قرارگاه سایبری عطاملک
  • رادیو عشق
  •  
  • مشاوره خانواده
  • طراحی لوگو
  • عضویت طلایی
    • ورود
    • ثبت نام
    ورود
    نام کاربری:
    گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
     
    یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
  • ورود
  • ثبت نام
ورود
نام کاربری:
گذرواژه‌: گذرواژه‌تان را فراموش کرده‌اید؟
 
یا توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی وارد شود
توسط حساب کاربریتان در شبکه های اجتماعی متصل شوید

قرارگاه سایبری عطاملک › حیات طیبه › هنر › کتاب | رمان | ادبیات v
« قبلی 1 … 25 26 27 28 29
› داستان افتخار بزرگ

امتیاز موضوع:
امتیاز موضوع:
  • 63 رأی - میانگین امتیازات: 2.89
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
حالت‌های نمایش موضوع

داستان افتخار بزرگ

ADMIN آفلاین
بنیانگذار قرارگاه سایبری
********
امتیاز: 25,696
تاریخ عضویت: اسفند ۱۳۸۹
محل سکونت: شهرستان جوین
اعتبار: 250
میزان اخطار: 0%
سپاس ها 241
سپاس شده 439 بار در 352 ارسال
#1
۱۳۹۰-۲-۱۲، ۱۲:۰۷ عصر
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟…

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟

پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
ان الله مع الصابرین

رادیو عشق ❤

پاسخ
وب سایت ارسال‌ها اعتباردهی
پاسخ اخطار
 سپاس شده توسط
« قدیمی‌تر | جدیدتر »


موضوعات مرتبط با این موضوع…
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستان کاسب مشاور ADMIN 0 197 ۱۴۰۰-۵-۱۴، ۱۰:۰۰ صبح
آخرین ارسال: ADMIN
Heart داستان کوتاه ایمیل به خدا ADMIN 1 1,056 ۱۳۹۹-۹-۱، ۰۷:۵۸ صبح
آخرین ارسال: ADMIN
  هنوز رژیم داری؟ - داستان کوتاه ADMIN 0 464 ۱۳۹۹-۳-۲، ۰۴:۳۳ عصر
آخرین ارسال: ADMIN
  دوستی را با داستان بیاموزیم sam44 0 581 ۱۳۹۴-۹-۱۰، ۰۵:۰۴ عصر
آخرین ارسال: sam44
  داستان زیبای چه كشكی، چه پشمی sana 0 834 ۱۳۹۴-۶-۱۸، ۰۹:۳۴ عصر
آخرین ارسال: sana
  داستان جالب راننده اتوبوس aniaz 0 461 ۱۳۹۴-۶-۱۷، ۰۹:۱۶ عصر
آخرین ارسال: aniaz
  داستان آمادگی برای رفتن melika 0 822 ۱۳۹۴-۶-۱۵، ۱۰:۳۷ صبح
آخرین ارسال: melika
  داستان آموزنده بادکنک من farnoosh 0 578 ۱۳۹۴-۲-۵، ۱۲:۴۶ عصر
آخرین ارسال: farnoosh
  داستان کوتاه زنجیر عشق cheshmak 0 573 ۱۳۹۴-۲-۲، ۰۶:۱۷ عصر
آخرین ارسال: cheshmak
fjump اگر ايميل داشتم ( داستان واقعي) ~~sara~~ 0 1,140 ۱۳۹۲-۳-۲۱، ۱۱:۴۹ صبح
آخرین ارسال: ~~sara~~

  • مشاهده‌ی نسخه‌ی قابل چاپ


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
  • صفحه‌ی تماس
  • بازگشت به بالا
  • بایگانی
  • امتیازات کاربران
قدرت گرفته ازMyBB و پارسی شده توسط MyBBIran.com
طراحی شده توسط Rooloo | ترجمه و طراحی مجدد توسط ParsanIT.ir

برو بالا
حالت خطی
حالت موضوعی