۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۶:۳۷ عصر
لبخندي زدم وتکیه زدم وبه صندلی وگفتم:-میشه ازش بخواي که یه پزشکِ خوب وماهر پیدا کنه؟ابروهاش رو بالا برد،پرسید:-براي خودت؟توکه بهترین...پریدم بین حرفش،فعلا نمیخواستم درباره ي خودم حرف بزنم،سري تکون دادم وگفتم:-براي خودم که نه...براي سام...برادرِ ترانه...براي جراحیِ زانوش....موشکافانه نگاهم می کرد،بهش خیره شدم،چیزي براي پنهان نداشتم...ترسی هم نداشتم،بعدازکمی سکوتِ سنگین گفت:-میدونم چی تو سرت میگذره...به نظرت ترانه که هیچ،برادرش قبول میکنه؟فکرنکنم چشم دیدنت رو داشته باشه!سایهات رو باتیرمیزنه!نوك انگشتهام رو به هم تکیه زدم وازلابلاش به حسین خیره شدم وگفتم:-فعلا اونی که میخوام رو پیدا کن،سام هم باخودم...پوزخند زد...متنفربودم ازاینکه یکی باپوزخندهاش روي اعصابم راه بره!بالبِ کج شده اش گفت:-میخواي چی کارکنی مثلا؟بزنی پسِ سرش بیهوشش کنی ببریش اتاقِ عمل وقتی هم که بیدارشد کارازکارگذشتهباشه؟!داشت حوصله ام رو سرمی برد..به اندازه ي کافی توي زندگیم مشکلات داشتم،نمیخواستم راه حلشون رو یکی یکی برايحسین توضیح بدم ببینم مورد قبولش هست یانه!بی حوصله گفتم:-بس کن حسین.....بذار قدم اول رو بردارم....بقیه اش رو یه کاري میکنم.بلندشد ودرحالی که به سمت درمیرفت گفت:-خشت اول چون نهد معمار کج،تاثریا میرود دیوار کج!کنارِ درایستاد وگفت:-حرفی نیست...من به مهران میسپارم.....ولی داري باکارات نگرانم میکنی کیان...راهی که میري درست نیست!دررو بست ومن خیره موندم به درِ بسته....یه پسرِ 12 ساله،جلوي بی بی نشسته بود وهمونطور که باگوشه ي آستینِ لباسش بازي می کرد گفت:-خب بی بی؛خواستم نگرانم بشن!نگاهش نمیکرد،بی بی نگاهش رو داده بود به بافتنیِ توي دستش واصلا توجه نمیکرد به اینکه پسربچه ي روبروشخیلی محتاجِ چشمهايِ گرمشِ،تلخ وتند گفت:-تو غلط کردي خواستی نگرانت بشن...کسی نگرانِ تونمیشه ازاون خونه....فقط من و عزیزبدبختت رو زَهرِ تَرَك کردي...پسر شرمنده بود...بی بی وعزیزش همینطوري همیشه نگرانش بودن،حقشون نبود که اینطوري اذیتشون کنه،رو زانو جلورفت ودستِ بی بی رو بادستهاي کوچیکش گرفت وبوسید وبابغض گفت:-غلط کردم بی بی....باهام اینطوري حرف نزن،نمیخوام مثه اونا باشی...اونطوري حرف نزن....بی بی،میمیرم ها تو وعزیزهم باهام اینطوري حرف بزنین..دق میکنم....بی بی درمونده به پسرِ روبروش نگاه کرد که توي زنگِ تفریح ازمدرسه بیرون رفته بود،مدرسه و بی بی وعزیز رو به هولو ولا انداخته بود...مسئولین مدرسه هم با خونه تماس گرفته بودن..ولی براي ساکنین عمارتِ بزرگ اصلا اهمیت نداشتکه این پسر که تا صبح تب داشت وصبح بانقشه اي که تو سرش داشت بی بی رو راضی کرده بود وبه مدرسه رفتهبود،چه به سرش میاد.....ونزدیکِ عصربود که پسرك برگشت خونه،بی بی نَزَدِش،عزیز دست روش بلند نکرد ولی هردو ازش قهرکردن...عزیزرفت وتوي اتاق دراز کشید ونگاهش نکرد،بی بی هم بافتنی به دست بهش بی توجهی می کرد وتند وتلخ باهاش حرفمیزد واین خارج ازتحمل پسر بود....دست دراز کرد وتنِ نحیف پسر رو توي آغوشش کشید،دست کشید روي بدنِ لرزونش وسرش رو بوسید....آهستهزیرگوشش گفت:-این راهش نیست مادر به فدات!آه کشیدم،چشمهام میسوخت......بغض چسبیده بود به گلوم،مثه یه قده ي سرطانیِ بدخیم!هرکاري میکردم نمیرفتپایین....چشمهام رو مستقیم دوختم به قابِ عکسِ سه نفره ي رويِ میز...من،عزیز،بی بی.....***تنِ خسته وبی رمقم رو تا تويِ سرویس بهداشتی کشوندم ووضویی گرفتم...حالم خیلی خراب بود.....خیلی...!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩٣امروز وقتی عصر،موبایلم زنگ زد وصداي نگرانِ سوگل توي گوشی پیچید،فهمیدم یه اتفاق بد افتاده وچی بدترازاینکهبی بی حالش بد شده بود؟تو تمامِ طولِ راه،تاتونستم فکرِ بد کردم،تاتونستم براي خودم داستان بافتم ازاینکه چی شده؟بی بی ام چه به روزش اومديکه سوگل باهام تماس گرفته؟بی بیِ من که خوب بود!بی بی همیشه باید خوب باشه!پله هايِ بیمارستان رو که بالا میرفتم جونم داشت درمیرفت...مَرد بودم،درست.....ولی مردي که مادرش رويِ تختبیمارستانِ،مردي که مادربزرگی که کم از مادر نذاشته براش روي تخت بیمارستانِ،چه حالی باید داشته باشه؟مُردم تا دکترش رو دیدم ووقتی بهم گفت که قلبِ بی بیِ من ضعیفِ....بگم دنیا رو سرم آوار شد؟دنیا کمِ....آوار شدن دنیارويِ سرم کمِ براي توصیفِ حالم...فقط میتونستم بگم حالم خراب شد...جوري که کم مونده بود بشینم وزار بزنم....فکراینکه یه روزي بی بی ام نباشه،دیوونه ام می کرد....تماما لحظاتی که عزیز ازدست رفت جلوي چشمم بود...عزیز هم کمنذاشته بود برام....هیچ وقت طرفِ علیرضا رو نگرفت...عزیز وبی بی همیشه طرفِ من بودن....طرفِ یه بچه!دست وپام می لرزید،عرقِ سرد نشسته بود رو تیره ي کمرم،حرف زدنم یادم رفته بود...تته پته می کردم،چرت وپرت میپرسیدم.....دکتر هم که کلافه بود ازاینکه یک بار براي "اونا"توضیح داده بود وحالا مجبور بود به یه پسرجوونی کهخودش درحال سکته بود توضیح بده،برام مورد به مورد گفت...گفت عصبی اش نکنین،گفت ناراحتش نکنین..گفت کارينکنین به قلبش فشار بیاد....هرحرفی که میگفت حس میکردم دارم از بی بی دورمیشم....اگه براي بی بی درد ودل نمیکردمبراي کی درد ودل میکردم؟اگه بی بی تنِ خسته ام رو تو آغوش نمیگرفت،کی میگرفت؟اگه بی بی اشکهام رو جمعنمیکرد...کی دست میکشید روي صورتم؟کی؟ومن اگه هرکدوم ازاین کارها رو میکردم،به بی بی فشار می اومد...به قلبِبزرگ ومریض بی بی ام فشار می اومد....ولی به درك!حاضربودم ازغصه دق مرگ بشم ولی بی بی باشه...بی بی باشه وسایه اش بالاي سرم باشه....بی بی باشهوباهام شوخی کنه،بی بی باشه وهی سیخونک بزنه به بازوم وغربزنه که تنت سفته...هی غر بزنه که انقدر کارنکن...فقطبی بی باشه...بعد ازاینکه قرارشد بی بی امشب رو توي بیمارستان باشه وسارا پیشش بمونه،فردا هم که مرخص میشه ومیره عمارت...مناومدم خونه....اومدم خونه به امید یه جنگ دیگه باترانه؟نه...فقط به امید اینکه پناه ببرم به خدام..توهمون گوشه ي تاریک اتاقم....ساکت وآروم...بعد سربه سر سازم بذارم ویه کمعقده ام رو خالی کنم....خیلی وقت بود تنهایی ام رو باصدام شریک نشده بودم...خیلی وقت!زار زانو زدم جلويِ سجاده.....خیره شدم به مُهر....بلندشدم وقامت بستم..دستهام می لرزید،صدام ازبغض درنمی اومد،گلومدرد میکرد...داشتم خفه می شدم!شونه هام سنگین بود...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩۴ستایشش کردم وخواستم بی بی بمونه..گفتم مهربون وبخشنده اس وخواستم بی بی مهربونم رو بهم ببخشه....گفتم منو ازگمراهی نجات بده وبی بیِ مهربونم رو از مرگ دورکنه...بی بی همه چیزمِ خدا....بی بی همه چیزم بود!خم وراست شدم...رکوع وسجده....یه قطره اشک نمیریختم....فقط بغض داشتم..درد داشتم....پیشونی ام رو به مُهر فشار میدادم،چشهام رو محکم بستم وسجده کردم...دوست نداشتم سربلند کنم..دوست نداشتمسربلند کنم ودور وبرم رو ببینم ودوباره بیفتم تو گردابِ هراسِ نداشتنِ بی بی....بی بی مادر بود...من مادرم رو میخواستم...نماز که تموم شد،تسبیح به دست گرفتم وذکر گفتم...دلم بد گرفته بود وخدا رو میخوندم..مثه همه ي این سالها که حتیمعجزه ي دستهايِ مادربزرگِ مادرنمام هم نتونست آرومم کنه....سرپیش آوردم برابرخدا وزانو زدم وناله زدم.....که خودشآرومم کنه....ذکرم رو که گفتم...خودم رو کشیدم سمتِ گیتارم...گیتارِ قهوه اي رنگم.....خاك روش نشسته بود.مدتها بود سراغشنیومده بودم...بی بی هروقت منو گیتار به دست می دید میگفت:فقط همینمون مونده بود مطرب بشی!چشم بستم،بادستهاي لرزون سیمهاش رو به حرکت درآوردم وباصدایی لرزون تر خوندم:-اي همه آرامشم ازتو،پریشانت نبینمچون شبِ خاکستري سردرگریبانت نبینماي تو درچشمانِ من یک پنجره لبخندِ شاديهمچو ابرِ سوگوار اینگونه گریانت نبینم....اي پر ازشوقِ رهایی رفت.......نتونستم...نتونستم باقی اش رو بخونم....پیشونی ام رو به گیتارتکیه زدم وآروم اشک ریختم.....داشتم می ترکیدم....داشتممیترکیدم ازترس بلایی که داشت سرم می اومد....***به خاطرِ رضایتِ بی بی باید تن به کاري میدادم که میدونستم براي خودم بد میشه...میدونستم یه رازِ بزرگِ زندگی امروممکنِ براي ترانه برملا کنه ومن میترسیدم!بازهم مونده بودم بین ترسهام...تنها بین این همه وهم داشتم دست وپا میزدم!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩۵سه روز ازبدشدنِ حالِ بی بی میگذشت وحالا زنگ زده بود وگفته بود که دستِ ترانه رو بگیرم وببرم پیششون،بدونحضورِ خودش....بدونِ بودن خودش...چون خودش قراربود باچند تا ازدوستاش برن امامزاده صالح وشب به جاي رفتن بهعمارت،بیاد پیشِ من...ولی من همون زمانِ نبودش رو باید چه میکردم؟فاصله ي زمانی اي که من توعمارت باترانه واونابودم وبی بی ودوستاش توراهِ برگشت...من این خلا رو چطور پرمیکردم؟سرم پر بود ازصدا...ازصداهایی که حرف میزد برام...واقعیت بودن....صداهایی ازگذشته ها،ازکنایه ها،اززخم زبون ها....اصلا اگه قرارنبود بی بی خودش اونجا باشه چرا من باید اونجا میرفتم؟میرفتم وبااونا سرِ یه میزمینشستم وچی رو به رخترانه میکشیدم؟بدبختی ام رو؟سربه پنجره تکیه زدم وآهسته نالیدم:-چرا بی بی؟چراعزیزکم؟براي چی منو تواین منگنه گذاشتی فدايِ چروکاي دستت؟آخه من چه کنم بی بی؟میترسم!بی بیِ من حتی به توصیه هاي دکترش وغرغرهايِ علیرضا ونازي هم توجه نکرد....حرف خودش رو زد،قرارِ بره وزیارتکنه...مثه همیشه!ومنو باسرانداخت بین این همه تردید وترس....اونا هم مجبور به پذیرش من شدن....براي اینکه با بی بی بحثنکنن،اعصابش رو بهم نریزن...مثلامعرفیِ نامزدم بود...چطور ترانه رو راضی میکردم؟خدایا من بااین همه گره تو زندگیم چه میکردم؟به دادم برس خدا....نفسی گرفتم وباتردید رفتم سمتِ اتاقِ ترانه...اتاقی که ازاون شبِ مهمونی،شده بود اتاقِ ترانه...باتختی که سفارش دادموترانه لباسهاش رو،جاي خوابش رو ازم جدا کرد....در زدم،صداي بله گفتنش بهم اعتماد به نفس داد،در رو باز کردم و کفِ دستم روبه چهار چوبِ در زدم،لبم رو ترکردموگفتم:-چی کارمیکنی خانم؟نگاهم نکرد،سرش توي همون لب تاپی بود که من نمیدونم کدوم آدمی انداخته بودتش بینِ زندگیِ بی سروسامونما.....آهسته جواب داد:-دارم کارم رو میکنم...نفسی گرفتم،لب گزیدم وگفتم:-فردا دعوتیم....باید بریم...خیلی هم مهمِ!***م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩۶کیانمهر:میترسیدم ازحضور تواون خونه... 27 سال بود آرامش وآسایش نداشتم؛روح وروانم آسیب دیده بود ازاهالی اون خونه....ترسِ من فقط رفتار اونا نبود که شاید میتونستم تحملشون کنم ولی ترانه...واي اگه ترانه میفهمید...قبولم میکرد؟منو بااینهمه مشکل قبول می کرد؟بااین درد؟جلوي آینه ایستاده بودم وبه مرد ترسو وضعیفِ توي آینه خیره شدم..اگه امروز من اینم،اگه تبدیل شدم به یه ترسوتقصیراوناست...اون آدمها منو یه مردِ ترسويِ ضعیف بارآوردن...ثانیه به ثانیه ي خاطراتِ اون خونه عذابِ منِ،دردِ منِ...ومن میترسم از اینکه کسی سردربیاره ازاین زخمِ چركشده...میترسم ازاینکه کسی بخواد دوباره دستکاریش کنه...دستی کشیدم به کتِ مشکیِ براقم...خوشتیپ کرده بودم،بهترینِ لباسهام رو پوشیده بودم ولی براي کی؟براي کسایی کههیچ وقت چشم دیدن من رو نداشتن؟براي کی؟براي کی که به من بباله؟که قربون صدقه ي قد وبالام بره؟حتی دختريکه امشب میخواستم به اسم نامزدم معرفیش کنم،ازم متنفربود...اینو خودمم فهمیده بودم.....عجیب وغریب نبود!نگاه هاشداد میزد که دلِ خوشی ازم نداره....دست لرزونم رو جلو بردم..چرا می لرزي لعنتی؟براي چی؟مگه چی کارت نکردن که میترسی امشب سرت بیارن؟غیرازاین بود همیشه تحقیرشدي؟همیشه دردکشیدي؟همیشه حسرت کشیدي؟تو مردِ حسرتهایی!پس این لرزچیه که افتادهتو استخونات؟پنجه هام رو دورِ ادکلن پیچیدم وبه خودم ادکلن مردونه اي رو پاشیدم که عطرش مدهوش کننده بود ولی براي کی؟برايکی عطر میزنی وخوشگل میکنی؟کی میخواد تو آغوش بگیردت وعمیق بو بکشه و لذت ببره ازعطري که با عطرتنتمخلوط شده؟تمام عمرم سوال شده بود که چرا؟چه کسی؟براي چی؟یه عمر اینو از خودت بپرسی،دیوونه نمیشی؟عذاب نمیکشی؟یه عمر حتی براي نفس کشیدن خودت هم بپرسی چرا؟برايکی؟زنده موندن برات سخت نمیشه؟به والله میشه!کلافه کفِ دستهام رو چسبوندم یه میزِ آرایش روبروم..میزي که تو دلم قند آب میشد وقتی فکرمیکردم زنِ زندگیم لوازمآرایشش رو روش بچینه وجلوش بشینه وسرخاب سفیداب کنه...میبینی؟زندگیِ من همین حسرتهاي کوچیکِ....همین!دستهام رو مشت کردم وبه هم فشردم...باید تلاش میکردم به هم نریزم...ولی چه جوري؟من همین الانش هم به همریخته بودم..همین الانش هم داشتم پس می افتادم..همین الانش هم زیرِ بارفشارِ روانی داشتم دیوونه میشدم...به ساعتم نگاه کردم،باید زودترمیرفتیم..نمیخواستم بابتِ تاخیرتوهین بشنوم...م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩٧دستی به موهام کشیدم وآیت الکرسی خوندم....آره..من وحشت داشتم..من وحشت داشتم ازروبرو شدن باآدماي اون خونه.....من وحشتِ 27 سال شکنجه ي روحی وجسمیرو داشتم.....نفس گرفتم وترانه رو صدا زدم،شاید وجودش،حتی با اینکه توجهی آنچنان به من نداشت...دلگرمی می شد برام...فقطامیدم بی بی بود...که شاید آخرشب میدیدمش....***ترانه:خون خونم رو میخورد....من امشب داشتم کجامیرفتم؟من بااین مرد قراربود کجا برم؟به چه عنوانی؟قراربود باچه کسایی روبرو بشم؟چطور برخورد کنم؟اما فکرکنم اضطراب خودِ مجد ازمن بیشتربود که رنگش پریده بود ومدام بهم نگاه میکرد..من این مجدِ ترسو رونمیشناختم...من این مجد رو نمیشناختم که اینطور پریشون باشه هرچند....مجدي که قبلا دیده بودم رو هم درستنمیشناختم!کنارش نشسته بودم واون مدام دست میکشید روي دنده،آهسته مشت می کوبید روي فرمون...تشویشش وصف ناشدنیبود....واین تشویش به منم سرایت کرده بود...وقتی که جلويِ یه عمارت شاهانه ایستاد،متعجب شدم که من،امشب،با مجد اینجا چی کارمیکنم؟کجا بود این خونه ي بزرگ که شده بود کلبه ي وحشتِ مجد؟جلوي درایستاد وبوقی زد،یکی دودقیقه اي طول کشید تا پیرمردي لنگه ي کوچیک در رو بازکرد ونگاهی به بیرونانداخت،بادیدنِ مجد پشتِ رُل لبخندي زد ودر رو کامل بازکرد...حتی تا وقتی ماشین تويِ حیاط پارك شد هم به خودمزحمت ندادم سوالهاي توي ذهنم رو بپرسم...ولی وقتی مجد پیاده شد ودرِ سمتِ من رو بازکرد وبازوش رو جلوم گرفتباچشمهاي گرد شده نگاهش کردم....دیگه طاقتِ سکوت رو نداشتم،پرسیدم:-میشه بپرسم اینجاکجاست؟براي چی اومدیم اینجا؟کلافه نگاهم کرد وگفت:-بهت که گفتم!یه مهمونی!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩٨بازنگاهی به بازوش کردم که هنوز جلوم بود،اخم کردم وپرسیدم:-من امشب به چه عنوانی باید کنارت باشم؟نگاهم کرد،توي چشمهاش التماس موج می زد،گفت:-نامزدم!همینطور نگاهش کردم،نه پلک زدم،نه حرفی زدم....نامزدش؟خدایا این مرد چه فکرمیکرد؟!نامزد!من،نامزدِ کیانمهرِ مجد؟یعنی دقیقا میخواست من رو امشب به این عنوان معرفی کنه؟به کی؟این کارش یعنی چی؟بازوش رو جلوم تکون داد وعصبی گفت:-بگیر دیگه بی صاحابو!دستِ سردم رو جلو بردم ودوربازوش حلقه کردم،وقتی به سمتِ عمارتِ بزرگِ روبرمون میرفتیم گفت:-ببین.....تو امشب نامزدِ منی....خب؟منو دوستم داري..خواستم بین حرفش برم که نالید:-تورو خدا ترانه!قلبم داره می ایسته!یه کم باهام راه بیا!دهنم بسته شد ازعجزِ توي صداش،هیچ نگفتم که ادامه داد:-وانمود کن دوستم داري...نمیخوام حرکاتِ عجیب غریبِ عاشقونه ازت سربزنه...فقط خُردم نکن..تحقیرم نکن...خب؟اینآدما برام مهم ان ودرعین حال منتظرن تا منو بکوبن! آتو دستشون نده....استرسِ توي صداش به منم منتقل شده بود...داشتم میترسیدم..مگه کجا داشتیم میرفتیم که چهارستونِ وجودِ این مرد رولرزونده بود؟ازبین لبهاي خشک شده ام باصدایی که می لرزیدگفتم:-اینجا کجاست؟اینو که حق دارم بدونم....ایستاد ومنم متعاقبا ایستادم،دستِ دیگه اش رو رويِ دستم گذاشت،نگاهم کرد،مردمکهاش می لرزید...خدایا چهخبره؟لبخندمهربونی زد وآهسته گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٩٩-توچرا ترسیدي دختر؟چرا دستات انقدر سردِ؟مطمئن باش هربلایی سرِ من بیارن،به تو احترام میذارن.....من خوبمیشناسمشون....دوباره پرسیدم،این بارخیره توي چشمهايِ درشتش:-اینجا کجاست؟نفسی گرفت،انگار داشتن جونش رو میگرفتن تا حرف بزنه،انگار داشت قبضِ روح میشد،نگاهش رو به عمارت دوختوگفت:-خونه ي پدریم!مات بهش نگاه کردم...این مرد که گفت همیشه تنهاست...این مرد که تويِ گفته هاش اسمی ازپدر نبرد...چطور اینعمارت که اینطور این مرد رو ترسونده شده خونه ي پدریش؟!چرا کسی نبود بهم توضیح بده که چی داره دور و برم میگذره؟بااین گیجی،بااین بهت وضربه اي که بهم وارد شده بود چه کنم؟!دستم رو فشرد وباالتماس گفت:-ترانه،هرکاري میخواي بکنی بامن،بذاربعدازامشب....خب؟فق ط امشب رو برام احترام قائل شد...نذار ازم بهونه داشتهباشن....سري تکون دادم،نه به نشونه ي اینکه میفهمم چی میگه،فقط به نشونه ي اینکه پیش بریم....!یعنی امشب کیانمهرمجد قصد داشت منوبه عنوان نامزدش به پدرش معرفی کنه؟شاید هم به مادرش...شاید