۱۳۹۹-۱۱-۲۹، ۰۷:۴۴ عصر
کیارش خندید و یه چیزی مثل چکش کوچیک در آورد و زد به زانوم که زانوم پرید بالا. بعد رفت سراغ اون یکی پام. اونم همین جور. کیارش: ببینم جاییت که درد نمیکنه؟؟؟ من: نه هیچ جا. هر چند باسنم خیلی درد می کرد. کیارش لبخندی زد و گفت: مشکلی نداری. خوب به سینمات که نمی رسی اما اگه راضی باشی خوشحال میشم شام مهمونت کنم. یه ذوقی کردم که نگو .... تو دلم عروسی بود. اومدم با ذوق بگم حتما" که صدای سرفه پریسا خرمگس معرکه شد. برگشتم با حرص نگاش کردم که دیدم اخم کرده و با انگشت به خودش اشاره میکنه. ناراحت و دمق و ناامید ذوقم ته کشید و گفتم: خیلی دوست داشتم اما خوب می بینی که با دوستم هستم. کیارش برگشت و با لبخند یه نگاه به پریسا کرد و گفت: خوشحال میشم که هر دوی خانمها رو مهمون کنم. پریسا یه لبخند ملیح زد. این لبخندش یعنی آره. با ذوق گفتم: باشه موافقیم خوشحال میشیم. ما چقدر خوشحال میشدیم همه با هم. کیارش برگشت سمتم. یه نگاه به ساعت مچیش کرد و گفت: تا 10 دقیقه دیگه شیفت من تموم میشه. مشکلی نیست که یکم معطل بشید؟؟؟؟ معطل؟؟؟ تو بگو 10 ساعت کیه که از جاش تکون بخوره. لبخند زدم و گفتم نه مشکلی نیست. کیارش گفت: پس می بینمتون. در ضمن شما هم هیچ مشکلی ندارید. یه لبخند زد و برای پریسا سر تکون داد و با یه می بینمتون رفت. انقده خوشحال بودم که لبخند از رو لبم کنار نمی رفت. پریسا اومد جلو گفت: ببند نیشتو. این پسره کی بود که انقده نیشتو شل کردی براش و با چشمهات داشتی می بلعیدیش؟؟؟ دوباره رفتم تو عالم هپروت. من: اول برو به این زن و شوهر بیچاره بگو من خوبم تا برن دنبال کار و زندگیشون تا من برات تعریف کنم. پریسا رفت و منم از جام بلند شدم و رفتم بیرون رو دو تا صندلی نشستیم و من برای پریسا از کیارش گفتم. پریسا سری تکون داد و گفت: پس الان برای همینه که ذوق مرگی؟؟؟ با ذوق خندیدم و گفتم: آره دیگه. بعد این همه سال. اصلا" فکرشم نمی کردم که بشناسم. دیدی بهم گفت خانم تپلی؟؟؟؟ پریسا یکی کوبوند رو پام و گفت: دهنتو جمع کن. خاک بر سرت خجالت نمیکشی برای یه همچین کلمه ای انقده ذوق می کنی؟؟؟ زنا وقتی بهشون میگن تپل خون به پا می کنن بعد تو نیشتو باز می کنی؟؟؟؟ اومدم جوابشو بدم که دیدم کیارش از ته راهرو داره میاد. هیجان زده گفتم: پریسا داره میاد داره میاد. پریسا یه نگاه سریع به پشت سرش و جایی که کیارش بود انداخت و سریع برگشت سمت منو گفت: آنا ببین چی میگم. پسره که اومد بی خودی ذوق نمی کنی نیشتو باز کنی. خودتو کنترل کن. اگه می خوایش برای یه بارم که شده سنگین و خانم وار رفتار کن. یه نگاه به پریسا کردم و با تعجب گفتم: پریسا مامانم دیشب نیومد تو خوابت؟؟؟ خیلی شبیه مامانم حرف می زنی. مگه دست خودمه همین که می بینمش نیشم شل میشه. پریسا یه اخم و چشم غره بهم رفت و آروم کن. خوب نیشتو جمع کن. به خدا ببینم داری گاگول بازی در میاری لهت می کنم.... دیگه نتونست ادامه بده چون کیارش بهمون رسید و با لبخند گفت: خوب خانمها حاضرید؟؟؟ اومدم نیشمو باز کنم که با چشم غره پریسا بی خیال شدم و در حد یه لبخند ملیح رضایت دادم. آروم و متین از جام بلند شدم و گفتم: بله جناب دکتر ما حاضریم. کیارش یه اخمی کرد و گفت: آقای دکتر؟؟؟ فکر می کردم کیارشم. مخصوصا" الان که از بیمارستانم میریم بیرون. نمی خواد پسوند پیشوند بزاری همون کیارش صدام کنی راحت ترم. چون من نمیگم خانم مفخم. این و گفت یه لبخند قشنگ زد. جوابشو با لبخند زدم. آخ جون داره چراغ سبز نشون میده. با سر حرفشو تایید کردمو مثلا" خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین. بیشتر به خاطر چشم و ابرو اومدن پریسا این کارو کردم. هی اشاره می کرد کله اتو بنداز پایین وگرنه من چشمهای کیارشم در میاوردم بس که نگاش می کردم. سه تایی راه افتادیم رفتیم بیرون و کیارش رفت ماشینشو بیاره و تو این فاصله پریسا هی سفارش کرد که من چی کار کنم و چی کار نکنم و اگه نمی دونستم چی کار کنم به اون نگاه کنم و اینا. نصف حرفهاشو نفهمیدم. کیارش جلومون نگه داشت. ماها از پله ها اومدیم پایین که خود کیارش پیاده شد و در جلو رو برای من و در پشت و برای پریسا باز کرد. پریسا با ابرو یه اشاره ای کرد. منم به زور جلوی خنده امو گرفتم. خوب خدایی کی فکرشو می کرد یه روزی کیارش برای من در ماشین باز کنه؟؟؟ سوار ماشین شدیم و کیارش یه آهنگ ملایم گذاشت و حرکت کردیم. تو ی راه بیشتر در مورد کار و زندگیو اینا صحبت کردیم. یه جورایی سه تایی آمار همو در آوردیم. کیارش جراحی داخلی می خوند. یعنی تخصصش این بود و به عنوان پزشک عمومی فعلا" تو این بیمارستان کار می کرد. از مامان اینا پرسید که گفتم رفتن رامسر و پرسید خوب من الان چی کار می کنم و کجا هستم که گفتم پیش خاله اینام و تدریس می کنم جدیدا" هم میرم شرکت ماهان. کیارش: آنا خیلی فعالیا. چه جوری به همه این کارها می رسی؟؟؟؟ شونه ای بالا انداختم و با لبخند گفتم: خوب یه جوری میرسم دیگه. راستش چون عاشق معماریم زیاد سختی کار و حس نمی کنم . بیشتر برام مثل یه تفریح. کیارش برگشت و با یه لبخند قشنگ بهم نگاه کرد. کیارش: کی انقدر بزرگ شدی آنا؟؟؟؟ با یه لبخند جوابشو دادم اما تو سرم پر علامت سوال بود. همچین میگه کی بزرگ شدی که انگاری از بدو تولد منو می شناخت. سر جمع شاید 5 بارم ما با هم حرف نزده باشیم. یکم داره زیادی خودشو لوس میکنه ها. جلوی یه رستوران نگه داشت و رفتیم تو. پریسا آروم دم گوشم گفت: عالیه همین جور خانمانه رفتار کن. پسره خیلی خوشش اومده. نشستیم پشت یه میز 4 نفره و گارسون اومد و سفارش دادیم. من که عاشق کوبیده بودم. با کیارش از هر دری حرف زدیم. خیلی پسر خوبی بود. پریسا هم ازش خوشش اومده بود. منم که تحت نظارت پریسا کلا" خاموش بودم. تا میومدم ذوق زده بخندم پریسا اون پای بی صاحابشو می کوبوند رو پام که از زور درد کبود می شدم و به جای خنده بیشتر ناله می کردم. خدایی بود که پسره فکر نکرد من مشکل روانی چیزی دارم. شاممون و با شوخی و خنده خوردیم. کیارش یه وقتایی یه چیزایی می پروند که خیلی باحال بود. منم که کلا" مه و ماتش بودم منتظر که دهن باز کنه من نیشم شل شه اما خوب از ترس اینکه بعد شام به خاطر جفتکای زیر میزی پریسا نتونم راه برم سعی می کردم به همون لبخند رضایت بدم. شبم کیارش ماها رو رسوند. اول پریسا رو. موقعی که پریسا پیاده شد من و کیارشم باهاش پیاده شدیم و خداحافظی کردیم. کیارش اول نشست. تا کیارش نشست تو ماشین پریسا دستمو گرفت و آروم گفت: آنا تا اینجا خوب اومدی پسره کامل جذبت شده. سوتی ندیا. حواستو جمع کن. یه باشه گفتم و خداحافظی کردم و سوار شدم. کیارش: خوب الان برم خونه ماهان اینا؟ با یه لبخند گفتم: اگه زحمتی نیست. کیارشم یه لبخند زد و گفت: زحمت چیه ؟ افتخاری بود از اینکه امشب با شما بود. زیر چشمی نگاش می کردم و تو دلم براش ذوق می کردم. حیف که خیلی شیر برنجه. نمی فهمه من انقده لبخند زدم براش به هر چی گفت خندیدم از هر چی تعریف کرد تایید کردم یعنی چی؟؟؟ خوب جون بکن دیگه. سکوت بینمون بود. دیگه داشتیم می رسیدیم. دیگه ناامید شده بودم. این پسره بوق تر از این حرفهاست. دمق شده بودم تا اینکه کیارش شروع کرد یه حرف زدن. نفسمو حبس کرده بودم ببینم بالاخره اونی که می خوام از دهنش در میاد یا نه؟ کیارش: راستش امشب برام شب خیلی خوبی بود. اینکه تونستم انقدر باهات وقت بگذرونم عالی بود. خیلی دوست دارم که اگه اجازه بدی بیشتر همدیگه رو بشناسیم. از سر آسودگی نفسمو آروم فوت کردم بیرون. خدا نکشتت تو که سکته ام دادی با این پیشنهاد دادنت زودتر می گفتی چی میشد آخه؟؟؟؟ نزدیک خونه پارک کرد و کامل برگشت سمتم و منتظر نگام کرد. یکم نگاش کردمو بعد سرمو انداختم پایین و گفتم: خوشحال میشم بیشتر آشنا شیم. صدای شاد کیارش و شنیدم که گفت: خیلی ممنونم آنا. گوشیشو در آورد و شماره امو پرسید و زد تو موبایلش. یه میس هم انداخت بهم. ازش خداحافظی کردم. بهم دست نداد. شاید شعورش بیشتر از این بود که روز اولی بخواد دست بده. در هر صورت حالا که انقدر خانم شده بودم دوستم نداشتم بهش دست بدم. نمی دونم خانمی چه ربطی به این قضیه داشت. سنگین و متین از ماشین پیاده شدم رفتم جلوی در خونه. کیارش ایستاده بود تا برم تو. براش یه دستی تکون دادم و کلید انداختم رفتم تو. چراغا رو روشن کردم. آروم رفتم سمت پله ها. یه سرک کشیدم دیدم کیارش نیست. رفته بود. یهو با ذوق پریدم بالا و دستهامو گرفت بالا : … yes انقده ذوق زده بودم که بالاخره به عشق چندیدن و چند ساله ام رسیدم که حد نداشت. از ذوقم همه پله ها رو دوییدم تا بالا. دیگه نفس برام نمونده بود. تو خیالاتمم حتی تصور نمی کردم که یه روزی با کیارش دوست بشم یا اینکه بخوایم بیشتر بشناسیم همدیگه رو. نیشم خودکار باز شد. یه نفس عمیق کشیدم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و جواب دادم. من: بفرمایید. کیارش: سلامی دوباره آنا خانمی ... آنا خانمی ؟؟؟ چه مثل ماهان میگه آنا خانمی ... خنده ام گرفت. من: سلام ... خوبی؟؟ اتفاقی افتاده؟؟؟؟ صدای خنده کیارش و شنیدم. کیارش: خوب خوبم. نه چه اتفاقی؟؟؟ شونه ای بالا انداختم. انگار از پشت گوشی می دید. من: نمی دونم آخه همین الان از هم خداحافظی کردیم گفتم حتما" اتفاقی افتاده که زنگ زدی. دوباره خندید و گفت: نه زنگ زدم ببینم رسیدی خونه؟؟؟ من: خوب تو که دیدی. خودت رسوندیم دم در خونه. کیارش با صدای گرم گفت: می دونی با سادگیت می تونی همه رو جذب خودت کنی؟؟؟ بی اختیار لبخند زدم. هر چند نمی فهمیدم الان کیارش از کجا فهمید من ساده ام. کیارش آروم گفت: آنا خانمی بابت امشب ممنون. از اینکه افتخار دادی هم ممنون. دوباره نیش باز من. انقده ذوق می کردم تحویلم می گرفت. من: تو ممنون که امشب وقت گذاشتی. حسابی انداختیمت تو زحمت. کیارش: وظیفه ام بود خانمی. خوب بخوابی. من: تو هم همین طور. دوتایی با هم گفتیم خداحافظ. گوشی و که قطع کردم برای چند دقیقه همین جور بهش خیره شدم. خوشحال لبخند می زدم. اگه بخوایم حساب کنیم من واقعا" تجربه چندانی تو دوستی با یه پسر نداشتم. حامد تنها پسری بود که من از نظر احساسی بهش وابسته شده بودم. و مدتها با هم دوست بودیم. تنها پسری که دیده بودم. تنها کسی که باهاش دوست داشتن و فهمیده بودم. برای همینم شور و هیجانم مثل همون دخترای 18 ساله بود. من برای خیلی چیزها هنوز بی تجربه بودم و برای خیلی چیزای دیگه زیادی با تجربه. با کسی دوست نمی شدم چون حوصله شروع دوباره رو نداشتم. حوصله صحبتهای اولیه. تو از چه رنگی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه غذایی خوشت میاد؟؟؟ تو از چه گلی خوشت میاد؟؟؟ این سوالا دیگه برای من اونقدرها معنی نداشت. نه که نداشته باشه اونقدر ها مهم نبود. طرف خوشتیپه. ماشینش با کلاسه. پولداره. نه دیگه به این چیزا نگاه نمی کردم. به سنی رسیده بودم که بیشتر از ظواهر به باطن آدمها توجه می کردم و ترجیح می دادم از لا به لای رفتارها و صحبتهای طرف به علایقش و شخصیتش پی ببرم. امشب فهمیده بودم که کیارش واقعا" پسر خوبیه و من خوشحال از آشنایش. به خودم اومدم دیدم یه ربعه مثل منگلا جلوی در ایستادم و فکر می کنم. کلید انداختم و رفتم تو خونه. خاله اینا معمولا" زود می خوابیدن. با اینکه ساعت 10:30 بود اما خاله اینا 10 می خوابیدن. آروم و بی صدا رفتم تو خونه و از پله ها رفتم بالا. چراغ اتاق ماهان روشن بود. یعنی هنوز بیداره؟؟؟ راهمو ادامه دادم و رفتم دم اتاق ماهان. آروم لای در و باز کردمو سرک کشیدم. ماهان رو تختش نشسته بود و کتاب می خوند. آروم دوتا ضربه به در زدمو گفتم: تق تق اجازه؟؟؟ سرشو بلند کرد و با دیدن من لبخند زد و گفت: بیا تو دختر. تا این وقت شب کجا بودی؟؟؟؟ سر خوش رفتم تو اتاق و گفتم: ددر بودم جات خالی خیلی خوش گذشت. ماهان یه نگاه به من که سرخوش و شنگول نیشم تا بناگوش باز بود کرد و گفت: نه انگاری خیلی خیلی خوش گذشته که این جوری شارژ شدی. با بدجنسی ابرومو چند بار انداختم بالا و گفتم: پس چی ... ماهان چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: ببینم با پریسا بودی بیرون دیگه؟؟؟ با کله گفتم آره. ماهان: خودتون دوتا دیگه؟؟؟؟ نیشم باز تر شد و گفتم: حالا حالا... چشمهاشو گرد کرد و گفت: حالا حالا؟؟؟؟ این دیگه چه جور جوابیه؟ زود بگو با کی بودی بیرون. ابرو انداختم بالا و مثل یه دختر بچه شیطون گفتم: نوموخوام.... مگه تو میری بیرون به من میگی با کی رفتی که من بگم؟؟؟ ماهان بهم چشم غره رفت و گفت: میگم بگو با کی بیرون بودی تا این وقت شب؟ براش زبون در آوردم و نچ نچ کردم. یهو ماهان خیز برداشت سمتم و قبل از اینکه بتونم در برم مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش. پرت شدم سمتش و صاف رفتم تو حلقش. یعنی صورت به صورت هم بودیم. یه لحظه ترسیدم. قیافه ماهان نمی خورد که به شوخی این سوالو بپرسه. در ضمن فشار دستشم اونقدر زیاد بود که هر گونه احتمال شوخی و منتفی می کرد. با یه اخم به چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: آنا پرسیدم با کی بیرون بودی؟؟؟ اخمش و جذبه و لحنش با اینکه آروم بود اما اونقدر محکم بود که بی اختیار حس کردم باید بگم با کی بودم. آروم دهنم باز شد و گفتم: کیارش .... چشمهاش گرد شد. یکم گیج شد. دستمو ول کرد و یکم خودشو کشید عقب و تکیه داد به تختش. گیج پرسید: کیارش؟؟؟ کیارش خودمون؟؟؟ مچ دستمو گرفتم و یکم ماساژش دادم. تو همون حالت گفتم: آره همون کیارش. ماهان دوباره اخم کرد و گفت: نمی دونستم کیارش و می بینی. من: نه خوب اتفاقی دیدمش. می خواستیم بریم سینما که یه ماشین بهم زد یهو چشمهای ماهان گرد و نگران شد و خودشو کشید جلو. سریع اضافه کردم:چیزیم نشد آروم خورد بهم. یه نفسی از سر آسودگی کشید و دوباره تکیه داد به تخت. من: با اینکه سالم بودم ولی چون گیج شدم بردنم بیمارستان. اونجا کیارش و دیدم. بعدش دعوتمون کرد شام بیرون و ... ماهان یه سری تکون داد و گفت: آهان پس فقط یه شام بود. جرات نداشتم بهش بگم فقطم یه شام نبود. امشب یکم ترسناک شده. بزار وقتی حالش بهتر شد بهش می گم. به زور لبخند زدم و سرمو تکون دادم. ماهان: خوب خوبه. خسته شده بودی به این بیرون رفتن و گردش نیاز داشتی. چشمش اومد رو دستم که هنوز داشتم می مالیدمش. یه اخم کوچیک کرد و ناراحت و آروم گفت: ببخشید. خیلی فشار دادم؟؟؟ نگاش کردم از کارش پشیمون بود. یه لبخند زدم و گفتم: نه چیزی نیست. از جام بلند شدم و گفتم: خوب دیگه من برم بخوابم. رفتم سمت در. ماهان: آنا خانمی خوب بخوابی. برگشتم سمتش. آنا خانمی ... ماهان آنا خانمی کیارش آنا خانمی ... بی اختیار لبخند زدم. من: تو هم خوب بخوابی شب بخیر. چراغو خاموش کنم. ماهان: ممنون میشم. یه سری تکون دادم و قبل بیرون رفتنم لامپ و خاموش کردم. رفتم تو اتاقم. نمی دونستم به خاطر کیارش ذوق کنم یا از کار ماهان تعجب. آخرشم بی خیال ماهان شدم و به کیارش فکر کردم. اماهر وقت به تلفن کیارش و آنا خانمی گفتنش می رسیدم ماهان میومد تو ذهنمو خنده ام می گرفت. وسط این یاد آوریها خوابم برد. امروز دو تا کلاس بیشتر ندارم. دو تا کلاس تو صبح . کلاس ساعت اولم تموم شده بود و داشتم می رفتم سمت دفتر اساتید. -: مهندش مفخم. برگشتم سمت صدا ماهان بود. ایستادم تا بهم برسه. رسید بهم و یه لبخند گشاد زد و گفت: خوبی؟؟؟؟ من: مرسی تو بهتری؟؟ سر دردی؟ سوزش گلویی؟ احساس سرمایی چیزی نمی کنی؟ ماهان یکم سرشو خم کرد و گفت: آنا خانمی عزیز مثل اینکه سه روز تو خونه تحت الحفظ خوابیده بودما. مامان که نمی زاشت از پله ها بیام پایین، تو هم که نمی زاشتی از تخت بیام بیرون. یه بند خواب بودم. دیگه آنفولانزا خوکیم گرفته بودم خوب شده بودم. خندیدم. من: دیوونه ... ماهانم خندید. ماهان: آنا بعد کلاست یادت نره باید بریم شرکت. من: نه یادم نمیره اما پس ناهار چی؟؟؟ ماهان یه لبخندی زد و دستشو آورد بالا که یه ضربه به بینیم بزنه که خیره به انگشتش تنه ام و یکم بردم عقب و با اخم گفتم: چی کار داری می کنی؟؟؟ مثل اینکه یادت رفته اینجا دانشگاست. خیلی بهتره که مثل یه استاد رفتار کنی دکتر مفتون. ماهان دهنش باز مونده بود از جذبه ای که تو صدام و حرفهام بود. انگشتشم هنوز تو هوا خشک شده بود. دهنش و باز کرد که یه چیزی بگه که تلفنم زنگ زد. گوشیو از تو کیفم در آوردم و با دیدن تماس گیرنده یه لبخند عظیم نشست رو لبهام. گوشیو وصل کردم و با خوشحالی گفتم: سلام چه طوری؟؟؟ کیارش: سلام بر استاد عزیز شما خوب هستید؟؟؟ کلاس که نبودی؟؟؟؟ ماهان مشکوک با چشمهای ریز شده سرشو آورد جلوتر و کجش کرد که گوشش نزدیک تر باشه به گوشی. ماهان: کیه؟؟؟ کیه که این جوری می خندی؟؟؟ یه اخمی کردمو گوشیو دادم اون دستم و گذاشتم دم اون یکی گوشم. آروم به ماهان گفتم: برو بابا فضول. بی توجه به ماهان رفتم اون سمت تر و راحت با کیارش حرف زدم. مدام می خندیدم و نیشمم که باز خدایی بود. تلفن و که قطع کردم با همون لبخند به جامونده از تماس کیارش برگشتم که برم تو دفتر که دیدم ماهان بق کرده داره نگام می کنه. تعجب کردم. یعنی این فضول ایستاده که بهش بگم کی بوده؟؟؟ از همون فاصله گفتم: چیه؟؟؟؟ نکنه می خوای بدونی کی بوده؟؟؟ ماهان یکم نگام کرد و بعد آروم قدم برداشت و رفت سمت دفتر و خیلی خونسرد گفت: نه نیازی نیست. مگه فضولم. این و گفت و رفت تو دفتر و من دهن باز موندم تو جام. یکم که خوب تعجب کردم و شوکم برطرف شد رفتم تو دفتر. **** کلاسم تموم شد و هر چی صبر کردم دیدم از ماهان خبری نیست. زنگ زدم بهش که گفت تو ماشین منتظره. عجیب بود که ماهان نیومده دنبالم. معمولا" شعورش نمی رسید که تو دانشگاه مراعات کنه. رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم. یه سلام کردم که ماهانم کوتاه جوابمو داد و دیگه چیزی نگفت. نه دیگه این پسره یه چیزیش می شد یعنی ماهان و سکوت و سکون محال بود اگه به چشمم نمی دیدم باور نمی کردم. تو کل مسیر هیچ حرفی نزد. بی حرف رسیدیم به شرکت و رفتیم تو پارکینگ و ماهان ماشین و پارک کرد. غصه ام گرفت یعنی پارکینگم به اون 6 طبقه اضافه شد؟؟؟پیاده شدیم. یه نگاه به ماهان کردم. خیلی خونسرد و بی تفاوت بود. عجیب بود من تا حالا ماهان و این شکلی ندیده بود. همیشه خدا لبخند رو لبهاش و شاد و گرم بود. سرمو انداختم پایین. خوشم نمیومد این ریختی باشه دلم می گرفت. سرمو بلند کردم دیدم جلوی در آسانسوریم. خشک شدم. چشمهام گشاد شد. یه قدم رفتم عقب. ماهان دکمه آسانسور و زد که بیاد پایین. نفسم دوباره مشکل دار شد. یه قدم دیگه رفتم عقب. انگار با عقب رفتن من آسانسور محو میشد، نابود میشد. سرمو چرخوندم تا بتونم راپله رو پیدا کنم. دیدمش دیدمش سمت چپه باید برم اونجا. ماهان: آنا ... با صدای ماهان سریع برگشتم سمتش. در آسانسور باز بود و ماهان بین در ایستاده بود و مستقیم بهم نگاه می کرد. ماهان: آنا بیا سوار شو . نگاهمو از ماهان گرفتم و به پشت سرش به توی آسانسور نگاه کردم. دوباره به ماهان نگاه کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم. ماهان نگاهش مهربون شد. یه لبخند آرامش دهنده زد و گفت: آنا بیا ... من هستم ... دستشو به سمتم دراز کرد و گفت: بازم بهم اعتماد کن. یه بار دیگه. قول میدم چیزی نشه. یه قدم اومد سمتم. به دستش نگاه کردم. ماهان بود.... ماهان بهم قول داده.... ماهان میگه من هستم ... ماهان سالم بیرونم میاره ... مثل اون دفعه ... بی اختیار دستم جلو رفت. هنوز می ترسیدم. هنوز جرات نزدیک شدن به اون قفسه فلزیو نداشتم. از همون جایی که ایستاده بودم دستمو دراز کردم. ماهان اومد جلو اومد و دستمو تو دستش گرفت. آروم رفت عقب. برنگشت، رو به من عقب عقب رفت. رفت تو آسانسور. مستقیم به من نگاه می کرد منم فقط به چشمهاش نگاه می کردم که دیگه سرد نبود. دوباره گرم بود پر حرارت و مهربون. خیره به چشمهاش رفتم تو آسانسور. رفتم کنارش ایستادم. ماهان رو به من ایستاد. بدون اینکه نگاهش و صورتش و برگردونه دست دیگه اشو دراز کرد و دکمه طبقه 6 رو زد. در آروم بسته شد. از گوشه چشمم می دیدمش اما نگاهمو تکون نمی دادم. آسانسور که تکون خورد صحنه ها تکرار شد. یه جیغی کشیدم و خودم و فرو کردم تو بغل ماهان. ماهانم آروم دستشو گذاشت رو سرم. ماهان: هیشششششششششششش ... چیزی نیست زود تموم میشه. دستم هنوز تو دستش بود. اونقدر دستش و فشار داده بودم که دست خودم بیشتر درد گرفته بود. داشت اشکم در میومد. خیلی می ترسیدم. نمی فهمیدم چرا با وجود همه ترسم بازم سوار شده بودم. اگه ماهان نبود 1000 سالم نمیومدم تو آسانسور حتی نگاهشم نمی کردم. داشتم به خودم فحش می دادم که صدای ماهان و شنیدم. ماهان: آنا عزیزم باید بریم بیرون. ناباور سرمو بلند کردم و به ماهان نگاه کردم. فکر کردم داره شوخی میکنه اما وقتی که سرمو چرخوندمو در باز آسانسورو دیدم ذوق مرگ شدم. با ذوق یه لبخند گشاد زدم. ماهان برگشت سمت در و رفت بیرون و منم دست تو دستش رفتم بیرون. در آسانسور که پشت سرم