۱۳۹۹-۱۱-۱۴، ۰۴:۳۷ عصر
از زبان شخصیت اول: عسل
به سمت ماشین عروس رفتم. سارینا با خوشحالی منتظر ماهان بود. ماهان داشت با سورنا و دوستش حرف میزد. سرمو سمت شیشه ی طرف سارینا خم کردم و گفتم: خوشگل خانوم...دست راستت رو سرِ ما. داآشمونو اذیت نکنیا.
سارینا با لبخند یه نگاه بهم انداخت و گفت: خیالت جمع عشقم.
نگاهی به ماهان و سورنا و رفیقش انداختم و گفتم: داش سورن یه امشبو بی خیال دختر خانومای محترم شده. عجیببه. این همه هلوی مجلسی و سورنا سر به زیر!؟
سارینا خندید و گفت: چه بدونم. لابد داداشم تصمیم گرفته واسه حفظ آبروی خواهرشم که شده یه امشبو مخ نزنه.
نگاهم به سمت رها که داشت سورنا رو دید میزد چرخید. گفتم: اوه اوه! مورد داره خودش به سورن نخ میده.
سارینا به رها نگاهی انداخت و گفت: بابا این لقبش آویزوونه قرنه. سورن ازش خوشش نمیاد.
چشمام از تعجب گرد شد و با پوزخند پرسیدم: جداً؟ چه عجب بابا. بالاخره یه دختر پیدا شد که این سورنا ازش خوشش نیاد. البت؛ اون نفرتی که من و داآشت از هم داریم هم واسه خودش قابل ستایشه.
با هم خندیدیم. بعد از چند ثانیه دیدیم که ماهان و سورنا و دوست سورنا به سمت ماشین عروس اومدن. خودمو جمع و جور کردم و روسریمو جلو کشیدم. پسره ی مخ زن...رفیقشم برداشته آورده عروسی. ماهان رفت و کنار سارینا پشت فرمون نشست و اون پسره ی نچسب و دوستشم کنار من رو به روی سارینا ایستادند. سورنا یه اخمی به من کرد و سرشو خم کرد و با مهربونی به سارینا گفت: سارینا جان! ایشون دوست و رییسم آقای زانیار درخشنده ان.
زانیار هم نیم نگاهی به من انداخت و سرشو به سمت ماشین خم کرد. با سارینا سلام و احوال پرسی کرد. سورنا همون طور زیر چشمی داشت با اخم به من نگاه می کرد. چته خو؟ ارثیه نداشته ی پدریتو بالا کشیدم؟ یه چشم غره بهش رفتم و دست به سینه ایستادم. حرف زانیار که با سارینا تموم شد، سرمو خم کردم و اینبار به ماهان گفتم: آقا ماهان رفیق ما رو اذیت کنی با من طرفیا.
ماهان خندید و گفت: نه عسل خانوم. رفیق شما مارو اذیت نکنه، ماهم کاری به کارش نداریم.
اینبار با مهربونی به هردوشون نگاه کردم و گفتم: ایشاال خوشبخت بشین.
هردو تشکر کردن و منم سرمو بلند کردم. نگاهم به سورنا افتاد که عین شمر زل زده بود تو چشمای من. عوضی! خب دوستمه دوست دارم باهاش حرف بزنم. تورو سننه؟
همونطور که داشتیم با اخم و نفرت به هم نگاه می کردیم، زانیار به سورنا گفت: سورنا جان من دیگه کم کم میرم. با اجازه ات.
با سورن و عروس دوماد دوست داشتنی مون خداحافظی کرد و رو به من گفت:خداحافظ خانوم...؟
یه نگاه به سورن انداختم و بهش چشم غره رفتم و به زانیار گفتم: عبادی هستم. خداحافظ.
زانیار یک تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت: عبادی؟!
-بله چطور؟
زانیار-هیچی...خانوم عبادی. به امید دیدار.
سورنا-بهتر بود اینو نمیگفتی. پشیمون میشی!
با تعجب هردومون برگشتیم و به سورنا نگاه انداختیم. زانیار با خنده پرسید:چرا سورنا؟
سورنا یه پوزخند بهم زد و همون طور که به من نگاه می کرد گفت: بی خیال.
زهرمار. پسره ی هفت خط. میخوام خرخره تو بجوئم.خودخواه بی نمک.
-شما به حرفای این آدم زیاد توجه نکنید آقای درخشنده. عقلش معیوبه.
سارینا که داشت به رفتارای من و داداشش می خندید گفت: بس کنید شما دوتا هم. باز رسیدین بهم شروع کردین؟
-تقصیر داداشته. امروز نتونسته مخ بزنه داره سر من خالی می کنه.
سورنا-من مخ میزنم؟
-نه پس عمه ی منه؟
سورنا-من مخ نمیزنم. دخترا خودشون جذبم میشن.
-عجب دخترای احمقین پس!
زانیار و ماهان و سارینا خندیدند. زانیار گفت: شما کوتاه بیاین خانوم عبادی.این سورنای ما یکم تند میره.
بعد دستشو به شونه ی سورنا زد و خندید. خلاصه این آقا زانیار هم رفت سوار مازراتی اش شد و راه افتاد. سورنا هم داشت اونو راه مینداخت. بدبختی منم این بود که باید با سورنا می رفتم خونه.اَه خیلی از ریختش خوشم میاد باید نیم ساعتم تحملش کنم. ماشین عروس راه افتاد و مهمونا هم پشت سر هم میرفتن. من موندم و خود نکبتش. از قصد نمیرفت سمت ماشینش. می خواست منو منتظر بذاره. وقتی همه رفتن با پررویی تمام همونطور که یه دستش به جیبش بود و چشمای سبزشو بهم دوخته بود با اخم بهم گفت: نمیخوای راه بیفتیم؟
-خب تو ماشینتو بیار تا راه بیفتیم دیگه.
سورنا-یه ساعته به ماشینم تکیه دادی. چجوری بیارمش؟
اوخ اوخ. راست می گفت. به در راننده تکیه داده بودم. خنده ام گرفت و کشیدم کنار.
-انقدر که این ماشینت لگنه اصلاً دیده نمیشه.
سورنا-همین لگن هم تو نداری.
سوار ماشین شدیم و راه افتاد. ضبطشو روشن کرد. اولش آهنگ آی خدا دلگیرم ازت از محسن یگانه پخش شد که سه تا زد جلو و رفت روی آهنگ اینجا جای تو نیست از محسن یگانه. از قصد اون آهنگو گذاشت. حالا انگار من می خواستم پیشش بمونم. بدم میاد ازش. پسره ی نچسب ایکبیری. فکر کرده کیه. حتماً امروز دخترا بهش پا ندادن داره سر من خالی میکنه. عین سگ پاچه میگیره. سگ اخلاق؛ تو روحت!
آهنگ که تموم شد، ضبطو خاموش کرد و گفت: زانیار گفت توی مهمونیم تورو هم دعوت کنم.
می میری بگی دعوتی؟حتماً باید بگی زانیار گفته؟! به درک!
-برای چی؟
سورنا-چه می دونم. ازم خواست به تو هم بگم بیای. البته می دونم نمیای. ولی زانیار گفت بهت بگم که حتماً بیای.
-باشه میام.
برگشت و با تعجب و اخم نگاهم کرد. با همون لحن جدی و از خود راضی که البته فقط موقع حرف زدن با من اون لحنو داشت گفت: مطمئنی میخوای بیای؟
-اوهوم.
آی سوخت. حال کردم. واسه سوزوندن تو هم که شده صددرصد میام.
-حالا مهمونیِ چی هست؟
سورنا-به مناسبت ترفیعمه.
-اوهو! ترفیعم بلدی بگیری؟فکر کردم فقط بلدی دور و بر دخترا پرسه بزنی.
سورنا-به کوری چشم تو یه ترفیع تپل گرفتم. شدم حسابدار.
-به کوری چشم دشمنام ایشاال! مبارکت باشه.
یه نگاه با تعجب بهم کرد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مرسی.
-ببخشید مزاحم تو شدم.کسی نبود که باهاش بیام.
بالاخره باید کوتاه میومدم. داشت منو می رسوند خونه ام.
سورنا-اشکلای نداره. چه تو...چه هرکدوم از دخترای محله، خوب نیست تو شب سوار ماشین غریبه بشن.
-عجب! پس روی دخترای محل هم غیرتی هستی؟
سورنا-هم من، هم همه ی پسرای محله روی دخترای خیابون آذر غیرت داریم.
-آهان! اون وقت یه خیابون بالاتر باشن باهاشون رفیق میشین.آره؟
به سمت ماشین عروس رفتم. سارینا با خوشحالی منتظر ماهان بود. ماهان داشت با سورنا و دوستش حرف میزد. سرمو سمت شیشه ی طرف سارینا خم کردم و گفتم: خوشگل خانوم...دست راستت رو سرِ ما. داآشمونو اذیت نکنیا.
سارینا با لبخند یه نگاه بهم انداخت و گفت: خیالت جمع عشقم.
نگاهی به ماهان و سورنا و رفیقش انداختم و گفتم: داش سورن یه امشبو بی خیال دختر خانومای محترم شده. عجیببه. این همه هلوی مجلسی و سورنا سر به زیر!؟
سارینا خندید و گفت: چه بدونم. لابد داداشم تصمیم گرفته واسه حفظ آبروی خواهرشم که شده یه امشبو مخ نزنه.
نگاهم به سمت رها که داشت سورنا رو دید میزد چرخید. گفتم: اوه اوه! مورد داره خودش به سورن نخ میده.
سارینا به رها نگاهی انداخت و گفت: بابا این لقبش آویزوونه قرنه. سورن ازش خوشش نمیاد.
چشمام از تعجب گرد شد و با پوزخند پرسیدم: جداً؟ چه عجب بابا. بالاخره یه دختر پیدا شد که این سورنا ازش خوشش نیاد. البت؛ اون نفرتی که من و داآشت از هم داریم هم واسه خودش قابل ستایشه.
با هم خندیدیم. بعد از چند ثانیه دیدیم که ماهان و سورنا و دوست سورنا به سمت ماشین عروس اومدن. خودمو جمع و جور کردم و روسریمو جلو کشیدم. پسره ی مخ زن...رفیقشم برداشته آورده عروسی. ماهان رفت و کنار سارینا پشت فرمون نشست و اون پسره ی نچسب و دوستشم کنار من رو به روی سارینا ایستادند. سورنا یه اخمی به من کرد و سرشو خم کرد و با مهربونی به سارینا گفت: سارینا جان! ایشون دوست و رییسم آقای زانیار درخشنده ان.
زانیار هم نیم نگاهی به من انداخت و سرشو به سمت ماشین خم کرد. با سارینا سلام و احوال پرسی کرد. سورنا همون طور زیر چشمی داشت با اخم به من نگاه می کرد. چته خو؟ ارثیه نداشته ی پدریتو بالا کشیدم؟ یه چشم غره بهش رفتم و دست به سینه ایستادم. حرف زانیار که با سارینا تموم شد، سرمو خم کردم و اینبار به ماهان گفتم: آقا ماهان رفیق ما رو اذیت کنی با من طرفیا.
ماهان خندید و گفت: نه عسل خانوم. رفیق شما مارو اذیت نکنه، ماهم کاری به کارش نداریم.
اینبار با مهربونی به هردوشون نگاه کردم و گفتم: ایشاال خوشبخت بشین.
هردو تشکر کردن و منم سرمو بلند کردم. نگاهم به سورنا افتاد که عین شمر زل زده بود تو چشمای من. عوضی! خب دوستمه دوست دارم باهاش حرف بزنم. تورو سننه؟
همونطور که داشتیم با اخم و نفرت به هم نگاه می کردیم، زانیار به سورنا گفت: سورنا جان من دیگه کم کم میرم. با اجازه ات.
با سورن و عروس دوماد دوست داشتنی مون خداحافظی کرد و رو به من گفت:خداحافظ خانوم...؟
یه نگاه به سورن انداختم و بهش چشم غره رفتم و به زانیار گفتم: عبادی هستم. خداحافظ.
زانیار یک تای ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت: عبادی؟!
-بله چطور؟
زانیار-هیچی...خانوم عبادی. به امید دیدار.
سورنا-بهتر بود اینو نمیگفتی. پشیمون میشی!
با تعجب هردومون برگشتیم و به سورنا نگاه انداختیم. زانیار با خنده پرسید:چرا سورنا؟
سورنا یه پوزخند بهم زد و همون طور که به من نگاه می کرد گفت: بی خیال.
زهرمار. پسره ی هفت خط. میخوام خرخره تو بجوئم.خودخواه بی نمک.
-شما به حرفای این آدم زیاد توجه نکنید آقای درخشنده. عقلش معیوبه.
سارینا که داشت به رفتارای من و داداشش می خندید گفت: بس کنید شما دوتا هم. باز رسیدین بهم شروع کردین؟
-تقصیر داداشته. امروز نتونسته مخ بزنه داره سر من خالی می کنه.
سورنا-من مخ میزنم؟
-نه پس عمه ی منه؟
سورنا-من مخ نمیزنم. دخترا خودشون جذبم میشن.
-عجب دخترای احمقین پس!
زانیار و ماهان و سارینا خندیدند. زانیار گفت: شما کوتاه بیاین خانوم عبادی.این سورنای ما یکم تند میره.
بعد دستشو به شونه ی سورنا زد و خندید. خلاصه این آقا زانیار هم رفت سوار مازراتی اش شد و راه افتاد. سورنا هم داشت اونو راه مینداخت. بدبختی منم این بود که باید با سورنا می رفتم خونه.اَه خیلی از ریختش خوشم میاد باید نیم ساعتم تحملش کنم. ماشین عروس راه افتاد و مهمونا هم پشت سر هم میرفتن. من موندم و خود نکبتش. از قصد نمیرفت سمت ماشینش. می خواست منو منتظر بذاره. وقتی همه رفتن با پررویی تمام همونطور که یه دستش به جیبش بود و چشمای سبزشو بهم دوخته بود با اخم بهم گفت: نمیخوای راه بیفتیم؟
-خب تو ماشینتو بیار تا راه بیفتیم دیگه.
سورنا-یه ساعته به ماشینم تکیه دادی. چجوری بیارمش؟
اوخ اوخ. راست می گفت. به در راننده تکیه داده بودم. خنده ام گرفت و کشیدم کنار.
-انقدر که این ماشینت لگنه اصلاً دیده نمیشه.
سورنا-همین لگن هم تو نداری.
سوار ماشین شدیم و راه افتاد. ضبطشو روشن کرد. اولش آهنگ آی خدا دلگیرم ازت از محسن یگانه پخش شد که سه تا زد جلو و رفت روی آهنگ اینجا جای تو نیست از محسن یگانه. از قصد اون آهنگو گذاشت. حالا انگار من می خواستم پیشش بمونم. بدم میاد ازش. پسره ی نچسب ایکبیری. فکر کرده کیه. حتماً امروز دخترا بهش پا ندادن داره سر من خالی میکنه. عین سگ پاچه میگیره. سگ اخلاق؛ تو روحت!
آهنگ که تموم شد، ضبطو خاموش کرد و گفت: زانیار گفت توی مهمونیم تورو هم دعوت کنم.
می میری بگی دعوتی؟حتماً باید بگی زانیار گفته؟! به درک!
-برای چی؟
سورنا-چه می دونم. ازم خواست به تو هم بگم بیای. البته می دونم نمیای. ولی زانیار گفت بهت بگم که حتماً بیای.
-باشه میام.
برگشت و با تعجب و اخم نگاهم کرد. با همون لحن جدی و از خود راضی که البته فقط موقع حرف زدن با من اون لحنو داشت گفت: مطمئنی میخوای بیای؟
-اوهوم.
آی سوخت. حال کردم. واسه سوزوندن تو هم که شده صددرصد میام.
-حالا مهمونیِ چی هست؟
سورنا-به مناسبت ترفیعمه.
-اوهو! ترفیعم بلدی بگیری؟فکر کردم فقط بلدی دور و بر دخترا پرسه بزنی.
سورنا-به کوری چشم تو یه ترفیع تپل گرفتم. شدم حسابدار.
-به کوری چشم دشمنام ایشاال! مبارکت باشه.
یه نگاه با تعجب بهم کرد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت: مرسی.
-ببخشید مزاحم تو شدم.کسی نبود که باهاش بیام.
بالاخره باید کوتاه میومدم. داشت منو می رسوند خونه ام.
سورنا-اشکلای نداره. چه تو...چه هرکدوم از دخترای محله، خوب نیست تو شب سوار ماشین غریبه بشن.
-عجب! پس روی دخترای محل هم غیرتی هستی؟
سورنا-هم من، هم همه ی پسرای محله روی دخترای خیابون آذر غیرت داریم.
-آهان! اون وقت یه خیابون بالاتر باشن باهاشون رفیق میشین.آره؟