۱۳۹۹-۱۱-۲۹، ۰۷:۵۱ عصر
من: نه چی مثلا" ؟؟؟
ماهان: آخه یه جوری داری حرف می زنی.
با دست یه اشاره به پریسا کردم که برام دستمال بیاره.
من: نه بابا داشتم مسواک می زدم تند اومدم گوشی و بردارم.
پریسا با دست و پنج انگشت باز یه حرکت کرد که یعنی خاک تو سرت. رفت بیرون و یه بسته دستمال برداشت آورد و انداخت تو بغلمو گفت: چندش حالمو بهم زدی.
یه گمشو به پریسا گفتم و به ماهان گفتم: تو کارم داشتی زنگ زدی؟؟؟
تو همون حال یه دستمال جدا کردم و دهنمو پاک کردم.
ماهان: نه کاری نداشتم. شما حالتون خوبه؟؟؟ خونه مشکلی ندارین؟؟؟ تنهایی نمی ترسین؟؟؟
یه لبخند زدم و گفتم: نه بابا با وجود این پریسای خرس کی جرات داره بترسه. جک و جونور و دزد و روح و اینا کافیه بیان این آژیر خطر و ببینن خودشون پشیمون میشن فلنگو می بندن.
ماهان با حرفم بلند بلند خندید. منم لبخند زدم. یهو یه بالشت محکم خورد تو سرم.
من: آخ ....
همچین محکم خورد که کله ام کج شد و موهام ریخت تو صورتم.
برگشتم و با اخم به پریسا نگاه کردم و گفتم: بی شعور دارم حرف می زنم.
یه ابرو برام بالا انداخت و زبون در آورد. بهش چشم غزه رفتم و رومو برگردوندم.
ماهان: چی شد؟؟؟
گله مند گفتم: این پریسای وحشی برام بالشت پرت کرد.
دوباره ماهان غش غش خندید. چه خوشش میاد این پسره ...
یکم آروم گرفت و گفت: انگار بهتون خیلی خوش می گذره. خدا رو شکر. آنا اگه اتفاقی افتاد یا کمک لازم داشتین یا ترسیدین یا هر چی بهم زنگ بزن. باشه؟؟؟ سریع خودمو می رسونم.
یه لبخند زدم و گفتم: مرسی ماهان نگران نباش درارو قفل کردم. غیر از اینکه پریسا منو بخوره هیچ خطر دیگه ای هم تهدیدم نمی کنه.
دوباره یه بالشت اومد سمتم که جا خالی دادم و نیشمو باز کردم برای پریسا و تند تند ابرو بالا انداختم.
داشتم حال می کردم که یه خرس عروسکی محکم خورد تو صورتم.
آی دردم گرفت. با جیغ گفتم: می کشمت پریسای نخاله .
این و گفتم و تو گوشی به ماهان گفتم: ماهان کاری نداری من برم این پریسا رو بزنم دلم خنک شه مخچه ام جا به جا شد با این ضرباتش.
ماهان فقط می خندید و وسط خنده گفت: برو عزیزم برو ... خدا حافظ ....
انقدر قشنگ گفت عزیزم و به دلم نشست که منی که نیم خیز شده بودم برم دنبال پریسا که لهش کنم با این عزیزم سست شدم و نشستم رو تخت و رفتم تو هپروت و با نیش باز مات دیوار شدم.
ماهان: خوب بخوابی آنا ...
همون جور مه و مات گفتم: تو هم همین طور ....
ماهان: خداحافظ ...
من: شب بخیر ....
تماس قطع شد ولی من هنوز تو هپروت بودم که یه انگشت فرو شد تو بازوم.
پریسا سیخونک می زد بهم و آروم میگفت: مردی؟؟؟ آنا ؟؟؟
دستمو تو هوا تکون دادم. انگار می خوام پشه بپرونم. بی خیال پریسا شدم و با همون نیش بازم خرس عروسکیه رو بغل کردم و فشارش دادم و دراز کشیدم رو تخت.
پریسا هم فضول هی میگفت: آنا ماهان چی گفت که این جوری شدی.
فقط بهش گفتم: فضولی موقوف.
پشتمو کردم بهش و خوابیدم. پریسا هم بعد یکم که دید از من نمی تونه حرف بکشه برق و خاموش کرد و رو تشکی که پایین تخت براش پهن کرده بودم خوابید.
پنج شنبه بود و از اونجایی که ما چهار تا 4 روز تموم به کوب و بدون هیچ استراحتی یه سره کار کرده بودیم دیگه خیلی خودمون و تحویل گرفتیم و ماهان گفت که امروز از ظهر کار تعطیله و فردا هم که جمعه است بی خیال کار میشیم.
وسایلمون و جمع کردیم.
رو به پریسا گفتم: پس تو می ری خونه ی خودتون؟؟؟
پریسا: آره مامان زنگ زده گفته امشب حتما باید بریم خونه عموم اینا دعوتمون کردن نرم خیلی ناراحت میشه. شب بر می گردم.
سری تکون دادمو گفتم: باشه پس تو برو دیگه من خودم میرم خونه دیگه تو هم راحتو دور نکن.
ماهان: پریسا کجا بره؟؟؟
ماهان و کیا تازه وسایلشون و جمع کرده بودن و ماهان در حال پوشیدن پالتوش به ما رسید و آخر حرفهامون و شنید.
من: هیچی پریسا امشب می خواد بره مهمونی میگم از همین جا بره من خودم میرم خونه.
پریسا: نه بابا تو رو میرسونم. تو این خلوتی خیابون ماشین گیرت نمیاد.
یه ابرو بالا انداختم و گفتم: بابا همچین میگی خلوتی دیگه این تهران با این جمعیتش مگه چقدر می تونه خلوت بشه دختر؟
ماهان پرید وسط حرفم. دستشو دراز کرده بود سمت کیا که کیفشو بگیره ازش و همون جور گفت: من آنا رو می رسونم پریسا هم می تونه بره به کارهاش برسه.
دهن وا کردم که یکم تعارف کنم که همون لحظه ماهان برگشت و با دیدن من که ژست گرفته بودم برای تعارف کردم با تعجب بهم نگاه کرد.
من: نه من خود ...
ماهان متعجب گفت: آنا می خوای تعارف کنی؟؟؟ یکی ندونه فکر می کنه سال به سال سوار ماشین من نمی شی حالا خوبه همیشه آویزون خودمی برای رفتن و اومدنا.
اخم کردم و با حرص کیفمو کوبوندم به بازوش و گفتم: بی تربیت از خداتم باشه افتخار میدم بهت.
کیا و پریسا خندیدن و ماهانم با خنده گفت: از خدامه دیگه. نمی بینی دلم تنگ شده که رانندت بشم. خوبه خودم پیشنهاد رسوندنتو دادم.
آخی عزیزم دلش تنگ شده بود. یه لبخند ملیح زدم. برگشتم دیدم پریسا و کیا دارن با هم پچ پچ می کنن.
چشمهامو ریز کردمو خودمو کج کردم سمت ماهان و گفتم: این دوتا سر و گوششون داره می جنبه ها.
ماهانم مسیر نگاهمو گرفت و رسید به پریسا و کیا و گفت: چی کارشون داری بزار دلشون خوش باشه نمی بینی کیا این چند روزه که پریسا اومده چه بلبل زبون شده؟ تازه داره ذاتشو برای 2 تا خانم نشون میده.
راست می گفت این چند روزه کیا همچین سخن ور شده بود که من داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
مدام برای پریسا خوش خدمتی می کرد کافی بود پریسا لب تر کنه از آب و آب میوه و قهوه گرفته تا خودکاری که از دست پریسا می افتاد و کیا خم میشد از رو زمین بر می داشت می داد بهش. نه انگاری پریسا بد چشم کیا رو گرفته بود.
چهار تایی رفتیم از شرکت بیرون و رفتیم تو پارکینگ و هر کی رفت سوار ماشین خودش شد و منم که آویزون ماهان.
نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.
یکم که رفتیم یاد یه چیزی افتادم. برگشتم سمت ماهان و گفتم: راستی ماهان کیا چرا تنها زندگی می کنه؟؟؟
ماهان همون جور که چشمش به خیابون بود گفت: تنها زندگی نمی کنه؟؟؟؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: نه پس با عمه بزرگه من زندگی می کنه. بابا تنهاست دیگه. خودم اومدم خونه اشون هیچکی نبود اونجا. بعدم اگه کسیو داشت که همیشه با تو نمی چرخید این ور و اون ور.
ماهان با لبخند یه نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟ از این شاکی که همش با من می چرخه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: لوس .... جواب منو بده.
ماهان بازم یه لبخند زد و بعد گفت: خوب کیا با مادرش زندگی میکنه. در کل دوتا بچه ان کیا و خواهرش کتایون که کتی صداش می کنن. کتی 4 ساله که ازدواج کرده و رفته آلمان. می دونی که مامان اینا هم آلمان بودن. این کتی خانم همسایه مامان اینا بودن هنوزم همون جا زندگی می کنن. مامان کیا هم هر 6 ماه در میون بین دختر و پسرش می چرخه. منتها الان یکم بیشتر پیش دخترش مونده چون کیا تازه دایی شده. حالا قراره به همین زودی ها مادر و خواهرش بیان ایران.
خوب خانم حس فضولیتون ارضاء شد؟؟؟
واقعا" ارضاء شده بود. هر چی می خواستم بدونم و گفت دیگه آهان یه چیزی.
سریع برگشتم سمت ماهان و گفتم: خوب کیا پدر نداره؟؟؟
ماهان: نه خانمی پدرش 3 سال پیش عمرش و داد به شما. دیگه ؟؟؟
نیشمو باز کردم و سری تکون دادمو گفتم: دیگه همین، تموم شد.
ماهان برگشت سمتم و با لبخند و لذت نگام کرد. انگاری خیلی از این حالت فضول و شیطونم خوشش میومد. میشدم یکی لنگه خودش.
ماهان ماشین و پارک کرد و برگشت سمت منو گفت: خوب حالا که من کنجکاویتونو برطرف کردم یه ناهار به من می دی؟؟؟
سرمو کج کردم و یه نگاه بهش کردم که یعنی خر خودتی.
من: ماهان ... دیدم که چه خوب همه سوالاتمو جواب دادی نگو هدف داشتی ...
ماهان ردیف دندوناشو نشونم داد و با کله حرفمو تایید کرد.
بعد مظلوم گفت: یه هفته است دارم غذای بیرون ومی خورم دلم لک زده برای یه ماکارانی یا اون غذا رنگیهایی که تو درست می کنی.
این پسره هم رگ خواب من دستش اومده بودا. می دونست خوشم میاد یکی از خودم و کارهام تعریف کنه از این شیوه برای خر کردن من استفاده می کرد.
ماهان: آنا ....
می دونستم این آناش از اون آنا خرکیهاست اما دلم غنج رفت با این مدل صدا کردنش.
با محبت نگاش کردم و گفتم: بفرمایید منزل خوش اومدید. این و میزارم پای عید دیدنیت.
ماهانم یه ذوقی کرد و سریع پیاده شد.
دوتایی رفتیم تو خونه.
یه راست رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم. یه بلوز شلوار راحت پوشیدم. اومدم بیرون دیدم ماهان پالتوشو در آورده و ولو شده رو مبل سه نفره جلوی تلویزیون و نوک یکی از پاهاشم گذاشته رو میز و رو یکی از دستهاش لم داده و کلی کوسنم دور خودش جمع کرده و با کنترل ور میره و کانالا رو بالا پایین می کنه.
رفتم کنارشو گفتم: ماهان ناهار چی می خوری؟؟؟؟
ماهان یه نگاه خسته بهم کرد و با یه لبخند گفت: هر چی زودتر آماده میشه.
چشمهامو ریز کردمو دهنمو کج و رفتم تو فکر.
من: خوب بزار ببینم....... فکر کنم همون ماکارانی زودتر از بقیه آماده بشه. مامان همیشه مایع ماکارانی و آماده می کنه بسته بندی می کنه میزاره تو یخچال. اوکی ماکا دوست داری؟؟؟؟
ماهان ابروهاش رفت بالا و با خنده گفت: جان؟؟؟ ماکا دیگه چیه؟؟؟
چشمهامو مل مل دادم و با عشوه و ناز و یه صدای که همه کلماتشو می کشیدم مثل این دختر لوسا گفتم: وای بی کلاس ماکا دیگه. همون ماکارانی شما جواداست.
همچینم دستمو تو هوا می چرخوندم و بدنمو با قر و عشوه تکون میدادم که یهو ماهان پق زد زیر خنده. کوسن و پرت کرد سمتمو گفت: برو دختر این اداها چیه در میاری دیوونه.
با همون قر گفتم: وا ماهی جون دوست نداری؟؟؟؟ فکر می کردم دوست دخترات همین جوری باهات حرف می زنن بی ذوق ....
ماهان شیطون ابروی سمت چپشو بالا برد و با لبخند رو لبش گفت: خودت داری می گی دوست دخترام تو که دوست دخترم نیستی.
خورد تو ذوقم بی شعور .... حالا من یه بار اومدم خودمو لوس کنم براش. ببین منو به عنوان اون انک دونکای قر و فری و لوسشم قبول نداشت.
نگاه شادم رفت و یه چشم غره به ماهان رفتم. دهنمو جمع کردمو صاف ایستادم و دلخور گفتم: لیاقت نداری.
ناراحت برگشتم برم که خنده ماهان همزمان شد با کشیده شدن مچ دستم. همچین مچمو کشید سمت پایین و چون در حال چرخش بودم و یه پامو بلند کرده بودم که قدم بردارم تعادلم بهم خورد و به پشت افتادم.
یه لحظه از ترس چشمهامو بستم و یه جیغ کوچولو کشیدم و تموم ...
رو زمین نیافتاده بودم. دو تا دست گرفته بودم. دستی زیر سرم و دستی دور شکمم بود که نزاره بی افتم پایین. پاهام از زانو خم شده بود و کف پام هنوز رو زمین بود.
آروم چشمهامو باز کردم و با دیدن صورت خندون و شیطون ماهان جلوی صورتم یه هیی گفتم و لب پایینمو بردم تو دهنمو گازش گرفتم. چشمهامو فرو کرده بودم تو نگاهش.
ماهان با یه لبخند قشنگ نگام می کرد. سعی داشت نخنده اما نمی شد. نگاهش از چشمهام سر خورد و رفت سمت لبم.
دستی که دور شکمم بود و آروم و نوازشگر از رو شکمم بالا آورد انگار از رو عمد می خواست آروم حرکتش بده رو بدنم. رو شکمم حساس بودم خود به خود نفسم حبس شد تا دستش جدا شد.
باز هم نفسمو بیرون ندادم. دست ماهان بالا اومد. هنوز به لبم نگاه می کرد. ذهنم خالی از هر فکری شده بود و نمی تونستم به هیچی فکر کنم. نه به اینکه چرا ماهان این جوری زوم کرده به لبم نه به اینکه من با چه رویی این جوری جا خوش کردم تو بغل ماهان نه به اینکه این موقعیت از من و ماهان بعیده.
یعنی از من بعید نبود چون اگه به خودم بود همین الان می پریدم ماچش می کردم مخصوصا" که این جوری تو صورتم نفس می کشید. مخصوصا" که اون نگاه شیطون و لبخند آنا کشش رو لبش بود.
لبخند و نگاهی که من عاشقش بود. اما ... اما این تو حس رفتن از ماهان بعید بود. از یه پسر خاله در حد یه دوست بعید بود ....
خوشحال با اعتماد به نفس کامل داشتم فکر می کردم نکنه ماهانم از من خوشش میاد.....
دست ماهان بالا اومد و نشست رو چونه ام. هنوز داشتم لب پایینمو گاز می گرفتم. ماهان خیلی نرم چونه امو کشید سمت پایین جوری که لبم هم کشیده شد و لب پایینم از بین دندونام در اومد و از تو دهنم بیرون اومد و صاف شد.
به خاطر گازی که از لبم گرفته بودم خیس شده بود. انگشت ماهات بالا اومد و کشیده شد پایین لبم.
مسخ شده با نفسی که به زور از بینیم بیرون میومد زل زده بودم به صورت ماهان.
ماهان انگار حواسش اینجا نبود. خیره به لبهام بود و نرم، خیسی لبهامو با انگشت پاک می کرد. صداش مثل یه آواز آروم بلند شد.
ماهان: نکن این جوری با لبت. چه جوری دلت میاد با دندون گازش بگیری.
اینبار با چهار انگشت لبمو پاک کرد. نگاهش و از لبهام گرفت و به چشمهام نگاه کرد. آروم یه تار مویی که رو صورتم افتاده بود و کنار زد. دستشو کشید رو موهامو در آخر کنار صورتم نگه داشت.
آروم و لطیف گفت: آنا هیچ وقت خودتو با اون دخترای لوس مقایسه نکن. هیچ وقت. تو ارزشت خیلی بیشتر از اون جور دخترهاست ... می فهمی ...؟؟؟
نمی دونم. مطمئن نبودم که منظورش و بفهمم. یعنی ارزشم از چه نظر بیشتره؟؟؟
نامطمئن سری به نشونه فهمیدن تکون دادم. ماهان دوباره لبخند زد نگاهش هنوز تو چشمهام بود و حرم نفسهاش به صورتم می خورد.
بترکی ماهان اگه همه ی هدفت از این ریختی نگهداشتن من تو بغلت گفتن همین یه جمله باشه خودم پامیشم لهت می کنم. دِ جون بکن حرف بزن دیگه ... یه زر مفیدی بگو ... دِ آخه من تا کی بی حیا بازی در بیارم و خودمو به گیجی و شوکه شدن از سقوط بزنم که یعنی هنوز حالم جا نیومده که درک کنم باید از تو بغلت بیام بیرون. بنال دیگه پسر......
تو چشمهاش و نگاه قهوه ایش غرق بودم. احساس می کردم نفسهاش گرمتر و تند تر شده ....
داشتم دوباره نفسمو حبس می کردم. آماده بودم برای یه حرکت مثبت از جانب ماهان با اینکه حرف نمی زد اما شاید حرکات عملیش بهتر بوده باشه ...
تو حس بودم که صدای مزخرف زنگ گوشیم همه چیز و بهم ریخت. ماهان انگار به خودش اومده باشه سریع سرشو برد عقب و تکیه داد به پشت مبل. منم مثل فنر از بین دستهاش اومدم بیرون و صاف ایستادم.
بلوزم و صاف کردم و یه تک سرفه کردم که یعنی هیچ گونه اتفاقی نیافتاده و وضعیت امن و امان می باشد.
رفتم سمت گوشیمو از رو اپن برش داشتم. با دیدن اسم کیارش چشمهام گرد شد.
یه نگاه به ماهان کردم. کنجکاو داشت نگاهم می کرد.
یعنی چی شده که کیارش زنگ زده؟؟؟ از بعد خداحافظیمون تا حالا زنگ نزده بود.
حالا مگه من می تونستم جلوی چشمهای کنجکاو و مشکوک ماهان جواب بدم؟ گوشی هم یه سره زنگ می زد.
پشتمو کردم به ماهان و گوشیو وصل کردم.
صدای خوشحال کیارش تو گوشم پیچید.
کیارش: سلام بر بی معرفت ترین خانم دنیا.
یه لبخند اومد رو لبم.
من: سلام چه طوری؟ شرمنده ام نکن دیگه.
کیارش: دشمنت شرمنده شه خانمی. سال نوت مبارک. سال خوبی داشته باشی خانم مهندس.
با لبخند گفتم: عید شما هم مبارک آقای دکتر.
کیارش سر خوش خندید و گفت: با مامان اینا اومدیم نور. الان کنار دریام. موجهاشو که دیدم که چه طور پرتلاطمن یاد تو افتادم. مثل خودت آروم و قرار ندارن.
از تشبیهش خوشم اومد. لبخندم عمیق تر شد.
من: آقا کیارش داشتیم ...
کیارش بلند خندید و گفت: مگه بده دختر؟؟؟ کاش همه مثل تو پر انرژی بودن.
من: مرسی تو لطف داری.
کیارش: لطف نیست واقعیتها رو می گم. امیدوارم امسال به مراد دلت برسی.
آخی ... چه پسر ماهیه. ببین کیارش زنگ زده میگه به ماهان برسی.
لبخند گشادی زدم و گفتم: شما هم همین طور. سال خیلی خوبی داشته باشی.
کیارش: ممنون خانمی. مزاحمت نمی شم زنگ زده بودم عید و تبریک بگم بهت.
من: مرسی خیلی محبت کردی. خوش بگذره بهتون.
کیارش: همچنین به شما. خوب دیگه خداحافظ.
من: خداحافظ.
با لبخند تماس و قطع کردم و موبایل و گذاشتم رو اپن. با همون لبخند برگشتم به ماهان بگم که میرم ماکارانی درست کنم.
تا برگشتم سینه به سینه ماهان شدم. قلبم وایساد.
هههههههههههههههههه ................
از ترس خودمو کشیدم عقب و خوردم به اپن و دستهامم از بغل بردم گذاشتم رو اپن تا تعادلمو حفظ کنم و نیافتم پایین. خیلی بد ترسیده بودم. قلبم هنوز از ترس داشت گرومپ گرومپ می زد.
پوفی کردمو دست چپمو بالا آوردم و موهامو از رو پیشونیم کشیدم عقب تا بالای سرم. دستم هنوز رو سرم بود.
کلافه به ماهان نگاه کردم.
من: چته تو؟؟؟ نمی گی یهو میای جلوم سکته می کنم؟؟؟
سرمو که بالا آوردم چشمهام از تعجب گشاد شد. وا این پسره چرا قرمز شده؟؟؟
ماهان قرمز شده بود و یه اخم بدی هم کرده بود که نگو. وای این ماهان که اخم میکنه من انقده می ترسم که دوست دارم فرار کنم.
ماهان: کی بود؟؟؟
با استفهام نگاش کردم و گفتم: هان ؟؟؟
اخم ماهان بیشتر شد. یکم صداشو بلند تر برد و جدی و محکم پرسید: گفتم کی بود؟؟؟ با کی داشتی حرف می زدی؟؟؟
با چشم بهم اشاره کرد.
رد نگاهشو گرفتم و چشمم خورد به گوشیم رو اپن.
بی هوا با یه لبخند گفتم: آهان .. اونو میگی؟؟؟ هیچکی بابا کیارش بود.
صدای نفس صدا دار و عمیق ماهان و شنیدم و تعجبم بیشتر شد. این چرا شد گاو میش تو مسابقات گاو بازی؟؟؟ الانه که از تو بینیش بخار بیاد بیرون.
ماهان یکم خودشو کشید جلو تر که باعث شد من از ترس کمرمو بیشتر به لبه اپن فرو کنم.
ماهان: کیارش چرا باید به تو زنگ بزنه؟؟؟؟ مگه نگفتی باهاش بهم زدی؟؟؟
با بهت از عصبانیتش گفتم: چرا ... بهم زدم. زنگ زده بود عید و تبریک بگه.
ماهان ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت: برای یه تبریک اینقدر ذوق زده شده بودی و می خندیدی؟؟؟
جوش آوردم. منظورش چی بود؟؟؟ اصلا" من چرا باید برای اون توضیح می دادم؟؟؟ عصبانیتشو درک نمی کردم. شاید باید می زاشتم به حساب حساس بودنش به کیارش اما خوب الان این ادا و اطواراش بی مورد بود. یه زنگ ساده بود و یه تبریک عید ساده تر. واقعا" انقدر عصبی شدن نداشت.
با اخم گفتم: اولا" من نباید برات توضیح بدم. بعدم بهت گفتم تبریک عید بوده و من و کیارشم دیگه با هم دوست اون جوری نیستیم. دوتا دوست ساده و معمولیم.
ماهان با همون اخم پوزخندی زد. ازم فاصله گرفت و چند قدم رفت عقب و گفت: آره تو راست می گی نباید برای من توضیح بدی. اصلا" به من چه؟ اما آنا خانم بدون من که احمق نیستم. دلیلی نداره پنهون کاری کنی. اگه هنوزم با کیارشی خوب باش ... کسی جلوتو نگرفته ... فقط دروغ نگو .... نگو تموم شده و بعدش ....
عصبی شده بود. با حرص این حرفها رو می گفت.
منم عصبی بودم. ناراحت بودم. از حرفهاش دلم گرفته بود. یعنی چی اصلا" به من چه؟؟؟ پس به کی چه؟
من دروغ میگم؟ من پنهون کاری می کنم. من هنوز با کیارشم؟؟؟
منی که به خاطر تو به خاطر احساسم به تو حتی به کیارش اجازه ندادم خودشو درست و حسابی بهم بشناسونه. فرصت فکر کردن بیشتر در موردشو به خودم ندادم. منی که منتظر یه حرف یه اشاره از جانب توام ... من ... خیلی بی انصافی بود .. خیلی ...
با بغض و عصبانی گفتم: ماهان مواظب حرف زدنت باش. وقتی می گم کیارش تموم شد تموم شده. وقتی میگم با کسی دوست نیستم یعنی نیستم. معنی این مسخره بازیهاتم نمی فهمم. همه که مثل خودت نیستن. 10 تا 10 تا دوست داشته باشن. من دلیلی هم برای دروغ گفتن ندارم.
ماهان با یه پوزخند که کفرمو درآورد گفت: آره تو که راست می گی.
یعنی دوست داشتم همچین بخوابونم تو گوشش که پرت شه بخوره به دیوار.
با همه حرصم گفتم: خیلی بی شعوری ماهان.
عصبانی برگشتم و رفتم تو آشپزخونه. بی هدف تو آشپزخونه قدم رو می رفتم.
صدای زنگ گوشی ماهان بلند شد.همه حواسم رفت سمت مکالمه ماهان.
با اولین کلمه ای که شنیدم بغض کردم.
ماهان: سلام گلم چه طوری؟؟؟ خوبی؟ عید شما هم مبارک. نه من تهرانم...
دیگه هیچ چی نشنیدم. رفتم سمت کابینتها.
ماهان بی شعور. داره تلافی می کنه. عوضی. من که می دونم چه دختر بازی هستی لازم نیست جلوی خودم بزنی تو صورتم که عاشق چه پسری شدم. کسی که دلش دروازه است و همه رو توش جا میده و دست رد به سینه کسی نمی زنه.
یاد دو دقیقه قبل افتادم. یاد نگاهش که تو چشمهام بود. یاد حرکت دستش رو لبهام ... یه نفس آه شد و از تو سینه ام بیرون اومد.
بی هدف مدام در کابینتها رو باز می کردم. در یخچالو باز می کردم. صندلیها رو درست می کردم. کلافه بودم و می خواستم یه جوری خودمو آروم کنم.
تلفن ماهان تموم شده بود. اونم خودشو پرت کرده بود جلوی تلویزیون و عصبی کانالها رو بالا و پایین می کرد. رو هر کانال بیشتر از 5 ثانیه نمی موند.
تو یکی از کابینتها چشمم خورد به بسته ماکارانی. از بی کاری که بهتر بود. ماکارانی ها رو در آوردم و سعی کردم خودمو با درست کردنش سر گرم کنم.
نیم ساعت بعد غذام حاضر بود و من آروم. اما هنوز دلخور بودم. تلویزیونم مدتها بود که رو یه شبکه خبری مونده بود. انگار ماهانم آروم شده بود.
میز و چیدم. از همون آشپزخونه داد زدم.
من: غذا حاضره.
ماهان آروم از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه. بهش نگاه نکردم. اونم هیچ حرفی نزد.
می دونستم که عاشق ماکارانیه. مخصوصا" ته دیک، سیب زمینی های طلاییش و خیلی دوست داشت.
بی حرف هر کدوم برای خودمون غذا کشیدیم. ماهان آروم غذا می خورد و من با غذام بازی می کردم. کلا" اشتهام کور شده بود.
زیر چشمی نگاش می کردم. با اینکه آروم و بی صدا غذا می خورد اما خوردا ....
همه ته دیکا رو که تموم کرد هیچ 2 تا بشقاب پرم کشید و خورد. خنده ام گرفته بود. مثلا" ناراحت بود فقط قیافه اشو گرفته بود. شکمو ....
لیوان آبمو برداشتم و سر کشیدم.
ماهان خوردنش بالاخره تموم شد. دهنشو پاک کرد و آروم گفت: مرسی خیلی خوش مزه بود.
زیر لب گفتم: نوش جون.
هنوزم مصر بودم که مستقیم نگاش نکنم.
ماهان از جاش بلند شد و دست دراز کرد و بشقاب و لیوانم و برداشت و گذاشت رو بشقاب خودش.
با چشمهای گرد و متعجب نگاش کردم. اونقدر از کارش تعجب کرده بودم که بی خیال مستقیم نگاه نکردنش شدم.
زل زدم بهشو با تعجب گفتم: داری چی کار می کنی؟؟؟؟
سرشو بلند کرد و تو چشمهای متعجبم نگاه کرد و خونسرد گفت: تو غذا درست کردی منم ظرفها رو می شورم.
بی اختیار ابروی چپم بالا رفت. به حق حرکات نکرده. این پسره انقده کاری بود و من خبر نداشتم؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم.
حالا که می خواد کار کنه کیه که جلوشو بگیره بزار بچه شاد باشه.
واقعیت این بود که نمی تونستم ازش ناراحت باشم. درسته حرفش اذیتم کرد. اما خوب ... الان این جوری زیر زیرکی داشت سعی می کرد درستش کنه و یه جورایی جبران کنه.
بیشتر از ماهان از خودم ناراحت بودم. من که کامل ماهان و می شناختم. می دونستم دختر بازه ولی با این حال قلبمو دادم بهش. دوستش داشتم. پیش خودم اون که خبر نداشت. ماهان همون آدمه. کوچکترین تغییری تو حرکات و رفتارش ایجاد نشده. اونی که عوض شده من و احساسم بودیم.
من حساس شده بودم و توقعم از ماهانی که بی خبر از احساسم بود بالا رفته بود. خوب زور که نیست اون بیچاره هم نمی دونه تو دل من چی می گذره.
کلافه پوفی کردم. دارم کم کم خل میشم.
رفتم تو حال و نشستم رو مبل بزرگ جلوی تلویزیون. کنترل و دستم گرفته ام و کانالها رو بالا پایین کردم. دنبال یه برنامه قشنگ بودم که جذبم کنه. رسیدم به یه کانال که داشت آهنگ پخش می کرد. کنترل و گذاشتم رو مبل کنارم و خیره شدم به صفحه تلویزیون.
یه آهنگ تموم شد و رفت بعدی. یه دختری تو یه اتاقی که فقط یه تخت داشت و با دراور و آینه می خوند. موهای دختره چشممو گرفته بود. آهنگ که شروع شد بی اختیار بدون اینکه پلک بزنم زل زدم به تلویزیون. کلیپش خیلی جالب بود. اول آهنگ دختره می خوند. می خندید. شاد بود. اما ....
یه جورایی احساس می کردم خودم دارم می خونم. حرف من بود که این دختر به زبون می آورد. جدیدا" چقدر آهنگها حرفهای تو دل من و می گفتن. سرم کج شد سمت راست و غرق آهنگ شدم. لحظه لحظه با دختر تو آهنگ پیش رفتم......
تو نباشي چشام برات گريونه
دنيا بدونه تو برام زندونه
دستات اگه دستامو تنها بذاره
شبو روزم لحظه اي آروم نداره
تو كه بارونه تو چشامو مي بيني
لحظه لحظه ها رو كنارم مي شيني
تو كه مثله گريه آرومم مي كني
تو نباشي دل منو خون مي كني
جز تو هيچ كسيو درد عاشقيو
غصه هاي منو خنده هاي منو
گريه هاي منو لحظه هاي منو
نديده و نشنيده و
وقتي تو نيستي من ميشم
بين اين آدما مثل غريبه و
تو همهمه ها گم ميشم
دنباله تو دنباله تو
واقعا" اگه یه روز ماهان نباشه من چی کار کنم؟؟؟ بی ماهان ؟؟؟؟؟
تو نباشي كي حسمو بدونه
تو گوش من آروم از عشق بخونه
دركم كنه وقتي که غمگينو تنهام
لمسم كنه دست بكشه توي موهام
صدات هميشه مي پيچه توي سرم
دوست دارم فقط تو باشي دوروبرم
حس مي كنم بوي تو رو روي تنم
تو نباشي منمو چشماي ترم
ماهان: آخه یه جوری داری حرف می زنی.
با دست یه اشاره به پریسا کردم که برام دستمال بیاره.
من: نه بابا داشتم مسواک می زدم تند اومدم گوشی و بردارم.
پریسا با دست و پنج انگشت باز یه حرکت کرد که یعنی خاک تو سرت. رفت بیرون و یه بسته دستمال برداشت آورد و انداخت تو بغلمو گفت: چندش حالمو بهم زدی.
یه گمشو به پریسا گفتم و به ماهان گفتم: تو کارم داشتی زنگ زدی؟؟؟
تو همون حال یه دستمال جدا کردم و دهنمو پاک کردم.
ماهان: نه کاری نداشتم. شما حالتون خوبه؟؟؟ خونه مشکلی ندارین؟؟؟ تنهایی نمی ترسین؟؟؟
یه لبخند زدم و گفتم: نه بابا با وجود این پریسای خرس کی جرات داره بترسه. جک و جونور و دزد و روح و اینا کافیه بیان این آژیر خطر و ببینن خودشون پشیمون میشن فلنگو می بندن.
ماهان با حرفم بلند بلند خندید. منم لبخند زدم. یهو یه بالشت محکم خورد تو سرم.
من: آخ ....
همچین محکم خورد که کله ام کج شد و موهام ریخت تو صورتم.
برگشتم و با اخم به پریسا نگاه کردم و گفتم: بی شعور دارم حرف می زنم.
یه ابرو برام بالا انداخت و زبون در آورد. بهش چشم غزه رفتم و رومو برگردوندم.
ماهان: چی شد؟؟؟
گله مند گفتم: این پریسای وحشی برام بالشت پرت کرد.
دوباره ماهان غش غش خندید. چه خوشش میاد این پسره ...
یکم آروم گرفت و گفت: انگار بهتون خیلی خوش می گذره. خدا رو شکر. آنا اگه اتفاقی افتاد یا کمک لازم داشتین یا ترسیدین یا هر چی بهم زنگ بزن. باشه؟؟؟ سریع خودمو می رسونم.
یه لبخند زدم و گفتم: مرسی ماهان نگران نباش درارو قفل کردم. غیر از اینکه پریسا منو بخوره هیچ خطر دیگه ای هم تهدیدم نمی کنه.
دوباره یه بالشت اومد سمتم که جا خالی دادم و نیشمو باز کردم برای پریسا و تند تند ابرو بالا انداختم.
داشتم حال می کردم که یه خرس عروسکی محکم خورد تو صورتم.
آی دردم گرفت. با جیغ گفتم: می کشمت پریسای نخاله .
این و گفتم و تو گوشی به ماهان گفتم: ماهان کاری نداری من برم این پریسا رو بزنم دلم خنک شه مخچه ام جا به جا شد با این ضرباتش.
ماهان فقط می خندید و وسط خنده گفت: برو عزیزم برو ... خدا حافظ ....
انقدر قشنگ گفت عزیزم و به دلم نشست که منی که نیم خیز شده بودم برم دنبال پریسا که لهش کنم با این عزیزم سست شدم و نشستم رو تخت و رفتم تو هپروت و با نیش باز مات دیوار شدم.
ماهان: خوب بخوابی آنا ...
همون جور مه و مات گفتم: تو هم همین طور ....
ماهان: خداحافظ ...
من: شب بخیر ....
تماس قطع شد ولی من هنوز تو هپروت بودم که یه انگشت فرو شد تو بازوم.
پریسا سیخونک می زد بهم و آروم میگفت: مردی؟؟؟ آنا ؟؟؟
دستمو تو هوا تکون دادم. انگار می خوام پشه بپرونم. بی خیال پریسا شدم و با همون نیش بازم خرس عروسکیه رو بغل کردم و فشارش دادم و دراز کشیدم رو تخت.
پریسا هم فضول هی میگفت: آنا ماهان چی گفت که این جوری شدی.
فقط بهش گفتم: فضولی موقوف.
پشتمو کردم بهش و خوابیدم. پریسا هم بعد یکم که دید از من نمی تونه حرف بکشه برق و خاموش کرد و رو تشکی که پایین تخت براش پهن کرده بودم خوابید.
پنج شنبه بود و از اونجایی که ما چهار تا 4 روز تموم به کوب و بدون هیچ استراحتی یه سره کار کرده بودیم دیگه خیلی خودمون و تحویل گرفتیم و ماهان گفت که امروز از ظهر کار تعطیله و فردا هم که جمعه است بی خیال کار میشیم.
وسایلمون و جمع کردیم.
رو به پریسا گفتم: پس تو می ری خونه ی خودتون؟؟؟
پریسا: آره مامان زنگ زده گفته امشب حتما باید بریم خونه عموم اینا دعوتمون کردن نرم خیلی ناراحت میشه. شب بر می گردم.
سری تکون دادمو گفتم: باشه پس تو برو دیگه من خودم میرم خونه دیگه تو هم راحتو دور نکن.
ماهان: پریسا کجا بره؟؟؟
ماهان و کیا تازه وسایلشون و جمع کرده بودن و ماهان در حال پوشیدن پالتوش به ما رسید و آخر حرفهامون و شنید.
من: هیچی پریسا امشب می خواد بره مهمونی میگم از همین جا بره من خودم میرم خونه.
پریسا: نه بابا تو رو میرسونم. تو این خلوتی خیابون ماشین گیرت نمیاد.
یه ابرو بالا انداختم و گفتم: بابا همچین میگی خلوتی دیگه این تهران با این جمعیتش مگه چقدر می تونه خلوت بشه دختر؟
ماهان پرید وسط حرفم. دستشو دراز کرده بود سمت کیا که کیفشو بگیره ازش و همون جور گفت: من آنا رو می رسونم پریسا هم می تونه بره به کارهاش برسه.
دهن وا کردم که یکم تعارف کنم که همون لحظه ماهان برگشت و با دیدن من که ژست گرفته بودم برای تعارف کردم با تعجب بهم نگاه کرد.
من: نه من خود ...
ماهان متعجب گفت: آنا می خوای تعارف کنی؟؟؟ یکی ندونه فکر می کنه سال به سال سوار ماشین من نمی شی حالا خوبه همیشه آویزون خودمی برای رفتن و اومدنا.
اخم کردم و با حرص کیفمو کوبوندم به بازوش و گفتم: بی تربیت از خداتم باشه افتخار میدم بهت.
کیا و پریسا خندیدن و ماهانم با خنده گفت: از خدامه دیگه. نمی بینی دلم تنگ شده که رانندت بشم. خوبه خودم پیشنهاد رسوندنتو دادم.
آخی عزیزم دلش تنگ شده بود. یه لبخند ملیح زدم. برگشتم دیدم پریسا و کیا دارن با هم پچ پچ می کنن.
چشمهامو ریز کردمو خودمو کج کردم سمت ماهان و گفتم: این دوتا سر و گوششون داره می جنبه ها.
ماهانم مسیر نگاهمو گرفت و رسید به پریسا و کیا و گفت: چی کارشون داری بزار دلشون خوش باشه نمی بینی کیا این چند روزه که پریسا اومده چه بلبل زبون شده؟ تازه داره ذاتشو برای 2 تا خانم نشون میده.
راست می گفت این چند روزه کیا همچین سخن ور شده بود که من داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
مدام برای پریسا خوش خدمتی می کرد کافی بود پریسا لب تر کنه از آب و آب میوه و قهوه گرفته تا خودکاری که از دست پریسا می افتاد و کیا خم میشد از رو زمین بر می داشت می داد بهش. نه انگاری پریسا بد چشم کیا رو گرفته بود.
چهار تایی رفتیم از شرکت بیرون و رفتیم تو پارکینگ و هر کی رفت سوار ماشین خودش شد و منم که آویزون ماهان.
نشستیم تو ماشین و راه افتادیم.
یکم که رفتیم یاد یه چیزی افتادم. برگشتم سمت ماهان و گفتم: راستی ماهان کیا چرا تنها زندگی می کنه؟؟؟
ماهان همون جور که چشمش به خیابون بود گفت: تنها زندگی نمی کنه؟؟؟؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: نه پس با عمه بزرگه من زندگی می کنه. بابا تنهاست دیگه. خودم اومدم خونه اشون هیچکی نبود اونجا. بعدم اگه کسیو داشت که همیشه با تو نمی چرخید این ور و اون ور.
ماهان با لبخند یه نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟ از این شاکی که همش با من می چرخه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: لوس .... جواب منو بده.
ماهان بازم یه لبخند زد و بعد گفت: خوب کیا با مادرش زندگی میکنه. در کل دوتا بچه ان کیا و خواهرش کتایون که کتی صداش می کنن. کتی 4 ساله که ازدواج کرده و رفته آلمان. می دونی که مامان اینا هم آلمان بودن. این کتی خانم همسایه مامان اینا بودن هنوزم همون جا زندگی می کنن. مامان کیا هم هر 6 ماه در میون بین دختر و پسرش می چرخه. منتها الان یکم بیشتر پیش دخترش مونده چون کیا تازه دایی شده. حالا قراره به همین زودی ها مادر و خواهرش بیان ایران.
خوب خانم حس فضولیتون ارضاء شد؟؟؟
واقعا" ارضاء شده بود. هر چی می خواستم بدونم و گفت دیگه آهان یه چیزی.
سریع برگشتم سمت ماهان و گفتم: خوب کیا پدر نداره؟؟؟
ماهان: نه خانمی پدرش 3 سال پیش عمرش و داد به شما. دیگه ؟؟؟
نیشمو باز کردم و سری تکون دادمو گفتم: دیگه همین، تموم شد.
ماهان برگشت سمتم و با لبخند و لذت نگام کرد. انگاری خیلی از این حالت فضول و شیطونم خوشش میومد. میشدم یکی لنگه خودش.
ماهان ماشین و پارک کرد و برگشت سمت منو گفت: خوب حالا که من کنجکاویتونو برطرف کردم یه ناهار به من می دی؟؟؟
سرمو کج کردم و یه نگاه بهش کردم که یعنی خر خودتی.
من: ماهان ... دیدم که چه خوب همه سوالاتمو جواب دادی نگو هدف داشتی ...
ماهان ردیف دندوناشو نشونم داد و با کله حرفمو تایید کرد.
بعد مظلوم گفت: یه هفته است دارم غذای بیرون ومی خورم دلم لک زده برای یه ماکارانی یا اون غذا رنگیهایی که تو درست می کنی.
این پسره هم رگ خواب من دستش اومده بودا. می دونست خوشم میاد یکی از خودم و کارهام تعریف کنه از این شیوه برای خر کردن من استفاده می کرد.
ماهان: آنا ....
می دونستم این آناش از اون آنا خرکیهاست اما دلم غنج رفت با این مدل صدا کردنش.
با محبت نگاش کردم و گفتم: بفرمایید منزل خوش اومدید. این و میزارم پای عید دیدنیت.
ماهانم یه ذوقی کرد و سریع پیاده شد.
دوتایی رفتیم تو خونه.
یه راست رفتم تو اتاقمو لباسمو عوض کردم. یه بلوز شلوار راحت پوشیدم. اومدم بیرون دیدم ماهان پالتوشو در آورده و ولو شده رو مبل سه نفره جلوی تلویزیون و نوک یکی از پاهاشم گذاشته رو میز و رو یکی از دستهاش لم داده و کلی کوسنم دور خودش جمع کرده و با کنترل ور میره و کانالا رو بالا پایین می کنه.
رفتم کنارشو گفتم: ماهان ناهار چی می خوری؟؟؟؟
ماهان یه نگاه خسته بهم کرد و با یه لبخند گفت: هر چی زودتر آماده میشه.
چشمهامو ریز کردمو دهنمو کج و رفتم تو فکر.
من: خوب بزار ببینم....... فکر کنم همون ماکارانی زودتر از بقیه آماده بشه. مامان همیشه مایع ماکارانی و آماده می کنه بسته بندی می کنه میزاره تو یخچال. اوکی ماکا دوست داری؟؟؟؟
ماهان ابروهاش رفت بالا و با خنده گفت: جان؟؟؟ ماکا دیگه چیه؟؟؟
چشمهامو مل مل دادم و با عشوه و ناز و یه صدای که همه کلماتشو می کشیدم مثل این دختر لوسا گفتم: وای بی کلاس ماکا دیگه. همون ماکارانی شما جواداست.
همچینم دستمو تو هوا می چرخوندم و بدنمو با قر و عشوه تکون میدادم که یهو ماهان پق زد زیر خنده. کوسن و پرت کرد سمتمو گفت: برو دختر این اداها چیه در میاری دیوونه.
با همون قر گفتم: وا ماهی جون دوست نداری؟؟؟؟ فکر می کردم دوست دخترات همین جوری باهات حرف می زنن بی ذوق ....
ماهان شیطون ابروی سمت چپشو بالا برد و با لبخند رو لبش گفت: خودت داری می گی دوست دخترام تو که دوست دخترم نیستی.
خورد تو ذوقم بی شعور .... حالا من یه بار اومدم خودمو لوس کنم براش. ببین منو به عنوان اون انک دونکای قر و فری و لوسشم قبول نداشت.
نگاه شادم رفت و یه چشم غره به ماهان رفتم. دهنمو جمع کردمو صاف ایستادم و دلخور گفتم: لیاقت نداری.
ناراحت برگشتم برم که خنده ماهان همزمان شد با کشیده شدن مچ دستم. همچین مچمو کشید سمت پایین و چون در حال چرخش بودم و یه پامو بلند کرده بودم که قدم بردارم تعادلم بهم خورد و به پشت افتادم.
یه لحظه از ترس چشمهامو بستم و یه جیغ کوچولو کشیدم و تموم ...
رو زمین نیافتاده بودم. دو تا دست گرفته بودم. دستی زیر سرم و دستی دور شکمم بود که نزاره بی افتم پایین. پاهام از زانو خم شده بود و کف پام هنوز رو زمین بود.
آروم چشمهامو باز کردم و با دیدن صورت خندون و شیطون ماهان جلوی صورتم یه هیی گفتم و لب پایینمو بردم تو دهنمو گازش گرفتم. چشمهامو فرو کرده بودم تو نگاهش.
ماهان با یه لبخند قشنگ نگام می کرد. سعی داشت نخنده اما نمی شد. نگاهش از چشمهام سر خورد و رفت سمت لبم.
دستی که دور شکمم بود و آروم و نوازشگر از رو شکمم بالا آورد انگار از رو عمد می خواست آروم حرکتش بده رو بدنم. رو شکمم حساس بودم خود به خود نفسم حبس شد تا دستش جدا شد.
باز هم نفسمو بیرون ندادم. دست ماهان بالا اومد. هنوز به لبم نگاه می کرد. ذهنم خالی از هر فکری شده بود و نمی تونستم به هیچی فکر کنم. نه به اینکه چرا ماهان این جوری زوم کرده به لبم نه به اینکه من با چه رویی این جوری جا خوش کردم تو بغل ماهان نه به اینکه این موقعیت از من و ماهان بعیده.
یعنی از من بعید نبود چون اگه به خودم بود همین الان می پریدم ماچش می کردم مخصوصا" که این جوری تو صورتم نفس می کشید. مخصوصا" که اون نگاه شیطون و لبخند آنا کشش رو لبش بود.
لبخند و نگاهی که من عاشقش بود. اما ... اما این تو حس رفتن از ماهان بعید بود. از یه پسر خاله در حد یه دوست بعید بود ....
خوشحال با اعتماد به نفس کامل داشتم فکر می کردم نکنه ماهانم از من خوشش میاد.....
دست ماهان بالا اومد و نشست رو چونه ام. هنوز داشتم لب پایینمو گاز می گرفتم. ماهان خیلی نرم چونه امو کشید سمت پایین جوری که لبم هم کشیده شد و لب پایینم از بین دندونام در اومد و از تو دهنم بیرون اومد و صاف شد.
به خاطر گازی که از لبم گرفته بودم خیس شده بود. انگشت ماهات بالا اومد و کشیده شد پایین لبم.
مسخ شده با نفسی که به زور از بینیم بیرون میومد زل زده بودم به صورت ماهان.
ماهان انگار حواسش اینجا نبود. خیره به لبهام بود و نرم، خیسی لبهامو با انگشت پاک می کرد. صداش مثل یه آواز آروم بلند شد.
ماهان: نکن این جوری با لبت. چه جوری دلت میاد با دندون گازش بگیری.
اینبار با چهار انگشت لبمو پاک کرد. نگاهش و از لبهام گرفت و به چشمهام نگاه کرد. آروم یه تار مویی که رو صورتم افتاده بود و کنار زد. دستشو کشید رو موهامو در آخر کنار صورتم نگه داشت.
آروم و لطیف گفت: آنا هیچ وقت خودتو با اون دخترای لوس مقایسه نکن. هیچ وقت. تو ارزشت خیلی بیشتر از اون جور دخترهاست ... می فهمی ...؟؟؟
نمی دونم. مطمئن نبودم که منظورش و بفهمم. یعنی ارزشم از چه نظر بیشتره؟؟؟
نامطمئن سری به نشونه فهمیدن تکون دادم. ماهان دوباره لبخند زد نگاهش هنوز تو چشمهام بود و حرم نفسهاش به صورتم می خورد.
بترکی ماهان اگه همه ی هدفت از این ریختی نگهداشتن من تو بغلت گفتن همین یه جمله باشه خودم پامیشم لهت می کنم. دِ جون بکن حرف بزن دیگه ... یه زر مفیدی بگو ... دِ آخه من تا کی بی حیا بازی در بیارم و خودمو به گیجی و شوکه شدن از سقوط بزنم که یعنی هنوز حالم جا نیومده که درک کنم باید از تو بغلت بیام بیرون. بنال دیگه پسر......
تو چشمهاش و نگاه قهوه ایش غرق بودم. احساس می کردم نفسهاش گرمتر و تند تر شده ....
داشتم دوباره نفسمو حبس می کردم. آماده بودم برای یه حرکت مثبت از جانب ماهان با اینکه حرف نمی زد اما شاید حرکات عملیش بهتر بوده باشه ...
تو حس بودم که صدای مزخرف زنگ گوشیم همه چیز و بهم ریخت. ماهان انگار به خودش اومده باشه سریع سرشو برد عقب و تکیه داد به پشت مبل. منم مثل فنر از بین دستهاش اومدم بیرون و صاف ایستادم.
بلوزم و صاف کردم و یه تک سرفه کردم که یعنی هیچ گونه اتفاقی نیافتاده و وضعیت امن و امان می باشد.
رفتم سمت گوشیمو از رو اپن برش داشتم. با دیدن اسم کیارش چشمهام گرد شد.
یه نگاه به ماهان کردم. کنجکاو داشت نگاهم می کرد.
یعنی چی شده که کیارش زنگ زده؟؟؟ از بعد خداحافظیمون تا حالا زنگ نزده بود.
حالا مگه من می تونستم جلوی چشمهای کنجکاو و مشکوک ماهان جواب بدم؟ گوشی هم یه سره زنگ می زد.
پشتمو کردم به ماهان و گوشیو وصل کردم.
صدای خوشحال کیارش تو گوشم پیچید.
کیارش: سلام بر بی معرفت ترین خانم دنیا.
یه لبخند اومد رو لبم.
من: سلام چه طوری؟ شرمنده ام نکن دیگه.
کیارش: دشمنت شرمنده شه خانمی. سال نوت مبارک. سال خوبی داشته باشی خانم مهندس.
با لبخند گفتم: عید شما هم مبارک آقای دکتر.
کیارش سر خوش خندید و گفت: با مامان اینا اومدیم نور. الان کنار دریام. موجهاشو که دیدم که چه طور پرتلاطمن یاد تو افتادم. مثل خودت آروم و قرار ندارن.
از تشبیهش خوشم اومد. لبخندم عمیق تر شد.
من: آقا کیارش داشتیم ...
کیارش بلند خندید و گفت: مگه بده دختر؟؟؟ کاش همه مثل تو پر انرژی بودن.
من: مرسی تو لطف داری.
کیارش: لطف نیست واقعیتها رو می گم. امیدوارم امسال به مراد دلت برسی.
آخی ... چه پسر ماهیه. ببین کیارش زنگ زده میگه به ماهان برسی.
لبخند گشادی زدم و گفتم: شما هم همین طور. سال خیلی خوبی داشته باشی.
کیارش: ممنون خانمی. مزاحمت نمی شم زنگ زده بودم عید و تبریک بگم بهت.
من: مرسی خیلی محبت کردی. خوش بگذره بهتون.
کیارش: همچنین به شما. خوب دیگه خداحافظ.
من: خداحافظ.
با لبخند تماس و قطع کردم و موبایل و گذاشتم رو اپن. با همون لبخند برگشتم به ماهان بگم که میرم ماکارانی درست کنم.
تا برگشتم سینه به سینه ماهان شدم. قلبم وایساد.
هههههههههههههههههه ................
از ترس خودمو کشیدم عقب و خوردم به اپن و دستهامم از بغل بردم گذاشتم رو اپن تا تعادلمو حفظ کنم و نیافتم پایین. خیلی بد ترسیده بودم. قلبم هنوز از ترس داشت گرومپ گرومپ می زد.
پوفی کردمو دست چپمو بالا آوردم و موهامو از رو پیشونیم کشیدم عقب تا بالای سرم. دستم هنوز رو سرم بود.
کلافه به ماهان نگاه کردم.
من: چته تو؟؟؟ نمی گی یهو میای جلوم سکته می کنم؟؟؟
سرمو که بالا آوردم چشمهام از تعجب گشاد شد. وا این پسره چرا قرمز شده؟؟؟
ماهان قرمز شده بود و یه اخم بدی هم کرده بود که نگو. وای این ماهان که اخم میکنه من انقده می ترسم که دوست دارم فرار کنم.
ماهان: کی بود؟؟؟
با استفهام نگاش کردم و گفتم: هان ؟؟؟
اخم ماهان بیشتر شد. یکم صداشو بلند تر برد و جدی و محکم پرسید: گفتم کی بود؟؟؟ با کی داشتی حرف می زدی؟؟؟
با چشم بهم اشاره کرد.
رد نگاهشو گرفتم و چشمم خورد به گوشیم رو اپن.
بی هوا با یه لبخند گفتم: آهان .. اونو میگی؟؟؟ هیچکی بابا کیارش بود.
صدای نفس صدا دار و عمیق ماهان و شنیدم و تعجبم بیشتر شد. این چرا شد گاو میش تو مسابقات گاو بازی؟؟؟ الانه که از تو بینیش بخار بیاد بیرون.
ماهان یکم خودشو کشید جلو تر که باعث شد من از ترس کمرمو بیشتر به لبه اپن فرو کنم.
ماهان: کیارش چرا باید به تو زنگ بزنه؟؟؟؟ مگه نگفتی باهاش بهم زدی؟؟؟
با بهت از عصبانیتش گفتم: چرا ... بهم زدم. زنگ زده بود عید و تبریک بگه.
ماهان ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت: برای یه تبریک اینقدر ذوق زده شده بودی و می خندیدی؟؟؟
جوش آوردم. منظورش چی بود؟؟؟ اصلا" من چرا باید برای اون توضیح می دادم؟؟؟ عصبانیتشو درک نمی کردم. شاید باید می زاشتم به حساب حساس بودنش به کیارش اما خوب الان این ادا و اطواراش بی مورد بود. یه زنگ ساده بود و یه تبریک عید ساده تر. واقعا" انقدر عصبی شدن نداشت.
با اخم گفتم: اولا" من نباید برات توضیح بدم. بعدم بهت گفتم تبریک عید بوده و من و کیارشم دیگه با هم دوست اون جوری نیستیم. دوتا دوست ساده و معمولیم.
ماهان با همون اخم پوزخندی زد. ازم فاصله گرفت و چند قدم رفت عقب و گفت: آره تو راست می گی نباید برای من توضیح بدی. اصلا" به من چه؟ اما آنا خانم بدون من که احمق نیستم. دلیلی نداره پنهون کاری کنی. اگه هنوزم با کیارشی خوب باش ... کسی جلوتو نگرفته ... فقط دروغ نگو .... نگو تموم شده و بعدش ....
عصبی شده بود. با حرص این حرفها رو می گفت.
منم عصبی بودم. ناراحت بودم. از حرفهاش دلم گرفته بود. یعنی چی اصلا" به من چه؟؟؟ پس به کی چه؟
من دروغ میگم؟ من پنهون کاری می کنم. من هنوز با کیارشم؟؟؟
منی که به خاطر تو به خاطر احساسم به تو حتی به کیارش اجازه ندادم خودشو درست و حسابی بهم بشناسونه. فرصت فکر کردن بیشتر در موردشو به خودم ندادم. منی که منتظر یه حرف یه اشاره از جانب توام ... من ... خیلی بی انصافی بود .. خیلی ...
با بغض و عصبانی گفتم: ماهان مواظب حرف زدنت باش. وقتی می گم کیارش تموم شد تموم شده. وقتی میگم با کسی دوست نیستم یعنی نیستم. معنی این مسخره بازیهاتم نمی فهمم. همه که مثل خودت نیستن. 10 تا 10 تا دوست داشته باشن. من دلیلی هم برای دروغ گفتن ندارم.
ماهان با یه پوزخند که کفرمو درآورد گفت: آره تو که راست می گی.
یعنی دوست داشتم همچین بخوابونم تو گوشش که پرت شه بخوره به دیوار.
با همه حرصم گفتم: خیلی بی شعوری ماهان.
عصبانی برگشتم و رفتم تو آشپزخونه. بی هدف تو آشپزخونه قدم رو می رفتم.
صدای زنگ گوشی ماهان بلند شد.همه حواسم رفت سمت مکالمه ماهان.
با اولین کلمه ای که شنیدم بغض کردم.
ماهان: سلام گلم چه طوری؟؟؟ خوبی؟ عید شما هم مبارک. نه من تهرانم...
دیگه هیچ چی نشنیدم. رفتم سمت کابینتها.
ماهان بی شعور. داره تلافی می کنه. عوضی. من که می دونم چه دختر بازی هستی لازم نیست جلوی خودم بزنی تو صورتم که عاشق چه پسری شدم. کسی که دلش دروازه است و همه رو توش جا میده و دست رد به سینه کسی نمی زنه.
یاد دو دقیقه قبل افتادم. یاد نگاهش که تو چشمهام بود. یاد حرکت دستش رو لبهام ... یه نفس آه شد و از تو سینه ام بیرون اومد.
بی هدف مدام در کابینتها رو باز می کردم. در یخچالو باز می کردم. صندلیها رو درست می کردم. کلافه بودم و می خواستم یه جوری خودمو آروم کنم.
تلفن ماهان تموم شده بود. اونم خودشو پرت کرده بود جلوی تلویزیون و عصبی کانالها رو بالا و پایین می کرد. رو هر کانال بیشتر از 5 ثانیه نمی موند.
تو یکی از کابینتها چشمم خورد به بسته ماکارانی. از بی کاری که بهتر بود. ماکارانی ها رو در آوردم و سعی کردم خودمو با درست کردنش سر گرم کنم.
نیم ساعت بعد غذام حاضر بود و من آروم. اما هنوز دلخور بودم. تلویزیونم مدتها بود که رو یه شبکه خبری مونده بود. انگار ماهانم آروم شده بود.
میز و چیدم. از همون آشپزخونه داد زدم.
من: غذا حاضره.
ماهان آروم از جاش بلند شد و اومد تو آشپزخونه. بهش نگاه نکردم. اونم هیچ حرفی نزد.
می دونستم که عاشق ماکارانیه. مخصوصا" ته دیک، سیب زمینی های طلاییش و خیلی دوست داشت.
بی حرف هر کدوم برای خودمون غذا کشیدیم. ماهان آروم غذا می خورد و من با غذام بازی می کردم. کلا" اشتهام کور شده بود.
زیر چشمی نگاش می کردم. با اینکه آروم و بی صدا غذا می خورد اما خوردا ....
همه ته دیکا رو که تموم کرد هیچ 2 تا بشقاب پرم کشید و خورد. خنده ام گرفته بود. مثلا" ناراحت بود فقط قیافه اشو گرفته بود. شکمو ....
لیوان آبمو برداشتم و سر کشیدم.
ماهان خوردنش بالاخره تموم شد. دهنشو پاک کرد و آروم گفت: مرسی خیلی خوش مزه بود.
زیر لب گفتم: نوش جون.
هنوزم مصر بودم که مستقیم نگاش نکنم.
ماهان از جاش بلند شد و دست دراز کرد و بشقاب و لیوانم و برداشت و گذاشت رو بشقاب خودش.
با چشمهای گرد و متعجب نگاش کردم. اونقدر از کارش تعجب کرده بودم که بی خیال مستقیم نگاه نکردنش شدم.
زل زدم بهشو با تعجب گفتم: داری چی کار می کنی؟؟؟؟
سرشو بلند کرد و تو چشمهای متعجبم نگاه کرد و خونسرد گفت: تو غذا درست کردی منم ظرفها رو می شورم.
بی اختیار ابروی چپم بالا رفت. به حق حرکات نکرده. این پسره انقده کاری بود و من خبر نداشتم؟؟؟
شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم.
حالا که می خواد کار کنه کیه که جلوشو بگیره بزار بچه شاد باشه.
واقعیت این بود که نمی تونستم ازش ناراحت باشم. درسته حرفش اذیتم کرد. اما خوب ... الان این جوری زیر زیرکی داشت سعی می کرد درستش کنه و یه جورایی جبران کنه.
بیشتر از ماهان از خودم ناراحت بودم. من که کامل ماهان و می شناختم. می دونستم دختر بازه ولی با این حال قلبمو دادم بهش. دوستش داشتم. پیش خودم اون که خبر نداشت. ماهان همون آدمه. کوچکترین تغییری تو حرکات و رفتارش ایجاد نشده. اونی که عوض شده من و احساسم بودیم.
من حساس شده بودم و توقعم از ماهانی که بی خبر از احساسم بود بالا رفته بود. خوب زور که نیست اون بیچاره هم نمی دونه تو دل من چی می گذره.
کلافه پوفی کردم. دارم کم کم خل میشم.
رفتم تو حال و نشستم رو مبل بزرگ جلوی تلویزیون. کنترل و دستم گرفته ام و کانالها رو بالا پایین کردم. دنبال یه برنامه قشنگ بودم که جذبم کنه. رسیدم به یه کانال که داشت آهنگ پخش می کرد. کنترل و گذاشتم رو مبل کنارم و خیره شدم به صفحه تلویزیون.
یه آهنگ تموم شد و رفت بعدی. یه دختری تو یه اتاقی که فقط یه تخت داشت و با دراور و آینه می خوند. موهای دختره چشممو گرفته بود. آهنگ که شروع شد بی اختیار بدون اینکه پلک بزنم زل زدم به تلویزیون. کلیپش خیلی جالب بود. اول آهنگ دختره می خوند. می خندید. شاد بود. اما ....
یه جورایی احساس می کردم خودم دارم می خونم. حرف من بود که این دختر به زبون می آورد. جدیدا" چقدر آهنگها حرفهای تو دل من و می گفتن. سرم کج شد سمت راست و غرق آهنگ شدم. لحظه لحظه با دختر تو آهنگ پیش رفتم......
تو نباشي چشام برات گريونه
دنيا بدونه تو برام زندونه
دستات اگه دستامو تنها بذاره
شبو روزم لحظه اي آروم نداره
تو كه بارونه تو چشامو مي بيني
لحظه لحظه ها رو كنارم مي شيني
تو كه مثله گريه آرومم مي كني
تو نباشي دل منو خون مي كني
جز تو هيچ كسيو درد عاشقيو
غصه هاي منو خنده هاي منو
گريه هاي منو لحظه هاي منو
نديده و نشنيده و
وقتي تو نيستي من ميشم
بين اين آدما مثل غريبه و
تو همهمه ها گم ميشم
دنباله تو دنباله تو
واقعا" اگه یه روز ماهان نباشه من چی کار کنم؟؟؟ بی ماهان ؟؟؟؟؟
تو نباشي كي حسمو بدونه
تو گوش من آروم از عشق بخونه
دركم كنه وقتي که غمگينو تنهام
لمسم كنه دست بكشه توي موهام
صدات هميشه مي پيچه توي سرم
دوست دارم فقط تو باشي دوروبرم
حس مي كنم بوي تو رو روي تنم
تو نباشي منمو چشماي ترم