۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۵:۳۶ عصر
بده ..؟تا کی باید مثل سه تا پرستار تورو تروخشک کنیم ..؟ دوباره سرخوردم -کســــرا..!!! داد زد .. -تا کی ..؟ من هم به طبع ترس واضطرابم داد زدم .. -نمیدونم به خدا ....نمیدونم ..دارم میوفتم کمکم کن .. -چرا کمکت کنم ..؟تو که تا همین چند دقیقه ءپیش میخواستی بمیری ..؟ اشکام بدون وقفه میریخت .. -غلط کردم ..بکشمم بالا ..من از ارتفاع میترسم .. -ترس ..؟واقعا ..؟تو که چیزی رو نمیبینی فرقی برات نداره یه طبقه باشه یا دو طبقه یا صد طبقه ..اصلا ترس برای چی ..؟ کسی که مدام داره برای مردن لحظه شماری میکنه که از این ارتفاع ناقابل نمیترسه ..؟ دستم داشت در میرفت که فشار انگشتهاش روی مچ دستم بیشتر شد وبالاتر کشیده شدم .. داشت خیالم راحت میشد که بازهم سرجام وایسادم .. دیگه واقعا کم اورده بودم ...معلق بودن تو ارتفاعی که حتی چشمهات نمیدیدشون فاجعه بود .. زار زدم .. -میخوای من رو بکشی ..؟ -نه این تویی که دست رو دست گذاشتی تا مرگ به سراغت بیاد ..فکر کردی حالا که چشمهات رو از دست دادی یه موجود مفلوکی که همه وظیفه دارن بهش کمک کنن .. با گریه داد زدم .. -خفه شو ..من مفلوک نیستم .. -اِ ..پس نظرت راجع به وضعیت الانت چیه ..؟ قبول کن ایرن ..تو یه بچهءترسویی که ازترس اقا حتی قدم ازقدم برنمیداره .. تو بی جربزه ترین دختری هستی که تاحالادیدم ... فقط بلدی ادای ادمهای نترس رو در بیاری ..تو مثل یه موش ترسو میمونی که از ترس اقا حاضری خودت رو تو هفت تا سوراخ قائم کنی ... واقعا برات متاسفم ..تو یه بزدلی ایرن ..و تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که این بزدل رو به زند گیش برگردوندم .. دستم بالا کشیده شد .. سرپنجه هاش دور کمرم پیچید ولی من مثل بید میلرزیدم .. همین که پاهام سالمت وسلامت روی زمین بالکن نشست ..خشم تو وجودم جای ترس رو پر کرد .. انگشتهام رو مشت کردم وهمونجوری که تو بغلش بودم کوبیدم به صورتش .. صدای آخش بهم فهموند که درست هدف گرفتم ... -این مشت رو زدم که دیگه با من بازی نکنی ...درضمن نظرم عوض شد ..احتیاجی برای مردن ...به دست توی اشغال ندارم هنوز دستش دور کمرم حلقه بسته بود ..نفس های هردومون پرازحرارت ومنقطع بود -میدونی ایرن ...این مدلی رو بیشتر دوست دارم ..اینکه با همین چشمهایی که جایی رو نمیبینه تو پک وپوزه ام بکوبونی تا اینکه مثل یه ننه مرده یه گوشه بشینی وحسرت چشمهایی که ممکنه بازهم داشته باشیشون رو بخوری .. سرانگشتهاش رو به زور از دور کمرم بازکردم وتکیه زدم به نرده هایی که تا چند لحظه ءقبل تنها پناهم بودن .. -بهتره دیگه این حرف رو تکرار نکنی ...چشمهای من نمیبینه اصراری هم دیگه برای دیدن ندارم .
*ضیاء*-دیشب دوباره همون کابوس رو دیدم پری ...-کدوم کابوس ..-کابوس همیشگی غرق شدن تو آب ..بی هوایی ..بی نفسی ...دارم دیوونه میشم پری ..تو تمام این مدت لحظه ای نبوده که راحت باشم ..یه وقتهایی یاد کارهای اقا روانیم میکنه ..-چرا بهش میگی اقا ..؟-چون برای همه اقا بود ..منصورخان نبود ..فقط میگفتن اقا ..-کیا میگفتن ...؟-نوچه هاش ..وردستهاش ..زینت ..لبهام لرزید وواژهءحبیب رو بغض دار کرد ..-حبیب ..یه مکث کرد ..-حبیب کیه ..؟دست راست اقا ..همه کاره وهیچ کاره ..یه قطره اشک از گوشهءچشمم سرخورد ..-ازش میترسیدم پری ..-چرا ..؟-به خاطر اینکه اگه اقا از دستم راضی نبود من رو میداد دست حبیب ..چند لحظه سکوت میشه ..-از جبیب میترسیدم ..دو سه دفعه پرم به پرش گیر کرده بود وشاکیش کرده بودم ..میدونستم اگه دستش بهم برسه یه لحظه هم راحتم نمیذاره ..یه بار ..یه بار ..تنها گیرم اورد ..اقا نبود یا شاید هم مست وخمار بود ..اومد سروقتم ........در باز شد ..اروم ونم نم ..تو این چند وقته خواب شب وروز نداشتم ..ترس نمیذاشت که چشمهام گرم بشه ..که تنم سرد بشه ..سایهءمرد توی اطاق سنگینی کرد ..وبعد در بسته شد ..برق که روشن شد ...تو جام سیخ نشستم ..حبیب بود کابوس بعد از اقا-سلام خوشگله ..تنم به رعشه افتاد -تو اینجا چی کار میکنی ...-اومدم یکم ریلکس کنم .مشکلیه ..؟-برو بیرون وگرنه داد میزنم اقا بیاد ..-هه ..تو هیچ غلطی نمیکنی ..اقا نیست که بخواد به دادت برسه ..تو هم مثل یه پیشی ملوس ساکت واروم باش وبذار حالمونو ببریم ..به سمتم که اومد زودی از جا بلند شدم ..حالت دو تا دوئل کننده رو داشتیم که مراقب حرکت طرف مقابل بودیم ..-چی از جونم میخوای؟ ..گمشو برو بیرون ..میدونی اگه به اقا بگم اومدی سر وقتم پوست از سرت میکنه ..-نمیخواد تهدیدم کنی ..چون اولین کسی که بعد از شنیدن این حرف از دور خارج میشه تویی ..بعد هم اقا به من محتاجه ..من رو ول نمیکنه توی بی مصرف رو بچسبه .-گمشو بیرون حبیب ابرویی بالا انداخت ..-نوچ نمیرتم تو هم هرگوهی که میخوای بخور ..یه قدم دیگه جلو گذاشت که از همونجا مچم رو گرفت وکشیده شدم تو بغلش ...با ناخون هام صورتش رو خراش دادم ولی اون زبل تر از من بود دستهام رو از دو طرف گرفت وپرتم کرد رو تخت ..جیغ کشیدم وسعی کردم که ازش فاصله بگیرم ..چنگ انداخت تو موهام وثابتم کرد ..بانوک انگشت روی چونه ام خط کشید -میبینی ...؟تو مثل یه موش تله گیر کردی ..نه اقا هست که به دادت برسه ..نه خودت جراتش رو داری که کاری کنی ..فشار روی موهام رو بیشتر کرد وکشیده شدم به سمتش ..نوک انگشتش رو از روی چونه ام به روی گردنم چرخوند وپائین اومد ..تا رسید به قفسهءسینه ام ..سرشو به گوشم نزدیک کرد ..-تاالان ادمی به چموشی تو ندیدم ..که این همه کتک بخوره ولی بازهم جفتک بندازه ..از لابه لای دندوهای بهم فشرده شده غیریدم ..-برو به درک پوف--سآناً یه تودهنی بهم زد ..گوشهءلبم به پرش افتاد ..به جای اینکه ازش بترسم یا دست وپام رو جمع کنم فقط میخواستم یه جوری خودم رو خالی کنم ..تو این چند وقته واقعا ازارم داده بود ..حالا که تو دستهاش اسیر بودم وکاری از دستم برنمیومد ..حداقل با این حرفها میتونستم حرصش بدم ...به هرحال اون کار خودش رو میکرد ..چه با این حرفها وچه بی این حرفها ..با لوندی خندیدم وگفتم ..-تو یه اشغال خوری حبیب ..یه لاشخور ..همیشه تفاله ها رو به تو میدن ..فکرکردی که چی ..؟اومدی به لقمهءاقا ناخنک بزنی ...نه ..؟خون روی لبم جاری بود ..سرم رو با شجاغت بهش نزدیک کردم وخیره شدم تو چشمهاش ..-من یه تفاله بیشتر نیستم ..هیچی باقی نمونده که بهت بدم ...اقا هر چی رو که داشتم ونداشتم برده ..این ته مونده هم واسهءتو ..عیبی نداره ...یه تو دهنی دیگه ..ولی این تودهنی ادامه دار بود ..چون موهام رو رها کرد وبا مشت افتاد به جونم از ته دل نعره میزدم ..ضرباتش واقعا فلج کننده بود ..-اشغال هرجایی ..کسی مثل تو لایق بغل خوابیدن هم نیست ..باید دادت دست سگ ها --------نمیدونم ضربهءچندمی بود که در به شدت کوبیده شد ..حییب دست نگه داشت ..-حبیب حبیب ..؟-چه مرگته مگه نگفتم نیا سروقتم ..-ضیا ءضیاءاومده ..-ضیاء؟...!-اره ..بدو ...صدای ناله های این سلیطه بلند شدوفهمید ..میترسم به اقا بگه ..-خوب بگه ..معلومه که اقا از سرو وضعش میفهمه جریان چیه ..زینت دست حبیب رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..-قرار ما این بود که به اقا بگیم میخواسته فرار کنه تو زدیش ..نه اینکه تو اومدی سروقتش ..؟میدونی اگه ضیاءبه اقا بگه چی میشه ..؟همون جوری که دست حبیب رو میکشید نالید -بجنب حبیب کارمون دراومده ..-ولی ..؟-ولش کن این جنازه رو ..وقت واسه اینکار زیاده ..بیا یه جوری سر وتهش رو هم بیار ..وگرنه حسابمون با اقاست ..حبیب دست از پا درازتر یه نگاه عصبانی بهم کرد وبرگشت ..موقع بیرون رفتن گفت ..-اینبارو جستی ایرن ..ولی دفعهءبعد ...؟نیشخندش تنم رو لرزوند ..خدا رو صدهزار مرتبه شکر که دیگه دفعهءبعدی در کار نبود ..........-حالت خوبه عزیزم ..؟بغض تو گلوم چونه ام رو لرزوند ...-نه نیستم پری ...خیلی وقت که خوب نیستم ...بغضم شکست وتو بغل پریدخت شروع کردم به زار زدن ...پری فقط نوازشم کرد ..کمکم کرد تا تموم اون ترس واضطرابم رو بیرون بریزم ..حالا شاید میتونستم بازهم با دیدن کابوس حبیب ارومتربخوابم ...
*گل سنگ*-بیا لباست رو عوض کن ...خیلی کثیف شده ...نرمی لباس رو حس میکنم صدای در میاد واطاق از حضور مسیح خالی میشه با انگشت روی گلهای روی لباس میکشم ..نمیدونم چی به سر لباسم اومده ..ولی قاعدتا باید عوضش کنم ....نرمی لباس اعصاب خواب رفته ام روتحریکم میکنه ..یه حس اشنا دوباره به سراغم میاد سرانگشتهام رو رو پارچهءلباس میکشم ..زبری گل های کار شده ءروی لباس دوباره خاطراتم رو زنده میکنه ..همون خاطرات لجن گذشته ..همون حس حقارت لعنتی ..همون ترس همیشگی از حبیب ..........زینت میاد تو ...چرک وکثیف وبد شکل ..دیگه یه جورهایی بهش عادت کردم ..وقتی میبینمش میفهمم که وقت بَزَک کردنم رسیده ...وقت عطر و...رژلب و...یه شب کثیف دیگه ..دوباره مثل یه بچه حمومم میکنه ..لباس زیر سفید تنم میکنه ..وبعد هم سرو وصورتم رو جلا میده ..اینبار موهام رو بالای سرم جمع میکنه درست مثل گیشاهای ژاپنی ..چوبهای باریک ونوک تیز رو لا به لای موهام میزنه ..کج وراست ..گلهای خوشگل سفید روی سرم میشونه ..نگاهم که به خودم میوفته زیبایی وتنفر رو باهم حس میکنم ..من زیبام ..زیبای زیبا ..قشنگ وافسانه ای ..جوون وبراق ..ولی روحم زشته ..زشت زشت ..مشمئز کننده ..تهوع اور..پیرو چروکیده ..لباس سفید رو با سنگ ریزه های برجستهءگل مانند تنم میکنه ...یه لباس یقه هفت باز که تا روی زانو...یه سره تنگه واز زانوهام مثل ابشارپر از گلهای ریز ودرشت طلایی میشه ...گلهای خوشگل وریز ریز که از بالا کم کم شروع میشه وبعد هم دامنم رو پراز گل میکنه ..سفیدی ساتن لباس تو ذوقم میزنه ..شاید یه خاطرهءدور رو به یادم میاره ..خاطرهءلباس عروس ومرد رویاها ..تو ذهنم سریع خطشون میزنم ..بهتره تو این لحظه ها به رویاهام فکر نکنم ..چون اگه بخوام بهشون بال وپر بدم باید همینجا بشینم واونقدر زار بزنم که دیگه ایرنی باقی نمونه ..حبیب منحوس بازهم سرو کله اش پیدا میشه ..-به به عروس خانم ..دیدی گفتم ..؟شبیه عروس ها شدم ..فقط یه تور و یه دسته گل کمه ..البته منهای مرد رویاها یا همون داماد قصه ام ..-خب بذار قبل از رفتن یه چیزی رو خوب حالیت کنم ..امشب شب رقصه ..اقا ودوستهاش یه جشن خودمونی گرفتن که رقاصش تویی ..تو چشمهام نگاه میکنه تا عکس العملم رو ببینه ..ولی به نظرت بعد از این همه اتفاق وحادثه دیگه چیز شگفت انگیزی باقی مونده که متعجبم کنه ..؟-میخوام امشب کولاک کنی ..سرمی چرخونم ..-من نمیرقصم ..چشمهای حبیب برق میزنه ...-جدا ..؟این که عالیه ..عالی ترین خبر امشب ..چون اقا گفت اگه امشب از دستت راضی نباشه امشب میایی پیش خودم ..نیشش باز میشه ..-عالیه مگه نه ...؟همون بهتر ...با این لباس وسرو شکل ترجیح میدم تو بغل خودم باشی ..چی میگی ..؟قبوله عروسکم ..؟نفرت توی صدام پررنگ میشه ..-چه جوری اینقدر رذل شدی ..؟یه گوشهءلبش با لبخند کج میشه ..برام مجهوله که پوزخند زده یا لبخند ...ابرویی بالا میندازه ..-سالها تمرین وممارست ..نگران نباش ..تو هم به زودی عادت میکنی ..حالا جواب چی شد ...؟ببرمت پیش اقا ...؟ با سرانگشت سینهءلختم رو لمس میکنه ..-یا قراره بیایی اطاق من ..؟دندونهام رو با حرص فشار میدم وانگشتش رو کنار میزنم ..-ترجیح میدم برقصم تا بوی گند تو اشغال رو تحمل کنم ..بازوم رو مشت میکنه ..وبه سمت خودش میکشه ..گوشش رو بیخ گوشم میچسبونه ..گرمای دهنش روی شونه ام که پخش میشه تموم تنم مورمور میشه ..-ببین ملوسک دیرو زود داره ولی سوخت وسوز نداره ..اخرش زیر منی ..ووای به روزی که اون روز برسه واقا دیگه نخوادتت ...من میدونم وتو ..لالهءگوشم رو گاز میگیره ورهام میکنه ..با کف دست رطوبت روی گوشم رو پاک میکنم.... لعنت تمام زمینیان بر توحبیب ...لعنت بر تو ..
تموم شب رقصیدم وخون گریه کردم ..تموم شب ...تموم ساعت ها ...من رقصیدم وچشمهای هرزهءمردها بدنم رو چاک چاک کرد ..تمـــــــوم ...شب ...اقا شراب ریخت و...شراب خورد و...رقصیدنم رو دید ..عرقهای روی سر وسینه ام رو ..موجهای بدنم رو ..گلهای رو زانوم رو که دیگه قشنگ نبودن .. دیگه رخت تنم رخت عروسی نبود .. پر بود ازخون ابهءنگاه های بی رحم اقا ودوستهاش .. میرقصیدم تا بهشون خوش بگذره ..تا با دیدن سینه های لرزان وموج های ریز ریز کمرم لذت شبشون بیشتر بشه .. کی حالم رو درک میکنه ...؟هیچ کس ... کی دردهام رو میفهمه ..؟هیچ کس ... کی حسرت روزهای گذشته ام رو میخوره ..؟هیچ ..کـــــــــــس.. رقصیدم ..اون چیزی که تو توانم بود ...باید میرقصیدم ..باید اقا از دستم راضی میبود ..وگرنه دوباره من میموندم وحبیب زالو صفت ..که منتظر یه اشاره بود تا خونم رو تا قطرهءاخرش بمکه .. این دیگه فاجعه بود ..به خودم گفتم ( برقص ایرن ..مثل همیشه ..مثل وقتهایی که با بابا میرقصیدی ..با ایرما .. بامامان برقص وفکر کن که فامیل جمعن وتو داری هنرنمایی میکنی ..کاری نداره که ..چشمهاتو رومردها ببند و یاد گذشته ها بیفت ... ومن بستم و...رقصیدم .. فکر میکنی نتیجهءاون همه رقص ولذت بردن اقا ودوستهاش چی شد ..؟ یه شب دیگه زیر پیکر اقا و....یه خط گوشتی دیگه .. حالم از گلها بهم میخوره ..گلهای بی روح ِدوخته شده ..گلهایی که اَلَکی گل هستن ..گل نیستن که ...یه مشت سنگن ..سنگی که رفتن تو جِلد گل .. دستم رو پارچه لغزید ..یقهءلباس رو بالاتر اوردم وبا تموم زورم کشیدم ..ازهم دریدمش ..دیگه دوست نداشتم روی لباسم پراز گل سنگ مانند باشه ...گل سنگ به درد تن چاک چاک من نمیخوره ...به درد این جسم پانگرفته .. یقهءلباس جرخورد وصدای تیک تیک افتادن سنگهای گل نما روزمین بلند شد .. اخر سر طلسم رو شکوندم ..گل ها رو از بین بردم .. یه تقه به درخورد .. -بیام تو ایرن ..؟ -بیا تو .. در باز شد ومکث مسیح نشون از حیرتش بود .. -چی کار کردی تو ..؟ -...... -میگم چرا اینکاروکردی ..؟ -مسیح ...؟.....میشه برام یه لباس ساده بیاری ...؟بدون این گل ها ..؟ -جوابم رو بده تا بیارم .. -سوالت چیه ..؟ -چرا اینکار وکردی ..؟ -مهمه ..؟ -معلومه که مهمه .. روم رو به سمت باد مطبوعی که از سمت پنجره میوزید چرخوندم ...موهای کوتاه وبلندم در نوسان بود .. -یه روزی اقا مجبورم کرد که یه لباس پراز گل مثل همین گلها بپوشم ..پوشیدم ..خوشگل شدم ..سفید بود وپراز گلهای طلایی که با همین سنگها دوخته شده بود .. باورت میشه مسیح ؟..انگار که عروس بودم ..نبودم... ولی حس یه عروس رو داشتم .. اقا مجبورم کرد تمام شب رو برقصم ..جلوی خودش ودوستهاش ..جلوی تک تک اون کثافتها ..رقصیدم مسیح ..میدونی چرا ..؟ لباس تو دستم فشرده شد .. -چون اگه نمیرقصیدم خوابیدن با حبیب هم تو پروندهءسیاهم نوشته میشد ..نمیخواستم با حبیب باشم ..حبیب .. دوباره بغض به سمت گلوم حمله ور شد .. -اقا و...خط ها و...چاقو و...سگگ کفش به کنار ...وجود حبیب مثل جهنم تو برزخ بود .. مسیح دیگه برام از این لباسها نیار ...ببخش که پاره اش کردم.. دست خودم نبود لباس از لابه لای انگشتهام سوا شد ... صدای پاره شدن پارچه موهای تنم رو سیخ کرد ..ای کاش اینکارو اون شب انجام میداد تا با اون لباس عروسِ پراز گل نرقصم واین همه ازار نبینم .. بوی عطر مسیح نزدیکم میشه ..دستهام رو تو دستهاش گرفت .. -بهشون فکر نکن ایرن ... -میتونم ..؟ جوابی نداشت ..داشت ..؟ -زنگ میزنم پریدخت بیاد .. روی دستش رو نوازش میکنم این دستها تو این چند ماه تنها پناه من بی پناه بودن .. -لازم نیست حالم خوبه ..عقده ام رو خالی کردم حالا فقط یه لباس میخوام ویه قرص خواب ویه فراموشی .. فردا ارومه ارومم ..نگرانم نباش مسیح ..به زندگیت برس ..ایرن سعی داره که ازاین به بعد خودش رو پای خودش وایسه ..دیگه نه کمک تو رو میخوام نه انی ...ونه حتی کسرا -ولی ... -میخوام سرپا شم ..قدم اول رو فقط همراهم باش .. دستهام فشرده شد .. -هرچی که تو بخوای ...تو فقط بخواه .. سرانگشتهام بوسیده میشه ..نه گرم میشم ..نه سرد ..بوسه ها برام عادی شدن ...لمس لبها ... به خوبی میدونم که این بوسه برام مثل قدردانی میمونه ...قدردانی از برگشت به زندگی .. یه حس جوشش برای زنده شدن دوباره ...هیچ حس دیگه ای نداشت ...پس لطفا اشتباه نـــــــــــکن ...
*اولین قدم ..*با کمک انی پشت میز میشینم ...این اولین باریه که بعد ازعمل چشمهام تصمیم گرفتم که سر میز بشینم وغذا بخورم .. -چی میخوری برات بکشم .. بوی سوپ وکوکوسبزی مشامم رو پر میکنه .. -سوپ میخورم .. صدای ظرف وظروف میاد .. -بفرما این هم از سوپ ایرن خانم ما .. مسیح –چه قدر خوب شد که از اطاق اومدی بیرون ... -ممنون مسیح گفتم که سعی میکنم رو پای خودم وایسم .. انی –این عالیه عزیزم ...بیا دهنت رو باز کن .. -بده به خودم میخوام خودم بخورم .. -ولی .. -بده انی...همیشه یه بار اولی هست ... قاشق رو تو دستم میذاره گوشهءظرف سوپ رو تو دستم میگیرم وقاشق رو فرو میبرم .. سعی میکنم قاشق رو درست تو دهنم فرو ببرم ..ولی ...اشتباه میکنم ونیمی از محتویات قاشق رو لباسم میریزه ... گرمای سوپ ودل داغدیده ام ازارم میده .. دوباره سعی میکنم ولی اینبار هم نمیتونم کارم رو درست انجام بدم .. -ایرن جان .. قاشق رو تو دستم فشار میدم .. -هیچی نگو انی ... -حداقل بذار .. از ته دل مینالم -هیچی ...نگو ..خواهش میکنم .. یه بار دیگه سعی میکنم نه یه بار ..نه دو باره ..نمیشه ..نمیشه ..واقعا چرا ..؟ دستهام بی اختیار مشت میشه ...بغض تو گلوم فکم رو به لرزش میندازه ..سرم رو پائین میندازم ..طاقت سنگینی نگاه انی ومسیح رو ندارم .. دست انی رو دستم میشینه ..ولی من با کلی بغض پسش میزنم ..سکوت کل اطاق رو گرفته .. -ایرن عزیزم ..قطرهءاول اشک رو صورتم میشینه -نمیتونم حتی یه قاشق غذا دهنم بذارم ..حتی یه لقمه غذا بخورم ..بدون وجود شما دوتا ...اشکام دونه به دونه راه میوفتن ..کارشونو خوب بلدن وبه این روش عادت کردن ..تا دلم به درد میاد بی اراده جاری میشن ... -حتی نمیتونم زندگی کنم .. -ناراحت نباش اولشه . قاشق تو دستم رو با حرص پرت میکنم واز جام بلند میشم .. -نمیفهمی انی ..؟اول واخر نداره ..من مثل یه زالو بهتون چسبیدم وولتون نمیکنم .. اشکام تندتر شده صدام میلرزه .. -انی من هیچ کاری نمیتونم انجام بدم ...هیچی .. بوی انی احاطه ام میکنه وتو بغل انی فرو میرم .. -عزیزم همه چی درست میشه ..فقط باید صبر کنی وبه خودت فرصت بدی .. اشکام رو پاک میکنه -تحمل کن قول میدم همه چی درست بشه ..حالا هم بیا لباست رو عوض کنیم ودوباره با هم تمرین کنیم باشه ..؟ فقط سرتکون میدم ..مگه چارهءدیگه ای هم دارم ..باید به این زندگی عادت کنم ..
*ذره ذره به فنا رفتن *چند روزه که بهتر شدم ..اخلاقم ..خلق و خوم ..سعی میکنم کارهامو خودم انجام بدم ولی مدام گند میزنم وخرابکاری میکنم .. هرراهی که میرم منشعب به هزار تا راه دیگه میشه وبازهم ...من تو پیچ وخم اول باقی میمونم .. اگه بخوام غذا بخورم باید حواسم به همه چی باشه ..اگه بخوام تو خونه راه برم باید سرحوصله وصبر برم که نکنه به مبل یا میز بخورم ودست وبالم رو کبود کنم .. سعی میکنم تا جایی که میتونم نه از انی کمک بخوام نه از مسیح ...ولی بازهم خرابکاری میکنم ومحتاج کمکشون میشم .. ظهر بود وداشتم فضای پذیرایی رو تو ذهنم ثبت میکردم ...برای خودم نشونه میذاشتم وتو خونه میچرخیدم تا چم وخم راه دستم بیاد .. صدای تلوزیون مثل یه تیر تو تاریکی قلبم فرو رفت .. (کارشناسان اعلام کرده اند که متاسفانه روند رشد بیماری ایدز در بین قشر جوان ونوجوان رو به افزایش است ..) ضربان هام کند شد ..کند وکندتر..تا جایی که حس کردم دیگه نبضم نمیزنه ...چطور تو این چند وقته بهش فکر نکردم ..؟چه جوری موضوع به این مهمی رو فراموش کردم ..؟ ایدز ..؟همون بیماری شایع روابط جنسی نامشروع ..؟ روابط ازاد وبدون مراقبت ..؟ یعنی یه نفر ...دقیقا یه نفر شبیه به من ..؟ یکی با پیشینهءمن ..؟ایدز ..؟ حالا دیگه قلبم ثابت وایساده ...یعنی زندگی وایساده ..ایدز ..؟ همون بیماری مهلک کشنده ..؟همونی که اگه بگیری دیگه خلاصی نداری ..؟همونی که ادم به مرور سیستم دفاعیش ضعیف میشه وتو عرض چند سال به طرز بدی میمیره ..؟ همونی که همیشه ازش میترسیدم ..؟ نه نه ..خدایا نه ..تحمل این یکی رو ندارم ..نابینایی ام ..درد دوری از خونواده ..افسردگی هام ..زندگی بر بادرفته ام ..همه رو قبول کردم وجون گرفتم ولی این یکی رو نه ... ترو به همون وحدانیت قسم ..این یکی رو تاب نمیارم ..میشکنم ..دیگه نمیتونم از زیر بار درد این یکی قد راست کنم .. -چی شده ایرن ..؟چرا داری گریه میکنی ..؟ دستم رو بلند میکنم تا بتونم به مسیح تکیه کنم ...بی رمق تر از اونم که بتونم رو پاهام وایسم .. باخودم میگم اگه ایدز داشته باشم ؟..اگه از اقا گرفته باشم ..؟دیگه راه درمانی ندارم ..دیگه ... -چته ایرن ..حالت خوب نیست ..؟ نبود ..حالم خوش نبود ..مثل کسی که توان پاهاش رو ازدست داره ازکنار مسیح گذشتم .. -اخه چی شده ..؟یه حرفی بزن ... بازوم رو میگیره وبرم میگردونه .. -این اشکها برای چیه ..؟ تو که خوب شده بودی ..؟میگفتی میخوای دوباره شروع کنی ..؟بازوم رو از تو دستش میکشم ..وضعم خراب تر از اونیه که فکرشو میکردم ..با لفظ مرگ مشکلی نداشتم ..از خدام بود که آناً بمیرم واز شر این جهنم خلاص بشم .. ولی زجر تدریجی ..؟قدم به قدم نزدیک شدن به مرگ ..؟توانش رو نداشتم .. هنوز دستم تو دستهای مسیح بود که زانوهام سست شد واوار شدم .. هق هقم دوباره اطاق رو پر کرد .. -حرف بزن ایرن اخه چی شده ..؟بذار زنگ بزنم انی بیاد .. دستش رو میگیرم ..بزو رجلوی خودم رو میگیرم -نه خوبم .. -دِ نیستی لعنتی ..میدونی که چند وقته این جوری زار نزدی ..؟یه خبری شده ..یه اتفاقی افتاده ..به من بگو چی تو اون کلهءپوکت میگذره ..؟ -من ومیبری به اطاقم ..زانوهام جون ندارن .. لحن مسیح از عصبانیت به محبت تغیر مسیر میده .. -بهم بگو چی شده ..؟اخه چرا داری این بلا رو
*ضیاء*-دیشب دوباره همون کابوس رو دیدم پری ...-کدوم کابوس ..-کابوس همیشگی غرق شدن تو آب ..بی هوایی ..بی نفسی ...دارم دیوونه میشم پری ..تو تمام این مدت لحظه ای نبوده که راحت باشم ..یه وقتهایی یاد کارهای اقا روانیم میکنه ..-چرا بهش میگی اقا ..؟-چون برای همه اقا بود ..منصورخان نبود ..فقط میگفتن اقا ..-کیا میگفتن ...؟-نوچه هاش ..وردستهاش ..زینت ..لبهام لرزید وواژهءحبیب رو بغض دار کرد ..-حبیب ..یه مکث کرد ..-حبیب کیه ..؟دست راست اقا ..همه کاره وهیچ کاره ..یه قطره اشک از گوشهءچشمم سرخورد ..-ازش میترسیدم پری ..-چرا ..؟-به خاطر اینکه اگه اقا از دستم راضی نبود من رو میداد دست حبیب ..چند لحظه سکوت میشه ..-از جبیب میترسیدم ..دو سه دفعه پرم به پرش گیر کرده بود وشاکیش کرده بودم ..میدونستم اگه دستش بهم برسه یه لحظه هم راحتم نمیذاره ..یه بار ..یه بار ..تنها گیرم اورد ..اقا نبود یا شاید هم مست وخمار بود ..اومد سروقتم ........در باز شد ..اروم ونم نم ..تو این چند وقته خواب شب وروز نداشتم ..ترس نمیذاشت که چشمهام گرم بشه ..که تنم سرد بشه ..سایهءمرد توی اطاق سنگینی کرد ..وبعد در بسته شد ..برق که روشن شد ...تو جام سیخ نشستم ..حبیب بود کابوس بعد از اقا-سلام خوشگله ..تنم به رعشه افتاد -تو اینجا چی کار میکنی ...-اومدم یکم ریلکس کنم .مشکلیه ..؟-برو بیرون وگرنه داد میزنم اقا بیاد ..-هه ..تو هیچ غلطی نمیکنی ..اقا نیست که بخواد به دادت برسه ..تو هم مثل یه پیشی ملوس ساکت واروم باش وبذار حالمونو ببریم ..به سمتم که اومد زودی از جا بلند شدم ..حالت دو تا دوئل کننده رو داشتیم که مراقب حرکت طرف مقابل بودیم ..-چی از جونم میخوای؟ ..گمشو برو بیرون ..میدونی اگه به اقا بگم اومدی سر وقتم پوست از سرت میکنه ..-نمیخواد تهدیدم کنی ..چون اولین کسی که بعد از شنیدن این حرف از دور خارج میشه تویی ..بعد هم اقا به من محتاجه ..من رو ول نمیکنه توی بی مصرف رو بچسبه .-گمشو بیرون حبیب ابرویی بالا انداخت ..-نوچ نمیرتم تو هم هرگوهی که میخوای بخور ..یه قدم دیگه جلو گذاشت که از همونجا مچم رو گرفت وکشیده شدم تو بغلش ...با ناخون هام صورتش رو خراش دادم ولی اون زبل تر از من بود دستهام رو از دو طرف گرفت وپرتم کرد رو تخت ..جیغ کشیدم وسعی کردم که ازش فاصله بگیرم ..چنگ انداخت تو موهام وثابتم کرد ..بانوک انگشت روی چونه ام خط کشید -میبینی ...؟تو مثل یه موش تله گیر کردی ..نه اقا هست که به دادت برسه ..نه خودت جراتش رو داری که کاری کنی ..فشار روی موهام رو بیشتر کرد وکشیده شدم به سمتش ..نوک انگشتش رو از روی چونه ام به روی گردنم چرخوند وپائین اومد ..تا رسید به قفسهءسینه ام ..سرشو به گوشم نزدیک کرد ..-تاالان ادمی به چموشی تو ندیدم ..که این همه کتک بخوره ولی بازهم جفتک بندازه ..از لابه لای دندوهای بهم فشرده شده غیریدم ..-برو به درک پوف--سآناً یه تودهنی بهم زد ..گوشهءلبم به پرش افتاد ..به جای اینکه ازش بترسم یا دست وپام رو جمع کنم فقط میخواستم یه جوری خودم رو خالی کنم ..تو این چند وقته واقعا ازارم داده بود ..حالا که تو دستهاش اسیر بودم وکاری از دستم برنمیومد ..حداقل با این حرفها میتونستم حرصش بدم ...به هرحال اون کار خودش رو میکرد ..چه با این حرفها وچه بی این حرفها ..با لوندی خندیدم وگفتم ..-تو یه اشغال خوری حبیب ..یه لاشخور ..همیشه تفاله ها رو به تو میدن ..فکرکردی که چی ..؟اومدی به لقمهءاقا ناخنک بزنی ...نه ..؟خون روی لبم جاری بود ..سرم رو با شجاغت بهش نزدیک کردم وخیره شدم تو چشمهاش ..-من یه تفاله بیشتر نیستم ..هیچی باقی نمونده که بهت بدم ...اقا هر چی رو که داشتم ونداشتم برده ..این ته مونده هم واسهءتو ..عیبی نداره ...یه تو دهنی دیگه ..ولی این تودهنی ادامه دار بود ..چون موهام رو رها کرد وبا مشت افتاد به جونم از ته دل نعره میزدم ..ضرباتش واقعا فلج کننده بود ..-اشغال هرجایی ..کسی مثل تو لایق بغل خوابیدن هم نیست ..باید دادت دست سگ ها --------نمیدونم ضربهءچندمی بود که در به شدت کوبیده شد ..حییب دست نگه داشت ..-حبیب حبیب ..؟-چه مرگته مگه نگفتم نیا سروقتم ..-ضیا ءضیاءاومده ..-ضیاء؟...!-اره ..بدو ...صدای ناله های این سلیطه بلند شدوفهمید ..میترسم به اقا بگه ..-خوب بگه ..معلومه که اقا از سرو وضعش میفهمه جریان چیه ..زینت دست حبیب رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..-قرار ما این بود که به اقا بگیم میخواسته فرار کنه تو زدیش ..نه اینکه تو اومدی سروقتش ..؟میدونی اگه ضیاءبه اقا بگه چی میشه ..؟همون جوری که دست حبیب رو میکشید نالید -بجنب حبیب کارمون دراومده ..-ولی ..؟-ولش کن این جنازه رو ..وقت واسه اینکار زیاده ..بیا یه جوری سر وتهش رو هم بیار ..وگرنه حسابمون با اقاست ..حبیب دست از پا درازتر یه نگاه عصبانی بهم کرد وبرگشت ..موقع بیرون رفتن گفت ..-اینبارو جستی ایرن ..ولی دفعهءبعد ...؟نیشخندش تنم رو لرزوند ..خدا رو صدهزار مرتبه شکر که دیگه دفعهءبعدی در کار نبود ..........-حالت خوبه عزیزم ..؟بغض تو گلوم چونه ام رو لرزوند ...-نه نیستم پری ...خیلی وقت که خوب نیستم ...بغضم شکست وتو بغل پریدخت شروع کردم به زار زدن ...پری فقط نوازشم کرد ..کمکم کرد تا تموم اون ترس واضطرابم رو بیرون بریزم ..حالا شاید میتونستم بازهم با دیدن کابوس حبیب ارومتربخوابم ...
*گل سنگ*-بیا لباست رو عوض کن ...خیلی کثیف شده ...نرمی لباس رو حس میکنم صدای در میاد واطاق از حضور مسیح خالی میشه با انگشت روی گلهای روی لباس میکشم ..نمیدونم چی به سر لباسم اومده ..ولی قاعدتا باید عوضش کنم ....نرمی لباس اعصاب خواب رفته ام روتحریکم میکنه ..یه حس اشنا دوباره به سراغم میاد سرانگشتهام رو رو پارچهءلباس میکشم ..زبری گل های کار شده ءروی لباس دوباره خاطراتم رو زنده میکنه ..همون خاطرات لجن گذشته ..همون حس حقارت لعنتی ..همون ترس همیشگی از حبیب ..........زینت میاد تو ...چرک وکثیف وبد شکل ..دیگه یه جورهایی بهش عادت کردم ..وقتی میبینمش میفهمم که وقت بَزَک کردنم رسیده ...وقت عطر و...رژلب و...یه شب کثیف دیگه ..دوباره مثل یه بچه حمومم میکنه ..لباس زیر سفید تنم میکنه ..وبعد هم سرو وصورتم رو جلا میده ..اینبار موهام رو بالای سرم جمع میکنه درست مثل گیشاهای ژاپنی ..چوبهای باریک ونوک تیز رو لا به لای موهام میزنه ..کج وراست ..گلهای خوشگل سفید روی سرم میشونه ..نگاهم که به خودم میوفته زیبایی وتنفر رو باهم حس میکنم ..من زیبام ..زیبای زیبا ..قشنگ وافسانه ای ..جوون وبراق ..ولی روحم زشته ..زشت زشت ..مشمئز کننده ..تهوع اور..پیرو چروکیده ..لباس سفید رو با سنگ ریزه های برجستهءگل مانند تنم میکنه ...یه لباس یقه هفت باز که تا روی زانو...یه سره تنگه واز زانوهام مثل ابشارپر از گلهای ریز ودرشت طلایی میشه ...گلهای خوشگل وریز ریز که از بالا کم کم شروع میشه وبعد هم دامنم رو پراز گل میکنه ..سفیدی ساتن لباس تو ذوقم میزنه ..شاید یه خاطرهءدور رو به یادم میاره ..خاطرهءلباس عروس ومرد رویاها ..تو ذهنم سریع خطشون میزنم ..بهتره تو این لحظه ها به رویاهام فکر نکنم ..چون اگه بخوام بهشون بال وپر بدم باید همینجا بشینم واونقدر زار بزنم که دیگه ایرنی باقی نمونه ..حبیب منحوس بازهم سرو کله اش پیدا میشه ..-به به عروس خانم ..دیدی گفتم ..؟شبیه عروس ها شدم ..فقط یه تور و یه دسته گل کمه ..البته منهای مرد رویاها یا همون داماد قصه ام ..-خب بذار قبل از رفتن یه چیزی رو خوب حالیت کنم ..امشب شب رقصه ..اقا ودوستهاش یه جشن خودمونی گرفتن که رقاصش تویی ..تو چشمهام نگاه میکنه تا عکس العملم رو ببینه ..ولی به نظرت بعد از این همه اتفاق وحادثه دیگه چیز شگفت انگیزی باقی مونده که متعجبم کنه ..؟-میخوام امشب کولاک کنی ..سرمی چرخونم ..-من نمیرقصم ..چشمهای حبیب برق میزنه ...-جدا ..؟این که عالیه ..عالی ترین خبر امشب ..چون اقا گفت اگه امشب از دستت راضی نباشه امشب میایی پیش خودم ..نیشش باز میشه ..-عالیه مگه نه ...؟همون بهتر ...با این لباس وسرو شکل ترجیح میدم تو بغل خودم باشی ..چی میگی ..؟قبوله عروسکم ..؟نفرت توی صدام پررنگ میشه ..-چه جوری اینقدر رذل شدی ..؟یه گوشهءلبش با لبخند کج میشه ..برام مجهوله که پوزخند زده یا لبخند ...ابرویی بالا میندازه ..-سالها تمرین وممارست ..نگران نباش ..تو هم به زودی عادت میکنی ..حالا جواب چی شد ...؟ببرمت پیش اقا ...؟ با سرانگشت سینهءلختم رو لمس میکنه ..-یا قراره بیایی اطاق من ..؟دندونهام رو با حرص فشار میدم وانگشتش رو کنار میزنم ..-ترجیح میدم برقصم تا بوی گند تو اشغال رو تحمل کنم ..بازوم رو مشت میکنه ..وبه سمت خودش میکشه ..گوشش رو بیخ گوشم میچسبونه ..گرمای دهنش روی شونه ام که پخش میشه تموم تنم مورمور میشه ..-ببین ملوسک دیرو زود داره ولی سوخت وسوز نداره ..اخرش زیر منی ..ووای به روزی که اون روز برسه واقا دیگه نخوادتت ...من میدونم وتو ..لالهءگوشم رو گاز میگیره ورهام میکنه ..با کف دست رطوبت روی گوشم رو پاک میکنم.... لعنت تمام زمینیان بر توحبیب ...لعنت بر تو ..
تموم شب رقصیدم وخون گریه کردم ..تموم شب ...تموم ساعت ها ...من رقصیدم وچشمهای هرزهءمردها بدنم رو چاک چاک کرد ..تمـــــــوم ...شب ...اقا شراب ریخت و...شراب خورد و...رقصیدنم رو دید ..عرقهای روی سر وسینه ام رو ..موجهای بدنم رو ..گلهای رو زانوم رو که دیگه قشنگ نبودن .. دیگه رخت تنم رخت عروسی نبود .. پر بود ازخون ابهءنگاه های بی رحم اقا ودوستهاش .. میرقصیدم تا بهشون خوش بگذره ..تا با دیدن سینه های لرزان وموج های ریز ریز کمرم لذت شبشون بیشتر بشه .. کی حالم رو درک میکنه ...؟هیچ کس ... کی دردهام رو میفهمه ..؟هیچ کس ... کی حسرت روزهای گذشته ام رو میخوره ..؟هیچ ..کـــــــــــس.. رقصیدم ..اون چیزی که تو توانم بود ...باید میرقصیدم ..باید اقا از دستم راضی میبود ..وگرنه دوباره من میموندم وحبیب زالو صفت ..که منتظر یه اشاره بود تا خونم رو تا قطرهءاخرش بمکه .. این دیگه فاجعه بود ..به خودم گفتم ( برقص ایرن ..مثل همیشه ..مثل وقتهایی که با بابا میرقصیدی ..با ایرما .. بامامان برقص وفکر کن که فامیل جمعن وتو داری هنرنمایی میکنی ..کاری نداره که ..چشمهاتو رومردها ببند و یاد گذشته ها بیفت ... ومن بستم و...رقصیدم .. فکر میکنی نتیجهءاون همه رقص ولذت بردن اقا ودوستهاش چی شد ..؟ یه شب دیگه زیر پیکر اقا و....یه خط گوشتی دیگه .. حالم از گلها بهم میخوره ..گلهای بی روح ِدوخته شده ..گلهایی که اَلَکی گل هستن ..گل نیستن که ...یه مشت سنگن ..سنگی که رفتن تو جِلد گل .. دستم رو پارچه لغزید ..یقهءلباس رو بالاتر اوردم وبا تموم زورم کشیدم ..ازهم دریدمش ..دیگه دوست نداشتم روی لباسم پراز گل سنگ مانند باشه ...گل سنگ به درد تن چاک چاک من نمیخوره ...به درد این جسم پانگرفته .. یقهءلباس جرخورد وصدای تیک تیک افتادن سنگهای گل نما روزمین بلند شد .. اخر سر طلسم رو شکوندم ..گل ها رو از بین بردم .. یه تقه به درخورد .. -بیام تو ایرن ..؟ -بیا تو .. در باز شد ومکث مسیح نشون از حیرتش بود .. -چی کار کردی تو ..؟ -...... -میگم چرا اینکاروکردی ..؟ -مسیح ...؟.....میشه برام یه لباس ساده بیاری ...؟بدون این گل ها ..؟ -جوابم رو بده تا بیارم .. -سوالت چیه ..؟ -چرا اینکار وکردی ..؟ -مهمه ..؟ -معلومه که مهمه .. روم رو به سمت باد مطبوعی که از سمت پنجره میوزید چرخوندم ...موهای کوتاه وبلندم در نوسان بود .. -یه روزی اقا مجبورم کرد که یه لباس پراز گل مثل همین گلها بپوشم ..پوشیدم ..خوشگل شدم ..سفید بود وپراز گلهای طلایی که با همین سنگها دوخته شده بود .. باورت میشه مسیح ؟..انگار که عروس بودم ..نبودم... ولی حس یه عروس رو داشتم .. اقا مجبورم کرد تمام شب رو برقصم ..جلوی خودش ودوستهاش ..جلوی تک تک اون کثافتها ..رقصیدم مسیح ..میدونی چرا ..؟ لباس تو دستم فشرده شد .. -چون اگه نمیرقصیدم خوابیدن با حبیب هم تو پروندهءسیاهم نوشته میشد ..نمیخواستم با حبیب باشم ..حبیب .. دوباره بغض به سمت گلوم حمله ور شد .. -اقا و...خط ها و...چاقو و...سگگ کفش به کنار ...وجود حبیب مثل جهنم تو برزخ بود .. مسیح دیگه برام از این لباسها نیار ...ببخش که پاره اش کردم.. دست خودم نبود لباس از لابه لای انگشتهام سوا شد ... صدای پاره شدن پارچه موهای تنم رو سیخ کرد ..ای کاش اینکارو اون شب انجام میداد تا با اون لباس عروسِ پراز گل نرقصم واین همه ازار نبینم .. بوی عطر مسیح نزدیکم میشه ..دستهام رو تو دستهاش گرفت .. -بهشون فکر نکن ایرن ... -میتونم ..؟ جوابی نداشت ..داشت ..؟ -زنگ میزنم پریدخت بیاد .. روی دستش رو نوازش میکنم این دستها تو این چند ماه تنها پناه من بی پناه بودن .. -لازم نیست حالم خوبه ..عقده ام رو خالی کردم حالا فقط یه لباس میخوام ویه قرص خواب ویه فراموشی .. فردا ارومه ارومم ..نگرانم نباش مسیح ..به زندگیت برس ..ایرن سعی داره که ازاین به بعد خودش رو پای خودش وایسه ..دیگه نه کمک تو رو میخوام نه انی ...ونه حتی کسرا -ولی ... -میخوام سرپا شم ..قدم اول رو فقط همراهم باش .. دستهام فشرده شد .. -هرچی که تو بخوای ...تو فقط بخواه .. سرانگشتهام بوسیده میشه ..نه گرم میشم ..نه سرد ..بوسه ها برام عادی شدن ...لمس لبها ... به خوبی میدونم که این بوسه برام مثل قدردانی میمونه ...قدردانی از برگشت به زندگی .. یه حس جوشش برای زنده شدن دوباره ...هیچ حس دیگه ای نداشت ...پس لطفا اشتباه نـــــــــــکن ...
*اولین قدم ..*با کمک انی پشت میز میشینم ...این اولین باریه که بعد ازعمل چشمهام تصمیم گرفتم که سر میز بشینم وغذا بخورم .. -چی میخوری برات بکشم .. بوی سوپ وکوکوسبزی مشامم رو پر میکنه .. -سوپ میخورم .. صدای ظرف وظروف میاد .. -بفرما این هم از سوپ ایرن خانم ما .. مسیح –چه قدر خوب شد که از اطاق اومدی بیرون ... -ممنون مسیح گفتم که سعی میکنم رو پای خودم وایسم .. انی –این عالیه عزیزم ...بیا دهنت رو باز کن .. -بده به خودم میخوام خودم بخورم .. -ولی .. -بده انی...همیشه یه بار اولی هست ... قاشق رو تو دستم میذاره گوشهءظرف سوپ رو تو دستم میگیرم وقاشق رو فرو میبرم .. سعی میکنم قاشق رو درست تو دهنم فرو ببرم ..ولی ...اشتباه میکنم ونیمی از محتویات قاشق رو لباسم میریزه ... گرمای سوپ ودل داغدیده ام ازارم میده .. دوباره سعی میکنم ولی اینبار هم نمیتونم کارم رو درست انجام بدم .. -ایرن جان .. قاشق رو تو دستم فشار میدم .. -هیچی نگو انی ... -حداقل بذار .. از ته دل مینالم -هیچی ...نگو ..خواهش میکنم .. یه بار دیگه سعی میکنم نه یه بار ..نه دو باره ..نمیشه ..نمیشه ..واقعا چرا ..؟ دستهام بی اختیار مشت میشه ...بغض تو گلوم فکم رو به لرزش میندازه ..سرم رو پائین میندازم ..طاقت سنگینی نگاه انی ومسیح رو ندارم .. دست انی رو دستم میشینه ..ولی من با کلی بغض پسش میزنم ..سکوت کل اطاق رو گرفته .. -ایرن عزیزم ..قطرهءاول اشک رو صورتم میشینه -نمیتونم حتی یه قاشق غذا دهنم بذارم ..حتی یه لقمه غذا بخورم ..بدون وجود شما دوتا ...اشکام دونه به دونه راه میوفتن ..کارشونو خوب بلدن وبه این روش عادت کردن ..تا دلم به درد میاد بی اراده جاری میشن ... -حتی نمیتونم زندگی کنم .. -ناراحت نباش اولشه . قاشق تو دستم رو با حرص پرت میکنم واز جام بلند میشم .. -نمیفهمی انی ..؟اول واخر نداره ..من مثل یه زالو بهتون چسبیدم وولتون نمیکنم .. اشکام تندتر شده صدام میلرزه .. -انی من هیچ کاری نمیتونم انجام بدم ...هیچی .. بوی انی احاطه ام میکنه وتو بغل انی فرو میرم .. -عزیزم همه چی درست میشه ..فقط باید صبر کنی وبه خودت فرصت بدی .. اشکام رو پاک میکنه -تحمل کن قول میدم همه چی درست بشه ..حالا هم بیا لباست رو عوض کنیم ودوباره با هم تمرین کنیم باشه ..؟ فقط سرتکون میدم ..مگه چارهءدیگه ای هم دارم ..باید به این زندگی عادت کنم ..
*ذره ذره به فنا رفتن *چند روزه که بهتر شدم ..اخلاقم ..خلق و خوم ..سعی میکنم کارهامو خودم انجام بدم ولی مدام گند میزنم وخرابکاری میکنم .. هرراهی که میرم منشعب به هزار تا راه دیگه میشه وبازهم ...من تو پیچ وخم اول باقی میمونم .. اگه بخوام غذا بخورم باید حواسم به همه چی باشه ..اگه بخوام تو خونه راه برم باید سرحوصله وصبر برم که نکنه به مبل یا میز بخورم ودست وبالم رو کبود کنم .. سعی میکنم تا جایی که میتونم نه از انی کمک بخوام نه از مسیح ...ولی بازهم خرابکاری میکنم ومحتاج کمکشون میشم .. ظهر بود وداشتم فضای پذیرایی رو تو ذهنم ثبت میکردم ...برای خودم نشونه میذاشتم وتو خونه میچرخیدم تا چم وخم راه دستم بیاد .. صدای تلوزیون مثل یه تیر تو تاریکی قلبم فرو رفت .. (کارشناسان اعلام کرده اند که متاسفانه روند رشد بیماری ایدز در بین قشر جوان ونوجوان رو به افزایش است ..) ضربان هام کند شد ..کند وکندتر..تا جایی که حس کردم دیگه نبضم نمیزنه ...چطور تو این چند وقته بهش فکر نکردم ..؟چه جوری موضوع به این مهمی رو فراموش کردم ..؟ ایدز ..؟همون بیماری شایع روابط جنسی نامشروع ..؟ روابط ازاد وبدون مراقبت ..؟ یعنی یه نفر ...دقیقا یه نفر شبیه به من ..؟ یکی با پیشینهءمن ..؟ایدز ..؟ حالا دیگه قلبم ثابت وایساده ...یعنی زندگی وایساده ..ایدز ..؟ همون بیماری مهلک کشنده ..؟همونی که اگه بگیری دیگه خلاصی نداری ..؟همونی که ادم به مرور سیستم دفاعیش ضعیف میشه وتو عرض چند سال به طرز بدی میمیره ..؟ همونی که همیشه ازش میترسیدم ..؟ نه نه ..خدایا نه ..تحمل این یکی رو ندارم ..نابینایی ام ..درد دوری از خونواده ..افسردگی هام ..زندگی بر بادرفته ام ..همه رو قبول کردم وجون گرفتم ولی این یکی رو نه ... ترو به همون وحدانیت قسم ..این یکی رو تاب نمیارم ..میشکنم ..دیگه نمیتونم از زیر بار درد این یکی قد راست کنم .. -چی شده ایرن ..؟چرا داری گریه میکنی ..؟ دستم رو بلند میکنم تا بتونم به مسیح تکیه کنم ...بی رمق تر از اونم که بتونم رو پاهام وایسم .. باخودم میگم اگه ایدز داشته باشم ؟..اگه از اقا گرفته باشم ..؟دیگه راه درمانی ندارم ..دیگه ... -چته ایرن ..حالت خوب نیست ..؟ نبود ..حالم خوش نبود ..مثل کسی که توان پاهاش رو ازدست داره ازکنار مسیح گذشتم .. -اخه چی شده ..؟یه حرفی بزن ... بازوم رو میگیره وبرم میگردونه .. -این اشکها برای چیه ..؟ تو که خوب شده بودی ..؟میگفتی میخوای دوباره شروع کنی ..؟بازوم رو از تو دستش میکشم ..وضعم خراب تر از اونیه که فکرشو میکردم ..با لفظ مرگ مشکلی نداشتم ..از خدام بود که آناً بمیرم واز شر این جهنم خلاص بشم .. ولی زجر تدریجی ..؟قدم به قدم نزدیک شدن به مرگ ..؟توانش رو نداشتم .. هنوز دستم تو دستهای مسیح بود که زانوهام سست شد واوار شدم .. هق هقم دوباره اطاق رو پر کرد .. -حرف بزن ایرن اخه چی شده ..؟بذار زنگ بزنم انی بیاد .. دستش رو میگیرم ..بزو رجلوی خودم رو میگیرم -نه خوبم .. -دِ نیستی لعنتی ..میدونی که چند وقته این جوری زار نزدی ..؟یه خبری شده ..یه اتفاقی افتاده ..به من بگو چی تو اون کلهءپوکت میگذره ..؟ -من ومیبری به اطاقم ..زانوهام جون ندارن .. لحن مسیح از عصبانیت به محبت تغیر مسیر میده .. -بهم بگو چی شده ..؟اخه چرا داری این بلا رو