۱۳۹۱-۲-۱، ۰۵:۰۱ عصر
می دانم که بودی و دیدی ... کنارم...
نشسته بودی به نظاره،شاید هم برای تبریک آمده بودی.
نوبت به اتاق رسید،
همان اتاق کنج خانه،همان جا که وقتی دلم هوایت را می کرد آنجا می شد مأمن دل تنگی هایم.
کیف لباس ها را برداشتم،کمدت را باز کردم و مشامم پر شد از عطرشان...
.
دو سالش بود که تو دیگر نیامدی . آن موقع ها وقتی از راه می رسیدی آنقدر بیقراری می کرد که ناچار با همان حال میهمان آغوشت می کردی اش. آرام می شد با وجود آرام بخش تو. می خندید و می خواست هر چه را از صبح دیده و شنیده با همان زبان نیمه باز کودکی اش برایت باز گو کند...
"و چه زیبا بلبل آواز خوان در آغوش گل نغمه ی "بابا" سر میداد"
بابا!
تو که رفتی قد کشید و بزرگ شد و هر روز اشتیاقش برای دیدن گل بیشتر. انگار هوس آواز خوانی کرده باشد "بلبلت"...
و سال هایش گذشت با اشک هایی که که برایت می ریخت.
حالا نیستی ببینی خواهرم را ، دخترت را ، همان کودک دو ساله ی دیروز را...
یعنی هستی ، می بینی،... اما...
نمی دانم چطور بگویم بابا... می دانی! می ترسم زیاد ذوق زده شوی!
به جمع ما یک "خانم دکتر"اضافه شده. سحرت را میگویم بابا
ذوق کردی؟!
جایت حسابی خالیست. و شاید، نه ، بیشتر از همیشه، محسوس تر از همیشه!
او چشمانش را بست و چشمان من خیس شد. نتوانسته بود صفحه ی مانیتور را نگاه کند،شاید می ترسید از اینکه خلاف خواسته ی تو باشد. اما نشد! خواسته ات اجابت شد. و دخترت ... بلبلت شد همان که دوست داشتی...
.
حالا مامان دارد می رود با سحر، می گوید پدر که نیست ، باید خودم باشم ، بروم ، حامی شوم...
مادر دارد می رود با سحر... و من باید لباس های تو را بیرون بیاورم از همان کمد چوبی قدیمی که انسی عجیب با لباس های تو و با تو دارد... باید آنها را به صورت بچسبانم، در اغوش بگیرم و روانه ی خانه ی جدید،تا با سحر باشی ... با همان دردانه ی دو ساله ات...
همه امده اند... و من نشسته ام و لباس هایت در آغوشم... انگار شکستن بغض هایم صدایشان کرده ...
اشک هایم...
صدایشان خانه را پر کرده...
نشسته بودی به نظاره،شاید هم برای تبریک آمده بودی.
نوبت به اتاق رسید،
همان اتاق کنج خانه،همان جا که وقتی دلم هوایت را می کرد آنجا می شد مأمن دل تنگی هایم.
کیف لباس ها را برداشتم،کمدت را باز کردم و مشامم پر شد از عطرشان...
.
دو سالش بود که تو دیگر نیامدی . آن موقع ها وقتی از راه می رسیدی آنقدر بیقراری می کرد که ناچار با همان حال میهمان آغوشت می کردی اش. آرام می شد با وجود آرام بخش تو. می خندید و می خواست هر چه را از صبح دیده و شنیده با همان زبان نیمه باز کودکی اش برایت باز گو کند...
"و چه زیبا بلبل آواز خوان در آغوش گل نغمه ی "بابا" سر میداد"
بابا!
تو که رفتی قد کشید و بزرگ شد و هر روز اشتیاقش برای دیدن گل بیشتر. انگار هوس آواز خوانی کرده باشد "بلبلت"...
و سال هایش گذشت با اشک هایی که که برایت می ریخت.
حالا نیستی ببینی خواهرم را ، دخترت را ، همان کودک دو ساله ی دیروز را...
یعنی هستی ، می بینی،... اما...
نمی دانم چطور بگویم بابا... می دانی! می ترسم زیاد ذوق زده شوی!
به جمع ما یک "خانم دکتر"اضافه شده. سحرت را میگویم بابا
ذوق کردی؟!
جایت حسابی خالیست. و شاید، نه ، بیشتر از همیشه، محسوس تر از همیشه!
او چشمانش را بست و چشمان من خیس شد. نتوانسته بود صفحه ی مانیتور را نگاه کند،شاید می ترسید از اینکه خلاف خواسته ی تو باشد. اما نشد! خواسته ات اجابت شد. و دخترت ... بلبلت شد همان که دوست داشتی...
.
حالا مامان دارد می رود با سحر، می گوید پدر که نیست ، باید خودم باشم ، بروم ، حامی شوم...
مادر دارد می رود با سحر... و من باید لباس های تو را بیرون بیاورم از همان کمد چوبی قدیمی که انسی عجیب با لباس های تو و با تو دارد... باید آنها را به صورت بچسبانم، در اغوش بگیرم و روانه ی خانه ی جدید،تا با سحر باشی ... با همان دردانه ی دو ساله ات...
همه امده اند... و من نشسته ام و لباس هایت در آغوشم... انگار شکستن بغض هایم صدایشان کرده ...
اشک هایم...
صدایشان خانه را پر کرده...
زندگی مثل یک دیکته است. مینویسیم و پاک می کنیم غافل از روزی که میگن برگه ها بالا