۱۳۹۹-۱۱-۱۶، ۰۹:۱۳ عصر
نوشته استفنی مِیر (متولد 24 دسامبر 1973) نویسنده و تهیه کننده امریکایی
شفق یا گرگ و میش (به انگلیسی: Twilight) رمانی عاشقانه وهیجانی و خواندنی از استفنی میر است، این کتاب به صورت رسمی با جلد سخت در سال ۲۰۰۵ منتشر شد. این کتاب تاکنون به 37 زبان مختلف ترجمه و بیش از 100 میلیون نسخه از آن به فروش رفته است.
میدونم خیلیاتون تا میبینید کتاب خارجیه میکشید کناراما به جرئت میگم این کتاب فوق العادس،تاحالاهرکی خونده عاشقش شده!خیلیاتون فیلمشو دیدید!ولی کتاب یه چیزدیگس!
خلاصه ایی از کتاب:
ایزابلا ماریا سوان دختری است که به خاطر یکسری مشکلات به شهر فورکس(شهری بارانی و مرطوب) پیش پدرش میرود و در دبیرستان با خانواده ایی مرموز برخورد میکند .......خانواده ای با چشمایی بارنگ متغیر،پوستی به سفیدی برف،وبسیارزیبا!
مقدمه
هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.
میدانستم اگر به فرکس نمی امدم اینگونه با مرگ رو به رو نمی شدم . اما با اینکه وحشت کرده بودم به خاطر تصمیمی که گرفته بودم متاسف نبودم. وقتی زندگی به تو رویایی فراتر از هر انتظاری را اهدا میکند،وقتی به پایان می رسد دیگر دلیلی برای غصه خوردن نیست .
همچنان که شکارچی به سمتم می آبد تا مرا بکشد لبخند دوستانه ای بر چهره اش نقش می بندد!
شفق یا گرگ و میش (به انگلیسی: Twilight) رمانی عاشقانه وهیجانی و خواندنی از استفنی میر است، این کتاب به صورت رسمی با جلد سخت در سال ۲۰۰۵ منتشر شد. این کتاب تاکنون به 37 زبان مختلف ترجمه و بیش از 100 میلیون نسخه از آن به فروش رفته است.
میدونم خیلیاتون تا میبینید کتاب خارجیه میکشید کناراما به جرئت میگم این کتاب فوق العادس،تاحالاهرکی خونده عاشقش شده!خیلیاتون فیلمشو دیدید!ولی کتاب یه چیزدیگس!
خلاصه ایی از کتاب:
ایزابلا ماریا سوان دختری است که به خاطر یکسری مشکلات به شهر فورکس(شهری بارانی و مرطوب) پیش پدرش میرود و در دبیرستان با خانواده ایی مرموز برخورد میکند .......خانواده ای با چشمایی بارنگ متغیر،پوستی به سفیدی برف،وبسیارزیبا!
مقدمه
هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.
میدانستم اگر به فرکس نمی امدم اینگونه با مرگ رو به رو نمی شدم . اما با اینکه وحشت کرده بودم به خاطر تصمیمی که گرفته بودم متاسف نبودم. وقتی زندگی به تو رویایی فراتر از هر انتظاری را اهدا میکند،وقتی به پایان می رسد دیگر دلیلی برای غصه خوردن نیست .
همچنان که شکارچی به سمتم می آبد تا مرا بکشد لبخند دوستانه ای بر چهره اش نقش می بندد!