۱۳۹۹-۱۱-۲۲، ۰۹:۲۵ عصر
قرصخوابیدم همون دو تا قرصهم باعث شد خواب بمونمطاهر: باز وضعه تو خوبه... من حال و روزم خیلی بدتره... کسی که جنازه ي ترنم رو شناسایی کرد من بودمبا ناباوري نگاهش میکنم... چشمم به دستاش میفته... دستاش میلرزنطاهر: هیچی از اون همه خوشگلی باقی نمونده بود... صورتش سیاهه سیاه شده بود...براي اطمینان به وسایلایی کههمراهش بود نگاه کردم تا مطمئن بشم ترنمه... هر چند از روي مشخصات جنازه هم میشد فهمید اون فرد سوخته شدهکسی نیست به جز ترنم ولی خب کیفش که از ماشین به بیرون پرت شده بود و اون دستبندي که من چندین سالپیش بهش هدیه دادم مدرکی بود براي اطمینان از مرگ خواهرمباورم نمیشه ترنم با اون همه درد و رنج رفته باشهطاهر: تا چشمام رو میبندم چهره ي سوخته شدش جلوي چشمام جون میگیرنبه زحمت میپرسم:ماشین مال کی بود؟طاهر: مال دوست صمیمیش بود- بنفشه؟طاهر: نه بابا... بنفشه همون چهار سال قبل رابطه اش رو با ترنم قطع کردبا تعجب نگاش میکنمطاهر پوزخندي میزنه و ادامه میده: ماها قبولش نداشتیم انتظار داشتی بنفشه باورش کنه... بعد از اون اتفاقا خونواده يبنفشه به شدت با رابطه ي این دو نفر مخالف بودن... حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگیندور و بر دختر من آفتابی نشه- به همین راحتی اون همه دوستی به باد فنا رفت؟طاهر: از این هم راحت تر... این روزا دوست کجا بود... من و تو که از نزدیکانش بودیم براش چیکار کردیم که دوستاشبکنند- تا اونجایی که یادمه ترنم دوست صمیمیه دیگه اي نداشتطاهر: درسته با هیچکس به اندازه ي بنفشه صمیمی نبود ولی توي دانشگاه با یه نفر دیگه هم زیاد رفت و آمد میکردمتفکر به زمین خیره میشم... به چهار سال قبل فکر میکنم... ترنم دوستاي زیادي داشت اما تنها دوست صمیمیش تااونجایی که من یادمه بنفشه بود- ترنم بعد از اون اتفاق بیشتر با مانی صمیمی شدبه سرعت سرمو بالا میارمو میگم: با کی؟طاهر متعجب میگه: مانی... قبلنا ماندانا صداش میکرد ولی وقتی صمیمیتشون بیشتر شد بهش مانی میگفتبهت زده بهش خیره میشم... باورم نمیشه... یعنی مانی دخترهصداي ترنم تو گوشم میپیچهترنم: سروش فردا شب نامزدي دوستمه... میذاري با بنفشه برم؟- کدوم دوستت؟ترنم: تو نمیشناسی؟- پس اجازه بی اجازهترنم: سروش- ترنم اصرار نکنترنم: سروش ازت اجازه گرفتم که بدونی یه کاري نکن بدون خبر برما- شما بیجا میکنی که بدون خبر جایی بريترنم: سروش- ترنم هیچ جا نمیريترنم: سروش چرا حرف زور میزنی؟- نکنه از من انتظاري داري تنهایی بفرستمت؟ترنم: میگم بنفشه هم با منه- اون هم یه دختره... اگه بلایی سرتون بیاد کی میخواد مراقبتون باشهترنم: خب تو هم بیا... تازه امیر نامزد ماندانا بهم گفته خیلی دوست داره تو ببینه- خودت که میدونی این روزا چقدر سرم شلوغهترنم: سروش- ترنم اصرار بیخود نکنترنم: سروش باور کن ماندانا دختر خوبیه- عزیزم من که نمیگم دوستتت دختر بدیه... فقط میگم چون مهمونی شبه و من هم شناختی از خونواده ي دوستتندارم نمیتونم دو تا دختر رو تک و تنها اون وقت شب به مهمونی بفرستمبه زحمت دهنمو باز و میکنمو میگم: دوست ترنم ازدواج هم کرده؟طاهر: آره.. یه پسر بچه هم به اسم امیر ارسلان دارهآه از نهادم بلند میشه... مانی... امیر ارسلان... امیر... مطمئننا مهران هم نسبتی با ماندانا داره... دوباره بهش شک کردم...دوباره عجله کردمبا صداي طاهر به خودم میامطاهر: از اونجایی که ماشین مال ماندانا بود اولین کسی هم که باخبر شد خودش بود... ماندانا به ما خبر داد... مانداناهمون روز به پلیسا گفت که ترنم روزاي آخر احساس خطر میکرد... ماندانا مدام با گریه میگفت ترنم خودکشی نکردهاون رو کشتن ولی ما طبق معمول باور نکردیم... شاید باورت نشه ماندانا به ما التماس میکرد که این دفعه پیگیري کنیمولی باز هیچکس به حرفاي ماندانا گوش نکرد... دقیقا مثل چهار سال پیش که اومده بود دمه خونه و با التماس میگفتترنم بیگناهه.... پلیس هم بعد از کمی بررسی وقتی دید به نتیجه اي نرسید اقدامی نکرد اما با پیدا شدن تو همه چیزتغییر کرد...- با ماندانا صحبت کردي؟هزار بار رفتم جلوي خونشون ولی حتی حاضر نشد من رو ببینه.... از اونجایی که مثله چهار سال پیش که بارها و بارهابیگناهی ترنم رو فریاد زد و ما باور نکردیم الان حاضر نیست ماها رو ببینه... اونجور که فهمیدم همه چیز رو به پلیسگفته.... چند بار جلوي برادرش مهران رو گرفتم... چند بار با شوهرش امیر حرف زدم ولی نتیجه اي نداد... آخرین بار کهجلوي در خونشون رفتم فقط و فقط فحش نثارم کرد... مدام میگفت شماها به کشتنش دادین... شماهایی که باورشنکردین قاتل ترنم هستین... شماهایی که حتی بعد از مرگش هم باورش نکردین قاتل ترنم و احساس پاکشهستید...اون روز اونقدر داد و بیداد کرد که حالش بد شد... شوهرش بهم گفت دیگه اون طرفا آفتابی نشم... مثله اینکهماندانا دوباره بارداره دکتر به شوهرش گفته که این فشارهاي عصبی براش مضره- پلیسا چیزي پیدا نکردن؟طاهر: هیچ چیز... به اون آدرسی هم که داده بودي رفتن خونه خالیه خالی بودپوزخندي میزنمو میگم: همون روز هم که من و ترنم اونجا بودیم چیز چندانی تو اون نبودطاهر: پلیسا از قبل دنبالشون بودن ولی تا الان نتونستن به چیزي برسنآهی میکشمو نگاهی به اطراف میندازم... خونه خیلی خیلی دلگیرهطاهر: درسته که ترنم روزاي آخر تو شرکت شماها کار میکردسري تکون میدمو چیزي نمیگمطاهر: چه جوري راضی شد؟- مجبور شد... آقاي رمضانی مجبورش کردروم نشد بگم با قلدري خودم مجبورش کردم- مثله اینکه به پولش احتیاج داشت وگرنه قبول نمیکردبا شرمندگی نگاهش رو از من میگیره و میگه: مادرم قسمم داده بود کمکش نکنمنمیپرسم چرا... چون خودم همه چیز رو میدونم... هیچ چیز رو به روش نمیارم... درکش میکنم خودم هم به اندازه يهمه ي دنیا شرمنده ام... شرمنده ي ماجراي ته باغ... شرمنده ي تهمتهایی که دیشب به ترنم زدم... شرمنده ي آلاگلکه اون رو بازیچه ي دست خودم کردم... من خودم شرمنده ي همه ي عالم هستم... پسچی میتونم بگمبا همه ي اینا زمزمه وار میگم:طاهر خودت رو اذیت نکن... الان باید به فکر اثبات بیگناهی ترنم باشیمطاهر: خیلی سخته سروش... خیلی سخته... وقتی به گذشته فکر میکنم تازه میفهمم چقدر کوتاهی کردم... طاها کههیچوقت به ترنم روي خوش نشون نمیداد و همیشه بخاطر ترانه با ترنم درگیر میشد الان هیچی نمیگه.. باورت میشهسروش طاهاي کینه اي حتی یه کلمه هم از ترنم بد نمیگه... اون دفعه خودم دیدم که ته باغ بابابزرگ نشسته بود وگریه میکرد.... باورم نمیشد... خیلی جلوي خودم رو گرفتم که به سمتش نرم... خونوادم بدجور از هم پاشیده- شاید دلیلش اینه که خیلی زود کنار کشیدیم... ما بعد از مرگ ترانه، ترنم رو فراموش کردیمطاهر: سروش ولی قبول کن من و تو دنبال هر چیزي که میرفتیم به بن بست میخوردیم... یادت نیست بعد از مرگترانه دور از چشم همه حتی ترنم باز هم در به در دنبال کاراي ترنم بودیمبه اون روزا که فکر میکنم حالم خراب میشه... همه ي اون روزا یادمه... من و طاهر با هم قرار گذاشته بودیم دور ازچشم خونواده ها دنبال مدرك بگردیم اما با پیدا شدن اون فیلم من و طاهر هم ناامید شدیم...طاهر: اگه ترنم بیگناهه پس اون حرفایی که تو اون فیلم زده بود چی بود- نمیدونم.. شاید مربوطبه گذشته ها بود.... طاهر چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکنه ترنم عاشق من شده باشه وسیاوش رو فراموش کرده باشهمتفکر میگه: چه اون فیلم... چه اون عکسا... چه اون ایمیلا... چه اون اس ام اسا... همه نشون دهنده ي این بود یه نفراز همه چیز ترنم خبر داشت... حتی علاقه اي که ترنم در اون اوایل به سیاوش داشت- تنها کسی که از همه چیز خبر داره کسیه که اون فیلم رو گرفتهطاهر: من فکر میکنم که برادر مسعود میخواست تلافی کنه واسه ي همین........وس حرفش میپرمو میگم: تو اینکهمنصور یه طرف قضیه هست شکی نیست مهم اینه که طرف دیگه ي قضیه کیه؟طاهر: به قول تو... شاید یه آشنا- شاید نه... دارم مطمئن میشم حتما یه آشنا بوده... طاهر ما از اول اشتباه کردیم ما اون موقع به جاي دنبال کردن اثباتبیگناهی ترنم، باید دنبال اون فردي میگشتیم که طرف دیگه ي ماجرا بود... صد در صد اگه اون طرف رو پیدا میکردیمهمه چیز حل میشدسري تکون میده و میگه: حق با توهه... باید دنبال اون فرد میگشتیم...- هر چند الان خیلی دیره ولی میخوام سر از همه چیز در بیارم... به نظر من باید از کسایی شروع کنیم که در چهار سالپیش همیشه همراه ترنم بودنطاهر: بنفشه و ماندانا همیشه ي همیشه با ترنم بودن ولی انگیزه اي وجو...........- طاهر مهم نیست انگیزه اي براي کار اونا پیدا کنیم یا نه... ما باید از نزدیک ترینها شروع کنیم... چون اون فرد اونقدربه ترنم نزدیک بود که همه چیز رو درباره ي اون بدونه... حتما ترنم اونقدر به اون فرد اعتماد داشته که در مورد علاقهاش به سیاوش هم به اون گفته باشهطاهر: یعنی کی میتونه باشه؟- نمیدونم... فقط این رو میدونم که غریبه نیست... باید از نزدیک ترینها شروع کنیمطاهر: ماندانا که حاضر نیست باهامون حرف بزنهاخمام تو هم میره- باید حرف بزنه... همین که این همه سال با ترنم دوستیشو بهم نزد به نظرت مشکوك نیست... وقتی ما که خونواده يترنم بودیم باورش نکردم... وقتی بنفشه که دوست صمیمیش بود باورش نکرد... ماندانا که یه دوست دانشگاهی بود چهجوري باورش کرد؟طاهر: واقعا نمیدونم... تا حالا به ماجرا اینجوري نگاه نکرده بودم- اون فیلمی که تو اتاق ترانه پیدا کرده بودي رو چیکار کردي؟طاهر: هنوز همونجاست... به کسی چیزي نگفتم... همه تا حد مرگ از ترنم متنفر بودن اگه اون فیلم رو میدیدن وضع ازاونی که بود بدتر میشد... حتی به خود ترنم هم چیزي نگفتم چه فایده اي داشت نشون دادن فیلمی که باز میخواستانکارش کنه- نباید تنهات میذاشتمطاهر: حق داشتی... خودم هم بعد از پیدا شدن اون فیلم دیگه انگیزه اي براي دنبال کردن بیگناهی ترنم نداشتم- نه طاهر حق نداشتم... من اون لحظه فقط به غرور شکسته شده ي خودم فکر میکردمطاهر: سروش خودت هم میدونی که هرکس به جاي تو بود خیلی زودتر از اینا جا خالی میکردحرفو عوضمیکنم- میشه لپ تاپ ترنم رو بیاري؟... شاید یه چیز بدرد بخوري توش باشهبا لحن غمگینی میگه: بابا همه چیز رو ازش گرفته بود... لپ تاپ نداشت- یعنی چی؟ پس چه جوري به کاراي ترجمه میرسیدطاهر: یه کامپیوتر قدیمی تو اتاقش بود که با همون به کاراش سر و سامون میدادبغضی تو گلوم میشینه... چشمامو میبندمو به زحمت دهنمو باز میکنمو میگم: طاهر اون شب ته باغ یه حرفایی در موردترنم زدي میخوام بدونم...........طاهر: همه اش حقیقت بود سروش... شک نکن... این همه عذاب فقط و فقط براي مرگ ترنم نیست... بیشتر از مرگترنم ترس از بیگناهی ترنم داریم... من، مامان، بابا حتی طاها همه ترسیدیم...هنوز ته دلم امیدوار بودم درست نباشه... ولی انگار خیلی از دنیا عقب بودم... چه خوش خیال بودم تموم اون سالها فکرمیکردم ترنم من رو بدبخت کرد ولی خودش در کمال آرامش داره زندگی میکنهبی مقدمه میگم: آدرس خونه ي دوست ترنم رو بنویس... میخوام ببینمشباید اون فرد رو پیدا کنم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... براي تموم اون رنج هایی که من و ترنم کشیدیم... براياون اشکهایی که برادرم براي از دست دادن عشقش ریخت... براي غمی که به دل ترانه نشست و از زندگی دستشست... باید اون طرف رو پیدا کنم اون فرد هر کسی بود قصدش نابود کردن همه ي ما بود چون همه رو به بازيداد... همه رو...طاهر: سروش اون حامله هست میترسم حالش بد بشه- به جهنم... من باید بفهمم اون فرد کی بوده؟طاهر: ولی این فقط یه حدسه... ممکنه ماندانا هم در حد خودمون بدونه- من کاري ندارم حدسمون درسته یا نه ولی حتی اگه حدسمون غلط هم باشه باز ماندانا بزرگترین کمکه... چون تماماین سالها با ترنم بودهطاهر: پس لااقل بذار باهم بریم- تو سرت شلوغه.........طاهر: نه سروش... بذار من هم باشم... بذار این دفعه تا آخرش ادامه بدمآهی میکشمو میگم: باشهلبخندي میزنه و زیر لب زمزمه میکنه: ممنونسري تکون میدمو نگامو به زمین میدوزم... حرفی براي گفتن ندارم... دلم میخواد زودتر از همه چیز سر دربیارمبعد از چند لحظه مکث میگه: هنوز هم میخواي اتاق ترنم رو ببینی؟چنان با سرعت نگامو از زمین میگیرمو بهش زل میزنم که خندش میگیره... بلند میشه و با لبخند تلخی ادامه میده:خودت که میدونی اتاقش کجاست برو یه سر به اتاقش بزن... من هم برم ببینم تو آشپزخونه چیزي واسه خوردن پیدامیشهته دلم یه جوري میشه... بعد از مدتها میخوام برم توي اتاقی که ترنم توش نفس میکشید... به زحمت از روي مبل بلندمیشمو بی توجه به طاهر راه اتاق ترنم رو در پیش میگیرمهر لحظه که به اتاق نزدیک تر میشم ضربان قلبم بالاتر میره... بالاخره به در اتاق میرسم... دلم میخواد راه اومده روبرگردم... دستم میلرزه... چشمامو میبندمو در رو باز میکنم... چه سخته بعد از سالها تو اتاقی قدم بذاري که برات سرشاراز خاطرات تلخ و شیرینه... نفس عمیقی میکشمو چشمامو باز میکنم... به آرومی وارد اتاق میشم... نمیدونم چرا تحملاین اتاق اینقدر سخته... تحمل این اتاق بدون ترنم، بدون حرفاش، بدون خنده هاش خیلی سخته...« سروشی »بغضتو گلوم میشینه و نفس کشیدن رو برام سخت میکنه« دوست دارم موش موشی من »در رو پشت سرم میبندم... همه چیز تمیز و مرتبه به جز رختخوابش که اون هم باید کار طاهر باشه... بر خلاف گذشتهها که همیشه اتاقش بهم ریخته بود الان همه چیز سر جاي خودشه« ... سروش »صداش مدام تو گوشم میپیچه و داغ دلم رو تازه میکنه... به زحمت خودم رو به صندلی پشت میز میرسونم... حتی جونندارم رو پام واستم... صندلی رو از پشت میز کنار میکشمو روش میشینم... نفس نفس میزنم... انگار یه مسافت طولانیسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 507رو دوییدم... سرم رو بین دستام میگیرمو سعی میکنم آروم باشم... ولی صداي سروش سروش گفتناي ترنم تو گوشمه...حواسم به کامپیوترش میره... ناخودآگاه دکمه ي پاورش رو میزنمو منتظر میشم تا روشن بشه... چند تا کتاب روي میزافتاده...هیچ چیز خاصی روي میز پیدا نیست.... چشمم به کشوي نیمه باز میز میفته... کشو رو کاملا باز میکنم... چند تا خودکار،یه سر رسید، چند تا کارت ویزیت و یه خورده خرت و پرت دیگه توش پیدا میشه... سررسید رو بیرون میارمو روي میزمیذارم... یه خورده دیگه وسایل کشو رو زیر و رو میکنم... هیچ چیز بدرد بخوري توش پیدا نمیشه... نگاهی به چند تادونه کارت ویزیت میندازم... یکی مال شرکت خودمه... یکی مال شرکت آقاي رمضانیه... اما سومی ناآشناست- روانشناس.... بهزاد نکویشاخمام تو هم میره... یاد روز آخر میفتم ترنم تو شرکت با یه دکتري داشت حرف میزد... نگاهی به شماره میندازمبا دیدن شماره لبخندي رو لبم میشینه... شمار برام آشناست.. دیشب که داشتم به لیست تماسها نگاه میکردم چشمم بهچنین شماره اي برخورد کرد ولی چون همه ي حواسم به شماره ي مانی بود دقت نکردم... دقیقا نمیدونم همین بود یانه... ولی حس میکنم شبیه همین بود... کارت رو برمیدارم و روي سررسید میذارم... کشو رو میبندمو حواسمو بهکامپیوتر میدم... با دقت به همه جا سر میزنم ولی دریغ از یه چیز که حرفی براي گفتن داشته باشه... هیچ چیزي تو اینکامپیوتر پیدا نمیشه که نمیشه... به جز چند تا آهنگ و چند تا ورد که ترجمه ي متون انگلیسیه... با غصه میخوامکامپیوتر رو خاموش کنم که چشمم به یه فایل صوتی میفته... با کنجکاوي روش دابل کلیک میکنمو منتظر میشم تاآهنگ پخش بشهبعد از چند لحظه صداي غمگین علی لهراسبی تو اتاق میپیچهبا اینکه می دونم دلت با من یکی نیستبا اینکه می بینم به رفتن مبتلاییلبخند تلخی رو لبام میشینه... سررسید رو برمیدارمو نگاهی به داخلش میندازم... سفیده سفیده... هیچی توش نوشتهنشده... از روي صندلی بلند میشمو با ناراحتی سررسید رو روي میز پرت میکنمچشمامو می بندم که بمونی کنارمبا اینکه میدونم کنار من کجاییسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 508یه تیکه کاغذ از داخل سررسید بیرون میفته... با کنجکاوي کاغذ رو برمیدارم... از وسط پاره شده... سررسید رو دوبارهبرمیدارمو نگاهی بین برگه هاش میندازم... تیکه ي دیگه ي کاغذ هم پیدا میشه... همونجور که به سمت تخت ترنممیرم چشمم به نوشته هاي روي کاغذ میفتهچشمامو می بندم که رویاتوببینمبا سرانگشتان لرزان مینویسم نامه اي »تا بخوانی قصه ي پرغصه ي دیوانه ايجاي پاي اشکها بر هر سطور نامه ام« با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ايرو لبه ي تخت میشینم... همه نوشته ها درهم برهمه... وسطاش کلی خط خوردگی داره...معلومه اون زمانی که داشتمینوشت حال و روز خوبی نداشت... هنوز هم به راحتی میشه اشکهایی که روي کاغذ ریخته شده رو دید... چشمم بهتاریخ نوشته ها میفته... مال شبی هست که میخواستم بهش تعرض کنم... ته دلم یه جوري میشهچشمامو می بندم تو رو یادم بیارمحرف هاي من رویاییه می دونم اماکاغذا رو کنار هم قرار میدم... چشمم به نوشته هاي وسط کاغذ میفتهنه تو امشب سروش من نبودي... سروش من مهربونتر از این حرفاست که بخواد اشک من رو ببینه و به جاي دلداري »« پوزخند بیرحمانه اي تحویلم بدهچشمم بین سطور میچرخهامشب آغوشت گرم نبود... امشب جواب ترسهاي من نوازشهاي عاشقانه ات نبود... امشب بوسه هایت از عشق نبود... »« امشب هیچ چیز مثله گذشته نبود... امشب اصلا یک شب نبود... امشب فقط و فقط یه کابوس بود... یه کابوس تلخمن ازتمام تو همین رویا رو دارمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 509تمام این چهار سال بودم... تمام این چهار سال چشم به راه بودم... تمام این چهار سال عاشق و دل خسته بودم... تمام »این چهار سال محکوم به خیانت بودم... تمام این چهار سال دیوونه وار دوستدار تو بودم... تمام این چهار سال منتظر توبودم... تمام این چهار سال با همه ي نبودنم بودم... آره سروش به خدا تمام این چهار سال من زنده بودم و چشمانتظار...اما تمام این چهار سال نبودي... نه چشم به راهم... نه عاشقم.... نه دوستدارم... هیچی نبودي... حداقل براي من« هیچی نبودياز تو نمی رنجم تو حق داري نمونی«... سروش به خدا جواب این همه سال انتظار من این نبود... من دوستت داشتم دیوونه... من دوستت داشتم »با بغضزمزمه میکنم: داشتی؟... نگو روزاي آخر از من متنفر شدي ترنمم... نگوجلوي چشمام تار میشن ولی باز به خوندن ادامه میدمشاید توهم مثل خودم مجبور باشیهر چند حق داري... اشتباه میکردم که ازت انتظار محبت داشتم وقتی پدر و مادرم باورم نکردن چور باید از تو انتظار »باور میداشتم؟... نه تو همون چهار سال پیش جوابم رو دادي...ولی من دیر به حرفت رسیدم.... امشب باور کردم که واقعا« از من متنفري... امشب باور کردم- نیستم ترنم... به خدا نیستمحالا معنی این جمله رو میفهمم... عشق یعنی اختیار بدي که نابودت کنند ولی ”اعتماد“ کنی که این کار را نمیکنند... »« اي کاش زودتر از اینا میفهمیدم... شاید حالا وضعم این نبودهمه ي نوشته ها پر از گلایه هست ... پر از ناراحتی... پر از فریاد... پر از دلتنگیباور کن این ثانیه ها دست خودم نیستحالا میفهمم که دور بودن در عین نزدیکی خیلی بهتر از نزدیک بودن در عین دوریه همیشه بودم ولی هیچوقت »« نبودينوشته هاش با غم عجین شده... همه ي جمله هاش بوي عشق میدن...من پشت رد تو به یه بن بست می رمسفر به دیار عشق arameeshghw w w . p a t o g h e r o m a n . b l o g f a . c o m Page 510با همه ي فاصله ها باز هم عشقم دیدنی بود.... نگاهم قلبم دستم جونم همه ي وجودم...همه و همه تو رو طلب »میکردن...... تویی که تنفر تک تک سلول هاي بدنت رو پر کرده... همیشه بودمو هیچوقت نبودي... چه سخت بودنبودنت هرچند این روزا سخت تر از نبودنت بودنته... میدونی چرا چون تو این چهار سال نبودي ولی امید بودنت بود ولی« این روزا هستی ولی امید بودنت نیست... ایکاش هنوز هم مال من بودي... چه رویاي تلخیه بودنت در عین نبودنتهیچ حرفی در جواب درداي ترنم ندارم... اون زجر میکشید و من هر روز بیشتر از روز قبل آزارش میدادمحس میکنم این لحظه رو صدبار دیدممیخوام بگم ازت متنفرم... دوست دارم روزي هزار بار این جمله رو تکرار کنم ولی نمیتونم... واقعا نمیتونم... لعنتی »هنوز دوستت دارم... هنوز دیوونه وار دوستت دارم... هنوز دلتنگ آغوش گرمتم... هنوز میخوامت... سروش به خدا هنوزمیخوامت... چرا رفتی سروش؟ چرا رفتی؟... چرا همه ي امیدم رو ناامید کردي... فکر میکردم برمیگردي... فکر میکردم« برمیگرديزیر لب با بغضزمزمه میکنم: برگشتم خانمی... تو رو خدا حالا تو برگرد... من برگشتممن روبروي چشم تو از دست می رمامشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم... سخته... خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم... مگه تو نتونستی؟... پس »« من هم میتونم... مگه این همه آدم نتونستن؟... پس من هم میتونم... وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونمنفسم بالا نمیاد... چشمام