۱۳۹۹-۱۱-۱۳، ۰۵:۲۶ عصر
برهنه وسط ذوق زدگی و خوشحالیم می پره و می پرسه:-از پریام استفاده میکنید؟!-آره-ولی...-اون عوض شده...قابل اعتماده...مگه نه پریا؟!با لبخند سر تکون می دم و خبیثانه با خودم میگم"اعتمادی نشونت بدم که حظ کنی شهره جــــــــون"!!!برای هزارمین بار توی این چند ساعت با خودم تکرار می کنم که:"من نامرد نیستم...من خیانت کار نیستم...من آدم بدی نیستم..."اما فایده ای نداره...چون اون حس بد ناشی از کارم نه از بین میره و نه کمتر میشه...با اینکه می دونم کارم یه جورایی خوبم هست اما...اما نمی دونم چرا زیاد خوشحال نیستم...اونطور که فکر می کردم شاد نیستم...درست یه ساعت قبل از شروع عملیات بود که...که با موبایل و خطی که شهره به تازگی برام گرفته بود،مخفیانه با پلیس تماس گرفتم و گفتم که قراره تا چند ساعت دیگه فلان جا یه سرقت بزرگ صورت بگیره...هرچند که اول باور نکردن و فکر کردن سرکاریه ولی... بعد که قسم خوردم و اسم گروه رو بُردَم فکر کردن که شاید این یه تله یا نقشه اس اما...وقتی با اشک و هق هق گفتم من این کار رو کردم که از شر دزدی و خلاف و صد البته شهره خلاص بشم، یه جورایی حرفمو باور کردن و قول دادن که سریع وارد عمل بشن و حالا...از ماشین پیاده میشم...توی اون تاریکی و سکوت شب نمی تونم محیط اطرافم رو از هم تفکیک بدم...با صدای شیلا به سمت عمارت مورد نظر می رَم...یه در بزرگ و مشکی رنگ...شهره با نگاهی دوباره به چپ و راست و اطمینان از امن بودن اطراف کلید رو داخل قفل می چرخونه و...اول شراره وارد می شه و بعد...افسانه،شیلا،رویا...شهره رو می کنه به من و با صدایی خفه می گه:-پس چرا معطلی؟!حتماً باید فرش قرمز برات پهن کنن؟!اخمی میکنم و با استرس دستامو به هم می مالم و زیر لب می گم:=کاش زود برسَنو وارد عمارت می شمسایه ای از درخت های بزرگ و تنومند رو می بینم که با همدستی هم غولی دهشتناک رو به وجود آوردن...یه قدم بر می دارم...صدای قرچ خورد شدن یه شاخه ی خشک شده زیر پام بلند می شه و همزمان با اون صدای خرناسه ی یه سگ و بعد...از دل تاریکی یه سگ سفید با جثه ی درشت می پره بیرون و واق واق کنان می دَوه سمت من!!!تا میام از ترس جیغ بکشم یه دست از پشت دهنمو می گیره و بعد صدای شهره کنار گوشم که زمزمه وار میگه:-آروم باشبا چشای از حدقه در اومده تند تند سر تکون می دم...شهره منو ول می کنه و چندتا سوت بلند می کشه و میگه:-هی برفی آروم باش...آروم...اتفاقی نیفتاده...منم شهره...منو نمی شناسی؟!برفی با دیدن شهره از حالت حمله به حالت آرامش بر می گرده و درست به فاصله ی 3متری ما روی زمین می شینه و زبون درازشو بیرون میاره و آب دهنش می ریزه روی زمین جلوش...با چندش رومو بر می گردونم...شهره دستی به سر سیاه رنگ برفی می کشه و رو به من میگه:-بریم...دخترا به در بسته ی عمارت خورده بودن...شهره این در رو هم به راحتی وا می کنه و با لبخند میگه:-این راحت ترین و آسون ترین دزدیه که تو این چند سال کردم!!رویا می پرسه:-حالا قرآن کجاس؟!-توی اتاق حاج فتاح...طبقه ی بالا...توی گاو صندوق...-رمزشو می دونی شهره جون؟!شهره با شادی می گه:-آره...یه روز که حاج فتاح جلو روی من از گاوصندوقش پول برداشت فهمیدم...فقط خدا کنه عوضش نکرده باشهدستامو که از شدت اضطراب مث دوتا تکه یخ شده بود توی جیب شلوارم می کنم...کاش زودتر از راه برِسَن...داره دیر میشه...یا خدا...شهره به سمت راه پله های مارپیچی که ما رو به طبقه ی دوم می رسوند میره و بقیه دنبالش...طبقه ی دوم نسبت به طبقه ی اول کوچیکتر به نظر میرسه...اما کاملاً مشخصه مث طبقه ی اول از هر لحاظ مجهزه...در واقع یه سوییت مجزاو کامله...شهره رو به روی یه در که رنگش با بقیه ی در ها متفاوته و ترکیبیه از سفید و طلایی می ایسته:-کلید این در رو نداریم...مجبوریم خودمون بازش کنیمبه من اشاره می کنه:-این در با تومجبوری یه لبخند خبیث می زنم و سنجاق سَرَمو از موهام بیرون می کشم و به راحتی در رو وا می کنم...شهره یه لبخند می زنه و دستشو روی شونه ی راستم می ذاره و شونه ام رو توی مشتش می فشاره...با یه نگاه به دستش روی شونم و یه نگاه به صورتش ازش فاصله می گیرموارد اتاق می شیم...شیلا چراغ قوه ی قرمز رنگش رو از کوله اش خارج می کنه و جزء جزء محیط نیمه روشن میشه-وایــــــــــی...چقده جنس عتیقه...میگم شهره جون...ما که زحمت کشیدیم و تا اینجا اومدیم...حیفه بدون اینا برگردیم...چطوره باقی جنسا رو بر داریم واسه خودمون...اینام کم قیمتی نیس...هــــان؟!موافقی؟!-نه...هدف ما فقط اون قرآنه...برداشتن و بُردن باقی جنسا هم دست و پا گیره هم وقت می بَرهشهره کنار تخت خواب دونفره زانو می زنه و پتوی مخمل سیاه رنگ رو کنار می زنه:-صندوق رو این زیر قایم می کنهصندوق طوسی رنگ رو بیرون می کشه و با کمک افسانه می ذاره روی تخت-خب حالا می مونه رمز...غلظت استرس خونم دو برابر می شه...شیلا نور چراغ قوه رو روی قفل گاو صندوق می اندازه و شهره چندبار قفل رو به چپ و راست تکون می ده...وای نه...در باز شد...خدایا...پس چرا سروکله ی پلیسا پیدا نمی شه؟!نکنه فکر کردن سرکارشون گذاشتم؟!...نکنه نیان؟!با فریاد عصبی شهره یه متر به هوا می پَرَم و سرم کوبیده میشه به سقف...!!!-لعنتی...رو دست خوردیمبا این حرف شهره،دخترا سرشونو خم می کنن و به داخل گاو صندوق سَرَک می کشن...خالی بود...تو گاو صندوق هیچی نبود...دستمو جلو دَهَنَم می گیرم تا از خوشی جیغ نکشم...با چشمای چراغونی شده به قیافه ی کنف شده و عصبی شهره نگاه می کنم...دلم خُنک می شه...شهره زیر لب غرش می کنهک-قرآن اینجا نیس...لعنتی...یعنی اونو کجا گذاشته؟!شراره می گه:-شاید...شاید همین دور و برا باشه-نه...مطمئنم اینجا نیس...امن تر از این گاو صندوق تو این خونه جایی نیسترویا زمزمه وار می گه:-شاید اونو سپرده به صندوق امانات بانکهمزمان با این حرف دستای شهره مشت می شه و یه لبخند پت و پهن میشینه رو لب های من...تو همین حین صدای ضعیف پارس کردن برفی بلند میشه...شهره از اون حالت پریشانی و عصبانیت خارج می شه...چشاشو ریز می کنه و گوشاشو تیز...افسانه بی توجه لب باز میکنه تا حرفی بزنه که با صدای عصبی شهره خفه می شه:-ساکت...گوش کنید...صدای برفیه...چرا داره پارس می کنه؟!افسانه میگه:-نکنه حاج فتاح برگشته؟!شهره با تأسف براندازش می کنه و می گه:-اون احساس خطر کرده...حتماً یه غریبه وارد خونه شده-یعنی یه دزد دیگه...شهره حرف شیلا رو قطع میکنه:-نه...پلیس...حسم به من میگه پلیس وارد خونه شدهتوی اون تاریکی پریدن رنگ و روی دخترا رو به وضوح می بینم و سرمو می اندازم پایین تا کسی متوجه لبخند سرخوشم نشه...با خودم استدلال می کنم...به احتمال زیاد الان خونه توسط پلیس محاصره شده...یعنی هیچ راه فراری وجود نداره...پس در نتیجه:دستگیری و چند سال زندان و سوء سابقه و...از دست دادن علی برای همیشه...وشاید...اعدام...پوزخند پر از تمسخری می زنم...تمنای بیچاره...تو خیلی وقته پیش علیو از دست دادی...دقیقاً از همون روزی که از خونه فرارکردی...دیگه چیزی برای از دست دادن نداری...پس بهتره خودتو تسلیم کنی...-شهره جون حالا چیکار کنیم؟!...اگه واقعاً پلیس باشه چی؟!صدای رویا بود که هنگام گفتن این جملات می لرزید...شهره چیزی نمیگه...چشاشو بسته و تمرکز کرده...انگاری داره فکر میکنه...تو همین لحظاته که یه صدای بلند مث به صدا