۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۲:۳۴ عصر
که دو زوج باوقار می چرخیدند، فضاي خالی پهناوري ایجاد شده بود. بقیه ي رقاصها در کناره هاي اتاق ازدحام کرده بودند تا به آن ها فضاي خالی بدهند- هیچکس نمیخواست در تضاد با درخششهایی این چنینی قرار بگیرد. امت و جسپر در لباسهاي رسمی خود باهیبت و بی عیب بودند. آلیس با لباس حریر سیاهرنگ خود که اشکال هندسی خالی شده از پارچه ي آن، مثلثهایی از پوست سفید برف مانند او را نمایش میداد، نگاه ها را کمرش پایین رفته بود. من براي همه ي دخترهاي حاضر در سالن، احساس ترحم کردم، حتی خودم. توطئه آمیزانه زمزمه کردم:«می خواي درها رو قفل کنم تا بتونی مردم بیگناه شهر رو قتل عام کنی؟» چشمانش را به من دوخت:«و تو کجاي اون توطئه جا میگیري؟» «اوه، مسلماٌ من با خون آشام هام» بی اشتیاق لبخندي زد:«هرچیزي رو واسه در رفتن از رقص قبول می کنی» «هرچیزي رو» بلیت هایمان را خرید و سپس مرا به سمت پیست رقص چرخاند. برضد بازوانش بدنم را منقبض کردم و پاهایم را روي زمین کشاندم. هشدار داد:«من کل شب رو وقت دارم» سرانجام مرا به محلی که خانواده اش باظرافت تمام به دور خود می چرخیدند، کشاند. حالت رقص آنها کاملا براي موزیک و زمان حاضر نامناسب بود. با وحشت تماشا کردم. «ادوارد؟» گلویم آنقدر خشک بود که فقط می توانستم زمزمه کنم«راستی راستی من نمی تونم برقصم!!!!!!!!!!!!!!!» می توانستم وحشت زدگی و اضطراب را که در قفسه سینه ام اوج می گرفت احساس کنم. زمزمه کنان پاسخ داد:«نگران نباش، خنگول. من می تونم» دستانم را دور گردنش حلقه کرد و مرا بلند کرد تا پاهایش زیر پاهاي من حرکت کند. و سپس ما هم در حال تاب خوردن بودیم. بعد از چند دقیقه که بدون تلاش به رقص والس مشغول بودم، خندیدم:«احساس می کنم پنج سالمه» براي یک ثانیه مرا به خود نزدیکتر کرد تا لحظه اي پاهایم با فاصله ي یک پا از زمین قرار گیرند و زیرلب گفت:«به نظر پنج ساله نمیاي.» در یک دور چرخش، نگاه آلیس با نگاه من تلاقی کرد و لبخندي دلگرم کننده اي به من زد – من هم در جواب لبخندي زدم. از پی بردن به این که...کمی در حال لذت بردن بودم شگفت زده شدم. اقرار کردم:«خیلی خوب، اونقدرا بد نیست» ولی ادوارد داشت به در نگاه میکرد و چهره اش خشمگین بود. با صداي بلند پرسیدم:«چی شده؟» نگاه خیرهاش را دنبال کردم، چرخیدن گیجم کرده بود اما بالاخره توانستم آنچه که او را آزار میداد ببینم. جیکوب بلک بدون کت رسمی، با بلوز سفیدي آستین بلند، و کروات، با موهاي صاف عقب زده شده و دم اسبی همیشگی اش، در حال گذر از پیست رقص بود و به سمت ما حرکت می کرد. بعد از شوك اولیه ي شناسایی، چاره اي جز دلسوزي براي جیکوب نداشتم. او مشخصا احساس راحتی نمی کرد و همین طور حالتی اندوهناك داشت. وقتی که نگاهش با نگاه من برخورد کرد، چهره اي پوزش آمیز داشت. ادوارد به آرامی غرشی کرد. پچ پچ کردم:«درست رفتار کن» «می خواد باهات گپ بزنه» صدای ادوارد اهانت امیز بود سپس جیکوب به ما رسید، خجالت و عذرخواهی در چهره اش حتی آشکارتر می نمود. «سلام بلا، خدا خدا می کردم اینجا باشی» جیکوب آنچنان به نظر می آمد که گویی او کاملا عکس این موضوع را آرزو می کرد. اما لبخندش به گرمی همیشه بود. در پاسخ لبخند زدم:«سلام، جیکوب. چه خبرا؟» با تردید پرسید:«میتونم؟» براي اولین بار به ادوارد نگاهی کرد.از پی بردن به این که جیکوب نیاز به نگاه کردن به سوي بالا نداشت شوکه شده بودم. می بایست از دفعه ي اولی که او را دیدم به اندازه ي نیم فوت قد کشیده باشد. صورت ادوارد خونسرد بود و چهره اش بی حالت بود. تنها پاسخ او این بود که مرا با دقت روي دو پایم بگذارد و یک قدم به عقب برود. جیکوب دوستانه گفت:«ممنون» ادوارد فقط سرش را تکان داد و پیش از آن که برگردد و برود، به من نگاهی با جدیت انداخت. جیکوب دستانش را روي کمر من گذاشت و من روي پنجه ي پایم بلند شدم تا دستانم را روي شانه هایش بگذارم «اوه،جیک، الان قدت چنده؟» او از خود راضی بود:«شش فوت و دو اینچ!» در واقع ما نمی رقصیدیم – ساق پاي من رقصیدن را ناممکن می کرد. در عوض ما بدون تکان دادن پاهایمان، ناشیانه در حال تاب خوردن به این سو و آن سو بودیم. این هم تفاوتی نداشت. رشد ناگهانی باعث شده بود تا او دیلاق و ناهماهنگ به نظر آید، احتمالاً او هم رقاصی بهتر از من نبود. «خب، چی شد که امشب اینجا پیدات شد؟» این سوال را بدون کنجکاوي حقیقی پرسیدم، با توجه به عکس العمل ادوارد می توانستم خودم حدس بزنم. اندکی خجالت زده اقرار کرد:«می تونی باور کنی که بابام بیست دلار به من داد که به جشن رقصتون بیام؟» زیرلب گفت:«آره می تونم. خب امیدوارم حداقل بهت خوش بگذره. چیزي دیدي که خوشت بیاد؟» او را دست انداختم و با سرم به گروهی از دخترها که مثل میوه هاي رنگارنگ آماده ي چیدن، در برابر دیوار به خط ایستاده بودند اشاره کردم. «بله»آهی کشید«اما اون باکسیه.» نگاه مختصري به پایین انداخت تا نگاه کنجکاو مرا ببیند – و سپس هر دویمان خجالت زده به سوي دیگري نگاه کردیم. با خجالت اضافه کرد:«راستی، خیلی خوشگل شدي!» با وجودي که پاسخ خود را می دانستم، به تندي پرسیدم:«هوم، مرسی. خب، بیلی چرا بهت پول داد که بیاي اینجا؟» به نظر نمی آمد که جیکوب از تغییر موضوع سپاس گزار باشد. دوباره با ناراحتی جهت دیگري را نگاه کرد«اون گفت اینجا یه محل "امن" براي حرف زدن با توئه. قسم می خورم اون پیرمرد داره عقلش رو از دستمی ده» من هم باضعف به خندیدن او پیوستم. با نیشخندي خجالت زده اعتراف کرد:«درهرحال اون به من گفت اگه یه چیزي رو به تو بگم، بهم اون سیلندر اصلی رو که لازم دارم می ده» در پاسخ نیشم را باز کردم:«پس بهم بگو. من می خوام که کار ماشینت تموم شه» دستکم جیکوب هیچکدام از اینها را باور نمیکرد. این موجب میشد شرایط کمی آسانتر شود. تکیه زده بر دیوار، ادوارد به چهره ي من نگاه می کرد و چهره ي خودش بی احساس بود. یکی از سال دومی ها، که لباس صورتی رنگی به تن داشت، او را خیره نگاه می کرد و در حال بررسی خجولانه ي او بود. اما به نظر نمیامد که ادوارد متوجه ان دختر باشد. جیکوب دوباره خجالت زده به طرف دیگر نگاه کرد:«عصبانی نشو. باشه؟» او را مطمئن کردم:«جیکوب، امکان نداره من از دست تو عصبانی بشم. من حتی از دست بیلی هم عصبانی نمی شم. فقط اون چیزي رو که باید بگی بگو» «خب، این خیلی احمقانه ست، منو ببخش، بلا. اون می خواد که تو با دوست پسرت بهم بزنی. ازم خواست بهت بگم "لطفا"» سرش را با انزجار تکان داد. «اون هنوزم خرافاتیه، آره؟» «آره، وقتی که تو توي فینیکس صدمه دیدي، اون یه جورایی از حد گذروندش. اون باور نمی کرد که...»جیکوب عمدا حرفش را ناتمام گذاشت. چشمانم را تنگ کردم:«من افتادم» جیکوببه تندي گفت:«من می دونم» «اون فکر می کنه که ادوارد یه ربطی به آسیب دیدن من داره» این یک سوال نبود و من برخلاف قولی که داده بودم عصبانی بودم. جیکوب به چشمهاي من نگاه نمی کرد. با وجود اینکه دستهاي او هنوز روي کمر من بودند و دستان من دور گردن او، ما حتی زحمت تاب خوردن با آهنگ را به خود نمی دادیم. «ببین جیکوب. می دونم که احتمالا بیلی این رو باور نمی کنه ولی فقط براي این که تو بدونی.» در این لحظه او در پاسخ به جدیتی که حال در صداي من وجود داشت به من نگاه کرد«ادوارد واقعاً جون منو نجات داد. اگه به خاطر ادوارد و پدرش نبود من الان مرده بودم» قاطعانه گفت:«من می دونم» اما به نظر می آمد که گفته هاي صادقانه ي من تا حدي او را تحت تاثیر قرار دادهاند. لااقل، شاید او بتواند بیلی را به همین اندازه متقاعد کند . عذرخواهی کردم:« هی جیکوب، متاسفم که تو مجبور شدي بیاي اینجا که این کارو بکنی. در هر صورت، تو سهمت رو می گیري، درسته؟» زیرلب گفت:«آره» اما هنوز هم به نظر گرفته و ... نگران میآمد. در عین ناباوري پرسیدم:«بازم هست؟» زمزمه کرد:«بیخیال. می رم کار می کنم و خودم پول جمع می کنم» آنقدر به او خیره شدم تا نگاه خشمناکم را دید:«جیکوب، فقط اون چیزي رو که می خواي بگی، بگو» «خیلی بده» اصرار کردم:«برام مهم نیست. بگو» «باشه. ولی، هی خدا، به نظر خیلی بدجور میاد»سرش را تکان داد«اون گفت که بهت بگم، نه، بهت هشدار بدم که – این جمع بستن کار اونه نه من» یکی از دستانش را از روي کمرم برداشت و علامت نقل قول کوچکی در هوا رسم کرد«ما مراقب خواهیم بود» محتاطانه به واکنشمن نگاه کرد این جمله شبیه به جزئی از فیلم هاي مافیایی می نمود. با صداي بلند قهقهه زدم. «جیک، متاسفم که مجبور شدي این کارو بکنی» بی صدا خندیدم. با آرامش نیشخندي زد«اونقدرا برام مهم نیست» درحالی که به سرعت نگاهی زیرچشمی به لباس من انداخت، چشمانش مرا ارزیابی کردند. امیدوارانه پرسید «پس باید برم بهش بگم که تو گفتی فضولی موقوف؟» «نه»آهی کشیدم «بهش بگو من تشکر کردم. می دونم که نیتش خوبه» آهنگ به اتمام رسید و من دستانم را پایین انداختم. دستان او دور کمرم مکث کردند. نگاهی به پاي کم توانم انداخت. «می خواي دوباره برقصی؟ یا می تونم کمکت کنم که خودتو برسونی یه جایی؟» ادوارد به جاي من پاسخ داد«همین جوري خوبه جیکوب. از اینجا به بعد خودم حواسم هست» جیکوب خود را عقب کشید. و با چشمان گشاده، به ادوارد، که دقیقاً در کنار ما ایستاده بود، خیره شد. «هی، ندیدم که اونجایی» زیرلب گفت:«فکر کنم این دور و بر ببینمت، بلا»به عقب قدم برداشت و سرسرانه دستی تکان داد. لبخند زدم«آره. بعداً می بینمت» پیشاز آن که به طرف در برگردد دوباره گفت:«ببخشید» همین که آهنگ بعدي شروع شد، دستهاي ادوارد دور من پیچیده شدند. آهنگ براي یک رقص آرام، کمی گام تندتري داشت اما این مسئله موجب نگرانی او نشده بود. سرم را با خوشنودي، روي سینه اش تکیه دادم. او را دست انداختم و گفتم:«بهتري؟» مختصر گفت:«نه کاملاً» آه کشیدم:«از دست بیلی عصبانی نباش. اون فقطبه خاطر چارلی نگران منه. مسئله شخصی نیست» با صداي گرفته اي تصحیح کرد:«من از دست بیلی عصبانی نیستم. اما پسرش منو می رنجونه» خود را عقب کشیدم تا به او نگاه کنم. چهره اش جدي بود. «چرا؟» «قبل از همه چیز اینکه منو مجبور کرد قولم رو بشکنم» با آشفتگی به او خیره شدم. نیم لبخندي زد و توضیح داد:«قول داده بودم امشب تنهات نذارم» «اوه، خب من می بخشمت» «ممنون. ولی یه چیز دیگه هم هست» ادوارد چهره اش را در هم کشید. صبورانه انتظار کشیدم. بالاخره ادامه داد. اخم روي صورتش عمیقتر شد:«اون به تو گفت خوشگل. این عملا یه توهینه به حالتی که تو الان به نظر میاي. تو خیلی بیشتر از خوشگلی» خندیدم:«ممکنه تو یکم متعصب باشی» «فکر نمی کنم همچین چیزي باشه. گذشته از این، من بینایی فوق العاده اي دارم» در حالی که او مرا به خود نزدیک می کرد، پاهاي من روي پاهاي او بود و ما دوباره در حال چرخش بودیم. پرسیدم:«خب، می خواي دلیل همه ي اینا رو توضیح بدي» سردرگم، به پایین نگاه کرد و من نگاه خیره ي معناداري به کاغذ کرپ انداختم. لحظه اي تامل کرد، سپس جهت حرکتش را تغییر داد و از میان جمعیت مرا به سوي در ورزشگاه چرخاند. یکنظر، جسیکا و مایک را در حال رقص دیدم که کنجکاوانه به من خیره شده بودند. جسیکا دست تکان داد و من در پاسخ سریعاً لبخندي زدم. آنجلا نیز آنجا بود و در دستان بن چنی کوتاه قد، مشعوف و خوشحال به نظر می رسید. او به جایی بالاتر از چشمان بن نگاه نمی کرد؛ چشمانی که یک سر و گردن از چشمان خودش پایینتر بودند. لی، سامانتا و لورن نگاه نافذ خود را به ما دوخته بودند و کانر نیز آنها را همراهی می کرد. می توانستم نام تک تک چهره هایی که در نزدیکی من به دور خود می چرخیدند را بگویم. و پس از آن، ما بیرون از سالن، زیر نور کم سو و فوق العاده ي غروب در حال خاموشی بودیم. به محض اینکه تنها شدیم، مرا میان بازوانش بالا کشید و از میان زمین هاي تاریک عبور داد تا به نیمکتی که زیر سایه ي درخت توت فرنگی بود رسیدیم. آنجا نشست و مرا مقابل سینه اش در آغوش کشید. پیش از این، ماه در آسمان بالا آمده بود و از میان ابرهاي نیم شفاف قابل مشاهده بود. صورتش در نور سفید، درخشش کمسویی داشت. دهانش سخت و چشمانش نگران بود. با لطافت او را تحریک کردم:«دلیل؟» مرا نادیده گرفت و به ماه خیره شد. زمزمه کرد:«دوباره گرگ و میش. یه پایان دیگه. مهم نیست روز چقدر بی عیب و نقص باشه. همیشه باید به پایان برسه» بلافاصله از میان دندان هایم زمزمه کردم:«بعضی چیزا محکوم به اتمام نیستن» آه کشید. به آرامی گفت:«من تو رو به جشن رقص آوردم» بالاخره می خواست به سوال من پاسخ دهد«چون من نمی خوام تو چیزي رو از دست بدي. نمی خوام حضور من چیزي رو از تو دور کنه. البته اگه بتونم جلوشو بگیرم. من می خوام تو انسان باشی. می خوام زندگیت جوري ادامه پیدا کنه که اگر من تو هزار و نهصد و هجده مرده بودم – که باید می مردم، ادامه پیدا می کرد» از حرفهایش به خود لرزیدم و سپس سرم را با عصبانیت تکان دادم. «تو کدوم جهان موازي عجیبی امکان داره من با میل آزاد خودم به جشن رقص برم؟ تو اگه هزار برابر از من قوي تر نبودي، امکان نداشت بزارم قصر در بري» لبخند کوتاهی زد اما در چشمانش ندرخشید«خیلی هم بد نبود. خودت اینو گفتی» «به این خاطر بود که با تو بودم» براي یکدقیقه سکوت کردیم. او به ماه خیره شد و من به او. آرزو می کردم که راهی وجود داشته باشد تا بتوانم توضیح دهم چقدر به زندگی معمول انسانی بی اشتیاق هستم. با لبخند کمرنگی به من نیمنگاهی انداخت و پرسید:«یه چیزي رو بهم میگی؟» «همیشه نمی گم؟» نیشخند زنان اصرار کرد:«فقط قول بده که بهم میگی» می دانستم که کمابیش بلافاصله، پشیمانی به سراغم خواهد آمد:«خیلی خوب» شروع کرد:«وقتی که فهمیدي دارم تو رو به اینجا میارم، به نظر واقعاً غافلگیر میاومدي» میان حرفش گفتم:«بودم» تایید کرد:«دقیقا. ولی تو باید پیش خودت یه فکرایی می کردي...من کنجکاوم...فکر می کردي براي چی داشتم این لباسها رو تنت می کردم؟» بله. پشیمانی آنی. درنگ کردم و لبهایم را به هم فشردم:«نمی خوام بهت بگم» اعتراض کرد:«تو قول دادی» «می دونم» «مشکل چیه؟» می دانستم که او فکر می کند تنها خجالت محض مانع من می شود:«فکر می کنم این باعث بشه تو عصبانی بشی...یا ناراحت» درزمانی که به این مسئله فکر می کرد، ابروهایش در هم گره خورده بود:«من هنوز هم می خوام بدونم. لطفاً؟» آه کشیدم. او منتظر شد. «خب... من خیال می کردم که این یه... مناسبته. ولی فکرش رو هم نمی کردم که یه چیز پیش پا افتاده ي انسانی باشه... مجلس رقص»این را با تمسخر گفتم. به سردي پرسید:«انسانی؟» روي کلمه ي کلیدي دست گذاشته بود. من نگاهم را به لباسم دوختم، داشتم با یکتکه از شیفون لباسم که آویزان شده بود ور می رفتم. او در سکوت منتظر شد. «باشه»سریع اقرار کردم«خوب من امیدوار بودم که شاید تو نظرت رو عوض کرده باشی... که بالاخره تصمیم گرفتی من رو تغییر بدي» یک دو جین احساس روي صورتش نمایان شد. برخی را من می فهمیدم: عصبانیت... رنج... و بعد به نظر رسید خودش را جمع و جور کرد و چهره اش متبسم شد. داشت به یقه ي ژاکت رسمی اش دست می کشید؛ سربه سرم گذاشت:«و تو فکر کردي که اون مناسبتیه که براش لباس رسمی بپوشن، درسته؟» پیشانیم را چین انداختم تا خجالتم را پنهان کنم:«من نمی دونم این کارا چطوري انجام می شن. دست کم براي من، این مسئله خیلی عاقلانه تر از جشن رقصبه نظر می اد» هنوز نیشخندي بر چهره اش نشسته بود. گفتم:«خنده دار نیست» لبخندش محو شد و موافقت کرد:«نه، حق با توئه. نیست. با این حال من ترجیح می دم اینو یه جک تلقی کنم تا اینکه باور کنم تو داري جدي می گی» «اما من جدیم» از ته دل آهی کشید:«می دونم. تو واقعاً این قدر مشتاقی؟» درد و رنج به چشمانش بازگشته بود. لبانم را گاز گرفتم و سرم را به بالا و پایین حرکت دادم. «پس آماده اي که این پایان باشه» کمابیش با خودش زمزمه کرد«که این گرگ و میش زندگی تو باشه، حتی با وجود اینکه زندگیت به تازگی آغاز شده. آماده اي که همه چیز رو تسلیم کنی» زیرلب با او مخالفت کردم:«این پایان نیست. آغازه» با اندوه گفت:«من ارزش شرو ندارم» ابروانم را بالا بردم و پرسیدم:«اون روزي رو یادت می اد که بهم گفتی من نمی تونم خودم رو به وضوح ببینم؟ مشخصاً تو هم دچار همون کوري هستی» «من می دونم چی ام» آه کشیدم. اما حالت متغیرش به من سرایت کرد. لبانش را به هم فشرد، و چشمانش می کاویدند. براي مدتی طولانی به صورتم نگاه کرد. پرسید:«پس الان آماده اي؟» «امم»نفسم را فرو دادم:«بله؟» لبخندي زد، و به ارامی سرش را کج کرد، تا جاي که لب هاي سردش به پوستم رسیدند، دقیقا زیر گوشه ي ارواره ام. زمزمه کرد:«همین الان؟» نفس سردش به گردنم می خورد. ناخواسته لرزیدم. «بله» این را پچ پچ کنان گفتم که صدایم فرصتی براي لرزیدن نداشته باشد. اگر فکر می کرد دروغ می گویم، نا امید می شد. من این تصمیم را گرفته بودم، و اطمینان داشتم. مهم نبود که بدنم به سفتی چوب شده ، دستانم مشت و تنفسم نامنظم شده بود. به تلخی خندید و عقب کشید. صورتش نا امید به نظر می رسید. «واقعا نمی تونی باور داشته باشی که من به این سادگی کوتاه میام؟» این را گفت، در حالی که ذره اي بی میلی در لحن تمسخر امیزش بود. «یه دختر می تونه ارزو کنه» ابرو هایش بالا رفت:«پس ارزوي تو اینه؟ که یه هیولا بشی؟؟؟؟» گفتم:«نه دقیقا» و به انتخاب کلماتش اخم کردم. هیولا. البته. «بیشتر ارزو ي بودن با تو تا ابد رو دارم» چهره اش تغییر کرد، ارام شد، و از رنج ملایمی که در صدایم بود، غمگین. «بلا؟»انگشتانش به ارامی روي لبهایم کشیده می شد:«من پیشت می مونم. این کافی نیست؟» زیر انگشتش لبخند زدم:«براي الان کافیه» به کله شقی من اخمی کرد. هیچ کدام امشب نمی خواستیم تسلیم شویم. نفسش را بیرون داد، و صدایش عملا یک غرش بود. صورتش را لمس کردم. گفتم:«ببین، من تورو از همه چیز دنیا با هم بیشتر دوست دارم. این کافی نیست؟» در حالی که می خندید جواب داد:«بله کافیه. براي همیشه کافیه!» و خم شد که یکبار دیگر به ارامی لبهایش را به گلویم بفشارد.
پایان
پایان