۱۳۹۰-۷-۶، ۰۵:۵۷ عصر
فصل5 ريما براي اخرين بار خود را در ايينه چك كرد و وقتي مطمئن شد كه سرو وضعش ايرادي ندارد از در خارج شد اژانس را كه در انتظار خود ديد به گامهايش شتاب داد با وجودي كه زود راه افتاده بود باز هم دير به باشگاه رسيد و فرنوش كارش را شروع كرده بود سريع به رختكن رفت و لباسهاي ورزشي خود را پوشيد از بس توي اين مدت ورزش نكرده بود احساس كسلي مي كرد و حوصله ي ورزش كردن نداشت مي دانست اگه جا بزند از دست غر زدن هاي فرنوش خلاصي ندارد ساكش را توي كمد جا داد و وارد سالن شد با ديدن سروتيپ خود در اينه قدي به هيجان امد تاپ و دامن اسپرت مارك adiddasقرمز رنگ با كفش و جوراب قرمز و موهايي كه به قول خودش مدل خرگوشي بسته بود خيلي به او مي امد مثل بقيه شروع به گرم كردن خود نمود فرينوش نگاهش كرد و ارام گفت: جيگر باز كه دير اومدي به فرينوش نگاه كرد كه پوشيده در بلوز و شلاور مشكي رنگ با رگه هاي طلايي موهايش را همه به صورت بافت دراورده بود با خود فكر كرد:چه حوصله اي داشته چه قدر وقت برده تا اين همه مو رو بافته وقتي لبخند مضحك فرينوش را ديد فهميد كه متوجه شده در ذهنش چه مي گذرد مثل خود او ارام گفت: به من حق بده با ديدن موهات همه چي يادم بره فرينوش خنده ي شيريني كرد و با صداي بلند گفت: نفس عميق(چند بار تكرار كرد)حالا دگاژه يك دو به زوربا..........شاسه كلاسيك...... يك ساعتي حركات ايروبيك انها ادامه داشت و در اخر ورزش هاي كششي و ريلكس ايشن فرينوش مثل هميشه با صداي لطيف و رسايش كه به شاگردانش ارامش مي داد گفت: خب حالا تموم بدن رو از انقباض خارج كنين رهاي رها چشمها رو ببندين كف دست ها رو به سقف فكر رو ازاد كنين به هيچ چيز فكر نكنين حالا به اين فكر كنين كه روي اب دريا هستين و نور دلچسب خورشيد به شما مي تابه و با حركات ارام موج دريا به اين سوي ميرين ريما ان قدر زيا در اين رويا غرق شده بود كه صداي مرغان دريايي را هم مي شنيد و وقتي فرينوش از همه خواست چشمهايشان را باز كنند ارزو كرد كه اي كاش كمي بيشتر در اين حالت مي ماند او با قمقمه ي اب روي سرش ايستاد: چيه حال نداري پا شي؟خيلي تنبل شدي واي به حالت از اين به بعد فاصله بين كلاس ورزشت بندازي ريما بلند شد و ملحفه اش را جمع كرد: اه بدتر از شكيل چه قدر غر مي زني تنبل مي رم دفتر لباساتو بپوش سرما نخوري الان يه قهوه ي تلخ با يه ذره شكر حسابي مزه مي ده فرينوش منتظر پاسخي از طرف او نماند و ريما را تنها گذاشت به سرعت لباسهايش را عوض كرد و كمي به خود اسپري زد ساك به دست نزد فرينوش رفت مثل هميشه قهوه اش اماده بود با اين كه ميلي به خوردن ان نداشت اما به اصرار او نصف فنجان را با برشي كيك خورد در اين فاصله تمام جريان تارخ را براي او بازگو كرد او حيرت زده گفت: خداي من چه خطري از سرت گذشته مي دونستم با اين اينترنت اخرش كار دست خودت مي دي حالا چي هنوزم از اينترنت استفاده مي كني؟ اره ولي ديگه چت نمي كنم به قول شكيل فقط استفاده ي مفيد اونم تو باورم نمي شه به هر حال خوشحالم كه خطر از سرت گذشته بهتره بريم ديگه من امروز ماشين نياوردم بايد كلي علاف تاكسي بشيم به خاطر شب عيد خيابونا غلغله ست ريما از او خواست كه فعلا دست نگه دارد: قراره شكيل با شهريار بيان دنبال من تو رو هم تا يه مسيري مي رسونيم تا ده دقيقه ديگه مي رسن او از خدا خواسته دوباره روي صندلي نشست: راستي شكيلا بالاخره با استادش چيكار كرد؟ ريما پاهايش را انداخت روي ميز: نامزد كردن بعد از تعطيلات نوروز عقد مي كنن و بعد از سال پدربزرگم عروسي صداي زنگ موبايل ريما بلند شد و به او فهماند كه شهريار و شكيلا منتظر او هستند بلند شد و كيفش را به دست گرفت او هم چادر عربي خود را به سر گرفت و مانند هميشه بر عكس ظاهر توي باشگاه كاملا محجبه با هم از در خارج شدند دم در شهريار و شكيلا خندان به انتظار ايستاده بودند به اصرار ريما و شكيلا فرينوش هم با انها همراه شد و از همان ابتدا دل از شهريار ربود او را تا دم در رساندند همين كه تنها شدند شهريار گفت: چه دختر نجيب و خانميه؟ريما خانوم چرا طرز لباس پوشيدن رو از اين دوستات ياد نمي گيري؟اصلا باورم نمي شه تو همچين دوستي داشته باشي ريما كيفش را بالا برد كه توي سرش بزند اما نيمه راه پشيمون شد: شيطونه مي گه بزنم تو سرش اخش در بياد مگه لباس پوشيدن من چه ايرادي داره كه تو اين قدر به من گير مي دي در ضمن همين خانوم همونيه كه اموزش دنس مي ده شهريار بلافاصله گفت: خب چه اشكالي داره به مردا كه نشون نمي ده يه محيط كاملا زنونه مهم اينه كه توي اجتماع حجابش كامله شكيلا به طرف داري از فرينوش گفت: نمي دوني چه قدر هم خوش تيپه من هنوز اينو با لباس تكراري نديدم ريما گفت: منم كه هر روز باشگاه ميام نديدم تازه همه ي لباساش مارك داره شهريار خنديد: گشتي ما رو با اين مارك ماركت همين كاپشن سخت وطن من ميارزه به اين پالتوي اخرين مدل به قول خودت ماركدار پاريسيت حالا با تموم اين حرفا اين خانوم مربي مجرده يا متاهل؟ ريما و شكيلا هر دو با هم يك صدا گفتند: اوه و ريما زودتر جواب داد: پس بگو چرا اينقدر تعريفشو مي كني اقا دلشو گرفته شكيلا بشكن زد: بادابادا مبارك بادا............ شهريار پريد وسط حرفش: بي جنبه ها فقط يه كنجكاوي كوچولو بود ريما از پشت موي سر او را ارام كشيد: اره جون خودت گفتي و ما هم باورمون شد فرينوش مجرده و مثل من تك فرزند مامانش هم مربي باشگاه و رييس باشگاه س پدرش هم طلافروشي داره شكيلا سوتي كشيد و گفت: به به شهريار با كون افتادي توي فسنجون بي تربيت گفتم شوهر مي كني به استاد داشنگاه مودب مي شي ولي انگار اون يه ذره تربيتي هم داشتي پريده(اتومبيلش را دم در پاركينگ پارك كرد)ريما مي ري لباساتو بر مي داري زود مياي اگه دير كني جات مي ذارم اون وقت مجبوري با اژانس بياي ريما پياده شد اما سرش را از پنجره ي اتومبيل داخل اورد و گفت: نمي توني اين كارو با من بكني چون اين طوري هرگز دستت به فرينوش نمي رسه شهريار هم مثل ان دو خنديد ولي جوابي نداد و در دل سپاسگذار ريما بود كه باعث شده بود با فرينوش اشنا شود ريما تا وارد اتاقش شد در كمد لباسش را باز كرد دو دست خوبش را انتخاب نمود و توي كوله اش جا داد و بعد به سراغ لنزهايش رفت همراه با لوازم ارايشي و ادكلن همه را توي كوله اش جا داد و با همان شتاب پايين برگشت همه خانه ي پدربزرگش جمع بودند كه روز بعد كه اخرين جمعه ي سال بود به اتفاق هم به بهشت زهرا بروند شكيلا و ريما تا به انجا رسيدند سر به سر شهريار گذاشتند هنگام پياده شدن دم در با رادين رو به رو شدند ريما از خجالت نتوانست سرش را بلند كند از ان موقعي كه توي كلانتري هم ديگر را ديده بودند تا به امروز با او رو به رو نشده بود زودتر از شهريار و شكيلا تو رفت مثل گذشته خانه ي مادربزرگش غلغله بود و همه ان جا جمع بودند در اين وسط فقط جاي پدربزرگ خالي بود جوان ها دور هم گرد امده و بزرگترها با فاصله از انها نشستند محبوبه با حض به همه ي انها نگاه مي كرد او عاشق خانواده اش بود و بيشتر از همه عاشق نوه هايش در ان لحظات به شدت دلتنگ همسرش شد و در ان بين جاي خالي او مي ديد فاتحه اي براي ارامش روح ان مرحوم فرستاد و رو به شهريار كرد و گفت: پسرم برو در خونه ي خانم دلجو ببين چه طور نيومدن بگو مي خوايم شامو بكشيم شهريار از خدا خواسته از زير نگاه دلناز در رفت و به سوي مادربزرگش شتافت: خب چرا بهشون تلفن نمي كنين محبوبه به مالش زانوهايش ادامه داد بلكه كمي به درد ان التيام بخشد: زنگ زدم اما خطشون مشغوله فكر كنم گوشي رو عوضي گذاشتن دل انگيز كه حسابي بي تاب رادين بود گفت: شماره موبايل پسرشون رو ندارين؟ شهريار بلافاصله موبايل خود را از جيب خارج نمود و گفت: من دارم الان زنگ مي زنم محبوبه گفت: پير شي پسرم زنگ بزن زودتر بيان خانم دلجو قول داده حلوا رو اون درست كنه حلواهاش حرف نداره با امدن رادين و مادرش جوانها مرز تشكيل دادند دخترا جدا از پسرا توي سالن بزرگ دور هم نشستند رادين با بلوز كشباف راه راه تقريبا جذب نوك مدادي و شلوار جيني به همان رنگ حسابي نگاه دخترها را به خود معطوف كرده بود به جز ريما و بيشتر از همه دل انگيز در تب و تاب او بود ريما بعد از قضيه ي تارخ نسبت به مردها حس ديگري پيدا كرده بود و هر بار كه نگاه ايمر رضا و داريوش به او مي افتاد با اخم رويش را بر مي گرداند حواسش را به دل انگيز داد كه ارام براي شكيلا كه كنار دست او نشسته بود گفت: خوش به حالت شكيلا حداقل به اون كسي كه خواستي رسيدي اونم كه از تو عاشق تره اما من چي رادين حتي نگام نمي كنه شكيلا تمام حواسش پي نامزدش پيام بود گفت: عشق يه طرفه اصلا فايده نداره بهتره بيشتر از اين خودتو بهش وابسته نكني ريما سرش را نزدكيتر اورد و گفت: شكيل جون راست مي گه تو به اين خوشگلي اين همه موقعيت خوب يكي ديگه رو انتخاب كن الناز هم وارد بحث انها شد: منم همينو بهش مي گم برادر زن عمو ريحانه خواستگارشه مهندسه وضع توپ اون وقت چسبيده به اين پسره كه حتي يه نگام بهش نمي ندازه دلناز گفت: من اگه جاي تو بودم سريع به اون جواب مثبت مي دادم ديونه گفته اگه جواب بله رو بگيرم سر عقد يه خونه به اسمش مي زنم تازه كادوي عروسي تم يه ماشين مدل بالاي صفره ديگه از اين عاشقتر كجاي دنيا مي خواي پيدا كني الناز دستش را روي دست او گذاشت: دلناز راس مي گه بيشتر روي اين موضوع فكر كن ريما با لبخند گفت: از شكيل ياد بگير با اومدن اولين خواستگار طوري هول كرد كه از در نيومدن تو به پسره جواب بله رو داد شليك خنده ي هر چهار نفرشان بلند شد شكيلا گفت: بي انصاف از روزي كه رفتم دانشگاه تا حالا منو مي خواد چهار صد دفعه خواستگاري كرده تا بهش روي خوش نشون دادم(اشاره اي به پيام كرد كه گوشه اي از سالن به او زل زده بود)قربونش برم ببين چه طور داره نگام مي كنه داريوش سفره به دست از اشپزخانه بيرون امد و مستقيم به طرف دخترها نگاهش فقط به ريما بود: بياين سفره رو بندازين ريما مثل هميشه از جايش تكان نخورد و دخترهاي ديگه براي كمك بسيج شدند شهريار ظرف خورش را وسط سفره گذاشت و نگاهي به ريما انداخت: بلند نشي يه وقت طلاهات مي ريزه ريما به جاي شهريار نگاهش روي سفره ي رنگين ثابت ماند: خوبه كه مي دوني چرا بلند نمي شم من طلاهامو لازم دارم شهريار از همان فاصله گفت: با طلا و بي طلا يه قرون نمي ارزي دختر و اين قدر تنبل(شهريار رو به ميترا كرد)زن دايي اين دختر شما چرا اينقدر تنبله؟ ميترا سرش را با تاسف تكان داد: از تنبل هم سه قدم اونورتره ريما قهرالود گفت: مامي رادين كه حواسش به انها بود در دل گفت:اه چه دختر لوسي))زير چشمي نگاهي به ريما انداخت كه با چشمهاي طوسي روشن و بلوز شلوار بافتني به همان رنگ و موهاي بافته شده اش كه تا انتهاي كمر مي رسيد خواستني و دلربا بود با صداي اقاي مهران مهر ارا سرش را بلند كرد: رادين جان چرا نمياي سر سفره؟ رادين با لبخندي مهربان گفت: ممنونم اقاي مهر ارا منو مادرم شب شام زود مي خوريم اقاي مهرارا معترض گفت: يعني چي؟مگر اينجا دعوت نبودين؟ خانم دلجو پشت سر انها ظاهر شد و به داد پسرش رسيد: نمك نخورده كه نيستيم من به محبوبه جان گفتم براي ما زحمت نيفته اگه رادين شام خورده تقصير من بود يادم رفت بهش بگم شام نخوره تا اومدم توي اشپزخونه ديدم شامشو خورده منم كه رژيم دارم چيزي نمي تونم بخورم دل انگيز با بشقاب ته ديگ جلو امد و رو به خانم دلجو اما طرف كلامش رادين بود: حداقل يه لقمه بخورين به دل ما هم بچسبه دلناز با ارنج ارام به پهلوي دلانگيز زد و در گوشش گفت: بيچاره كم خودتو سبك كن حتي جوابتم نداد بغض راه گلوي دل انگيز را گرفت حق را به دلناز داد بشقاب ته ديگ را روي سفره گذاشت و پشت به رادين سر سفره نشست محبوبه نگاهش را به ريما دوخت كه هنوز روي مبل لم داده بود: ريما جون مادر چرا نمياي سر سفره؟ ريما تا خواست جواب بدهد ميترا يك بشقاب غذا به دست او داد و به محبوبه جواب داد: مي گه اين طوري بيشتر بهم مزه مي ده محبوبه با غصه گفت: بميرم الهي از بس بچه ام تنهايي غذا خورده توي جمع راحت نيست و رادين كه فاصله ي كمي با او داشت دوباره با خود گفت:واقعا لوس تر از اين دختر توي اين دنيا وجود داره؟ خانواده ي بزرگ مهر ارا تا دير وقت بيدار بودند و صبح زود نيز همگي راهي بهشت زهرا شدند اقاي مهران مهر ارا از رادين خواست كه اتومبيلش را نياورد و همراه انها بيايد وقتي ريما متوجه قضيه شد از مادربزرگش خواست همراه انها برود خودش هم توي اتومبيل شهريار جا گرفت رادين از اين جا به جايي كاملا راضي بود به قول خودش دوست نداشت با ان دختره ي لوس از خود راضي همسفر باشد بعد از گل افشاني و گلاب پاشي بر مزار ان مرحوم همه دسته جمعي به قطعه ي شهيدان رفتند ريما تا ان روز نمي دانست كه پدر و برادر دو قلوي رادين در جبهه شهيد شدند وقتي اشكهاي خانم دلجو را ديد دلش سوخت و نا خواسته اشكهايش جاري شد و اين اشك ها از ديد رادين پنهان نماند باورش نمي شد كه دختر با احساسي باشد از بهشت زهرا هر كدام به طرف خانه ي خود رفتند و به خواست مهرداد خانم دلجو و رادين همسفر انها شدند چون مسير مهران با انها فرق مي كرد ريما تا پايش به اتاق خواب خود رسيد با خستگي خود را روي تخت ولو كرد نخوابيدن شب پيش و بيدار شدن صبح زود او را كسل كرده بود با اين كه زمان خواب نبود اما دوس داشت بخوابد تا چشمهايش را روي هم گذاشت صداي مادرش اوار شد روي سرش: اخه دختر الان چه موقع خوابيدنه پاشو كه يه خروار كار داريم بدون اينكه چشم باز كند گوشه ي چشم راستش را با ابرو بالا برد و از لاي مژه هايش به او نگاه كرد: مامي تو رو خدا بذار بخوابم ميترا روي سرش ايستاد و پتو را از رويش كنار كشيد: پاشو ريما اعصابمو خرد نكن اتاقت شده عين اشغالدوني منيره اومده دستي به سر و روي خونه بكشم فكر كنم توي اين خونه فقط اتاق تو نياز به خونه تكوني داره ريما عصبي بلند شد و موهايش را با حرص دور دست پيچاند و با گير سر پشت سر جمع كرد: اخه مگه ما نمي خوايم بريم مسافرت ديگه خونه تكوني مي خوايم چيكار؟ ميترا استر متكا را در اورد: كم غر بزن ريما ناسلامتي خونه تكوني براي عيده.......روي اين متكات چرا اين قدر مو جمع شده نكنه ريزش مو داري؟از بس كه دير به دير مي ري حموم روي صندلي ميز تحريرش نشست و زانوهايش را بغل كرد: چي مي گي مامي؟شدم عين مرغابي هر دقيقه تو ابم اون وقت مي گي دير به دير مي ري حموم ميترا استر تشك تخت را هم دراورد: به جاي غر زدن سر من بگو منيره بايد از اين جا شروع كنه تو رو خدا درو ديوار اتاقو نگاه كن انگار پفك و بستني كه خوردي يه كمشم به ديوار ماليدي مامي مامي و كوفت مامي بدو برو ديگه ريما از اتاق خارج شد و با ديدن منيره كه دستمال به سر بسته بود سلام داد و. سفارش مادرش را به او گفت و نشست پاي تلفن شماره ي فرينوش را گرفت: سلام فرينوش سلام برگشتين خونه؟ اره از بهشت زهرا هر كسي رفت خونه ي خودش ما هم برگشتيم البته بر نمي گشتيم سنگين تر بوديم مامي افتاده به جونه خونه اه كه چه قدر بدم مياد از اين خونه تكوني همه جاي خونه انگار بمب تركيده مبلا وسط فرشا جمع تابلوها پايين........ فرينوش از ان سوي خط زد زير خنده: تو كه اتاق خودت هميشه همين وضعه حالا كه خونه ريخت پاشه ايراد مي گيري چشمهايش را بست و سرش را به پشتي مبل تكيه داد: فرينوش خواهش مي كنم تو يكي سر به سرم نذار امروز بعد از ظهر باشگاه داري يا نه دوباره شليك خنده ي فرينوش بلند شد: اين يارو تارخ فكر كنم چيز خورت كرده خل مشنگ باشگاه رفت تا بعد از پونزده فروردين واي الان من به چه بهونه اي جيم بزنم؟توي خونه بمونم با اين اوضاع ديونه مي شم خب بيا خونه ي ما ما هم داريم خونه تكوني مي كنيم بي مزه فري جون زنگ مي زني خونه ي ما با مامي صحبت كني بگي مي خوام برم خريد ريما هم باهام بياد؟ با مكث جواب داد: بابا يه خروار كار ريخته سر مامانم خواهش مي كنم فري جون مي دونم تو هم خيلي كار كن نيستي باشه تا نيم ساعت ديگه اگر خبري نشد بدون جور نشده ريما گوشي را گذاشت و به اتاق خودش رفت منيره با تايد و وايتكس به جان ديوارها افتاده بود و ميترا با غر زدن كشوهاي ميز ارايش را مرتب مي كرد با احتياط گفت: مامي پاپا كجاس؟ ميترا با چشم غره به طرفش برگشت: مثل تو از زير كار در رفته واه مامي من كي از زير كار در رفتم؟خب بگين من چي كار كنم ميترا سبد لاكها را به طرفش هل داد: اينا رو جمع كن اونايي كه خشك شده بريز دور بقيه رو هم مرتب بچين توي سبد ريما هنوز دست به سبد نزده بود كه صداي زنگ تلفن بلند شد ميترا گفت: گوشي رو بردار سرش را به لاك ها گرم كرد: خب گوشي كنار دستتونه شما بردارين ميترا بي حوصله به تلفن جواب داد و با چند كلمه صحبت گوشي را كه گذاشت گفت: الحق كه لنگه ي پدرتي حاضر شو الان فرينوش مياد دنبالت برين خريد يه دفعه براي خودت هم خريد كن من حوصله ندارم توي اين شلوغي دنبال تو راه بيفتم به اين پاساژ و ان پاساژ ماشالله اينقدر دير انتخابي كه پدر ادمو در مياري ريما پريد و مادرش را بوسيد ميترا هميشه از محبت دخترش غرق لذت مي شد پيشاني دخترش را بوسيد و گفت: دلم نمياد تا شب صبر كنم ريما متعجب برگشت به عقب: چيزي شد ميترا مرموز نگاهش كرد: به جاي دبي قراره بريم هند ريما اكثر كشورها را رفته بود اما تا به حال هند نرفته و هميشه به پدرش مي گفت ارزو دارد به هند برود ان قدر از شنيدن اين خبر خوشحال شد كه با ذوق مادرش را بغل كرد: الهي من فداي مامي گلم بشم اصلا الان به فرينوش زنگ مي زنم مي گم تنهايي بره خريد مي مونم خونه كمك شما ميترا خنديد و از ذوق دخترش خوشحال شد: نه عزيزم لازم نيست برو به خريدت برس فقط زياده روي نكني وگرنه مجبور ميشم از خريد سفرت فاكتو ربگيرم چشم قربان اي وروجك هر وقت دنيا بر وفق مرادش باشه مي گه چشم قربان ولي موقع هاي ديگه(ميترا صدايش را نازكتر كرد)مامي ريما لبهايش را جمع كرد: مامي هر دو خنديدند منيره هم دست از كار كشيد و به اين مادر و دختر خنديد و با صداي بلند گفت: خدا حفظش كنه دختر شيرينيه ميترا انگشت اشاره اش را تكان داد: البته كمي هم لوس ريما بشكن زنان از در خارج شد و درست سر كوچه به فرينوش برخورد فرينوش گفت: چرا موبايلتو جواب نمي دي؟ ريما تازه يادش افتاد روي سايلنت گذاشته موبايلش را از ان حالت خارج كرد: تعجب كردم خبري ازت نشد اتفاقا مي خواستم زنگ بزنم كه اين همه راه رو نياي همچي مي گه اين همه راه هر كسي ندونه فكر مي كنه چند كورس راهه همش دو كوچه بالاتر كه اين حرفا رو نداره خب خانم حالا بريم كجا تجريش حتما شكيل جونتون فرمودن ريما با اوردن اسم شكيل ياد شهريار افتاد: فريش هريار از تو خوشش اومده بود فرينوش بدون اعجب و غرور گفت: كيه كه از من خوشش نياد؟ ريما به چهره ي مليح او نگاه كرد و در دل گفت:راس مي گه اما جواب داد: خود پسند حالا بريم تجريش با اينكه اصلا لباس هاي اون جا رو نمي پسندم جهنم بريم و درست دم پاساژ با شهريار روبه رو شدند كه تابلوي بزرگي به دست داشت با ديدن انها چنان هول شد كه نزديك بود با كله به زمين بيفتد ريما و فرينوش به زور خنده ي خود را كنترل كردند ريما پس از احوالپرسي گفت: تابلو مال كيه؟ شهريار تمام حواسش به فرينوش بود: مال همسايمونه مسيرم اين طرفي بود خواهش كرد براش بيارم ريما يك لنگه ابرويش را بالا داد و به طعنه گفت: از اون همسايه هاتون ديگه فرينوش بلافاصله متوجه حرف او شد شهريار خون به صورتش دويد: بس كن ريما اذيت نكن ريما متوجه حساسيتش شد و يك ذره شك اش تبديل به يقين شد كه شهريار به فرينوش علاقه مند شده و با خود گفت:چه رمانتيك همش با دوبار ديدن؟ تصميم گرفت اگر فرينوش هم از او خوشش امده دست به كار شود كه به هم برسند مرموز گفت: شري جان اين همون فرينوش جونه كه ديشب هي تعريفش رو مي كردي فرينوش از خجالت سرخ شد شهريار هم دست كمي از او نداشت و لبش را گزيد كه ريما كوتاه بياد و در اخر فرينوش به زبان امد: ريما جون مزاحم اقا شهريار نشيم بريم ديگه شهريار سر به زير افكند: اختيار دارين مزاحم چيه ريما نگاهي به تابلو بزرگ دست شهريار انداخت: اين مزاحم ما شده بريم به خريدمون برسيم فقط شري جان از در پاساژ بيرون رفتي حواست به تابلو باشه ظاهرا غير يه نفر ديگه هيچ جا رو نمي بيني شهريار به خود امد كه به فرينوش زل زده بود خداحافظي سر سري كرد و از انها جدا شد و شليك خنده ي هر دو بلند شد فرينوش با شيطنت گفت: همه جور عاشقي ديده بودم ولي اين مدلي ديگه نوبره ريما صدايش را بم كرد: در پناه خدايي كه عشق را افريد درن درن و از اين جا عشق اغاز شد كه فري و شري ديونه........ فرينوش حرفش را قطع كرد: الكي نبر و ندوز كه ما از اين شري تو خوشمون نيومد ريما به طرف مغازه ي كفش فروشي رفت: اينده معلوم مي كنه فري خانوم بعدش همين حرفا رو به عليه خودت به كار مي برم اوه چه مارمولك اب زير كاهي هستي در ضمن بگو فرينوش نه فري فري جون من اينو مي خرم رنگ ساله فرينوش با اكراه صورتش را برگرداند: بي سليقه رنگ سال يعني چي من از چيزي كه همه داشته باشن خوشم نمياد يه جور شكست سليقه اس تو بايد با مد سال پيش نري بايد بتوني چيزي رو انتخاب كني كه هم شيك باشه هم بهت بياد رنگ سال و مد سال مال بچه هاس و يه سري ادماي عقده اي كه خودشون قدرت تشخيص ندارن مجبورا از مد و رنگ سال تبعيت كنن اين قدر بي دست و پا نباش ريما قربون تو خرچنگ برم كه اين قدر دست و پا داري خب بيا بريم ريما دوباره جلو ويتريني ديگر پا سست كرد: اين بلوز يقه مردونه چي؟اين كه ديگه نه رنگ ساله نه مد سال به نظرت بهم مياد؟ فرينوش سرش را با تاسف تكان داد: اخه ديونه تو با اين گردن درازت مي خواي يقه مردونه بپوشي؟مي دوني چقدر قيافه ات مضحك مي شه مي شي عين هو شتر مرغ خيلي ممنون از تشبيه قشنگت چه قدر به ادم انرژي مي دي خوبه كه همش سه سال از من بزرگتري اين قدر اورد مي دي درسته كه فقط سه سال از تو بزرگترم اما قبول كن تجربه ام از تو بيشتره تو بايد هميشه يقه گرد يا يقه هاي باز بپوشي كه گردنتو زيباتو بيشتر نشون بده ريما از اين تعريف خوشش امد: اين شد اين طور بگو تا منم بهم بر نخوره لوس دستهاي هر دو تقريبا پر بود كه از پاساژ خارج شدند دم پاساژ فرينوش گفت: من بايد برم خونه ي خاله عصمت مامان قرار بود بعد از كارا بره اون جا از منم خواست بعد از خريد برم اونجا ريما با او دست داد: باشه خوش بگذره ريما زودتر از او سوار تاكسي شد در تمام طول راه به رفتار شهريار فكر مي كرد هنگام پياده شدن تصميم گرفت باقي راه را پياده برود و مسيرش را از كوچه پس كوچه هاي نياوران شروع كرد با اين كه سوز سردي مي امد اما سردي هوا نويد بهار را مي داد و براي او لذت بخش بود با خود نقشه مي كشيد كه در اين سفر چه چيزهايي بخرد رادين به سفارش مادرش سري به خواهر خود كه در حوالي نياوران بود زد و بعد از گذشت يكي دو ساعت از منزل انها خارج شد ان روز بر عكس هميشه بدون اتومبيل امده بود به دليل شلوغ بودن خيابان ها او زياد حوصله ي ترافيك و شلوغي را نداشت در اپارتمان را كه بست تازه شروع به بستن بند كفشهايش نمود سرش را كه بلند كرد با ديدن ريما دوباره سرش را پايين انداخت كه نشان بدهد او را نديده با اين كه مسيرش همان طرفي بود اما تصميم گرفت مخالف او راه برود از قيافه ي ريما فهميد كه اصلا متوجه اش نشده او را غرق در فكر و خيال ديد با ديدن اتومبيلي سياه رنگي كه پشت سر ريما حركت مي كرد به شك افتاد و خودش را كنار ديوار در ورودي يكي از اپارتمان ها قايم كرد درست حدس زده بود ريما تحت تعقيب بود از رفتار و راه رفتن ريما مطمئن بود كه نمي داند تحت تعقيب است دوباره مسيرش را عوض كرد و پشت سر انها حركت كرد و درست در يكي از كوچه هاي خلوت ديد كه اتومبيل جلو ريما پيچيد و پسر گردن كلفتي از ان خارج شد و سريع مچ دست ريما را گرفت و پيچاند و نايلكس هاي خريد از دست ريما ولو شد روي زمين حيرت زده سعي كرد از خود دفاع كند اما زورش به او نمي رسيد رادين بلافاصله خود را رشاند و با او گلاويز شد دو نفر قلچكاق ديگر از اتومبيل پايين پريدند و يكي از انها محكم توي سر رادين كوبيد و به طوري كه بلافاصله نقش زمين شد ريما با ديدن اين صحنه و خوني كه از سر رادين مي امد دچار ضعف شد و ترس را فراموش كرد به سوي رادين دويد اما مانعش شدند و به زور او را انداختن توي ماشين خواستند رادين را جا بگذارند كه راننده گفت: بايد اون فضول اشغال رو هم با خودمون ببريم اون ما رو ديده مطمئنا به هوش كه بياد مي ره پيش پليس بفر بعدي گفت: بهتره بكشمش نفر سوم گفت: احمق معلومه چي مي گي؟ راننده گفت: يادت نره كشتن تو كار ما نيست برين بيارينش بالا بسته هاي خريد دختره رو هم بيارين رادين را سوار اتومبيل كردند ريما سعي كرد جيغ و داد بزند اما با دستمالي كه اغشته به مواد بيهوشي بود او را بيهوش كردند وقتي به هوش امد خود را در يك زير زمين نمور و كثيف ديد تا لحظاتي گيج گيج بود و نمي دانست كه كجاست با ديدن رادين كه با كمي فاصله از او دمر روي زمين افتاده بود جيغي كشيد و دستش را روي دهانش گذاشت كم كم همه چيز جلوي چشمش جان گرفت پيچيدن اتومبيل سياه رنگ جلو راهش و مردان قلچماقي كه به او حمله كرده و با ضربه گرز رادين را از پاي دراورده و دستمالي كه با زور روي دماغ و دهانش گذاشتند و بوي بدي از ان به مشام مي رسيد با ياد اوري ان صحنه ها احساس بدبختي كرد نمي دانست رادين زنده است يا نه جرات نداشت به او نزديك شود نگاهش را به اطراف انداخت هيچ پنجره اي در كار نبود فقط يك در اهني كوچك كه مطمئنا از ان طرف قفل بود چراغ زير زمين روشن بود نمي دانست شب است يا روز وقتي به ساعتش نگاه كرد با ديدن عقربه هاي ساعت كه يازده شب را نشان مي داد اه از نهادش برخاست بدون شك پدرو مادرش تا به حال به پليس اطلاع داده و تا مرز جنون پيش رفتند با ديدن دري ديگر كه پشت سرش قرار داشت بلند شد و ارام در را گشود دستشويي بود كه يك پنجره ي كوچك بدون شيشه داشت البته انقدر كوچك بود كه يك گربه هم از ان رد نمي شد در دستشويي را دوباره بست چاره اي نداشت بايد مطمئن مي شد كه رادين زنده است يا نه از خوني كه روي صورت او دلمه بسته بود دوباره حالش بد شد انگشت اشاره اش را زير بيني او قرار داد از نفس هاي منظم او احساس شادي كرد و خوشحال از اين كه تنها نيست او را تكان داد و ارام گفت: اقاي دلجو اقاي دلجو پلكهاي رادين تكاني خورد اما باز نشد با صداي باز شدن در اهني بلافاصله از رادين فاصله گرفت همان مردي كه مچ دست او را پيچانده بود با دو دختر با قيافه هاي عجيب و غريب وارد شدند يكي از دخترها به سمت او امد با چندش نگاهش كرد و گفت: به هوش اومدي دختره ي عوضي ريما خواست جواب او را بدهد اما مي دانست كه در ان شرايط فقط اوضاع خود را خراب تر كرده سرش را پايين انداخت و سكوت كرد اون يكي دختر به سمت رادين رفت نگاهي هم به پشت سر او انداخت: بهتره به دكتر بگيم بياد سرشو بخيه كنه اوضاع او هم خيلي خرابه بميره شرش گردن ما رو مي گيره ريما به خود جرات داد و گفت: نمي خواين بگين چرا ما اينجا هستيم؟ مرد لبخند تمسخر اميزي بر لب راند: به موقع اش مي فهمي خانم كوچولو(و رو به همراهانش كرد)بهتره بريم دخترك وقتي از كنار ريما رد شد با نوك پا لگدي به او زد و بعد از در خارج شدند شايد به ده دقيقه نكشيد كه دوباره برگشتند و اين بار مرد كچلي با يك كيف پر از وسايل پزشكي همراه انها بود نيم ساعتي با رادين ور رفت و يكي دو امپول به او تريق كردند و رفتند با رفتن انها ريما پلكهايش سنگيني كرد انگار هنوز مواد بيهوشي كامل از بدنش خارج نشده بود و خيلي سريع خوابش برد اين بار كه پلك هايش را گشود رادين با چشمهاي نگران روي سرش ايستاده بود از او خجالت كشيد كه باعث دردسرش شده رادين با صورت خسته و اشفته گفت: خوبي؟ ريما فقط با سر جواب داد بلند شد نشست و زد زير گريه كاري از دست رادين بر نمي امد خودش هم دچار ضعف عمومي شده بود نشست روي زمين و به ديوار تكيه داد گفت: گريه نكنيد همه چيز درست مي شه با گريه گفت: اخه چرا با ما اين كارو كردن؟ رادين سر در گم گفت: نمي دونم احتمالا بايد گروگان گيري يا دزدي در كار باشه ريما وحشت زده گفت: نه يعني تكليف ما چي ميشه؟ بهتره صبر داشته باشين توكل به خدا كنين خودش حافظ ماست ريما در دل خدا را شكر كرد كه او را در كنار خود دارد از خود خجالت كشيد هميشه احساس بدي نسبت به رادين داشته و حالا رادين به خاطر او به اين حال و روز افتاده بود چه قدر صدايش به او ارامش مي داد دست از گريه كردن برداشت و گفت: منو ببخشين شما به خاطر من توي دردسر افتادين اگه دخالت نمي كردين كاري به شما نداشتند رادين دردي را كه توي سرش پيچيده و تا انتهاي گردنش ادامه پيدا كرد با گزيدن لب و بستن چشمهايش دردش را نشان داد و با صداي گرفته جواب داد: فكر نكنم به من بياد اين قدر پست باشم در جايي كه يك دختر نياز به كمك داره پا پس بكشم هر كي ديگه جاي من بود همين كار رو مي كردمتاسفانه كاري از دست من بر نيومد تعدادشون زياد بود نتونستم كاري براتون بكنم ان قدر سرش درد گرفت كه ديگر نتوانست حرفي بزند و مثل مار به خود مي پيچيد هميشه يه بسته قرص مسكن توي جيب شلوارش داشت مي دانست كه انها جيبهايش را خالي كردند ولي باز هم دست توي جيب اش برد با لمس قرص ها احساس خوبي پيدا كرد بلافاصله يكي از قرص ها را از بسته جدا كرد ريما گفت: اين پشت دستشوييه ابم داره نگاه قدرشناسي به او انداخت و بلند شد بالاي روشويي يك اينه شكسته بود با ديدن خودش به وحشت افتاد تمام صورتش خون الود بود با صابون جامدي كه معلوم نبود مال چه زماني است صورتش را تمي ز شست همين طور دست و پايش را وضو گرفت و از ان جا خارج شد مخالف سنگ توالت رو به قبله ايستاد نمازش را كه خواند از ته دل از خدا خواست اين ماجرا به پايان برسد و به سلامت نزد خانواده بر گردند ريما از ديدن او در ان حالت متعجب شد و به ايمان قوي او غبطه خورد يادش نمي امد اخرين بار كي نماز خوانده بود در دوباره با صدا باز شد اين بار دو دختر بدون حضور هيچ مردي وارد شدند همان كه با ريما خيلي لج بود جلو امد و مقابل ريما ايستاد نگاهش را به صورت او دوخت با ديدن ريمل هايي كه از زير چشم هاي ريما ريخته بود لبخند مضحكي بر لب راند: گريه كردي بچه سوسول؟ ريما با تنفر نگاهش كرد: هر گز يادم نمياد كه شما رو ديده باشم چرا اينقدر با من لج هستين؟ دخترك موهاي كوتاهش را به عقب داد صورتش را جلو اورد ريما از بوي سيگاري كه از دهانش مي امد روي برگرداند و زير لب گفت: كثافت دخترك روسري را از سر او برداشت و انبوه موهاي او را چنگ زد و با تمام قدرت كشيد ريما حتي اخ هم نگفت رادين از حرص دندان هايش را به هم ساييد مي خواست به كمك او بياد اما دختري كه روي سرش ايستاده بود اسلحه را به سوي شقيقه اش نشانه گرفته بود مي دانست كه فعلا نمي تواند حريف انها بشود دخترك بعد از اين كه خوب موهاي ريما را كشيد لگد محكمي به پهلويش زد كه اين بار اخ ريما بلند شد و دخترك را هل داد كه سكندري خورد و اگر به ديوار دست نگرفته بود حتما زمين مي خورد ان قدر از اين حركت ريما عصبي شد كه دوباره به ريما حمله ور شد فرياد زد: كثافت مي دوني من كي هستم؟من زن تارخ ام(لگدي به او زد)اگه تو اشغال تارخ رو لو نمي دادي الان ما ايران نبوديم ريما خوني را كه از دماغش امده بود با پشت دست پاك كرد و گفت: پس بگو چرا اينقدر جلز ولز مي كني دوباره با پشت دست توي دهان ريما زد: خفه شود كثافت دختر دومي گفت: زياده روي نكن ولش كن صداي رييس در مياد ها با شنيدن صداي 1ايي دخترك از ريما فاصله گرفت مرد وارد زير زمين شد به ريما زل زد: پس تو دختر مهران كارخونه دار هستي پس توئه وروجك چند نفر از افراد منو به چمگ پليس انداختي حيف كه به زنده ي تو نياز دارم وگرنه همين الان مي دادم جنازه تو با دسته گل تقديم پدرجونت كنن(رويش را برگرداند و به رادين نگاه كرد)تو احمق در چه حالي؟حواست باشه دست از پا خطا نكني وگرنه سرو كارت با كرگه مثل نخود همه اشي سر در مياري(دوباره به طرف ريما چرخيد)شماره موبايل پدرت چنده ريما شماره را داد خودش هم دوست داشت خانواده اش از او با خبر شوند مرد شماره را گرفت و گفت: اقاي مهران مهر ارا؟ مرد موبايلش را روي پخش گذاشت صداي لرزان و مضطرب مهران توي گوشي پيچيد: بله خودم هستم شما؟ مرد با خشونت گفت: لازم نيست بدوني من كي هستم فقط اين رو بدون دخترت تو چنگ ما اسره و اگه بخواي پليس رو در جريان بذاري جنازه ي دخترت رو تحويلت مي دم صداي ضعيف مهران به گوش رسيد: باشه به پليس اطلاع نمي ديم بگين شما كي هستين چي از من مي خواين حال دخترم چه طوره؟ مرد با تمسخر گفت: يكي يكي اقا مهران عادت داري چند سوال رو با هم بپرسي؟ معلوم بود كه مهران به زور جلو گريه اش را گرفته او عاشق ريما بود: تو رو خدا بدين با دخترم حرف بزنم مرد بدون مكث گوشي را به طرف ريما گرفت ريما گوشي را قاپيد اشكهايش جاري شد سلام پاپا مهران هم به گريه افتاد: سلام عزيزم حالت خوبه؟ اره پاپا نگران من نباشين راستي اقاي دلجو هم پيش منه......... مرد گوشي را گرفت: احمق اين چه حرفي بود زدي رادين خوشحال شد حداقل مادرش از دلواپسي نجات پيدا مي كرد مرد تماس را قطع كرد و از در خارج شد دو دختر هم دنبال سرش با رفتن انها رادين گفت: برين صورتتون رو يه اب بزنين ريما حوصله هيچ كاري نداشت حتي حاضر نبود خون دماغش را پاك كند زانوهايش را بغل كرد و صورتش را روي زانوهايش گذاشت انگار اشكهايش خشكيده بود چون هيچ اشكي از چشمش سرازير نشده فقط خواست صورتش را از رادين پنهان كند چشمهايش عجيب مي سوخت مي دانست مال لنزهايش است اما حتي حوصله نداشت انها را از چشم خارج كند با صداي رادين به خود امد: ممنونم كه خبر دادين منم اين جام اين طوري مادرم از نگراني در مياد ريما هيچ جوابي نداد دوباره در باز شد و اين بار مردي كوتاه قد سيني به دست وارد شد سيني را جلو دست انها گذاشت و بدون كلامي از در خارج شد ريما از ساندويچ ديروز ظهر كه با فرينوش خورده بود تا به حال چيزي نخورده بود و احساس گرسنگي هم نمي كرد نگاهي به محتويات داخل سيني انداخت مقداري پنير و چند تكه نان و چاي بود رادين گفت: بهتره چند لقمه اي بخورين اگه مريض بشين اينا به دادتون نمي رسن ريما بدون اينكه به او نگاه كند گفت: من پنير خالي دوس ندارم رادين در دل گفت:تا حالا خوب بود خدا رحم كنه لوس بازيهاش شروع شد به او جواب داد: مي بينيد غير پنير چيز ديگه اين جا نيست ريما جوابي نداد رادين هم ديگر اصرار نكرد خودش چند لقمه به زور چاي از گلو پايين فرستاد و سعي كرد بخوابد اما فكر و خيال به او اجازه نمي داد بر عكس ريما دوباره خوابيد تقريبا چند ساعت وقتي بيدار شد دوباره رادين را در حال نماز خواندن ديد نياز به دستشويي داشت با ديدن صورت خودش در ايينه ي شكسته به وحشت افتاد ريمل هايي كه ديروز به مژه هايش زده بود تا روي گونه هايش ريخته بود خوني كه از بيني اش امد بالاي لب و چانه اش خشك شده و چشهره اش وحشتناك شده بود با اكراه صابون بدرنگي كه او را ياد صابون رختشويي مادربزرگ مي انداخت برداشت و دستهايش را با ان تميز شست و لنزها را از چشم خارج نمود احساس راحتي كرد لنزها را پرت كرد لبه ي روشويي صورتش را با صابون تميز شست و با انشگتها موهايش را صاف كرد افصوص خورد كه دخترك گيره ي موهايش را شكسته بود با يك قلپ ابي كه خورد دچار ضعف شد از دستشويي كه خارج شد رادين را در حال قدم زدن ديد با خود گفت:چه حوصله اي داره اين و روي تنها تخت چوبي زوار در رفته ي انجا نشست رادين روبرويش ايستاد و نگاهشان در هم گره خورد رادين با ديدن چشمهاي عسلي خوش رنگ او ماتش برد و با خود گفت:تا چند دقيقه پيش سبز طوسي بود ريما زودتر از او مسير نگاهش را عوض كرد او با فاصله گوشه ي ديگر تخت نشست من يه فكري دارم متعجب نگاهش كرد: چه فكري؟ وقتي اون دو تا دختر با هم اومدن مي تونيم از پسشون بر بيايم اسلحه رو ازشون بگيريم از اينجا فرار كنيم ولي اين عملي نيست چرا عمليه فقط بايد به حرف من گوش بدي هر كاري من مي گم انجام بدي فراموش نكن ما خدا رو هم داريم ساعت منو از رو دستم برداشتن ميشه بگين ساعت چنده؟ ريما بي حوصله به ساعت مچيش نگاه كرد: اوه ساعت يك ربع به يكه باورم نمي شه با اين كه سخت مي گذره ولي زود گذشت اخه شما بيشترش خواب بودين احتمالا بايد اثر مواد بيهوشي باشه شما از كجا فهميدين؟ اون موقعي كه منو توي ماشين گذاشتن هنوز به هوش بودم ديدم كه دستمال رو روي دهان شما گذاشتن اما نمي تونستم هيچ حركتي بكنم انگار تمام اعضاي بدنم فلج شده بود نامرد خيلي محكم زد و اما در مورد نقشه......... با باز شدن دوباره ي در رادين سكوت كرد همان مردي بود كه سيني صبحانه را اورده بود سيني صبحانه را برداشت و سيني ديگري جايگزين كرد دو پرس كوبيده بدون برنج با نان بود با رفتن مرد رادين سيني را روي تخت گذاشت و گفت: بسم ا... ريما با اكراه صورتش را برگرداند: من كوبيده دوس ندارم رادين با خودش فكر كرد كنار امدن با او كار حضرت فيل است گفت: اگه نخورين از پا مي افتين اون وقت نمي تونيد با من همراه باشين گفتم كه دوس ندارم رادين مي خواست بگويد به درك اما خودش را كنترل كرد براي او لقمه گرفت: خواهش مي كنم بگيرين ريما با بوي كباب معده اش تحريك شده بود هرگز لب به كوبيده نمي زد اما انگار حالا مجبور بود وقتي لقمه را از دست رادين گرفت با تكان پلك از او تشكر كرد و نفهميد با ان طرز نگاه كرد چه بلايي سر رادين اورد رادين حس كرد قلبش فرو ريخت شيريني ان نگاه مهربان تا اعماق قلبش نفوذ كرد تا به حال دچار اين حس نشده بود ديگر دوست نداشت براي او لقمه بگيرد اما وقتي ديد لقمه را اهسته اهسته خورد دلش سوخت و درست مثل بچه ها برايش لقمه مي گرفت تعجب مي كرد كه اين دختر چه طور لوس بار امده كه توي اين سن و سال انتظار دارد برايش لقمه بگيرند و ياد حرفهاي مادرش افتاد:به اون حق بده مادر دست خودش نيست اين طوري تربيت شده اون كه گناهي نداره مهران و ميترا بعد از 15 سال نازايي خدا اين بچه رو بهشون داد نه تنها عزيز اونا بلكه عزيز كل خونواده ي مهراراس طبيعيه كه كمي لوس باشه رادين وقتي براي شستش دستهايش به دستشويي رفت با ديدن لنزهاي او تازه دوهزاريش افتاد كه هي راه به راه چشمهاي او تغيير مي كند كار اين لنزهاس با خود گفت:رنگ چشمهاي خودش از همه ي اين لنزهاي رنگ و وارنگش خوش رنگتره تا حالا چشم عسلي اين رنگي نديدم از خودش خجالت كشيد كه اين قدر با دقت به او نگاه كرده از دستشويي كه خارج شد در اهني باز و به جاي دو دختر دو مرد قوي هيكل وارد شدند بدون اينكه اعتنايي به رادين كنند گوشي موبايل را به دست ريما دادند و از او خواستند كه با پدرش حرف بزند و همين كه گفت:پاپا گوشي را از او گرفتند و دوباره زير زمين را ترك كردند اما صداي مرد مي امد كه گفت: اگه تا فردا اين پول رو به ما نرسونيد هم دخترت و هم اون پسره رو مي كشيم........ ريما و رادين نگاهشان در هم گره خورد رادين گفت: اگه اين بار اون دو دختر اومدن بايد كارو يكسره كنيم تو اون دختره رو بگير به حرف منم ترتيب اين يكي رو مي دم كافيه اسلحه دستمون بيفته شايد ديگه نيان اينم حرفيه يه كار ديگه هم مي تونين بكنيم اين مرده كه غذا مياره نظر اونو جلب كنيم كه بهمون كمك كنه لبخند كمرنگي بر لب ريما نشست: اين فكر بهتره اگه ما اونو راضي كنيم به پليس خبر بده همه چي حله بايد تا پب صبر كنيم فقط اميدوارم برامون شام بيارن چند ساعت را به سختي پشت سر گذاشتند حتي با هم حرف نمي زدند رادين سعي مي كرد بيشتر به او پشت كند تا رو نمي خواست او معذب باشد برايش عجيب بود كه از نگاه كردن به ريما سير نمي شد در صورتي كه تا به حال به هيچ دختري نگاه نكرده بود مگر اتفاقي نگاهش به انها مي افتاد رشته اش ادبيات بود و مي دانست اين علاقه ريشه در عشق دارد باورش نمي شد كه اين قدر اسان عاشق شده باشد ان هم عاشق كسي كه با زن رويهايش زمين تا اسمان فرق داشت از هيچ لحاظ با هم سنخيت نداشتند و خط فكري هر دو كاملا از هم جدا بود با خودش فكر مي كرد از ان زندان خلاص شود او را فراموش مي كند با صداي باز شدن در هر دو نيم خيز شدن همان مردي كه سيني غذا مي اورد سيني به دست وارد شد رادين صبر را جايز نديد و بلافاصله گفت: مي خوام باهات معامله كنم نگاه مرد پر از ترس شد و بدون جواب خواست از در خارج شود رادين دوباره ادامه داد: بهتره روي اين قضيه فكر كني اگر به ما كمك كني اين قدر بهت پول مي ديم كه تا اخر عمر بي نياز باشي مرد بدون اينكه لب بگشايد سيني ظرفهاي ناهار را برداشت و از ان جا خارج شد ريما با نااميدي گفت: انگار لال بود نه فقط ترسيده بود همين يعني اميدي هس؟ نااميد شيطونه بيا جلو شامتو بخور طاس كبابه اوه من از طاس كباب متنفرم اشكال نداره مجبوري بخوري مثل كباب ظهر چرا بهمون برنج نمي دن؟ رادين ديگر نتوانست جلو خنده ي خود را بگيرد زد زير خنده: فراموش نكن ما اينجا زنداني هستيم همين هم كه بهمون مي دن جاي شكر داره بيا جلو تا سرد نشده اول شما بخورين ببينين چه مزه اي داره و رادين دوباره با خود فكر كرد:واي كه هنوز چقدر بچه اس يك قاشق به دهان گذاشت طعمش بود نبود مي دانست كه اگر دوست هم نداشته باشد نبايد انرژي منفي بدهد لبخند زد: هوم خوشمزه اس ريما جلو رفت و اولين قاشق را به دهان گذاشت به زور ان را قورت داد شكلكي به صورتش داد: به اين مي گين خوشمزه؟ رادين به چشنهايش خيره شد و دوباره دلش لرزيد سريع نگاهش را دزديد: ميشه بگين شما چه غذايي دوس دارين ريما سرع جواب داد: انواع پيتزا انواع ساندويچ ها خورش فسنجون خورش فسنجون رو باهاتون موافقم ولي پيتزا و ساندويچ اه ريما چهره ترش كرد: چه بي سليقه(و با خود فكر كرد:چه قدر با هم صميمي شديم من حتي حاضر نبودم باهاش هم كلام بشم) رادين غذايش را تا اخر خورد اما او فقط دو سه لقمه دوباره خوابش گرفته بود هرگز به ياد نداشت اين قدر خوابيده باشد دلش هواي تخت و اتاقش را كرده بود زانوهايش را با غصه بغل كرد و بغض خود را رها كرد رادين چند دقيقه اي صبر كرد ارام شود اما انگار اشكهاي او تمامي نداشت صبرش تمام شد: خواهش مي كنم گريه نكنين ريما دستهايش را در هم گره زد و پيشاني اش را به ان تكيه داد: دلم براي خونه تنگ شده تا حالا اين قدر از مامي و پاپا دور نبودم رادين به ابشار موهاي تيره رنگش نگاه كرد و با خود انديشيد:ايا زيباتر از اين موها هم هس؟گفت: نگران نباشيد مطمئنم همه چيز درس مي شه ريما سكوت كرد يعني جوابي نداشت او عادت به حمام داشت و حال چند روز بود كه به حمام نرفته بود كلافه و عصبي دستش را زير سر گذاشت و قبل از اينكه به چيزي فكر كند خوابش برد رادين نفس راحتي كشيد مي دانست هر چه بيشتر بخوابد بهتر است حداقل اين طور كمتر غصه مي خورد با خود گفت:خدايا چه م شده؟چرا غير اين دختر به هيچي فكر نمي كنم ان شب هم سپري شد و صبح دوباره مرد سيني به دست وارد شد نگاهش را به اطراف چرخاند و با تن صداي لرزان گفت: من روي پيشنهاد شما فكر كردم چه طوري مي تونم به شما اطمينان كنم؟ ريما بلافاصله گفت: پدر من كارخونه داره به خدا هر چه قدر بخواين بهتون كمك مي كنه رادين گفت: مطمئن باشين و به ما اطمينان كنين مرد دوباره سرش را از در بيرون برد و به اطراف نگاه كرد و دوباره سرش را داخل اورد: من پول ريادي از شما نمي خوام همين كه منو از اين لجنزار نجات بدين و يه لقمه نون حالا به زن و بچه ام برسد كافيه رادين دستش را به سوي او دراز كرد: من قول شرف به شما مي دم كه هون طور كه شما مي خواين باشه مرد دوباره دوروبر اطراف را پاييد: باشه نمي دونم چرا ولي بهتون اعتماد مي كنم فقط بايد دو روز به من مهلت بدين خيالتون از بابت اونا راحت باشه با پدرتون براي پنج روز ديگه قرار گزاشتن دو روز ديگه به من مرخصي مي دن كه از اين باغ لعنتي برم تعطيلات رو پيش....... با صداي پايي مرد هراسناك سيني را برداشت و از در خارج شد كورسويي اميد در دل ان دو پيدا شد رادين گفت: ديدين گفتم اميدتون به خدا باشه ريما دستهايش چليپا روي سينه نگاهش كرد: يعني ميشه ما ازاد شيم؟ اگه هميشه همه چي رو به خودش كه اون بالا نشسته بسپاري همه چي حل مي شه پس ما توي يه باغ هستيم درست مثل فيلمها هيچ فكر نمي كردم يه روزي برسد زندگي خودمم مثل اون فيلما باشه ساعت چنده؟ ريما ساعتش را از مچ باز كرد و به سوي او گرفت: مي ذاريم لبه ي اين تخت كه هر كدوم خواستيم نگاه كنيم لبخند بر لب ساعت را از ريما گرفت و نگاهي به ساعت انداخت: خداي من فقط دو ساعت به سال تحويل مونده اه از نهاد ريما بر خاست و ياد سالهاي پيش افتاد فكرش را به زبان اورد: هر سال ما مي ريم مسافرت البته بعد از سال تحويل هر سال........... رادين ميان حرفش دويد: هر سال عيد همه ي شما خونه ي محبوبه خانم جمع مي شدين نمي دونيد اون چه قدر از اين موضوع خوشحال بود كه شماها همه تون لحظه ي سال تحويل دور هم هستين و بر عكس جمع شلوغ و شاد شما هميشه خونه ي ما خلوت بود و سر سفره ي هفت سين ما عكسي از پدر و برادرهام جل