۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۷:۱۷ عصر
، آهنگ ها عوض می شد ، شاد و غمگین می شد ، گرماي تنِ کیانمهر داشت گرمممی کرد..داشت چشم هاي خسته ام رو می بست ، صداي خودش هم غصه داشت ، خودش هم ناراحت بود ولی به رومنمی آورد...داشت منو آروم می کرد و چه عجیب بود که آروم می شدم...چه عجیب بود که صداش آرامش بخشم بود.....هق زدنم که تموم شد ، گریه هام که قطع شد ، کمکم کرد بشینم سرجام ، به چشم هاش که نگاه کردم ، تنها میتونستم مردمک هاي طوسی اش رو ببینم بین خون!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨١ترسناك شده بود چشم هاش...نگران شدم براش، باصداي گرفته اي گفتم:-خوبی؟چرا چشات اینطوريِ؟!لبخند زد ، ماشین رو به حرکت درآورد:-چیزي ام نیست...یه کم سرم درد می کنه....ومن می دونستم سردرد هاش چیزي بیشتر از یه دردِ معمولیِ....دردهایی بود که اونو از پا می انداخت و عجیب بود که کیانمهر حالا کنارم نشسته بود و رانندگی می کرد.....پنجره ها رو پایین داد ، باد خنک حالم رو جا می آورد....صداش رو آروم می شنیدم:-ازت بعید بود اینطور واکنش نشون دادن....باید خوشحال می شدي!کوتاه جواب دادم:-هستم!-ولی الان داشتی گریه می کردي.....سرچرخوندم سمتش،نیم نگاهی به من کرد و راهنما زد،جواب دادم:-نمی دونم...بعضی چیزها تو اختیار خودت نیست....یهویی اینطوري شدم....لبخند زد ، لبخند زدم ، گوشه اي نگه داشت ، با دیدنِ پرورشگاه لبخندم کش پیدا کرد....سرو ته اش رو می زدي میاومد اینجا.....نگاهی به پرورشگاه کرد و گفت:-دوست دارم خنده هاشون رو ببینم....خنده هاشون رو که می بینم انگاري یادم میره دنیا چه قدر نامردِ!چه قدر زندگیسختِ....وچه قدر مشکلات رو سرم ریخته...پیاده شد ،پیاده شدم ، کنارم هم قدم بر می داشتیم ، شونه به شونه ،قدم به قدم....صداي آهسته اش رو شنیدم:-تصم....تصمیم گرفتم تو مزایده بمونم....سرم رو تکون داد ، دستم رو گرفت و گفت:-به نظرت راهمون میدن؟!ساعت نزدیکِ هشتِ...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨٢شونه بالا انداختم:-نمیدونم....ولی امیدوارم راه بدن....منم سرم درد می کنه براي بازي کردن با این بچه ها...دستم رو فشرد.....شاید می شد یه شبِ دیگه رو بین فرشته هاي مختارِ خدا خوب سر کرد......این کیانمهر بود که سربه سر بچه ها می ذاشت و می خندوند همه رو...صداي خنده ها که توي سالن می پیچید نمی تونستی نخندي...نمی تونستی شاد نشی!کتش روي دستِ من بود و خودش با آستین هاي بالا زده دنبال بچه ها می دوید و وقتی کسی به دستش می افتادقلقلک می دادش......خانم جعفري کنار من ایستاده بود و گاهی با حرص پا می کوبید و بلند می گفت:-آقاي مجد!با وجود اینکه ته صداش معلوم بود خودش هم راضیِ از شاديِ بچه هاش......بچه هایی که لازم نبود دنیا دنیا پول داشته باشی تا خوشحالشون کنی ،فقط کافی بود که کمی بچه شد ، هم قدشون وپابه پاشون دوید...!!خانم جعفري با خنده اي توي صداش برگشت سمتِ من ، سري تکون داد و گفت:-من می دونم بالاخره اخراج می شم...!نباید این وقت شب راهتون می دادم...!صداي غش غش خنده ي بچه ها که باز پیچید ، خانم جعفري بلند گفت:-جناب مجد!از وقتِ خوابِ بچه ها گذشته..!کیانمهر با صورتِ سرخ شده اش گفت:-اي بابا خانم جعفري.....این بچه ها یه شب تا ده بیدار بمونن هیچی نمی شه به خدا....نیم نگاهی به من کرد و من ناخواسته دلواپس چشم هاي به خون نشسته اش بودم ، لبخندي به من زد و دوباره مشغولبازي با بچه ها شد....نگاهم پی قدم هاش بودکه گاهی روبروي بچه ها زانو می زد و سر زیرگلوشون فرو می کرد و ته ریشش قلقک میدادشون و صداي خنده هاشون می پیچید!لبخند می زدم از این شیرینی هاي خواستنی......دخترکی موخرگوشی نفس نفس زنان روبروم ایستاد ، سنی نداشت ، شاید شش سال....نفس نفس زنان گفت:-خاله؟شمام بیا بازي دیگه!بیا خاله!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨٣نمی تونستم درخواستش رو رد کنم...مگه می شد دختربچه اي تا این حد خواستنی ازت درخواست کنه و تو بگی نه؟کت کیان رو رويِ صندلیِ کنارم گذاشتم و همقدم شدم باهاش....جیغ بچه ها و بالا و پریدن هاشون نشان از ذوق داشت....کنارکیانمهر ایستادم ، حتی می تونستم چروكِ ناشی از خندهي کنار صورتش رو ببینم!دنیاي آدم ها همین بود...یک لحظه غمگین و یک لحظه شاد...دستم رو گرفت و فشرد......آهسته لب زد:-ممنونم...ومن دقیق نفهمیدم چرا از من تشکر کرد؟مگه من چه کار کردم؟چه کردم که لایق تشکر بود؟!من هم شروع کردم به نوازش بچه ها و همبازي شدنشون....جلوي بچه هاي دو-سه ساله می نشستم و دست هام رو جلوي صورتم می گرفتم و بعد ناگهان کنار می بردم و با چشمهایی گرد شده و لبخند می گفتم:-دالی!وصداي قهقهه ي خنده هاشون وجودم رو گرم می کرد....به ژست هاي بزرگانه ي بچه ها نگاه می کردم و لذت می بردم از دنیاي ساده اشون.....کم کم خواب چشم هاشون رو خمار کرد...یکی پس از دیگري گوشه اي لمیدن و کم کم به خواب رفتن...خانم جعفري هنوز هم کمی غرغر می کرد...می گفت نباید می گذاشت این موقع شب اینجا بیایم....قصد رفتن که کردیم ، کیانمهر خسته و آهسته گفت:-ممنونم خانم جعفري...نمی دونید چه لطف بزرگی درحق ما کردید...و واقعا لطف بود...حس می کردم دیگه قلبم سنگین نیست....دیگه خسته نیستم...کنارکیانمهر که جا گرفتم ، لبخند از لبم محو نمی شد...حتی وقتی دستم زیرِ دستِ کیانمهر رويِ دنده قفل شد اعتراضینکردم ، هرچه بود من این حال خوش رو از بابتِ کیانمهر وحضورش داشتم....کنارپارکی نگه داشت ، نفسش رو آه وار از سینه خارج کرد و گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨۴-بریم قدم بزنیم؟هوا خیلی خوبه....بی حرف همراهش شدم......آهسته گفت:-بهتري؟!نیم نگاهی بهش کردم:-آره....ممنون..لبخند زد:-من باید ازت ممنون باشم.......-براي چی؟!سکوت کرد و کمی بعد با سري افتاده گفت:-واسه اینکه حتی واسه چندساعت هم شده فکرمیکنم خانواده دارم....چیزي نداشتم که بگم ،فقط با قلبی که انگار جایی توش درد داشت نگاهش کردم.....نمی خواستم سکوتمون طولانیبشه،بنابراین پرسیدم:-توچرا بهم ریختی وقتی شنیدي بچه ي دوم میران به دنیا اومده؟ایستاد ، بهت زده نگاهم کرد ، چشم هاش لرزید و من انگار یادم رفته بود این مرد حسرت پدرشدن داره.....لبخند تلخی زد ،نگاه ازم گرفت وراه افتاد ، دنبالش راه افتادم ، آروم گفت:-بی خیال...نمی خوام درموردش حرف بزنم....اولین باربود که نمی خواست درباره ي تلخکامی هاش حرف بزنه و این برام جاي تعجب داشت....نگاهم رو دور وبرم چرخوندم ، آخرشب کم بودن افرادي که براي قدم زدن اومده بودن ،هواهنوز کمی سرد بود...باد کهوزید این سرما بیشترخودش رو نشون داد...لرزیدم...کیان که دید گفت:-سردته؟!خواستم بگم نه که دوباره با بادي که پیچید به لرزش افتادم ، کت اش رو ازتن بیرون کشید و روي شونه هام انداخت ،لبه هاي کت رو به هم نزدیک کردم و پرسیدم:-پس خودت چی؟!دست اش رو دور کمرم انداخت و به خودش نزدیک تر کرد و گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨۵-تو مهم تري....وقتی تو گرم ات باشه ، انگاري من گرممِ!باابروهاي بالا رفته نگاهش کردم و ناخواسته ازدهنم پرید:-استدلالت تو حلقم واقعا!باچشم هاي گرد شده نگاهم کرد و کمی بعد با صداي بلند شروع به خندیدن کرد....منو به خودش فشرد و گفت:-موافقی من خودم یه سري به حلقت بزنم؟!اخم کردم و با مشت به بازوش کوبیدم و با حرص گفتم:-بی حیا!شما سرجات وایستا!حلق من خودش صاحاب داره!چشمکی زد و گفت:-صاحابش که خودمم!جلوي زبونش کم آوردم.....لب هام رو به هم فشردم،خندید ولی بین ابروهاش اخم درهم کشید و آهسته گفت:-بریم خونه؟به آهستگی خودش پرسیدم:-چرا؟حالت خوب نیست؟!مردمک هاش رو به مردمک هام دوخت و من باز هم ترسیدم از خونی که موج می زد تو چشم هاش ، آروم گفت:-نه....خوبم....فقط دیگه داره دیرمیشه...تابرسیم خونه نیمه شب هم رد کرده.....سري تکون دادم و همقدمش شدم......شب خوبی بود!شاید تازه یادگرفته بودیم مسالمت آمیززندگی کردن یعنی چی......غلتی زدم و سرم رو بیشترتوي بالش فرو کردم که حس کردم صداي ناله می شنوم.....چشم هام رو کمی باز کردم....همهچیزتار و تاریک بود...خمیازه کشیدم که دوباره صداي ناله بلند شد،چشم هام کاملا باز شد.....نگاهم خورد به مردِ کنارم...کیانمهر.....لب می گزید و ناله می کرد هرازچند گاهی.....دستم رو ستون زدم و خودم رو بالا کشیدم...تو نور کمی که ازپنجره می تابید می تونستم دونه هاي درشت عرق رو رويصورتش ببینم....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨۶دوباره لبش رو باتمام توان گزید که صداش زدم:-کیانمهر؟چته؟چشم هاش رو باز کرد ، کمی نگاهم کرد و بعد با لبخند پر دردي گفت:-هیچی....خوبم عزیزم...بیدارت کردم؟ببخشید...الان تنه لشم رو می برم تو سالن...سعی کرد بلند بشه که بازوش رو گرفتم،اخم کردم ، با توبیخ گفتم:-کسی بهت گفت بري تو سالن؟چیه؟چرا ناله می کنی؟!سرش رو کشید و به بازوم تکیه داد ، با بغض گفت:-از سرشب دارم می میرم از سردرد......ومن موندم این جمله که بغض نداشت؟این حرف کجاش جاي بغض کردن بود؟گونه اش رو به بازوم کشیدو ناله کرد...کاملا نشستم و فشاري به شونه هاش آوردم و گفتم:-بگیربخواب تا برات یه مسکّن بیارم....اینطوري که نمی شه.....چرا دکترنمی ري؟!ازتخت که پایین اومدم به پهلو چرخید ومسیر رفتنم رو دنبال کرد ، سریع قرص آکساري رو که می دونستم قاتلِ سردردِبرداشتم و با لیوانی آب به اتاق برگشتم ، می تونستم دستش رو ببینم که مشت کرده بود......کنارتخت زانو زدم ، منو کهدید خودش رو بالا کشید ، قرص رو کف دستش گذاشتم ، آروم پایین اش داد و لیوان آب رو به لب اش نزدیک کردم.....سرش رو رويِ بالش گذاشت و با لب هاي خشکیده اش زمزمه کرد:-ممنون...نتونستم جلوي دستم رو بگیرم که می رفت براي نوازش موهاي ریخته رو پیشونی اش ، دست کشیدم به موهاش وگفتم:-یه کم دیگه سردردت کاملا خوب می شه....چرا دکتر نمی ري؟شاید...شاید...خب...تلخندي زد:-دوست داري تومور داشته باشم ، بمیرم ، ازدستم راحت بشی نه؟همه اتون از این آدم اضافه راحت بشین؟چشم هام سوخت ، یه چیزي تو دلم تکون خورد....من هرچی باشم ، راضی به کم شدن تارِ مویی از سرش نبودم....دستشرو گرفتم و محکم فشردم ، سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:-تو چته؟چرا چرت و پرت می گی؟هان؟من کِی همچین حرفی زدم؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨٧سرش رو بالا کشید و روبروي صورتم نگه داشت ، آروم زمزمه کرد:-پس چرا من همیشه فکر می کنم که دوست داري سربه تنم نباشه!؟خودم رو عقب کشیدم و گفتم:-چون فکرت خرابِ!لیوان رو روي پاتختی گذاشتم و سمتِ دیگه ي تخت دراز کشیدم....هردو به سقف خیره شده بودیم.....بی حرف و فکر....دستش که روي دستم خزید بهش نگاه کردم....آروم پرسیدم:-حالت بهتره؟!نیم نگاهی به من کرد:-آره...داره بهتر میشه....به پهلو چرخیدم سمتش:-عصبیِ ،نه؟!به پهلو شد،صورتش روبروي صورتم بود:-آره فکر میکنم...خواستم چشم ببندم که حس کردم بهم نزدیک شد ، دست هاش دورم پیچید و سرم به سینه اش چسبید....پچ پچ کنانگفت:-فکر نمی کردم برام کاري بکنی.مثل خودش جواب دادم:-چرا؟!پیشونی اش رو می تونستم روي موهام حس کنم:-چون.....چون ازم متنفري.....نیستی!؟!عمیق بو می کشید بین موهام......تمام موهاي تنم خیزش کردن.....لرزیدم ، بیشتر فشرده شدم بین بازوهاش ، صورتمگُرگرفته بود.....م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨٨به سختی گفتم:-نه.....نبودم..؟نمی دونم...خودم هم نمی دونستم..!دستش روي کمرم چرخید، زیرگوشم زمزمه وار گفت:-نمی دونی چه قدر بهت نیاز دارم......اخم کردم...نیاز به چی داشت؟براي چی به من نیاز داشت؟صورتش که زیرگلوم فرو رفت ، دست هام رو مشت کردم......یه چیزي ته دلم فریاد می زد : عجب غلطی کردي خوبرفتار کردي!نفس عمیقی کشید و گفت:-نترس...نلرز.....چیزي نیست...آروم می شم الان.....آروم می شم....نمی تونستم این نزدیکی رو تحمل کنم ، با صدایی لرزان صداش کردم:-کیانمهر؟تورو خدا...تو رو خدا برو عقب....دارم...دستش که رفت زیر تی شرتم یه غده اي توي گلوم بزرگ تر شد....بهم می گفت بهت نیاز دارم...نیاز داشت براي چی ؟براي هم . خواب شدن؟به چی نیاز داشت؟به یه زن براي رفع نیازهاي ج.ن.س.ي اش؟چه غلطی کردم دلم براش سوخت!چه غلطی کردم دست کشیدم به موهاش!چه غلطی کردم باهاش خوب رفتار کردم!چرا حس می کردم جلوي چشم اون دیگه ترانه نیستم!؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٨٩ترانه اي که می گفت عاشقِ؟!چرا حس یه دختر هرزه بهم دست داده بود؟یه دختري که یه مرد فقط براي یه شب می خوادش؟!که بهش می گه بهت نیاز دارم؟!دستم مشت شد روي سینه اش:-کیان.....تورو خدا...داري اذیتم می کنی....دستش مشت شد بین کتف هام:-چرا؟چرا؟مگه تو نمی دونی من دوسِت دارم؟عاشقتم؟مشتِ بی رمقی زدم به سینه اش:-برام مهم نیست....می فهمی؟مهم نیست.....داري یه عالمه حس بد رو می کاري تو دلم...بس کن!سرش رو بالا گرفت ، خیره شد به چشم هام:-حس بد؟چه حسی ترانه؟دارم چی کارت می کنم مگه؟لب هام رو رويِ هم فشردم ، چشم بست ،عمیق نفس کشید ، دستش آروم آروم از زیر تی شرتم بیرون اومد،نشست رويبازوم ، لب هاش پیشونی ام رو بوسید و گفت:-باشه عزیزم...هرچندمن......من یه کم حالم خرابِ....بعضی چیزا دستِ خودم نیست...ببخشید اگه اذیتت کردم....بلند شد و چنگ زد به بالش اش ؛ بیشتر توي خودم مچاله شدم ، آهسته گفتم:-دروغ گفتی که سردرد داري...دروغ گفتی...فقط...فقط می خواستی حالت رو کنی و .....قبل از اینکه حرفم کامل بشه ، برگشت...همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد....خمیه زد روم....صورتش رو به صورتمچسبوند...تنها تونستم دست و پا بزنم ، پنجه هاش رو قفل کرد تو پنجه هام......صورتم خیس شد.....دوست نداشتم اینبوسه ها رو...دوست نداشتم این حس رو...خودش گفت بهم نیاز داره...فقط به خاطر نیازش بود..تمام حرف هاش دروغ بود....رهام که کرد ، صورتش رو که کنارِصورتم توي بالش فرو برد هق زدم....دست هاش بین تنم و تخت گره شدن ، چرخیدو تنِ من رويِ تنش بود.....سرم رو فرو کرد تو گردنش و با صدایی لرزون و پربغض گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٩٠-چرا امشب تموم نمی شه؟چرا انقدر این شب طولانیِ؟چرا من دارم دیوونه می شم؟دارم چی کار می کنم خدا؟!هق زدم و بیشترصورتم رو به گردنش چسبوندم....راست می گفت...شب عجیبی بود این شب.....تموم نمی شد...انگارداشت به اندازه ي یک سال طول می کشید.......دست کشید به موهام ، آروم صدام زد ، نمی خواستم ببینمش...کی گفته من ازش متنفر نیستم؟هستم...خیلی هم متنفرم..از این مرد که داشت فاصله ها رو به میل خودش از بین میبرد متنفر بودم....سرم رو به جبر بالا گرفت ، نمی خواستم تو چشم هاش خیره بشم و به حرف هاش گوش بدم..ملتمس گفت:-ترانه؟نگاهم نمی کنی؟!با درد گفتم:-نه.....نگاهت کنم که چی؟که ببینم تاوان دلسوزي برات تجاوز به حریم امِ؟نیم خیز تو تخت شد و دستش رو پشتِ کمرم محکم کرد که نیفتم،آهی کشید و با صدایی گرفته گفت:-ببخشید...ببخشید ترانه،به خدا...به خدا باور کن قصد بدي نداشتم..باور کن بعضی چیزا دستِ خودمنیست...ببخشید...ببخشید....دستت درد نکنه کمکم کردي....ولی نگاهم کن....تورو خدا....ببخشید دیگه خانمم....صداي گریه ام که بلند شد رو تخت خوابوندم ، می لرزیدم ، مثل یه جوجه ي زیر بارون مونده ، سریع بهش پشت کردم، نمی خواستم ببینم اش ، لبم درد می کرد ، قلبم درد می کرد،وجودم درد می کرد ، از پشت درآغوشم کشید ، دستش رورسوند به دستم و نوازشش کرد ، گونه اش رو رويِ شونه ام گذاشت و گفت:-ببخشید ترانه....ببخش دیگه....باور کن نمی خواستم اینطوري بشه....من....من.........نفسی کوتاه گرفت و با بغض گفت:-نکنه از فردا دوباره باهام اعلان جنگ کنی.....معذرت می خوام.....اشتباه کردم ، تو بهم کمک کردي ومن...من اذیتتکردم.....ببخشید.........چیزي نگفتم ، صورتش رو جلو کشید و به چشم هام خیره شد ، زمزمه کرد:-می بخشی؟می بخشیدم؟طوفان بود که سرمون آوار شد دمِ صبح؟!نمی دونم......م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ۴٩١فقط می خواستم بخوابم...همه چیز که آروم بود...چی شد ناگهان که پیچ در پیچ شد؟!پلک هام رو محکم روي هم فشردم که بوسه اش روي گونه ام نشست:-می دونم اشتباه کردم ، از سرشب داشتم با خودم می جنگیدم که نزدیک ات نشم ، باور کن ، دروغ نگفتم ؛ سرم دردمی کرد ولی.....ولی دست خودم نبود....کنترلم رو ازدست دادم....کی فکر می کرد این شب ته اش به اینجا ختم بشه؟!گریه ام از بوسه هاش نبود...کی از بوسیده شدن بدش میاد؟کیه که دلش نخواد مورد محبت قرار بگیره؟!ولی این بوسه هاي بوي عشق نمی داد...بوي هوس بود که پیچیده بود تو وجودم....منم که عاشق اش نبودم.....من فقط همسرصیغه ایش بودم....من فقط می خواستم آروم کنار هم زندگی کنیم....فکرنمیکردم ته اش به این جنگ عاشقانه ي دم صبح ختم بشه!***کیانمهر:برگه ي قرارداد رو بالا گرفتم و به برگه ي زیري اش نگاه کردم ، بابی حوصلگی حسین رو