۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۱۲ عصر
اینبار دیگه برام فرقی نمیکرد چی بگه ... صداش بلند شه ... فقط میخواستم برم ... رفتم بیرون ... هیچی نگفت ... پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ... نرفتم سمت اتاق خودم ... در اتاق عمه خانومو باز کردم ... رفت توش ... نگاهش مثل همیشه طرؾ دربود ... زانو زدم کنارش ... نگاهمو دوختم توی چشای بی روحش ..._ این حق منه ؟! یعنی اینقدر گناهم بزرگ بوده ؟! گناه کبیره بود ؟! حق کسی رو خوردم ؟! چیزی برداشتم از اینجا ؟ چیکار کردم ؟صدای هق هقم بلند شد ... دستشو گرفتم توی دستم ..._ تروخدا ... تنها امیدم تویی ... خدا باهام قهر کرده ... حداقل تو حرؾ بزن ... تو کاری کن خلاص شم .گریه ام شدت گرفت ... پیشونیمو چسبوندم به دستش ... میخواستم اشکام دستاشو بشورن ... شاید فهمید بهش احتیاج دارم .***با احساس دستی روی شونه ام از جا پریدم ... دختر جوونی بود ... چند قدم رفت عقب ... آروم گفت : سلام ._ سلام .دختره _ آقا گفتن بیدارتون کنم .لبخندی روی لبم جا خوش کرد ... این بهتر از تهمینه بود ... حداقل روسری سرش بود ... از سرجام بلند شدم ..._ ممنون .دختره _ خواهش میکنم خانوم !خانوم شدم ... بیچاره فکر میکرد منم مثل اون آقا میشم صاحب کارش ... نمیدونست من بدبخت تر از اونم ... از اتاق اومدم بیرون... آروم از پله ها اومدم پایین ... با آرامش ... انگار اون خواب بهم آرامش داده بود ... یه آرامش وصؾ نشدنیبا چشم دنبالش گشتم ... نشسته بود روی مبل روبروی تلوزیون ... ولی اینبار داشت با لپ تاپش کار میکرد ... رفتم جلوتر ... کمیدورتر ازش ایستادمو گفتم : کاری داشتید ؟ آقا .نگام کرد اخماش رفت توهم ... بخدا کاری نکردم ... همین اخم کردنش باعث میشد بلرزم ... ازش میترسیدم ... بخاطر اون دوتاسیلی نبود ... از چشمای قهوه ایش میترسیدم که توی هم میرفت ... که رنگ خشم میگرفت ...صدرا _ وسایلتو جمع کردی ؟_ دوتا تیکه لباسه ... توی پلاستیکن ...صدرا _ مانتو شلوارتو بپوش ... قبلش باید بری جایی .سرمو بلند کردم ... زل زدم توی چشماش ... آرومتر گفت : لبتو هم پاک کن .نگاهمو ازش گرفتم ... تازه یاد لب بدبختم افتادم ... رفتم توی دستشویی و شستمش ... دوباره زخمش باز شدو خونش جاری ... چندتادستمال گذاشتم روش و اومدم بیرون ... از توی آشپزخونه چسب زخم پیدا کردم ... دستمالو برمیداشتم تا بخوام چسبو بندازم خونمهمه جا رو به گند میکشید ..._ خانوم جان چیزی شده ؟نگاش کردم ..._ میشه اینو بندازی روی لبم ؟دختره اومد جلو و گفت : چشم خانوم جان .دستمالو برداشتم ... سریع چسبو انداخت روش ... ازش تشکر کردمو از آشپزخونه اومدم بیرون . لباسامو پوشیدم ... پلاستیکوبرداشتمو اومدم بیرون ... صدرا جلوی در داشت قدم میزد ..._ من حاضرم ...نگاهی بهم کردو رفت بیرون ... پشت سرش از خونه اومدم بیرون .... پایین پله ها جنسیس نقره ایش پارک شده بود ... آروم سوارشدم ... اونم سوار شد و پاشو گذاشت روی گاز ... ماشین یک باره از جا کنده شد ... چشامو بستم ... از سرعت میترسیدم ... حسمیکردم هرلحظه سرعت بیشتر میشه ... گوشه های صندلیمو گرفتم ... کؾ دستم روی روپوش چرمی صندلی عرق میکرد ... کلبدنم عرق کرده بود ... خدا لعنتت نکنه سهند ... که باعث شدی از سرعت بدم بیاد ... بؽض گلومو گرفت ... کجایی سهند ... کجاییداداشم ... دلم واست تنگ شده ... ایستاد ... نفس حبس شده ام به یک باره رها شد ... چشمامو آروم باز کردم ... برگشتم سمت صدرا... منو نگاه میکرد .صدرا _ اون خونه تونه ؟خشکم زد ... چی داشت میگفت ... برگشتم ... در ما بود ؟! در سفید ما بود ؟! دست مشت شده مو آروم تکیه دادم به شیشه ... نگاهمکشیده شد سمت دخترکی که داشت با دوستاش بازی میکرد ... بلوز شلوار صورتی .... همونی که زن عمو واسش خریده بود ...چقدر التماسش میکردم بزاره موهاشو خرگوشی ببندم ... نامرد الان با روبان صورتی بسته بودتش ... همون دمپایی ای پاش بود کهسر خریدنش منو سهندو توی کل بوشهر چرخونده بود ... آخرشم از همون اولین مؽازه خریده بود ... اشکام جاری شدن ... داشت بادوچرخه دوستش بازی میکرد ... لبخندی روی لبم نشسته بود ... ولی اشکام ... داشتم میخندیدم یا گریه میکردم ... ؟! نمیدونم ...زانتیای سهند جلوی در ایستاد ... رها با خوشحالی دوچرخه رو رها کردو رفت سمت ماشین ... رفت سمت در راننده ... هزار بازبهش گفتم نرو توی خیابون ... مگه گوش میده ؟! سهند پیاده شد ... خشکم زد ... این سهند نبود ... چرا اینقدر لاؼر بود ... چرا تهریش داشت ... چرا سیاه پوشیده بود ... نکنه بابا ... بؽضم ترکید ... دستم رفت سمت دستگیره ولی خیلی وقت بود از جلوی چشماممحو شده بودن ... دستگیره رو چندبار فشار دادم ..._ بازش کن ...برگشتم سمتش ... داشت توی آرامش رانندگی میکرد ..._ لعنتی بازش کن ... من باید بدونم چرا لباس سیاه تنش بود ... لعنتی باز کن این درو ...دوباره حمله ور شدم سمت در ... چرا باز نمیشد ... چرا ؟! قاعدتا باید باز میشد ... این چیکار کرده بود ... برگشتم سمتش ..._ تروجون عزیزت نگه دار ... من باید بدونم چرا لباس سیاه تنش بود .صدرا _ به فرض که یکی مرده باشه .عصبانی شدم ... حمله ور شدم سمتش ... از عکس العمل من شوکه شد ... فرمونو از توی دستش گرفتم ... توی خیابون بودیم ...رفت سمت دیگه .... صدای بوق ماشینا ... برام مهم نبود ... من باید میرفتم خونه ... باید میفهمیدم چرا سیاه پوشیده ... باید ثابتمیکردم به خودم که برحسب اتفاق سیاه پوشیده ...با کوبیده شدنم به شیشه به خودم اومدم ... نگاهم چرخید سمت صورت کبود شده صدرا ... خیلی عصبانی بود ؟! سرمو گرفتم بیندستام ... من راسا مشفق ... 15 ساله ... پدر خودمو کشتم ... لعنتی چجوری میخوای زندگی کنی ؟ !_ پیاده شو ...سرمو بلند کردم ... اینجا کجا بود ؟! آها همون خونه ای که باید میومدیم ... پیاده شدم ... کنار در ایستاده بود ...صدرا _ یه لحظه به فرار فکر کنی جنازه تو میبرم داخل .خیلی عصبانی بود ... رفتم داخل ... بهم نشون میداد کجا برم ... جلوی یه در ایستاد .. بازش کردو گفت :برو داخل ...رفتم داخل ... در محکم به هم کوبیده شد ... برگشتم سمتش ...صدرا _ توئه لعنتی چی فکر کردی ؟ !هیچی نگفتم .. فکر کنم بخاطر اتفاق توی ماشین عصبانی بود ... داد زد : منو باش دلم واست سوخت بردمت تا خونواده تو ببینی ...اشکام جاری شدن .. کلافه دستشو کشید توی موهاش و گفت : بس کن .همین حرفش باعث شد بؽضم بشکنه ...صدرا _ بس کن ...ولی نمیتونستم جلوشو بگیرم ... درو باز کردو رفت ... از خونه رفت بیرون ... نشستم روی زمین و بؽضمو رها کردم ...بالاخره دست از گریه کردن برداشتم ... برای این که حوصلم سر نره رفتم خونه رو دید بزنم . هنوز بؽض تو گلوم بود ولی بهشتوجهی نمیکردم .. خونه ی نسبتا معمولی ای بود ... هم اندازش هم وسایلش .. انگار برای افراد معمولی بود . مثله من .. یا برایخوش گذرونی آقا ... توی هردو اتاق خونه تخت دو نفره بود و همون گواه اینو میداد این بچه مثبت نیست . من چیکار مثبت یا منفیبودن این داشتم ؟ !بی توجه به چیدمان اتاق ها به سمت اشپزخونه رفتم . امیدوار بودم یه چیزی برای خوردن پیدا کنم . دلم داشت ضعؾ میرفت . دریخچال رو باز کردم . پر مواد ؼذایی بود از شیر مرغ تا جون ادمیزاد .. نمیتونستم خیلی صبر کنم . دنبال ماهیتابه گشتم . سریع یهنیمرو درست کردم و خوردم . بهترین و خوشمزه ترین ؼذای دنیا .. البته برای من که حس نداشتم ؼذا درست کنم .. ضرفای کثیؾرو شستم . نمیدونستم این دو روز چی کار باید بکنم .. تنها توی یه خونه که تقریبا هیچی نداشت . البته تلوزیون بود ولی انچنانرؼبتی بهش نداشتم . ولی بهتر از هیچی بود ... رفتم و روشنش کردم.بیشتر از ده بار شبکه ها رو جا به جا کردم ولی دریػ از یهبرنامه جالب ... بدون این که تلوزیون رو خاموش کنم رفتم سمت یکی از اتاقا .. میخواستم این دو روز واقعا استراحت کنم . بیشتراز نظر فکری .. هرچند نمیشد ... یکم تو اتاق ها چرخیدم .. با دیدن تلوزیون که تیتراژ یه فیلم رو نشون میداد از خوشحالی بالدراوردم .. حداقل امشب رو بیکار نبودم .. نشستم پای تلوزیون .. فیلمش طنز بود .. نمیدونم کی فیلم تموم شد .. و من کی خوابم برد*****صبح با احساس کرختی بیدار شدم .. باز بد خوابیده بودم.تقصیره خودم بود .. نباید خیلی محو فیلم میشدم .... دست از دعوا با خودمبرداشتم و رفتم سمت حموم .. شاید یه دوش اب گرم حالم رو بهتر میکرد ..از حموم بیرون اومد و به سمت اشپزخونه رفتم . یه صبحانه مفصل .. خودم رو به پختن نهار سرگرم کردم .. خوب بود نیم ساعتمنشدم بود صبحانه خورده بودم .. خونه عمه خانوم که به زور میتونستم یه لقمه بخورم .. حداقل اینجا دلی از عذا در بیارم . بعد ازؼذا رفتم توی یکی از اتاقا و خودمو پرت کردم رو تخت ... خیلی حس خوبی داشت .. خیلی هم خوابم میومد .. همیشه وقتی ؼذامیخوردم خوابم میگیرفت .. اخرین چیزی که یادم بود این بود که من چرا انقدر میخوابم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ساعت 7 بیدار شدم ... احساس کوفتگی داشتم .. رفتم سمت اشپزخونه ... گرسنم نبود ... ولی .. با دیدن چیپس سرکه این که حتی یهذره هم جا ندارم رو فراموش کردم ... رفتم دوباره پای تلوزیون .. شبکه 4 فقط فیلم داشت .. بهتر از هیچی بود .. بی توجه به عدد12 که با رنگ قرمز بالای صفحه نوشته شده بود با اشتیاق فیلم رو دنبال کردم ...فیلم تموم شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم .. باید برای این فیلم میزدن زیر 18 سال ممنوع نه 12 سال ... پاهام رو تویسینم جمع کردم . حتی توان روشن کردن چراغ ها رو هم نداشتم .. از طرفی تاریکی .. تنهایی .. بهم فشار میاورد . بالاخره بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم که چیزی نیست به سمت کلید لامپ رفتم و روشنش کردم .. واقعا اگه از ترس سکته نمیکردم خیلی بود .دوباره برگشتم سمت مبل و روش نشستم . صحنه های فیلم جلوی چشمم رژه میرفتن . جایی که از دیوار بی دلیل خون می اومد ... یاجایی که دماسنج اتاق دمای صفر درجه رو نشون میداد .. و کسی که تو اتاق بود داشت یخ میزد .. این همون فیلمی بود که سهندنذاشت نگا کنم ... سهند گفته بود فیلم ترسناکیه .. مناسبه سن من نیست .. ؼلط کردم نگاه کردم ... حاا چجوری بخوابم ؟! داشتمدیوونه میشدم . همون جا روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم . با این که میدونستم دوباره بدنم درد میگیره اما با لجبازینمیخواستم از جام پاشم .. هر چند خوابم هم نمیومد . هم زیاد خوابیده بودم و هم این فیلم زیادی برام ترسناک بود ..*********ساعت 11 از خواب پاشدم . دیگه امروز رو نمیتونستم تحمل کنم .. این دو روز رو به زور تحمل کردم ... دوباره کارای دیروز ..البته به جز خواب بعد از ظهر .. چون نمیتونستم .. میترسیدم .. از شب میترسیدم . اگه دیشب سکته نکرده بودم امشب حتما سکتهمیکردم ... با تمام تلاشم ولی بالاخره شب اومد .. با تنهاییش .. با ترسش ... دیگه جرئت نداشتم تلوزیون رو روشن کنم ..ساعت حدودای 8 بود .. تمام چراغ های خونه رو روشن کردم .. حتی چراغ حموم رو .. میترسیدم ... دلم صدا میخواست .. که یادمبره تنهام .. تلوزیون رو روشن کردم .. بین دی وی دی های موجود توی کشوی میز تلوزیون یکی که روش نوشته بود ) شاد (انتخاب کردم و گذاشتم تو دستگاه ... صداش رو بالا بردم .. خب .. یه نگاه به خودم انداختم .. بی معطلی رفتم سمت اتاقی که وسایلمرو توش گذاشته بودم ... همون تاپ و دامن بنفش رو برداشتم .. میخواستم خوشحال باشم . مگه امشب صدرا مهمونی نداشت ؟ خبمنم میتونستم مهمونی داشته باشم . بازم تو خونه صدرا . شروع کردم رقصیدن .. الکی جیػ میزدم . واقعا برام مهم نبود .. فقطنمیخواستم ساکت باشم ... نمیخواستم ترس بهم ؼلبه کنه ..صدای اهنگ قطع شد .. برگشتمصدرا _ معلوم هست اینجا چه خبره ؟صداش بلندتر از حد معمول بود . نگاش از صورتم رفت پایین و برگشت . تازه یادم اومد چی پوشیدم ....موندنو جایز ندونستم ...سریع رفتم توی همون اتاق و در رو بستم .. ولی لباسام تو اون یکی اتاق بود ... نشستم رو تخت . امیدوار بودم نیاد تو اتاق .. اصلاچرا بیاد ؟! چیکاره من داره ... کارشو انجام میده میره ...نمیدونم چقدر گذشته بود .. شاید یه ساعت .. میدونم که هنوز تو خونه بود . صدای در نیومده بود .. روی تخت دراز کشیدم و پتو روکشیدم روم .. اخه من که هیچ وقت دامن نمیپوشیدم .. چرا یهو الان پوشیدم ؟؟؟؟؟؟؟؟خوابم نمیبرد . به زور چشمام رو روی هم فشار دادم . ولی صدای در باعث شد که بازش کنم . حتما اومده بود دعوام کنه ... دوبارهلرزیدم .. بی اون که اون حرفی بزنه .. ای کاش میدونست حتی بدون ای که حرفی هم بزنه من ازش میترسم . اونوقت اینجوریسکتم نمیداد .حرفی نمیزد .. اتاق تاریک بود و نمیتونستم حالت چهرش رو تشخیص بدم . چراغ خواب رو روشن کردم .. نور چراغاذیتم کرد . هنوز همونجور ساکت سر جاش وایساده بود .. عصبانی شدم ._ امری داشتین ؟؟یکم حرص هم چاشنی حرفم بود . اومد جلوتر .. دستش یه بطری بود که نتونستم روش رو بخونم.با نزدیک شدنش تونستم صورتشرو بهتر ببینم..چشماش قرمز بود.یکم ترسیدم.بهتر بود برم و لباسم رو عوض کنم.این که منو دیده بود.بدون گفتن حرفی رفتم سمتدر.چند قدم مونده بود به در خواستم بدوم که احساس کردم رو هوا معلق ام.یه جیػ فرابنفش.صدرا پرتم کرد رو تخت.خودش روخواست بندازه روم که سریع پاشدم.دوباره به سمت در حرکت کردم ولی اینبار با دو.همه بدنم نبض بود و قلبم داشت از جاش درمیومد.نفس نفس میزدم.فاصله بین تخت و در شاید به زور 2 متر می شد ولی برای من بیشتر از دو کیلومتر بود.دستم خورد بهدستگیره که باز از پشت کشیده شدم.دوباره جیػ..که خودم از شنیدنش گوشام درد گرفت.دستش رو گذاشت روی دهنم و فشار داد.کنارگوشم گفت:جیػ نزن.کسی نجاتت نمیده .نفس کشیدن واسم سخت شده بود.پرتم کرد روی زمین.از برخورد با زمین تمام بدنم درد گرفت.رفت سمت در و قفلش کرد.کلیدش رواز زیر در به سمت بیرون هل داد.یعنی من باید تا صبح با این تو اتاق میموندم؟نه نباید بذارم .توی یه لحظه.یه تصمیم انی..به سمتگلدون گوشه اتاق رفتم.پرتش کردم.خیلی راحت جاخالی داد.خورد به دیوار و با صدای بدی شکست .صدرا_بعدا پولشو ازت میگیرم .اومد سمتم .نه..نمیخواستم.دویدم سمت تخت.خواستم از روش رد شم و چراغ خواب رو بردارم که سنگینی رو روی کمرم حسکردم.دیگه نتونستم تکون بخورم .گریم شدت گرفته بود.بازوم رو گرفت و چرخوندم . فاصله ی صورت هامون به اندازه یه کؾ دست بود.از زور گریه نفسم بالانمیومد.دستم رو گذاشتم روی سینش.زدمش...التماسش کردم .ولی انگار گوش هاش کر شده بود.دو تا دستام رو با یه دستش گرفت وبرد بالای سرم.احساس میکردم مچ دستهام دارن میشکنن.دستام رو میکشیدم ولی دریػ از یک سانت جا به جایی.با دست ازادشکمربندش رو دراورد.ترسیدم.دیگه تکون نمیخوردم.خندید..قهقهه زد.گریم شدت گرفت..بیشتر و بیشتر...صدای خنده هاش تو هق هقمگم شد.ساکت شد و من هنوز اشک میریختم.با کمربندش دستم رو بست به تخت.لگد زدم بین پاهاش..دیدم که ضعؾ کرد .خودم رو کشیدم بلاتر که با دهنم کمربند رو باز کنم.فقط یکم مونده بود.فقط یه ذره که باز بشه.پاهام کشیده شد.این بار پاهام روجوری قفل کرد که دیگه حتی نمیتونستم پام رو تکون بدم.یه سیلی جایزه حرکتم بود..سرم رو برگردوند .صدرا_اخی..از لبت داره خون میاد..)با یه لحنه دلسوزانه(...ولی حقت بود.)با یه لحن عصبانی )دیگه هیچی نمیفهمیدم.انگار داشتن جونمو میگرفتن.هیچی رو جز درد حس نمیکردم.درد...درد...درد ......اروم هم نمیشد.نمیدونم کی بود که ولم کرد..نمیدونم چقدر گریه کردم.نگاهش کردم...خوابید..خودمو کشیدم بالا..بالاخره دستام رو بازکردم.دور مچ هام قرمز بود..سرم درد میکرد..دیگه نفهمیدم چی شد ..چشامو باز کردم ... نگاهمو دوختم به سقؾ ... دردی توی ناحیه شکمم بود ... اه باز شد آخر ماه ... اخمام رفت توهم ... الان شایداین تخت بدبخت قرمز شده ... چرخیدم تا از پهلوم بلند شم تا دردش کمتر باشه ... با دیدن صدرا خشکم زد ... این اینجا چیکار میکرد؟! چرا ملافه تا روی کمرش بود ... چرا هیچی تنش نبود ... به یکباره همه چیز جلوی چشمام جون گرفتن ... بؽض به گلوم چنگانداخت ... عقب رفتم ... از تخت افتادم پایین ... دردم بیش پست امشب ...تر شد ... ملحفه رو کشیدم روی خودم ... خودمو کشیدمگوشه اتاق ... کز کردم ... ملحفه رو محکمتر پیچیدم دور خودم ... نگاهمو چرخوندم سمت کسی که واقعا فهمیدم ازش متنفرم ... چهراحت خوابیده بود ... بایدم راحت میخوابید ... حالشو کرده بعدش ... سرمو گرفتم بین دستام ... چرا اینجوری شده بود ؟! چرا ؟!یعنی گناه من اینقدر بزرگ بود ؟بؽضم شکست ... صدای هق هقم بلند شد ... سرمو گذاشتم روی زانوم و گریه سر دادم ..._ چی شده باز ؟هیچی نگفتم ... برام فرقی نمیکرد دیگه میخواد چه بلایی سرم بیاره .. هرچقدرم منو بزنه برام فرقی نداره ... چون من فقط آرزویمرگ میکنم ...صدرا _ میگم چ ...ادامه نداد ... حتی سرمو بلند نکردم بدونم چرا حرفشو ادامه نداد ... برام اهمیتی نداشت ... صدای تختو شنیدم ... بعدش صدای در... سرمو از روی زانوم برداشتمو داد زدم : ازت متنفرم عوضی !برام فرقی نداشت ... فوقش یه دوتا سیلی میخوردم ... ولی باید یکم از دردم رو آرومتر میکردم ...ولی صدایی نیومد ... در بازو بسته شد ... رفت ... هیچی بهم نگفتو رفت ...سرمو به دیوار تکیه دادمو گفتم : یعنی همه اونایی که میرن دزدی این بلا سرشون میاد ؟ !لبخندی زدمو گفتم : یادم باشه توی روزنامه آگهی بزنم نرید دزدی ... خیلی بده ... من زجرشو کشیدم ... خیلی سخته ...بؽضم شکست ... داشتم چی میگفتم ؟! خودمم نمیدونستم ... فقط اینو میدونستم که الان دوست داشتم مامان اینجا باشه ... الان آؼوشمامانو میخواستم ... مامان ؼلط کردم ...