۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۷:۱۰ عصر
براي اینکه تلافی کنم تیکه اي رو که پشتِ حرف هاش بود و مطمئن بودم به رفتارِ دیشب من ربط داره ، نیشخند زنانگفتم:-خب پس بگو مامان خانم!می خواي بري ملاقاتِ آقاتون...آره؟اگه قراره ما رو اونجا بفرستی دنبالِ نخود سیاه از همینالان بگو مجهزباشیم!تندي بهم نگاه کرد و با چشم وابرو اشاره زد و گفت:-برو بقیه رو صدا کن!لبخندي زدم و سرك کشیدم به رختخواب ها وشیپور بیدار باش دمیدم..سام غر غر کنان ترمه رو بیدار کرد...ترمه چشم بسته از اتاق بیرون اومد....ولی کیانمهر.....لبخند به لب به دیوار تکیه زدهبود و نگاهم می کرد ، لب زد:-دوسِت دارم....عصبی شدم.....روي اعصابم بود دوستت دارم هاش...!دوست نداشتم که دوستم داشته باشه!دوست نداشتم که این وسط حسی باشه...دوست داشتم که فکر کنم براي هوا وهوس خودش منو صیغه کرد ولی......ولی اگه هوا وهوس بود پس کو اون هوس؟!پوفی کردم و کنارِ سفره اي که مامان پهن کرده بود نشستم با گریز از چشم هايِ طوسی رنگی که خیره بود به من!***چشم هام می سوخت....کم گریه نکردم از رفتن اش...بابا رفت...منم برگشتم خونه..خونه ي کیانمهر مجد....بابا خصوصی صحبت کرد با کیان.....نمی دونم چی گفت ولی نیم ساعت وقت گرفت......بعد برگشت زندان.....گریه کردم و به کیانمهر توپیدم که چرا زودتر چک هاي بابام رو پاس نمی کنه و اون فقط ساکتنگاهم کرد و هیچ نگفت...!!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۴٨دستم رو فشرد و لبخند زد در حالی که خودم می دونستم حتی اگه همه ي چک هاي بابا پرداخت می شد ضرب و شتمسرِ جاش بود که یا باید مدتِ حبس اش رو می گذروند یا از شاکی رضایت می گرفتیم که بابا قسم داد کسی نره سمتاش.....همون روزهاي اول که براش زندان بریدن...آه کشیدم و تو ظرفِ مخصوص آب براي گوگولی مخلوطِ آب وماست رو گذاشتم.....کیان می خندید و می گفت اسم اشرو عوض کن....ولی دوست نداشتم! لج بازي می کردم سرِ اسم این موجودِ دوست داشتنی...این روزها بی حال بود.....کیانمهر می گفت سرماخورده ومن نمی فهمم از کجا فهمیده.....دستی که روي پهلوم نشست نیم نگاهی به صاحب اش کردم...کیانمهر!این روزها همه جا بود....همه جا!لبخند زد و گفت:-خوب می شه....دوباره به پرنده ي تو قفس نگاه کردم و گفتم:-از کجا فهمیدي سرماخورده؟!کنارم و شونه به شونه ام ایستاد و گفت:-نمی بینی چند روزِ که مدفوعش آبکیِ؟!چپ چپ نگاهش کردم ، خندید:-خب من چی کار کنم؟خودت می پرسی!به زحمت لبخندِ پشتِ لبم رو خوردم و دوباره به فنج نگاه کردم که ادامه داد:-می بینی شل و ولِ؟می بینی که همه اش داره چرت می زنه؟اینا همه دلیل اشِ....سر تکون دادم....بی اختیار تکیه زدم به شونه اش و گفتم:-قبلا فنج داشتی؟نیم نگاهی به من کرد و با لبخندي وسیع گفت:-آره....کامل به سمتش چرخیدم:-چی شد؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۴٩لبخندش جمع شد...اخم کرد و گرفته گفت:-مُرد!خیره شد به پرنده ي داخل قفس و ساکت شد......چیزي نگفتم که آهسته ادامه داد:-نوزده سالم بود.....دوتا فنج از علیرضا گرفتم....پوزخند زد ، دستی به قفسِ پرنده زد و گفت:-فکر نکنی دلش برام سوخت...خواست بهم محبت کنه....نه!.....براي سارا خریده بود....نازي دوست نداشت پرنده داشتهباشن...علیرضا هم داده بود به بی بی و گفته بود تو نگه دار.....نگفته بود بده به کیان!داده بود به بی بی....بی بی هم مثلامی خواست گولم بزنه.....مکث کرد، چشم بست ، صداش لرزید:-فکر کرده بود بچه ام....گفت بابات بهت داده....تلخ خندید:-فکر کرد نفهمیدم!.....آهی کشید و به من نگاه کرد.....دیدبان هاي طوسی اش رو توي چشم هام زوم کرد:-به هرحال......عاشق اون دوتا پرنده شدم....نگه اشون داشتم و خب کم کم فهمیدم چی به چیه.....ولی.....ولی بعدش......دستی به گونه ام کشید و گفت:-سارا ازم گرفتشون...جیغ و داد که پرنده هام رو دزدیدي......هه.....حتی علیرضا و نازي هم تاییدش کردن ، انگار نه انگارخودِ علیرضا به بی بی گفت نگهشون داره....خودشون رو زدن به ندونستن....جیغ زد و فحش داد....حتی کتکم زد و منساکت نگاهش کردم.....بی بی براي ساکت کردنش پرنده ها رو بهش پس داد....اما خیلی طول نکشید....شاید یکی دوروز.....فنج هام مردن....صامت نگاهم کرد....نگاهش کردم.....بالاخره بعد از یک دقیقه زمزمه کرد:-دوسِت دارم....ارتباط رو من قطع کردم..نگاه ازش دزدیدم و به پرنده ي تو قفس نگاه کردم....براي عوض کردن بحث گفتم:-حالا این نرِ یا ماده؟کمی نگاهم کرد و بعد گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵٠-مگه می خونه؟با تعجب گفتم:-هان؟!خندید و باز گونه اش....سرم رو تکون دادم و گفتم:-خب چرا می خندي؟!به پرنده اشاره کرد و گفت:-میگم مگه آواز می خونه؟....چون فنجِ نر آواز می خونه...بعدش به نوکشون نگاه کن...تفاوتِ رنگ دارن..............دیر یازود یه جفت براش می خرم تنها نباشه......نگاهم کرد وبعد سرش رو آهسته جلو آورد.....پیشونی اش رو به شقیقه ام چسبوند...تکون نخوردم...لب گزیدم....آهستهگفت:-مثه من.....تو هم جفتِ منی......دستم رو مشت کردم...نگو!نگو لعنتی...!مثل برق گرفته ها عقب پریدم...به گردنم دست کشیدم....با ابروهاي بالا رفته نگاهم می کرد....دهنم رو باز وبسته کردمکه چیزي بهش بگم ولی خندید و گفت:-دوست داشتم ببوسم!دلم می خواست جیغ بکشم...ولی چیزي نگفتم....به ساعتِ روي دیوار اشاره کرد و گفت:-وقتِ ناهارِ!بینی ام رو خاروندم....من دیوانه نشم شانس آوردم!***نمی دونم ساعت چند بود....که بیدار شدم...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵١تشنه ام بود.....چشم هام رو مالش دادم و تنگ کردم تا به در و دیوار نخورم....جلوي در ایستادم و برگشتم.....کیانمهر نبود؟ابروم بالا پرید.....خودش مجبورم کرد کنارش بخوابم....پس خودش کو؟!اهمیتی ندادم و آهسته به آشپزخونه رفتم....آبی خوردم و در حال برگشت بودم که زمزمه شنیدم...ایستادم...ترسیدم....چی بود که زمزمه می کرد نصفه شبی؟لب گزیدم...دست مشت کردم.....گوش تیز کردم....صدا از اتاقِ سوم بود...چشم بستم و آهسته نفس گرفتم....کیه؟کیان؟!آروم قدم برداشتم....درنیمه باز بود....سرم رو جلو بردم...چشم هام گرد شد....نماز؟کیان؟این وقتِ شب....؟؟آروم تو اتاق قدم گذاشتم....سر به سجده داشت......زمزمه می کرد...نمی دونستم چی ولی هر چی که بود شونه هاش رومی لرزوند....می خواستم عقب گرد کنم....از اتاق بیرون برم ولی نمی شد!نمی تونستم.....بر خلافِ خواسته ي عقلم جلو رفتم......کنارِ پاش زانو زدم...متوجه حضورم شد...هُل و دستپاچه سر بلند کرد.....صورتش خیس بود.....پچ پچ کنان گفتم:-داري چی کار می کنی؟تند دست کشید به صورتش.....خندید ولی چشم هاش نمی خندیدن......با صداي گرفته اي گفت:-هیچی....به سجاده اش نگاه کردم و گفتم:-هیچی؟!.....نماز می خوندي؟نمی دونم چرا پوزخند زدم و گفتم:-نمازِ شب؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵٢دلگیر شد.....نگاه ازم گرفت و سجاده رو جمع کرد....آهسته گفت:-مسخره ام نکن..........من که کافر نیستم.....دلخور نگاهم کرد:-واسه کسی هم جانماز آب نمی کشم...خواست بلند بشه که مچ اش رو گرفتم....نمی خواستم...نمی خواستم ناراحت اش کنم ولی دستِ خودم نبود...قصد نداشتماخم بندازم به ابروهاش.....به پاش بلند شدم....گفتم:-م...من نمی خواستم....واقعا نمی خواستم...من....من....من دستِ خودم نبود...لبخندي زد....غم آلود...آهسته گفت:-مهم نیست!ولی بود...براي من مهم بود که بفهمه قصدم اذیت اش نبود.....روبروش ایستادم و گفتم:-نه...مهمِ!ببخشید من نمی خواستم بهت کنایه بزنم....ولی.....دست کشید به گونه ام و سر تکون داد:-گفتم که مهم نیس......لب هام رو به هم فشردم.....به سختی گفتم:-نمازِ شب که نبود!؟خندید......سر تکون داد و گفت:-نه...فک کن نماز شکر بود...ابروهام بالا پرید...نمازشکر؟این وقتِ شب؟انگار فهمید که گیجم...که باور نمی کنم.....لبخند زنان گفت:-واسه خاطر تو.....بیدار که شدم....فهمیدم که تنها نیستم......شکر داشت.....نداشت!؟چیزي نگفتم...سر پایین انداختم...قرارِ هر روز گیج تر از دیروز بشم؟هر روز بیشتر فرو برم تو ندونسته هام؟هر روز بیشتر شرمنده بشم؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵٣هر روز و هر لحظه بیشتر از خودم بپرسم که این آدم کیه؟!خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیزي ازش نپرسم ولی نمی شد....بی صدا داشت رانندگی می کرد.....طاقت نیاوردم:-کجا داریم می ریم؟سرش رو کمی کج کرد به سمتم ، آروم و با لبخند گفت:-بذار برسیم می گم.کامل تو جام مایل به سمتش شدم و گفتم:-الان بگو!خندید و گفت:-خب مثلا برسیم بگم چی می شه؟!یک ساعتِ تمام همین رو می گفت و من سکوت اختیار کرده بودم ولی دیگه نمی تونستم...اخم کردم و لب برچیدم.....روازش گرفتم و خیره به بیرون شدم.....آهسته گفت:-قهر کردي الان؟!شونه بالا انداختم و گفتم:-نه...خندید....این روزها زیاد می خندید!:-تو که گفتی و منم باور کردم!پس چرا لبت رو کج و کوله کردي؟!چیزي نگفتم.....کمی مکث کرد و بعد گفت:-داریم می ریم براي بچه هاي پرورشگاه اسباب بازي بخریم...با یادآوري اون بچه هاي دوست داشتنی و مظلوم لبخندي به لب آوردم وبا ذوق گفتم:-بعدش می ریم ببینیمشون!؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵۴سر تکون داد و زیر لب گفت:-کاش واسه دیدنِ منم انقدر ذوق داشتی.....شنیدم و خودم رو به نشنیدن زدم.تا زمانی که نزدیکِ یکی از بزرگترین فروشگاه هاي کودکان نگه داشت حرفی نزد.....پیاده شد و منم به دنبالش...شونه به شونه گام برداشتن باهاش تو سکوت عذاب آور بود...من به سکوتِ کیان عادت نداشتم...آروم گفتم:-ناراحتت کردم؟!به جاي هر پاسخی دستم رو گرفت و فشرد....جواب که نداد باز پرسیدم:-کیانمهر؟!سوالم جواب نداشت!؟خیره به زمین گفت:-براي چی باید ناراحت بشم؟!بی اراده دستش رو فشردم و گفتم:-نمیدونم....گفتم شاید چیزي گفته باشم که ناراحتت کرده باشه.....دستش رو درِ ورودي گذاشت و به عقب هل داد ، نگاهم کرد و در حالی که کنار می ایستاد تا من وارد بشم گفت:-نه عزیزم...پشتِ سرم وارد شد....بودن بین اون همه اسباب بازي من رو هم به شوق می آورد!بین اون همه عروسک و ماشین!لحظه اي لبخند از لبم نمی رفت....با ذوق به عروسک هایی نگاه می کردم که شاید قدشون تا کمرم بود...به ماشین هايآتش نشانی اي نگاه می کردم که حرکت می کردن و آژیر می کشیدن.....به خرس هاي عروسکی نگاه می کردم که هر کدوم قلب هاي کوچکی تو آغوش داشتن.....کیان بازوم رو گرفت و ماشینپلیس هایی رو نشون داد و گفت:-به نظرت اونا براي پسرا خوبن؟سري به رضایت تکون دادم........با دیدنِ اسباب بازي هایی که براي بچه هاي سن پایین تر بود گفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵۵-یادت نره واسه کوچیکترا هم یه چیزي بخریم...مثلا...نگاهش کردم و ادامه دادم:-پرورشگاه زیرِ سه سال رو هم تحت پوشش داره دیگه؟!با لبخند سر تکون داد...پس گفتم:-باید براي اونها هم بخري!چیزي نگفت....فقط آهسته لب زد:-می دونی دیوونه اتم؟!کلافه نگاه ازش گرفتم و باز غرق شدم تو دنیايِ کودکانه.......وقتی به خودم اومدم که انبوهی از اسباب بازي رو خریده بودیم و کارگرها به زحمت سعی می کردن تو ماشین کیان جابدن........لذت داشت خرید کردن این اسباب بازي هایی که می دونستی می رسن به دستِ لایق ترین بچه ها براي استفادهازشون.....این بار که کنارِ کیان نشستم دیگه ساکت نبودم...با ذوق و شوق حرف می زدم از خنده هایی که می شد دید رويِ لبهاي اون بچه ها.......کیان هم تنها لبخند به لب گوش می داد و سر تکون می داد......جلوي پرورشگاه که ایستاد ، قبل از اینکه پیاده بشیم ، بسته اي رو به سمتم گرفت...سوالی نگاهش کردم...جواب گرفتم:-براي توئه...با تعجب بسته رو از دستش گرفتم وبا دیدنِ عروسکِ نوزادي که با فشار دادنِ دست وپاش می خندید و گریه می کرد باذوق گفتم:-دستت درد نکنه!خندید و گفت:-دیدم خیلی بهش نگاه می کنی........گفتم حالا که داریم براي بچه ها می خریم یه دونه هم براي تو بگیرم...خوشتاومد؟!سر تکون دادم.....یه دختر هر چند سال هم که بگذره باز با دیدنِ یه کادو ، یه عروسک ذوق می کنه!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵۶شاید خاطره اي باشه از روزهايِ کودکی اش.....***راضی از خاطراتِ روزي که گذروندیم به تلویزیون خیره بودم....روي مبل چمباتمه زده بودم و بدون توجه به موضوع اش فقط برنامه ي شبانگاهی رو نگاه می کردم...بدون اینکه چیزيبفهمم....جلوي چشمم خنده هاي بچه ها بود.....شادي هايِ کودکانه اشون........چشم هایی که برق می زد با دیدن کادوهاشون....عیدي هاشون......خنده هايِ بلندي که صداشون پرورشگاه رو برداشته بود و من چه قدر حسرت می خوردم به خاطر بی توجهی ام تا اینروز بهشون......صدايِ در که اومد سر برگردوندم....اخم کردم...چشم تنگ کردم....کیان تو اون اتاق چی کار می کرد؟تا حالا ندیده بودم سر بزنه به اون اتاق.....اتاقی که همیشه در بسته و قفل بود ، امروز باز شده بود به رويِ کیان؟چی بود تو اون اتاق؟که حالا که بیرون اومده بود داشت قفل اش می کرد!؟از جا بلند شدم.....چشم اش که به من افتاد گفت:-میشه یه مسکّن برام بیاري؟!سرم درد می کنه....بی حرف ، حتی بدون نشونه اي براي تایید حرفش راه گرفتم به سويِ آشپزخونه........دنبالِ قرص می گشتم.....تنهامسکّنی که برام چشمک می زد ژلوفن بود....یه لیوان آب ضمیمه اش کردم وبه سالن برگشتم...روي مبل نشسته بود وهردو دستش رو رويِ پیشونی اش گذاشته بود....نگرانش شدم...رنگش پریده بود،آهسته صداش زدم...به همون آهستگی گفت:-جونم؟!دست برداشت و نگاهم کرد....بی سخن قرص و لیوان رو به سمتش دراز کردم...گرفت و خورد...کنارش نشستم.....نگاهش کردم.....نگاهم کرد...چشم هاش به خون نشسته بود.....سعی کردم بی تفاوت باشم:-خوبی؟!لبخندِ کجی زد....آروم جواب داد:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵٧-خوبم.آب دهن فرو خوردم...مگه می تونستم کنترل کنم کنجکاوي ام رو؟!:-چی تو اون اتاقِ؟!رك و پوست کنده پرسیدم!بدون هیچ حاشیه اي ، مستقیم رفتم سرِ مطلب اصلی......انگار ناراحت شد.....خم شد جلو ودست هاش رو تو هم گره زد و گفت:-می فهمی.....ولی نه الان...چیزي نپرسیدم...نمی خواستم پاپیچ اش بشم ، ناراحت بود...حالِ خوشی نداشت.....شاید عصبی بود شاید همگرفته.....خواستم بلند شم که گفت:-میشه سرم رو بذارم رو پات؟مثه اون روز؟می دونستم کدوم روز رو می گفت.....سرم تکون دادم....دراز کشید..به پهلو و سر گذاشت رويِ پام.....دست هام رو مشت کردم......خواستم حواسم رو پرت کنم:-نمیخواي ماساژ بدم؟مخالفت کرد:-نه...فقط می خوام بخوابم....بازهم این دستِ لعنتی از کنترلم خارج شد و نشست رويِ سرش و فاجعه اینجا بود که بیدار بود!تکونی خورد.......چیزي ته دلم لرزید...ترسیدم!چی فکر می کنه پیشِ خودش!؟لبهام رو به داخل دهن کشیدم.....چشم بستم....دستش که دستم رو گرفت نفس حبس شد!لبش که کفِ دستم نشست نفس رها شد،چشم باز شد...لب ها رها شد ونالیدم:-گفتم نکن!گفتم دستم رو نبوس...عذاب میکشم....نکن اینطوري!چرخید.....روبه بالا شد و چشم در چشم نگاهم کرد.....چشم بست و کفِ دستم رو محکم به لبش چسبوندو بعد با نگاهشیطونی گفت:-منم بهت گفتم که کارِ خودم رو می کنم!***گوشی رو بینِ گوشم و کتفم نگه داشتم و گفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵٨-دیگه چی بیارم مامان؟نفس نفس می زد...معلوم بود که داره وسایل رو جمع می کنه:-هیچی مادر...همینم به اصرار خودته....لبخند زدم و میوه ها رو تويِ سبد چیدم و گفتم:-خب منم دوست دارم یه کاري بکنم دیگه!صداي داد مامان بلند شد:-کامیار اون بچه رو بذار زمین!حتما باید گریه اش رو دربیاري؟!گوشی رو ازگوشم فاصله دادم وبه کیانمهري نگاه کردم که غم زده رويِ صندلی پشتِ میز نشسته بود و دست زیرِ چونهزده نگاهم می کرد......دهنه ي گوشی رو جلويِ دهنم گرفتم و گفتم:-خب مامان کاري نداري فعلا!؟گفت و تماسمون قطع شد.... « مراقب خودت باشی »درمونده رو به کیان گفتم:-خب تو هم بیا!سرتکون داد...حالا می فهمم حالِ بد شبِ گذشته اش مربوط به چی بود......فکرش به امروز بود....سیزده به در!عین یه بچه ي بهانه گیر گفت:-خب نرو تو هم....روبروش نشستم :-باید برم.......نمی خوام حرف بیفته تو دهنِ فامیل......حداقل تو نمیاي من برم....می دونی که همه می دونن من نامزدکردم به اصطلاح!کنایه ام رو ندیده گرفت و گفت:-باورکن امروز خونه بمونی خوش می گذره بهت....بلند شدم و پلاستیکِ تخمه ها رو کنارِ میوه ها گذاشتم و گفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۵٩-نه......ما همیشه سیزده به در کنارِ فامیلیم....می ریم یه گوشه اي وباهم خوشیم.....حس کردم ناراحت شد...بلند شد و گرفته گفت:-باشه...پس آماده شو برسونمت....بگو شرکتشون مشکل داشت نتونست بیاد....نگاهش کردم که رفت.دوست نداشتم تنهاش بذارم ولی نمی تونستم این روز رو تو خونه بمونم...دلم می پوسید....به وسایل و خوراکی هایی که آماده کرده بودم نگاه کردم.....همه چی کامل بود...رفتم که آماده بشم....کیان تو سالن نشسته بود و به تلویزیون خاموش خیره بود...بی توجه به اتاق رفتم و لباس پوشیدم....سوییشرتِ بهاره ام رو برداشتم و دستی به صورتم کشیدم...براي رهایی از این رنگ پریدگی باید متوسل به آرایش می شدم...به وسایلی نگاه کردم که کیانمهر مدتی قبل برام خریده بود....با تردید دستی به سمتشون بردم...کمی رژ گونه و ریمل ورژ لب........به خودم نگاه کردم...رنگ به روم برگشته بود....راضی بودم.....از اتاق که بیرون زدم جیغی از ترس کشیدم...کیانمهر رو بروم به دیوار تکیه زده بود.....نگاهی به صورتِ آراسته ام کرد و گفت:-پیمان هم میاد؟!یکّه خوردم از سوالش!بهت زده گفتم:-خب....خب معلومه!تلخندي زد و کتش رو از دستی به دستِ دیگه اش داد و گفت:-بریم برسونمت....کمی تعلل کردم....چی فکر می کرد؟هنوز توي ذهنش به من یا پیمان شک داشت!؟سبد رو برداشتم و دنبالش رفتم....تا وقتی منو برسونه هیچی نگفت.....خواستم که پیاده بشم دستم رو گرفت و بابغضگفت:-امیدوارم بهت خوش بگذره....دستم رو بوسید و نگاه ازم گرفت...خواستم چیزي بهش بگم که انگشتش رو رويِ لبش گذاشت و گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٣۶٠-هیس!هیچی نگو...فقط برو!به سختی نگاه ازش گرفتم و پیاده شدم...به سرعت دور شد.....نگاهم به ماشینش بود که از کوچه بیرون رفت...آهیکشیدم...می تونستم ماشینِ فامیل رو ببینم که کنارِ هم پارك بود...پشیمون شدم....کاش نمی اومدم!خوش گذشت....اگه از کنایه هاي دخترخاله ي پیمان و چشم و ابروهاي خاله پروین می شد گذشت ، خوب بود..!چشم بستم و شقیقه ام رو تکیه زدم به شیشه....داشتم گوشت ها رو به سیخ می کشیدم با پروانه ، خواهر پیمان....می خندیدم و با پسرها که والیبال بازي می کردن سر به سر می گذاشتیم....صداش رو