۱۳۹۱-۶-۷، ۰۴:۱۸ عصر
این تنهایی نیست که از آن می ترسم!
ترسم از این توهم است
که در نبودنم گاه دیوانه وار
سرت را از فرط بی قراری
و از ترس دیدن تمام نبودنم
به دیوار خواهی کوبید . . .
آیا خواهی کوبید؟؟
...
قول بده که خواهی آمد
اما . .
هرگز نیا !
اگر بیایی همه چیز خراب می شود .
دیگر نمی توانم اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم . .
من خو کرده ام به این انتظار . .
به این پرسه زدن ها
در ایستگاه و اسکله . .
اگر بیایی
من چشم به راه
چه کسی بمانم . . . ؟
...
تو بگو !
وقتی خواب بودم
چه کسی مداد رنگی اش را برداشت
و
فاصله ها را پررنگ کرد . . . ؟
....
برنگرد!
که برنمی گردی تو هیچوقت . .
نمی خواهمم داشته باشمت،نترس . . . !
فقط بیا . .
در خزان خواسته هایم
کمی قدم بزن
تا ببینمت!
دلم برای راه رفتنت تنگ شده . . .
....
تمام من
از آن تو می شود
جز خودم!
که گرداگرد تنت
تاب می خورد . . .
...
شاید
شعر همین است
که من عاشق تو باشم
و تو
با هرکه می خواهی . . . !
...
چراچنین؟
بغض های کال من چرا چنین؟
گریه های لال من چرا چنین؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد؟
اهتزاز بال من چرا چنین؟
رنگ بال های خواب من پرید
خامی خیال من چرا چنین؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من چرا چنین؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من چرا چنین؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من چرا چنین؟
داغ تازه ی تو، داغ کاغذی
داغ دیر سال من چرا چنین؟
هرچه و همه،تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین؟
سا ل و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من چرا چنین؟
در گذشته سرگذشتم این نبود
حال،شرح حال من چرا چنین؟
نسل اعتراض انقراض یافت..
حیف شد،زوال من چرا چنین؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز
جرأت سوال من چرا چنین؟
....
امشب
تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در "تو"
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین یک بار
تکرار می شدی !
تکرار . . .
...
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز او
ما را . . .
فردا ؟ ؟ ؟
....
ترسم از این توهم است
که در نبودنم گاه دیوانه وار
سرت را از فرط بی قراری
و از ترس دیدن تمام نبودنم
به دیوار خواهی کوبید . . .
آیا خواهی کوبید؟؟
...
قول بده که خواهی آمد
اما . .
هرگز نیا !
اگر بیایی همه چیز خراب می شود .
دیگر نمی توانم اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم . .
من خو کرده ام به این انتظار . .
به این پرسه زدن ها
در ایستگاه و اسکله . .
اگر بیایی
من چشم به راه
چه کسی بمانم . . . ؟
...
تو بگو !
وقتی خواب بودم
چه کسی مداد رنگی اش را برداشت
و
فاصله ها را پررنگ کرد . . . ؟
....
برنگرد!
که برنمی گردی تو هیچوقت . .
نمی خواهمم داشته باشمت،نترس . . . !
فقط بیا . .
در خزان خواسته هایم
کمی قدم بزن
تا ببینمت!
دلم برای راه رفتنت تنگ شده . . .
....
تمام من
از آن تو می شود
جز خودم!
که گرداگرد تنت
تاب می خورد . . .
...
شاید
شعر همین است
که من عاشق تو باشم
و تو
با هرکه می خواهی . . . !
...
چراچنین؟
بغض های کال من چرا چنین؟
گریه های لال من چرا چنین؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد؟
اهتزاز بال من چرا چنین؟
رنگ بال های خواب من پرید
خامی خیال من چرا چنین؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من چرا چنین؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من چرا چنین؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من چرا چنین؟
داغ تازه ی تو، داغ کاغذی
داغ دیر سال من چرا چنین؟
هرچه و همه،تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین؟
سا ل و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من چرا چنین؟
در گذشته سرگذشتم این نبود
حال،شرح حال من چرا چنین؟
نسل اعتراض انقراض یافت..
حیف شد،زوال من چرا چنین؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز
جرأت سوال من چرا چنین؟
....
امشب
تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در "تو"
خلاصه کردم:
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین یک بار
تکرار می شدی !
تکرار . . .
...
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز او
ما را . . .
فردا ؟ ؟ ؟
....
نمیشکنم !
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .
تنها
گاهی
مچاله می شوم . . .