۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۹:۳۲ عصر
فیلم رو به یکی از دوستاش نشون داده بود همه چیز درست بود... اون فرد هم که داشت حرف میزد خود ترنم بود... حتی صداش هم صدای ترنم بود... محاله که اشتباه کرده باشماشکان که میبینه من و طاهر تو فکریم میگه: آقای دکتر در مورد اون دختر یا اون پسری که ترمن ازش حرف میزد چیزی نمیدونیددکتر: متاسفانه چیز زیادی نمیدونم... همونطور که بهتون گفتم اسمش امیر بود طاهر: آخه با گذشت چند سال چه جوری میشه پیداش کرد-حتی اگه پیداش هم کنیم مطمن نیستم چیزی از اون روزا یادش باشهاشکان: در مورد اون دختر به جز عینک آفتابی و کفشش چیز دیگه ای نمیدونیددکتر: نه... خود ترنم هم نمیدونستطاهر: باز هم به بن بست رسیدیم... هزاران هزار نفر عینک آفتابی میزنند و کفشای پاشنه بلند میپوشند چه جوری میش.......دکتر: درسته اما شما باید توی اطرافیانتون جستجو کنید... اگه همه ی اینا به قول شما کار منصور بوده باشه پس صد در صد منصور از اطرافیانتون کمک گرفته... یه نفر که خیلی خیلی به ترنم نزدیک بوده... کسی که هیچکس بهش شک نکرده-آخه کی؟دکتر: کسی که نه تنها چهار سال پیش تو زندگی ترنم بوده بلکه تو روزای آخر هم دست از سر ترنم برنداشته -ترنم دشمن آنچنانی نداشت که بخواد این طور زندگیش رو به گند بکشهدکتر: شاید هم منصور و دار و دسته اش از یکی از نزدیکترینهای ترنم سواستفاده کردنسری تکون میدمو میگم: نمیدونم... واقعا نمیدونمگفتنی ها رو شنیدیم... شنیدنی ها رو هم گفتیم ولی باز هم به نتیجه ای نرسیدیم... بدجور اعصابن داغونه... بدجوردکتر: فقط یه چیز خیلی عجیب به نظر میرسهاشکان: چی؟دکتر: که چرا ترنم رو کشتن؟... اگه میخواستن ترنم کشته بشه با یه تصادف ساختگی که کار بی دردسرتر بودبرای چند لحظه سکوت بدی توی اتاق حکم فرما میشهدکتر: شاید اون جنازه جنازه ی ترنم نبود... وقتی میگی چیزی ازش باقی نمونده بودطاهر لبخند تلخی میزنه... اشکی از گوسه ی چشمش سرازیر میشهطاهر: آقای دکتر صورتش سوخته بود ولی جزئیاتش معلوم بود... خال روی گردنش... حالت صورتش... موهاش... همه چیزش مال ترنم بود... وزن... قد... هیکل... درسته اگه نشونه هایی که باید میبود نبود به شک میفتادم ولی یادتون باشه من خواهرم رو میشناسم... کوچکترین شکی ندارم که خودش بودهمونجور که دستاش میلرزه ادامه میده... اون شبی که ماندانا خبرمون کرد و با گریه گفت جنازه ی ترنم پیدا شده طاها با من بود... من تحمل رو به رو شدن با جنازه رو نداشتم اول طاها رفت وقتی بیرون اومد حالش خیلی بد بود بلافاصله گفت خودشه ولی من باورم نمیشد... خودم هم رفتم داخل چیزی از پوست صاف و سفیدش باقی نمونده بود صورتش سیاهه سیاه بود... اما معلوم بود خودشه... ولی باز هم با خودم گفتم شاید نباشه.. مدام با خودم تکرار میکردم این هم یه بازیه... ولی با دیدن نشونه ها مطمئن شدم... مطمئن شدم که اون شخصی که با چشمای خودم جنازش رو دیدم ترنمهبغض بدی تو گلوم میشینه... تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم... چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشماشکان: آقای دکتر ببخشید که مزاحمتون شدیم... ممنون بابت همه چیزدکتر با لحن غمگینی میگه: از صمیم قلب آرزو میکنم که بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... هیچوقت فکر نمیکردم پایان زندگیش اینقدر تلخ باشه... چندین بار براش زنگ زدم ولی وقتی با شماره ی خاموشش رو به رو شدم فکر کردم خونوادش بهش سخت گرفتن ولی امروز بعد از این همه مدت میشنوم که هیچ چیز اون طوری که فکر میکردم نیست... حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم کار تا این حد بیخ پیدا کنه که اونا ترنم رو بدزدن و آخر هم اون بلا رو سرش بیارن...با لحن متاسفی میگه: شاید من هم اونقدر ماجرا رو جدی نگرفته بودم وگرنه الا.......طاهر وسط حرف دکتر میپره و میگه: دکتر بیخود خودتون رو اذیت نکنید مقصر اصلی من و خونوادم هستیم که باورش نکردیم و حالا هم داریم تاوانش رو پس بدیمدکتر: من نمیخوام نصیحتتون کنم ولی برادرانه هم به تو هم به سروش میگم سعی کنید جبران کنید-مگه با جبران ما ترنم زنده میشهدکتر: نه... ولی حداقل همه به اون به چشم یه گناهکار نگاه نمیکنندبعد از ده دقیقه حرف زدن همگی از دکتر خداحافظی میکنیم و از مطب خارج میشیم
طاهر با لحن غمگینی میگه: باز هم به نتیجه ای نرسیدیمسری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و باناامیدی به دیوار تکیه میدماشکان: چرا باز ماتم گرفتین؟... باز یه قدم جلو افتادیم-کدوم یه قدم... باز همه چیز برامون گنگ و پر از ابهامهاشکان: نکنه انتظار داشتین لقمه رو آماده کنند و تو دهنتون بذارن... از اول هم میدونستین که کار سختی رو شروع کردین و ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... همین که فهمیدین یکی قبل از مرگ ترانه باهاش حرف زده خودش خیلیه... حداقلش الان همه ی چیزایی که ترنم میدونست رو میدونید حالا باید قدمهای بعدی رو بردارین یعنی چیزایی که ترنم هم نمیدونست مثله پیدا کردن اون دختر-ولی چه جوری؟اشکان: دنبال امیر بگردینپوزخندی رو لبام میشینه-حالت خوبه؟... بعد از این همه سال اون پسربچه رو از کجا پیدا کنیم؟... اصلا فرض میگیریم پیدا کردیم ولی چه جوری ممکنه بعد از چند سال جزئیات یادش بمونهطاهر: بماند که دکتر گفت اون پسر بچه چیزی از ظاهر اون طرف یادش نبود... اون موقع که نزدیک یه سال گذشته بود چیزی به خاطر نمیاورد الان که این همه سال گذشته چه انتظاری میتونیم داشته باشیماشکان: نکنه میخواین برین تو خونه هاتون بشینید و باز هم ماتم بگیریدجوابی واسه ی حرفش ندارمطاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: هر چند امید چندانی ندارم ولی سعی میکنم امیر رو پیدا کنماشکان: خوبه-بهتر نیست یه فکری هم برای بنفشه کنیم؟طاهر: خیلی وقته ازشون بی خبرماشکان: مشخصات پدرش رو بدین سه سوته پیداش میکنمطاهر کاغذی از جیبش در میاره و یه چیزایی روش مینویسه... در آخر نگاهی به کاغذ میندازه و اون رو به دست اشکان میدهاشکان: پیداش میکنمطاهر سری تکون میده-من که چشمم از بنفشه هم آب نمیخوره اشکان: کمتر آیه ی یاس بخونطاهر: من باید زودتر برم امروز بالاخره پدرم از بیمارستان مرخص میشه-حالش چطوره؟... بهتر شدهطاهر: زیاد تعریفی نیست... این روزا همه روزه ی سکوت گرفتن... مادرم که هنوز هیچ حرفی نمیزنه... نمیدونم باید چیکار کنم... حتما تا الان فهمیدی که مادرم مادر واقعی ترنم نبودههر چند از قبل میدونستم ولی چیزی در مورد گذشته ها بروز نمیدمچشمام رو میبندمو فقط سرم رو تکون میدماز اونجایی که هم دکتر هم ماندانا در مورد مادر ترنم حرف زدن... طاهر فکر میکنه که من تازه همه چیز رو فهمیدمطاهر: حس میکنم مادرم بابت رفتارای اخیرش پشیمونهدلم میگیره... من هم پشیمونم ولی مگه پشیمونی فایده ای داره-چیزی در مورد مادر ترنم میدونی؟طاهر: نه... چیز زیادی نمیدونم... حتی مادرم هم چیز زیادی نمیدونه... فقط و فقط پدرم خبر داره و بسآهی میکشمو چیزی نمیگمطاهر: من دیگه باید برم... دیرم شداشکان: برو داداش... اگه خبری شد خبرمون کنطاهر: شماها هم بی خبرم نذارین-نگران نباش... برو به سلامتطاهر باهامون دست میده... بعد از خداحافظی هم به سرعت سوار ماشینش میشه و از ما دور میشهاشکان: میخوای چیکار کنی؟-میرم خونهاشکان: حداقل برو به اون شرکت خراب شده ات یه سر بزن-حوصله خودم رو ندارم... چه برسه به شرکتاشکان: سروش اینجوری از پا در میای-خسته ام اشکان.... نمیدونم باید چیکار کنم؟... هیچ انگیزه ای واسه ی ادامه ی این زندگی در خودم نمیبینم... حس میکنم خالیه خالیم... خالی از هر احساسی...تنها چیزی که الان منو به ادامه ی زندگی وادار میکنه دونستن حقیقتهنفسشو با حرص بیرون میده و میگه: امان از دست تو... پدر و مادرت رو هم اسیر خودت کردی... هیچ میدونستی لعیا دیروز رفت جلوی در خونه تون دعوا راه انداخت؟اخمام تو هم میره-لعیا دیگه کیه؟اسمش برام آشناست-دختر خاله ی آلاگلحس میکنم یه جا این اسم رو شنیدماشکان: یه آبروریزی راه انداخت بیا و ببین... سیاوش خبرم کردلعیا... لعیا... خدایا چقدر این اسم برام آشناستاشکان: آخرش هم پدرت مجبور شد به پدر آلاگل زنگ بزنه...لعیا... این اسم رو کجا شنیدم؟اشکان: هوی... با توامسرمو بالا میارمو با حالتی گنگ میگم: هان؟اشکان: چه مرگته؟... حواست کجاست؟ - اشکان... حس میکنم این اسم رو قبلا یه جا شنیدماشکان: کدوم اسم؟-لعیا... نمیدونم چرا فکر میکنم زیادی برام آشناست... اشکان: حرفا میزنیا... مگه فقط اسم دختر خاله ی آلاگل لعیاههچیزی نمیگم اما همه ی فکر و ذکرم مشغوله همین اسم میشهاشکان: برو یه خورده استراحت کن... این جور که معلومه حال و روزت بدجور خرابهمحاله اشتباه کنم... میدونم تو این روزای اخیر این اسم رو یه جا شنیدم-اشکان من مطمئنم این اسم رو جدیدا از زبون یه نفر شنیدماشکان: شاید از زبون پدر و مادرت شنیدی... شاید خود آلاگل گفته-نمیدونم...آهی میکشمو در ادامه ی حرفم میگم: شایدهر چند تا اونجایی که من به یاد دارم از زبون پدر و مادرم و آلاگل چنین اسمی رو نشنیدمبا کلافگی سرم رو تکون میدم... هر چی... اسم اون دختره ی احمق به چه کار من میاد؟... چه شنیده باشم... چه نشنیده باشم... الان تنها چیزی که برام مهمه روشن شدن قضیه ی ترنمهاشکان: حالا چیکار میکنی؟با بی حوصلگی جواب میدم-میرم خونه... تو هم ببین میتونی ردی از بنفشه بزنیاشکان: باشه-اشکان؟اشکان: هوم؟-فکر میکنی موفق میشیم؟لبخند برادرانه ای به روم میزنه و دستش رو روی شونه ام میذارهاشکان: شک نکن-تنها دلیلی که باعث میشه هنوز نفس بکشم اینه که گذشته رو جبران کنم... درسته ترنم اشتباه کرد ولی من هم اشتباهات زیادی مرتکب شدم... تنها دلخوشیم اینه که به همه نشون بدم ترنم بعد از نامزدی بهم خیانت نکردهاشکان: مطمئنم موفق میشیآهی میکشمو میگم: امیدوارم
&&ترنم&&با ترس به اطراف نگاه میکنه زیر لب زمزمه میکنه: نکنه برسنمرد: نترس حالا حالاها نمیانترنم: دست خودم نیستبه زحمت جلوی اشکای خودش رو میگیره که مثله همیشه زیر گریه نزنهزمزمه وار میگه: خدایا همین یه دفعه... فقط همین یه دفعه کمکم کنمرد: ترنم نترس... مطمئن باش حالاها حالاها نمیرسن... تا یه ساعت وقت داریم-وقتی ببینند نیستیم دنبالمون میگردن بیکار که نمیشینند... توی این یه ساعت مگه چقدر میتونیم از اینجا دور بشیممرد: نگران نباش... همه چیز رو به من و دوست شفیقم بسپربا استرس پاشو تکون میده و میگه: پس چرا نمیاد؟مرد:اه... اه... دختر هم اینقدر غرغرو... حالمو بد کردی... گمشو اونور... گمشو اونور میترسم مرضت به من هم سرایت کنهدهنشو باز میکنه که جواب مرد رو بده اما با صدای روشن شدن ماشین حرف تو دهنش میمونهمرد: ایول... بفرما ماشین رو روشن کرد... الان میرسه... من که گفتم این کار راسته ی کار داداشه گلمه... بالاخره این کوه یخ هم یه جا بدرد ما خورد-تا دیروز که میگفتی داداشه خلت حالا شد گلمرد: نه میبینم زبون درآوردی... ضعیفه یه کاری نکن اون زبونت رو از حلقت بکشم بیرون بعد دور گردنت بپیچم- تو رو خدا یه لحظه زبون به دهن بگیر... خیلی نگرانممرد: این که کار همیشگیه توهه... فکرشو کن بعد از اینکه زبونت رو دو گردنت پیچیدم عکست رو بذارم تو فیسبوکاز حرفای مرد خندش میگیره-امان از دست تومرد: مگه چمه؟-چیزیت نیست فقط یه خورده خل و چل میزنیمرد: دختله ی بیشعوله بی تلبیت... اگه به داداچم نگفتم دعوات کنهبی توجه به حرف مرد میگه: باورم نمیشه دارم خلاص میشممرد: حالا دیگه باید باور کنی خانم کوچولو- من کجام کوچولوهه... سن مامان بزرگت رو دارم باز بهم میگی کوچولومرد غش غش زیر خنده میزنه و میگه: دمت گرم... این تیکه رو باحال اومدیمشتی به بازوی مرد میکوبه و میگه: دیوونه... الان چه وقت شوخیه؟... من دارم از استرس میمیرم اونوقت جنابعالی فقط مسخره بازی در میاریمرد: برو بابا... استرس کیلویی چنده؟- خیلی نگرانم... خیلی... تنها دل خوشیم اینه که سروش تونست فرار کنهمرد به زحمت لبخندی میزنه و میگه: اینقدر حرص و جوش نخور- مطمئنی سروش زخمی نشده؟مرد: برای هزارمین بار با اجازه ی بزرگترا بله- عجیب دلم براش تنگ شده... ایکاش صحیح و سالم باشهمرد: بابا سالمه... نگران نباشتو چشمای مرد زل میزنه و میگه: مطمئن باشم؟بغضی تو گلوی مرد میشینهمرد: آره خواهر کوچولو-یعنی ممکنه همه ی این ماجراها تموم بشه؟مرد: خیالت راحته راحت... تضمین میکنم-بعد از چهار سال باورم نمیشه همه چیز رو فهمیدم... هر چند خیلی تلخ بود... دست مرد دور شونه های ترنم حلقه میشهمرد: همه چیز داره تموم میشه گلم... خیالت راحته راحت باشه-تنها حسنی که این سختیها داشت فهمیدن حقایق بودمرد: باید به آیندت فکر کنی-خیلی سخته... حس میکنم هیچکس و هیچ چیز برام نمونده... چه زود دنیای من رو داغون کردن اون هم کسایی که ازشون انتظار نداشتممرد: مگه من مردم؟... خودم کمکت میکنم... تازه این دوست خل و چلم هم هستبغض بدی تو گلوش میشینه... هنوز هم باورش نمیشه.... باور حرفایی که از پدر مسعود شنید به سختیه سالها عذاب کشیدنه... -خیلی خوبی داداشی
مرد: میدونم خانم خانما... از من خوب تر کجا سراغ داری؟-باز من ازت تعریف کردم پررو شدیمرد: این روزا یکی هم که حرف راست میزنه اینجوری تو ذوقش میزنند-برو بابا... تو کدوم حرفت راسته که این دومیش باشهمرد: واه واه.. دختر هم اینقدر بی ادب... دختر هم دخترای قدیم... با استرس نگاش رو از مرد میگیره و میگه: نمیدونم چرا دلم اینقدر شور میزنهمرد: تو هم که هر دو ثانیه به دو ثانیه مثله نوار ضبط شده این جمله رو تکرار میکنی-مگه دسته منه؟مرد: نه بابا از بس توش نمک ریختی واسه همین شور شده هی شور میزنهبا شنیدن صدای تیراندازی هر دو ساکت میشنبا ترس به بازوی مرد چنگ میزنه و با بغض نگاش میکنهبا صدایی که میلرزه میگه: صدای چی بود؟... مگه نگفتی به جز شما دو نفر کس دیگه ای نیستمرد مضطرب نگاهی به اطراف میکنه و میگه: نمیدونم... یه لحظه اینجا واستا تا من برم ببینم چی شدهاشک تو چشماش جمع میشه دستاش رو محکمتر دور بازوی مرد حلقه میکنه -نه... من... من میترسم... منو تنها نذار... تو رو خدا من رو تنها نذار.... من خیلی میترسممرد مستاصل نگاهی به ترنم میندازه.... دوباره صدای تیراندازی شنیده میشهمرد: باشه... باشه... گریه نکن....پس با من بیا... باید ببینم چی شده؟با چشمای اشکی سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده... همونجور که به بازوی مرد چنگ زده قدم به قدم به سمتی که صدای تیراندازی از اونجا بلند شد نزدیک میشنمرد: فکر کنم توی انباری تیراندازی شد- اوهوممرد: ترنم یه لحظه اینجا بمون... میترسم اون تو خطرناک باشه- نه... من هم میاممرد با جدیت نگاهی به ترنم میندازه و میگه: ترنم مگه بهم اعتماد نداری؟با هق هق سری تکون میده و میگه:دارم ولی میترسم... میترسم بلایی سرت بیادمرد: نترس دختر گل... قول میدم هیچی نمیشهبا درموندگی به مرد نگاه میکنهمرد: قول میدمبه ناچار بازوی مرد رو ول میکنه -تو رو خدا زود بیامرد لبخند اطمینان بخشی میزنه مرد: خیالت راحتبعد هم اصلحه اش رو از پشتش در میاره و به سمت انباری میرهبه دیوار تکیه میده و با ترس به مرد خیره میشه... مرد لحظه به لحظه ازش دورتر میشه و همین ترسش رو بیشتر میکنهزیر لب زمزمه میکنه: خدایا خودت حفظشون کن... در بدترین شرایط کنارم بودن... بیشتر از داداشام مراقبم بودن و باورم کردنبا صدای داد مرد به خودش میادمرد: ترنم بیا... چیزی نیست... یه خرمگس بود که این خل و چل دخلشو آوردبا ذوق به سمت انباری میره ولی با دیدن بازوی خونیه دومین مرد دوباره اشک تو چشماش جمع میشه-داداش چی شده؟مرد: دختر چته... اینکه چیزیش نشده یه خوده سوراخ سوراخ شده که خودم درستش میکنممرد دومی: به جای چرت و پرت گفتن برو سوار ماشین شو... ترنم تو هم زودتر سوار شو... همه چیز رو برداشتم... بیخودی آبغوره نگیر چیزیم نشده... یه زخم سطحیه-داره ازت خون میره بعد میگی زخم سطحیمرد: ترنم اون جعبه ی کمکهای اولیه رو بردار تو ماشین زخمش رو تمیز کنبا بغض سرجاش واستاده و هیچی نمیگهفریاد مرد دومی بلند میشه: تـــرنمبا داد مرد دومی میترسه و یه قدم به عقب میرهمرد: چه مرگته؟... ترسید.... خانم خوشکله نترس... این یارو یه خورده هار تشریف دارهمرد دومی: ممکنه برسن... اونوقت یکیتون چرت و پرت میگه یکیتون بیخودی زار میزنه.... اگه برسن دخل هر سه مون رو میارنمرد: خو بالا... حالا چرا مثله دخترا جیغ جیغ میکنی
بعد برمیگرده سمت ترنم و ادامه میده: دختر باز که واستادیمرد دومی با کلافگی خودش رو به ترنم میرسونه و به بازوش چنگ میزنه... همونطور که اون رو به طرف ماشین میبره رو به مرد میگه: خودت جعبه ی کمکهای اولیه رو بیارمرد: باشه- مطمئنی خوبی؟مرد دومی لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: خوبم... این همه حرص نخرهمگی سوار ماشین میشنمرد دومی: تا میتونی از اینجا دور شو... بدون هیچ توقفیمرد: خیالت تخت رفیقمرد دومی: وقتی کاری رو به تو مسپرم به جز خرابکاری هیچی نصیبم نمیشهمرد جعبه ی کمکهای اولیه رو به عقب ماشین پرت میکنه و ماشین رو به حرکت در میارهمرد: اینه دستمزد همه ی زحمتهای من... هی هی روزگارمرد دومی: به جای مزخرف گفتن سرعت رو بیشتر کن...بعد از تموم شدن حرفش نگاهی به ترنم میندازه و با سر به بازوش اشاره میکنهمرد دومی: زخمم رو تمیز کن-ولی من بلد نیستممرد: عیبی نداره آجی... داداش محترمه الان آموزشات لازم رو بهت میدهمرد دومی: خفه بمیر... تو هم جعبه رو باز کن تا بهت بگم چیکار کنیبا دستهای لرزون جعبه رو باز میکنه و با دقت به حرفای مرد دومی گوش میده تا کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده
اشکان: پلیس ردشون رو زدهدو هفته از اون روزی که با دکتر ملاقات کردیم میگذره... تو این دو هفته به جز اینکه نیمی از افراد منصور دستگیر شدن اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد ولی لعنتیا هیچکدوم حرف درست و حسابی نمیزنندهمونجور که متفکر به سمت قبر ترنم پیش میرم به حرفای اشکان هم گوش میکنمطبق معمول این روزا که هر وقت دلم میگیره پیش ترنم میام و باهاش درد و دل میکنم امروز صبح هم تصمیم گرفتم به خونه ی ابدی عشقم سر بزنم... این اشکان هم که هفت روز هفته رو هشت روز تو خونه ی من پلاسه دنبال سر من راه افتاداشکان: مطمئننا به زودی گیر میفتن-اونایی که دستگیر کردن چیز جدیدی نگفتن؟اشکان: نه مثله اینکه کاره ای نبودن... اصل کاره ها فرار کردن... تنها چیزی که فهمیدن اینه که هنوز از کشور خارج نشدن-حداقل خیالم از این بابت راحت شداشکان: سرگرد میگفت دستگیریشون حتمیه... ممکنه راحت نباشه ولی آخرش تو چنگال قانون اسیر میشن-با همه ی اینا دوست دارم زودتر اون منصور و دارو دسته ی عوضیش گیر بیفتن... من از هر چیزی بگذرم از مرگ ترنم به هیچ عنوان نمیتونم... واقعا نمیتونم از مرگ عشقم بگذرماشکان: وقتی در مورد زندگی ترنم حرف زدم سرگرد خیلی متاثر شدآهی میکشمو چیزی نمیگماشکان: سرگرد میگفت منصور و خونوادش خیلی آدمای بانفوذی هستن ولی این دفعه کارشون ساخته ست... چون مدارک خوبی علیه شون بدست آوردن... میگفت خیلی وقت بود که اونا رو زیر نظر داشتن ولی نمیتونستن ثابت کنند... میدونستن کار اوناست اما بدبختی اینجا بود از بس کارشون رو تمیز انجام میدادن پلیس به هیچ چیز نمیرسید-پس چه جوری تونستن به اون مدارک برسناشکان: بالاخره اونا هم آدمای خودشون رو دارن-که اینطور.... از طریق همون آدما نمیتونند به منصور برسناشکان: متاسفانه خبری از اونا نیست... ممکنه شهید شده باشن-نــــهاشکان: البته ممکنه زنده باشن... چون اونجایی که منصور و افرادش اقامت داشتن هیچ وسیله ی ارتباطی ای نداشته-یعنی ممکنه فرار کرده باشن؟اشکان: اوهوم... ولی سوال اینجاست چرا هیچ خبری ازشون نیست-شاید دلیلش منصوره... ممکنه منصور هم دنبال اونا باشه و اونا نتونند خبر زنده بودنشون رو بدناشکان: سرگرد هم همینو میگفت....اونجور که من شنیدم اگه زنده باشن و فرار کرده باشن صد در صد منصور دنبالشون میکنه... یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم... سرگرد بهم گفت منصور یه آدم خشن و در عین حال کینه ای هست که هیچوقت خیانت رو نمیبخشه -در کینه ای بودنش که شکی نیست... با بلاهایی که سر ما آورد دقیقا میشه به این صفتش پی برد-پس هنوز امیدی هست؟اشکان: آره... ممکنه زنده باشن ولی جاشون امن نباشه... اینجور که من فهمیدم بعد از اینکه اون بلا رو سر تو و ترنم آوردن فرار رو بر قرار ترجیح دادن-نکنه انتظار داشتی بمونند تا پلیس ازشون پذیرایی ویژه ای به عمل بیاره -میدونی از چی در تعجبم؟اشکان با تعجب سری تکون میده و میگه: چی؟-که چطور من زنده موندم؟... چطور منصور که اونقدر حرفه ای عمل میکنه من رو زنده گذاشتاشکان: سرگرد حدس میزنه که کار نفوذی های خودشون باشه.... اونا نمیتونستن اونجا ازتون حمایت کنند اما فکر کنم تو رو جایی رها کردن که امکان رد شدن ماشینی از اونجا باشه-یعنی زنده بودن من شانسی نبود؟اشکان: بعید میدونم... از آدمی مثله منصور بعیده
-سرگرد چیزی در مورد چگونگی مرگ ترنم نگفت؟اشکان: نفوذی ها فقط اطلاعات و مدارک رو یه جور به دست پلیس میرسوندن... حتی در مورد شرایط خودشون هم سرگرد چیزی نمیدونه-اصلا باورم نمیشه که مسعود توی چنین خونواده ای بزرگ شده باشه... وقتی ترنم نامه ی مسعود رو بهم داد و اون رو خوندم دلم براش سوخت... من نمیگم مسعود آدم خوبی بود ولی در مورد بد بودنش هم قضاوت نمیکنم... وقتی نوشته های توی نامه اش رو خوندم ته دلم یه جوری شد...یاد اون نوشته ها میفتم«از اول هم به عاشق شدنت امیدی نداشتم ولی فکر میکردم عاشق بودنم کافیه... ولی حالا میفهمم عاشق بودنم در عین عاشق نبودنت خودخواهیه... آه خوداهیه... خودخواهیه محض»دلم عجیب میگیرهاشکان: مگه چی نوشته بود؟-بیخیال... فراموشش کن... حتی فکر کردن به اون نامه هم عذابم میدهاشکان: مسعود هم یه قربانی بود-اون هم مثله خونوادش بود ولی بخاطر ترانه عوض شداشکان: همین هم خونوادش رو عذاب میدادنوشته های نامه رو جلوی چشمم میبینم«من لایقت نیستم گلم... با این همه عاشق بودن با این همه دوست داشتن با این همه از دور مراقب بودن باز هم لایقت نیستم ترانه ی من... ترانه ی زندگی من... ایکاش میدونستی چقدر دوستت دارم ولی از تمام اعترافام پشیمونم خانمی... چون من در دنیایی متولد شدم که نباید میشدم... دنیای من پر از سیاهیه حالا میفهمم حق با ترنمه... من خیلی خودخواه بودم که میخواستم تو رو هم وارد این سیاهی ها بکنم»-خودش هم میدونست که خونواده ی خوبی ندارهاشکان: بعد از دستگیری کمه کمش حکم اعدام رو شاخشونه-اول بذار دستگیرشون کنند بعد حرف از حکم بزناشکان: لعنتیا خونوادگی خلافکار هستن-میبینی اشکان؟.... میبینی چه جوری عشق یه نفر زندگیه همگیمون رو به تباهی کشوند؟اشکان: مسعود رو میگی؟سری به نشونه ی مثبت تکون میدم-هم خودش رو به کشتن داد هم ترانه روبا بغض ادامه میدم: هم ترنم رو... هر چند مرگ ترنم من مثله 4 سال زندگیه آخرش با عذاب همراه بود... حداقل ترانه و مسعود با عذاب نمردن ولی عشق من 4 سال زخم زبون شنید... آخرش هم با درد و رنج مرد و منه احمق حتی لحظه های آخر هم باورش نکردماشکان: کی فکرشو میکرد یه خونواده اینجوری نابود بشه-اشتباه نکن اشکان... به جز خونواده ی مهرپرور، خونواده ی راستین هم نابود شد... من، سیاوش، بابا و مامان همه و همه داغون شدیم... مگه من چند سالمه اشکان؟... تو بگو... مگه من چند سالمه؟.... چهارساله مثله یه
طاهر با لحن غمگینی میگه: باز هم به نتیجه ای نرسیدیمسری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدم و باناامیدی به دیوار تکیه میدماشکان: چرا باز ماتم گرفتین؟... باز یه قدم جلو افتادیم-کدوم یه قدم... باز همه چیز برامون گنگ و پر از ابهامهاشکان: نکنه انتظار داشتین لقمه رو آماده کنند و تو دهنتون بذارن... از اول هم میدونستین که کار سختی رو شروع کردین و ممکنه خیلی طول بکشه تا بتونید بیگناهی ترنم رو ثابت کنید... همین که فهمیدین یکی قبل از مرگ ترانه باهاش حرف زده خودش خیلیه... حداقلش الان همه ی چیزایی که ترنم میدونست رو میدونید حالا باید قدمهای بعدی رو بردارین یعنی چیزایی که ترنم هم نمیدونست مثله پیدا کردن اون دختر-ولی چه جوری؟اشکان: دنبال امیر بگردینپوزخندی رو لبام میشینه-حالت خوبه؟... بعد از این همه سال اون پسربچه رو از کجا پیدا کنیم؟... اصلا فرض میگیریم پیدا کردیم ولی چه جوری ممکنه بعد از چند سال جزئیات یادش بمونهطاهر: بماند که دکتر گفت اون پسر بچه چیزی از ظاهر اون طرف یادش نبود... اون موقع که نزدیک یه سال گذشته بود چیزی به خاطر نمیاورد الان که این همه سال گذشته چه انتظاری میتونیم داشته باشیماشکان: نکنه میخواین برین تو خونه هاتون بشینید و باز هم ماتم بگیریدجوابی واسه ی حرفش ندارمطاهر بعد از چند لحظه مکث میگه: هر چند امید چندانی ندارم ولی سعی میکنم امیر رو پیدا کنماشکان: خوبه-بهتر نیست یه فکری هم برای بنفشه کنیم؟طاهر: خیلی وقته ازشون بی خبرماشکان: مشخصات پدرش رو بدین سه سوته پیداش میکنمطاهر کاغذی از جیبش در میاره و یه چیزایی روش مینویسه... در آخر نگاهی به کاغذ میندازه و اون رو به دست اشکان میدهاشکان: پیداش میکنمطاهر سری تکون میده-من که چشمم از بنفشه هم آب نمیخوره اشکان: کمتر آیه ی یاس بخونطاهر: من باید زودتر برم امروز بالاخره پدرم از بیمارستان مرخص میشه-حالش چطوره؟... بهتر شدهطاهر: زیاد تعریفی نیست... این روزا همه روزه ی سکوت گرفتن... مادرم که هنوز هیچ حرفی نمیزنه... نمیدونم باید چیکار کنم... حتما تا الان فهمیدی که مادرم مادر واقعی ترنم نبودههر چند از قبل میدونستم ولی چیزی در مورد گذشته ها بروز نمیدمچشمام رو میبندمو فقط سرم رو تکون میدماز اونجایی که هم دکتر هم ماندانا در مورد مادر ترنم حرف زدن... طاهر فکر میکنه که من تازه همه چیز رو فهمیدمطاهر: حس میکنم مادرم بابت رفتارای اخیرش پشیمونهدلم میگیره... من هم پشیمونم ولی مگه پشیمونی فایده ای داره-چیزی در مورد مادر ترنم میدونی؟طاهر: نه... چیز زیادی نمیدونم... حتی مادرم هم چیز زیادی نمیدونه... فقط و فقط پدرم خبر داره و بسآهی میکشمو چیزی نمیگمطاهر: من دیگه باید برم... دیرم شداشکان: برو داداش... اگه خبری شد خبرمون کنطاهر: شماها هم بی خبرم نذارین-نگران نباش... برو به سلامتطاهر باهامون دست میده... بعد از خداحافظی هم به سرعت سوار ماشینش میشه و از ما دور میشهاشکان: میخوای چیکار کنی؟-میرم خونهاشکان: حداقل برو به اون شرکت خراب شده ات یه سر بزن-حوصله خودم رو ندارم... چه برسه به شرکتاشکان: سروش اینجوری از پا در میای-خسته ام اشکان.... نمیدونم باید چیکار کنم؟... هیچ انگیزه ای واسه ی ادامه ی این زندگی در خودم نمیبینم... حس میکنم خالیه خالیم... خالی از هر احساسی...تنها چیزی که الان منو به ادامه ی زندگی وادار میکنه دونستن حقیقتهنفسشو با حرص بیرون میده و میگه: امان از دست تو... پدر و مادرت رو هم اسیر خودت کردی... هیچ میدونستی لعیا دیروز رفت جلوی در خونه تون دعوا راه انداخت؟اخمام تو هم میره-لعیا دیگه کیه؟اسمش برام آشناست-دختر خاله ی آلاگلحس میکنم یه جا این اسم رو شنیدماشکان: یه آبروریزی راه انداخت بیا و ببین... سیاوش خبرم کردلعیا... لعیا... خدایا چقدر این اسم برام آشناستاشکان: آخرش هم پدرت مجبور شد به پدر آلاگل زنگ بزنه...لعیا... این اسم رو کجا شنیدم؟اشکان: هوی... با توامسرمو بالا میارمو با حالتی گنگ میگم: هان؟اشکان: چه مرگته؟... حواست کجاست؟ - اشکان... حس میکنم این اسم رو قبلا یه جا شنیدماشکان: کدوم اسم؟-لعیا... نمیدونم چرا فکر میکنم زیادی برام آشناست... اشکان: حرفا میزنیا... مگه فقط اسم دختر خاله ی آلاگل لعیاههچیزی نمیگم اما همه ی فکر و ذکرم مشغوله همین اسم میشهاشکان: برو یه خورده استراحت کن... این جور که معلومه حال و روزت بدجور خرابهمحاله اشتباه کنم... میدونم تو این روزای اخیر این اسم رو یه جا شنیدم-اشکان من مطمئنم این اسم رو جدیدا از زبون یه نفر شنیدماشکان: شاید از زبون پدر و مادرت شنیدی... شاید خود آلاگل گفته-نمیدونم...آهی میکشمو در ادامه ی حرفم میگم: شایدهر چند تا اونجایی که من به یاد دارم از زبون پدر و مادرم و آلاگل چنین اسمی رو نشنیدمبا کلافگی سرم رو تکون میدم... هر چی... اسم اون دختره ی احمق به چه کار من میاد؟... چه شنیده باشم... چه نشنیده باشم... الان تنها چیزی که برام مهمه روشن شدن قضیه ی ترنمهاشکان: حالا چیکار میکنی؟با بی حوصلگی جواب میدم-میرم خونه... تو هم ببین میتونی ردی از بنفشه بزنیاشکان: باشه-اشکان؟اشکان: هوم؟-فکر میکنی موفق میشیم؟لبخند برادرانه ای به روم میزنه و دستش رو روی شونه ام میذارهاشکان: شک نکن-تنها دلیلی که باعث میشه هنوز نفس بکشم اینه که گذشته رو جبران کنم... درسته ترنم اشتباه کرد ولی من هم اشتباهات زیادی مرتکب شدم... تنها دلخوشیم اینه که به همه نشون بدم ترنم بعد از نامزدی بهم خیانت نکردهاشکان: مطمئنم موفق میشیآهی میکشمو میگم: امیدوارم
&&ترنم&&با ترس به اطراف نگاه میکنه زیر لب زمزمه میکنه: نکنه برسنمرد: نترس حالا حالاها نمیانترنم: دست خودم نیستبه زحمت جلوی اشکای خودش رو میگیره که مثله همیشه زیر گریه نزنهزمزمه وار میگه: خدایا همین یه دفعه... فقط همین یه دفعه کمکم کنمرد: ترنم نترس... مطمئن باش حالاها حالاها نمیرسن... تا یه ساعت وقت داریم-وقتی ببینند نیستیم دنبالمون میگردن بیکار که نمیشینند... توی این یه ساعت مگه چقدر میتونیم از اینجا دور بشیممرد: نگران نباش... همه چیز رو به من و دوست شفیقم بسپربا استرس پاشو تکون میده و میگه: پس چرا نمیاد؟مرد:اه... اه... دختر هم اینقدر غرغرو... حالمو بد کردی... گمشو اونور... گمشو اونور میترسم مرضت به من هم سرایت کنهدهنشو باز میکنه که جواب مرد رو بده اما با صدای روشن شدن ماشین حرف تو دهنش میمونهمرد: ایول... بفرما ماشین رو روشن کرد... الان میرسه... من که گفتم این کار راسته ی کار داداشه گلمه... بالاخره این کوه یخ هم یه جا بدرد ما خورد-تا دیروز که میگفتی داداشه خلت حالا شد گلمرد: نه میبینم زبون درآوردی... ضعیفه یه کاری نکن اون زبونت رو از حلقت بکشم بیرون بعد دور گردنت بپیچم- تو رو خدا یه لحظه زبون به دهن بگیر... خیلی نگرانممرد: این که کار همیشگیه توهه... فکرشو کن بعد از اینکه زبونت رو دو گردنت پیچیدم عکست رو بذارم تو فیسبوکاز حرفای مرد خندش میگیره-امان از دست تومرد: مگه چمه؟-چیزیت نیست فقط یه خورده خل و چل میزنیمرد: دختله ی بیشعوله بی تلبیت... اگه به داداچم نگفتم دعوات کنهبی توجه به حرف مرد میگه: باورم نمیشه دارم خلاص میشممرد: حالا دیگه باید باور کنی خانم کوچولو- من کجام کوچولوهه... سن مامان بزرگت رو دارم باز بهم میگی کوچولومرد غش غش زیر خنده میزنه و میگه: دمت گرم... این تیکه رو باحال اومدیمشتی به بازوی مرد میکوبه و میگه: دیوونه... الان چه وقت شوخیه؟... من دارم از استرس میمیرم اونوقت جنابعالی فقط مسخره بازی در میاریمرد: برو بابا... استرس کیلویی چنده؟- خیلی نگرانم... خیلی... تنها دل خوشیم اینه که سروش تونست فرار کنهمرد به زحمت لبخندی میزنه و میگه: اینقدر حرص و جوش نخور- مطمئنی سروش زخمی نشده؟مرد: برای هزارمین بار با اجازه ی بزرگترا بله- عجیب دلم براش تنگ شده... ایکاش صحیح و سالم باشهمرد: بابا سالمه... نگران نباشتو چشمای مرد زل میزنه و میگه: مطمئن باشم؟بغضی تو گلوی مرد میشینهمرد: آره خواهر کوچولو-یعنی ممکنه همه ی این ماجراها تموم بشه؟مرد: خیالت راحته راحت... تضمین میکنم-بعد از چهار سال باورم نمیشه همه چیز رو فهمیدم... هر چند خیلی تلخ بود... دست مرد دور شونه های ترنم حلقه میشهمرد: همه چیز داره تموم میشه گلم... خیالت راحته راحت باشه-تنها حسنی که این سختیها داشت فهمیدن حقایق بودمرد: باید به آیندت فکر کنی-خیلی سخته... حس میکنم هیچکس و هیچ چیز برام نمونده... چه زود دنیای من رو داغون کردن اون هم کسایی که ازشون انتظار نداشتممرد: مگه من مردم؟... خودم کمکت میکنم... تازه این دوست خل و چلم هم هستبغض بدی تو گلوش میشینه... هنوز هم باورش نمیشه.... باور حرفایی که از پدر مسعود شنید به سختیه سالها عذاب کشیدنه... -خیلی خوبی داداشی
مرد: میدونم خانم خانما... از من خوب تر کجا سراغ داری؟-باز من ازت تعریف کردم پررو شدیمرد: این روزا یکی هم که حرف راست میزنه اینجوری تو ذوقش میزنند-برو بابا... تو کدوم حرفت راسته که این دومیش باشهمرد: واه واه.. دختر هم اینقدر بی ادب... دختر هم دخترای قدیم... با استرس نگاش رو از مرد میگیره و میگه: نمیدونم چرا دلم اینقدر شور میزنهمرد: تو هم که هر دو ثانیه به دو ثانیه مثله نوار ضبط شده این جمله رو تکرار میکنی-مگه دسته منه؟مرد: نه بابا از بس توش نمک ریختی واسه همین شور شده هی شور میزنهبا شنیدن صدای تیراندازی هر دو ساکت میشنبا ترس به بازوی مرد چنگ میزنه و با بغض نگاش میکنهبا صدایی که میلرزه میگه: صدای چی بود؟... مگه نگفتی به جز شما دو نفر کس دیگه ای نیستمرد مضطرب نگاهی به اطراف میکنه و میگه: نمیدونم... یه لحظه اینجا واستا تا من برم ببینم چی شدهاشک تو چشماش جمع میشه دستاش رو محکمتر دور بازوی مرد حلقه میکنه -نه... من... من میترسم... منو تنها نذار... تو رو خدا من رو تنها نذار.... من خیلی میترسممرد مستاصل نگاهی به ترنم میندازه.... دوباره صدای تیراندازی شنیده میشهمرد: باشه... باشه... گریه نکن....پس با من بیا... باید ببینم چی شده؟با چشمای اشکی سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده... همونجور که به بازوی مرد چنگ زده قدم به قدم به سمتی که صدای تیراندازی از اونجا بلند شد نزدیک میشنمرد: فکر کنم توی انباری تیراندازی شد- اوهوممرد: ترنم یه لحظه اینجا بمون... میترسم اون تو خطرناک باشه- نه... من هم میاممرد با جدیت نگاهی به ترنم میندازه و میگه: ترنم مگه بهم اعتماد نداری؟با هق هق سری تکون میده و میگه:دارم ولی میترسم... میترسم بلایی سرت بیادمرد: نترس دختر گل... قول میدم هیچی نمیشهبا درموندگی به مرد نگاه میکنهمرد: قول میدمبه ناچار بازوی مرد رو ول میکنه -تو رو خدا زود بیامرد لبخند اطمینان بخشی میزنه مرد: خیالت راحتبعد هم اصلحه اش رو از پشتش در میاره و به سمت انباری میرهبه دیوار تکیه میده و با ترس به مرد خیره میشه... مرد لحظه به لحظه ازش دورتر میشه و همین ترسش رو بیشتر میکنهزیر لب زمزمه میکنه: خدایا خودت حفظشون کن... در بدترین شرایط کنارم بودن... بیشتر از داداشام مراقبم بودن و باورم کردنبا صدای داد مرد به خودش میادمرد: ترنم بیا... چیزی نیست... یه خرمگس بود که این خل و چل دخلشو آوردبا ذوق به سمت انباری میره ولی با دیدن بازوی خونیه دومین مرد دوباره اشک تو چشماش جمع میشه-داداش چی شده؟مرد: دختر چته... اینکه چیزیش نشده یه خوده سوراخ سوراخ شده که خودم درستش میکنممرد دومی: به جای چرت و پرت گفتن برو سوار ماشین شو... ترنم تو هم زودتر سوار شو... همه چیز رو برداشتم... بیخودی آبغوره نگیر چیزیم نشده... یه زخم سطحیه-داره ازت خون میره بعد میگی زخم سطحیمرد: ترنم اون جعبه ی کمکهای اولیه رو بردار تو ماشین زخمش رو تمیز کنبا بغض سرجاش واستاده و هیچی نمیگهفریاد مرد دومی بلند میشه: تـــرنمبا داد مرد دومی میترسه و یه قدم به عقب میرهمرد: چه مرگته؟... ترسید.... خانم خوشکله نترس... این یارو یه خورده هار تشریف دارهمرد دومی: ممکنه برسن... اونوقت یکیتون چرت و پرت میگه یکیتون بیخودی زار میزنه.... اگه برسن دخل هر سه مون رو میارنمرد: خو بالا... حالا چرا مثله دخترا جیغ جیغ میکنی
بعد برمیگرده سمت ترنم و ادامه میده: دختر باز که واستادیمرد دومی با کلافگی خودش رو به ترنم میرسونه و به بازوش چنگ میزنه... همونطور که اون رو به طرف ماشین میبره رو به مرد میگه: خودت جعبه ی کمکهای اولیه رو بیارمرد: باشه- مطمئنی خوبی؟مرد دومی لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: خوبم... این همه حرص نخرهمگی سوار ماشین میشنمرد دومی: تا میتونی از اینجا دور شو... بدون هیچ توقفیمرد: خیالت تخت رفیقمرد دومی: وقتی کاری رو به تو مسپرم به جز خرابکاری هیچی نصیبم نمیشهمرد جعبه ی کمکهای اولیه رو به عقب ماشین پرت میکنه و ماشین رو به حرکت در میارهمرد: اینه دستمزد همه ی زحمتهای من... هی هی روزگارمرد دومی: به جای مزخرف گفتن سرعت رو بیشتر کن...بعد از تموم شدن حرفش نگاهی به ترنم میندازه و با سر به بازوش اشاره میکنهمرد دومی: زخمم رو تمیز کن-ولی من بلد نیستممرد: عیبی نداره آجی... داداش محترمه الان آموزشات لازم رو بهت میدهمرد دومی: خفه بمیر... تو هم جعبه رو باز کن تا بهت بگم چیکار کنیبا دستهای لرزون جعبه رو باز میکنه و با دقت به حرفای مرد دومی گوش میده تا کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده
اشکان: پلیس ردشون رو زدهدو هفته از اون روزی که با دکتر ملاقات کردیم میگذره... تو این دو هفته به جز اینکه نیمی از افراد منصور دستگیر شدن اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد ولی لعنتیا هیچکدوم حرف درست و حسابی نمیزنندهمونجور که متفکر به سمت قبر ترنم پیش میرم به حرفای اشکان هم گوش میکنمطبق معمول این روزا که هر وقت دلم میگیره پیش ترنم میام و باهاش درد و دل میکنم امروز صبح هم تصمیم گرفتم به خونه ی ابدی عشقم سر بزنم... این اشکان هم که هفت روز هفته رو هشت روز تو خونه ی من پلاسه دنبال سر من راه افتاداشکان: مطمئننا به زودی گیر میفتن-اونایی که دستگیر کردن چیز جدیدی نگفتن؟اشکان: نه مثله اینکه کاره ای نبودن... اصل کاره ها فرار کردن... تنها چیزی که فهمیدن اینه که هنوز از کشور خارج نشدن-حداقل خیالم از این بابت راحت شداشکان: سرگرد میگفت دستگیریشون حتمیه... ممکنه راحت نباشه ولی آخرش تو چنگال قانون اسیر میشن-با همه ی اینا دوست دارم زودتر اون منصور و دارو دسته ی عوضیش گیر بیفتن... من از هر چیزی بگذرم از مرگ ترنم به هیچ عنوان نمیتونم... واقعا نمیتونم از مرگ عشقم بگذرماشکان: وقتی در مورد زندگی ترنم حرف زدم سرگرد خیلی متاثر شدآهی میکشمو چیزی نمیگماشکان: سرگرد میگفت منصور و خونوادش خیلی آدمای بانفوذی هستن ولی این دفعه کارشون ساخته ست... چون مدارک خوبی علیه شون بدست آوردن... میگفت خیلی وقت بود که اونا رو زیر نظر داشتن ولی نمیتونستن ثابت کنند... میدونستن کار اوناست اما بدبختی اینجا بود از بس کارشون رو تمیز انجام میدادن پلیس به هیچ چیز نمیرسید-پس چه جوری تونستن به اون مدارک برسناشکان: بالاخره اونا هم آدمای خودشون رو دارن-که اینطور.... از طریق همون آدما نمیتونند به منصور برسناشکان: متاسفانه خبری از اونا نیست... ممکنه شهید شده باشن-نــــهاشکان: البته ممکنه زنده باشن... چون اونجایی که منصور و افرادش اقامت داشتن هیچ وسیله ی ارتباطی ای نداشته-یعنی ممکنه فرار کرده باشن؟اشکان: اوهوم... ولی سوال اینجاست چرا هیچ خبری ازشون نیست-شاید دلیلش منصوره... ممکنه منصور هم دنبال اونا باشه و اونا نتونند خبر زنده بودنشون رو بدناشکان: سرگرد هم همینو میگفت....اونجور که من شنیدم اگه زنده باشن و فرار کرده باشن صد در صد منصور دنبالشون میکنه... یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم... سرگرد بهم گفت منصور یه آدم خشن و در عین حال کینه ای هست که هیچوقت خیانت رو نمیبخشه -در کینه ای بودنش که شکی نیست... با بلاهایی که سر ما آورد دقیقا میشه به این صفتش پی برد-پس هنوز امیدی هست؟اشکان: آره... ممکنه زنده باشن ولی جاشون امن نباشه... اینجور که من فهمیدم بعد از اینکه اون بلا رو سر تو و ترنم آوردن فرار رو بر قرار ترجیح دادن-نکنه انتظار داشتی بمونند تا پلیس ازشون پذیرایی ویژه ای به عمل بیاره -میدونی از چی در تعجبم؟اشکان با تعجب سری تکون میده و میگه: چی؟-که چطور من زنده موندم؟... چطور منصور که اونقدر حرفه ای عمل میکنه من رو زنده گذاشتاشکان: سرگرد حدس میزنه که کار نفوذی های خودشون باشه.... اونا نمیتونستن اونجا ازتون حمایت کنند اما فکر کنم تو رو جایی رها کردن که امکان رد شدن ماشینی از اونجا باشه-یعنی زنده بودن من شانسی نبود؟اشکان: بعید میدونم... از آدمی مثله منصور بعیده
-سرگرد چیزی در مورد چگونگی مرگ ترنم نگفت؟اشکان: نفوذی ها فقط اطلاعات و مدارک رو یه جور به دست پلیس میرسوندن... حتی در مورد شرایط خودشون هم سرگرد چیزی نمیدونه-اصلا باورم نمیشه که مسعود توی چنین خونواده ای بزرگ شده باشه... وقتی ترنم نامه ی مسعود رو بهم داد و اون رو خوندم دلم براش سوخت... من نمیگم مسعود آدم خوبی بود ولی در مورد بد بودنش هم قضاوت نمیکنم... وقتی نوشته های توی نامه اش رو خوندم ته دلم یه جوری شد...یاد اون نوشته ها میفتم«از اول هم به عاشق شدنت امیدی نداشتم ولی فکر میکردم عاشق بودنم کافیه... ولی حالا میفهمم عاشق بودنم در عین عاشق نبودنت خودخواهیه... آه خوداهیه... خودخواهیه محض»دلم عجیب میگیرهاشکان: مگه چی نوشته بود؟-بیخیال... فراموشش کن... حتی فکر کردن به اون نامه هم عذابم میدهاشکان: مسعود هم یه قربانی بود-اون هم مثله خونوادش بود ولی بخاطر ترانه عوض شداشکان: همین هم خونوادش رو عذاب میدادنوشته های نامه رو جلوی چشمم میبینم«من لایقت نیستم گلم... با این همه عاشق بودن با این همه دوست داشتن با این همه از دور مراقب بودن باز هم لایقت نیستم ترانه ی من... ترانه ی زندگی من... ایکاش میدونستی چقدر دوستت دارم ولی از تمام اعترافام پشیمونم خانمی... چون من در دنیایی متولد شدم که نباید میشدم... دنیای من پر از سیاهیه حالا میفهمم حق با ترنمه... من خیلی خودخواه بودم که میخواستم تو رو هم وارد این سیاهی ها بکنم»-خودش هم میدونست که خونواده ی خوبی ندارهاشکان: بعد از دستگیری کمه کمش حکم اعدام رو شاخشونه-اول بذار دستگیرشون کنند بعد حرف از حکم بزناشکان: لعنتیا خونوادگی خلافکار هستن-میبینی اشکان؟.... میبینی چه جوری عشق یه نفر زندگیه همگیمون رو به تباهی کشوند؟اشکان: مسعود رو میگی؟سری به نشونه ی مثبت تکون میدم-هم خودش رو به کشتن داد هم ترانه روبا بغض ادامه میدم: هم ترنم رو... هر چند مرگ ترنم من مثله 4 سال زندگیه آخرش با عذاب همراه بود... حداقل ترانه و مسعود با عذاب نمردن ولی عشق من 4 سال زخم زبون شنید... آخرش هم با درد و رنج مرد و منه احمق حتی لحظه های آخر هم باورش نکردماشکان: کی فکرشو میکرد یه خونواده اینجوری نابود بشه-اشتباه نکن اشکان... به جز خونواده ی مهرپرور، خونواده ی راستین هم نابود شد... من، سیاوش، بابا و مامان همه و همه داغون شدیم... مگه من چند سالمه اشکان؟... تو بگو... مگه من چند سالمه؟.... چهارساله مثله یه