۱۳۹۰-۷-۶، ۰۶:۰۳ عصر
ميترا گفت:
خوشگل بود
خانم دلجو و محبوبه هم كه تازه بيدار شده بودند به جمع انها پيوستند و با هم پايين امدند:
رادين سرگرم بازي با صبا كوچولو بود به محض امدن انها به احترام بلند شد و نگاهي كوتاه به ريما انداخت با ديدن چهره ي زيباي او در ان هيبت با خود گفت:خدا يمن اين دختر يك دنيا تنوعه اخرش منو به كشتن مي ده
و ريما دلخور از اين كه رادين حتي نگاهش نكرده بود مقابل روي او نشست و با خود گفت:ديونه ي الاغ منو باش كه به خاطر كي تيپ زدم حتي به چشاي ماركش يه زحمت نمي ده يه نظر بندازه با نبودن مريم و مهناز خوصله اش سر رفت مي دانست از بس خسته بودند هر دو خوابيدن چاي دارچيني كه بي بي ناز جلو دستش گذاشته بود را با شيريني خانگي كه مريم درست كرده بود خورد و از جاي برخاست
ميترا گفت:
كجا؟
حوصله ام سر رفته مي خوام برم دور بزنم
اقاي مهر ارا كه سرگرم بازي تخته نرد بود گفت:
مواظب خودت باش
و خانم دلجو حرف دل او را زد:
رادين جان پسرم با ريما جون برو احساس تنهايي نكنه
ميترا گفت:
باعث زحمت مي شه
رادين كه از خدا خواسته بود سنگين رنگين جواب داد:
چه زحمتي
و دنبال ريما از در بيرون رفت
از ويلا كه خارج شدند رادين گفت:
دوس دارين باغ رو ببينين
مشتاقانه جواب داد:
خيلي
پس بايد از اين طرف بياين
دو شادوش هم راه مي رفتند او با حوصله همه چيز را براي ريما توضيح مي داد اما نگاهش نمي كرد و ريما چهار چشمي به او زل زده بود و وقتي او سعي كرد از درخت برايش ميوه بچيند با ديدن هيكل عضلاني او دلش ضعف رفت و ارزو كرد هر چه زودتر او را مال خود كند و بتواند سر بر سينه هاي ستبر او بنهد چه قدر شانه هاي مردانه ي او را محكم مي ديد و حس كرد تكيه گاه مطبوعي يافته مي دانست تا به حال مردي به نيرومندي او نديده و چه قدر دوست داشت زير چتر قدرتمند اين مرد قرار بگيرد
او هلوي خوش اب و رنگي را از درخت چيد و وقتي دستش را به سوي ريما دراز كرد و يك علامت سوال بزرگ توي ذهنش جا گرفت:يعني او هم به من علاقه منده؟نه امكان نداره باورم نمي شه او با اين كه فقط چند ثانيه به چشمهاي او نگريست اما سريع نگاه برگرفت حس كرد اگر بيشتر در چشمهاي مهربانش غرق شود چيزي از دلش باقي نمي ماند و گرماي نگاه ريما ذوبش مي كند
دوباره تغيير مسير دادند اما در سكوت او انگار اختيار زبانش را هم نداشت چون ناخواسته زبانش چرخيد و گفت:
مي دونيد معني اسمتون چيه؟
نه فقط مي دونم اسمم عربيه
ريما يعني اهوي سفيد كوچولو
ريما به شوق امد و خوشحال از اين كه براي او مهم بوده گفت:
خدا بيامرزه پدربزرگمو اون اين اسم رو برام انتخاب كرده مامي مي گه وقتي به دنيا اومدم تا چشم پدربزرگ به من افتاده گفته چشاش فرم چشاي يه اهو ملوسه اما من هيچ وقت فكر نمي كردم معني اسمم اين باشه و هرگز دنبالش نبودم كه معني شو پيدا كنم با اين تعبير شما مطمئنم پدربزرگم هم معني اسممو مي دونسته بعد از اين همه سال شما اولين نفري هستين كه معني اسممو گفتين ديگران براي اولين بار فقط با مكثي كوتاه از كنار اسمم گذشتند
رادين سعي كرد خود را تبرئه كند:
من علاقه ي زيادي به معناي اسما دارم يكي دو تا از دانشجوام هم اسم تو هستن
چه قدر خوب من تا حالا نشنيدم كسي هم اسم من باشه
رادين حس كرد از دروغي كه گفته گوشهايش قرمز شده سعي كرد بحث را عوض كند:
بعد از ناهار درس خوندين؟
ريما ايستاد و او را هم وادار به ايستادن كرد با لبخند شيطنت اميزي كه فقط مختص خودش بود و رادين عاشق ان گفت:
اگه قول بدين ما رو لو ندين بهتون مي گم بعد از ناهار چي كار كردم
اين بار رادين بود كه راه افتاد و او را هم وادار كرد در كنارش گام بردارد:
مارو؟پس شريك جرم داشتي
اگه شما فكر مي كنيد جرمه من حاضرم دوباره تكرارش كنم
كنجكاو شدم خيالتون راحت باشه دهان من قرصه
ساعت دو كه همه خوابيدن با مهناز جون و مريم جون رفتيم كنار رودخونه همونجايي كه استخر دارين واي نمي دونيد چه قدر به من خوش گذشت
رادين سعي كرد خود را متعجب جلوه دهد:
پس حسابي از افتاب داغ و اب سرد لذت بردين خوشحالم كه بهتون خوش گذشته بهتون توصيه مي كنم ديگه تكرار نكنين شما به اين اب و هوا عادت ندارين اگه توي اين فصل سرما بخورين حالا حالاها خوب نمي شين
از نگراني او خوشحال شد خواست جواب بدهد كه پنجه ي پايش خورد به مانعي و بعد انگار چيزي پنجه ي پايش را محكم گاز گرفت كنترل خود را از دست داد و جيغ كوتاهي كشيد
رادين كه جلوتر از او بود سريع روي برگرداند با ديدن پاي او در تله اي كه مش رجب براي خرگوشها گذاشته بود هراسان شد كه نكنه به پايش اسيب رسيده باشد
او سعي داشت خودش ان شيي عجيب غريب را از پايش جدا كند اما رادين جلو امد و گفت:
شما دست نزنين خودم درش ميارم درد دارين؟
نه زياد
رادين به ارامي پايش را از تله بيرون كشيد
خدا رو شكر چون كتوني پاتون بود اسيبي به پاتون نرسيد
اين چي بود؟
تله ست مش رجب براي خرگوش و روباه كار مي ذاره(رادين لبخند بر لب اورد)نمي دونست كه اين بار تله ي اون يه اهو رو شكار مي كنه
او خنديد و سعي كرد بلند شود رادين به ان سوي رودخونه اشاره كرد:
دوست داري بريم اونور هم ببينين؟
او مي خواست فرياد بزند تو با من باش اون ور رودخونه كه سهله حاضرم تا وسط جهنم با تو بيام اما در جواب رادين مودبانه گفت:
اگه خسته نمي شين
من و خستگي؟اونم اينجا من عاشق اين طبيعت هستم خيلي اين باغ رو دوست دارم پاتون كه درد نمي كنه
نه
موقع گذر از رودخونه رادين نگاهي به سنگهاي ريز و درشت لغزنده ي رودخونه انداخت:
اگه نمي تونيد روي سنگ راه برين دستتون رو بدين به من
ريما با اين كه مطمئن بود از پس ان بر مياد دستش را با سخاوت تمام به سوي او دراز كرد و انگشتهاي سرد دستش با دست داغ و قدرتمند او تماس پيدا كرد و چه قدر از اين كه او قدرتمند است لذت برد
در سكوت و با تمركز از روي سنگهاي لغزنده عبور كردند تا به ان طرف رودخونه رسيدند رادين بلافاصله دست او را رها كرد ان قدر از گرفتن دست او دچار هيجان شده بود كه حس مي كرد تنش هم چون اهن گداخته شده به خود لعنت فرستاد و با خود گفت:خاك بر سر بي جنبه ات كنند خوبه فقط دستشو گرفتي پشيمان از اين كه به او پيشنهاد داده بود دستش را بگيرد سعي كرد او را از مسيري ديگر به ويلا برگرداند و اين بار از جايي سر دراوردند كه استخر مقابل رويشان بود و از روي پل چوبي كه مش رجب درست كرده بود گذشتند تازه وقتي به اين طرف رودخونه امد فهميد كه در اين مدت با او هم كلام نشده زير چشمي نگاهي به صورت دلخور او انداخت:
منو ببخشين انگار همراه خوبي نبوودم اين قدر محو طبيعت شدم كه حرف زدن رو فراموش كردم
ريما خواست بگويد:اصلا انگار نه انگار من باهاتم بهتره بگي منو فراموش كردي اما گفت:
مهم نيست اين منظره ها در سكوت قشنگتر ديده ميشه
درس مي گين خوشحالم در اين مورد مثل من فكر مي كنين به هر حال من از شما عذر مي خوام كه همراه خوبي نبودم
با سرو صداي خواهر زاده هايش هر دو به ان سمت رفتند همه از ويلا خارج شده و در حال قدم زدن بودند رادين با ديدن انها گفت:
شكر خدا از تنهايي در اومدين
كي مي گه من تنها بودم؟مگه شما با من نبودين
بودم اما نبودنم بهتر از بودنم بود
با نزديك شدن به جمع او ديگر جواب نداد وقتي نزديك مادرش نشست خانم دلجو گفت:
بيا بشين پيش خودم برات چاي بريزم معلومه حسابي خسته شدي
او از خدا خواسته بلند شد كنار خانم دلجو نشست كه ما بين مادر و پسرش قرار گرفت محبوبه گفت:
ريما جون فردا صبح شكيلااينا ميان گفتم شهريار نامزدشم بياره
ميترا گفت:
البته خانم دلجو زحمت كشيدن دعوتشون كردن
او با شادي دست خانم دلجو را كه روي زانويشقرار داشت نوازش كرد:
مرسي خاله جون
خانم دلجو روي او را بوسيد:
تشكر براي چي عزيزم؟اونا مثل بچه هاي من هستن
محبوبه گفت:
شما لطف دارين
مهناز گفت:
چه فايده فقط تا شب مي مونن
مريم بحث را عوض كرد:
ريما جون اگه خسته نيستي بيا بطري بازي كنيم منو تو ومهناز با رادين
خسته كه نيستم ولي من خيلي بلد نيستم
عيب نداره ياد مي گيري نهايتش مي بازي ديگه
ريما براي اولين بار بود كه اين بازي را انجام مي داد مخصوصا وقتي ته بطري به او مي افتاد از هيجان سرخ مي شد و بيشتر دل از رادين مي برد
صداي رودخونه و وزش باد و اواي پرندگان انها را به نشاط اورده بود مخصوصا او هر بار به ريما نگاه مي كرد مي ديد هم چون گلي شكفته در ميان طبيعت سرسبز مي درخشد سعي مي كرد كمتر نگاهش كند و حال با ديدن برق نگاهش شك نداشت كه ريما بهش علاقه مند شده و اين قلبش را به هيجان مي اورد
در پايان بازي ريما با دلخوري لبهايش را جمع كرد و گفت:
من كه گفتم بازي بلد نيستم
مريم گفت:
عيبي نداره حالا بذار يه بارم ما ببريم
مهناز گفت:
انشالا توي زندگي برنده باشي بازي چيه
و رادين با خود گفت:خدايا اين دختر چه قدر لوسه و همين لوس بودنش چه قدر به دل من مي شينه
به خاطر پشه و تاريكي هوا سفره را توي ويلا انداخته بودند ريما وقتي سر سفره نشست با ديدن زرشك پلو قيافه اش توي هم رفت اما نگفت كه نمي خورد مادرش مي دانست كه او دوست ندارد اشاره كرد اعتراض نكند مي خواست برنج بكشد كه ديد سروناز با يك ديس پر ماكاروني امد و ديس را به دست خانم دلجو داد و رفت خانم دلجو گفت:
دادم براي ريما جون درس كنند مي دونستم زياد اهل غذاهاي اصيل ايراني نيست
خانواده ي مهرارا هر كدام به نحوي از او تشكر مي كردند و رادين زير چشمي او را مي پاييد كه با اشتها غذايش را مي خورد و احساس ارامش كرد
در پايان كه سفره جمع شد ريما به خواست مادرش به اتاق خود رفت تا مروري بر درسهايش داشته باشد سعي كرد به جز درس به چيز ديگري فكر نكند اما نشد روز شيريني را كه گزرانده بود مثل پرده ي سينما تك تك جلو چشمش ظاهر مي شد و قشنگترين قسمت ان گردش با رادين بود گير كردن پايش در تله گرفتن دستش هنگام عبور از رودخونه و در اخر معناي اسمش كه به اهوي سفيد تشبيه شده بود ان قدر غرق در لحظات شيرينش بود كه نفهميد چه طور خوابش برد و وقتي چشم گشود نگاهي به تاريكي اتاق انداخت و براي لحظاتي موقعيت خود را گم كرد با شنيدن صداهاي عجيب و غريبي كه از بيرون مي امد بلند شد و كورمال كورمال كليد برق را زد از نو رتند برق چشمهايش را جمع كرد و با ديدن دكور اتاق از خودش خنده اش گرفت كه فراموش كرده بوده كجاست عادت نداشت با شلوار جين و بلوز تنگ بخوابد و بدتر اين كه لنزهايش را در نياورده بود و چشمش را اذيت مي كرد نگاهي به ساعت مچش انداخت ساعت سه بامداد را نشان مي داد از توي چمدان لباس خواب حرير و سات سفيد رنگش را بيرون كشيد و چه قدر با پوشيدن ان احساس راحتي كرد لباس خوابش استين حلقه اي بالا تنه جذاب ولي راحت و از قسمت كمر با تزئين حرير به صورت زيبايي گشاد شده بود پدرش طي يكي از مسافرت هايي كه به فرانسه داشته بود از بهترين فروشگاه پاريس برايش كادو اورده بود
روبان پهن ساتن لباس را با حوصله جلو ايينه به صورت قشنگي گره زد انگار كه ضيافتي در كار بود گيره را از موهايش باز كرد و با برس به دقت موهايش را شانه زد مسواك و مايع لنز را برداشت بي صدا از اتاق خارج شد با نور ابژور سالن را روشن ديد اهسته به دستشويي رفت صورتش را با حوصله با صابون شست و همه ي مواد ارايشي را كه روي صورتش مانده بود پاك كرد لنزهايش را كه در اورد احساس راحتي كرد دوباره كه به اتاق برگشت ديگر خوابش نمي امد تصميم گرفت مجدد برق را روشن كند و تا وقتي خوابش مي گيرد درس بخواند اما با خود فكر كرد قبل از روشن كردن اتاق كمي از هواي بالكن را استشمام كند بعد برود سراغ درس با اين كه سعي كرد در جير جير نكند اما چون لولاي در خشك بود با صدا باز شد و در ان سكوت شب پيچيد با باز شدن در هواي سرد و خنك به صورتش خورد و لذت برد با ديدن ماه و قشنگي ستارگان و صداي پيچ و خروش رودخونه حس عجيبي به او دست داد و بدون اين كه كنترلي بر حركاتش داشته باشد به نزده ها نزديك شد و تا ان جايي كه راه داشت روي نرده ها خم شد و به رودخونه چشم دوخت كه سفيدي ان در ميان ان تاريكي مطلق درست مانند گردنبند مرواريد مي درخشيد مخصوصا كه نور مهتاب بي ريا بر ان مي تابيد با صدايي كه از پشت سرش شنيد از ان خلسه بيرون امد:
لطفا مواظب باشين از نرده فاصله بگيرين هيچ اطميناني به اين نرده هاي پوسيده نيست به ظاهر رنگ خورده اش نگاه نكنيد عمر خودشون رو كردن
ريما هاج و واج نگاهش را روي خطوط اخم الود پيشاني او گردش داد خواست حرف بزند اما ديدن او حسابي غافلگيرش كرده بود و او دوباره شروع كرد انگار كه طرفش دختر بچه ي هفت هشت ساله بود:
سرما مي خورين بهتره به اتاقتون برگردين
و بالاخره ريما سكوتش را شكست:
شمام مثل من خواب زده شدين؟
من تا حالا بيدار بودم تازه داشتم مي خوابيدم كه صداي جير جير بلند شد
ببخشين مزاحمتون شدم
نه اصلا
اسمون اين جا خيلي زيباست
رادين اختياري از خود نداشت و مستقيم نگاهش را به او دوخت كه در ان شب مهتابي با لباس خواب زيبايش و بازوان عريان و موهاي بلند و پيچ و شكن دارش مثل يك رويا بود مخصوصا كه با تابش نور مهتاب روي قسمتهايي از ساتن لباس خوابش كه براق تر نشان مي داد انعكاسي زيبا داشت و او متعجب از اين كه چرا رادين جوابش را نمي دهد دوباره تكرار كرد:
اسمون اينجا خيلي زيباست
اه بله منو ببخشيد يك ان حواسم رفت جاي ديگر بله اسمون اين جا واقعا ديدنيه چون مثل اسمون تهران دود و دم جلوي ماه و ستاره ها رو نگرفته البته جايي كه ما هم ميشينيم لواسون رو مي گم اب و هواش بد نيست هر چند به پاي اينجا نمي رسه ولي بهتر از خود تهران مخصوصا مركز شهره
باد شروع به وزيدن كرد و با سخاوت موها و لباس حرير او را به رقص دراورد رادين ديگر نتوانست بيش از اين تاب بياورد اختيار زبان از كف داد و به فرمان دلش لب گشود:
چه زيبايي حيرت انگيزي
و در ذهن ريما تنها چيزي كه نمي گنجيد تعريف رادين از او بود و به گمان ايكه هنوز بحث زيبايي اسمان ادامه دارد با هيجان گفت:
حق با شماست واقعا اسمون اينجا حيرت انگيزه
جمله ي او مثل پتك بر سرش فرود امد نفس عميقي كشيد و به خود مسلط شد:
بهتره به اتاقتون برگردين لباس خوابتون نازكه سرما مي خورين
او تازه به ياد اورد كه با لباس خواب است صدايش را دوباره پايين اورد كه مبادا صدايشان شنيده شود گفت:
هوا اين قدر سرد نيست كه سرما بخورم اما اگه سرما هم بخورم ارزششو داره اين ويلا و كوه مقابل با جنگل و رودخونه و اين شب پرستاره ي مهتابي مثل يه رويا مي مونه حيف نيست با خوابيدن ديدن اين همه زيبايي رو از دست بدم
رادين صورتش را از او برگردانده بود كه نگاهش به او نيفتد جواب داد:
حق با شماست اما شما در شرايطي نيستين كه تا صبح بيدار بمونين يادتون نره پشت كنكوري هستين توي اين شرايط بايد خواب باشين كه بتونين صبح زود پاشين درس بخونين فراموش نكنيد براي ديدن اين زيبايي ها هميشه وقت هست
او كلافه با خود گفت:بي احساس اين جام دست از استاد بازي بر نمي داره و لجوجانه به او پاسخ داد:
تا روشني هوا فقط دو سه ساعت مونده مي خوام بيدار بمونم شما برين بخوابين قول مي دم يه طوري برم توي اتاقم كه صداي در شما رو بيدار نكنه مطمئنم اگه مامي و پاپا هم بودند همچين اجازه اي رو به من مي دادن
رادين با خود گفت:چه قدر اين دختر بچه اس انگار نه انگار هفده هجده سالشه دلش مي خواست بماند اما عقلش به او نهيب مي زد و بالاخره اين بار زبان عقلش گشوده شد:
پس من مي رم بخوابم بدجوري خوابم گرفته مي بخشين كه تنهاتون مي ذارم
با رفتن رادين به اتاقش او كمي به در بسته ي اتاقش نگاه كرد و دوباره محو تماشاي اسمان شد اما اين بار ديگر جلوه يماه و ستاره ها را نمي ديد همه چيز به ديد او رادين بود و احساسي كه به او داشت با خود گفت:واي كه چقدر دوسش دارم ديونه ي بي احساس دختر به اين خوشگلي با لباس به اين زيبايي توي اين نيمه شب رويايي زير نور ماه جلوش وايساده يه نگام نمي ندازه الاغ او از فكر خودش خنده اش گرفت شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و باز با خود گفت:از خودم تعريف نكنم چي كار كنم؟اين لندهور كه فقط بلده از ماه و ستاره و اسمون تعريف كنه حيرت انگيزه مسخره صدرحمت به همون تيپايي كه خودم دوست دارم همه باريك اندام و رمانتيك نه مثل اين اتو. كشيده ي لندهور ارنولد پيش اين بايد لنگ بندازه اه او همان طور كه با خود غر غر مي كرد به اتاقش برگشت و نه تنها قيژ در را دراورد عمدا در اتاقش را به هم كوبيد و برق اتاقش را روشن كرد و يكي ديگر از كتاب هايش را در دست گرفت
د راتاق كناري رادين هنوز پشت پنجره بود البته اين بار پرده را كنار كشيده بود هنوز ديدن او را با اون شكل و شمايل باور نداشت و عصبي از خود كه چه طور نتوانسته بود بر خود كنترل داشته باشد از طرفي خوشحال بود كه او تعريفش را به حساب اسمون گذاشته و طور ديگري متوجه شده بود سعي كرد تك تك كلمات او را به ياد بياورد با خود گفت:اصلا فكر نمي كردم اين قدر با احساس باشه كه اين طور جذب اسمون و ماه و ستاره بشه فداش بشم چه قدر سعي داشت جملات بزرگونه به كار ببره افسوس كه خيلي خامه و انگار سالها طول مي كشه تا پخته شه
خداي من چه قدر لوس و ملوسه و چه قدر براي من عزيزه
واي شكيلا به خدا ديگه حالم داره ازش به هم مي خوره
شكيلا از حرص خوردن او خنده اش گرفت:
چه خوب كه حالت داره ازش بهم مي خوره اين طوري ديگه عشقش از سرت مي پره
شكيل
مرش و درد بي درمان شكيل دختره ي بي حيا لخت و پتي واساده جلو پسر مردم انتظار داره نگاشم بكنه بيچاره اون وقتي تو رو با اون به قول خودت لباس خواب پاريسي و شب مهتابي ديده بعدش از هولش پريده تو اتاق نماز وحشت خونده بفهم خره اون سليقه اش يكي مثل تو رو بر نمي داره اون دخترايي مثل تو به چشمش جلف مياد
گمشو امل اگه تو هم چند مسافرت اروپا مي رفتي اين قدر خاك بر سر و امل نبودي كه با يه استين حلقه اي پوشيدن به من بگي جلف
مي گم خري هي بگو نيستم من كي به تو گفتم جلف؟گفتم به نظر رادين جونت دلم مي خواد يه روز تو رو ببرم دانشگاه ش ببيني در موردش چي مي گن
خب بگو منم بدونم
واقعا اگه مي خواي مورد پسند اون قرار بگيري بايد رفتار و شكل و شمايلت رو عوض كني
واه مگه رفتار و شكل و شمايل من چشه
چش كه نيست
عصبي از ايينه رو برگرداند و به او زل زد:
شكيل
تو اگه مي خواي مورد توجه اون قرار بگيري بايد از اين مانمتواي يك وجبي چاكدارت و اون شالهاي باريكت كه به زور روي سرت مي پوشونه با اون جينهاي ماركدار جذب و كفش و كيفهاي اجق وجق ات چشم بپوشي از همه مهم تر اون يه متر مويي كه بردي بالا با تف بياري پايين(خودش هم خنده اش گرفت)از همه مهمتر نماز خون و با ايمان باشي و به جاي گيتار و ساكسي فون و.........بري تو خط تار و سه تار و دف.........
اه.......نگو حالمو بهم زدي همون بهتر كه ارزوشو ببرم به گورم تا اين كه دف يا چي مي دونم چار تا رو پنج تار گوش بدم
تار و سه تار بي سواد
حيف گيتار و ساكسي فون و...........نيست كه برم دنبال اين طور موسيقي موسيقي فقط پاپ راك كلاسيك و اصيل پيشكش تو و اون
فرينوش شاد و سرحال وارد اتاق شد و رو به شكيلا گفت:
مثلا اومدي لباستو عوض كني
ريما رژ لبش را تمديد كرد و با لبهاي جمع شده اش گفت:
بيچاره شدي با اين خواهر شوهر درپيتي
شكيلا سقلمه اي به او زد:
تو گمشو به ماتيك زدنت برس تو كار ما دخالت نكن
فرينوش صاف رفت پشت پنجره ايستاد:
خوش به حالشون چه ويلاي قشنگي دارن هم داخل و هم بيرونش گيج كننده اس اين جا مثل بهشت مي مونه غيبتاتون رو بذارين براي تهران بياين بريم بيرون از اين طبيعت و هوا لذت ببريم(به سر تا پاي ريما به دقت نگاه كرد)
ريما تو مي خواي اين شكلي بياي بيرون؟يقه ي بلوزت خيلي بازه همه چيت ريخته بيرون
چه كنم من از دست شماها
شكيلا گفت:
لازم نيست كار شاقي انجام بدي فقط بايد يه گل سينه به اون يقه صاحب مرده ات بزني و يقه رو يه ذره جمع كن
واه گل سينه ام كجا بود؟
فرينوش گفت:
من سنجاق كوچولو دارم
شكيل تو بيا درستش كن اميدوارم دشمني نكني سنجاق رو فرو كني تو سينه ام
اتفاقا همين تصميم رو هم دارم نگاهش كن تو رو خدا يه ذره بيشتر مي ماليدي كه حداقل به جاي برداشتن با كاردك با بيل برش مي داشتيم
حسود چون خوشگل شدم حسوديت مي شه
خاك بر سرت من كه شوهر كردم رفتم پي كارم ديگه به چيه تو حسودي كنم تازه تو بدون ارايش يا با يه ارايش ملايم خيلي خوشگل تر ايني حالا شدي عين........
خيلي بي تربيتي
فرينوش فقط به انها مي خنديد در اخر صبرش لبريز شد و هر دو را به زور پايين برد
در طبقه ي پايين مثل هميشه شهريار مجلس را به دست گرفته بود و با سر به سر گذاشتن خانم ها و شوخي هاي به جا همه را مي خنداند
دوباره هنگام خواب نيمروزي خانم ها هوس شنا كردند اين بار خانم دلجو ميترا و محبوبه و شهين نيز با انها همراه شدند به پيشنهاد فرينوش او و ريما مسابقه ي شنا گذاشتند البته شكيلا هم به انها پيوست و طبق معمول هميشه ريما برنده ي اين بازي بود و بيشتر از همه خانم دلجو لذت برد و مدام در دل مي گفت:نبايد بذارم اين گل زيبا نصيب كسي بشه اين فقط شايسته ي رادين منه بايد عروس خودم بشه و وقتي اهنگ به اخر رسيد از ذوق او را بوسيد و ريما خوشحال از اين همه توجه به شكيلا نيگاه كرد كه لبخند مرموزي بر لب داشت.
پايان ص251
پايان فصل8