۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۲۳ عصر
بار بود صدای شکسته شدن بؽضشو میشنیدم ...ترنم _ تروخدا درو باز کن ببینمت ... بعد میرم ...برگشتم ... خودمم میخواستم ببینمش ... ولی یه چیزی مانعم شد ...ترنم – راسا !گوشه پنجره رو فشردم ...ترنم _ شاید بلایی سر خودش اورده !صدرا _ نه !پوزخندی زدم ... خوبیش این بود یه دوربین داشت توی اتاق ... با اینکه خلوتمو بهم میزد ولی برای اینکه دم به دم نیاد طرفم هیچینگفتم ... اینجوری کمتر صداشو میشنیدم ...ترنم _ راسا ... قربونت برم ...اشکام جاری شدن ...ترنم _ به خدا تقصیر تو نبوده ... تقصیر هیچ کس نبوده ...فشاری که به کناره ی پنجره میوردم بیشتر شد ..ترنم _ رفتن عمو بخاطر کسی نبوده ... خدا خواسته بره ... منو تو که دخیل نبودیم !نتونستم تحمل کنم .... داد زدم : تقصیر منو اون لعنتیه ... !سر خوردم ... سرمو گرفتم بین دستام ..._ تقصیر منه !!! تقصیر اونه ...ترنم _ نیست ... دِ لعنتی نیست ...سرمو گرفتم بین دستام ..._ تنهام بزارید ... نمیخوام صدای هیچکدومتون رو بشنوم !دیگه صدای هیچ کس نیومد .... همونجا دراز کشیدم ... تقصیر من بود ... اگه من کاری نمیکردم بابا اینجوری نمیشد ... !!!!***دو سال بعد ......کیفمو سر شونه ام جابجا کردم ... حرصم گرفته بود ..._ بجنب دیگه حنانه !نگاهی به تخته کرد و گفت : الان ... آخراشم !حنانه _ پنج دقیقه پیشم گفتی آخراشم ...با خنده کتابشو بست و گفت : هووووو ... حالا دو دقیقه دیرتر برس به آقاتون !پوزخندی نشست گوشه لبم ... رفتم سمت در کلاس ..._ باید برم قبرستون !و اومدم بیرون ... اونم به سرعت دنبالم اومد ..در حالی که چادرشو درست میکرد گفت : منم باهات بیام ؟نگاش کردم ..._ یعنی من باعث شدم تو بری سر قبر بابای بیچاره ات !خندید ... بی هیچ واهمه ای ... بدون هیچ ترسی از اینکه پشت این خنده گریه ای هم شاید باشه ... ولی من میترسیدم ... دو سال بودکه میترسیدم ... از اینکه یکی دیگه رو از دست بدم ...کنار خیابون ایستادیم ...حنانه _ بزن داخل این فوکولاتو !!!_ برو بابا شده واسم معلم اخلاق ... !موهامو دادم داخل ...حنانه _ واسه رفتن به اونجا باید یکم رعایت کنی !نگاش کردم ... چقدر باعث شده بود توی این دوسال عوض بشم ... باعث شده بود همه چیو بتونم تؽییر بدم ... مدیونش بودم ...نذاشته بود داؼون بشم ... !.................................._ بابا بیا دیگه ...حنانه _ مامان تنهاست !_ بمیرم توهم نگران خاله ای !!!نگاهمو مظلوم کردمو گفتم : اگه بهش زنگ بزنم میمونی ؟چشاشو بازو بسته کرد ... نفسشو با حرص بیرون دادو گفت : خوشم میاد مامان بهت رو داده پررو شدی ... !با عصبانیت مانتومو دراوردمو پرت کردم سمتش ... نشست پشت میز و گوشی رو برداشت ...حنانه _ بردار اینو !!! موندم شوهرت به چی تو دلخوش کرده !!!حرفشو نشنیده گرفتم ... رفتم توی آشپزخونه ... دوتا کاسه بزرگ و بستنی اوردم ... حنانه داشت با خاله حرؾ میزد ..حنانه _ باشه مامان جان ... چشم !اشاره میکرد که این چیه دستم ... نشستم روی مبل ...حنانه _ باشه ... سلام برسونید ... خداحافظ !قطع کرد ...حنانه _ نترکی !!!کاسه شو گذاشتم جلوش ...حنانه _ امشب خونتون تلپم !!!سرمو بلند کردم ... نگاش کردم ..._ جان من ؟یه قاشق بستنی خورد ... سرشو تکون داد ... با ذوق چنان پریدم بؽلش که بیچاره جا خورد و خوردیم با هم زمین ... کاسه هامون خمشد روی زمین ... حنانه با حرص منو پس زد ...حنانه _ من اینو باید فردا بپوشم !!خنده ام گرفت ...حنانه _ دیوونه !و با حرص شروع به جمع کردن بستنی ها شد ... بوسیدمشو سریع رفتم توی اتاقم ..حنانه _ واسه منم بیار !لباسمو سریع عوض کردم و یه دست لباس واسه حنانه برداشتمو اومدم بیرون .....نشستم کنار حنانه ..._ حنان ؟حنانه بلوزو درست کردو گفت : جونم ؟_ یه سوال بپرسم ؟نشست کنارمو گفت : بفرما !_ چرا نمیخوای با سروش حرؾ بزنی ؟چند لحظه مکث کرد ... نگاهشو چرخوند سمتم ...حنانه _ به تو گفته باهام حرؾ بزنی ؟_ نه بابا ... همینجوری میپرسم !حنانه _ میدونی چیه ؟نگاهشو دوخت توی چشام ...حنانه _ مگه سروش چند سالشه ؟ دو سال بزرگتره ازمون ... بیست سالشه ... چند بار منو دیده ؟ دو یا سه بار ... بعد چجوری میگهمنو میخواد ؟_ حنان ....حنانه _ گوش کن ... سروش داره حرؾ بی ربط میزنه ... بهش گفتم بیخیالم شه ... بره سر درسش ... ما به درد هم نمیخوریم ...دهنمو باز کردم تا حرفی بزنم که در باز شد ... حنانه سریع روسریشو درست کرد ... نگام چرخید سمت در ... صدرا بود ... کلیدوانداخت روی اپن ... متوجه ما نبود ...حنانه _ سلام آقای صدر .برگشت سمتمون ... لبخندی روی چهره ی خسته اش نشست ...صدرا _ خوب هستید حنانه خانوم ؟حنانه _ ممنون ... ببخشید من مثل همیشه اینجام !صدرا خندید و گفت : خواهش میکنم .... شاید با وجود شما راسا رو هم ببینم ...بی توجه بهشون داشتم کانالا رو جستجو میکردم ...صدرا _ سلام عرض شد خانوم !_ علیک سلام !هیچی نگفت ... حنانه هم عادت داشت به رفتار ما ... صدرا عذر خواهی کردو رفت توی اتاقش ...حنانه _ آدم نمیشی ؟هیچی نگفتم ... کنار گوشم گفت : روزی به خودت میای که دیگه خیلی دیر شده ...پوزخندی زدمو گفتم : چی میخوای دیر شه ؟ !!حنانه _ متاسفم واست راسا ... واقعا متاسفم واست ...بلند شد ... تلفن خونه زنگ خورد ... رفتم سمتش ... شماره سروش بود ... پوفی کشیدمو برداشتم ..._ بله ؟سروش _ سلام !_ سروش تو زندگی نداری ؟ از کجا فهمیدی حنانه اینجاست ؟سروش _ بخاطر اون زنگ نزدم !!!!صداش زیادی گرفته بود ..._ چیزی شده ؟سروش _ خونه ای ؟_ آره ! چی شده ؟سروش _ باید باهات حرؾ بزنم ..._ خب بیا خونه ...سروش _ نه ... تو میای جایی همو ببینیم ؟_ سروش چی شده ؟سروش _ هیچی عزیزم ... !_ پس چته ؟سروش _ هیچی .. میتونی بیای ؟_ حنانه اینجاست خب !سروش _ من چیکاره اون دارم ؟_ تنهاش بزارم ؟نفسشو با حرص بیرون داد ...سروش _ فردا باهم حرؾ میزنیم ... خداحافظ !و قطع کرد ... گوشی رو گذاشتم روی میز ...حنانه _ چی شده ؟نشستم روی مبل ..._ نمیدونم ... سروش بود ... خیلی حالش بد بود !هیچی نگفت ... چی شده بود ؟!!! خودمم نمیدونستم ..................................................... ...._ آب میخوری ؟حنانه دراز کشید روی تخت و گفت : نه ... خیلی خوابم میاد !چراؼو خاموش کردم ... اومدم بیرون ... چراغ آشپزخونه رو باز کردم ... دستمو کشیدم به موهام ... در یخچالو باز کردم ..._ راسا ؟در یخچالو بستم ... ایستاده بود روبروم ... نگاهش بهم بود ..._ چیه ؟صدرا _ میشه حرؾ بزنیم ؟_ خوابم میاد !صدرا _ چند دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیره ..اشاره کرد به صندلی ... نشستم ... اونم نشست روبروم ... نگاش به دستم بود ... به انگشتی که هیچوقت حلقه ای رو توی خوش جانداد ... نگاهشو گرفت ... آروم و گرفته گفت : فقط یه سوال دارم ... یه سوال ...نگاهشو دوخت توی چشام و گفت : چیکار باید میکردم که نکردم ؟ !با این حرفش یه جوری شدم ... اوج عجز رو میتونست نشون بده ... لباشو روی هم فشار داد و گفت : بگو چیکار کنم تا اینجورینباشه ؟نمیتونستم بمونم ... نمیخواستم باهاش حرؾ بزنم ... ! بلند شدم ...صدرا _ حرؾ من هنوز تموم نشده !برگشتم سمتش ... دستامو گذاشتم روی میز ..._ جواب میخوای ؟منتظر نگام کرد ..._ لطفا یه دونه بابا بهم بده !به وضوح رنگ باختن چشاشو دیدم ... پوزخندی زدم و گفتم : اگه بتونی برش گردونی میبخشمت !و بدون هیچ حرؾ دیگه ای اومدم از آشپزخونه بیرون ... و با خونسردی کامل رفتم توی اتاقم ...باز صدای زنگ ... باز بیدار شدن ... و باز رفتن به مدرسه ای که اصلا خوشم نمیومد ازش !!! مدرسه ای که بخاطر ازدواجم توشبودم یه مدرسه بود که بیشتر آدمای خلاؾ توش بودن ... یا مزدوج شده ... ولی نمیدونستم چرا حنانه اونجاست ... هیچوقت بهم نگفتهبود ... و منم کنجکاوی نکرده بودم !!!نشستم روی تخت ..._ حنان ؟ؼلت خورد ..._ بلند شو باید بریم مدرسه !حنانه _ اَه ولم کن !_ حنان خانوم اگه دیر بریم باز خانوم صفتی گیر میده ها !!!با حرص برگشت سمتم ... لبخندی زدم و گفتم : منم خوابم میاد ... !بلند شدم ... از اتاق اومدم بیرون ... امروز سه شنبه بود و صدرا نرفته بود ... بی توجه بهش رفتم سمت آشپزخونه ... میزو چیدم ...حنانه هم اومد ... لباسشو پوشیده بود ...._ تا تو بخوری منم بیام !و رفتم سمت اتاقم ... نگاهی به اطراؾ کردم ... رفتم سمت میز آرایشم ... موهامو باز کردمو دوباره بستم ... در اتاقم بازو بسته شد..._ چقدر زود خوردی !برگشتم ... صدرا بود ... به در تکیه داده بودو نگام میکرد ..._ چیکار داری ؟صدرا _ هیچی میخوام فقط نگات کنم !بی تفاوت نگاهمو ازش گرفتم ... دیوونه بود بخدا !!!مانتومو برداشتم و رفتم سمت حموم گوشه اتاقم ... لباسمو عوض کردمو اومدم بیرون ... هنوز همونجا بود ... کتابامو برداشتم ...گذاشتم توی کیفم ... برای بار آخر نگاهی به خودم کردم ... خوب بود ...رفتم سمت در ..._ برو اونور میخوام برم !نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : تا کی باید این رفتارتو تحمل کنم ؟_ مجبور نیستی تحمل کنی !!! بهت گفتم طلاقمو بده ... بهت گفتم دادخواست طلاق میدم ... مجبور نیستی تحمل کنی !صدرا _ چرا اینقدر بی انصافی ؟ چرا یکمم شده به بخشیده شدن من فکر نمیکنی ؟_ چون اونقدر مهم نیستی که بخوام بهت فکر کنم !چشاشو بست ..._ برو اونور میخوام برم ...آروم خودشو کنار کشید ... در باز کردمو اومدم بیرون ..._ حنانه بریم !.............................................._ سروش ....سروش _ الان نمیتونم باهات بحرفم ... بعد زنگ میزنم ...و قطع کرد ... پوفی کشیدمو کلید انداختم ... درو باز کردم ... رفتم بالا ... درو آروم باز کردم ... کلیدو انداختم روی اپن ..._ سلام ابجی !برگشتم ... رها با ذوق اومد سمتم ... زانو زدم روی زمین ... به آؼوش کشیدمش ..._ خوبی ؟بلندش کردم ... گذاشتمش روی اپن .._ با کی اومدی ؟رها _ عمو اورد منو !_ مامان کجاست مگه ؟رها _ حال زن عمو بده .. رفته اونجا !صدای گرفته ی سروش پیچید توی گوشم ... پس دلیل ناراحتیش این بود ..._ ؼذا خوردی ؟رها _ آره ... عمو واسم پیتزا گرفت ..._ مگه نگفتم تو نباید پیتزا بخوری ؟بچه وا رفت ...صدرا _ چیکارش داری ؟برگشتم ..._ فکر کنم حرفای منو خواهرم به تو ربطی داشته باشه ...صدرا _ ولی من واسش پیتزا خریدم ... !_ شما نمیخواد دفعه دیگه به خواهر من لطؾ کنی ...صدرا با لبخند رو به رها کردو گفت : عمو جون تو برو توی اتاق لباستو عوض کن ... !رها هم بدون اینکه چیزی بگه رفت توی اتاقم ... نگاهمو چرخوندم سمت صدرا ... اومد جلوم ایستاد ...صدرا _ چون دوسش دارم دارم بهش محبت میکنم و احتیاج به اجازه تو ندارم ... بعدشم تو که ادعا میکنی خیلی حالیته باید بدونی کهجلوی بچه نباید اینجوری حرؾ بزنی ... !خواستم جوابشو بدم که گفت : تمومش کن راسا ... حداقل جلوی این بچه نشون بده اخلاقت خوبه ... بقیه به درک !پوزخندی زدو ادامه داد : ازم میپرسه چرا تو با کسی خوب نیستی ... چی جوابشو میدادم ؟ !نگاهشو دوخت توی چشام و گفت : یکم سعی کن بخاطر اونم شده ملایم باشی ....و بدون اینکه بهم اجازه بده حرفی بزنم رفت سمت اتاقش ... خودمو رها کردم روی صندلی ... یعنی واقعا اخلاقم اینقدر افتضاح شده؟!! یعنی اونم فهمیده دارم دیوونه میشم ؟رها _ من لباسمو عوض کردم !نگام چرخید سمتش ..._ آفرین خانومی ... میخوای کارتون نگاه کنی ؟سرشو آروم تکون داد ... رفتم سمت تلوزیون ... واسش کارتون گذاشتم ... یه کاسه پاپ کورنم دادم دستش و رفتم توی اتاقم ...لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم ... خیلی خوابم میومد !...............................اطرافو نگاه کردم ... نبود ..._ رها ؟جوابی نمیومد ... صدرا هم نبود ... زنگ زدم خونه مون ... کسی جواب نداد ... پس این دوتا کجان ؟! به ساعت نگاه کردم ...ساعت هشت بود ... شماره صدرا رو از توی دفترچه تلفن بیرون اوردمو بهش زنگ زدم ... بعد از چندتا بوق جواب داد : جانم ؟_ رها کجاست ؟صدرا _ اوردمش بیرون عزیزم !نشستم روی مبل ..._ کجا ؟صدرا _ پارکیم ... !_ مراقبش باش !صدرا _ نمیگفتی هم میدونستم باید مراقبش باشم .هیچی نگفتم ...صدرا _ بیام دنبال توهم ؟_ حوصله ندارم ... خداحافط !بدون اینکه منتظر جواب اون باشم قطع کردم ... واسه خودم شام درست کردم و خوردم ... کتابامو اوردم و نشستم جلوی تلوزیون ...مشؽول نوشتن شدم !!!در خونه باز شد ... نگام چرخید سمت ساعت ... ساعت ده بود ... نگاهمو دوختم به صدرا ... رها توی بؽلش خواب بود ... بلند شدم... رفتم سمتش ... کیؾ رها رو گذاشت روی اپن و آروم گفت : کجا ببرمش ؟_ توی اتاقم !برد سمت اتاقم ... دنبالش رفتم ... رها رو آروم گذاشت روی تخت ... موهاشو کنار زد ... آروم بوسیدش ... پتو رو کشید تا گردنرها و بلند شد ... بدون اینکه به من توجهی کنه رفت بیرون ... رفتم سمت رها ... اونقدر بازی کرده بود که خوابش برده بود ... بالبخند بوسیدمش ... سرمو گذاشتم کنار سرش و نگاهمو بهش دوختم ...یعنی اینقدر بد بودم که صدای رها هم دراومده بود ؟ !!یعنی بقیه حق داشتن ؟ !یعنی به قول حنانه داشتم شورشو درمیوردم ؟ !!چشامو بستم ...نمیدونستم ...بلند شدم ... از اتاق اومدم بیرون ... چراؼا خاموش بود ... چراغ حالو روشن کردمو نشستم پشت کتابام ... یکم دیگه باید میخوندم.... بعد میخوابیدم !.....................نگاهمو دوختم به مامان ... آروم داشت سبزی ها رو پاک میکرد ..._ کمک کنم ؟نگام نکرد ..._ نه !ولی نشستم کنارش ..._ زن عمو بهتره ؟مامان _ بد نیست ... بری ببینیش چیزیت نمیشه !خواستم چیزی بگم که رها صدام زد .... بلند شدم ... رفتم توی حال ..._ جانم ؟رها _ عموئه !گوشی رو گرفت سمتم ... گرفتم ..._ الو ؟صدرا _ سلام !_ سلام .صدرا _ چند نفر از دوستام قراره بیان خونه .. تو باید چند روزی خونه تون بمونی ... چی میخوای واست بیارم ؟لبخندی نشست گوشه لبم ..._ چند روز ؟صدرا _ یه هفته ای !_ خوبه !با ذوق گفتم : خودم میام وسایلامو برمیدارم !صدرا _ پس لطؾ کن تا قبل از شب بیا ... بردارو برو ... کلید که داری ؟_ آره ...صدرا _ باشه ... خداحافظ !و قطع کرد ... نشستم گوشه مبل ... آخ جووون چند روز خوشی !سریع بلند شدم ... لباسامو عوض کردم .. اومدم بیرون ..._ مامان ؟مامان _ هوم ؟_ دارم میرم خونه ... یه هفته ای خونه شمام !مامان _ باشه !و دیگه هیچی نگفت ... از خونه اومدم بیرون ... حوصله تاکسی نداشتم ... دوست داشتم تا مسیری رو پیاده برم ... دستامو توی جیبمفرو بردم و آروم آروم شروع کردم به راه رفتن !.................................لباسامو جمع کردم ... ساکو گذاشتم دم در ... کوله مو که پر بود از کتاب به سختی گذاشتم کنار در ... رفتم سمت تلفن ... در خونهباز شد ... صدرا بود !!نگاهی به وسایلام کردو گفت : میخوای بری ؟_ آره !صدرا _ پس بیا برسونمت !رفتم سمت در ...صدرا _ همه چیزتو برداشتی ؟!! این چند وقته نباید بیای اینجا ها !حرصم گرفت ... انگار میخواستن چیکار کنن اینجا !!!_ آره برداشتم ...وسایلامو برداشت و راه افتاد ... درو بستم و پشت سرش رفتم توی آسانسور ... گوشیش زنگ خورد ... پارکینگو زدم ...صدرا _ سلام ..... خوبی ؟ ... ممنون ... آره ... مگه بهت نگفتن ؟!! ... سر ساعت هشت باید اینجا باشید ....بلند خندید ... اومدم بیرون .... اونم پشت سرم اومد ....صدرا _ آره میخوام اذیتتون کنم ! ... باشه عزیزم ... به بقیه هم بگو ... خوبه ! ... منم همینطور ... بای !سوار ماشین شدم ... هنوز لبخند روی لبش بود ... راه افتاد ... گوشیم زنگ خورد ... از توی جیبم درش اوردم ... حنانه بود !_ سلام .حنانه _ سلام خوبی ؟_ ممنون تو چطوری ؟حنانه _ بد نیستم ... کجایی ؟_ دارم میرم خونه مامان اینا !حنانه _ چرا ؟_ یه هفته ای اونجام !حنانه _ چیه نکنه دعواتون شده ؟_ دعوا ؟!!!! نه بابا ... دلت میاد به دوتا کفتر عاشق اینا رو بگی ؟ !!صدای خنده ی حنانه بلند شد ... به راحتی به تمسخر صدام پی برد ...حنانه _ حالا میفهمی کفتر عاشق کیه ! یکم این چند روزه که ازش جدایی فکر کن ... شاید از خر شیطون اومدی پایین ..._ عمرا عزیزم !حنانه _ ببینیم ! کاری نداری ؟_ ممنون ... بای !حنانه _ بای !گوشی رو گذاشتم روی کیفم ... صدرا پیچید جلوی خونمون ... ایستاد ... صندوق رو زد ... روشو برگردوند سمت منو گفت : پولمول نمیخوای ؟_ نه دارم !صدرا _ خوبه ! خداحافظ !یه جورایی خشکم زد ... راحت داشت میگفت بپر پایین !ولی کم نیوردم .. پیاده شدم .. وسایلامو گذاشتم پایین ... آهنگ شادی گذاشت ... در صندوقو محکم بستم ... واسم یه بوقی زدو گازشوگرفتو رفت !!!به درک برو !وسایلمو برداشتمو رفتم سمت در ... زنگو فشار دادم و فکرم رفت سمت اینکه یه هفته مگه میخوان چیکار کنن که منو بیرون کرد؟!!!حنانه _ فکر کردی عزیزم ؟دستشو کشیدم و کنارم نشوندمش ..._ ول کن تروخدا !حنانه _ چی چی رو ول کنم ؟بلند شد ... روبروم ایستاد ...حنانه _ به خودت نگاه کردی ؟!! به کجا رسیدی توی این دوسال ... ؟ فقط خودتو مقصر میدونستی ... من نبودم همون دختریمیموندی که با کسی حرؾ نمیزد ... خدارو شکر من تونستم یه کاری کنم وگرنه باید با یه مهر توی شناسنامه ات میموندی توی اینخونه !!!به اطرافش اشاره کرد و ادامه داد : به خودت بیا ... تو الان نباید اینجا باشی ... تو نباید بخاطر ذوستای اون از زندگیت بگذری !!_ حنانه بس کن !حنانه _ بس نمیکنم ... من بریدم ... من از دستت خسته شدم ... اون که دیگه جای خودشو داره ... فکر میکنی نمیفهمم چه حرفاییبهش میزنی ؟!! فکر میکنی نمیدونم چه رفتاری باهاش داری ؟!! والله بخدا خیلی معجزه ی بزرگی بوده که تا حالا مونده و دست از پاخطا نکرده ... درسته تجاوز کرد ... درسته گناه کرد ... ولی پاش ایستاد ... خودشو نکشید عقب ... پیشت موند ... نذاشت کسی بهتچیزی بگه ... اگه هم گفتن تقصیر خودت بوده ... بود باهات ... عقب نکشید ... 34 سالشه و داره واسه یکم محبت به پای یه دختر18 ساله میوفته ... دو سالو نیمه که داره باهات میسازه ... دوساله نیمه که هرچی بهش میگی دم نمیزنه ... دوساله نیمه که هرچی ازدهنت درمیاد بهش میگی ...پوزخندی زدو گفت : من بهش شک دارم ... بهش شک دارم ... بهش شک دارم که مرد باشه ... بهش شک دارم که ؼروری داشتهباشه ... ولی به این ایمان پیدا کردم که بالا خونه شو اجاره داده ... به این ایمان پیدا کردم که واقعا عاشقه ... به این ایمان پیدا کردمکه پشیمونه ... به این ایمان پیدا کردم که .......چشاشو بازو بسته کرد ... نفس عمیقی کشید و گفت : بشین فکر کن ... دست از این بچه بازی ها بردار ... بشین فکر کن ... بهخودت ... به زندگیت ... به صدرا ... ! بشین فکر کنو یه راه حل درست انتخاب کن ... نزار دیر شه ... نزار وقتی به خودت بیاییکه دیگه واقعا دیر شده باشه !جلوی چشمای بهت زده ی من چادرشو پوشید و از اتاق زد بیرون ... !نفسمو دادم بیرون ... نگاهمو دوختم به فرش ...
حانیه که از جیکو پوک زندگیم خبر داشت ... !
چرا اون دیگه ؟ !!
چرا درکم نمیکرد ...
چرا نمیفهمید من نمیتونم اونو ببخشم ...
چرا ازم میخواست ببخشمش ؟ !
چرا از اون طرفداری میکرد ؟ !
مگه من آدم نیستم ؟ !
چرا کسی پشت منو نمیگیره ؟ !
چرا آخرش همه چی سر من میشکنه ؟ !
من حق زندگی ندارم ؟ !
منم مگه انسان نیستم !؟ !
مگه بقیه هم خطا نمیکنن ؟ !
چرا همه ی خطاها باید نوشته شه پای من ؟ !
مگه صدرا هم اشتباه نکرده ؟ !
اونم منو داؼون کرد ... !
اونم منو ندید ...
اونم فقط به نیاز جنسیش فکر میکنه ...
اونم فقط میخواد تن منو داشته باشه ....
اونم هیچ فرقی نداره ......
ولی یه چیزی توی وجودم صداش دراومد ...
اون اگه به نیاز جنسیش فکر میکرد توی این دوسال دست از پا خطا میکرد ...
اون راحت میتونست با یکی دیگه باشه ولی نبود ...
همیشه میومد خونه ....
همیشه سر موقع میومد خونه ...
همیشه ساعت هشت خونه بود ...
هیچوقت شبو بیرون نمیموند ...
همیشه میومد ..
اون هیچوقت دست از پا خطا نکرده ...
این دوسال بیخیال نیاز جنسیش شده بود ...
پای چی نشسته بود ؟ !
پای بی تفاوتی های من ؟
پای اون حرفام ؟ !
بؽض نشست توی گلوم ...
به من چه نمیشست !!
میرفت دنبال زندگیش ...
من ازش طلاق میخواستم ...
اون قبول نمیکرد ...
زندگی من تلؾ نشده ...
زندگی اون تلؾ شده ...
میتونست بره ...
میتونست نمونه ...
به من ربطی نداره ...
من باعث خراب زندگی کسی نشدم ... !
زندگی اون لعنتی به من ربطی نداره ...
با عصبانیت از جام بلند شدم ... بؽضم داشت اذیتم میکرد ... جلوی آینه ایستادم ...
_ زندگی اون به من ربطی نداره !
ولی اشکام جاری شدن ...صدای حنانه هنوز توی گوشم بود ... من کاری نکردم ... من هیچوقت اینکارا رو نکردم ... من هیچوقت خونواده ام رو نرنجوندم ...ولی صدرا .... اون نسبتی با من نداره ... اون برای من مهم نیست !گوشیم و کیفمو چنگ زدم ... بیرون زدم ... اشکام داشتن میومدن پایین ... با مشتم پاکشون میکردم ... من کاری نکردم ... من کارینکردم !!دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ... بؽضمو فرو خوردم ... تاکسی ایستاد ... سوار شدم ... !کنار قبر بابا نشستم ... دستمو کشیدم روی قبرش ..._ بابا ؟اشکام جاری شدن ..._ چیکار کنم ؟! بریدم بخدا ... به یکی احتیاج دارم ... یکی که آرومم کنه ... همه باهام لجن ... کسی دوست نداره باهام حرؾ بزنه !بؽضم ترکید ..._ دیگه مامان هم درست باهام حرؾ نمیزنه ... مگه گناه من چی بود بابا ؟..............................نگاهمو چرخوندم بین کتابام ... لعنتی ! نبود ...._ رها ؟اومد توی اتاق ...رها _ بله ؟_ کتاب شیمی منو ندیدی ؟رها _ چه رنگیه ؟ !خنده ام گرفت ..._ روش نوشته شیمی !یکم فکر کردو گفت : نه !و رفت بیرون ... یه بار دیگه گشتم ... نبود ... ولی من فردا امتحان داشتم ... بؽض گلومو گرفت ... این چند روزه اصلا طرؾکتاب نرفته بودم .. اگه نمیخوندم تجدید میشدم !!! یا خدا ...لباسمو پوشیدم ... اومدم بیرون ...مامان _ کجا میری ؟_ کتابم خونه جا مونده ... میرم بیارم ...مامان _ این وقت شب ؟!! زنگ بزن بگو واست بفرسته !_ نمیدونم کجاست خب ... میرم خودم میارم ...مامان _ زنگ بزن آژانس !شماره آژانسو گرفتم ..............................................._ چند لحظه میشه صبر کنید من بیام ؟راننده _ بله خانوم ... منتظرم !پیاده شدم ... با کلیدی که داشتم اومدم بالا ... پشت در واحدمون که ایستادم صدای خنده میومد ... صداشون به وضوح تا بیرون میومد... اشتباه کردم به صدرا زنگ نزدم ... ! زشت بود وسط اینهمه پسر من بیام اینجا .... ولی صدای خنده ای باعث شد خشکم بزنه ...دخترم بینشون بود ...کلید رو اوردم پایین ... زنگ زدم ... صدای صدرا اومد : بفرمایید پیتزا هم اومد !و پشت سرش در باز شد ... چهره ی خندون صدرا چرخید سمتم ... خشکش زد ...صدرا _ راسا !!!لبخندی نشست روی لبم ... برای حفظ ظاهر ..._ باید خبر میدادم ... کتابم مونده بود اومدم .............با صدای یه دختر نگام چرخید سمتش ..._ کیه عزیزم ؟دیدمش ... یه دختر بود با تاپ و شلوارک ... دستشو دور بازوی صدرا حلقه کردو گفت : ایشون کی ان صدرا جان ؟نگام چرخید سمت صدرا ... رنگش پریده بود ... میخواست چه جوابی بده ؟! دهنشو چند بار باز کرد ولی نتونست چیزی بگه ... دلمبه حالش سوخت !!!_ راسا هستم ... دختر خاله ی صدرا !دستمو گرفتم سمت دختره ... با لبخند جوابمو داد ..._ ببخشید مزاحم شدم ... چند روزپیش اینجا بودیم ... کتابم مونده بود اینجا !!!با یه لبخند ژکوند به صدرا نگاه کردم ..._ میشه بیام کتابمو بردارم ؟ !آب دهنشو قورت داد و آروم گفت : راسا ... باید حرؾ بزنیم !دختره کنار رفت ... از کنارش رد شدم ... بی هیچ توجهی ... رفتم داخل ... چندتاپسر و دوتا دختر دیگه هم بودن ... سلامی کردم وهمون چرتوپرتا رو تحویل دادم ... رفتم سمت اتاقم ... کتابمو برداشتم ... خواستم بیام بیرون که صدرا اومد داخل و درو بست ...صدرا _ توضیح میدم ...نگاش کردم ... آروم بودم !!! دلیلی نداشت مشکلی داشته باشم ... !_ چی رو ؟صدرا _ واقعا نمیدونم چی بگم ....حرفشو قطع کردم ..._ من این چند روزه نخوندم ... الان میخوام برم شیمی بخونم ... حوصله حرؾ زدن ندارم ... !و کنارش زدم ... اومدم بیرون ..._ ببخشید مزاحم شدم ... خداحافظ !همه بلند شدن ... باهام خداحافظی کردن ... اومدم بیرون ... کنار آسانسور ایستادم ...صدرا _ راسا .....برگشتم سمتش ..._ چیه ؟صدرا _ من واقعا نمیدونستم اون دخترا هم میان !پوزخندی نشست گوشه لبم ..._ من گفتم واسم فرقی میکنه ؟صدرا _ ولی ......آسانسور باز شد ... رفتم توش ... درو بست و پشت سرم اومد ... داخل آسانسور شد ..._ مهمونات تنهان !صدرا _ تو نگران اونا نباش ....با کلافگی دستشو کشید به موهاش و گفت : واقعا ببخشید ....نگاش کردم ... در آسانسور باز شد ... یه قدم رفتم بیرون ... اگه این سوالو نمیپرسیدم میمردم !_ فقط یه سوال ... وقتی زنو مرد قاطی بود من چرا باید میرفتم ؟ !با پرسش بهش نگاه کردم ...صدرا _ راسا .....نفسمو دادم بیرون ..._ جوابمو گرفتم ...اومدم بیرون ... بدون هیچ حرفی ... بازوم کشیده شد ... پرت شدم سمتش ... قبل از اینکه به خودم بجنبم منو محکم توی بؽلش گرفت...صدرا _ بخدا نمیدونستم ... به والله نمیدونستم !_ خب باشه ... حالا چرا اینهمه تاکید میکنی .... بهت شک میکنما !با شوخی اینو گفتم ... آروم زمزمه کرد : من که میدونم همینو باز میزنی تو سرم ...مکثی کردو گفت : دیگه خسته شدم راسا ... دیگه دارم میبرم ... تروخدا بهم فرصت بده !حس میکردم صداش میلرزه ... منم آروم گفتم : به چیه این زندگی دلخوش کردی ؟صدرا _ به تو ... به وجود تو ... باورت میشه اگه یه روز اخمتو نبینم شک میکنم بهت ...لبخندی روی لبم نشست ... یادم باشه همیشه بهش اخم کنم !صدرا _ ولی به همون اخماتم دلخوشم ... به اینکه یه روزی بهم بخندی !خودمو ازش جدا کردم ... چشاشو دوخت توی چشام ... اون باید میدونست هیچوقت این اتفاق نمیوفته ... هیچوقت نباید بیوفته !_ دلخوش نکن ... برو زندگیتو بکن ... این من هیچوقت ما نمیشه ! منو تو هیچوقت توی یه اتاق نمیخوابیم ...یه قدم رفتم عقب تر ..._ من فکرامو کردم ... نباید باهم باشیم ... میرم دادخواست میدم ... بدون هیچ حرفی بیا امضا کن ... بزار دوتامون زندگی کنیم ...بزار ببخشمت !و پشتمو بهش کردم .... سریع سوار آژانس شدم ..._ بریم آقا !و نگاش نکردم ... ندیدم که چجوری کنار ستون سر خورد ... !من حرفامو زده بودم بهش ... هیچوقت اینهمه جدی نبودم ... اون باید میدونست که نباید خودخواهی کنه ... ما باید از هم جدا میشدیم... باهم بودنمون درست نبود ... فقط همدیگه رو محدود میکردیم !!!حنانه با عصبانیت نشست کنارم ..._ معلوم هست چه ؼلطی کردی ؟_ حنان بیخیال !حنانه _ بیخیال نمیشم ... معلوم هست داری چیکار میکنی دیوونه ؟ !!بلند شدم ... فقط منتظر یه تلنگر بودم تا هرچی توی دلم تلنبار شده رو بریزم بیرون ..._ آره میدونم دارم چیکار میکنم ... آره میدونم ... این کارو باید همون دوسال پیش میکردم ... همون موقعی که بابا مرد .. همونموقعی که همه پسم زدن ... باید اونموقع اینکارو میکردم ...حنانه _ عوض تشکرته ؟!! دوسال به پات نشست ... اونموقع که همه پست زدن اون بود ... بعد تو میگی باید همون موقع ازش طلاقمیگرفتم !؟! که کجا میرفتی ؟!! تو خیابونا ؟ !!!_ به من چه ... نمینشست ... مگه من گفتم ؟ !!حنانه با عصبانیت گفت : اون لعنتی دوستت داره !!!_ نداره ... نداره ... اگه داشت این دوسال کمکم میکرد .... این دوسال به جای تو ، اون کمکم میکرد ... ولی اون فقط فکر میکنهدادن خرجم و بودن توی خونه کار خیلی مهمی رو میکرده ... !بؽض گلومو گرفته بود .... چم بود ؟ !!!_ دیشب رفتم خونه ... کتابم مونده بود ... میدونی چی دیدم ؟!!! یه دختر ... اویزونش شده بود ... با تاپ و شلوارک ... فکر میکنهمن خرم !!! بهم میگه نمیدونسته اونا میان ... میخواست توضیح بده که چرا اون دختر بهش میگفت عزیزم ... میخواست توضیح بدهچرا خوشحال بود از بودن اونا !!!اشکامو کنار زدم ... واسم فرقی نمیکرد باشه یا نباشه .... برام فرقی نمیکرد که بهم خیانت کنه یا نه ... ولی این اذیتم میکرد که خرفرضم میکرد ... برام فرق میکرد که چرا وقتی ادعای عشق داره میره با یکی دیگه لاس میزنه !!!حنانه خشکش زده بود ... آروم تر گفتم : دیگه نمیخوام ... دیگه حتی نمیخوام ببینمش ... درسته ... زندگیم بهم ریخته ... درستهداؼونم کرده ... درسته همتون ازش طرفداری میکنید ولی اونم مقصر بود ... اونم مقصره ... فقط من نیستم که همه چیو خراب کردم... فقط من نیستم که بچه بازی درمیارم ... اونم داره کاری میکنه که به عقلش شک کردم !!!نگاهمو دوختم توی چشاش ..._ دیگه نمیخوام حنانه .... دیگه نمیخوام به حرؾ هیچ کدومتون گوش کنم ... دیگه نمیخوام باهاش باشم ... میخوام آزاد باشم ... واسهخودم زندگی کنم ... از این نترسم که باز بخاطر صدرا خونواده ام ازم زده شن !!!دیگه نمیتونستم چیزی بگم ... روسریمو چنگ زدم و از اتاق حنانه زدم بیرون ... بی توجه به نگاه های خاله ... به توجه به صدازدن های حنانه ... اومدم بیرون ... باز تنها جایی که داشتم قبرستون بود ... باز همدم تنهایی هام بابا بود ...***چند هفته ای از چهلم بابا هم میگذشت ... تنها کاری که میکردم این بود که میرفتم قبرستون و برمیگشتم ...دیگه هیچ کدوم به سراؼم نمیومدن ... نه سهند ... نه سروش ... نه صدرا ... نه ترنم ... هیچ کس ... تنهام گذاشته بودن ... واینجوری بهتر بود ...لباسمو پوشیدم ... اومدم بیرون ... همزمان صدای زنگ در بلند شد ... رفتم سمتش ... باز کردم ... سروش بود ... بی اختیار نگاشکردم ...سروش _ سلام !هیچی نگفتم ... کلیدمو از روی اپن برداشتم ... اومدم بیرون ... سوار آسانسور شدم ... اونم اومد دنبالم ... !سروش – میخوای بری پیش عمو ؟اومدم بیرون از آسانسور ... اونم باهام اومد !سروش _ منم میخواستم برم ... گفتم بیام باتو برم ...عادت داشتم تا قسمتی رو پیاده میرفتم ... اونم دنبالم اومد ...سروش _ با تاکسی نمیری ؟هندزفری رو گذاشتم توی گوشم ... ایستاد ... ولی من همچنان میرفتم ... صدای آهنگ بی کلامی که خیلی قبل ها از ترنم گرفته بودمپیچید توی گوشم .. !با مرگ بابا هم عروسی ترنم تا سال بابا عقب افتاده بود ... ! بیچاره !!!!!سوار تاکسی شدم ... خواستم درو ببندم که سروش هم اومد ... هندزفریمو دراوردم ..._ کجا ؟سروش _ باهات میام !_ ولی من نمیخوام بیای !و درو کشیدم ... درو ول کرد و رفت جلو نشست ... راننده نگاهی به ما کردو راه افتاد ... منم هیچی نگفتم ... به من چه بیاد !!!..................................................نشستم کنار قبر بابا ...سروش _ میرم آب بیارم ...و رفت ... دستمو کشیدم روی اسمش ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... !سرمو گذاشتم روی سنگش ..._ بابا ... ؟بوسیدمش ..._ دلم خیلی واست تنگ شده .باز گونه مو چسبوندم به سنگ .... چشمم افتاد به یه زنو یه دختری که کنار یه قبر ایستاده بودن ... دختره داشت با کلافگی اطرافونگاه میکرد ..._ چیزی نیست خب !زنه که فکر کنم مادرش بود با حرص گفت : یه چیزی پیدا کن بیار !دختره با عصبانیت رفت سمتش شیر آبی که سروش اونجا بود ... یه چیزی به سروش گفت .... سروش به اطراؾ نگاه کرد ... یهچیزی به دختره گفت ... دختره وا رفت ... سروش ظرفی که پر از آب کرده بود رو گرفت سمت دختره ... از اینجا هم لبخندشو دیدم... سریع رفت سمت مادرش ... آبو ریخت روی سنگ قبر و برگشت ... تمام مدت چشم سروش بهش بود ... بدون هیچ منظوریلبخندی زدم ... ! سروشم بزرگ شده بود ... دختره ظرفو داد به سروش و تشکر کردو برگشت ... سروش نشست کنار شیر آب تاظرفو پر کنه ... سرمو بلند کردم از روی سنگ ... سروش هم اومد سمتم ...سروش _ بلند شو آبو بریزم ... خیس میشی !آروم بلند شدم ... لباسای سیاهم همش خاکی بودن ! حوصله تکوندن نداشتم ... !به حرکات دست سروش روی سنگ قبر چشم دوختم ...سروش _ راسا ...نگاهشو دوخت توی چشمام ...سروش _ داری با کی لج میکنی ؟نشستم روی یکی از قبرا ...سروش _ چرا داری اینکا را رو میکنی ؟با صدای یکی نگاهمون چرخید سمتش ..._ ببخشید ؟سروش بلند شد ...سروش – بله ؟همون خانومه بود ...خانومه _ ببخشید بخدا ... این دختر من تنبله یکم ... از شما ظرؾ گرفت ...دختره با حرص گفت : مامان !سروش لبخندی زدو گفت : خواهش میکنم ... کاری نکردم که !خانومه لبخند مهربونی زد و خم شد و چندتا ضربه زد روی سنگ قبر بابا ... نگاه مهربونی بهم کردو گفت : خوبی عزیزم ؟بی اختیار لبخند زدم ..._ ممنون !خانومه نگاهشو چرخوند روی سنگ قبر و آروم گفت : خدارحمتشون کنه ... !سروش سرشو انداخت پایین ...سروش _ خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه !خانومه یه نگاه به من کردو گفت : بازم ممنون ... خدانگهدار !سروش کنار رفت و گفت : خداحافظ ...منم بلند شدم ... به رفتن اونا نگاه کردم ...سروش _ دختره خنگ میزد !!!نگام چرخید سمتش ..._ حرؾ پشت مردم نزن !!!سروش با سرخوشی گفت : چشم قربان !و مکثی کردو گفت : بریم ؟سرمو تکون دادم ... برای بار آخر به قبر بابا نگاه کردم ... راه افتادیم ...سروش نشست روبروم ...سروش _ چی میخوری ؟_ اشتها ندارم ... !سروش _ نداشتیم دیگه ... قول دادی باهام خوب باشیا ... من که هیچوقت اون حرفا رو نزدم ... چرا با من بد شدی ؟ !نگاش کردم ... خوب بود بازم یکیو داشتم ... چشامو بازو بسته کردم و گفتم : یه قهوه فقط !لبخندی نشست گوشه لبش ...سروش _ بخدا چاکرتم !و سفارش ها رو داد ... روشو برگردوند سمتم و گفت : خب ؟گوشیم لرزید ... نگاش کردم ... خودش که میدونست جوابشو نمیدم چرا زنگ میزنه ؟ !!!سروش _ کیه ؟گوشیو گرفتم جلوش ... ازم گرفتش .... جواب داد : بله ؟ .... سروشم ! .... خوبه که فهمیدید ولی بازم اینجوری با عصبانیت دادمیزنی .... پیش منه ... نه فعلا ... هروقت خودش خواست میارمش ....ابروهاشو کشید توی هم ...سروش _ ببین آقا . تو نمیگفتی هم میدونستم باید مراقب خواهرم باشم . مراقب حرؾ زدنت باش ..... برو بابا ...و قطع کرد ...سروش _ پسره پررو !_ چی شده ؟سروش _ میگه اگه یه تار مو از سرش کم شه میکشمت ... دیوونه عوضی !نگام کردو گفت : جان تو ... به احترام تو بهش چیزی نگفتما !از لحنش لبخندی روی لبم نشست ... من که میدونستم سروش اهل دعوا نیست !!!......................................از ماشین پیاده شدم ...سروش _ فردا بیام دنبالت ؟_ نه ... ! میخوام تنها باشم .سروش – باشه عزیزم ...و منو کشید توی بؽلش ... آروم پیشونیم رو بوسید و گفت : برو داخل !آروم اومدم داخل .... رفتم توی آسانسور و دکمه طبقه ی نحسمون رو زدم ... !به محض باز شدن در چهره عصبانی صدرا نقش بست جلوم ... رفتم سمت در ...صدرا _ کجا بودی ؟پوزخندی زدم ..._ الان فکر میکنی جوابتو میدم ؟رفتم داخل ...صدای بسته شدن در پیچید توی خونه ... رفتم سمت اتاقم ... قبل از رسیدن به اتاقم بازوم کشیده شد ... برگشتم سمتش ... باعصبانیت داد زدم : ولم کن !صدرا _ گفتم کجا بودی ؟_ به تو ربطی نداره !منو چسبوند به دیوار ...صدرا _ به من ربطی نداره نه ؟نگاهمو دوختم بهش ..._ نخیر !سرشو اورد نزدیک که چنان باپام زدم وسط پاهاش که ناقص شد ... خم شد روی زمین ... با عصبانیت داد زدم : بار آخرت باشه بهمنزدیک میشی !و رفتم سمت اتاقم ... درو قفل کردم ... عوضی آشؽال !!!***با صدای بوق ممتد به خودم اومد ..._ حواست کجاست خانوم ؟ !!!رفتم کنار ... ماشین رد شد ... رفتم سمت قطعه ای که بابا اونجا دفن بود ... به محض پیدا کردن قبرش نشستم کنارش ... نگامچرخید سمت سنگ قبر بابای حانیه ... همینجا باهاش آشنا شده بودم ... همینجا بهش همه چیو گفته بودم ... همینجا شده بود بهتریندوستم ... همینجا کاری کرده بود که برم دست بوس زن عمو ... برم دست بوس مامان ... همینجا بهم قول داده بود همراهم باشه ...همینجا دستمو گرفته بود و گفته بود باهم خواهریم ... !اشکم جاری شدن ... حنانه منو به زندگی برگردونده بود ... حنانه کاری کرده بود که پی به اشتباهم ببرم ... حنانه کاری کرده بود کهواسه ده بار برم خونه ... برای ده بار برم دستبوس مامان ... حنانه باعث شده بود همه چیو بگم به مامان ... و همین باعث شد مامانببخشتم ...حنانه ... !!! حالا همین حنانه از صدرا دفاع میکرد ... حالا همین حنانه میگفت صدرا حق داره ... اون که دیده بود صدرا چه حرفایناحقی بهم میزد ... اون که میدونست صدرا چه بلایی سرم اورده ... بعد چرا میگفت طلاق نگیرم ... ؟ !!!گونه مو چسبوندم به سنگ قبر ... اشکام میریختن روی سنگ داغ !!!_ بابا ... حنانه هم رفت توی جناح صدرا ... دیگه چیکار کنم ؟ !!_ راسا ...سرمو بلند کردم ... حنانه ایستاده بود کنار قبر بابا ... بؽضش ترکید ...حنانه _ معذرت میخوام !لبخندی نشست گوشه لبم ... همه خوشیهامون اینجا بود ... دعوا میکردیم بعد اینجا آشتی میکردیم ... !بلند شدم ... رفتم سمتش ... توی آؼوشم فرو رفت ...حنانه _ من توی جناح توام ... !خنده ام گرفت ... گوش میداده حرفامو ... بعد میگه گوش دادن حرؾ بقیه کار خیلی زشتیه !..............................................سینا هیچی نمیگفت ولی سهند جلزو ولز میکرد ...سهند _ باز سرخود داری تصمیم میگیری ؟!!! نباید از بقیه یه مشورت بگیری ؟_ مگه این زندگی خودم نیست ؟!! مگه نمیگفتی باید ازش طلاق بگیرم ... حالا که دارم میگیرم چرا نمیزاری ؟سهند _ راسا تو هجده سالته ... بفهم اینو ... میخوای طلاق بگیری که تا آخر عمر بمونی پیش زن عمو ؟ !!!این سهند بود ؟!!! واقعا این حرفای سهند بود ؟ چرا عین زنا حرؾ میزد ؟ !!_ آره میخوام بمونم پیش اون ... آزاد بودن من واست مهمه یا اینکه طلاق میگیرم و میشینم توی خونه ؟سهند با حیرت گفت : چی میگی تو ؟ !!!کؾ دستامو گذاشتم روی میز و خم شدم طرفش ..._ ببین من میخوام طلاق بگیرم ... میخوام از این زندگی خلاص شم ... به اجازه هیچ کدوم از شماها هم احتیاجی ندارم ......_ راسا !برگشتم سمت مامان ..._ جانم مامان جان ؟ !!مامان _ با سهند درست حرؾ بزن !_ من درست حرؾ میزنم ... خودش نمیخواد ... میخواهید باز زندگیم داؼون شه ؟! باز بخاطر یکی دیگه زندگیمو داؼون کنم ؟هیچ کسی چیزی نمیگفت ... به عکس بابا اشاره کردم و گفتم : یه بار بخاطر بابا زندگیم شکل گرفت ... ولی اینبار دیگه بزارید خودمتصمیم بگیرم ... بزارید کسی توش دخیل نباشه ...اشکای مامان جاری شدن ... جلوش زانو زدم ..._ قربونت برم ... میدونم با حرفم مخالفی ولی بدون دیگه نمیتونم !صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : این کارو باید همون موقع میکردی عزیزم ... حالا هم خودم پشتتم ...خودمو توی اؼوشش فرو کردم ... و همین حمایت واسم مهمترینش بود ... و همین حمایت باعث میشد به تصمیمم شک نکنم ...شماره شو گرفتم ... باید بهش میگفتم که سینا فردا کارا رو واسم انجام میده ... بوق اول ... بوق دوم ... بوق سوم ... بوق چهارم ...قطع کنم ؟! ... بوق ششم ... خواستم قطع کنم که صداش پیچید توی گوشم : بله ؟_ سلام ...صدرا _ سلام ... خوبی ؟_ ممنون ...صداش خسته به نظر میرسید ... ! بد موقعی زنگ زدم ... !_ ببخشید ... حواسم به ساعت نبود ... تو برو بخواب ... بعدا زنگ میزنم ... !صدرا _ نه بگو ... امروز سه شنبه بود نرفتم سرکار ... !یادم اومد ... ولی صداش خیلی خسته بود ..._ مطمئنی خسته نیستی ؟صدرا _ نه عزیزم ... کاری داشتی ؟_ آها .. میخواستم بگم که من به بقیه گفتم ... قراره سینا بره کارا رو بکنه ...صدرا _ باشه ... ولی من نیستم !بی اراده گفتم : کجا میری مگه ؟صدرا _ ایتالیا !!!_ ولی ...حرفمو قطع کردو با خشونت گفت : میام ... واسه طلاق میام ... نگران نباش ... !_ کی ؟صدرا – تا قبل از عروسی ترنم میام ... بهش قول دادم واسه عروسیش باشم ... !_ اها ... باشه ... کاری نداری ؟نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : چیزی لازم نداری ؟_ نه !صدرا _ پول داری ؟_ صدرا !هیچی نگفت ... مکثی کردمو گفتم : ما دیگه قراره باهم نباشیم ... دیگه نباید این سوالو ازم بپرسی ... !صدرا _ بله بله درسته ... دیگه منو تو هیچ نسبتی باهم نداریم ... شب خوش خانوم مشفق !و قطع کرد ... پوفی کشیدم و گوشیمو گذاشتم روی میز .. بلند شدم ... عین بچه ها شده بود !!!.................................................حنانه _ نمیام بابا !_ لوس نشو دیگه ... باید بیایی بریم !ترنم _ آره دیگه ... بیا !حنانه _ وسط اونهمه آدم .....ترنم _ لوس نشو دیگه ... خاله اجازه داده تو نمیای ؟حنانه _ آخه ...پریدم بوسیدمش ..._ عاشقتم حنانه !ترنم سریع لباسایی که واسش اماده کرده بود برداشت و اومدیم بیرون ..._ خداحافظ خاله !خاله _ خدا همراهتون ...اومدیم بیرون ... از همونجا لبخند سروش رو دیدم ... شیطنتم گل کرد ..._ بریم توی ماشین ترنم اینا !رفتیم سمتش که سروش از همونجا داد زد : کجا ؟نیشم شل شد ..._ توی ماشین ترنم اینا ...سروش _ بابا اونا میخوان تنها باشن ... راه بیفت ... !خندیدم ... سروش فهمید دارم اذیتش میکنم ... با حرص واسم خطو نشون کشید ... ولی من بی هیچ ترسی داشتم بهش میخندیدم ...نشستیم توی ماشین ...حنانه _ فکر میکردم بلد نیستی بخندی !نگاش کردم ...حنانه _ با رفتن اون یاد گرفتی بخندی !هیچی نگفتم ... یه جورایی خورد توی ذوقم ... نمیشد یه بار وسط خوشیم حرفی از اون زده نشه تا یکم خوش باشم ؟ !!!سروش _ میگم راسا اوردیش ؟ !با حواس پرتی گفتم : چیو ؟سروش _ یادت رفته من میدونم !یکم فکر کردم ... چی گفته بود بیارم ؟ !!حنانه کنار گوشم زمزمه کرد : قرار بود واسش تبلتتو بیاری ...با حرص زدم توی پیشونیم ..._ سروش ببخشید ... یادم نبود !سروش _ میدونم ... حالا من اگه این چند روز از کارام عقب بیفتم تو مقصری !و صورتشو برگردوند سمت پنجره ...سهند _ اینهمه مدت وقت داشته کارشو بکنه حالا این سه روز یادش اومده باید شروعش کنه !حنانه _ همینو بگید !زدم زیر خنده ... سروش برگشت نگاهشو دوخت به ما دوتا و به حنانه گفت : از شما توقع نداشتم دیگه !سهند _ حرؾ حق تلخه داداش من !سروش دستشو برد سمت سیستم پخش و روشنش کرد ...
یه اشتباه …
خدا هم بخشید منو اما تو نه …
هیچکی یادش نمیاد اما تو نه …
همه ی دنیا میدونه یه اشتباه …
واسه همه پیش میاد اما تو نه …
به خاطر یه اشتباه …
خدا هم بخشید منو اما تو نه …
بارونم شنید منو اما تو نه …
دل سنگ آب شد برای گریه هام …
حتی دیوار دید منو اما تونه …
به خاطر یه اشتباه …
قلبمو میشکنی …
زیر قولات میزنی …
میری بی یه نگاه …
به خاطره یه اشتباه …
داری منو میکشی …
میکشی رد میشی …
هر چی پله میشکنی …
تو خود سد میشی …
مرگ منو میبینی …
میبینی میگذری …
هستیه منی میری …
هستیمو میبری …
قلبمو میشکنی …
زیر قولات میزنی …
میری بی یه نگاه …
به خاطره یه اشتباه …
کاشکی میشد برگردوند تمام ساعتا رو …
کاشکی میشد از زندگی پاک کرد یه اشتباهو …
خدا هم بخشید منو اما تو نه …
بارونم شنید منو اما تو نه …
عکسامو میسوزونی …
یادمو خاک میکنی …
خونه تکونی میکنی …
حافظتو پاک میکنی …
به خاطرت میسوزم …
به کمکم نمیای …
میسوزمو آب میشم …
میگی مرداب نمی خوای …
داری منو میکشی …
میکشی رد میشی …
هر چی پله میشکنی …
تو خود سد میشی …
مرگ منو میبینی …
میبینی میگذری …
هستیه منی میری ..........
چشامو محکم روی هم فشردم و گفتم : سروش عوضش کن
حانیه که از جیکو پوک زندگیم خبر داشت ... !
چرا اون دیگه ؟ !!
چرا درکم نمیکرد ...
چرا نمیفهمید من نمیتونم اونو ببخشم ...
چرا ازم میخواست ببخشمش ؟ !
چرا از اون طرفداری میکرد ؟ !
مگه من آدم نیستم ؟ !
چرا کسی پشت منو نمیگیره ؟ !
چرا آخرش همه چی سر من میشکنه ؟ !
من حق زندگی ندارم ؟ !
منم مگه انسان نیستم !؟ !
مگه بقیه هم خطا نمیکنن ؟ !
چرا همه ی خطاها باید نوشته شه پای من ؟ !
مگه صدرا هم اشتباه نکرده ؟ !
اونم منو داؼون کرد ... !
اونم منو ندید ...
اونم فقط به نیاز جنسیش فکر میکنه ...
اونم فقط میخواد تن منو داشته باشه ....
اونم هیچ فرقی نداره ......
ولی یه چیزی توی وجودم صداش دراومد ...
اون اگه به نیاز جنسیش فکر میکرد توی این دوسال دست از پا خطا میکرد ...
اون راحت میتونست با یکی دیگه باشه ولی نبود ...
همیشه میومد خونه ....
همیشه سر موقع میومد خونه ...
همیشه ساعت هشت خونه بود ...
هیچوقت شبو بیرون نمیموند ...
همیشه میومد ..
اون هیچوقت دست از پا خطا نکرده ...
این دوسال بیخیال نیاز جنسیش شده بود ...
پای چی نشسته بود ؟ !
پای بی تفاوتی های من ؟
پای اون حرفام ؟ !
بؽض نشست توی گلوم ...
به من چه نمیشست !!
میرفت دنبال زندگیش ...
من ازش طلاق میخواستم ...
اون قبول نمیکرد ...
زندگی من تلؾ نشده ...
زندگی اون تلؾ شده ...
میتونست بره ...
میتونست نمونه ...
به من ربطی نداره ...
من باعث خراب زندگی کسی نشدم ... !
زندگی اون لعنتی به من ربطی نداره ...
با عصبانیت از جام بلند شدم ... بؽضم داشت اذیتم میکرد ... جلوی آینه ایستادم ...
_ زندگی اون به من ربطی نداره !
ولی اشکام جاری شدن ...صدای حنانه هنوز توی گوشم بود ... من کاری نکردم ... من هیچوقت اینکارا رو نکردم ... من هیچوقت خونواده ام رو نرنجوندم ...ولی صدرا .... اون نسبتی با من نداره ... اون برای من مهم نیست !گوشیم و کیفمو چنگ زدم ... بیرون زدم ... اشکام داشتن میومدن پایین ... با مشتم پاکشون میکردم ... من کاری نکردم ... من کارینکردم !!دستمو واسه یه تاکسی بلند کردم ... بؽضمو فرو خوردم ... تاکسی ایستاد ... سوار شدم ... !کنار قبر بابا نشستم ... دستمو کشیدم روی قبرش ..._ بابا ؟اشکام جاری شدن ..._ چیکار کنم ؟! بریدم بخدا ... به یکی احتیاج دارم ... یکی که آرومم کنه ... همه باهام لجن ... کسی دوست نداره باهام حرؾ بزنه !بؽضم ترکید ..._ دیگه مامان هم درست باهام حرؾ نمیزنه ... مگه گناه من چی بود بابا ؟..............................نگاهمو چرخوندم بین کتابام ... لعنتی ! نبود ...._ رها ؟اومد توی اتاق ...رها _ بله ؟_ کتاب شیمی منو ندیدی ؟رها _ چه رنگیه ؟ !خنده ام گرفت ..._ روش نوشته شیمی !یکم فکر کردو گفت : نه !و رفت بیرون ... یه بار دیگه گشتم ... نبود ... ولی من فردا امتحان داشتم ... بؽض گلومو گرفت ... این چند روزه اصلا طرؾکتاب نرفته بودم .. اگه نمیخوندم تجدید میشدم !!! یا خدا ...لباسمو پوشیدم ... اومدم بیرون ...مامان _ کجا میری ؟_ کتابم خونه جا مونده ... میرم بیارم ...مامان _ این وقت شب ؟!! زنگ بزن بگو واست بفرسته !_ نمیدونم کجاست خب ... میرم خودم میارم ...مامان _ زنگ بزن آژانس !شماره آژانسو گرفتم ..............................................._ چند لحظه میشه صبر کنید من بیام ؟راننده _ بله خانوم ... منتظرم !پیاده شدم ... با کلیدی که داشتم اومدم بالا ... پشت در واحدمون که ایستادم صدای خنده میومد ... صداشون به وضوح تا بیرون میومد... اشتباه کردم به صدرا زنگ نزدم ... ! زشت بود وسط اینهمه پسر من بیام اینجا .... ولی صدای خنده ای باعث شد خشکم بزنه ...دخترم بینشون بود ...کلید رو اوردم پایین ... زنگ زدم ... صدای صدرا اومد : بفرمایید پیتزا هم اومد !و پشت سرش در باز شد ... چهره ی خندون صدرا چرخید سمتم ... خشکش زد ...صدرا _ راسا !!!لبخندی نشست روی لبم ... برای حفظ ظاهر ..._ باید خبر میدادم ... کتابم مونده بود اومدم .............با صدای یه دختر نگام چرخید سمتش ..._ کیه عزیزم ؟دیدمش ... یه دختر بود با تاپ و شلوارک ... دستشو دور بازوی صدرا حلقه کردو گفت : ایشون کی ان صدرا جان ؟نگام چرخید سمت صدرا ... رنگش پریده بود ... میخواست چه جوابی بده ؟! دهنشو چند بار باز کرد ولی نتونست چیزی بگه ... دلمبه حالش سوخت !!!_ راسا هستم ... دختر خاله ی صدرا !دستمو گرفتم سمت دختره ... با لبخند جوابمو داد ..._ ببخشید مزاحم شدم ... چند روزپیش اینجا بودیم ... کتابم مونده بود اینجا !!!با یه لبخند ژکوند به صدرا نگاه کردم ..._ میشه بیام کتابمو بردارم ؟ !آب دهنشو قورت داد و آروم گفت : راسا ... باید حرؾ بزنیم !دختره کنار رفت ... از کنارش رد شدم ... بی هیچ توجهی ... رفتم داخل ... چندتاپسر و دوتا دختر دیگه هم بودن ... سلامی کردم وهمون چرتوپرتا رو تحویل دادم ... رفتم سمت اتاقم ... کتابمو برداشتم ... خواستم بیام بیرون که صدرا اومد داخل و درو بست ...صدرا _ توضیح میدم ...نگاش کردم ... آروم بودم !!! دلیلی نداشت مشکلی داشته باشم ... !_ چی رو ؟صدرا _ واقعا نمیدونم چی بگم ....حرفشو قطع کردم ..._ من این چند روزه نخوندم ... الان میخوام برم شیمی بخونم ... حوصله حرؾ زدن ندارم ... !و کنارش زدم ... اومدم بیرون ..._ ببخشید مزاحم شدم ... خداحافظ !همه بلند شدن ... باهام خداحافظی کردن ... اومدم بیرون ... کنار آسانسور ایستادم ...صدرا _ راسا .....برگشتم سمتش ..._ چیه ؟صدرا _ من واقعا نمیدونستم اون دخترا هم میان !پوزخندی نشست گوشه لبم ..._ من گفتم واسم فرقی میکنه ؟صدرا _ ولی ......آسانسور باز شد ... رفتم توش ... درو بست و پشت سرم اومد ... داخل آسانسور شد ..._ مهمونات تنهان !صدرا _ تو نگران اونا نباش ....با کلافگی دستشو کشید به موهاش و گفت : واقعا ببخشید ....نگاش کردم ... در آسانسور باز شد ... یه قدم رفتم بیرون ... اگه این سوالو نمیپرسیدم میمردم !_ فقط یه سوال ... وقتی زنو مرد قاطی بود من چرا باید میرفتم ؟ !با پرسش بهش نگاه کردم ...صدرا _ راسا .....نفسمو دادم بیرون ..._ جوابمو گرفتم ...اومدم بیرون ... بدون هیچ حرفی ... بازوم کشیده شد ... پرت شدم سمتش ... قبل از اینکه به خودم بجنبم منو محکم توی بؽلش گرفت...صدرا _ بخدا نمیدونستم ... به والله نمیدونستم !_ خب باشه ... حالا چرا اینهمه تاکید میکنی .... بهت شک میکنما !با شوخی اینو گفتم ... آروم زمزمه کرد : من که میدونم همینو باز میزنی تو سرم ...مکثی کردو گفت : دیگه خسته شدم راسا ... دیگه دارم میبرم ... تروخدا بهم فرصت بده !حس میکردم صداش میلرزه ... منم آروم گفتم : به چیه این زندگی دلخوش کردی ؟صدرا _ به تو ... به وجود تو ... باورت میشه اگه یه روز اخمتو نبینم شک میکنم بهت ...لبخندی روی لبم نشست ... یادم باشه همیشه بهش اخم کنم !صدرا _ ولی به همون اخماتم دلخوشم ... به اینکه یه روزی بهم بخندی !خودمو ازش جدا کردم ... چشاشو دوخت توی چشام ... اون باید میدونست هیچوقت این اتفاق نمیوفته ... هیچوقت نباید بیوفته !_ دلخوش نکن ... برو زندگیتو بکن ... این من هیچوقت ما نمیشه ! منو تو هیچوقت توی یه اتاق نمیخوابیم ...یه قدم رفتم عقب تر ..._ من فکرامو کردم ... نباید باهم باشیم ... میرم دادخواست میدم ... بدون هیچ حرفی بیا امضا کن ... بزار دوتامون زندگی کنیم ...بزار ببخشمت !و پشتمو بهش کردم .... سریع سوار آژانس شدم ..._ بریم آقا !و نگاش نکردم ... ندیدم که چجوری کنار ستون سر خورد ... !من حرفامو زده بودم بهش ... هیچوقت اینهمه جدی نبودم ... اون باید میدونست که نباید خودخواهی کنه ... ما باید از هم جدا میشدیم... باهم بودنمون درست نبود ... فقط همدیگه رو محدود میکردیم !!!حنانه با عصبانیت نشست کنارم ..._ معلوم هست چه ؼلطی کردی ؟_ حنان بیخیال !حنانه _ بیخیال نمیشم ... معلوم هست داری چیکار میکنی دیوونه ؟ !!بلند شدم ... فقط منتظر یه تلنگر بودم تا هرچی توی دلم تلنبار شده رو بریزم بیرون ..._ آره میدونم دارم چیکار میکنم ... آره میدونم ... این کارو باید همون دوسال پیش میکردم ... همون موقعی که بابا مرد .. همونموقعی که همه پسم زدن ... باید اونموقع اینکارو میکردم ...حنانه _ عوض تشکرته ؟!! دوسال به پات نشست ... اونموقع که همه پست زدن اون بود ... بعد تو میگی باید همون موقع ازش طلاقمیگرفتم !؟! که کجا میرفتی ؟!! تو خیابونا ؟ !!!_ به من چه ... نمینشست ... مگه من گفتم ؟ !!حنانه با عصبانیت گفت : اون لعنتی دوستت داره !!!_ نداره ... نداره ... اگه داشت این دوسال کمکم میکرد .... این دوسال به جای تو ، اون کمکم میکرد ... ولی اون فقط فکر میکنهدادن خرجم و بودن توی خونه کار خیلی مهمی رو میکرده ... !بؽض گلومو گرفته بود .... چم بود ؟ !!!_ دیشب رفتم خونه ... کتابم مونده بود ... میدونی چی دیدم ؟!!! یه دختر ... اویزونش شده بود ... با تاپ و شلوارک ... فکر میکنهمن خرم !!! بهم میگه نمیدونسته اونا میان ... میخواست توضیح بده که چرا اون دختر بهش میگفت عزیزم ... میخواست توضیح بدهچرا خوشحال بود از بودن اونا !!!اشکامو کنار زدم ... واسم فرقی نمیکرد باشه یا نباشه .... برام فرقی نمیکرد که بهم خیانت کنه یا نه ... ولی این اذیتم میکرد که خرفرضم میکرد ... برام فرق میکرد که چرا وقتی ادعای عشق داره میره با یکی دیگه لاس میزنه !!!حنانه خشکش زده بود ... آروم تر گفتم : دیگه نمیخوام ... دیگه حتی نمیخوام ببینمش ... درسته ... زندگیم بهم ریخته ... درستهداؼونم کرده ... درسته همتون ازش طرفداری میکنید ولی اونم مقصر بود ... اونم مقصره ... فقط من نیستم که همه چیو خراب کردم... فقط من نیستم که بچه بازی درمیارم ... اونم داره کاری میکنه که به عقلش شک کردم !!!نگاهمو دوختم توی چشاش ..._ دیگه نمیخوام حنانه .... دیگه نمیخوام به حرؾ هیچ کدومتون گوش کنم ... دیگه نمیخوام باهاش باشم ... میخوام آزاد باشم ... واسهخودم زندگی کنم ... از این نترسم که باز بخاطر صدرا خونواده ام ازم زده شن !!!دیگه نمیتونستم چیزی بگم ... روسریمو چنگ زدم و از اتاق حنانه زدم بیرون ... بی توجه به نگاه های خاله ... به توجه به صدازدن های حنانه ... اومدم بیرون ... باز تنها جایی که داشتم قبرستون بود ... باز همدم تنهایی هام بابا بود ...***چند هفته ای از چهلم بابا هم میگذشت ... تنها کاری که میکردم این بود که میرفتم قبرستون و برمیگشتم ...دیگه هیچ کدوم به سراؼم نمیومدن ... نه سهند ... نه سروش ... نه صدرا ... نه ترنم ... هیچ کس ... تنهام گذاشته بودن ... واینجوری بهتر بود ...لباسمو پوشیدم ... اومدم بیرون ... همزمان صدای زنگ در بلند شد ... رفتم سمتش ... باز کردم ... سروش بود ... بی اختیار نگاشکردم ...سروش _ سلام !هیچی نگفتم ... کلیدمو از روی اپن برداشتم ... اومدم بیرون ... سوار آسانسور شدم ... اونم اومد دنبالم ... !سروش – میخوای بری پیش عمو ؟اومدم بیرون از آسانسور ... اونم باهام اومد !سروش _ منم میخواستم برم ... گفتم بیام باتو برم ...عادت داشتم تا قسمتی رو پیاده میرفتم ... اونم دنبالم اومد ...سروش _ با تاکسی نمیری ؟هندزفری رو گذاشتم توی گوشم ... ایستاد ... ولی من همچنان میرفتم ... صدای آهنگ بی کلامی که خیلی قبل ها از ترنم گرفته بودمپیچید توی گوشم .. !با مرگ بابا هم عروسی ترنم تا سال بابا عقب افتاده بود ... ! بیچاره !!!!!سوار تاکسی شدم ... خواستم درو ببندم که سروش هم اومد ... هندزفریمو دراوردم ..._ کجا ؟سروش _ باهات میام !_ ولی من نمیخوام بیای !و درو کشیدم ... درو ول کرد و رفت جلو نشست ... راننده نگاهی به ما کردو راه افتاد ... منم هیچی نگفتم ... به من چه بیاد !!!..................................................نشستم کنار قبر بابا ...سروش _ میرم آب بیارم ...و رفت ... دستمو کشیدم روی اسمش ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... !سرمو گذاشتم روی سنگش ..._ بابا ... ؟بوسیدمش ..._ دلم خیلی واست تنگ شده .باز گونه مو چسبوندم به سنگ .... چشمم افتاد به یه زنو یه دختری که کنار یه قبر ایستاده بودن ... دختره داشت با کلافگی اطرافونگاه میکرد ..._ چیزی نیست خب !زنه که فکر کنم مادرش بود با حرص گفت : یه چیزی پیدا کن بیار !دختره با عصبانیت رفت سمتش شیر آبی که سروش اونجا بود ... یه چیزی به سروش گفت .... سروش به اطراؾ نگاه کرد ... یهچیزی به دختره گفت ... دختره وا رفت ... سروش ظرفی که پر از آب کرده بود رو گرفت سمت دختره ... از اینجا هم لبخندشو دیدم... سریع رفت سمت مادرش ... آبو ریخت روی سنگ قبر و برگشت ... تمام مدت چشم سروش بهش بود ... بدون هیچ منظوریلبخندی زدم ... ! سروشم بزرگ شده بود ... دختره ظرفو داد به سروش و تشکر کردو برگشت ... سروش نشست کنار شیر آب تاظرفو پر کنه ... سرمو بلند کردم از روی سنگ ... سروش هم اومد سمتم ...سروش _ بلند شو آبو بریزم ... خیس میشی !آروم بلند شدم ... لباسای سیاهم همش خاکی بودن ! حوصله تکوندن نداشتم ... !به حرکات دست سروش روی سنگ قبر چشم دوختم ...سروش _ راسا ...نگاهشو دوخت توی چشمام ...سروش _ داری با کی لج میکنی ؟نشستم روی یکی از قبرا ...سروش _ چرا داری اینکا را رو میکنی ؟با صدای یکی نگاهمون چرخید سمتش ..._ ببخشید ؟سروش بلند شد ...سروش – بله ؟همون خانومه بود ...خانومه _ ببخشید بخدا ... این دختر من تنبله یکم ... از شما ظرؾ گرفت ...دختره با حرص گفت : مامان !سروش لبخندی زدو گفت : خواهش میکنم ... کاری نکردم که !خانومه لبخند مهربونی زد و خم شد و چندتا ضربه زد روی سنگ قبر بابا ... نگاه مهربونی بهم کردو گفت : خوبی عزیزم ؟بی اختیار لبخند زدم ..._ ممنون !خانومه نگاهشو چرخوند روی سنگ قبر و آروم گفت : خدارحمتشون کنه ... !سروش سرشو انداخت پایین ...سروش _ خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه !خانومه یه نگاه به من کردو گفت : بازم ممنون ... خدانگهدار !سروش کنار رفت و گفت : خداحافظ ...منم بلند شدم ... به رفتن اونا نگاه کردم ...سروش _ دختره خنگ میزد !!!نگام چرخید سمتش ..._ حرؾ پشت مردم نزن !!!سروش با سرخوشی گفت : چشم قربان !و مکثی کردو گفت : بریم ؟سرمو تکون دادم ... برای بار آخر به قبر بابا نگاه کردم ... راه افتادیم ...سروش نشست روبروم ...سروش _ چی میخوری ؟_ اشتها ندارم ... !سروش _ نداشتیم دیگه ... قول دادی باهام خوب باشیا ... من که هیچوقت اون حرفا رو نزدم ... چرا با من بد شدی ؟ !نگاش کردم ... خوب بود بازم یکیو داشتم ... چشامو بازو بسته کردم و گفتم : یه قهوه فقط !لبخندی نشست گوشه لبش ...سروش _ بخدا چاکرتم !و سفارش ها رو داد ... روشو برگردوند سمتم و گفت : خب ؟گوشیم لرزید ... نگاش کردم ... خودش که میدونست جوابشو نمیدم چرا زنگ میزنه ؟ !!!سروش _ کیه ؟گوشیو گرفتم جلوش ... ازم گرفتش .... جواب داد : بله ؟ .... سروشم ! .... خوبه که فهمیدید ولی بازم اینجوری با عصبانیت دادمیزنی .... پیش منه ... نه فعلا ... هروقت خودش خواست میارمش ....ابروهاشو کشید توی هم ...سروش _ ببین آقا . تو نمیگفتی هم میدونستم باید مراقب خواهرم باشم . مراقب حرؾ زدنت باش ..... برو بابا ...و قطع کرد ...سروش _ پسره پررو !_ چی شده ؟سروش _ میگه اگه یه تار مو از سرش کم شه میکشمت ... دیوونه عوضی !نگام کردو گفت : جان تو ... به احترام تو بهش چیزی نگفتما !از لحنش لبخندی روی لبم نشست ... من که میدونستم سروش اهل دعوا نیست !!!......................................از ماشین پیاده شدم ...سروش _ فردا بیام دنبالت ؟_ نه ... ! میخوام تنها باشم .سروش – باشه عزیزم ...و منو کشید توی بؽلش ... آروم پیشونیم رو بوسید و گفت : برو داخل !آروم اومدم داخل .... رفتم توی آسانسور و دکمه طبقه ی نحسمون رو زدم ... !به محض باز شدن در چهره عصبانی صدرا نقش بست جلوم ... رفتم سمت در ...صدرا _ کجا بودی ؟پوزخندی زدم ..._ الان فکر میکنی جوابتو میدم ؟رفتم داخل ...صدای بسته شدن در پیچید توی خونه ... رفتم سمت اتاقم ... قبل از رسیدن به اتاقم بازوم کشیده شد ... برگشتم سمتش ... باعصبانیت داد زدم : ولم کن !صدرا _ گفتم کجا بودی ؟_ به تو ربطی نداره !منو چسبوند به دیوار ...صدرا _ به من ربطی نداره نه ؟نگاهمو دوختم بهش ..._ نخیر !سرشو اورد نزدیک که چنان باپام زدم وسط پاهاش که ناقص شد ... خم شد روی زمین ... با عصبانیت داد زدم : بار آخرت باشه بهمنزدیک میشی !و رفتم سمت اتاقم ... درو قفل کردم ... عوضی آشؽال !!!***با صدای بوق ممتد به خودم اومد ..._ حواست کجاست خانوم ؟ !!!رفتم کنار ... ماشین رد شد ... رفتم سمت قطعه ای که بابا اونجا دفن بود ... به محض پیدا کردن قبرش نشستم کنارش ... نگامچرخید سمت سنگ قبر بابای حانیه ... همینجا باهاش آشنا شده بودم ... همینجا بهش همه چیو گفته بودم ... همینجا شده بود بهتریندوستم ... همینجا کاری کرده بود که برم دست بوس زن عمو ... برم دست بوس مامان ... همینجا بهم قول داده بود همراهم باشه ...همینجا دستمو گرفته بود و گفته بود باهم خواهریم ... !اشکم جاری شدن ... حنانه منو به زندگی برگردونده بود ... حنانه کاری کرده بود که پی به اشتباهم ببرم ... حنانه کاری کرده بود کهواسه ده بار برم خونه ... برای ده بار برم دستبوس مامان ... حنانه باعث شده بود همه چیو بگم به مامان ... و همین باعث شد مامانببخشتم ...حنانه ... !!! حالا همین حنانه از صدرا دفاع میکرد ... حالا همین حنانه میگفت صدرا حق داره ... اون که دیده بود صدرا چه حرفایناحقی بهم میزد ... اون که میدونست صدرا چه بلایی سرم اورده ... بعد چرا میگفت طلاق نگیرم ... ؟ !!!گونه مو چسبوندم به سنگ قبر ... اشکام میریختن روی سنگ داغ !!!_ بابا ... حنانه هم رفت توی جناح صدرا ... دیگه چیکار کنم ؟ !!_ راسا ...سرمو بلند کردم ... حنانه ایستاده بود کنار قبر بابا ... بؽضش ترکید ...حنانه _ معذرت میخوام !لبخندی نشست گوشه لبم ... همه خوشیهامون اینجا بود ... دعوا میکردیم بعد اینجا آشتی میکردیم ... !بلند شدم ... رفتم سمتش ... توی آؼوشم فرو رفت ...حنانه _ من توی جناح توام ... !خنده ام گرفت ... گوش میداده حرفامو ... بعد میگه گوش دادن حرؾ بقیه کار خیلی زشتیه !..............................................سینا هیچی نمیگفت ولی سهند جلزو ولز میکرد ...سهند _ باز سرخود داری تصمیم میگیری ؟!!! نباید از بقیه یه مشورت بگیری ؟_ مگه این زندگی خودم نیست ؟!! مگه نمیگفتی باید ازش طلاق بگیرم ... حالا که دارم میگیرم چرا نمیزاری ؟سهند _ راسا تو هجده سالته ... بفهم اینو ... میخوای طلاق بگیری که تا آخر عمر بمونی پیش زن عمو ؟ !!!این سهند بود ؟!!! واقعا این حرفای سهند بود ؟ چرا عین زنا حرؾ میزد ؟ !!_ آره میخوام بمونم پیش اون ... آزاد بودن من واست مهمه یا اینکه طلاق میگیرم و میشینم توی خونه ؟سهند با حیرت گفت : چی میگی تو ؟ !!!کؾ دستامو گذاشتم روی میز و خم شدم طرفش ..._ ببین من میخوام طلاق بگیرم ... میخوام از این زندگی خلاص شم ... به اجازه هیچ کدوم از شماها هم احتیاجی ندارم ......_ راسا !برگشتم سمت مامان ..._ جانم مامان جان ؟ !!مامان _ با سهند درست حرؾ بزن !_ من درست حرؾ میزنم ... خودش نمیخواد ... میخواهید باز زندگیم داؼون شه ؟! باز بخاطر یکی دیگه زندگیمو داؼون کنم ؟هیچ کسی چیزی نمیگفت ... به عکس بابا اشاره کردم و گفتم : یه بار بخاطر بابا زندگیم شکل گرفت ... ولی اینبار دیگه بزارید خودمتصمیم بگیرم ... بزارید کسی توش دخیل نباشه ...اشکای مامان جاری شدن ... جلوش زانو زدم ..._ قربونت برم ... میدونم با حرفم مخالفی ولی بدون دیگه نمیتونم !صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : این کارو باید همون موقع میکردی عزیزم ... حالا هم خودم پشتتم ...خودمو توی اؼوشش فرو کردم ... و همین حمایت واسم مهمترینش بود ... و همین حمایت باعث میشد به تصمیمم شک نکنم ...شماره شو گرفتم ... باید بهش میگفتم که سینا فردا کارا رو واسم انجام میده ... بوق اول ... بوق دوم ... بوق سوم ... بوق چهارم ...قطع کنم ؟! ... بوق ششم ... خواستم قطع کنم که صداش پیچید توی گوشم : بله ؟_ سلام ...صدرا _ سلام ... خوبی ؟_ ممنون ...صداش خسته به نظر میرسید ... ! بد موقعی زنگ زدم ... !_ ببخشید ... حواسم به ساعت نبود ... تو برو بخواب ... بعدا زنگ میزنم ... !صدرا _ نه بگو ... امروز سه شنبه بود نرفتم سرکار ... !یادم اومد ... ولی صداش خیلی خسته بود ..._ مطمئنی خسته نیستی ؟صدرا _ نه عزیزم ... کاری داشتی ؟_ آها .. میخواستم بگم که من به بقیه گفتم ... قراره سینا بره کارا رو بکنه ...صدرا _ باشه ... ولی من نیستم !بی اراده گفتم : کجا میری مگه ؟صدرا _ ایتالیا !!!_ ولی ...حرفمو قطع کردو با خشونت گفت : میام ... واسه طلاق میام ... نگران نباش ... !_ کی ؟صدرا – تا قبل از عروسی ترنم میام ... بهش قول دادم واسه عروسیش باشم ... !_ اها ... باشه ... کاری نداری ؟نفسشو با حرص بیرون داد و گفت : چیزی لازم نداری ؟_ نه !صدرا _ پول داری ؟_ صدرا !هیچی نگفت ... مکثی کردمو گفتم : ما دیگه قراره باهم نباشیم ... دیگه نباید این سوالو ازم بپرسی ... !صدرا _ بله بله درسته ... دیگه منو تو هیچ نسبتی باهم نداریم ... شب خوش خانوم مشفق !و قطع کرد ... پوفی کشیدم و گوشیمو گذاشتم روی میز .. بلند شدم ... عین بچه ها شده بود !!!.................................................حنانه _ نمیام بابا !_ لوس نشو دیگه ... باید بیایی بریم !ترنم _ آره دیگه ... بیا !حنانه _ وسط اونهمه آدم .....ترنم _ لوس نشو دیگه ... خاله اجازه داده تو نمیای ؟حنانه _ آخه ...پریدم بوسیدمش ..._ عاشقتم حنانه !ترنم سریع لباسایی که واسش اماده کرده بود برداشت و اومدیم بیرون ..._ خداحافظ خاله !خاله _ خدا همراهتون ...اومدیم بیرون ... از همونجا لبخند سروش رو دیدم ... شیطنتم گل کرد ..._ بریم توی ماشین ترنم اینا !رفتیم سمتش که سروش از همونجا داد زد : کجا ؟نیشم شل شد ..._ توی ماشین ترنم اینا ...سروش _ بابا اونا میخوان تنها باشن ... راه بیفت ... !خندیدم ... سروش فهمید دارم اذیتش میکنم ... با حرص واسم خطو نشون کشید ... ولی من بی هیچ ترسی داشتم بهش میخندیدم ...نشستیم توی ماشین ...حنانه _ فکر میکردم بلد نیستی بخندی !نگاش کردم ...حنانه _ با رفتن اون یاد گرفتی بخندی !هیچی نگفتم ... یه جورایی خورد توی ذوقم ... نمیشد یه بار وسط خوشیم حرفی از اون زده نشه تا یکم خوش باشم ؟ !!!سروش _ میگم راسا اوردیش ؟ !با حواس پرتی گفتم : چیو ؟سروش _ یادت رفته من میدونم !یکم فکر کردم ... چی گفته بود بیارم ؟ !!حنانه کنار گوشم زمزمه کرد : قرار بود واسش تبلتتو بیاری ...با حرص زدم توی پیشونیم ..._ سروش ببخشید ... یادم نبود !سروش _ میدونم ... حالا من اگه این چند روز از کارام عقب بیفتم تو مقصری !و صورتشو برگردوند سمت پنجره ...سهند _ اینهمه مدت وقت داشته کارشو بکنه حالا این سه روز یادش اومده باید شروعش کنه !حنانه _ همینو بگید !زدم زیر خنده ... سروش برگشت نگاهشو دوخت به ما دوتا و به حنانه گفت : از شما توقع نداشتم دیگه !سهند _ حرؾ حق تلخه داداش من !سروش دستشو برد سمت سیستم پخش و روشنش کرد ...
یه اشتباه …
خدا هم بخشید منو اما تو نه …
هیچکی یادش نمیاد اما تو نه …
همه ی دنیا میدونه یه اشتباه …
واسه همه پیش میاد اما تو نه …
به خاطر یه اشتباه …
خدا هم بخشید منو اما تو نه …
بارونم شنید منو اما تو نه …
دل سنگ آب شد برای گریه هام …
حتی دیوار دید منو اما تونه …
به خاطر یه اشتباه …
قلبمو میشکنی …
زیر قولات میزنی …
میری بی یه نگاه …
به خاطره یه اشتباه …
داری منو میکشی …
میکشی رد میشی …
هر چی پله میشکنی …
تو خود سد میشی …
مرگ منو میبینی …
میبینی میگذری …
هستیه منی میری …
هستیمو میبری …
قلبمو میشکنی …
زیر قولات میزنی …
میری بی یه نگاه …
به خاطره یه اشتباه …
کاشکی میشد برگردوند تمام ساعتا رو …
کاشکی میشد از زندگی پاک کرد یه اشتباهو …
خدا هم بخشید منو اما تو نه …
بارونم شنید منو اما تو نه …
عکسامو میسوزونی …
یادمو خاک میکنی …
خونه تکونی میکنی …
حافظتو پاک میکنی …
به خاطرت میسوزم …
به کمکم نمیای …
میسوزمو آب میشم …
میگی مرداب نمی خوای …
داری منو میکشی …
میکشی رد میشی …
هر چی پله میشکنی …
تو خود سد میشی …
مرگ منو میبینی …
میبینی میگذری …
هستیه منی میری ..........
چشامو محکم روی هم فشردم و گفتم : سروش عوضش کن