۱۳۹۲-۱-۱۷، ۰۱:۴۵ عصر
از شهید سوسول تا آقازاده تاجر و لکسوز سوار
حمید داود آبادی نویسنده وبلاگدر جدیدترین مطلب وبلاگش نوشت:
*آن که فهمید:
آقا سوسوله را آوردند.
شنیدم توی محل شهید آوردن. عادی بود. عادتمون شده، هزارتا هزارتا بیارن و ببرن. ککمونم نمی گزه. انگار نه انگار.
ولی این یکی با بقیه فرق داشت. نه یک کم، که خیلی.
از اسمش بگیر برو تا ...
مازیار
مازیار، داداش کوچیکه افشین.
وای که چه بچه ای بود افشین. شرّ و شلوغ. از اونا که ...
اونا که چی؟
چی فکر کردین؟
اسمش سوسولی بود، خودشم یه کم، ولی نه اونقدر.
نه مثل من که ظاهرم رو خیلی حفظ می کنم، ولی باطنم از هر ...ی ...تره!
با افشین توی یه مدرسه درس میخوندم.
خودش که این بود، داداش کوچیکش چی بود؟
کوه عشق و معرفت.
افشین با همه شلوغی و شرّبازیش، خیلی باحال بود.
اینو امروز که نیست نمیگم؛ همون روزا به خودش میگفتم.
همیشه لبخند قشنگی روی لباش بود. هرچی من و ما عُنُق و اخمو بودیم، افشین شاد بود و خندان. قول میدم حتی لحظه های آخر هم اونقدر خندیده که ...
اصلا یادم رفت داشتم از کی می نوشتم.
مازیار، داداش کوچیکه افشین.
مازیار بعد 29 سال برگشت و محل رو به هم ریخت. همون جوری که افشین به هم میریخت.
همه رو تکوند. دلاشون رو جارو کرد. اصلا قبل عید اومد تا یه خونه تکونی مفصل راه بندازه.
حالا اگه گفتین مازیار که استخوناش رو آوردن، چه ربطی داره به داداشش افشین؟
افشین که ما مثلا بچه حزب اللهی های مدرسه که خیلی ادعای غیرتمون می شد، بهش می گفتیم "بچه سوسول".
آخه اسمشم سوسولی بود. ولی نه. خیلی داش مشدی و بامعرفت بود. خیلی باحال و بامرام.
آخه افشین هم رفت دنبال داداشش.
آره. اگه اشتباه نکنم، افشین یکی دوسال بعد داداشش رفت.
اون قدر به داداش کوچیکش وفادار بود، که نخواست جنازش برگرده.
هنوزم برنگشته.
شاید به احترام داداشش مونده تا بعدا بیاد.
احترام به برادر کوچیکه است دیگه.
افشین و مازیار، اسمشون سوسولی بود ولی رسمشون، از خیلی مدعیان مردی و غیرت، بالاتر.
اون روزی که بیگانه به خانه و کاشانه حمله کرد و ناموس ملت رو به خطر انداخت، افشین و مازیار همچین سینه سپر کردن، قلم پای دشمن رو خورد کردن تا دیگه هوس دست درازی به خاک دلیران نکنه.
همون موقع که بعضیا داشتند توی اون جاهای فرنگ، حالشون رو میکردن!
غیرت و شرافت.
افشین و مازیار.
اینها همیشه باهم در ذهنم تداعی میکنه.
ای کاش مردنماهای امروز، ذره ای و فقط ذره ای، از مردونگی و غیرت افشین و مازیار بو برده بودن.
اشتباه نکنید. نمیخوام نسل جوون بیگناه امروز رو بکوبم.
منظورم با این پایینی های به اصطلاح بالانشینه!
این پایین رو بخونید تا ببینید منظورم با کیه:
* آن که نفهمید:
ما آدمای خیلی خوبی هستیم. مومن و عالی.
هیشکی به گرد پای ما نمیرسه.
انقلاب که شد، منم ایران بودم. جنگ که شد، منم سینه سپر کردم. رفتم برای ارسال پیام انقلاب به اون سر دنیا. خب یکی باید بار این زحمت سخت رو به دوش میکشید!
زن و بچه ام رو هم بردم. رفتم دیار ژرمن ها تا بهشون حالی کنم ما چقدر انقلابی هستیم.
زندگی در بین دشمن خیلی سخت بود. هزار و یک مصیبت داشت. بی پولی، سرما... وای نگو، سرما هم میخوردیم.
البته بی پولی رو که قربونش برم انقلاب، همه رو برامون جبران می کرد. هزار هزار، دلار دلار ...
بچه هامم بردم. خب باید فرهنگی بار می اومدن دیگه.
خسته شدم. بیست و پنج سال غربت کم نیست.
اگه آزاده ها 10 سال غربت و سختی کشیدن، منم 25 سال غربت و سختی کشیدم.
خب شکنجه اونا با ما خیلی فرق داشت.
شکنجه ما، روحی و روانی بود. از اونایی که "بایرام لودر" توی "اخراجیهای 2" التماس میکرد عراقیا شکنجه اش بدن!
من پیشمرگ همه میشدم.
خدا هم برام ساخت.
ایران که اومدم، فهمیدم چیکار کنم. شدم یقه سفید و دکمه تقوا (بیخود نگو دگمه پدرسوخته بازی) رو بستم و یواش یواش خودمو فروکردم ...
آخرش شدم اونی که دنبالش بودم.
این ور و اون ور و بیشتر توی جعبه جادو، بعنوان کارشناس فرهنگی حرافی کردم و نظریه دادم. متخصص همه چی شدم. از یارانه گرفته تا رایانه و ...
تا آخرش به آرزوی کودکیم رسیدم و شدم رئیس.
حالا وقت میوه چینی رسید.
پسر گلم هم باید که به نوایی میرسید.
آخرش شد آقازاده.
آرزوم بود.
اونکه سن و سالش از انقلاب کمتره، واسه خودش مردی شده.
اون اولا که حالیش نبود. اونقدر توی کله اش خوندم تا چند جزء قرآن حفظ کرد. مثل خودم ریش گذاشت و توی مجلس های این ور و اون ور قرآن خوند تا خودش رو توی دل رئیس رووسا جا کرد.
حالا دیگه وقت میوه چیدنشه.
اون وقتا که خودم رو توی فلان وزارت خونه فروکردم، اونم فروکردم تو دفتر خودم.
بچه متولد فرانکفورت که نباید بیکار بمونه!
آخرش شد اونی که دنبالش بودم.
الان فقط داره به مردم بیچاره و بدبخت خدمت میکنه. به قشر آسیب پذیر. زیر خط فقری ها! همونا که وقتی ما توی هامبورگ می چریدیم، این جا بهشون میگفتن مستضعف!
همه چی وارد می کنه.
از کمیابترین داروها گرفته تا ...
آخرین مدل ماشینهای دویست سیصد میلیونی.
حال میکنم آقازادمو میبینم.
آخرش خارج رفتن به دردمون خورد.
مطمئنم همین بچه، آینده نسل اندر نسلمون رو می سازه.
همین الان واسه خودش تاجری شده که صدتا مثل اون به گرد پاش نمیرسن.
خودمونیم:
اگه انقلاب واسه خیلیا آب نداشت، واسه ما خارج رفته ها، فرهنگ خورده فرنگ، خوب نونی داشت.
خودم رو که ببندم، باز میرم همون جا که بچه هام میرن و میان.
بچه باید اسمش درست و حسابی باشه.
این اسمای سوسولی مثل افشین و مازیار چیه؟
آقازاده باید اسمش خوب باشه. مثلا از سوره های قرآن!
بی خود شایعه درست نکنید.
چرت و پرت نگین.
کی گفته آقازاده من وقتی می ره دیسکوهای فرانکفورت، اونجاها رو براش قُروق می کنند؟!
حمید داود آبادی نویسنده وبلاگدر جدیدترین مطلب وبلاگش نوشت:
*آن که فهمید:
آقا سوسوله را آوردند.
شنیدم توی محل شهید آوردن. عادی بود. عادتمون شده، هزارتا هزارتا بیارن و ببرن. ککمونم نمی گزه. انگار نه انگار.
ولی این یکی با بقیه فرق داشت. نه یک کم، که خیلی.
از اسمش بگیر برو تا ...
مازیار
مازیار، داداش کوچیکه افشین.
وای که چه بچه ای بود افشین. شرّ و شلوغ. از اونا که ...
اونا که چی؟
چی فکر کردین؟
اسمش سوسولی بود، خودشم یه کم، ولی نه اونقدر.
نه مثل من که ظاهرم رو خیلی حفظ می کنم، ولی باطنم از هر ...ی ...تره!
با افشین توی یه مدرسه درس میخوندم.
خودش که این بود، داداش کوچیکش چی بود؟
کوه عشق و معرفت.
افشین با همه شلوغی و شرّبازیش، خیلی باحال بود.
اینو امروز که نیست نمیگم؛ همون روزا به خودش میگفتم.
همیشه لبخند قشنگی روی لباش بود. هرچی من و ما عُنُق و اخمو بودیم، افشین شاد بود و خندان. قول میدم حتی لحظه های آخر هم اونقدر خندیده که ...
اصلا یادم رفت داشتم از کی می نوشتم.
مازیار، داداش کوچیکه افشین.
مازیار بعد 29 سال برگشت و محل رو به هم ریخت. همون جوری که افشین به هم میریخت.
همه رو تکوند. دلاشون رو جارو کرد. اصلا قبل عید اومد تا یه خونه تکونی مفصل راه بندازه.
حالا اگه گفتین مازیار که استخوناش رو آوردن، چه ربطی داره به داداشش افشین؟
افشین که ما مثلا بچه حزب اللهی های مدرسه که خیلی ادعای غیرتمون می شد، بهش می گفتیم "بچه سوسول".
آخه اسمشم سوسولی بود. ولی نه. خیلی داش مشدی و بامعرفت بود. خیلی باحال و بامرام.
آخه افشین هم رفت دنبال داداشش.
آره. اگه اشتباه نکنم، افشین یکی دوسال بعد داداشش رفت.
اون قدر به داداش کوچیکش وفادار بود، که نخواست جنازش برگرده.
هنوزم برنگشته.
شاید به احترام داداشش مونده تا بعدا بیاد.
احترام به برادر کوچیکه است دیگه.
افشین و مازیار، اسمشون سوسولی بود ولی رسمشون، از خیلی مدعیان مردی و غیرت، بالاتر.
اون روزی که بیگانه به خانه و کاشانه حمله کرد و ناموس ملت رو به خطر انداخت، افشین و مازیار همچین سینه سپر کردن، قلم پای دشمن رو خورد کردن تا دیگه هوس دست درازی به خاک دلیران نکنه.
همون موقع که بعضیا داشتند توی اون جاهای فرنگ، حالشون رو میکردن!
غیرت و شرافت.
افشین و مازیار.
اینها همیشه باهم در ذهنم تداعی میکنه.
ای کاش مردنماهای امروز، ذره ای و فقط ذره ای، از مردونگی و غیرت افشین و مازیار بو برده بودن.
اشتباه نکنید. نمیخوام نسل جوون بیگناه امروز رو بکوبم.
منظورم با این پایینی های به اصطلاح بالانشینه!
این پایین رو بخونید تا ببینید منظورم با کیه:
* آن که نفهمید:
ما آدمای خیلی خوبی هستیم. مومن و عالی.
هیشکی به گرد پای ما نمیرسه.
انقلاب که شد، منم ایران بودم. جنگ که شد، منم سینه سپر کردم. رفتم برای ارسال پیام انقلاب به اون سر دنیا. خب یکی باید بار این زحمت سخت رو به دوش میکشید!
زن و بچه ام رو هم بردم. رفتم دیار ژرمن ها تا بهشون حالی کنم ما چقدر انقلابی هستیم.
زندگی در بین دشمن خیلی سخت بود. هزار و یک مصیبت داشت. بی پولی، سرما... وای نگو، سرما هم میخوردیم.
البته بی پولی رو که قربونش برم انقلاب، همه رو برامون جبران می کرد. هزار هزار، دلار دلار ...
بچه هامم بردم. خب باید فرهنگی بار می اومدن دیگه.
خسته شدم. بیست و پنج سال غربت کم نیست.
اگه آزاده ها 10 سال غربت و سختی کشیدن، منم 25 سال غربت و سختی کشیدم.
خب شکنجه اونا با ما خیلی فرق داشت.
شکنجه ما، روحی و روانی بود. از اونایی که "بایرام لودر" توی "اخراجیهای 2" التماس میکرد عراقیا شکنجه اش بدن!
من پیشمرگ همه میشدم.
خدا هم برام ساخت.
ایران که اومدم، فهمیدم چیکار کنم. شدم یقه سفید و دکمه تقوا (بیخود نگو دگمه پدرسوخته بازی) رو بستم و یواش یواش خودمو فروکردم ...
آخرش شدم اونی که دنبالش بودم.
این ور و اون ور و بیشتر توی جعبه جادو، بعنوان کارشناس فرهنگی حرافی کردم و نظریه دادم. متخصص همه چی شدم. از یارانه گرفته تا رایانه و ...
تا آخرش به آرزوی کودکیم رسیدم و شدم رئیس.
حالا وقت میوه چینی رسید.
پسر گلم هم باید که به نوایی میرسید.
آخرش شد آقازاده.
آرزوم بود.
اونکه سن و سالش از انقلاب کمتره، واسه خودش مردی شده.
اون اولا که حالیش نبود. اونقدر توی کله اش خوندم تا چند جزء قرآن حفظ کرد. مثل خودم ریش گذاشت و توی مجلس های این ور و اون ور قرآن خوند تا خودش رو توی دل رئیس رووسا جا کرد.
حالا دیگه وقت میوه چیدنشه.
اون وقتا که خودم رو توی فلان وزارت خونه فروکردم، اونم فروکردم تو دفتر خودم.
بچه متولد فرانکفورت که نباید بیکار بمونه!
آخرش شد اونی که دنبالش بودم.
الان فقط داره به مردم بیچاره و بدبخت خدمت میکنه. به قشر آسیب پذیر. زیر خط فقری ها! همونا که وقتی ما توی هامبورگ می چریدیم، این جا بهشون میگفتن مستضعف!
همه چی وارد می کنه.
از کمیابترین داروها گرفته تا ...
آخرین مدل ماشینهای دویست سیصد میلیونی.
حال میکنم آقازادمو میبینم.
آخرش خارج رفتن به دردمون خورد.
مطمئنم همین بچه، آینده نسل اندر نسلمون رو می سازه.
همین الان واسه خودش تاجری شده که صدتا مثل اون به گرد پاش نمیرسن.
خودمونیم:
اگه انقلاب واسه خیلیا آب نداشت، واسه ما خارج رفته ها، فرهنگ خورده فرنگ، خوب نونی داشت.
خودم رو که ببندم، باز میرم همون جا که بچه هام میرن و میان.
بچه باید اسمش درست و حسابی باشه.
این اسمای سوسولی مثل افشین و مازیار چیه؟
آقازاده باید اسمش خوب باشه. مثلا از سوره های قرآن!
بی خود شایعه درست نکنید.
چرت و پرت نگین.
کی گفته آقازاده من وقتی می ره دیسکوهای فرانکفورت، اونجاها رو براش قُروق می کنند؟!
آن شراب طهوررا که شنیده ای بهشتیان را می خورانند، میکده اش کربلاست...