۱۳۹۰-۸-۱۳، ۰۹:۲۲ صبح
گفتوگو را از اینجا شروع کنیم که خیلیها «یه حبه قند» را در کارنامهتان با فیلم «به همین سادگی» مقایسه میکنند. شاید به دلیل نوع روایت و اینکه در آن فیلم هم قصه به شیوه کلاسیک نداشتیم. اما من بالشخصه معتقدم که «یه حبه قند» در امتداد ایپزودی است که در فیلم «فرش ایرانی» ساخته بودید و اصلا انگار همان اپیزود را بسط و گسترش دادهاید و نتیجهاش «یهحبه قند» شده است.
من هم با نظر شما موافقم. در واقع تجربهای که ما در ایپزود «فرش ایرانی» کردیم که بیشتر درباره فضا و اتمسفری بود که یک خانواده سنتی در آن دور هم جمع شده بودند و دیداری تازه میکردند و احساساتشان را نسبت به یکدیگر میگفتند و ما به بهانه دوربینی که در دست دختر بچهای بود و خیلی هم ناشیانه از آن استفاده میکرد، فرشها و اتاقها و معماری را میدیدیم و بعضی وقتها هم تماشاگر روابط محبتآمیز بین اعضای خانواده بودیم. همان موقع که آن اپیزود را میساختیم این ایده در ذهن من و شادمهر راستین ایجاد شد که اصلا چرا این فضا تبدیل به یک فیلم سینمایی نشود؟بعد البته نشستیم و فکر کردیم که چه کنیم که فیلم فقط یک مجموعه تصاویر خاطرهانگیز و نوستالژیک نباشد بلکه دغدغههای امروزی را هم در آنجا بدهیم. هم فرم و هم تم فیلم به تدریج شکل گرفت و همپای هم رشد کرد و درنهایت شد «یه حبه قند». ولی بههر حال «یه حبه قند» به نوعی بیارتباط با «به همین سادگی» هم نیست. بخصوص از جهت فرم روایی که بیشتر متکی بر جزئیات است و کمتر از حادثه در آنها استفاده میشود و با بها دادن به موقعیتهای ریز داستانی و چیدمانی که این موقعیتها کنار هم قرار میگیرند، یک فضای داستانی ساخته میشود. مقدمه چنین فرمیدر ابتدا در «به همین سادگی» اتفاق افتاد و بعد با حذف شخصیت اصلی و تکثر در شخصیتهای اصلی در «یه حبه قند» شکل دیگری گرفت. اما من با نظر شما موافقم که «یه حبه قند» خیلی با آن اپیزود «فرش ایرانی» نزدیک است.
در «فرش ایرانی» محور یا بهانه آن ماجراها فرش ایرانی است. در «یه حبه قند» قرار است محوریت داستان با چه باشد؟
بهانه در «یه حبه قند» عروسی «پسند»، آخرین دختر خانواده است که باعث شده همه اعضای خانواده دور هم جمع شوند. با اینکه پسند از نظر کمیت به اندازه بقیه شخصیتها در فیلم دیده میشود اما میشود گفت که محوریتر از بقیه است. هر جا هم که حضور ندارد حداقل دربارهاش حرف زده میشود.
پس در واقع میشود گفت که هدف فیلم «یه حبه قند» نشان دادن دور هم جمع شدن یک خانواده است؟
هدف که نمیتوانم اسمش را بگذارم. ولی ظرفی که در واقع فیلم در آن شکل میگیرد همین است. هدف که میگویید شامل تم و لایههای پنهانتر فیلم میشود که میخواهد معنایی را با مخاطب فیلم به مشارکت بگذارد که من اصلا راجع به آن معانی حرف نخواهم زد. ظرف قصه ما جمع شدن یک خانواده با مایههای سنتی دور هم و به بهانه عروسی پسند است.
بعضیها چون ساختار فیلنامهای مانند «یه حبه قند» را درک نمیکنند، این تصور برایشان پیش میآید که این فیلم بیشتر متکی بر اجراست تا فیلمنامه و شاید حتی دیالوگها و یکسری جزئیات را فیالبداهه بدانند. در حالی که بهنظرم «یه حبه قند» فیلمنامه خیلی دقیقی دارد فقط فیلمنامهاش با ساختارهای کلاسیک قابل تحلیل نیست. فیلمنامه «یه حبه قند» دقیقا مانند فرشی است که تار و پودش به تدریج در هم بافته میشوند تا درنهایت از در هم تنیدهشدن آنها فرش شکل بگیرد. برایمان بگویید که نقشه این فرش از کجا آمده است؟و گره اصلی فیلمنامه فیلم برایتان چه بوده است؟
من خیلی با نظر دوستانی که فکر میکنند «یه حبه قند» فیلمنامه ندارد یا بیشتر متکی بر اجراست موافق نیستم. البته آدمهایی که دستاندرکارند، کسانی که کارگردانی کردهاند و سینما را خوب میشناسند هرگز چنین حرفی نمیزنند چون متوجه میشوند که این میزان از جزئیات را کنار هم قرار دادن و در واقع در تار و پود قصه آنها را به هم بافتن و سر جای خودشان قرار دادن، کار بسیار دشواری است و بهنظرم اصولا نگارش فیلمنامهای مثل «یه حبه قند» بسیار دشوارتر از فیلمنامههای فیلمهایی است که الگوهای پیش ساخته دارند و ما آشنایی بیشتری با آنها داریم. این دشوار بودن به چند دلیل است: یکی اینکه به هر حال عرصه ناپیمودهتری است درحالی که وقتی شما الگوهای پیش ساخته دارید یعنی الگوهایی که یک درجهای از جذابیت را به شما تضمینمیدهند یعنی میگویند که اگر شما این نکته را رعایت کنید، این مقدار از رضایت تماشاگر را به دست خواهید آورد. وقتی شما آن الگوها را کنار میگذارید و الگوی جدیدی برای خودتان بنا میکنید و پیرنگ قصه را جدی نمیگیرید، دست به ریسکی در مقابل مخاطب میزنید و ممکن است مخاطبتان را از دست بدهید. یکی از دلایل دیگرش این است که دیگر چیزی که بتوانید ضعفهای خودتان را پشتش پنهان کنید، وجود ندارد. یعنی وقتی شما از الگوی پیش ساخته نقطه عطف اول و دوم و نقطه اوج و غیره پیروی میکنید، حوادث و لحظاتی در فیلم هست که بیننده را جذب خودش میکند و اجازه آنالیز فیلم را از او میگیرد و بعضی از ضعفها و کاستیهای فیلم در پس آن تعلیق پوشیده میشود. وقتی شما آن لحظات و حوادث را ندارید، طبعا همه جزئیات به چشم میآیند. ضمن اینکه طبعا وقتی فیلمی ادعا میکند که من فقط جزئیات هستم و به موقعیتهای ریز و معمولی میپردازم، هر ضعفی در باورپذیرکردن این لحظات به چشم خواهد آمد و کار بسیار دشوار میشود. این هم در مرحله نگارش صدق میکند و هم در مرحله اجرا.
برخی از مخاطبان فیلم اما نتوانستهاند با این فیلمنامه ارتباط برقرار کنند. شنیدهایم که مخاطبان فیلم میگویند: فیلم خوبی بود، جزئیات خوبی داشت، بازیهای فوقالعادهای داشت اما قصه نداشت و فیلمی که قصه نداشته باشد که فیلم نیست.
البته من اظهارنظرهایی به این صراحت ندیدم. یادم میآید روزی که فیلمنامه را نوشته بودیم، بعضی از همکاران من که فیلمنامه را خوانده بودند میگفتند که فیلمنامه خوب، فیلمنامهای است که بعد از تمام شدن فیلم، تماشاگر بتواند قصهاش را در دو خط تعریف کند. خب ما با یک پیشآگاهی این مسیر را نرفتیم و فیلمنامهای را بنا نهادیم که از اول میدانستیم تماشاگر قادر به تعریف آن در دو خط نخواهد بود ولی احساس خوبی از آن خواهد داشت و خوشبختانه همین اتفاق هم افتاده. یعنی تماشاگران تا انتهای فیلم در در سالن مینشینند و میشود ابراز احساساتشان را در سالن دید و نهایتا هم احساس خوبی دارند و حتی بعضیها برای بار دوم و سوم میروند و فیلم را میبینند. بهنظر من این یک موفقیت برای فیلم است و آنچه در یک اثر هنری اهمیت دارد، این است که نقطه تماس خوبی با مخاطب داشته باشد. حالا اینکه از چه الگویی استفاده میکند تا به این نقطه تماس برسد، بهنظرم در درجه دوم اولویت قرار دارد. اینکه الگویی که ما انتخاب میکنیم، الگوی تکراری و کلیشهای نیست نمیتواند برای فیلم بار منفی داشته باشد. مهم این است که مخاطب با آن ارتباط برقرار کند. اینکه تماشاگر برخی از روابط را بین شخصیتها درک نمیکند یا چیزی از جزئیات را نمیگیرد، باز هم از نکاتی بود که ما از قبل به آن فکر کرده بودیم. تعدد شخصیتها، ریتم تند حرفهای کاراکترها که داخل حرف هم میپرند، لهجه و تعداد زیاد جزئیاتی که گاهی در لایههای مختلف روی هم قرار میگیرند، باعث شد فکر کنیم که آیا تماشاگری که عادت به این حجم از اطلاعات در یک پلان ندارد، جا نمیماند؟ همان موقع هم میدانستیم که خیلی از این اطلاعات ممکن است انتقال پیدا نکند. ولی فضا و اتمسفری که قرار است تماشاگر در آن قرار بگیرد، که باور کند اینها یک خانواده هستند، که با هم صمیمیاند و با هم سرخوشانه یک تصمیمی میگیرند و بعد به دلایلی مسیر این تصمیمشان عوض میشود؛ به مخاطب انتقال پیدا میکند. اینکه از برخی جزئیات جا میماند، خاصیتی است که پیشبینی میکردیم و در همان اپیزود «فرش ایرانی» هم بود که شما همه جزئیات فرش را که با هم نگاه نمیکنید بلکه یک کلیتی را میبینید.
من هم با نظر شما موافقم. در واقع تجربهای که ما در ایپزود «فرش ایرانی» کردیم که بیشتر درباره فضا و اتمسفری بود که یک خانواده سنتی در آن دور هم جمع شده بودند و دیداری تازه میکردند و احساساتشان را نسبت به یکدیگر میگفتند و ما به بهانه دوربینی که در دست دختر بچهای بود و خیلی هم ناشیانه از آن استفاده میکرد، فرشها و اتاقها و معماری را میدیدیم و بعضی وقتها هم تماشاگر روابط محبتآمیز بین اعضای خانواده بودیم. همان موقع که آن اپیزود را میساختیم این ایده در ذهن من و شادمهر راستین ایجاد شد که اصلا چرا این فضا تبدیل به یک فیلم سینمایی نشود؟بعد البته نشستیم و فکر کردیم که چه کنیم که فیلم فقط یک مجموعه تصاویر خاطرهانگیز و نوستالژیک نباشد بلکه دغدغههای امروزی را هم در آنجا بدهیم. هم فرم و هم تم فیلم به تدریج شکل گرفت و همپای هم رشد کرد و درنهایت شد «یه حبه قند». ولی بههر حال «یه حبه قند» به نوعی بیارتباط با «به همین سادگی» هم نیست. بخصوص از جهت فرم روایی که بیشتر متکی بر جزئیات است و کمتر از حادثه در آنها استفاده میشود و با بها دادن به موقعیتهای ریز داستانی و چیدمانی که این موقعیتها کنار هم قرار میگیرند، یک فضای داستانی ساخته میشود. مقدمه چنین فرمیدر ابتدا در «به همین سادگی» اتفاق افتاد و بعد با حذف شخصیت اصلی و تکثر در شخصیتهای اصلی در «یه حبه قند» شکل دیگری گرفت. اما من با نظر شما موافقم که «یه حبه قند» خیلی با آن اپیزود «فرش ایرانی» نزدیک است.
در «فرش ایرانی» محور یا بهانه آن ماجراها فرش ایرانی است. در «یه حبه قند» قرار است محوریت داستان با چه باشد؟
بهانه در «یه حبه قند» عروسی «پسند»، آخرین دختر خانواده است که باعث شده همه اعضای خانواده دور هم جمع شوند. با اینکه پسند از نظر کمیت به اندازه بقیه شخصیتها در فیلم دیده میشود اما میشود گفت که محوریتر از بقیه است. هر جا هم که حضور ندارد حداقل دربارهاش حرف زده میشود.
پس در واقع میشود گفت که هدف فیلم «یه حبه قند» نشان دادن دور هم جمع شدن یک خانواده است؟
هدف که نمیتوانم اسمش را بگذارم. ولی ظرفی که در واقع فیلم در آن شکل میگیرد همین است. هدف که میگویید شامل تم و لایههای پنهانتر فیلم میشود که میخواهد معنایی را با مخاطب فیلم به مشارکت بگذارد که من اصلا راجع به آن معانی حرف نخواهم زد. ظرف قصه ما جمع شدن یک خانواده با مایههای سنتی دور هم و به بهانه عروسی پسند است.
بعضیها چون ساختار فیلنامهای مانند «یه حبه قند» را درک نمیکنند، این تصور برایشان پیش میآید که این فیلم بیشتر متکی بر اجراست تا فیلمنامه و شاید حتی دیالوگها و یکسری جزئیات را فیالبداهه بدانند. در حالی که بهنظرم «یه حبه قند» فیلمنامه خیلی دقیقی دارد فقط فیلمنامهاش با ساختارهای کلاسیک قابل تحلیل نیست. فیلمنامه «یه حبه قند» دقیقا مانند فرشی است که تار و پودش به تدریج در هم بافته میشوند تا درنهایت از در هم تنیدهشدن آنها فرش شکل بگیرد. برایمان بگویید که نقشه این فرش از کجا آمده است؟و گره اصلی فیلمنامه فیلم برایتان چه بوده است؟
من خیلی با نظر دوستانی که فکر میکنند «یه حبه قند» فیلمنامه ندارد یا بیشتر متکی بر اجراست موافق نیستم. البته آدمهایی که دستاندرکارند، کسانی که کارگردانی کردهاند و سینما را خوب میشناسند هرگز چنین حرفی نمیزنند چون متوجه میشوند که این میزان از جزئیات را کنار هم قرار دادن و در واقع در تار و پود قصه آنها را به هم بافتن و سر جای خودشان قرار دادن، کار بسیار دشواری است و بهنظرم اصولا نگارش فیلمنامهای مثل «یه حبه قند» بسیار دشوارتر از فیلمنامههای فیلمهایی است که الگوهای پیش ساخته دارند و ما آشنایی بیشتری با آنها داریم. این دشوار بودن به چند دلیل است: یکی اینکه به هر حال عرصه ناپیمودهتری است درحالی که وقتی شما الگوهای پیش ساخته دارید یعنی الگوهایی که یک درجهای از جذابیت را به شما تضمینمیدهند یعنی میگویند که اگر شما این نکته را رعایت کنید، این مقدار از رضایت تماشاگر را به دست خواهید آورد. وقتی شما آن الگوها را کنار میگذارید و الگوی جدیدی برای خودتان بنا میکنید و پیرنگ قصه را جدی نمیگیرید، دست به ریسکی در مقابل مخاطب میزنید و ممکن است مخاطبتان را از دست بدهید. یکی از دلایل دیگرش این است که دیگر چیزی که بتوانید ضعفهای خودتان را پشتش پنهان کنید، وجود ندارد. یعنی وقتی شما از الگوی پیش ساخته نقطه عطف اول و دوم و نقطه اوج و غیره پیروی میکنید، حوادث و لحظاتی در فیلم هست که بیننده را جذب خودش میکند و اجازه آنالیز فیلم را از او میگیرد و بعضی از ضعفها و کاستیهای فیلم در پس آن تعلیق پوشیده میشود. وقتی شما آن لحظات و حوادث را ندارید، طبعا همه جزئیات به چشم میآیند. ضمن اینکه طبعا وقتی فیلمی ادعا میکند که من فقط جزئیات هستم و به موقعیتهای ریز و معمولی میپردازم، هر ضعفی در باورپذیرکردن این لحظات به چشم خواهد آمد و کار بسیار دشوار میشود. این هم در مرحله نگارش صدق میکند و هم در مرحله اجرا.
برخی از مخاطبان فیلم اما نتوانستهاند با این فیلمنامه ارتباط برقرار کنند. شنیدهایم که مخاطبان فیلم میگویند: فیلم خوبی بود، جزئیات خوبی داشت، بازیهای فوقالعادهای داشت اما قصه نداشت و فیلمی که قصه نداشته باشد که فیلم نیست.
البته من اظهارنظرهایی به این صراحت ندیدم. یادم میآید روزی که فیلمنامه را نوشته بودیم، بعضی از همکاران من که فیلمنامه را خوانده بودند میگفتند که فیلمنامه خوب، فیلمنامهای است که بعد از تمام شدن فیلم، تماشاگر بتواند قصهاش را در دو خط تعریف کند. خب ما با یک پیشآگاهی این مسیر را نرفتیم و فیلمنامهای را بنا نهادیم که از اول میدانستیم تماشاگر قادر به تعریف آن در دو خط نخواهد بود ولی احساس خوبی از آن خواهد داشت و خوشبختانه همین اتفاق هم افتاده. یعنی تماشاگران تا انتهای فیلم در در سالن مینشینند و میشود ابراز احساساتشان را در سالن دید و نهایتا هم احساس خوبی دارند و حتی بعضیها برای بار دوم و سوم میروند و فیلم را میبینند. بهنظر من این یک موفقیت برای فیلم است و آنچه در یک اثر هنری اهمیت دارد، این است که نقطه تماس خوبی با مخاطب داشته باشد. حالا اینکه از چه الگویی استفاده میکند تا به این نقطه تماس برسد، بهنظرم در درجه دوم اولویت قرار دارد. اینکه الگویی که ما انتخاب میکنیم، الگوی تکراری و کلیشهای نیست نمیتواند برای فیلم بار منفی داشته باشد. مهم این است که مخاطب با آن ارتباط برقرار کند. اینکه تماشاگر برخی از روابط را بین شخصیتها درک نمیکند یا چیزی از جزئیات را نمیگیرد، باز هم از نکاتی بود که ما از قبل به آن فکر کرده بودیم. تعدد شخصیتها، ریتم تند حرفهای کاراکترها که داخل حرف هم میپرند، لهجه و تعداد زیاد جزئیاتی که گاهی در لایههای مختلف روی هم قرار میگیرند، باعث شد فکر کنیم که آیا تماشاگری که عادت به این حجم از اطلاعات در یک پلان ندارد، جا نمیماند؟ همان موقع هم میدانستیم که خیلی از این اطلاعات ممکن است انتقال پیدا نکند. ولی فضا و اتمسفری که قرار است تماشاگر در آن قرار بگیرد، که باور کند اینها یک خانواده هستند، که با هم صمیمیاند و با هم سرخوشانه یک تصمیمی میگیرند و بعد به دلایلی مسیر این تصمیمشان عوض میشود؛ به مخاطب انتقال پیدا میکند. اینکه از برخی جزئیات جا میماند، خاصیتی است که پیشبینی میکردیم و در همان اپیزود «فرش ایرانی» هم بود که شما همه جزئیات فرش را که با هم نگاه نمیکنید بلکه یک کلیتی را میبینید.