۱۳۹۹-۶-۳، ۰۴:۴۱ صبح
در یک لحظه احساس کردم درآسمان ها دور می زنم ودیری نپائید به زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به خودم آمدم دیدم که در جای سرسبزی قرار دارم. تا به حال چنین منظره های زیبا و قشنگی ندیده بودم. به اطرافم خوب نگاه کردم، دیدم چند نفر با لباس های تر وتمیز دور هم جمع هستند و می خندند و غذا می خورند.
هر چه در بین آنها می گردم چیزی نمی بینم، گویا غذاهایی که آنها می خورند هسته و پس مانده ای ندارد، با خودم گفتم: نکند اینجا بهشت باشد ؟ اگر اینجا بهشت باشد پس باید بگردم و دوستانی را که به شهادت رسیده اند پیدا کنم.
مهدی می گفت: خیلی گشتم تا اینکه یکسری از بچه هایی که شهید شده بودند را پیدا کردم. با خنده رفتم پیش آنها و سلام کردم. آنها نیز خندیدند و با نیم نگاهی به من گفتند: چرا زود آمدی مهدی ؟ الآن باید بروی، چون جایی برای تو نیست. اصلا ناراحت نباش، ما جایت را نگه می داریم تا برگردی. من به آنها گفتم: حال که آمدم، بگذارید یک مقدار از این غذاها بخورم. ولی آنها درجواب گفتند: الآن برای تو غذا نیست.
همینطور که در حال بگو مگو با آنها بودم، یک لحظه احساس کردم ...
وقتی به خودم آمدم دیدم که در جای سرسبزی قرار دارم. تا به حال چنین منظره های زیبا و قشنگی ندیده بودم. به اطرافم خوب نگاه کردم، دیدم چند نفر با لباس های تر وتمیز دور هم جمع هستند و می خندند و غذا می خورند.
هر چه در بین آنها می گردم چیزی نمی بینم، گویا غذاهایی که آنها می خورند هسته و پس مانده ای ندارد، با خودم گفتم: نکند اینجا بهشت باشد ؟ اگر اینجا بهشت باشد پس باید بگردم و دوستانی را که به شهادت رسیده اند پیدا کنم.
مهدی می گفت: خیلی گشتم تا اینکه یکسری از بچه هایی که شهید شده بودند را پیدا کردم. با خنده رفتم پیش آنها و سلام کردم. آنها نیز خندیدند و با نیم نگاهی به من گفتند: چرا زود آمدی مهدی ؟ الآن باید بروی، چون جایی برای تو نیست. اصلا ناراحت نباش، ما جایت را نگه می داریم تا برگردی. من به آنها گفتم: حال که آمدم، بگذارید یک مقدار از این غذاها بخورم. ولی آنها درجواب گفتند: الآن برای تو غذا نیست.
همینطور که در حال بگو مگو با آنها بودم، یک لحظه احساس کردم ...