۱۳۹۹-۱۱-۲۰، ۰۷:۵۳ عصر
متین-کجا باید برم
خونتون
متین-خونه ی ما؟!
اره.میخوام شخصا از خانم شایسته برای شرکت در جشن تولدم دعوت کنم
متین با شیطنت گفت:فقط خانم شایسته؟؟؟؟؟؟
نه خانواده شایسته
(توقع داشت بگم نه از تو هم خواهش می کنم جشن منو مزین کنی اما با جواب من دماغش حسابی جزغاله شد حقش بود تا مثل یخهای قطب شمال رفتار نکنه دلم خنک شد)
میتن دیگه حرفی نزد . کم کم به اشتباهم پی بردم و تو دلم خودمو نفرین می کردم که چرا به همین جسته گریخته حرف زدن متین بسنده نکردم و نطقشو کور کردم
متین ماشین را با مهارت تمام به داخل کوچه برد و جلو در خونه اشون پارک کرد
بی صدا پیاده شد و زنگ را به صدا در آورد
پیاده شدم و جلوی در خانه اشون شانه به شانه ی او ایستادم
در را مهسان باز کرد چادر سفیدی به سر انداخته بود و سلام اهسته اما با لطافتی داد
یه لحظه حالت پوشش و نحوه رفتارش منو به یاد دختران قدیمی ایرانی انداخت
بر خلاف او من رسا و بلند سلام دادم
مهسان از جلوی در کنار رفت تا من و بردارش وارد بشیم
از پله های کوچک خانه که وارد شدم نفس عمیقی کشیدم عطر زندگی داشت بوی غذای خانم شایسته در خانه پیچیده بود و با بوی نم باغچه ی تازه ابیاری شده در هم پیچیده بود اینجا یک خانه ی ایرانی بود خانه ای که پر از احساس و مهر بود خانه ای که حال و هوای مرا دگرگون می کرد
واقعا قصر ما واسه زندگی مناسب تر بود یا کلبه ی احساس خانواده شایسته؟؟؟؟
خانم شایسته به حیاط امد
متین چرا از بهار خانم دعوت نمی کنی بیان داخل
متین-کار دارن مامان باید برن
(بی شعور داره بیرونم می کنه حال اگه من سر پوزت نزنم ادم نیستم)
سلام خانم شایسته من کار خاصی ندارم واسه دیدن شما امده بودم اگه اجازه می دین بیام داخل
سلام بهار جان خوش امدی بفرمایین
در حالی که به داخل می رفتم اهسته به متین گفتم:دفعه بعد جای من حرف نزن تا اینجوری خفتت ندم
بار اولی بود که با این لحن باهاش حرف میزدم
داخل شدم و روی مبلی نشستم
یاد بار اولی که به این خونه امدم افتادم یاد دستای خون الود اون روز متین
ناخوداگاه سرم را به سمت متین که روی مبل دورتر از من نشسته بود چرخاندم و به دستش زل زدم تا بفهمم هنوز هم اثار اون روز روی دستش هست
متین از نگاهم متوجه جریان شد و با کنایه گفت:این دفعه کاری نکن که سرویس ظروف مامانمو باز ناقص کنم
جوابشو ندادم خانم متین با سینی شربت وارد شد سینی را مقابلم گرفت برداشتم و تشکری کردم خانم شایسته لیوانی هم به دردانه پسرش داد و برگشت روی مبل رو به روی من نشست
خ شایسته-مادر چطورن؟
خوب هستن سلام دارن خدمتتون
خانم شایسته داشت از احوالات تک تک خانواده ام می پرسید وقتی احوال پرسی تمام شد کنجکاو به چهره ام نگریست مطمئنا منتظر حرفای بود که واسه گفتنش شمال شهر تا مرکز شهر را طی کرده بودم
راستش خانم شایسته اینجام که بگم من قصد آزار خانواده شما را ندارم
متین اهسته گفت کاملا معلوم و مشخصه
خ شایسته-متین چرا وسط حرفشون می پری
متین-ببخشید مادر
با چهره دلخور به صورتش نگاه کوتاهی انداختم و سریع سرم را به سمت خانم شایسته بگرداندم
راستش امدم که شما را به جشن تولدم دعوت کنم دو روز دیگه است کارت را از کیفم در اوردم و گفتم:اینم کارت
خانم شایسته نگاهی همراه با لبخند به کارت انداخت و گفت:خیلی زیباست
ممنونم نظر لطفتون
متین از اون مسافت چشم تیز کرده بود تا عکس روی کارت رو ببینه ولی موفق نمی شد از یه طرف هم غرورش اجازه نمی داد که کارت را از مادرش بگیره و با خیال راحت نگاه کنه حرفی که مهسان زد کنجکاویشو بیشتر کرد
لباس شمالی چقدر بهتون میاد
لبخندی زدم و تشکر کردم متین دیگه طاقت نیاورد به بهانه ی گذاشتم لیوان خالیش در سینه ی رو به روی مادرش بلند شد و به خانم شایسته نزدیک شد
چشم و حواسش به کارت من بود داشت عکسم را زیر چشمی نگاه می کرد و دستش را به سمت سینی می برد که لیوان را در ان بزاره انقدر حواسش پرت بود که قبل از اینکه لیوان به سینی برسه رهایش کرد و لیوان به زمین افتاد و شکست به زور جلوی خندمو گرفته بودم
مهسان-متین کجایی ؟؟؟؟ لیوان و شکستی
متین-از دستم لیز خورد
اهسته گفتم اره جون عمت
اما نه مثل اینکه صدام بلند بود چون متین به سمتم برگشت و به چشمام زل زد
دیگه زیاد معتل نکردم و بعد از یک خداحافظی خانه را ترک کردم متین هم به من پیوست از در خانه که خارج شدیم گفتم:اینبار من مقصر ناقص شدن سری لیوان های مادرت نبودم
متین با اینکه تمام تلاشش را برای مخفی کردن لبخندش بکار گرفت اما موفق نشد و لبخندی کم رنگ زد نمی دونم چرا یهو احساس کردم دلم ریخت
سوار شدیم و به خیابان اصلی برگشتیم
متین-میری خونه؟
نه
متین-کجا برم؟
هر جا بجز خونه
متین-بله؟؟؟؟!!!!!
حوصلم سر رفته می خوام برم تفریح
متین-من فردا یه امتحان دشوار دارم اگه کاری نداری میرسونمت خونه و بر می گردم
(دلم نمی خواست به این زودی برگرده خونشون)
بی توجه به حرفش گفتم منو ببر یه جای خوش اب و هوا
متین با دلخوری گفت:بلد نیستم
اما من بلدم
ادرس پارک کوچک و دنجی را بهش دادم جایی که همیشه تنهایی می رفتم و متین اولین نفری بود که با من پا به این پارک می ذاشت اسم این پارک کوچولو را گذاشته بود پارک تنهایی واسه اینکه کلبه تنهایی من بود
متین ماشینو پارک کرد
پیاده شدم اون همچنان در ماشین نشسته بود
پیاده نمی شی؟؟؟؟
متین-نه شما به تفریحت برس من اینجا منتظر میمونم
تو دلم گفتممن که می دونم تو از چی می سوزی.اصلا به درک دلت می خواد بیا دلت نمی خواد نیا)
هر طور میلتونه
به داخل پارک قدم گذاشتم اهسته زیر درختان تنومند سرو و کاج راه می رفتم روی نیمکت همیشگیم نشستم
دو تا پسر بچه رو به روم مشغول بازی بودن که یه دفعه یکیشون خرد زمین دلم ریش شد سریع به سمتش رفتم از زمین بلندش کردم چون شلوارک پاش بود پاش زخم شده بود دستمال و چسب زخم از کیفم بیرون اوردم و پاشو اول تمیز کردم و بعد چسب زدم معلوم نبود مامان بی فکرش پسر 4 سالشو کجا ول کرده و رفته
پسره بد جور گریه می کردم یادم افتاد شکلات تو کیفم دارم یکی بیرون اوردم و دستش دادم دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم:خیلی خوب مرد که گریه نمی کنه
کم کم گریه اش بند امد
مامانت کجاست عزیزم؟
به چند نیمکت انور تر اشاره کرد زنی را دیدم که مجله به دست گرفته و سخت مشغوله خوندنه اونقدر سخت که متوجه زمین خردن پسرش نشده دست پسرک را گرفتم و سمت مامانش رفتم
رو به روش ایستادم سر بلند نکرد همین خشممو بیشتر کرد
ببخشید خانم مطلب این مجله قابل توجه تر از زمین خردن پسرتونه
زن سرش رو بالا گرفت وقتی دست پسرش را در دست من دید گفت:علی نگفتم با غریبه ها حرف نزن بیا اینور ببینم
همچین با خشونت دست پسره را کشید که بیشتر عصبانیم کرد واقعا به شما هم می گن مادر؟بچه ات زمین خرد و متوجه نشدی حالا هم به جای که نازشو بکشی سرش داد میزنی
خانمه که خیلی لات بود گفت:زمین خردن بچه من به شما ربطی نداره
به شما که ربط داره چرا توجه نمی کنین
گنده تر از دهنت حرف میزنی
حرفای من گنده تر از فهم شماست
زنیکه لات بهمم حمله کرد اصلا تصور هم نمی کردم تا این حد وحشی باشه
نمی تونستم هیچ واکنشی نشان بدم من اهل دعوا نبودم یقمو گرفته بود و با پا لگد زد تو شکمم انقدر محکم که دلم ضعف رفت
صدای متین را شنیدم-ولش کن ببینم و با دستای قدرتمندش یقه ی منو از چنگال این زن وحشی بیرون کشید پسر بچه داشت همین جور نگاه می کرد و اشک می ریخت دلم به حال اون بیشتر از خودم سوخت
متین بین منو زنه ایستاد
زنه با صدای کریهی گفت:چیه نامزدته؟
به شما ربطی نداره
اگه نامزدته ادمش کن که توی پارک یقه ی مردم و نگیر
من یقیه تو رو گرفتم یا تو یقه ی منو وحشی
من فحش دادم یا تو
فحش ندادم گفتم شعور داشته باش از بچت مراقبت کن
مگه مفتتش محلی
برات متاسفم
برای خودت متاسف باش
زنیکه با خشم دست پسرش را کشید و برد
متین به سمت من برگشت دستم را روی دلم گذاشته بودم و از درد به خودم می پیچیدم
متین-بیا اینجا بشین حالت بهتر بشه
اهسته به سمت نیمکت رفتم و روش جا گرفتم
متین-اسیب دیدی؟؟؟
نه
متین-واسه چی با این زنه دهن به دهن شدی
جوابشو ندادم
متین- با توام؟
سر بچه اش
متین-بچه اش؟؟؟؟؟؟
قضیه را واسش تعریف کردم
خونتون
متین-خونه ی ما؟!
اره.میخوام شخصا از خانم شایسته برای شرکت در جشن تولدم دعوت کنم
متین با شیطنت گفت:فقط خانم شایسته؟؟؟؟؟؟
نه خانواده شایسته
(توقع داشت بگم نه از تو هم خواهش می کنم جشن منو مزین کنی اما با جواب من دماغش حسابی جزغاله شد حقش بود تا مثل یخهای قطب شمال رفتار نکنه دلم خنک شد)
میتن دیگه حرفی نزد . کم کم به اشتباهم پی بردم و تو دلم خودمو نفرین می کردم که چرا به همین جسته گریخته حرف زدن متین بسنده نکردم و نطقشو کور کردم
متین ماشین را با مهارت تمام به داخل کوچه برد و جلو در خونه اشون پارک کرد
بی صدا پیاده شد و زنگ را به صدا در آورد
پیاده شدم و جلوی در خانه اشون شانه به شانه ی او ایستادم
در را مهسان باز کرد چادر سفیدی به سر انداخته بود و سلام اهسته اما با لطافتی داد
یه لحظه حالت پوشش و نحوه رفتارش منو به یاد دختران قدیمی ایرانی انداخت
بر خلاف او من رسا و بلند سلام دادم
مهسان از جلوی در کنار رفت تا من و بردارش وارد بشیم
از پله های کوچک خانه که وارد شدم نفس عمیقی کشیدم عطر زندگی داشت بوی غذای خانم شایسته در خانه پیچیده بود و با بوی نم باغچه ی تازه ابیاری شده در هم پیچیده بود اینجا یک خانه ی ایرانی بود خانه ای که پر از احساس و مهر بود خانه ای که حال و هوای مرا دگرگون می کرد
واقعا قصر ما واسه زندگی مناسب تر بود یا کلبه ی احساس خانواده شایسته؟؟؟؟
خانم شایسته به حیاط امد
متین چرا از بهار خانم دعوت نمی کنی بیان داخل
متین-کار دارن مامان باید برن
(بی شعور داره بیرونم می کنه حال اگه من سر پوزت نزنم ادم نیستم)
سلام خانم شایسته من کار خاصی ندارم واسه دیدن شما امده بودم اگه اجازه می دین بیام داخل
سلام بهار جان خوش امدی بفرمایین
در حالی که به داخل می رفتم اهسته به متین گفتم:دفعه بعد جای من حرف نزن تا اینجوری خفتت ندم
بار اولی بود که با این لحن باهاش حرف میزدم
داخل شدم و روی مبلی نشستم
یاد بار اولی که به این خونه امدم افتادم یاد دستای خون الود اون روز متین
ناخوداگاه سرم را به سمت متین که روی مبل دورتر از من نشسته بود چرخاندم و به دستش زل زدم تا بفهمم هنوز هم اثار اون روز روی دستش هست
متین از نگاهم متوجه جریان شد و با کنایه گفت:این دفعه کاری نکن که سرویس ظروف مامانمو باز ناقص کنم
جوابشو ندادم خانم متین با سینی شربت وارد شد سینی را مقابلم گرفت برداشتم و تشکری کردم خانم شایسته لیوانی هم به دردانه پسرش داد و برگشت روی مبل رو به روی من نشست
خ شایسته-مادر چطورن؟
خوب هستن سلام دارن خدمتتون
خانم شایسته داشت از احوالات تک تک خانواده ام می پرسید وقتی احوال پرسی تمام شد کنجکاو به چهره ام نگریست مطمئنا منتظر حرفای بود که واسه گفتنش شمال شهر تا مرکز شهر را طی کرده بودم
راستش خانم شایسته اینجام که بگم من قصد آزار خانواده شما را ندارم
متین اهسته گفت کاملا معلوم و مشخصه
خ شایسته-متین چرا وسط حرفشون می پری
متین-ببخشید مادر
با چهره دلخور به صورتش نگاه کوتاهی انداختم و سریع سرم را به سمت خانم شایسته بگرداندم
راستش امدم که شما را به جشن تولدم دعوت کنم دو روز دیگه است کارت را از کیفم در اوردم و گفتم:اینم کارت
خانم شایسته نگاهی همراه با لبخند به کارت انداخت و گفت:خیلی زیباست
ممنونم نظر لطفتون
متین از اون مسافت چشم تیز کرده بود تا عکس روی کارت رو ببینه ولی موفق نمی شد از یه طرف هم غرورش اجازه نمی داد که کارت را از مادرش بگیره و با خیال راحت نگاه کنه حرفی که مهسان زد کنجکاویشو بیشتر کرد
لباس شمالی چقدر بهتون میاد
لبخندی زدم و تشکر کردم متین دیگه طاقت نیاورد به بهانه ی گذاشتم لیوان خالیش در سینه ی رو به روی مادرش بلند شد و به خانم شایسته نزدیک شد
چشم و حواسش به کارت من بود داشت عکسم را زیر چشمی نگاه می کرد و دستش را به سمت سینی می برد که لیوان را در ان بزاره انقدر حواسش پرت بود که قبل از اینکه لیوان به سینی برسه رهایش کرد و لیوان به زمین افتاد و شکست به زور جلوی خندمو گرفته بودم
مهسان-متین کجایی ؟؟؟؟ لیوان و شکستی
متین-از دستم لیز خورد
اهسته گفتم اره جون عمت
اما نه مثل اینکه صدام بلند بود چون متین به سمتم برگشت و به چشمام زل زد
دیگه زیاد معتل نکردم و بعد از یک خداحافظی خانه را ترک کردم متین هم به من پیوست از در خانه که خارج شدیم گفتم:اینبار من مقصر ناقص شدن سری لیوان های مادرت نبودم
متین با اینکه تمام تلاشش را برای مخفی کردن لبخندش بکار گرفت اما موفق نشد و لبخندی کم رنگ زد نمی دونم چرا یهو احساس کردم دلم ریخت
سوار شدیم و به خیابان اصلی برگشتیم
متین-میری خونه؟
نه
متین-کجا برم؟
هر جا بجز خونه
متین-بله؟؟؟؟!!!!!
حوصلم سر رفته می خوام برم تفریح
متین-من فردا یه امتحان دشوار دارم اگه کاری نداری میرسونمت خونه و بر می گردم
(دلم نمی خواست به این زودی برگرده خونشون)
بی توجه به حرفش گفتم منو ببر یه جای خوش اب و هوا
متین با دلخوری گفت:بلد نیستم
اما من بلدم
ادرس پارک کوچک و دنجی را بهش دادم جایی که همیشه تنهایی می رفتم و متین اولین نفری بود که با من پا به این پارک می ذاشت اسم این پارک کوچولو را گذاشته بود پارک تنهایی واسه اینکه کلبه تنهایی من بود
متین ماشینو پارک کرد
پیاده شدم اون همچنان در ماشین نشسته بود
پیاده نمی شی؟؟؟؟
متین-نه شما به تفریحت برس من اینجا منتظر میمونم
تو دلم گفتممن که می دونم تو از چی می سوزی.اصلا به درک دلت می خواد بیا دلت نمی خواد نیا)
هر طور میلتونه
به داخل پارک قدم گذاشتم اهسته زیر درختان تنومند سرو و کاج راه می رفتم روی نیمکت همیشگیم نشستم
دو تا پسر بچه رو به روم مشغول بازی بودن که یه دفعه یکیشون خرد زمین دلم ریش شد سریع به سمتش رفتم از زمین بلندش کردم چون شلوارک پاش بود پاش زخم شده بود دستمال و چسب زخم از کیفم بیرون اوردم و پاشو اول تمیز کردم و بعد چسب زدم معلوم نبود مامان بی فکرش پسر 4 سالشو کجا ول کرده و رفته
پسره بد جور گریه می کردم یادم افتاد شکلات تو کیفم دارم یکی بیرون اوردم و دستش دادم دست نوازشی به سرش کشیدم و گفتم:خیلی خوب مرد که گریه نمی کنه
کم کم گریه اش بند امد
مامانت کجاست عزیزم؟
به چند نیمکت انور تر اشاره کرد زنی را دیدم که مجله به دست گرفته و سخت مشغوله خوندنه اونقدر سخت که متوجه زمین خردن پسرش نشده دست پسرک را گرفتم و سمت مامانش رفتم
رو به روش ایستادم سر بلند نکرد همین خشممو بیشتر کرد
ببخشید خانم مطلب این مجله قابل توجه تر از زمین خردن پسرتونه
زن سرش رو بالا گرفت وقتی دست پسرش را در دست من دید گفت:علی نگفتم با غریبه ها حرف نزن بیا اینور ببینم
همچین با خشونت دست پسره را کشید که بیشتر عصبانیم کرد واقعا به شما هم می گن مادر؟بچه ات زمین خرد و متوجه نشدی حالا هم به جای که نازشو بکشی سرش داد میزنی
خانمه که خیلی لات بود گفت:زمین خردن بچه من به شما ربطی نداره
به شما که ربط داره چرا توجه نمی کنین
گنده تر از دهنت حرف میزنی
حرفای من گنده تر از فهم شماست
زنیکه لات بهمم حمله کرد اصلا تصور هم نمی کردم تا این حد وحشی باشه
نمی تونستم هیچ واکنشی نشان بدم من اهل دعوا نبودم یقمو گرفته بود و با پا لگد زد تو شکمم انقدر محکم که دلم ضعف رفت
صدای متین را شنیدم-ولش کن ببینم و با دستای قدرتمندش یقه ی منو از چنگال این زن وحشی بیرون کشید پسر بچه داشت همین جور نگاه می کرد و اشک می ریخت دلم به حال اون بیشتر از خودم سوخت
متین بین منو زنه ایستاد
زنه با صدای کریهی گفت:چیه نامزدته؟
به شما ربطی نداره
اگه نامزدته ادمش کن که توی پارک یقه ی مردم و نگیر
من یقیه تو رو گرفتم یا تو یقه ی منو وحشی
من فحش دادم یا تو
فحش ندادم گفتم شعور داشته باش از بچت مراقبت کن
مگه مفتتش محلی
برات متاسفم
برای خودت متاسف باش
زنیکه با خشم دست پسرش را کشید و برد
متین به سمت من برگشت دستم را روی دلم گذاشته بودم و از درد به خودم می پیچیدم
متین-بیا اینجا بشین حالت بهتر بشه
اهسته به سمت نیمکت رفتم و روش جا گرفتم
متین-اسیب دیدی؟؟؟
نه
متین-واسه چی با این زنه دهن به دهن شدی
جوابشو ندادم
متین- با توام؟
سر بچه اش
متین-بچه اش؟؟؟؟؟؟
قضیه را واسش تعریف کردم