۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۲۴ عصر
صدام میلرزید ... بؽض گلومو گرفته بود ... تک تک کلمات اهنگه مثل یه پتک به سرم کوبیده میشد ... چرا فکر میکردم اینا حرفایصدراست ... ولی با یادآوری اون لحظه ای که دختره از بازوش اویزون شد ... نه من مقصر نبودم ... اونم مقصر بود ... اونممقصر بود ... فقط من نبودم !.........................................نشستم توی ایوون ... حنانه ایستاد کنارم ... بند کفشمو باز کردمو دوباره بستم ...حنانه _ بریم ؟بلند شدمو پشت سرش راه افتادم ... نگام چرخید روی احسان و ترنم ... کنار هم قدم میزدن .... آروم ... نفس عمیقی کشیدم ... دوسال از عقدشون میگذشت ... یه سال بخاطر بابا عقب افتاده بود یه سالم بخاطر مادربزرگش ... دیگه به قول مامان بیچاره میترسیدتاریخ تعیین کنه ... دو بار تاریخ تعیین شده بود و همش ریخته بود بهم ...با صدای حنانه نگام چرخید سمتش ...حنانه _ یه سوال بپرسم ؟_ بفرمایید خانومی !حنانه _ آروم جواب بده ... عصبانی نشو باشه ؟_ میپرسی یا عصبانی شم ؟با شوخی حرؾ میزدم ... دلم نمیخواست این چند روز رو خراب کنم ...حنانه _ تو ... هیچ ... احساسی به صدرا ... نداری ؟نفسمو دادم بیرون ... نوک پامو کشیدم روی شن ها ..._ چی میخوای بشنوی ؟حنانه _ حقیقتو !_ حقیقت ؟ !!!حنانه _ میخوای یه آره یا نه بگی ...نفس عمیقی کشیدم ... دستمو توی جیبم فرو بردم ..._ تو حقو به من میدی یا اون ؟حنانه _ من نباید قضاوت کنم ......حرفشو بریدم : تو جواب بده .حنانه _ نمیدونم ... دوتاتون اشتباه کردید ... دوستاتون دارید بدون هیچ فکری جلو میرید ..._ پس قبول داری باید دو نفرمون پی ببریم به اشتباهمون ؟ !حنانه _ درسته ..._ میدونم دیگه نمیتونیم باهم باشیم ... اصلا تا الانم باهمی نبود ... ولی همین که توی یه خونه بودیم ... همین که به عنوان یه همخونهباهم بودیم ...نفسمو دادم بیرون ..._ وقتی همون موقع هم اون قبول نمیکرد اشتباه میکنه ... وقتی سعی نمیکرد یکم فکر کنه به کاراش ....حنانه _ یعنی اگه اتفاقی بیفته که باعث بشه از طلاق منصرؾ شی ...._ نه ... ! اصلا ... من طلاقمو ازش میگیرم ... من دیگه نمیتونم حتی به بودن صدرا هم فکر کنم ..حنانه _ چرا ؟! فکر میکنی بعد از رفتن صدرا زندگیت درست میشه ؟_ درست نمیشه ... دیگه زندگی من درست نمیشه ... ولی بهتر که میشه !حنانه _ بخدا نمیشه ... به پیر به پیؽمبر نمیشه ... تو میمونیو یه مهر توی شناسنامه ات !روبروش ایستادم ... دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ... داد زدم : به درک بمونم ... من هیچ احتیاجی به هیچ مردی ندارم ... بودنیا نبودن هیچ کدومشون برام فرقی نداره !هیچی نگفت ... راه افتادم ... اونم اومد ...حنانه _ ولی راسا تو داری ....._ بس کن حنانه ... دیگه نمیخوام بشنوم ... لطفا بس کن !دیگه واقعا هیچی نگفت ... !.....................................سروش سطل رو گذاشت وسط پاش و شروع کرد به زدن روی اون ...سهند _ خجالت بکش یه سنی ازت گذشته !سروش دست کشید ...سروش _ بابا حوصله ام سر رفت ... از صبح که اومدیم هیچ کاری نکردیم ... !_ مثلا میخوای چیکار کنیم ؟ !!حنانه _ یه پیشنهاد ... !همه ی نگاه ها چرخید سمتش ...حنانه _ توپ هست اینجا ؟سروش _ وستو !!!حنانه لبخندی زدو گفت : نه اینقدر بچه گونه !سروش به حیرت نگاش کرد ... خوشم میومد حنانه توی هرکاری سعی میکرد نشون بده سروش هنوز بچه است !!!حنانه _ بریم والیبال !سهند بلند شد .... اومدیم بیرون ... به دو گروه تقسیم شدیم ... منو سروشو ترنم توی یه گروه افتادیم و احسانو سهندو حنانه هم توی یهگروه ...سروش _ همین الان خودتون رو باخته حساب کنید !ترنم _ احسان که میدونم بلد نیست ... حنانه که از چهره اش پیداست ترسیده ... سهندم که دیگه نگم بهتره !زدم زیر خنده ...سهند _ برای خودتون رجز بخونید تا روحیه بگیرید ... !سروش یه سرویس زد ... سهند جوابشو داد ... زدم زیرش ...............................صدای گوشیم بلند شد ... دستمو بردم بالا و گفتم : الان میام !اومدم بیرون ... گوشیمو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم ... شماره صدرا بود ... !_ بله ؟صدرا _ سلام ..._ سلام ... !صدای سروش اومد : بیا دیگه راسا !!!صدرا _ کجایی مگه ؟_ اومدیم خونه ی مادربزرگم ... توی دلوار ...صدرا _ واسه این چند روز تعطیلی ؟_ آره .صدرا _ آها ... خوش میگذره ؟_ آره ... خوبه !باز صدای سروش بلند شد : اه راسا بیا دیگه ... !_ اومدم ...صدرا _ برو عزیزم ..._ کاری داشتی باهام ؟صدرا _ مهم نیست ... شب بخیر !_ شب بخیر ...و قطع کردم ... گوشیمو گذاشتم روی ایوون و رفتم سمتشون ..._ اینبار نوبت منه دیگه ... !و توپو از سروش گرفتم و رفتم پشت خط ...رها داشت ؼر میزد ... حالا بعد از سه روز تازه فهمیده بود که ما رفتیمو برگشتیم ... داشت چونه میزد که چرا اونو نبردیم ... رفتمتوی اتاقم ... نگاهی به برنامه فردا انداختم ... کتابامو برداشتمو نشستم روی تختم ...گوشیم لرزید ... برش داشتم ... ترنم بود ... !_ جانم ؟ترنم _ سلام !_ سلام عروس خانوم ... خوبی ؟ترنم _ بد نیستم ._ اوه اوه چی شده باز ؟!! با احسان دعوات شده یا باز یکی مرده ؟ !صدای جیؽش بلند شد ...ترنم _ زبونتو گاز بگیر دیوونه !_ خب باشه ... چی شده حالا ؟ترنم _ راسا فقط میخوام بکشمت ... !_ چرا دوباره ؟ترنم _ را بهم نگفتی میخوایید طلاق بگیرید ؟پوفی کشیدم ... دراز کشیدم روی تخت ..._ چیز مهمی نبود !ترنم _ آره نبود ... چون خیلی وقته دیگه باهم حرؾ نمیزنیم ... خیلی وقته دیگه حرفاتو بهم نمیزنی ...با اعتراض گفتم : ترنم !ترنم _ بیخیال ... حتما دوست نداری !مکثی کرد ... قبل از اینکه من چیزی بگم گفت : قرار بود صدرا لباس عروسمو بگیره و واسم بیاره ... بهش زنگ زدم تا بگم کهکجا بره که گفت میگیره و واسم میفرسته ... گفتم چرا مگه خودت نمیای ؟ اونم گفت نه !چشامو بستم ... اون قول داده بود بیاد !ترنم _ ببین راسا ... دعوای شما به من ربطی نداره ... لباسمم مهم نیست ... ولی صدرا باید بیاد ... مثل تورجه واسم ... !_ خب نمیاد این چه ربطی به من داره ؟ !ترنم _ مقصر همه چی تویی ... اگه بهش سخت نمیگرفتی نمیرفت ... !بؽض گلومو گرفت ... اینم از ترنم .. ! بهترین دوستم ... خواهرم ... اونم حقو میداد به صدرا ...ترنم _ بهش زنگ میزنی و باهاش حرؾ میزنی ... اون باید بیاد ! خداحافظ ...و بوق ممتد ... چونه ام لرزید ... اشکام جاری شدن .. نشستم روی تخت ... صدرای لعنتی ... !شماره شو با دستای لرزونم گرفتم ... حرفای ترنم عذابم داد ... حرفای ترنم باعث شد نفرتم بیشتر شه ... چرا همه باید اونو پاکمیدیدن و منو گناهکار ؟ !!!_ بله ؟بدون هیچ حرفی شروع کردم : دقیقا میخوای چیو ثابت کنی ؟! ثابت کنی که من بدبختم ؟! ثابت شد واسم ... ثابت شد واسم کهخونواده ام ترو بیشتر دوست دارن ...بؽضم ترکید ...صدرا _ چی شده راسا ؟_ چرا کاری میکنی که بیشتر ازت بدم بیاد ؟ !!!صدرا _ میگم چی شده ؟!! من که نمیفهمم تو چی میگی ..._ زنگ زدی به ترنم چی گفتی ؟ !!!صدرا _ آها ...حرفشو بریدمو داد زدم : اون فکر میکنه من مقصرم که تو نمیایی ...صدرا _ ولی ترنم منظورمو بد فهمیده !_ شاید منظورتو بد فهمیده باشه ... شایدم نه ... برام فرقی نمیکنه بیای عروسی ترنم یا نه ... ولی اینو یادت باشه ... روز بیستو دوممروز دادگاهه ... نیومدی من میدونمو تو ... !و گوشی رو قطع کردم ... صدای گریه ام بلند شد ... یه روز خوش به من نیومده !!!...................................حنانه _ چته تو بابا ؟ !_ هیچی ... این خوبه ؟حنانه دستمو گرفت و کشید سمت گوشه مؽازه ...حنانه _ تو یه چیزیت شده ..._ چیزیم نیست ... فقط چند روزه ترنم باهام قهر کرده !حنانه _ چرا ؟ !_ صدرا نمیاد ... اونم فکر میکنه مقصر منم .حنانه _ نیستی ؟؟ !!!!نگاهمو دوختم توی چشاش ... منتظر یه تلنگر بودم ... اشکام جاری شدن ..._ چرا کسی نمیگه اونم مقصره ؟ !حنانه صورتمو گرفت بین دستاش و گفت : اونم مقصره ولی تو داری با طلاق گرفتن بدترش میکنی ...صورتمو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم : راحت حرفتو بزن ... نابود کننده زندگیم خودمم ... صدرا اصلا مقصر نیست ... !رفتم سمت فروشنده و گفتم : آبی کاربنی اون لباسو بدید ...فروشنده _ سایز خودتون ؟اشکامو با پشت دستم پاک کردم ..._ بله !داد دستم ... برش داشتمو بدون توجه به حنانه رفتم توی اتاق پرو ... دکمه های مانتومو باز کردم ... لبمو گاز گرفتم تا بؽضم نشکنه... آره من مقصرم ... !لباسو با بؽض و اشکایی که جاری میشدن پوشیدم ... فقط فهمیدم اندازه مه ... اومدم بیرون ... پولشو دادم و اومدم از مؽازه بیرون ...حنانه _ صبر کن !_ میرم خونه ... میای ؟حنانه _ آره !...............................................لباسمو پوشیدم ... مامان گفته بود که موهامو همینجوری بریزم دورم ... فقط رفته بودم آرایشگاه و لخت لختش کرده بودم ... نشستمپشت میز آرایش ... در زدن ..._ بیا تو ...در آروم باز شد ... برگشتم سمتش ... با دیدن کسی که توی چارچوب در بود خشکم زد ...آروم از سرجام بلند شدم ..._ ترنم ؟ !!!یه قدم اومد نزدیک ... توی لباس عروس ... خیلی ناز شده بود !!! ولی اینجا چیکار میکرد ؟ !!_ ترنم چی شده ؟اشکاش جاری شدن ...بازوهای لختشو گرفتم ..._ ترنم ؟خودشو انداخت توی بؽلم ... خشکم زده بود ... چش شده بود ؟ !!_ ترنم ؟ !!!!ترنم _ حس بدی دارم ... نباید اونجوری ......میخواست گریه کنه ... از خودم جداش کردم ..._ شش ... گریه کردی نکردی ... !چونه اش میلرزید ..._ بیچاره احسانو کشیدی تا اینجا که این چرندیاتو تحویل من بدی ؟ !!!لبشو گاز گرفت ..._ من باید تو رو توی عروسی میدیدم ... اومدی اینجا تکراری شدی !!!لبخند کمرنگی زد ...دستمو گذاشت پشت کمرش .._ حالا گمشو بیرون من هنوز آماده نشدم ... !ترنم _ حداقل بگو بخشیدیم ... !_ نخیر ... نبخشیدمت ... اگه ؼذای مورد علاقه مو امشب ندی بخورم نمیبخشمت ... !زد زیر خنده ... اشکاش جاری شدن ... پاکشون کردم ..._ فکر نکن شوخی کردم .. ؼذامو امشب ندی بخورم آبروتو میبرم .. از من گفتن بود !منو بوسید ...ترنم _ دوستت دارم !با حرص گفتم : اولا من احسان نیستم ... دوما ترنم ساعت شد شیش ... من هنوز آماده نشدمخندید ... درو باز کردم و هلش دادم بیرون ... و از همونجا داد زدم : مامان اینو بیرونش کنید !و درو بستم .... صدای خنده اش اومد ...ترنم _ دیوونه !لبخندی زدم ... خوشحال بودم که برطرؾ شده بود ... با ذوق نشستم روی صندلی ... وقتمو گرفت !!!....................................مانتومو آویزون کردم ... حنانه داشت شالشو درست میکرد ... لباسمو صاؾ کردم ...حنانه _ بهت گیر نمیدن ؟ !!!_ چی ؟ !حنانه _ لباست ... کوتاهه !نگاه کردم ... یه وجب بالای زانوم بود ... از بالا هم دکولته بود ..._ نخیر ... کی باید گیر بده ؟!! سهندو سروش که اهل اینجور چیزا نیستن !حنانه _ صدرا ....با حرص گفتم : حنانه جان منو اون تا سه روز دیگه از هم طلاق میگیریم ... کارام ربطی به اون نداره !و اومدم بیرون ... اونم پشت سرم اومد ...حنانه _ عصبانی نشو زشت تر میشی !لبخندی روی لبم نشست ... ولی موضعمو حفظ کردم ... لوس میشد اگه بهش میخندیدم !!!رفتیم پایین ... از همون کنار پله ها شروع کردیم به سلام دادن ... فکم خسته شد بخدا !!!حنانه کنار گوشم زمزمه کرد : بریدم !خنده مو قورت دادم و به پیرزنی که روبروم بود گفتم : سلام خانوم موافق !!!حنانه هم با خنده سلام داد ... خواستم برم سراغ نفر بعدی که حنانه گفت : من رفتم دستشوری !میدونستم خنده اش گرفته ... سرمو تکون دادم و به نفر بعدی سلام دادم ... !.....................................نشستم روی یه صندلی ... گرمم بود ... شال حریرمو که مامان داده بود تا بندازم روی بازوم تکون میدادم که یکم خوب شه حالم ... !!!_ سلام !نگام چرخید سمت صدا ... محمد ؟ !!!بلند شدم ... با لبخند گفتم : سلام ... !محمد _ خوبی ؟_ ممنون ... خوبی تو ؟ کو خاله ؟محمد _ ممنون ) و به مامان و خاله ترانه اشاره کرد ( اونجاست ...نگاش کردم ..._ فکر نمیکردم بیایید ... !محمد _ ترنم خودش شخصا زنگ زده ... منم مرخصی گرفتم فقط بخاطراون !لبخندی روی لبم نشست ...محمد _ کو صدرا ؟بی تفاوت گفتم : هنوز نیومده !مشکوک نگام کرد ولی چیزی نگفت ... نشستم ..._ اینقدر سلام دادم به این خانوما که هم دهنم خشک شد هم پام درد گرفته ... بشین !نشست ...محمد _ تورج اینا نیستن ؟نگاهی به اطراؾ کردم ..._ تورجو ندیدم ... !_ سلام !برگشتم سمت صدا ... حنانه بود ..._ کجایی تو دختر ؟ !محمد _ سلام ._ دوستم حنانه ... یکی از فامیلای ترنم اینا محمد !حنانه _ خوشبختم !محمد هم همین جوابو داد ... حنانه کنار گوشم زمزمه کرد : میشه بیایی ؟بلند شدم ..._ شرمنده محمد ... از خودت پذیرایی کن !محمد با خنده _ نمیگفتی هم به خودم میرسیدم !دنبال حنانه کشیده شدم ..._ جانم ؟حنانه _ یه چیزی میگم نزن منو باشه ؟؟ حرؾ مامانته !_ باز چی شده ؟ !!حنانه _ مامانت گفت بهت بگم که زیاد دور بر پسرا نباش ... هرچی نباشه هنوز زن صدرایی ... !خشکم زد ..._ حنانه چی میگی تو ؟ !!صدام رفته بود بالا ...حنانه _ آروم بابا !_ شما چه فکری راجبم کردید !؟ !!حنانه _ آروم باش !_ نمیخوام ... شما که شدی رابط مامانم برو بهش بگو که من هرکاری دلم میخواد میکنم ... !حرفشون واقعا عصبانیم کرد ... چی فکر کردن راجبم !؟ !!خواستم برم که حنانه بازومو کشید ... کنار گوشم گفت : من بخاطر خودت گفتم ... فکر نکنم صدرا دلش بخواد زنش با این لباس کنارپسرا بشینه !بازومو از توی دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت دستشویی ... خیلی نامردیه بخدا ... خیلی ... !!!رفتم داخل ... درو بستم ... اشکام جاری شدن ... یعنی واقعا حقم این بود !؟ !!اشکامو پاک کردم ... گناهم خیلی بزرگ تر از بزرگ بود !!!درو باز کردم ... اومدم بیرون ... اطرافو نگاه کردم تا شاید یکی رو پیدا کنم جز اینایی که دیدم ... نگام خشک موند رو در ورودی... به کسایی که داخل میومدن ... !به کسایی که میومدن داخل چشم دوختم ... همون کسایی که اونروز توی خونه بودن ... همون کسایی که با صدرا مهمونی مجردیگرفته بودن ... و پشت سرشون صدرا و اون دختره اومدن ... دست دختره دور بازوی صدرا بود ... یه لحظه ... یه چیزی ... تویوجودم فرو ریخت ... چشامو بستم ... نگاهمو ازشون گرفتم ... به من چه ربطی داره ... به من ربطی نداره که اون دوست دخترشواورده عروسی ... به من چه اصلا !!!رفتم سمت آشپزخونه ... یه لیوان آب از خدمتکار گرفتم ... صدای دست زدن میومد ... فکر کنم ترنم و احسان اومده بودن ... آبو سرکشیدمو اومدم بیرون ... نگام چرخید سمت ترنمی که واسم تکراری شده بود !!! نیشش تا بناگوش باز بود ... آخه دختر هم اینهمه بیحیا ؟ !!!رفتم سمتشون ... ترنم داشت با لبخند با بقیه سلام و علیک میکرد ... رفتم پشت سرش ... کنار گوشش زمزمه کردم : ببند نیشتو !ولی برعکس تصورم زد زیر خنده ... احسان برگشت سمت ما ... ! ترنم نگاهی بهم کردو گفت : نگا تیپشو !!! انقلاب کردی ؟اومدم کنارش ..._ آقا احسان .... ؟نگام کرد ..._ همین الان بهتون بگم ... سرتون کلاه رفته !ترنم زد توی بازوم ... خودمو کشیدم کنار و بازومو مالیدم ..._ اینم یه چشمه از اخلاقاش !!!نگاه خندونمو کشیدم سمت ترنم که داشت حرص میخورد ..._ سلام !بی اختیار یکم رفتم سمت ترنم ... خواستم برم که ترنم دستمو سفت چسبید ...ترنم _ علیک سلام آقای خوش قول !!!صدرا خندید ...صدرا _ من گفته بودم میام تو الکی شلوؼش کردی !!!ترنم خندید ...ترنم _ خوبی مارال جان ؟بی اختیار نیم نگاهی به کسی که کنار صدرا بود کردم ... اسمش مارال بود پس !!!مارال _ ممنون ...رو کرد به من ...مارال _ شما راسایید دیگه ؟خواستم جواب ندم که ترنم به دستم فشار اورد ..._ بله ...دستشو گرفت سمتم ...مارال _ من مارالم ... اومدید خونمون ... خواهر مهرانم ... !یه لحظه مؽزم آنالیز کرد ... فکر نمیکردم نسبتی داشته باشه جز دوستی !!!دستشو به اجبار فشار دادم ...مارال _ ما اونروز اومدیم ... که دم در باهم آشنا شدیم ولی شما نگفتی که همسر صدرا جانی ... تقصیر صدرا بود که نگفته بود توکجایی !زد توی بازوی صدرا و گفت : به ما گفته بود تو رفتی مسافرت !!!نگام چرخید سمت صدرا ... دلم میخواست تایید کنه یا نه ؟!!! نگاش قفل شد توی چشام ولی به لحظه نکشید نگاشو گرفت !!!یه لحظه حس کردم به این حرکتش چقدر خوارم کرده !!!!!!مارال _ باید زودتر از اینا میدیدمت ... همش تقصیر صدراست ... !لبخند زورکی ای زدم ... دستمو گرفت و گفت : بچه ها خیلی دوست دارن باهات آشنا شن ...و منو کشید ... بی اختیار پشت سرش راه افتادم ... رفتیم سمت گروهی که اونروز دیده بودمشون ...مارال _ بچه ها لیلی خانوم !!!یکی از پسرا گفت : لیلی ؟ !!!مارال _ منظورم راسائه دیگه !همه برگشتن سمتم ... بعد یکی یکی بلند شدن .... با دخترا دست دادمو با پسرا فقط سلام کردم ... کناری ایستادم ...مارال _ ایندفعه که میخواستیم بریم ایتالیا صدرا گفت درس داری ... ولی دفعه دیگه باید حتما بیای ...لبخند زورکی ای زدم ... بهم اشاره کرد که بشینم ... به ناچار نشستم ... صدرا رو نشوند کنارم ... خودمو کشیدم کنار ... یه پوزخندنشست گوشه لب صدرا ... مارال نشست روبروم و گفت : خب یه سری چیزا رو میدونم ولی چیزه زیادی ازت نمیدونم ... !یکی از پسرا گفت : بزار آخر شب که جشن تموم شد همه چیو واسمون میگه !مارال لبخندی زد ... آهنگ داشت پخش میشد ... مارال بلند شد ... دست یکی از پسرا رو گرفت و گفت : افتخار میدید ؟و خندید ... پسره بلند شد ... مارال رو به ما گفت : بلند شید شماهم !!!تکون نخوردم ... انگار چارمیخ شدم به صندلی ... مارال اومد سمتمون ...مارال _ صدرا بلندشو دیگه !و صدرا رو بلند کرد ... خواست منو بلند کنه که گفتم : من رقص بلد نیستم !آره جوون عمه ام !!!مارال _ صدرا یادت میده عزیزم !و صدرا دستمو گرفت و مجبور به بلند شدنم کرد !میخواستم مخالفت کنم ولی نمیتونستم ... و دلیلشم نمیدونستم !دستش حلقه شد دور کمرم ... منو با خشونت کشید سمت خودش ... دستمو حلقه کرد دورش !چشامو بستم ... اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم ... !صدرا _ بزرگ شدی نه ؟چشامو باز کردم ... عصبی بود ... راحت میتونستم تشخیص بدم ...صدرا _ بزرگ شدی ولی نمیدونی نباید این لباسو بپوشی ... بزرگ شدی ولی خیلی چیزا رو نمیدونی ...خواستم اعتراض کنم که نگاهشو دوخت توی چشام و گفت : البته به من ربطی نداره ... ولی یه