۱۳۹۹-۱۱-۲۹، ۰۷:۳۷ عصر
از دستهاشون که نگم انگاری کاغذ پاپیروسه. از کجا تا کجا می نوشتن رو دستهاشون. قبل امتحانم زودتر میومدن و رو صندلیشون و رو میزشون فرمولا و جوابا رو می نوشتن.
یه بار مراقب بچه هایی بودم که امتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتم به روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی هم صدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابت برای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبن و تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه می کنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بود که توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو می کرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.
یه باشه ای گفت و رفت. همه اش مراقبش بودم که اگه تقلب کرد باز برگه اشو بگیرم. چشمم خورد به پاش. یه صندل پوشیده بود چشمهام در اومد دلم سوخت براش.
آخی طفلی ببین تو این سرما دمپایی پوشیده. بزار برم تقلبش و پس بدم با این وضعیت داره به سختی درس می خونه گناه داره.
همون جور با خودم داشتم براش دلسوزی می کردم و چشمم هم به صندلش بود. پاشو بلند کرد رو پنچه و آرنجشو گذاشت رو زانوش. چشمم خورد به صندلش. مات مونده بودم. فکر کردم اشتباه دیدم یکم رفتم جلو تر اما نه درسته درسته. عصبی رفتم جلوش.
با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم: کارت ورود به جلسه اتو بده.
گیج نگاهم کرد و کارتشو بهم داد.
-: چیزی شده؟ من که تقلب نکردم دیگه.
اخممو بیشتر کردم و به کارتش نگاه کردم. مهدی احمدی. کارتشو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم: پاتو بزار زمین تا آخر جلسه هم حواسم بهت هست. اگه پاتو بلند کردی یا نگاهت حتی اگه شده اتفاقی بره رو برگه کسی برگه رو می گیرم ازت و نمره ات میشه 0.25 صدم. فهمیدی؟؟؟
پسره مات نگاهم کرد. رومو برگردوندم و رفتم اون سمت سالن. مرتیکه خجالت نمیکشه. من و بگو که چقدر دلم براش سوخت. می خواستم خودم برم جواب سوالا رو بهش بدم. اه اه اه ببین ترو خدا. تقلب نوشته چسبونده به کف کفشش که پاشو بلند میکنه بتونه بخونه. هیچکیم که نمیاد بگه کفشتو درآر ببینیم توشو که.
این دانشجوها اگه انقده فکر و خلاقیت برای درس خوندنشون می زاشتن تا الان پرفسورا گرفته بودن.
از این مدل تقلبها زیاد داشتیم. من معمولا فقط تقلب و می گرفتم صورت جلسه نمی کردم. بدبختا گناه داشتن.
یه بار یکی از دانشجوها که به نسبت سنش زیاد بود و دیدم که دکمه های بلوز مردونه اش از رو شکم تا کجا که باز نیست. اول تعجب کردم اما یکم که نگاه کردم، آخه من فضول باز بودن دکمه ملتم، دیدم تو شکمش پره تقلبه. هر وقت رومو برمی گردوندم طومارشو در میاورد و از روش می نوشت من و که می دید می زاشت تو لباسش. حالا من روم نمیشد که بهش بگم تقلب و از تو لباست در آر بده به من. رفتم به یکی از مراقبهای مرد گفتم.
بساطی داشتیم سر امتحانات.
یه بار مراقب یه کلاس بودم. آروم برای خودم یه صندلی گذاشته بودم و به دانشجوها نگاه می کردم. یه چند تاییشون بودن که پیدا بود درسشون و خوندن و تند تند می نوشتن یه چند تایی هم بودن که مثل حیوونهای بی آزار آروم یه گوشه نشسته بودن و فقط به در و دیوار نگاه می کردن. اما یکی دو نفری هم بودن که به قصد تقلب اومده بودن. یه برگه برداشتم و به سوالا نگاه کردم. امتحان تنظیم شرایط محیطی بود.
سوالاش آسون بود. حوصله ام سر رفت بود عجیب. بلند شدم یکی دو دور تو کلاس چرخیدم. به یکی دو نفر گفتم صاف بشینن. سرشون رو برگه خودشون باشه.
اما بازم حوصله ام سر رفته بود. از پشت تو برگه یکی از دخترا سرک کشیده بودم. این انگاری از همه خنگ تر بود. هیچی ننوشته بود. دلم براش سوخت.
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: سوال 2 رو نفهمیدی؟؟؟
یه تکونی خورد برگشت نگاهم کرد. گفت: نه خیلی درسش سخته. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
یکم نگاش کردم. خوب زیادم خنگ نبود. آروم آروم شروع کردم به گفتن جواب اونم تند تند جوابو می نوشت.
جوابو که گفتم صاف ایستادم و خیل شیک قدم زدم و رفتم جلو. رفتم کنار صندلی اون یکی دختره که بچه درس خون بود و از اول داشت می نوشت. یه نگاه کردم تو برگه اش. سوال 7 و ننوشته بود.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و دوباره خم شدم و جواب اون سوالو بهش گفتم. کلی تشکر کرد و گفت: مرسی به خدا خیلی خوندم اما سخته. استادشم خیلی سختگیره. ترم قبل نصف کلاسو انداخت.
چشمهام در اومد چه استاد عقده ایی.
وای انقده بدم میومد از این استاد مزخرفها که الکی زور میگن و امتحانای سخت پدر درار می گیرن که بگن ماها خیلی حالیمونه و شما هیچی ...
منم از لجم یکی یکی می رفتم بالا سر بچه ها می دیدم هیچی ننوشتن بهشون می گفتم.
سرمو از رو برگه یکی از دخترها بالا آوردم. آخی بیچاره فقط به 2 تا سوال جواب داده بود منم 2 تا بهش گفته بودم فکر کنم قبول شه دیگه.
خوشحال و راضی سرمو بلند کردم و صاف ایستادم که چشمم خورد به ماهان که با اخم کنار در کلاس ایستاده بود.
واه واه هیچ وقت ماهان و این ریختی ندیده بودم.
از همون جا گفتم: سلام؟ دکتر حالتون خوبه؟؟؟
با حرف من دانشجوها حواسشون جمع ماهان شد و یکی یکی شروع کردن به سلام کردن و یکی دو نفرم دستشون و بلند کردن که سوال بپرسن.
با تعجب به دانشجوها نگاه کردم. آروم خم شدم و از همون دختره که کمکش کردم پرسیدم: این استادتونه؟
دختره گفت: آره استاد مفتون. خیلی سخت گیره.
از همون جا نیشم باز شد و آروم صاف شدم. چشمهامو ریز کردم و به ماهان نگاه کردم. ماهان همراه با چشم غره بهم اشاره کرد که برم پیشش حالا جرات نداشتم که برم جلوش.
آروم آروم و پا کشون رفتم جلوش. با اخم سرشو آورد جلو و گفت: هر چقدر کمک کردی بسه. نبینم دیگه به کسی کمک کنیا. تو مثلا" استادی همین کارها رو می کنی که دانشجو ازت حساب نمی بره دیگه.
آی حرصم گرفت. آی حرصم گرفت ....
با چشمهای عصبانی به ماهانی که الان می خندید نگاه کردم. یه ابرویی برام بالا انداخت و با همون لبخند حرص در آرش بی توجه به دانشجوها رفت بیرون. آخ دلم می خواست یه لگد جانانه مهمونش کنم. اما حیف که پام جلوی دانشجوها کوتاه بود.
با چشم ماهان و دنبال کردم حسابی که دور شد از لجم یکی یکی بالا سر همه رفتم و دو ، سه تا سوال دیگه ام بهشون گفتم. عقده ای 19 تا سوال سخت داده بود بهشون.
ولی دلم خنک شد. چاره داشتم اون جلو می ایستادم و جواب همه سوالا رو می خوندم تا بنویسن. اما خوب نمی شد.
ولی بگم که فرداش خدا تلافیشو سرش در آورد.
مراقب تو سالن بودم. سالنم که بزرگ یه 7-8 تا مراقب داشت. منم اون جلوی جلو ایستاده بودم. یه 10 دقیقه ای از شروع امتحان می گذشت که ماهان اومد سر رسید. یه کتاب زیر بغلش بود و از همون جلوی ورودی شروع کرد یکی یکی جواب سوال بچه ها رو دادن. جوری که من از این دور می دیدم یک پسر جوان کتاب به دست مدام خم میشه رو برگه دانشجوها.
مراقب اول بهش اشاره کرد که آقا سریع تر برو جات بشین.
ماهان یه نگاهی کرد و هیچی نگفت. رفت سراغ دانشجوی بعدی. یکم که جلوتر اومد مراقب دوم بهش گفت: آقا صندلیت کجاست برو سر جات به برگه بقیه هم نگاه نکن.
دوباره ماهان چیزی نگفت. من که داشتم می مردم از خنده. مراقبها هیچ کدوم ماهان و نمی شناختن. منم صدام در نمیومد.
ماهانم با اون تیپی که اون روز زده بود مثل پسر بچه های دانشجو شده بود. معمولا" با کت و شلوار و تیپ رسمی میاد دانشگاه اما اون روز با یه پیراهت مردونه چهار خونه که مخلوتی از رنگها بود و یه شلوار جین تیره اومده بود. برای همین کمتر از سنش می زد.
انقده ذوق می کردم به یکی غیر منم گیر می دادن و فکر می کردن دانشجوئه. امیدوار می شدم. حالا این ماهان خان هم می فهمید که کسی به استادی قبولش نداشته باشه چه حالی به آدم دست میده.
خلاصه هی ماهان میومد جلو و هی مراقبها گیر می دادن بهش. بعد از اینکه تقریبا" همه مراقبا یه بار بهش تذکر دادن طاقتش تموم شد و گفت: من استادم نه مراقب. همه متعجب بهش نگاه می کردن.
مهتاب اومد کنارمو گفت: راست میگه؟؟؟
من که به زور خنده امو کنترل می کردم با سر گفتم آره.
وای که چقدر دیدن قیافه عصبانی ماهان حال می داد.
اما بگم از استاد عزیز مهربان محبوب دانشجوها. انقده خوب بود هیچ کس نه از خودش نه از امتحانش بد نگفت. همه هم خودشو دوست داشتن هم درسشو. هر کسی هم که ازش سوال می پرسیید با لبخند جوابشو می داد.
کلا" این مهربان زیادی خوب بود پسر بابا .....
گذشت و بالاخره بعد دو هفته و نصفی امتحانا تموم شد و هم دانشجوها هم ما خلاص شدیم.
آخیش ... یه دو هفته تا شروع ترم بعدی وقت داشتم که استراحت کنم. کلی برای خودم فیلم و کتاب جور کرده بودم و قصد نداشتم یک لحظه هم پامو از خونه بزارم بیرون. البته اگه پریسا اجازه می داد.
خاله اینام قرار بود خانوادگی سه نفری برن شمال ویلاشون. از مامان اینام خواسته بودن که برن باهاشون. من که کلی کولی بازی در آوردم که نمیاممممممممممممممم
من می خوام دو هفته تو خونه بخورم و بخوابم و از خونه تکون نخورم البته بیشتر منظورم این بود که از کنار فیلمهام تکون نمی خورم.
بابا هم کار داشت گفت نمی تونه بره. این شد که قرار شد ماهان اینا خودشون برن شمال.
خوب خوش بگذره بهشون.
****
به خاطر صبح زود بیدار شدنام نمی تونم دیگه زیاد بخوابم حتی اگه شب دیر بخوابمم بازم صبح زود بیدار می شم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. خمیازه کشون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که با جیغ مامان تقریبا" سکته کردم. دوییدم سمت آشپزخونه ببینم چی شده.
مامان داشت با تلفن حرف می زد. رنگش شده بود گچ دیوار. تنش می لرزید. گوشی تو دستش فشرده میشد. هی می زد به صورتش و مدام میگفت: یا محمد ... یا ابوالفضل .... خدایا خودت رحم کن ... سیمین چی شده ... کجا ؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ باشه ... باشه الان میرم .... حمید چی ؟؟؟ .... خوبه ؟؟؟؟ طوریش نشده ؟؟؟ شوکه است ..... باشه باشه .... الان حاضر میشم ... منتظرتم ....
خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان نگاه می کردم و سعی می کردم حرفهاشو تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم ... اما نمی شد ... مغزم یاری نمی کرد ... خاله سیمین ... بیمارستان ... عمو ... ماهان ....
به زور دهنمو باز کردم و از مامان که گیج دور خودش می چرخید و گریه می کرد و به سرو صورتش می کوبوند و همه اماما رو به کمک می طلبید پرسیدم : مامان .... خاله چی شده ؟؟؟؟؟
مامان یه لحظه با صدای من تو جاش ثابت شد و نگاهم کرد. دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد و با بغض و گریه و ناله گفت: بیچاره شدیم ... سیمین اینا تو جاده تصادف کردن .... سیمین حالش بده رسوندنش بیمارستان. الان دارن منتقلش می کنن تهران. حمید هم حالش خوب نیست اما انگار تو تصادف چیزیش نشده .....
به زور خودمو راضی می کنم که بپرسم: مامان .... ماهان چی ؟؟؟؟
مامان دوباره تو جاش خشک میشه .
چشمهاش کشاد میشه. یه ترس بزرگ میشینه تو چشمهاش: یا حضرت زهرا ... بابات در مورد همه حرف زد غیر ماهان .... نکنه .. زبونم لال ....
یهو محکم دو دستی زد تو سرشو رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن و ناله سر دادن.
مامان: یا حسین مظلوم خودت بهمون صبر بده جوون به اون خوبی به اون نازنینی ... آنا ... آنا ... اگه بابات چیزی نگفت حتما" ماهان مرده که هیچکی هیچی در موردش نمیگه .. چرا هیچکس خبری از ماهان نمیده؟؟؟؟ چرا ماهان نرفت بیمارستان ...
الهی بگردم. سیمین میگفت بچه ام دیشب دیر اومد خونه همه اش این چند وقته دنبال کارهای شرکتش بوده. الهی .... پسرم حتما" خسته بوده تو ماشین خوابیده ... بمیرم برای ماهانم. گل پسرم .... ماهان بیچاره ... خاله .... چه جوونی بود ماه بود ... هیچکی از ماهان حر ف نمی زنه. بابات چیزی نگفت. حتما" نمی خواست خبر بد و پشت تلفن بگه. بریا همین گفت سریع حاضر شو بریم حمید بهمون احتیاج داره ... وای خدا بیچاره شدیم ... بیچاره حمید ... بیچاره سیمین ......
بغض کرده بودم. با حرفهای مامان و ناله هاش تو چشمهام اشک جمع شده بود . هنوز مبهوت و خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان و گریه اش نگاه می کردم. زنگ در حیاط من و مامان و به خودمون آورد و از جا پروند.
مامان مثل فنر از جاش پرید و رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد حاضر و آماده اومد بیرون. به من نگاه کرد که هنوز خشک شده بودم.
گفت: تو نمیای؟؟؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سر بگم نه .
مامان دویید و از خونه خارج شد.
مبهوت به یه نقطه نگاه می کردم.
همه رفتن بیمارستان. خاله حالش بده ... ماهان .... معلوم نیست چی شده ... عمو حمید داغونه .... خاله باید عمل بشه .... خدایا کمکش کن ... به همه اشون .... به خاله نیرو بده تا بتونه عمل و تحمل کنه ... به عمو صبر بده .... و به ماهان ....
نمی دونستم برای ماهان چه دعایی بکنم. نمی دونستم ماهان در چه حالیه. یعنی ممکنه که ....
نه ... نه .... نهههههههههههههههههههههههه هههههههههه
بغض تو گلوم گیر کرده بود. اشک تو چشمهام جمع شده بود اما ....
تند تند نفس می کشیدم .... قلبم تو سینه می کوبید .... صورت ماهان میومد جلوی چشمهام ... خنده اش ... چشمکهای شیطونش .... سر به سر گذاشتناش ....
زانوهام خم میشه. می شینم روی زمین.
تصویر ماهان جلومه.
ماهان متعجب وقتی تو خونه امون من و دید و تازه شناختم ... بهت زده از تغییراتم ... ماهان تو پله ها ... تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم بی معرفت ...
تو دانشگاه ماهان و می بینمو می خورم زمین. ماهان توجهی نداره ....
میرم قبل تر میرم به 5 سال پیش ... ماهان اذیتم میکنه و هر چی جیغ میکشم می خنده ... مامان چشم غره میره بهم ... ماهان شیطون میخنده و زبون در میاره ...
ماهان از یکی از دوستام خوشش میاد. اومده خونه ما و دو ساعته دنبالمه و میگه دوستمو دعوت کنم خونه امون که مخش و بزنه ... راضی نمیشم ... می خواد بهم شام بده ...
یکی از دوست دخترهاش سه پیچ شده و بازم آویزون من شده .... ماهان میره دنباله دختره و می خوان سوار ماشین بشن. میرم جلو .... دست به کمر ... یه دست رو شکمم ... آروم آروم راه میرم. جیغ و می کشم سر ماهان ...
تو خجالت نمیکشی .... دو روز دیگه بچه ات به دنیا میاد بازم دنبال کثافت کاری هستی ... این دختره عوضی دیگه کیه ؟؟؟؟
جیغ و دادی می کنم .. دختره سکته میکنه و در میره ... من و ماهان سوار ماشین میشیم ... ماشین راه میوفته ... به هم نگاه می کنیم و می خندیم....
دو تایی از درخت انجیر تو باغچه بالا رفتیم. رو درخت نشستیم و انجیر چیدیم و خوردیم. وقتی اومدیم پایین همه تنمون به خارش افتاد.
دو تامون بچه شدیم. پسرا می خوان فوتبال بازی کنن. یه یار کم دارن. ماهان دستمو میکشه و میگه من یار اونا. می خواد که من دروازه بان بشم. یکی از پسرا اعتراض میکنه. ماهان میره جلوش. تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه: اگه آنا بازی نکنه منم بازی نمیکن. حرفی داری؟؟؟؟
تو اوج ناراحتی با یاد آوریش لبخند می زنم.
از خاطرات دور بر می گردم به حال به چند هفته پیش به مهمونی خونه خاله اینا.
ماهان خوشحال با آهنگ قر میده . همراه با خواننده می خونه. ادا اصولاش روده برم می کنه از خنده.
لبخند می زنم.
صورت خندونش جلوی چشممه. دلم آتیش می گیره. یعنی ممکنه دیگه این صورت و نبینم. این آدم شیطون و دل شاد و بی غمو .....
نمی دونم چقدر ... تا کی تو خاطراتم غرق بودم که صدای در خونه رو شنیدم. هوا تاریک بود. من هنوز همون جا دم در آشپزخونه نشسته بودم. بغض کرده اما بی اشک.
در خونه باز شد. مامان و بابا اومدن تو.
صدای گریه مامان میومد. قلبم از کار افتاد. حتما" .....
از جام بلند شدم. رفتم بیرون. بی حرف ایستادم. مامان التماس می کرد.
مامان: مسعود تروخدا بزار بیام. دیگه گریه نمی کنم.
بابا با اخم اما بغض کرده گفت: نه نمیشه. تو میای همه اش گریه می کنی دل حمید بیچاره رو خون می کنی اونم با اون حالش . نبینم من رفتم خودت پاشی بیایا. من میرم شاید بتونم حمید و بفرستم خونه . داغونه .
بالاخره از جام تکون خوردم. رفتم جلو و گفتم: بابا منم میام.
بابا و مامان چشمشون به من افتاد. تعجب کردن. من هیچ وقت بیمارستان نمی رفتم. نه بیمارستان نه مراسم ختم. نه سوم . هفتم. نمی رفتم.
چشمهای مامان هنوز اشکیه. گریه اش بند نمیاد. چشمهای بابا هم قرمزه. قلبم تند می زنه. بابا هم گریه کرده. پس حتما" حدس مامان درست بود و ماهان ...
بابا از بهت حرفم بیرون اومده. محکم گفت : اومدی گریه نمی کنی ها گفته باشم. به اندازه کافی مامانت اونجا نوحه سرایی کرد.
یه بار مراقب بچه هایی بودم که امتحان بناهای تاریخی داشتن. یه پسره بود که رسما" برگه اش سفید بود هیم می گفت می تونم پاشم برم امتحانم و حذف کنم. هر چی هم بهش می گم بابا اومدی نشستی حضورتو با امضا اعلام کردی الان بری برات صفر رد می کنن. بعد از نیم ساعت که بهش فهموندم نمی تونه بی خیال امتحان بشه دیدم سرشو مدام می بره تو برگه جلوییش و سرک میکشه. هر چی چشم غره رفتم به روی خودش نیاورد هر چی گفتم نکن بازم به روی خودش نیاورد. آخرم صدام کرد و گفت: ببخشید یه بنا هست تو هند خیلی معروفه اسمش چی بود؟؟؟؟؟ ..... منارجونبون؟؟؟؟
چشمهام از تعجب 4 تا شده بود اونقده شوکه شده بودم که یادم رفته بود امتحانه و نباید چیزی بگم.
با بهت گفتم: منارجونبون؟؟؟؟ اون تاج محله ....
انقده دوست داشتم یه خنگ کودن تنگش ببندنم که نگو. دیگه تا آخر امتحان پیشش نرفتم هر چی هم صدام کرد فایده نداشت.
عالمی داشتن این دانشجوها واسه خودشون. انقده روشون زیاد بود که به مراقب به عنوان یه پایه ثابت برای تقلباشون نگاه می کردن.
قیافه منم مهربون هر کی من ومی دید فکر می کرد تقلب آزاده.
یه بار واسه خودم خوشحال نشسته بودم که آخ جون این دانشجوها خوبن و تقلب و اینا نمی کنن. چشمم خورد به یه پسره دیدم هی به دستش نگاه می کنه هی نگاه می کنه. آروم بلند شدم رفتم بالا سرش. در این جور مواقع یعنی یارو یه چیزی تو دستش داره.
رفتم و گفتم: بدش به من.
سرشو بلند کرد و با یه لبخند ترسون گفت: چیو بدم؟؟؟
جدی نگاهش کردم و گفتم: هر چی تو دستته رو بده بهم.
همون جور که نگاهم می کرد مشتشو آورد بالا و گذاشت کف دستم. به کف دستم نگاه کردم. یه کاغذ مچاله شده تو دستش بود که توش ریز ریز تقلب نوشته بود. می خواستم بهش چشم غره برم اما گفتم گناه داره سکته میکنه الان.
با التماس گفت: نگاش نکردم ترو خدا صورت جلسه نکنید.
نه تو نگاه نکردی روح عمه بزرگ من بود که هی کله اشو می کرد تو مشت تو.
با اخم گفتم: تا آخر امتحان سرتو بلند نمی کنی. تکون بخوری برگتو می گیرم.
یه باشه ای گفت و رفت. همه اش مراقبش بودم که اگه تقلب کرد باز برگه اشو بگیرم. چشمم خورد به پاش. یه صندل پوشیده بود چشمهام در اومد دلم سوخت براش.
آخی طفلی ببین تو این سرما دمپایی پوشیده. بزار برم تقلبش و پس بدم با این وضعیت داره به سختی درس می خونه گناه داره.
همون جور با خودم داشتم براش دلسوزی می کردم و چشمم هم به صندلش بود. پاشو بلند کرد رو پنچه و آرنجشو گذاشت رو زانوش. چشمم خورد به صندلش. مات مونده بودم. فکر کردم اشتباه دیدم یکم رفتم جلو تر اما نه درسته درسته. عصبی رفتم جلوش.
با تعجب سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با اخم گفتم: کارت ورود به جلسه اتو بده.
گیج نگاهم کرد و کارتشو بهم داد.
-: چیزی شده؟ من که تقلب نکردم دیگه.
اخممو بیشتر کردم و به کارتش نگاه کردم. مهدی احمدی. کارتشو تا کردم و گذاشتم تو جیبم و گفتم: پاتو بزار زمین تا آخر جلسه هم حواسم بهت هست. اگه پاتو بلند کردی یا نگاهت حتی اگه شده اتفاقی بره رو برگه کسی برگه رو می گیرم ازت و نمره ات میشه 0.25 صدم. فهمیدی؟؟؟
پسره مات نگاهم کرد. رومو برگردوندم و رفتم اون سمت سالن. مرتیکه خجالت نمیکشه. من و بگو که چقدر دلم براش سوخت. می خواستم خودم برم جواب سوالا رو بهش بدم. اه اه اه ببین ترو خدا. تقلب نوشته چسبونده به کف کفشش که پاشو بلند میکنه بتونه بخونه. هیچکیم که نمیاد بگه کفشتو درآر ببینیم توشو که.
این دانشجوها اگه انقده فکر و خلاقیت برای درس خوندنشون می زاشتن تا الان پرفسورا گرفته بودن.
از این مدل تقلبها زیاد داشتیم. من معمولا فقط تقلب و می گرفتم صورت جلسه نمی کردم. بدبختا گناه داشتن.
یه بار یکی از دانشجوها که به نسبت سنش زیاد بود و دیدم که دکمه های بلوز مردونه اش از رو شکم تا کجا که باز نیست. اول تعجب کردم اما یکم که نگاه کردم، آخه من فضول باز بودن دکمه ملتم، دیدم تو شکمش پره تقلبه. هر وقت رومو برمی گردوندم طومارشو در میاورد و از روش می نوشت من و که می دید می زاشت تو لباسش. حالا من روم نمیشد که بهش بگم تقلب و از تو لباست در آر بده به من. رفتم به یکی از مراقبهای مرد گفتم.
بساطی داشتیم سر امتحانات.
یه بار مراقب یه کلاس بودم. آروم برای خودم یه صندلی گذاشته بودم و به دانشجوها نگاه می کردم. یه چند تاییشون بودن که پیدا بود درسشون و خوندن و تند تند می نوشتن یه چند تایی هم بودن که مثل حیوونهای بی آزار آروم یه گوشه نشسته بودن و فقط به در و دیوار نگاه می کردن. اما یکی دو نفری هم بودن که به قصد تقلب اومده بودن. یه برگه برداشتم و به سوالا نگاه کردم. امتحان تنظیم شرایط محیطی بود.
سوالاش آسون بود. حوصله ام سر رفت بود عجیب. بلند شدم یکی دو دور تو کلاس چرخیدم. به یکی دو نفر گفتم صاف بشینن. سرشون رو برگه خودشون باشه.
اما بازم حوصله ام سر رفته بود. از پشت تو برگه یکی از دخترا سرک کشیده بودم. این انگاری از همه خنگ تر بود. هیچی ننوشته بود. دلم براش سوخت.
سرمو بردم کنار گوشش و گفتم: سوال 2 رو نفهمیدی؟؟؟
یه تکونی خورد برگشت نگاهم کرد. گفت: نه خیلی درسش سخته. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد.
یکم نگاش کردم. خوب زیادم خنگ نبود. آروم آروم شروع کردم به گفتن جواب اونم تند تند جوابو می نوشت.
جوابو که گفتم صاف ایستادم و خیل شیک قدم زدم و رفتم جلو. رفتم کنار صندلی اون یکی دختره که بچه درس خون بود و از اول داشت می نوشت. یه نگاه کردم تو برگه اش. سوال 7 و ننوشته بود.
یکم این ور اون ور و نگاه کردم و دوباره خم شدم و جواب اون سوالو بهش گفتم. کلی تشکر کرد و گفت: مرسی به خدا خیلی خوندم اما سخته. استادشم خیلی سختگیره. ترم قبل نصف کلاسو انداخت.
چشمهام در اومد چه استاد عقده ایی.
وای انقده بدم میومد از این استاد مزخرفها که الکی زور میگن و امتحانای سخت پدر درار می گیرن که بگن ماها خیلی حالیمونه و شما هیچی ...
منم از لجم یکی یکی می رفتم بالا سر بچه ها می دیدم هیچی ننوشتن بهشون می گفتم.
سرمو از رو برگه یکی از دخترها بالا آوردم. آخی بیچاره فقط به 2 تا سوال جواب داده بود منم 2 تا بهش گفته بودم فکر کنم قبول شه دیگه.
خوشحال و راضی سرمو بلند کردم و صاف ایستادم که چشمم خورد به ماهان که با اخم کنار در کلاس ایستاده بود.
واه واه هیچ وقت ماهان و این ریختی ندیده بودم.
از همون جا گفتم: سلام؟ دکتر حالتون خوبه؟؟؟
با حرف من دانشجوها حواسشون جمع ماهان شد و یکی یکی شروع کردن به سلام کردن و یکی دو نفرم دستشون و بلند کردن که سوال بپرسن.
با تعجب به دانشجوها نگاه کردم. آروم خم شدم و از همون دختره که کمکش کردم پرسیدم: این استادتونه؟
دختره گفت: آره استاد مفتون. خیلی سخت گیره.
از همون جا نیشم باز شد و آروم صاف شدم. چشمهامو ریز کردم و به ماهان نگاه کردم. ماهان همراه با چشم غره بهم اشاره کرد که برم پیشش حالا جرات نداشتم که برم جلوش.
آروم آروم و پا کشون رفتم جلوش. با اخم سرشو آورد جلو و گفت: هر چقدر کمک کردی بسه. نبینم دیگه به کسی کمک کنیا. تو مثلا" استادی همین کارها رو می کنی که دانشجو ازت حساب نمی بره دیگه.
آی حرصم گرفت. آی حرصم گرفت ....
با چشمهای عصبانی به ماهانی که الان می خندید نگاه کردم. یه ابرویی برام بالا انداخت و با همون لبخند حرص در آرش بی توجه به دانشجوها رفت بیرون. آخ دلم می خواست یه لگد جانانه مهمونش کنم. اما حیف که پام جلوی دانشجوها کوتاه بود.
با چشم ماهان و دنبال کردم حسابی که دور شد از لجم یکی یکی بالا سر همه رفتم و دو ، سه تا سوال دیگه ام بهشون گفتم. عقده ای 19 تا سوال سخت داده بود بهشون.
ولی دلم خنک شد. چاره داشتم اون جلو می ایستادم و جواب همه سوالا رو می خوندم تا بنویسن. اما خوب نمی شد.
ولی بگم که فرداش خدا تلافیشو سرش در آورد.
مراقب تو سالن بودم. سالنم که بزرگ یه 7-8 تا مراقب داشت. منم اون جلوی جلو ایستاده بودم. یه 10 دقیقه ای از شروع امتحان می گذشت که ماهان اومد سر رسید. یه کتاب زیر بغلش بود و از همون جلوی ورودی شروع کرد یکی یکی جواب سوال بچه ها رو دادن. جوری که من از این دور می دیدم یک پسر جوان کتاب به دست مدام خم میشه رو برگه دانشجوها.
مراقب اول بهش اشاره کرد که آقا سریع تر برو جات بشین.
ماهان یه نگاهی کرد و هیچی نگفت. رفت سراغ دانشجوی بعدی. یکم که جلوتر اومد مراقب دوم بهش گفت: آقا صندلیت کجاست برو سر جات به برگه بقیه هم نگاه نکن.
دوباره ماهان چیزی نگفت. من که داشتم می مردم از خنده. مراقبها هیچ کدوم ماهان و نمی شناختن. منم صدام در نمیومد.
ماهانم با اون تیپی که اون روز زده بود مثل پسر بچه های دانشجو شده بود. معمولا" با کت و شلوار و تیپ رسمی میاد دانشگاه اما اون روز با یه پیراهت مردونه چهار خونه که مخلوتی از رنگها بود و یه شلوار جین تیره اومده بود. برای همین کمتر از سنش می زد.
انقده ذوق می کردم به یکی غیر منم گیر می دادن و فکر می کردن دانشجوئه. امیدوار می شدم. حالا این ماهان خان هم می فهمید که کسی به استادی قبولش نداشته باشه چه حالی به آدم دست میده.
خلاصه هی ماهان میومد جلو و هی مراقبها گیر می دادن بهش. بعد از اینکه تقریبا" همه مراقبا یه بار بهش تذکر دادن طاقتش تموم شد و گفت: من استادم نه مراقب. همه متعجب بهش نگاه می کردن.
مهتاب اومد کنارمو گفت: راست میگه؟؟؟
من که به زور خنده امو کنترل می کردم با سر گفتم آره.
وای که چقدر دیدن قیافه عصبانی ماهان حال می داد.
اما بگم از استاد عزیز مهربان محبوب دانشجوها. انقده خوب بود هیچ کس نه از خودش نه از امتحانش بد نگفت. همه هم خودشو دوست داشتن هم درسشو. هر کسی هم که ازش سوال می پرسیید با لبخند جوابشو می داد.
کلا" این مهربان زیادی خوب بود پسر بابا .....
گذشت و بالاخره بعد دو هفته و نصفی امتحانا تموم شد و هم دانشجوها هم ما خلاص شدیم.
آخیش ... یه دو هفته تا شروع ترم بعدی وقت داشتم که استراحت کنم. کلی برای خودم فیلم و کتاب جور کرده بودم و قصد نداشتم یک لحظه هم پامو از خونه بزارم بیرون. البته اگه پریسا اجازه می داد.
خاله اینام قرار بود خانوادگی سه نفری برن شمال ویلاشون. از مامان اینام خواسته بودن که برن باهاشون. من که کلی کولی بازی در آوردم که نمیاممممممممممممممم
من می خوام دو هفته تو خونه بخورم و بخوابم و از خونه تکون نخورم البته بیشتر منظورم این بود که از کنار فیلمهام تکون نمی خورم.
بابا هم کار داشت گفت نمی تونه بره. این شد که قرار شد ماهان اینا خودشون برن شمال.
خوب خوش بگذره بهشون.
****
به خاطر صبح زود بیدار شدنام نمی تونم دیگه زیاد بخوابم حتی اگه شب دیر بخوابمم بازم صبح زود بیدار می شم.
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. خمیازه کشون داشتم می رفتم سمت آشپزخونه که با جیغ مامان تقریبا" سکته کردم. دوییدم سمت آشپزخونه ببینم چی شده.
مامان داشت با تلفن حرف می زد. رنگش شده بود گچ دیوار. تنش می لرزید. گوشی تو دستش فشرده میشد. هی می زد به صورتش و مدام میگفت: یا محمد ... یا ابوالفضل .... خدایا خودت رحم کن ... سیمین چی شده ... کجا ؟؟؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ باشه ... باشه الان میرم .... حمید چی ؟؟؟ .... خوبه ؟؟؟؟ طوریش نشده ؟؟؟ شوکه است ..... باشه باشه .... الان حاضر میشم ... منتظرتم ....
خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان نگاه می کردم و سعی می کردم حرفهاشو تو ذهنم تجزیه و تحلیل کنم ... اما نمی شد ... مغزم یاری نمی کرد ... خاله سیمین ... بیمارستان ... عمو ... ماهان ....
به زور دهنمو باز کردم و از مامان که گیج دور خودش می چرخید و گریه می کرد و به سرو صورتش می کوبوند و همه اماما رو به کمک می طلبید پرسیدم : مامان .... خاله چی شده ؟؟؟؟؟
مامان یه لحظه با صدای من تو جاش ثابت شد و نگاهم کرد. دوباره اشک تو چشمهاش جمع شد و با بغض و گریه و ناله گفت: بیچاره شدیم ... سیمین اینا تو جاده تصادف کردن .... سیمین حالش بده رسوندنش بیمارستان. الان دارن منتقلش می کنن تهران. حمید هم حالش خوب نیست اما انگار تو تصادف چیزیش نشده .....
به زور خودمو راضی می کنم که بپرسم: مامان .... ماهان چی ؟؟؟؟
مامان دوباره تو جاش خشک میشه .
چشمهاش کشاد میشه. یه ترس بزرگ میشینه تو چشمهاش: یا حضرت زهرا ... بابات در مورد همه حرف زد غیر ماهان .... نکنه .. زبونم لال ....
یهو محکم دو دستی زد تو سرشو رو زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن و ناله سر دادن.
مامان: یا حسین مظلوم خودت بهمون صبر بده جوون به اون خوبی به اون نازنینی ... آنا ... آنا ... اگه بابات چیزی نگفت حتما" ماهان مرده که هیچکی هیچی در موردش نمیگه .. چرا هیچکس خبری از ماهان نمیده؟؟؟؟ چرا ماهان نرفت بیمارستان ...
الهی بگردم. سیمین میگفت بچه ام دیشب دیر اومد خونه همه اش این چند وقته دنبال کارهای شرکتش بوده. الهی .... پسرم حتما" خسته بوده تو ماشین خوابیده ... بمیرم برای ماهانم. گل پسرم .... ماهان بیچاره ... خاله .... چه جوونی بود ماه بود ... هیچکی از ماهان حر ف نمی زنه. بابات چیزی نگفت. حتما" نمی خواست خبر بد و پشت تلفن بگه. بریا همین گفت سریع حاضر شو بریم حمید بهمون احتیاج داره ... وای خدا بیچاره شدیم ... بیچاره حمید ... بیچاره سیمین ......
بغض کرده بودم. با حرفهای مامان و ناله هاش تو چشمهام اشک جمع شده بود . هنوز مبهوت و خشک شده جلوی در آشپزخونه ایستاده بودم و به مامان و گریه اش نگاه می کردم. زنگ در حیاط من و مامان و به خودمون آورد و از جا پروند.
مامان مثل فنر از جاش پرید و رفت تو اتاقش و یه دقیقه بعد حاضر و آماده اومد بیرون. به من نگاه کرد که هنوز خشک شده بودم.
گفت: تو نمیای؟؟؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با سر بگم نه .
مامان دویید و از خونه خارج شد.
مبهوت به یه نقطه نگاه می کردم.
همه رفتن بیمارستان. خاله حالش بده ... ماهان .... معلوم نیست چی شده ... عمو حمید داغونه .... خاله باید عمل بشه .... خدایا کمکش کن ... به همه اشون .... به خاله نیرو بده تا بتونه عمل و تحمل کنه ... به عمو صبر بده .... و به ماهان ....
نمی دونستم برای ماهان چه دعایی بکنم. نمی دونستم ماهان در چه حالیه. یعنی ممکنه که ....
نه ... نه .... نهههههههههههههههههههههههه هههههههههه
بغض تو گلوم گیر کرده بود. اشک تو چشمهام جمع شده بود اما ....
تند تند نفس می کشیدم .... قلبم تو سینه می کوبید .... صورت ماهان میومد جلوی چشمهام ... خنده اش ... چشمکهای شیطونش .... سر به سر گذاشتناش ....
زانوهام خم میشه. می شینم روی زمین.
تصویر ماهان جلومه.
ماهان متعجب وقتی تو خونه امون من و دید و تازه شناختم ... بهت زده از تغییراتم ... ماهان تو پله ها ... تو چشمهاش نگاه می کنم و میگم بی معرفت ...
تو دانشگاه ماهان و می بینمو می خورم زمین. ماهان توجهی نداره ....
میرم قبل تر میرم به 5 سال پیش ... ماهان اذیتم میکنه و هر چی جیغ میکشم می خنده ... مامان چشم غره میره بهم ... ماهان شیطون میخنده و زبون در میاره ...
ماهان از یکی از دوستام خوشش میاد. اومده خونه ما و دو ساعته دنبالمه و میگه دوستمو دعوت کنم خونه امون که مخش و بزنه ... راضی نمیشم ... می خواد بهم شام بده ...
یکی از دوست دخترهاش سه پیچ شده و بازم آویزون من شده .... ماهان میره دنباله دختره و می خوان سوار ماشین بشن. میرم جلو .... دست به کمر ... یه دست رو شکمم ... آروم آروم راه میرم. جیغ و می کشم سر ماهان ...
تو خجالت نمیکشی .... دو روز دیگه بچه ات به دنیا میاد بازم دنبال کثافت کاری هستی ... این دختره عوضی دیگه کیه ؟؟؟؟
جیغ و دادی می کنم .. دختره سکته میکنه و در میره ... من و ماهان سوار ماشین میشیم ... ماشین راه میوفته ... به هم نگاه می کنیم و می خندیم....
دو تایی از درخت انجیر تو باغچه بالا رفتیم. رو درخت نشستیم و انجیر چیدیم و خوردیم. وقتی اومدیم پایین همه تنمون به خارش افتاد.
دو تامون بچه شدیم. پسرا می خوان فوتبال بازی کنن. یه یار کم دارن. ماهان دستمو میکشه و میگه من یار اونا. می خواد که من دروازه بان بشم. یکی از پسرا اعتراض میکنه. ماهان میره جلوش. تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه: اگه آنا بازی نکنه منم بازی نمیکن. حرفی داری؟؟؟؟
تو اوج ناراحتی با یاد آوریش لبخند می زنم.
از خاطرات دور بر می گردم به حال به چند هفته پیش به مهمونی خونه خاله اینا.
ماهان خوشحال با آهنگ قر میده . همراه با خواننده می خونه. ادا اصولاش روده برم می کنه از خنده.
لبخند می زنم.
صورت خندونش جلوی چشممه. دلم آتیش می گیره. یعنی ممکنه دیگه این صورت و نبینم. این آدم شیطون و دل شاد و بی غمو .....
نمی دونم چقدر ... تا کی تو خاطراتم غرق بودم که صدای در خونه رو شنیدم. هوا تاریک بود. من هنوز همون جا دم در آشپزخونه نشسته بودم. بغض کرده اما بی اشک.
در خونه باز شد. مامان و بابا اومدن تو.
صدای گریه مامان میومد. قلبم از کار افتاد. حتما" .....
از جام بلند شدم. رفتم بیرون. بی حرف ایستادم. مامان التماس می کرد.
مامان: مسعود تروخدا بزار بیام. دیگه گریه نمی کنم.
بابا با اخم اما بغض کرده گفت: نه نمیشه. تو میای همه اش گریه می کنی دل حمید بیچاره رو خون می کنی اونم با اون حالش . نبینم من رفتم خودت پاشی بیایا. من میرم شاید بتونم حمید و بفرستم خونه . داغونه .
بالاخره از جام تکون خوردم. رفتم جلو و گفتم: بابا منم میام.
بابا و مامان چشمشون به من افتاد. تعجب کردن. من هیچ وقت بیمارستان نمی رفتم. نه بیمارستان نه مراسم ختم. نه سوم . هفتم. نمی رفتم.
چشمهای مامان هنوز اشکیه. گریه اش بند نمیاد. چشمهای بابا هم قرمزه. قلبم تند می زنه. بابا هم گریه کرده. پس حتما" حدس مامان درست بود و ماهان ...
بابا از بهت حرفم بیرون اومده. محکم گفت : اومدی گریه نمی کنی ها گفته باشم. به اندازه کافی مامانت اونجا نوحه سرایی کرد.