندگی من به تو ربطی نداره ...گونه ام سوخت ... چشامو بستم ... صورتمو چرخوندم سمتش ... چشامو باز کردم ... سوخت .. ولی دلم بیشتر سوخت ... از اینکهمیدونست ولی بازم منو مقصر میدونست ..._ توجه کردی دست بزنت خوب شده ؟! قبل دست بزن نداشتی !دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که منصرؾ شد ... از کنارم رد شد ... رفت ... سر خوردم ... پای درخت نشستم ... چشامو بستم ...حتی بهشون میگفتم هم تؽییری ایجاد نمیشد ... اونا فکر نمیکردن که من چی کشیدم ... فقط به اشتباهاتم فکر میکنن ...دستی روی گونه ام نشست ... چشامو باز کردم ... صدرا کنارم نشسته بود ...صدرا _ چی شده ؟بی اراده لبخندی زدم توی چشاش نگرانش ... آروم گفتم : هیچی ... دستمال داری ؟سریع یه دستمال از توی جیبش بیرون اورد و داد دستم ... تشکر کردم ... دستمالو فشار دادم گوشه لبم ... بلند شدم ... صدرا هم باهامبلند شد ... راه افتادم اونم شونه به شونه ام اومد ...صدرا _ نمیخوای بگی چی شده ؟_ سهند فهمیده چرا ازدواج کردیم ...و رفتم داخل ... صدرا دیگه نیومد ... انگار شنیدن این خبر واسه اون حیرت آورتر بود ... رفتم سمت دستشویی و گوشه لبمو شستم... خونش بند اومد ... اومدم از دستشویی بیرون ... بدون اینکه خجالتی بکشم از اینکه کسی قرمزی روی صورتمو ببینه ... بدوناینکه ترسی داشته باشم از دیده شدن زخم گوشه لبم ...بالاخره همه چی تموم شد ... اونهمه آدمی که اومده بودن برگشتن خونه هاشون ... ماهم مجبور بودیم اینجا بمونیم ... صدرا باید واسهکارای وقؾ این اموال و میراثش اقدام میکرد ... منم بیشتر پیش ترنم بودم ... از اون روی دیگه نه خبری از سهند داشتم نه از هیچکدوم دیگه شون ... و این شده بودن عادتم ... اگه زنگ میزدن تعجب میکردم !...............................کنار ترنم دراز کشیدم ... آروم آروم داشت گریه میکرد ..._ ترنم ؟چشاشو بهم دوخت ..._ بگو چی شده ... دارم دیوونه میشم .نگاهشو به یه جای دیگه دوخت و گفت : موندم توی دوراهی ..._ چرا ؟ترنم _ آرمان میگه من کوتاهی کردم ... میگه همش تقصیر من بوده ._ خودشم بی تقصیر نبوده ...ترنم _ میدونم ... ولی میگه نمیذاره آب خوش از گلومون پایین بره .. میترسم راسادستمو گذاشتم روی گونه اش و آروم گفتم : احسان رو نمیخوای ؟نگاهشو دوخت بهم ..ترنم _ پسر خوبیه ... تا الان با همه چیم ساخته ... هرکی بود پس میکشید ..._ میتونی دوسش داشته باشی ؟ترنم _ نمیدونم ..._ بشین فکر کن ... اگه واقعا میتونی به عنوان کسی که باید بهش تکیه کنی بهش نگا کنی میتونی باهاش باشی ....ترنم _ تو چی ؟ پشیمون نشدی از انتخاب صدرا ؟نگاهمو ازش گرفتم ... باید چی میگفتم ؟! راضی نبودم ... ولی نمیتونستم نادیده بگیرم که چقدر عوض شده بود ... چقدر بهم توجهمیکرد ..._ نه !!خودم هم از حرفم تعجب کردم ... واقعا پشیمون نشده بودم ؟! نمیدونستم واقعا نمیدونستم ..................................نشستم روی مبل ... صدرا با خستگی خودشو رها کرد روی مبل ... روسریمو دراوردم ... رفتم سمت آشپزخونه ... یکم آب خوردم... از آشپزخونه اومدم بیرون ... باز فکر کنم روی مبل خوابش برده بود ..._ صدرا ؟صدرا _ هوم ؟_ بلند شو برو توی اتاق بخواب ...صدرا _ حال ندارم ... خیلی خوابم میاد ...با حرص گفتم :بخواب ... !رفتم سمت پله ها ... که بین راه من گرفت ... بلندم کرد ... جیػ زدم .. از ترس ... گردنشو محکم چسبیدم ..._ صدرا بزارم پایین ....درحالی که از پله ها بالا میرفت گفت : نترس ... جات خوبه !_ تو خوابت میومد نه ؟سرشو تکون داد و مظلومانه گفت : اوهوم ... دلم میخواد یکی واسم لالایی بخونه ... بخوابمو دیگه بیدار نشم ..._ آخی ... یاد بچه گی هاتو کردی ؟سرشو تکیه داد به شونه ام و آروم گفت : دلم واسه مامانم تنگ شده ...از ؼم صداش منم لرزیدم ... درو با پاش باز کرد ... منو برد سمت تخت و گذاشت روش ... خودش دراز کشید روی تخت ..._ بلند شو لباستو عوض کن ...نگاهی بهم کردو بلند شد ... رفتم سمت کمد لباسا ... یه بلوز شلوار از توش دراوردم ... خواستم برم بیرون بپوشم که صدای صدرابلند شد ...صدرا _ راسا ؟برگشتم سمتش ...صدرا _ میدونی داری با این کارات چقدر زجرم میدی ؟گنگ نگاش کردم ...صدرا _ من شوهرتم ... چرا نمیفهمی ؟اخمام رفت توهم ... از اتاق اومدم بیرون ... جنبه بهتر شدن رفتارمو نداره ... لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم روی مبل ...تلوزیون رو روشن کردم ... زدم به یه شبکه و چشامو دوختم به حرکات بازیگرا ..._ راسا ؟بدون اینکه نگاهمو از تلوزیون بگیرم گفتم : چیه ؟ایستاد کنار مبل ...صدرا _ نمیای بخوابی ؟_ خوابیدن منم به تو ربط داره ؟ !!!خودشو رها کرد روی مبل ... نگام چرخید سمتش ..._ بفرمایید بالا !لبخندی زد و خواست سرشو بزاره روی پام که خودمو کشیدم کنار ..._ من نمیخوابم .. تو برو بخواب بزار منم فیلممو ببینم .سرجاش راست نشست و گفت : منم میخوام ببینم ...بی اختیار بلند شدم و گفتم : پس من برم بخوابم .هنوز یه قدم جلوتر نرفته بودم که گفت : باشه من میرم بخوابم ... تو بشین فیلمتو نگاه کن ...نگام چرخید سمتش ... پوزخندی زد و گفت : فقط یادت باشه خانوم مشفق !رفت سمت پله ها ... میدونستم کار اشتباهی کردم ولی بیخیال نشستم روی مبل ... به من چه ناراحت شه !نگاهمو دوختم به تلوزیون ...***با صدای افتادن یه چیزی چشامو باز کردم ...صدرا _ لعنتی !آروم بلند شدم ... خوابم برده بود روی مبل ... رفتم سمت آشپزخونه ... به صدرایی که روی زمین نشسته بود نگاه کردم ..._ چی شده ؟بدون اینکه نگام کنه گفت : هیچی ... ظرؾ عسل از دستم خورد زمین .یه آهانی گفتم و اومدم بیرون .. نگاهی به ساعت کردم ... ساعت هشت بود ... رفتم سمت دستشویی ...دستو صورتمو شستم و برگشتم توی آشپزخونه ... صدرا نبود ... صبحونه خوردم ... حالا ساعت هشتو نیم چیکار کنم ؟ !اونقدر دلم واسه ی دریا رفتن تنگ شده بود ... گوشیمو برداشتم ... دوست داشتم با یکی برم ساحل ... شماره گرفتم ... خواب نباشتروخدا ! البته میدونستم خواب نیست ... بچه ی سحر خیزی بود !_ بله ؟صداش خواب آلود بود ..._ سلام پسر عموی خودم !_ سلام ... خوبی ؟_ ممنون ... خواب بودی ؟_ آره ! دیشب دیر خوابیدم ._ حوصله ام سررفته میای بریم بیرون ؟_ ساعت هشتو نیم ؟!؟ !!_ آره خب ... میای ؟_ باشه ... کجا بیام ؟_ میای جلوی خونه ی صدرا ؟_ خونه ی صدرا ؟ !آدرسو دادم ... خندید و گفت : آدرسشو بلد بودم ... منظورم اینه که مگه خونه توهم نمیشه ؟! ما نیستید شما ؟_ عادت کردم میگم خونه صدرا !_ باشه ... تا یک ساعت دیگه اونجام ._ ممنون بای !گوشیمو گذاشتم روی میز ... خواستم بلند شم که یه چیزی گفت به صدرا زنگ بزن ... موافق بودم ... حال نداشتم بعدا بفهمه و پاچهمو بگیره ... شماره شو گرفتم ... بعد از سه تا بوق جواب داد : بله ؟_ سلام ...صدرا _ سلام ._ میگم صدرا .. میخوام با سروش برم بیرون میتونم ؟صدرا _ باشه ... کاری نداری ؟_ نه ........قبل از اینکه حرفم تموم شه قطع کرد ... گوشی رو گرفتم جلوی روم ... بداخلاق ... !بی خیال رفتم بالا ... تا آماده شم ... دوست داشتم نشون بدم هیچی کم ندارم !.....................گوشیمو برداشتم ...سروش _ جلوی درم !_ باشه اومدم ...سریع اومدم پایین ... کفش اسپرت پوشیدم ... تا در دویدم ... در سریع باز کردم ... ولی با دیدن کسی که روبروم بود خشکم زد !برگشت سمتم ...سهند _ سلام ._ من با سروش قرار داشتم !سهند _ ولی من باید باهات بیرون میرفتم ..به طرؾ ماشینش اشاره کرد و گفت : پیاده بریم یا با ماشین ؟بدون توجه به حرفش چشم دوختم توی چشاش و گفتم : چیکارم داری ؟دستشو توی جیبش فرو برد و گفت : باید حرؾ بزنیم .راه افتادم .. اونم دنبالم اومد ... شونه به شونه ی هم راه میرفتیم ولی کسی نمیخواست سکوتو بشکنه ...نمیدونم چقدر گذشته بود که سهند سکوتو شکست .سهند _ چرا فکر میکنی بزرگ شدی ؟دستمو توی جیبم فرو بردم ..._ بزرگ نشدم ؟پوزخندش صدا دار بود ... شنیدم ... شنیدمو هیچی نگفتم ...سهند _ هنوز همون بچه ای که بودی !هیچی نگفتم ...سهند _ چرا هیچ وقت فکر نمیکنی ؟بازم سکوت کردم ... یه جورایی دلم میخواست یکی دعوام کنهسهند _ چرا چیزی بهم نگفتی ؟ از زیر سنگم شده بود پول پیدا میکردیم ..._ کم پولی نبود !سهند _ ولی اونقدر بی ؼیرت نبودیم که بزاریم این بلا رو سر خودت بیاری !_ من هیچ بلایی سر خودم نیوردم ...آره جون عمه جانت !سهند _ من خر نیستم راسا ... فکر نکن دروؼی که به بقیه گفتی رو میتونی فرو کنی توی کله ی من !_ چه دروؼی ؟ !سهند _ اینکه اون عوضی رو دوست داری !برگشتم سمتش ... بدم اومد به صدرا گفت عوضی ... شاید قبلا بوده ولی الان اینجوری نبود ... خوب شده بود ..._ درست حرؾ بزن ... درسته دوسش نداشتم ولی دلیل نمیشه که نخوام باهاش ازدواج کنم !با حرص ایستاد ... الان اگه توی خیابون نبودیم میزد لهم میکرد ...سهند _ تروخدا دهنت ببند تا نبستمش ... معلوم هست چه زری میزنی ؟ مگه رو دستمون مونده بودی ؟!!! دیوونه 16 سالته ... بهخودت نگا کن ... به کجا رسیدی ؟با اینکه خودمم حرصم گرفته بود لباسشو کشیدم تا راه بیفته ..._ من اومدم بیرون حوصله ام سر نره نه اینکه بشینی دعوا کنی باهام !!!سهند _ چرا داری وانمود میکنی چیزی نشده ؟_ چیزی نشده خب ... فقط خونوادمو از دست دادم !سهند _ همش تقصیر بچه بازی های توئه ... اگه کسی چیزیش بشه تقصیر توئه ... یادت باشه ...بؽض کردم ... چرا ازم دفاع نمیکرد ... چرا فکر نمیکرد من توی اون لحظه ها چه حسی داشتم ... چرا درکم نمیکرد ... یه قطرهاشک از چشمم اومد پایین ... سریع پاکش کردم ... دست سهند دورم حلقه شد ... منو کشید طرؾ خودش ... آروم گفت : چرا هیچینمیگی ؟ چی باعث شده لال بمونی ؟ چرا حرفی نمیزنی ؟ بخدا کاری میکنم که از این زندگی خلاص شی ... فقط بگو چی شده ...خودمو ازش جدا کردم ... نمیخواستم حرؾ بزنم ... و نمیدونستم چرا ... دهنم باز نمیشد ..._ میخوام برم خونه ...نیم نگاهی بهم کردو گفت : نمیخوای بری خونتون ؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم : وقتش نیست ... نمیتونم ...سرشو آروم تکون داد و برگشتیم ... دیگه هیچ حرفی نزد ...جلوی خونه صدرا که ایستادم آروم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل ... ولی نرفتم توی ساختمون ... نشستم کنار یه درخت ... تویدورترین نقطه ... احتیاج داشتم یه جای آروم باشم ...با صدای یکی از فکرم کشیده شدم بیرون ... نگاهمو دوختم به صدرا که روبروم ایستاده بود ... ابروهاش توی هم گره شده بود ...اشکامو پاک کردم ...صدرا _ اینجا چیکار میکنی ؟بلند شدم ..._ میخواستم تنها باشم ....خواستم از کنارش رد شم که گفت : آره دیگه هضم حرفای پسرعموتون واست مشکله !ایستادم ... بی منظور اینو نگفت ... هیچوقت اینجوری واسه سروش نمیگفت ... نگاهی بهش کردم ..._ منظورت چیه ؟صدرا _ تو به من گفتی با کی میری بیرون ؟_ سروش ....فهمیده بود ... مطمئن بودم ...صدرا _ بعد با کی رفتی بیرون ؟!!!؟دهنمو باز کردم تا حرؾ بزنم که گفت : به ریخت من میخوره پپه باشم ؟! من زیادی خرم ؟_ صدرا .......دستشو گذاشت روی دهنم ...صدرا _ حرؾ نزن ... نیمخوام صداتو بشنوم ... دیگه بدم میاد از صدات ... دیگه بدم میاد از کلماتی که از دهنت خارج میشن ...دیگه باورم شده هیچی نیستم ... دیگه باورم شده حتی نمیتونم یه دختر بچه 16 ساله رو داشته باشم ...صداش میلرزید ...صدرا _ ولی این رسمش نبود ... این رسمش نبود که با وجود من بری با یکی دیگه ... این حقم نبود راسا ... حقم نبود بعد از اینهمهمدارا ... حقم نبود ...دستشو آروم از روی دهنم کشید پایین ... لباشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشیدو گفت : دیگه کاری باهات ندارم ... دیگه هیچکاری باهات ندارم ... هیچی ... خودت میدونی چیکار کنی ... برام دیگه فرقی نمیکنه ........نگاهشو برای بار آخر دوخت توی چشام ولی خیلی زود ازم نگاهشو گرفت و با قدمهای محکم رفت سمت ماشینش ... از صدایگازی که گرفت چشام اومد روی هم ... اینبار فرق میکرد ... لحنش اینبار فرق میکرد ... لب زیرینمون گاز گرفتم ... اینبار عذابوجدان داشتم ... یا شایدم ناراحت بودم ... نمیدونستم ... !***گوشیم لرزید ... نگاهی بهش انداختم ... برش داشتم ... یه اس بود ... بازش کردم ... از صدرا بود : ساعت پنج پرواز داری ...آماده شو راننده میبرتت ...نگام چرخید سمت ساعت ... ساعت 3 بود ... آروم بلند شدم ... نگاهمو باز چرخوندم توی پیام ... چرا گفته بود راننده منو میبره ...یعنی نمیخواست بیاد ؟! من باید تنها میرفتم ؟ !همیشه تنها بودم ... با حرص گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم توی جیبم ... رفتم بالا .. لباسامو جمع کردم ... اومدم پایین ... رانندهمنتظرم بود ...راننده _ آقا گفتن ببرمتون .بی اختیار گفتم : خودش نمیاد !؟راننده _ نه خانوم .و برداشت کیفمو ... نگاهی به اطراؾ کردم ... اومدم بیرون ... به درک نیا !!!..................................جلوی خونه ی خاله پیاده شدم ... زنگو فشردم ... راننده یکی یکی بسته های کتابمو گذاشت پایین ... صدای خاله اومد : کیه ؟_ منم خاله !در باز شد ... با دیدنش لبخندی زدم ... منو کشید توی بؽلش ..._ سلام .آروم بوسید منو ..خاله _ بالاخره یادت افتاد باید بیای پیش منِ پیرزن ؟ !!!!!!_ ببخشید ... دوباره باید مزاحمتون بشم ...خاله اخمی کردو گفت : از این حرفا نزن که ناراحت میشم ...منو برد داخل ... راننده چندتا بسته کتابامو گذاشت داخل و رفت ... توی همون اتاق قبلی وسایلامو چیدم ... محمد نبود ... رفته بود !یه جورایی ناراحت شدم ... با نبود ترنم ... با نبود محمد ... یا حتی صدرا ... نمیتونستم درس بخونم ... به کمکشون احتیاج داشتم ...صدرا ؟! چرا بهم زنگ نزد ... با حرص نشستم روی تخت ... زنگ نزن ... به درک ! منم نمیزنم ...لباسمو عوض کردمو رفتم پیش خاله ...***توی یه ماه آینده هیچ خبری از صدرا نشد ... نه به گوشیم زنگ زد نه به خاله تا حالمو بپرسه ... و این نشون میداد که قضیه جدیبود ... امروز باید میرفتم بوشهر ... دو روز دیگه عقد ترنم با احسان بود ... خوشحال بودم ... ترنم هم خوشحال بود ... حس میکردماحسان واسش عالی بود ...از خاله خداحافظی کردم ... سوار ماشی شدم ... راننده منو برد فرودگاه ... تا وقتی که پروازمو اعلام کردن نرفت ... بعدشم بهمکمک کرد ... چمدونمو تحویل دادم ... ازم خداحاظی کردو رفت ... بازم تنها باید میبودم ....ایستادم کنار در خروجی ... اطرافو نگاه کردم ... منتظر بودم ... منتظر یه ماشین ... یه ماشینی که سفید بود ... یه ماشینی کهBMW بود ... یه ماشینی که صدرا راننده اش بود ... چیزی طول نکشید ... ماشین اومد ... ولی با راننده ای متفاوت ... صدراییوجود نداشت ... سوار شدم ... بؽض گلومو فشار میداد ... از دستش خیلی ناراحت بودم ... یه ماه بود خبری ازم نگرفته بود و حالاهم یکی دیگه رو فرستاده بود دنبالم ... این چه بازی ای بود ؟ !!!چشامو بستم ... نمیخواستم ناراحت باشم ... برام فرقی نمیکرد ... صدرا اصلا برام فرقی نمیکرد ....راننده _ خانوم ؟چشامو باز کردم ... اونقدر ؼرق فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم ... پیاده شدم ... اینجا که !!! برگشتم سمت راننده ..._ چرا منو اوردی اینجا ؟راننده _ آقا گفتن ...چشام بسته شد ... دیگه نمیتونستم از زور بؽض خودمو نگه دارم ... چشامو باز کردم ... به درک ... اینجا بیشتر بهم خوش میگذره...زنگو فشار دادم ... چمدونو گذاشت کنارمو رفت ... در با صدای تقی باز شد ... چمدونمو کشیدم و رفتم داخل ... چندتایی ماشینداخل خونه بود ... صدای آهگ میومد ... قبل از عقد اینا عروسی گرفتن !!!!_ راس ا !برگشتم ... با دیدن ترنم همه چی یادم رفت ... یادم رفت از دست صدرا ناراحت بودم ... یادم رفت !خودمو انداختم توی بؽلش ..._ خوبی عروس خانوم ؟ترنم _ فکر نمیکردم بیای اینجا ..._ از فرودگاه اومدم ...ترنم _ خوب کاری کردی ... بریم داخل .با هم رفتیم تو ..._ قبل از عقد عروسی گرفتید ؟ !خنده اش گرفت ... وارد که شدیم با دیدن اینهمه جمعیت توهم خشکم زد ...ترنم _ مامان ؟خاله برگشت سمتم ... با دیدنم لبخندی زدو اومد طرفم ... و همین شد شروع سلام علیک هایی که یک ساعت طول کشید فکر کنم ...آخر سر هم تورج نجاتم داد ...ترنم _ بیا برو توی اتاق من بخواب ... خسته ای نه ؟_ آره ...رفتم توی اتاقش ..ترنم _ من میرم بیرون ... استراحت کن عزیزم ..._ ممنون ...و رفت بیرون ... لباسمو عوض کردم ... دراز کشیدم روی تخت ... آره خوابم میومد .... چشام گرم شدو خواب رفتم !!!با احساس نوازش صورتم از خواب بیدار شدم.ولی چشمام رو باز نکردم..مطمئن بودم صدراست...دلم واسه کل کلامون تنگشده..بیشتر اوقات کم می اورد..صداش اومد_ راسا..خانومی بیدار میشی؟با باز کردن چشام سری دستشو برداشت و اخم کرد ..صدرا_بلند شو دیگه..چقدر میخوابی؟کلی صدات زدم .به ساعت نگاه کردم.حدود نیم ساعت بود خوابیده بودم.چرا یک دفعه لحنش عوض شد؟صدرا_بلند شو لباستو عوض کن.حیؾ نشد از زیرش در برم.وگرنه عمرا میومدم تو این اتاق .تو سکوت نگاش کردم.بی حرؾ رفت بیرون.بلند شدم و حاظر شدم .ترنم به نظر خیلی خوشحال بود.امیدوار بودم که واقعا این طورباشه و ارمانو فراموش کرده باشه.دیگه شب شده بود.دلم میخواست برم خونه.خونه ی صدرا.نگاهم رو چرخوندم.صدرا با تورج واحسان صحبت میکرد.نمیتونستم برم و بهش بگم بیاد کارش دارم.به نظرم زشت اومد.ولی..اون شوهرم بود..شوهرم..چه اشکالیداشت؟رفتم سمتشون.با رسیدن من هر سه ساکت شدن و به من نگاه کردن.رو کردم به صدرا_ میشه یه لحظه بیای؟سر تکون دادو با یه ببخشید بلند شد.کمی ازشون دور شدیم ._ من نمیخوام اینجا بمونم .صدرا بدون این که به چشام نگاه کنه با بیتفاوتی گفت:خب چی کار کنم؟میتونی زنگ بزنی به سروش خان بیان از اینجا ببرنتون .اسم سروش رو با یه حالتی گفت ._ من میخوام برم خونه.نه خونه عموم..وگرنه که فقط کافیه به یکی از پسر عموهام زنگ بزنم.با کله میان منو ببرن .صدرا_از احوال پرسی هاشون کاملا مشخصه .بدون فکر گفتم:تو که از تماس هاشون خبر نداری.هر روز تماس میگیرن حالمو میپر ...بقیه حرفمو با نگاهی که بهم کرد قورت دادم.دستمو اروم گرفت و برد تو اتاق ترنم.وقتی درو بست هولم داد تو اتاق .صدرا_ببین بهت گفتم هر کاری میخوای بکن.برام مهم نیستدیگه هم حق نداری در مورد اون پسر عموهات یا هر مرد دیگه ای با منحرؾ بزنی.فهمیدی؟؟هر کاری دوست داری بکن .و رفت بیرون.روی تخت دراز کشیدم و به سقؾ چشم دوختم. حتی ازم توضیح نخواست.چقدر نامرد.به راست چرخیدم.منم نمیدونستمسهند قراره بیاد..وگرنه بهش میگفتم.اصلا اون بدون این که اجازه حرؾ زدن به من بده قضاوت کرد..حکم داد.تازه اجرا هم کرد.چندساعتی داشتم به همین چیزا فکر میکردم.از بیرون صدایی نمیومد.انگار همه رفته بودن بخوابن.با اومدن ترنم توی اتاق چشمام روبستم.نه که حوصلشو نداشته باشم.دوست نداشتم ببینه بیدارم چون میخواست بگه چرا بیرون نیومدم.چند لحظه تو اتاق بود و رفتبیرون.صدای پچ پچ میومد.بعدش هم صدای باز و بسه شدن در.حس کردم کسی نشست روی تخت.دوباره نوازش گونم و.....گونم کهبوسیده شد ..صدای ارومش که میگفت:شب بخیر خانومم..بهم ارامش داد ..چرا این کارا رو میکرد؟وقتی خواب بودم مهربون بود و وقتی بیدار بودم..حتی اجازه حرؾ زدن بهم نمیداد.فردا براش توضیحمیدادم.نه به خاطر اون.به محبتش احتیاج نداشتم..فقط نمیخواستم در موردم فکر بدی بکنه و به خاطر رفع عذاب وجدان خودم.با اینفکر خوابم برد .صبح وقتی پاشدم همه در حال کار بودن.مثل این که قرار بود مراسم تو همین خونه باشه.اومدم بیرون و اولین کسی که دیدم ترنمبود.چشماش خواب الود بود.معلوم بود اونم تازه از خواب پاشدهترنم_سلام خانوم خانوما.منتظر بودم بیدار شین با هم صبحانه بخوریم..از گشنگی تلؾ شدم ._ صبح بخیر..از چشمات معلومه خیلی منتظر بودی ..خندیدیم و من رفتم که صورتم رو بشورم.دو تایی صبحانه خوردیم و رفتیم کمک.یه چند ساعتی داشتیم کار میکردیم که تورج برایناهار صدامون کرد.با دیدن تورج تازه یاد صدرا افتادم.از صبح تا حالا ندیده بودمش.از ترنم هم که نمیشد پرسید .*****************************شب شده بود و خبری از صدرا نبود.یه ربعی میشد که گوشیمو گذاشته بودم جلومو رو اسم صدرا نگه داشته بودم.بالاخره دستمو بردمجلو و دکمه سبز رو فشار دادم.یک بوق...دو....سه....چهار....پنج...شش ....هفت...هشت...نه...در حال حاظر مشترک موردنظر ......دوباره زنگ زدم ...دوباره ..دوباره ...بعد از ششمین تماس..رد کرد..حتی نذاشت بوق بخوره..چرا خودمو کوچیک کردم؟وقتی جلوشمو نمیذاره حرؾ بزنم..چرا فکر کردمپشت تلفن میذاره؟گوشیمو پرت کردم رو تخت..نمیخواستم اس بدم..حتی نمیخواستم پشت تلفن حرؾ بزنم.میخواستم رو در روباشه..ولی ..........فردا روز عقد ترنمه.یعنی نمیاد؟ما تو این جشن باید پیش هم باشیم.به فردا فکر کردم..مامانم اینا هم هستن..یعنی میبینمشون؟؟؟؟خدایایعنی میشه؟دلم براشون یه ذره شده.با این که اونا حتی یه ......بر خلاؾ دیشب که تا حدودی اروم بودم امشب با یه بؽض تو گلوم خوابیدم.هم کار صدرا..هم فکر خانوادم .صبح زودتر از ترنم بیدار شدم و سری دوش گرفتم.قرار بود من هم باهاش برم ارایشگاه.بعد از حموم ترنم و بیدار کردم که اونم برهدوش بگیره.لباسی که قرار بود بپوشم رو گذاشتم توی ساک که ببرم اونجا.یه پیراهن کوتاه قرمز دخترونه بود.دکلته بود و روش یهکت داشت که یکم بپوشونه.لباشو همراه با خاله از تبریز خریده بودم.با اومدن ترنم حاظر شدیم و با احسان رفتیم ارایشگاه ..نیم ساعتی بود که ترنم و احسان رفته بودن ... ایستادم کنار خیابون ... حرصم گرفته بود ... بؽض داشتم ... به احسان گفته بود بهمبگه میاد ولی کوش ؟ !!!بؽضمو قورت دادم ... هیچ چیزی هم همرام نبود ... گوشیمو دراوردم ... شماره شو گرفتم ... اونقدر عصبی بودم که به این فکرنمیکردم که باهام چقدر سرده ... فقط میخواستم فحشش بدم ... رد تماس زد ... اشکام جاری شدن ... گوشیمو اوردم پایین ... شمارهآژانس سر کوچمون رو گرفتم ... میرفتم اونجا و از یکی پول میگرفتم و میدادم بهش ...بعد از نیم ساعت رسیدم خونه عمو ... جلوی در پر بود از ماشینهای جورواجور ... رو به راننده کردم و گفتم : من میرم واستونکرایه بیارم ...از ماشین پیاده شدم ... جلوی در به تورج خوردم ...تورج _ عاشقیا ... حواست کجاست ؟_ دارم میرم داخل پول آژانسو بیارم ...تورج _ با آژانس اومدی ؟_ آره .تورج _ صدرا پس چی ...._ نمیدونم ..دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت : تو برو داخل خودم میدم ...لبخندی زدمو ازش تشکر کردم ... رفتم داخل ... آروم آروم میرفتم ... انگار منتظر یه تلنگر بودم .. یه تلنگری که بخواد بؽضموبترکونه ... جلوی ساختمون نفس عمیقی کشیدم ... لبخندی کشیدم روی صورتم و رفتم داخل ... ترنم و احسان اومده بودن ... نشستهبودن سرجاشون ... داشتن با لبخند به بقیه نگاه میکردن ... لبخندی زدم ... خوشحال بودم .. خوشحال بودم از اینکه بهترین دوستمخوشحال بود ... رفتم سمتشون ... ترنم منو دید ... لبخندی زد ..._ عروسم اینقدر سبک ؟!! نیشتو ببند !احسان _ منم بهش میگم .. گوش نمیده !ترنم با آرنجش زد توی کلیه احسان که فکر کنم ناقصش کرد ... درحالی که داشتم به اونا میخندیدم ترنم گفت : کو صدرا ؟_ نمیدونم !صدام لرزید ... ترنم فهمید ...ترنم _ یعنی چی نمیدونی ؟! نیومد دنبالت ؟_ نه !ترنم به احسان گفت : مگه نگفتی صدرا گفته راسا بمونه خودم میام دنبالش ؟احسان _ چرا همینو گفت ...رو به من کردو گفت : راسا خانم فکر نکنید میخواستم از سرمون بازتون کنما ... خوده صدرا بهم گفت ...لبخندی زدمو گفتم : نه بابا این چه حرفیه ... احتمالا کاری داشته ...برگشتم سمت ترنم ... با حرص گفت : زنگ زدی بهش ؟چشامو بستمو گفتم : ترنم بیخیال ...چشامو دوختم توی چشاش ..._ تو خوش بگذرون ... به درک که نمیاد ...قبل از اینکه چیزی بگه رفتم سمت آشپزخونه ... اشکام جاری شدن ... سخت بود واسم ... سخت بود که اینجوری آدم حسابم نکنه ...خیلی عصبی ام میکرد ... یه لیوان آب خوردم و برگشتم بیرون ... مانتومو دراوردمو اویزون کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم... نگاهمو دوختم به ترنم ... چقدر خوب بود که زندگیت معمولی آؼاز شه !یکی کنارم قرار گرفت ... برگشتم سمتش ... با دیدن سروش لبخندی روی لبم نشست ...سروش _ خوب هستید مادمازل ؟نگاش کردم ... کت شلوار پوشیده بود ..._ خیلی بهت میاد !لبخندی زد ...سروش _ به توهم خواهری ... درضمن خیلی خوشگل شدی !_ درسته !برگشتم سمت صدا ... سهند تعظیمی کردو گفت : ارادتمند دختر عمو !منم بلند شدمو تعظیم کردم ..._ ماهم !!!!سهند رو به سروش گفت : جمله به این پر معنایی گفتم ... خانوم میگه ماهم !!!خنده ام گرفت ... با حرص زدم پشت گردنش ..سهند _ نکن دختر ! موهامو یک ساعت بود درست میکردم ... خراب میشه میمونم روی دستتونا !_ چشمم روشن ... گوشی من کو زنگ بزنم به این دختر خاله ام ؟ !!!سهند منو کشید توی بؽلش و گفت : من قربون خواهر گلم بشم ...نگام افتاد به کسی که کنار درورودی خشکش زده بود ... بی اختیار خودمو کشیدم از توی بؽل سهند بیرون ... سهند رو بهم کردوگفت : برم بهشون تبریک بگم ...و رفت ! نگاهمو ازش گرفتم ... نشستم کنار سروش ...سروش _ کو صدرا ؟ !!خواستم نشونش بدم که دیدم اونم مثل سهند کنار ترنم و احسان ایستاده ... تبریکشو گفت ... زودتر از سهند ... برگشت ... نگاش گرهخورد توی چشای من ... بؽضمو فرو دادم ... نگاهشو ازم گرفت و رفت سمت گروهی ...سرمو انداختم پایین ... احساس میکردم خیلی عصبانیه از دستم .. ولی کسی که باید