۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۶:۲۵ عصر
اون بود با شرمندگی و صدایی لرزون گفت:اقا من شرمنده ی گل روتونم این دختره منو جلوی شما شرمسار کرد حاجی با عصبانیت رو به پسرا گفت:د میگم چه خبره؟ابرومون رفته؟چه کرده این دختره با ما؟ فرزین به سمتش اومد و گفت:حاجی شما بشینید برای قلبتون استرس خوب نیست من براتون میگم بعد رو مادرش گفت:مامان یه شربت بهار نارنج برای بابا بیارید اعصابش اروم بشه سر بسته ماجرا رو براش تعریف کرد البته خیلی کوتاه و مختصر خودش میدونست از صبح به اندازه ی کافی شایسته کتک خورده و اگه میگفت که توی کافی شاپ با یه پسر مچشو گرفته امشب حکم مرگ خواهرشو صادر کرده بود هر حرفی که فرزین میزد اخم صورت حاجی درهم تر میشد و با عصبانیت بیشتری نگاهش میکرد اخر حرفاش از جاش بلند شد و با نگاهی شماتت بار و داد بلندی گفت :خاک بر سر بی غیرت شما دو تا بکنن پس حواس شما کدوم قبرستونی بود هاااااااااااااااااااان؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با سرعت به سمت اتاق شایسته رفت و زیر لب تکرار میکرد:با ابروی من بازی میکنه؟ به خدا میکشمش محبوبه خانم از ترس جرات نداشت کاری بکنه میترسید که خودش هم از خشم حاجی در امان نمونه و پرده های حرمت و احترام بینشون جلوی بچه ها از بین بره به سمت فرزین رفت و با التماس گوشه ی لباسشو گرفت و گفت:مادر الاهی فدات بشم اون بچه از صبح داره کتک میخوره دست حاجی بهش برسه میکشدش تو رو خدا برو ارومش کن فرزین در حالی که از زور سر درد زیاد شقیقه هاشو ماساژ میداد گفت:نگران نباش در اتاقشو قفل کردم حاجی دسته ی درو گرفت و خواست که درو باز کنه و باز نشد شایسته با شنیدن صدای باباش بی اختیار از در فاصله گرفت و خودشو به دیوار چسبوند هرچی دعا و ذکر و نیایش بلد بود خوند تا دیگه کتک نخوره میدونست توانش حداقل برای امروز تموم بود حاجی:چرا این در لعنتی باز نمیشه؟اهای دختره ی چشم سفید خوب جواب اعتماد و اطمینان منو دادی چی برات کم گذاشته بودم لعنتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه دستم بهت نرسه زندت نمیزارم با ابروی من بازی میکنی؟لهت میکنم از تو گنده تراش نتونستن با نفیسی در بیفتن تو یه الف بچه میخوای منو نابود کنی؟کور خوندی فرزین به سمتش اومد و گفت:حاجی من و فرهاد از صبح تا الان به اندازه ی کافی تنبیه ش کردیم براش برنامه داریم من خودم ادم شده و سر به راه شده تحویلت میدمش بیا بشینید رو مبل یه چاره ای بکنیم و شایسته توی اتاقش اروم اشک میریخت به ارزوهاش که نابود شده بودن فکر میکرد اون 6 ترم از دانشگاهشو خونده بود ولی میدونست ادامه ی تحصیلش یه ارزوی محال بود و زیر لب زمزمه میکرد:برام محبت کم گذاشتی حاجی من خیلی کم تر از اونم که با تو و پسرات در بیفتم میدونم که نابودم میکنید شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستید حاجی روی مبل نشسته بود و عمیقا توی فکر رفته بود نمیدونست باید چی کار کنه سر محبوبه غر بزنه شایسته رو بزنه یا با پسرا دعوا کنه ؟ ولی کاری که نباید میشد اتفاق افتاده بود و با داد و بیداد چیزی حل نمیشد فرهاد:به نظر من تا اقتضاح بزرگتری بالا نیمده باید یه کاری کنیم ازدواج کنه فرزین و حاجی بهش نگاه کردن و تو فکر رفتن جرقه تو ذهن حاجی زده شد چند روز دیگه موعد چک صدرایی بود و میدونست اون در حال حاظر پولی نداره که بهش بده از پسرش خیلی خوشش اومده بود و سعی داشت با مراودات بیشتر راهو برای ازدواج شایسته و امیر حسین باز کنه ولی الان دیگه فرصت نبود باید تا قبل از اینکه اتفاق دیگه یا به قول فرهاد گند کاری دیگه ای بالا میومد اونا رو با هر ترفندی شده وادار به این ازدواج کنه چی بهتر از این؟ سکوت معنا دار امیر نمیتونست حاجی رو قانع کنه که از سر رضایت روزه ی سکوت گرفته چون اخم های درهمش یه چیز دیگه ای میگفت ********************& شایسته گوش اتاقش کز کرده بود و به عکسش توی ایینه ی رو به رو خیره شده بود با خودش فکر میکرد از صورتش چی مونده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟زیر چشمش کبود روی گونه هاش جای سیلی لبایی که پاره شده بود و بدنی که بهتر بود راجبع بهشون اصلا فکر نکنه دلش پر از فریاد های خاموش شده بود تو حال خودش بود که در اتاق باز شد و فرزین با قیافه ی جدی و پر از اخمش وارد اتاق شد نگاهی از سر تحقیر بهش انداخت و گفت:مامان میگه غذا نمیخوری به درک حیف غذا که صرف تو بشه شایسته براق شد و تیز نگاهش کرد دلش نمیخواست ساکت بمونه اون همه کتکی که خورده بود انگار فولاد ترش کرده بود و روحیه مبارزه رو توش قوی تر از جاش بلند شد و رخ به رخ فرزین ایستاد با چشمای مطمئن بهش زل زد و گفت :انقدر برای من جانماز اب نکش من هرچی بودم انقدر شرف داشتم که نزارم دست هیچ پسری بهم بخوره ولی خودم با چشمای خودم تو رو تو بغل یه زن دیدم نگو عقد موقتش کرده بودی که خندم میگیره میدونم شیره مالیدی سر حاجی چون این جوری مجبوری شب تا صبح تو محضر باشی پس انگ هرزگی رو اول به خودت بزن بعد اونو در مورد من به زبون بیار هنوز حرفش تموم نشده بود که کشیده ی سنگین فرزین رو صورت فرود اومد کمربندشو در اورد و به جونش افتاد فرزین:نه بابا دم در اوردی من هر کاری کنم پسرم ولی تو چی ؟به حاجی قول دادم ادم شده تحویلت بدمش انقدر کتک میخوری هم از من هم از فرهاد تا زبونت کوتاه بشه به تو ترحمم نیمده سوزش ضریات خیلی شدید بود ولی شایسته به خودش قول داده بود التماس نکنه و با فشار دادن دندوناش سعی در مهار درد داشت تقریبا نیمه جون شده بود که در باز شد و شکوفه با نگرانی خودشو سپر قرار داد و گفت:فرزین تو رو خدا ولش کن غلط کرده داری میکشیش من خودم باهاش حرف میزنم ولش کن فرزین:حالیش کن تا وقتی که مطیع نشده و زبونش همین قدر درازه باید کتک بخوره کمربندشو سر جاش بست و بیرون رفت و شایسته ناله شو بیرون داد و سرشو به دیوار تکیه دادو زیر لب گفت:بتازونید ولی یه روز نوبت منم میرسه اگه خدایی هست که مطمئنم هست اگه روز جزایی هست که من میدونم نصفش تو همین دنیاست پس بدونید نمیبخشمتون هیچ وقت ****************7 امیر حسین توی اتاقش راه میرفت هنوز تصمیم نهاییشو نگرفته بود فردا حاجی نفیسی ازش جواب میخواست نمیدونست باید به شایسته اطمینان بکنه یا نه ؟ولی دلیلی برای اطمینان هم نمیدید از خیانت متنفر بود و ته دلش میلرزید از روزی که این دختر بخواد با خیانت نابودش کنه کلافه دستی به موهاش کشید و به خانوادش فکر کرد نمیخواست نابودی و خواریشونو ببینه دلش هیچ جوری اروم نمیگرفت اخر وضو گرفت و سجاده اش رو پهن کرد و با خدا از عمق وجودش درد و دل کرد اینده اش رو به خدا سپرد و از اون خواست که به بهترین شکل رقمش بزنه البته به تقدیر اعتقاد کامل نداشت و معتقد بود این انسان ها هستن که زندگیشونو میسازن و خداوند وسیله ها رو براشون در اختیارشون میزاره الا به ذکر الله تطمئن القلوب دلش حالا یه کم اروم شده بود با ارامش به سمت پایین رفت و کنار مادرش روی مبل نشست نرگس خانم از زیر عینکش نگاهی به امیر کرد و گفت:کاری داری مامان ؟ امیر با خونسردی پاهاشو رو هم انداخت و گفت:میخوام برام استین بالا بزنید نرگس با تعجب و حیرت نگاهش کرد قرانی که تو دستش رو بوسید و روی میز گذاشت نرگس:نه بابا از کی تا حالا ؟افتاب از کدوم طرف در اومده پسر ما زن میخواد؟ امیر حسین سعی کرد کاملا طبیعی رفتار کنه دلش نمیخواست هیچ کسی از قضیه بو ببره این فقط یه قرارداد بود بین اون و حاجی امیر:خوب به حرفتون میخوام گوش بدم مگه بده؟ نرگس:نه خیلی هم عالیه حالا عروس ناز من کی هست؟ امیر :دختر حاج اقا نفیسی خوبه؟ چشمای نرگس خانم برقی زد از اول که این دختر رو دیده بود بدجوری مهرش به دلش افتاده بود و از خدا میخواست اون عروسش باشه نرگس:اره پسرم چرا که نه امیر :پس با بابا صحبت کنید اگه ایشون هم راضی بودن زنگ بزنید برای خواستگاری قرار بزارید نرگس خانم هول از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت امیر:به کی زنگ میزنی مامان؟ نرگس:به بابات امیر:خوب بزار شب بیاد بهش بگو نرگس :نه دیر میشه این دختر انقدر خانومه میترسم از دستمون بپره هرچی زودتر بریم خیال من جمع تره امیر حرفی نزد و با لبخند سری تکون داد ولی فقط خدا میدونست تو دلش چه غوغایی به پاست
محبوبه خانم با کمک شکوفه در حال ناهار درست کردن بودن دعوا ها چند وقتی بود که خوابیده بود و همه چی روال عادی شو برای اونا در پیش گرفته بود اما کنترل ها و سخت گیری ها نسبت به شایسته چند صد برابر شده بود تا حدی که تو این چند وقت اجازه نداشته بود حتی پاشو از خونه بیرون بزاره شایسته هم طبق معمول این چند وقت توی اتاقش نشسته بود و فکر میکرد که الان چند وقته که حاجی بهش حتی سر هم نزده بود ببینه بچه ش زنده س یا مرده در نظر اون شایسته ابروشو برده بود و صراحتا گفته بود که دختری به اسم شایسته نداره با التماس های شکوفه و مادرش فرزین و فرهاد دست از کتک زدنش برداشته بودن و زخم های تنش بهتر شده بود ولی دلش پر از درد بی مهری بود از مرد هایی که براش باید حکم پناه و تکیه گاه رو میداشتن حالا حکم یه جلاد رو داشتن و هر روز سر یه ساعت معین واسه شکنجه حتما بهش سر میزدن چقدر دلش دستاهای پر محبت پدر رو میخواست که روی سرش کشیده بشه ولی چندین سال بود که این محبت اندک هم ازش دریغ شده بود توی فکر خودش غرق بود که صدای تلفن بلند شد شکوفه به سمت تلفن رفت و جواب داد شکوفه:بله بفرمایید نرگس:سلام شکوفه خانم صدرایی هستم شکوفه:سلام احوال شما خوب هستید؟ نرگس :ممنون ما خوبیم خانواده خوب هستن ؟ شکوفه :به لطف شما همه خوب هستن خانواده ی شما خوبن؟ نرگس :بله سلام دارن خدمتون شرمنده دخترم مادر هستن شکوفه :بله هستن حاج خانم چند لحظه گوشی شکوفه جلوی تلفن رو گرفت :مامان مامان بیا خانم صدرایه محبوبه خانم با ایما و اشاره پرسید که چی کار داره شکوفه هم شونه هاش به نشونه ی ندونستن بالا انداخت تلفن رو گرفت و شروع به صحبت با نرگس کرد محبوبه:سلام احوال شما ؟چه عجب یاد ما کردید؟ نرگس":سلام خانم نفرمایید ما که دائما مزاحمتون هستیم محبوبه:این چه حرفیه حاج خانم نرگس:راستش غرض از مزاحمت من برای امر خیر تماس گرفتم تا اگه خدا بخواد ما برای امیر حسینمون بیام خدمتون واسه شایسته خانم گل محبوبه با خوشحالی و شوقی که سعی در پنهانش داشت گفت:به سلامتی باشه قدمتتون رو تخم چشم ما با هر حرفی که نرگس راجبع به ازدواج شایسته میزد گل از گلش باز میشد و خندش گشاد تر صدای خنده و شادی به جایی رسید که حتی شایسته رو هم با کنجکاوی از اتاقش بیرون کشید نرگس:حالا با اجازه ی شما و حاج اقا ما اخر هفته برسیم خدمتتون محبوبه:بله بله حتما تشریف بیارید قدمتون رو چشم ما نرگس:مزاحم نیستیم که؟ نه این چه حرفیه مراحمین شما نرگس:پس با اجازتون به عروس گلم هم سلام برسونید خداحافظ شما محبوبه :سلام به همه برسونید چشم حتما خدانگهدار محبوبه دستش رو به اسمون گرفت و شکر کرد شکوفه:چی گفت مامان انقدر خوشحالی؟ محبوبه :قراره اخر هفته برای شایسته واسه پسرشون بیان خواستگاری شکوفه:وای مامان راست میگی این که عالیه شایسته با عصبانیت به رفتاراشون نگاه میکرد جوری برخورد میکردن انگار اون تو خونه مونده بوده یا ندارن خرجشو بدن و یا شایدم میخوان زودتر از شرش خلاص بشن رو به مادرش و شکوفه کرد و با صدایی که از بغض گلوش دو رگه شده بود گفت:نترسید من میرم از دستم خلاص میشید چه بهتر من دیگه پامو تو این خونه نمیزارم بعد با حالت قهر به سمت اتاقش رفت و روی تختش نشست بغضه این چند وقتش بالاخره شکست و بی صدا فقط اشک ریخت احساس سرد و تلخ بی پناهی میکرد براش خیلی سنگین بود که مادرش انقدر با شوق از نبودش تو این خونه استقبال کنه مگه جای کی رو تنگ کرده بود ؟؟؟؟؟؟ گریه ش شدت گرفت و رو به اسمون با گله به خدا گفت:چرا امیر حسین ؟خدایا این پسره منو دیگه حتما میکشه انقدر شکنجه بستم نبود که حالا یه شکنجه گر بی رحم تر برام انتخاب کردی؟اخه چرا من هیچ وقت نباید رنگ محبتو ببینم اون ادم سرد و اهنین که دیگه حتما منو به یه زندانی تو سلول انفرادیش تبعید میکنه حالا اروم تر شده بود و براش جای تعجب و فکر داشت که چرا امیر میخواد بیاد خواستگاریش با اون چیزایی که اون در موردش میدونه ******************7 بیرون از اتاق اما شکوفه و محبوبه خوشحال از وضعیت پیش اومده راجبع به چگونگی مراسم و پیدا کردن هرچه بیشتر راه حل برای بهتر شدنش میگشتند *************************8 گذشته امروز تو یکی از مناطق جنوب تهران عملیات داشتن همه وارد خونه ی قدیمی شدن که باید یه سری از افراد شرور و اراذل و اوباش رو اونجا دستگیر میکردن عملیات موفقیت امیز بود امیر حسین در حال گشتن خونه بود که صدای ناله های خفیفی از زیر زمین به گوشش خورد سریع خودشو به اونجا رسوند و با چیزی که دید تقریبا شوک زده سر جاش ایستاد دخترب با سر و وضع تقریبا داغون در حالی که دستاش بسته شده بود افتاده بود و ناله های خفیفی میکرد امیر با بیسیمش در خواست امبولانس کرد و خودشو به دختر رسوند و سریع دستاشو باز کرد با یه کم دقت توی چهره ش تونست بفهمه کیه و براش خیلی ناراحت کننده بود اونو تو این وضعیت ببینه دختر ه تقریبا نیمه جون بود و با اومدن امبولانس به بیمارستان منتقل شد تا به وضعش رسیدگی بشه پشت در اتاق راه میرفت و نگران بود خودشم نمیدونست چرا هرجا میره باید با اون مواجه بشه و از همه مهم تر چرا باید نگرانش باشه؟؟ از بار اولی که دیده بودتش یه احساس خاصی مثل یه حس اشنایی بهش داشت فکر میکرد یه جایی اونو دیده و حالا با این وضعیتی که براش به وجود اومده بود حس ترحم و احساس مسئولیت نسبت بهش هم داشت دکتر بیرون اومد و امیر حسین سریع خودشو به دکتر رسوند امیر:سلام چی شد دکتر حالش بهتره؟ دکتر:اره خدا رو شکر خطر رفع شده ولی درگیری شدیدی معلومه داشته روی بدنش اثار ضرب و جرح دیده میشه امیر:بیهوشه هنوز؟ دکتر:اره تا چند ساعت دیگه میتونی ازش بازجویی کنی امیر:مرسی دکتر به سمت اتاق دختر رفت و نگاهی بهش انداخت دیگه از اون شیطنت خبری نبود ادمی که روی تخت خوابیده بود الان شبیه فرشته ها بود بی اختیار دقیق تر گاهش کرد برای اولین بار صورت واقعیشو عاری از هرگونه ارایش میدید زیاد معطل نکرد که بخواد به افکارش اجازه بده افسارشو تو دستش بگیره واسه همین بیرون منتظر موند تا به هوش بیاد باید میفهمید چه بلایی سر این دختر اومد بود ********************8 شایسته توی اتاقش نشسته بود و کتاب میخوند خدا رو شکر میکرد حداقل رمان هاش به جرم مبتذل بودن و وسیله ی فساد بودن و یاد دادن راه های عشق و عاشقی ازش گرفته نشده بود ولی ذهنش خیلی درگیر بود هرچی بیشتر به اخر هفته نزدیک تر میشد استرس و دلهره ی اونم بیشتر میشد اصلا نمیتونست دلیل منطقی برای این خواستگاری غیر منتظره پیدا کنه امیر حسین از اون چیزایی دیده بود که اگه باباش و برادراش یک چهارمش رو دیده بودن حتما زنده زنده اتیشش میزدن تو این چند وقت از زیر زبون زینب کشیده بود که داداشش ادم مقیدیه و به مسائل دینیش فوق العاده توجه داره پس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی بیشتر فکر میکرد کم تر به نتیجه میرسید تو فکرش بود که در اتاقش طبق معمول بدون در زدن باز شد و برق از سه فازش پرید حاجی براق نگاهی بهش کرد و دستی به محاسنش کشید و زیر لب استغفاری کرد و روی صندلی کامپیوتر نشست شایسته سر جاش مرتب نشست و سلام زیر لبی گفت صد البته که جوابی نشنید و با خودش فکر کرد تو که انقدر دم از دینداری میزنی باید بدونی سلام مستحبه و جوابش واجب حاجی:نیمدم بهت سر بزنم یا فکر کنی دلم برات تنگ شده یا گناه بزرگت که بعید میدونم خدا هم بخشیده باشه رو ببخشم شایسته توی دلش با حرص گفت:شما ضامن خودت باش من خودم با خدا کنار میام حاجی:اخر هفته که اینا میان خواستگاری باید جوابت مثبت باشه بهتر از این ادم دیگه پیدا نمیشه اینم نمیدونم چی تو سرش خورده میخواد بیاد تو رو بگیره شایسته با حیرت نگاهش کرد رسما داشتن با گوشه و کنایه بهش میفهموندن که دیگه تو این خونه جایی نداره ولی اخه مگه گناهش چی بود ؟اون همش 21 سالش بود چرا باید با کسی ازدواج میکرد که اونا میگفتن نمیتونست ادعا کنه از امیر متنفره چون اون واقعا پسره جذاب و همه چی تمومی بود ناخود اگاه قیافشو دوباره تو ذهنش تداعی کرد قد بلند و چهار شونه چشم و ابروی مشکی و پر جذبه و ته ریشی که این ابهت و جذابیت رو صد برابر میکرد و از لحاظ قیافه هر دختری ارزوی داشتنش رو داشت ولی از لحاظ اخلاقی نمیتونست نظری بده چون به جز چند بار خیلی باهاش مراوده نداشت ولی همون چند بار هم خیلی مودب و با وقار رفتار کرده بود حاجی:به هر حال من اتمام حجتتمو کردم نبینم باز بخوای ناز کنی و از این جور حرفا به صلاح خودته که این شرایط پیش اومده تو همین خونه و بین ادمای همین خونه دفن بشه وگرنه دیگه عواقبش پای خودته بدون اینکه نظری ازش بخواد یا حتی حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون رفت شایسته احساس کرد به وسعت تمام قرن ها دلش پر از شکوه و گلایه شده بود داشت مثل مادر بزرگش ازدواج میکرد بدون نظر خودش انگار اون توی تعیین سرنوشتش هیچ دخالتی نداشت ولی هنوز هم گناهی به بزرگی این کلمه پیدا نکرده بود اون یه دختر بود و با خوش تکرار کرد دیو دیو اری دیو این تن افراخته چون کوه بلند به چه فن اوارم او را در بند؟ من و این ترکش و این تیر و کمان؟ من و بازوی خرد من و این دیو گران؟ اگر این تیر رها گشت زکف اگر این تیر نیاید به هدف؟ من و نابودیم اسان اسان اخرین تیر من از چله گذشت ترکش من دگر از تیر تهی ست دیو می اید دیو دیگر از بخت سیاهم به تو امیدی نیست {حمید مصدق} -اره ای بخت سیاه من دیگه بهت امیدی نیست اهی کشید و روی تختش دراز کشید و سعی کرد خوابش ببره به امید فردا های بهتر از تمام سالهای عمرش و به خیال خودش پوزخندی زد قرار بود همسر مردی بشه که هیچی که ازش نمیدونست هیچی اونو یه موجودی درست مثل پدر و برادراش میدید خودخواه و مرد پرست به سمت اشپزخونه رفت تا اب خوره صدای مادرش رو که پای تلفن با فردی صحبت میکرد میشنید نمیدونست چرا ناخود اگاه از طرز حرف زدن مادرش دقیقا حدس زد باید پشت خط زن عمو رضا باشه محبوبه:مبارک باشه ایشالا خوشبخت بشن اره عزیزم نوبت شایسته ی ما هم رسیده اخر هفته قراره براش خواستگار بیاد پسره انقدر اقاست که هرچی بگم کم گفتم مرسی عزیزم نظر لطفتته ایشالا برای بله برونش خبرتون میکنم خواهش میکنم به همچنین فاطمه جون سلام به همه برسون قربونت خداحافظ محبوبه خانم تلفن رو قطع کرد و شروع به غر زدن زیر لب کرد ولی شایسته خوب میشنید که چی میگه محبوبه:اره والا مردم شانس دارن بخشکه شانس من همه دختر داشتن ما هم دختر داشتیم اگه خدا نمیزد پس سر این پسره باید حسرت به دل مردم میموندیم شایسته چشماشو به هم فشار داد تا شاید سردردش کم تر بشه شایسته:چی شده مامان کی بود؟ محبوبه:هیچی هفته ی دیگه بله برونه فاطمه س زن عموت زنگ زده بود وعده بگیره ما رو برق خوشحالی تو چشمای شایسته درخشید و رو به مادرش گفت:وای راست میگید ؟کی هست حالا؟ محبوبه:طرف دکتره پسر دوست عمو رضاست شایسته لبخندی زد و گفت:خوب مبارک باشه خوشبخت بشن محبوبه:اره خوب دخترایی که سر به زیر باشن سنگین باشن بهترین بخت ها براشون میاد شایسته زیر چشمی نگاهی بهش کرد و گفت:اره من دختر بدیم تازه فهمدید به سمت اتاقش رفت و خودشو رو تخت ولو شد و زار زار به حال خودش گریه کرد دیگه طاقت این همه تحقیر شدن و مقایسه شدن رو نداشت حاظر بود هرجوری شده از این خونه بره حتی اگه جایی که میره مساوی جهنم باشه *************************8 رها اروم اروم به هوش میومد و چشماشو با درد باز میکرد اولین چیزی که دید یه اتاق سفید بود و بوی الکلی تیکه توی دماغش پیچید میتونست حدس بزنه تو بیمارستانه از اتفاقی که براش افتاده بود دوباره چشماش پر از اشک شد اخه چرا مگه اون تو این دنیا سهمی نداشت چرا این همه بدبختی و زجر نصیبش شده بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با نفرت به دور برش نگاه کرد و با خشونت سرم از دستش کشید و به شدت شروع به داد زدن کرد پرستار سریع وارد اتاق شد و سعی در اروم کردن رها داشت ولی واقعا فایده ای نداشت امیر با حیرت به صحنه ی رو به روش نگاه میکرد رها سعی داشت فرار کنه ولی پرستار ها جلوشو گرفته بودن اونم از ته دل زجه و ناله میزد و اشک میریخت انقدر لحنش التماس وار بود که امیر ته قلبش سوزشی احساس کرد دختر های مختلفی رو تو این وضعیت دیده بود و گریه ها و شیون های زیادی رو شنیده بود ولی جنس گریه های رها با همشون فرق داشت گریه هایی از سر عجز و درد مندی و بغض هایی که تو گلو خفه شدن و رنج هایی که از گریه ها میشد بهشون پی برد بالاخره با کمک
محبوبه خانم با کمک شکوفه در حال ناهار درست کردن بودن دعوا ها چند وقتی بود که خوابیده بود و همه چی روال عادی شو برای اونا در پیش گرفته بود اما کنترل ها و سخت گیری ها نسبت به شایسته چند صد برابر شده بود تا حدی که تو این چند وقت اجازه نداشته بود حتی پاشو از خونه بیرون بزاره شایسته هم طبق معمول این چند وقت توی اتاقش نشسته بود و فکر میکرد که الان چند وقته که حاجی بهش حتی سر هم نزده بود ببینه بچه ش زنده س یا مرده در نظر اون شایسته ابروشو برده بود و صراحتا گفته بود که دختری به اسم شایسته نداره با التماس های شکوفه و مادرش فرزین و فرهاد دست از کتک زدنش برداشته بودن و زخم های تنش بهتر شده بود ولی دلش پر از درد بی مهری بود از مرد هایی که براش باید حکم پناه و تکیه گاه رو میداشتن حالا حکم یه جلاد رو داشتن و هر روز سر یه ساعت معین واسه شکنجه حتما بهش سر میزدن چقدر دلش دستاهای پر محبت پدر رو میخواست که روی سرش کشیده بشه ولی چندین سال بود که این محبت اندک هم ازش دریغ شده بود توی فکر خودش غرق بود که صدای تلفن بلند شد شکوفه به سمت تلفن رفت و جواب داد شکوفه:بله بفرمایید نرگس:سلام شکوفه خانم صدرایی هستم شکوفه:سلام احوال شما خوب هستید؟ نرگس :ممنون ما خوبیم خانواده خوب هستن ؟ شکوفه :به لطف شما همه خوب هستن خانواده ی شما خوبن؟ نرگس :بله سلام دارن خدمتون شرمنده دخترم مادر هستن شکوفه :بله هستن حاج خانم چند لحظه گوشی شکوفه جلوی تلفن رو گرفت :مامان مامان بیا خانم صدرایه محبوبه خانم با ایما و اشاره پرسید که چی کار داره شکوفه هم شونه هاش به نشونه ی ندونستن بالا انداخت تلفن رو گرفت و شروع به صحبت با نرگس کرد محبوبه:سلام احوال شما ؟چه عجب یاد ما کردید؟ نرگس":سلام خانم نفرمایید ما که دائما مزاحمتون هستیم محبوبه:این چه حرفیه حاج خانم نرگس:راستش غرض از مزاحمت من برای امر خیر تماس گرفتم تا اگه خدا بخواد ما برای امیر حسینمون بیام خدمتون واسه شایسته خانم گل محبوبه با خوشحالی و شوقی که سعی در پنهانش داشت گفت:به سلامتی باشه قدمتتون رو تخم چشم ما با هر حرفی که نرگس راجبع به ازدواج شایسته میزد گل از گلش باز میشد و خندش گشاد تر صدای خنده و شادی به جایی رسید که حتی شایسته رو هم با کنجکاوی از اتاقش بیرون کشید نرگس:حالا با اجازه ی شما و حاج اقا ما اخر هفته برسیم خدمتتون محبوبه:بله بله حتما تشریف بیارید قدمتون رو چشم ما نرگس:مزاحم نیستیم که؟ نه این چه حرفیه مراحمین شما نرگس:پس با اجازتون به عروس گلم هم سلام برسونید خداحافظ شما محبوبه :سلام به همه برسونید چشم حتما خدانگهدار محبوبه دستش رو به اسمون گرفت و شکر کرد شکوفه:چی گفت مامان انقدر خوشحالی؟ محبوبه :قراره اخر هفته برای شایسته واسه پسرشون بیان خواستگاری شکوفه:وای مامان راست میگی این که عالیه شایسته با عصبانیت به رفتاراشون نگاه میکرد جوری برخورد میکردن انگار اون تو خونه مونده بوده یا ندارن خرجشو بدن و یا شایدم میخوان زودتر از شرش خلاص بشن رو به مادرش و شکوفه کرد و با صدایی که از بغض گلوش دو رگه شده بود گفت:نترسید من میرم از دستم خلاص میشید چه بهتر من دیگه پامو تو این خونه نمیزارم بعد با حالت قهر به سمت اتاقش رفت و روی تختش نشست بغضه این چند وقتش بالاخره شکست و بی صدا فقط اشک ریخت احساس سرد و تلخ بی پناهی میکرد براش خیلی سنگین بود که مادرش انقدر با شوق از نبودش تو این خونه استقبال کنه مگه جای کی رو تنگ کرده بود ؟؟؟؟؟؟ گریه ش شدت گرفت و رو به اسمون با گله به خدا گفت:چرا امیر حسین ؟خدایا این پسره منو دیگه حتما میکشه انقدر شکنجه بستم نبود که حالا یه شکنجه گر بی رحم تر برام انتخاب کردی؟اخه چرا من هیچ وقت نباید رنگ محبتو ببینم اون ادم سرد و اهنین که دیگه حتما منو به یه زندانی تو سلول انفرادیش تبعید میکنه حالا اروم تر شده بود و براش جای تعجب و فکر داشت که چرا امیر میخواد بیاد خواستگاریش با اون چیزایی که اون در موردش میدونه ******************7 بیرون از اتاق اما شکوفه و محبوبه خوشحال از وضعیت پیش اومده راجبع به چگونگی مراسم و پیدا کردن هرچه بیشتر راه حل برای بهتر شدنش میگشتند *************************8 گذشته امروز تو یکی از مناطق جنوب تهران عملیات داشتن همه وارد خونه ی قدیمی شدن که باید یه سری از افراد شرور و اراذل و اوباش رو اونجا دستگیر میکردن عملیات موفقیت امیز بود امیر حسین در حال گشتن خونه بود که صدای ناله های خفیفی از زیر زمین به گوشش خورد سریع خودشو به اونجا رسوند و با چیزی که دید تقریبا شوک زده سر جاش ایستاد دخترب با سر و وضع تقریبا داغون در حالی که دستاش بسته شده بود افتاده بود و ناله های خفیفی میکرد امیر با بیسیمش در خواست امبولانس کرد و خودشو به دختر رسوند و سریع دستاشو باز کرد با یه کم دقت توی چهره ش تونست بفهمه کیه و براش خیلی ناراحت کننده بود اونو تو این وضعیت ببینه دختر ه تقریبا نیمه جون بود و با اومدن امبولانس به بیمارستان منتقل شد تا به وضعش رسیدگی بشه پشت در اتاق راه میرفت و نگران بود خودشم نمیدونست چرا هرجا میره باید با اون مواجه بشه و از همه مهم تر چرا باید نگرانش باشه؟؟ از بار اولی که دیده بودتش یه احساس خاصی مثل یه حس اشنایی بهش داشت فکر میکرد یه جایی اونو دیده و حالا با این وضعیتی که براش به وجود اومده بود حس ترحم و احساس مسئولیت نسبت بهش هم داشت دکتر بیرون اومد و امیر حسین سریع خودشو به دکتر رسوند امیر:سلام چی شد دکتر حالش بهتره؟ دکتر:اره خدا رو شکر خطر رفع شده ولی درگیری شدیدی معلومه داشته روی بدنش اثار ضرب و جرح دیده میشه امیر:بیهوشه هنوز؟ دکتر:اره تا چند ساعت دیگه میتونی ازش بازجویی کنی امیر:مرسی دکتر به سمت اتاق دختر رفت و نگاهی بهش انداخت دیگه از اون شیطنت خبری نبود ادمی که روی تخت خوابیده بود الان شبیه فرشته ها بود بی اختیار دقیق تر گاهش کرد برای اولین بار صورت واقعیشو عاری از هرگونه ارایش میدید زیاد معطل نکرد که بخواد به افکارش اجازه بده افسارشو تو دستش بگیره واسه همین بیرون منتظر موند تا به هوش بیاد باید میفهمید چه بلایی سر این دختر اومد بود ********************8 شایسته توی اتاقش نشسته بود و کتاب میخوند خدا رو شکر میکرد حداقل رمان هاش به جرم مبتذل بودن و وسیله ی فساد بودن و یاد دادن راه های عشق و عاشقی ازش گرفته نشده بود ولی ذهنش خیلی درگیر بود هرچی بیشتر به اخر هفته نزدیک تر میشد استرس و دلهره ی اونم بیشتر میشد اصلا نمیتونست دلیل منطقی برای این خواستگاری غیر منتظره پیدا کنه امیر حسین از اون چیزایی دیده بود که اگه باباش و برادراش یک چهارمش رو دیده بودن حتما زنده زنده اتیشش میزدن تو این چند وقت از زیر زبون زینب کشیده بود که داداشش ادم مقیدیه و به مسائل دینیش فوق العاده توجه داره پس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی بیشتر فکر میکرد کم تر به نتیجه میرسید تو فکرش بود که در اتاقش طبق معمول بدون در زدن باز شد و برق از سه فازش پرید حاجی براق نگاهی بهش کرد و دستی به محاسنش کشید و زیر لب استغفاری کرد و روی صندلی کامپیوتر نشست شایسته سر جاش مرتب نشست و سلام زیر لبی گفت صد البته که جوابی نشنید و با خودش فکر کرد تو که انقدر دم از دینداری میزنی باید بدونی سلام مستحبه و جوابش واجب حاجی:نیمدم بهت سر بزنم یا فکر کنی دلم برات تنگ شده یا گناه بزرگت که بعید میدونم خدا هم بخشیده باشه رو ببخشم شایسته توی دلش با حرص گفت:شما ضامن خودت باش من خودم با خدا کنار میام حاجی:اخر هفته که اینا میان خواستگاری باید جوابت مثبت باشه بهتر از این ادم دیگه پیدا نمیشه اینم نمیدونم چی تو سرش خورده میخواد بیاد تو رو بگیره شایسته با حیرت نگاهش کرد رسما داشتن با گوشه و کنایه بهش میفهموندن که دیگه تو این خونه جایی نداره ولی اخه مگه گناهش چی بود ؟اون همش 21 سالش بود چرا باید با کسی ازدواج میکرد که اونا میگفتن نمیتونست ادعا کنه از امیر متنفره چون اون واقعا پسره جذاب و همه چی تمومی بود ناخود اگاه قیافشو دوباره تو ذهنش تداعی کرد قد بلند و چهار شونه چشم و ابروی مشکی و پر جذبه و ته ریشی که این ابهت و جذابیت رو صد برابر میکرد و از لحاظ قیافه هر دختری ارزوی داشتنش رو داشت ولی از لحاظ اخلاقی نمیتونست نظری بده چون به جز چند بار خیلی باهاش مراوده نداشت ولی همون چند بار هم خیلی مودب و با وقار رفتار کرده بود حاجی:به هر حال من اتمام حجتتمو کردم نبینم باز بخوای ناز کنی و از این جور حرفا به صلاح خودته که این شرایط پیش اومده تو همین خونه و بین ادمای همین خونه دفن بشه وگرنه دیگه عواقبش پای خودته بدون اینکه نظری ازش بخواد یا حتی حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون رفت شایسته احساس کرد به وسعت تمام قرن ها دلش پر از شکوه و گلایه شده بود داشت مثل مادر بزرگش ازدواج میکرد بدون نظر خودش انگار اون توی تعیین سرنوشتش هیچ دخالتی نداشت ولی هنوز هم گناهی به بزرگی این کلمه پیدا نکرده بود اون یه دختر بود و با خوش تکرار کرد دیو دیو اری دیو این تن افراخته چون کوه بلند به چه فن اوارم او را در بند؟ من و این ترکش و این تیر و کمان؟ من و بازوی خرد من و این دیو گران؟ اگر این تیر رها گشت زکف اگر این تیر نیاید به هدف؟ من و نابودیم اسان اسان اخرین تیر من از چله گذشت ترکش من دگر از تیر تهی ست دیو می اید دیو دیگر از بخت سیاهم به تو امیدی نیست {حمید مصدق} -اره ای بخت سیاه من دیگه بهت امیدی نیست اهی کشید و روی تختش دراز کشید و سعی کرد خوابش ببره به امید فردا های بهتر از تمام سالهای عمرش و به خیال خودش پوزخندی زد قرار بود همسر مردی بشه که هیچی که ازش نمیدونست هیچی اونو یه موجودی درست مثل پدر و برادراش میدید خودخواه و مرد پرست به سمت اشپزخونه رفت تا اب خوره صدای مادرش رو که پای تلفن با فردی صحبت میکرد میشنید نمیدونست چرا ناخود اگاه از طرز حرف زدن مادرش دقیقا حدس زد باید پشت خط زن عمو رضا باشه محبوبه:مبارک باشه ایشالا خوشبخت بشن اره عزیزم نوبت شایسته ی ما هم رسیده اخر هفته قراره براش خواستگار بیاد پسره انقدر اقاست که هرچی بگم کم گفتم مرسی عزیزم نظر لطفتته ایشالا برای بله برونش خبرتون میکنم خواهش میکنم به همچنین فاطمه جون سلام به همه برسون قربونت خداحافظ محبوبه خانم تلفن رو قطع کرد و شروع به غر زدن زیر لب کرد ولی شایسته خوب میشنید که چی میگه محبوبه:اره والا مردم شانس دارن بخشکه شانس من همه دختر داشتن ما هم دختر داشتیم اگه خدا نمیزد پس سر این پسره باید حسرت به دل مردم میموندیم شایسته چشماشو به هم فشار داد تا شاید سردردش کم تر بشه شایسته:چی شده مامان کی بود؟ محبوبه:هیچی هفته ی دیگه بله برونه فاطمه س زن عموت زنگ زده بود وعده بگیره ما رو برق خوشحالی تو چشمای شایسته درخشید و رو به مادرش گفت:وای راست میگید ؟کی هست حالا؟ محبوبه:طرف دکتره پسر دوست عمو رضاست شایسته لبخندی زد و گفت:خوب مبارک باشه خوشبخت بشن محبوبه:اره خوب دخترایی که سر به زیر باشن سنگین باشن بهترین بخت ها براشون میاد شایسته زیر چشمی نگاهی بهش کرد و گفت:اره من دختر بدیم تازه فهمدید به سمت اتاقش رفت و خودشو رو تخت ولو شد و زار زار به حال خودش گریه کرد دیگه طاقت این همه تحقیر شدن و مقایسه شدن رو نداشت حاظر بود هرجوری شده از این خونه بره حتی اگه جایی که میره مساوی جهنم باشه *************************8 رها اروم اروم به هوش میومد و چشماشو با درد باز میکرد اولین چیزی که دید یه اتاق سفید بود و بوی الکلی تیکه توی دماغش پیچید میتونست حدس بزنه تو بیمارستانه از اتفاقی که براش افتاده بود دوباره چشماش پر از اشک شد اخه چرا مگه اون تو این دنیا سهمی نداشت چرا این همه بدبختی و زجر نصیبش شده بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با نفرت به دور برش نگاه کرد و با خشونت سرم از دستش کشید و به شدت شروع به داد زدن کرد پرستار سریع وارد اتاق شد و سعی در اروم کردن رها داشت ولی واقعا فایده ای نداشت امیر با حیرت به صحنه ی رو به روش نگاه میکرد رها سعی داشت فرار کنه ولی پرستار ها جلوشو گرفته بودن اونم از ته دل زجه و ناله میزد و اشک میریخت انقدر لحنش التماس وار بود که امیر ته قلبش سوزشی احساس کرد دختر های مختلفی رو تو این وضعیت دیده بود و گریه ها و شیون های زیادی رو شنیده بود ولی جنس گریه های رها با همشون فرق داشت گریه هایی از سر عجز و درد مندی و بغض هایی که تو گلو خفه شدن و رنج هایی که از گریه ها میشد بهشون پی برد بالاخره با کمک