۱۳۹۹-۱۱-۲۸، ۰۸:۰۸ صبح
راست میگی، تازه داشتم این مسئله بغ رنج و فراموش میکردم... با ضربه یکی به پهلوم مکالمه ی این دو وجدان عزیز و به پایان میرسونم، سرمو بالا میارم، میبینم آرتام با سردی خیلی زیاد داره نگام میکنه. -ها؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟ پوزخند میزنه ومیگه- پاشو همه رفتن، میخوان برای عروس کشونی برن، بلند شو. از جام بلند میشم و با آرتام میرم سمت مهمونا. همه رفتن جز فامیلای نزدیک، مامان در حال گریه و بابا با بغض نگام میکنه، نیکاجونم مثه مامانم هی داره اشک میریزه و میاد سمتم بغلم میکنه. -رونیا جان، دخترم، تنها پسرم و به تو سپردم، امیدوارم خوشبختش کنی. لبخند تلخی میزنم و سر تکون میدم، هیچ کدوم از مادر پدرا خبر ندارن قرار نیست خوشبختیه آدم یکساله باشه!! مامانم به سمت آرتام میره و همین حرفارو میزنه، پدر جونم با لبخند منو تو بغل میفشار و میگه خوشبخت شید. بابا و مامان هم میان بغلم میکنن، دیگه نمیتونم تحمل کنم و ریز ریز اشک میریزم. مامان-رونی جان ، مامان فدات شه ، عزیزم گریه نکن، آرایشت خراب شه آرتام میفهمه تو چه اعجوبه ای بودی، در جا طلاقت میده ها! نذار این همه خرج کردیم رو دستمون بمونه. میخندم و میگم-نگران نباش، من اونو طلاق بدم، اون منو طلاق نمیده! مامان میخنده و بابا هم منو بغل میکنه-مواظب خودت باش دختر گلم، ایشالا خوشبخت شید. رامش با بغض نگام میکنه میرم تو بغلش و سرمو رو شونش میذارم. محکم منو بغل میکنه و میگه-اوخی! آجیه ما یه وقت دلش تنگ نشه ها! -نترس دلم واسه هرکی تنگ شه واسه توه یالغوز تنگ نمیشه، نمیخوای آستین بالا بزنی منم خواهر شوهر کنی؟ من که خیلی راحت برادر زنت کردم نامرد، نمیخوای جبران کنی؟ آروم تو گوشم میگه-خودم به فکرشم، فک میکنی واسه چی انقدر هوا آرتام و دارم؟ بذار خرم که از پل گذشت جانب داری تورو هم میکنم و زودتر از خودت عمت میکنم آبجی. میخندم و میگم-اگر بار گران بودیــــم رفتـــــیم، اگر نا مهربان بودیـــ ... رامش-بسه بابا تراژیکش نکن، حوصله گریه ندارم، خبر نداری همین که تو بری حکومت من آغاز میشه سریع برو دیگه. میخندم و میرم سمت آرتام، دستشو دور کمرم حلقه میکنه و میگه راه بیوفتیم؟ سری تکون میدم. سوار ماشین میشیم، مامان و بابا مون و رامش و آریانا و عمو ها عمه و خاله ی من و ایضا فک و فامیل آرتام پشت سر ما راه میوفتن. بعد از نیم ساعت ویراژ و این حرفا بالاخره همه متفرق میشن. میرسیم جلو خونه، از آسانسور بالا میریم، و وارد خونه میشیم، میرم سمت اتاق دو نفره تا لباس و عوض کنم آرتام میگه. -رونیا، لباساتو عوض کردی بیا تو حال کارت دارم. باشه ای میگم و بعد لباس عوض کردن و حموم رفتن میرم سمت پذیرایی خدارو شکر لباس عروسم زیپش کنار بود وگرنه باید منت آقارو میکشیدم. میرم سمتش، رو کاناپه نشسته و با یک لیوان دستش که داره بخار از توش میاد داره تی وی نگاه میکنه. سرفه ای میزنم بدون اینکه بهم نگاه کنه میگه بشین. رو مبلی میشینم که تقریبا رو به رو آرتام باشه، یک لیوان دیگه از روی میز برمیداره و سمت من میگیره (بدون اینکه نگام کنه) ازش تشکر میکنم، توش شکلات داغه، بعد از مزه مزه کردنش میگم -خب، نمیخوای صحبت کنی؟ تی وی و خاموش میکنه و به من رو میکنه و ته لیوانشو در میاره و میگه -خواستم یه سری چیزایی و مشخص کنم که در طول این یکسال به مشکل بر نخوریم. سری تکون میدم و ادامه میده. -اول اینکه ما تو این خونه مثه دو تا دوست هستیم و با کار هم هیچ کاری نداریم، من صبح میرم ساعت 5-6 برمیگردم، اگه خواستی آشپزی کنی واسه خودت این کارو بکن، هفته ای دو بار فاطمه خانم میان اینجارو تمیز میکنن، پس نیازی به خونه تمیز کردن نیست. من شبا شامم خونه نیستم با دوستام میرم، اگه احیانا خواستی دوستاتو دعوت کنی به من اطلاع بده تا اون تایم و خونه نیام. و دیگه اینکه نمیخوام هیچکس، تاکید میکنم هیچکـــــس بفهمه ما دو تا زن و شوهریم. با پوزخند اضافه میکنه-نه به نفعه منه نه تو ، چون به قول خودت فرصت خواستگارای بهتر و از دست میدی. به دوستاتم تاکید کن به هیچکس نگن ما دو تا زن و شوهریم چه تو دانشگاه چه تو محیط های دیگه، واسه من که فرقی نمیکنه، به هر حال واسه تو بد میشه، کسی سراغ یه زن مطلقه نمیره! عوضــــــــــــی آشغال، کسی سراغ زن مطلقه نمیره؟ رونی نیستم اگه کاری نکنم که به پام بیوفتی طلاق نگیرم.هه کورخوندی قا، اول عاقت میکنم بعد میرم و طلاق میگیرم و با برگه ی پزشکی قانونی اسم نحستو از رو شناسنامم پاک میکنم...!! عوضـــــی! با پوزخند زل میزنم بهش و میگم-خواسته ی قلبیه منم همینه خوشحال شدم شنیدم، در ضمن بهتره که اتفاقی بینمون نیوفته چون قصد دارم بعد از طلاقمون پزشکی قانونی برم تا اسمتون از رو شناسنامم پاک شه با پوزخند اضافه میکنم-طبق گفته ی خودتون دید جامعه نسبت به خانوم های مطلقه جالب نیست ، ولی فکر نمیکنم این مورد تو خانم هایی که اسمی تو صفحه دوم شناسنامشون نباشه هم صدق کنه! از جام بلند میشم، آرتام با عصبانیتی که سعی در پنهانش داره، بهم نگاه میکنه. -حرفدیگه ای نیست؟ میخوام برم بخوابم، فردا باید دانشگاه برم. سرشو میندازه پایین وآروم میگه-بفرمایید. میرم سمت اتاقم و میخوابم. ***** با صدای تلفن بیدار میشم. با صدای خواب آلود-بلـــــــــه؟ -سلام خوبـــی عروس خانوم؟ (صدای دختر عمم، کیانا بود که 20 سالشه و 6 ماه از من کوچیکتره) -اوه تویی خله؟ آره خوبم! دلت بسوزه من شوور کردم ولی تو هنو اندر خم کوچه اولی!! -خب حالا هوا ورت نداره، من یکیو تو آب نمک واسه خودم نگه داشتم! جوش منو نخور ، من واسه چیز دیگه بهت زنگ زدم. -چی شده؟ -خواستم با کمال شرم و حیا ازت بپرسم دیشب خوش گذشت؟ (ریز ریز میخنده) جیـــــغ میکشم-کیانا! خفــــــه شو! این بود کارت؟ -خب بابا چرا میزنی؟ نه این کارم نبود، زن دایی زنگ زد بهم گفت ازت بپرسم درد و اینجور و کوفتیای داری؟-مامان من چرا باید به تو زنگ بزنه از تو بپرسه؟ -چون خیال میکنه من با تو صمیمی ترم آجی. حالا جواب سوالم و بده -من ... نه... درد ندارم! دارم ها ولی کمه! (آره جون عمه سونیام! ) -خیل خب پس، زن دایی تا 10 مین دیگه خونتونه! آماده باش، بساط لهب و لعبتونم جمع کنید (دوباره میخنده) -کیانا خفه میشی یا خودم زحمتشو بکشم؟ دختر تو یکم شرم و حیارو هم درسته قورت دادی یه آبم روش! -چاکریــــم! خب کاری باری؟ -نه قربونت شرت کم. -بای هانی... -عــــق، بای. قطع میکنم و خونرو آماده میکنم ، یه لباس خواب گشاد که شئونات اسلامی هم توش رعایت شده باشه رو میپوشم . میرم سمت اتاق آرتام تا بیدارش کنم، -آرتـــــــــام!! پاشو، پاشو مامانم میخواد بیاد خونمون. غلتی میزنه و تو عالم خواب و بیداری جواب میده. -قدمش روی چشم ول من بیدار نمیشم. -پاشــــــــــو!! لااقل اگه میخوای بخوابی برو تو اتاق مشترکمون، مامانم بیاد تو رو اینجا ببینه سه میشه ها!! -خیل خب باشه... از جاش بلند میشه و بالش در دست مثه آدمای مست میره سمت اتاقمون و دوباره میخوابه! هرکی ندونه فک میکنه دیشب چقدر فعالیت کرده که خسته س!! ایــــش. آیفون و میزنن و چهره مامان و عمه سونیا همراه با مامان نیکا پدیدار میشه. در و باز میکنم و به انتظار میشینم. میرم سمت در و ادای آدمایی که خواب بودن و کمی درد دارن و در میارم. با ضعف جواب سلامشون و میدم. مامان نیکا-سلام عروس خوشگل، چطوری عزیزم؟ خیلی درد داری؟ با شرم و خجالت سرم و میندازم پایین- نه مامان، زیاد نه. -برو بشین دخترم سر پا واینستا. مامان-خوبی رونی؟ زنده ای فرزندم؟ -بله! عمه-بیا بشین دخترم ، الان بساط صبحونه رو آماده میکنیم، آرتام کجاس؟ -خوابه! اصلا معلوم نیست چیکار کرده که انقدر خسته س. همه میخندن، وااااااااااای من چه سوتی دادم! خدا من و از رو زمین ورداره! مامان-رونی بدو برو شوهرتو بیدار کن بیاد صبحونه، دوش گرفتی ؟ -آره سر صبح گرفتم، باشه الان میارمش، شما از خوتون پذیرایی کنید. سمت اتاق میرم. -آرتام آرتام آرتام آرتام آرتام آرتام آرتام آرتام.... -چیــــــــــــــــه؟؟ -بیدار شو، بیدار شو، بیدار شو، بیدار شو، بیدار شو... -اه، سرمو خوردی اول صبحی نوارت گیر کرده؟ -نه بیدار شو، همه منتظرن! -نمیخوام، خوابم میاد توام ا برو یا اینکه کنار من بخواب! -امر دیگه ای باشه؟ دارم بهت میگم بیدار شو.در حالیکه پشتشو به من میکنه و پتورو کامل روش میکشه جواب میده. -نمیخــــــــــــــوام! برو!-یادت باشه خودت خواستی جواب نمیده و میرم بالای تخت وایمیستم و خودم پرت میکنم رو آرتام. دااااااد آرتام بلند میشه و همه سراسیمه وارد میشن، وقتی میبینن من رو آرتام افتادم میخندن و میرن بیرون . وااااای خدا امروز من چقدر سوتی دادم..! آرتام با عصبانیت بهم زل زده، میخوام از روش بلند شم که مچ دستمو میکشه و میندازتم رو خودش.-اِ ولم کن .- نخیرم من کاره نیمه تموم و ول نمیکنم، این باشه تلافی کار الانت. تا به خودم میام که میبینم منو پرت کرده رو تخت و خودش و انداخته روم و با ولع داره میبوستم. هرچی دست و پا میزنم و هولش میدم، فرقی نمیکنه که هیچ، حریص ترم میشه.... بعد از چند دقیقه بیخیالم میشه و میره سمت حموم... نه حرفی نه نگاهی، سرشو میندازه و میره.. حالم داره از خودم بهم میخوره که در مقابلش اینجوری شدم، احساس میکنم دیگه از بوسیدن هاش نه تنها بدم نمیاد که خیلیم خوشم میاد و این خیـــــــلی بده! من نباید وابسته ی این مرد شم. بعد از 10 مین از حموم میاد و میره سمت لباساش که عوض کنه، سریع از اتاق بیرون میام. همه دوره میزن و دارن صبحونه میخورن. مامان-چرا انقدر دیر کردین؟ پس آرتام کوش؟ -از حموم اومد داره لباساشو عوض میکنه. بعد از خوردن صبحونه و حرفای متفرقه همه میرن و منم ساعت 2 تا 5 کلاس دارم، کلاسای صبحمو که وقت نشد برم لااقل اینو که برم. لباس میپوشم و بدون توجه به آرتام سوار ماشین میشم و راهی دانشگاه. *****