۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۶:۴۶ عصر
داره؟سام آهسته سري تکون داد وگفت:-خیلی!دکتر شونه اش رو فشرد وگفت:-چیزي نیست....تازه عمل کردي.....طبیعیه...مادرش سمتِ دیگه ایستاد وگفت:-دکتر کی می تونه راه بره؟دکتر نگاهی به سامیار کرد وگفت:-فعلا که مدتی باید کار کشیدن ازپاش رو کلا کنار بذاره....بعد با دو عصا شروع می کنه،بعد یه عصا رو کنار میذارهوآخرسر بدون عصا...ولی فیزیوتراپی نباید فراموش بشه وهمچنین به شدت ازخودش وپاش مراقبت کنه....پرستاري به در کوبید وگفت:-دکتر...سرپرستار باهاتون کار دارن...دکتر کاملی لبخندي زد وروبه من گفت:-مراقب این بچه سرتِق باش!خندیدم وسري تکون دادم،دکتر رفت وترانه کنارم ایستاد،باابروهاي بالارفته اي گفت:-سرتق؟دستی به موهام کشیدم وشرمزده نگاهی به سام کردم که می خندید ، عجیب بود!سام وخنده؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢١۶آهسته به ترانه گفتم:-یه کم زیرآب داداشت رو پیشِ دکتر زدم!سري تکون داد.....براي فرار ازنگاه هاي سرزنش کننده ي ترانه بیرون رفتم وباویلچري برگشتم،به سام کمک کردم کهروي ویلچر بشینه،به تهمینه خانم گفتم:-خانم گلپسند،خوب نگاه کردین؟چیزي جا نمونه...سري تکون داد ونگاهی به اطراف انداخت،گفت:-نه مادر....همه چی رو برداشتم.....ترانه گوشیت رو برداشتی؟!توجهی نکردم به جوابِ ترانه،ویلچر رو حرکت دادم وتو ذهنم به جوابِ مادر ترانه فکر میکردم....مادر!شیرین بود...لذتبخش!سینیِ چاي که جلوم قرار گرفت سربلند کردم،کامیار بود،نگاهم پیِ ترانه رفت که به موهاي سام دست می کشید ومرتبشمی کرد،فنجون چاي رو برداشتم .ترمه با ذوق وشوق به سامیار نگاه می کرد ، چه قدر برادرش رو دوست داشت!پس چرا خواهرهايِ من هیچ وقت برايِدیدنِ من ذوق نداشتن؟آهی کشیدم وسرم رو تکون دادم تا افکار منفی بپره از سرم.....ترانه با لبخند به سام گفت:-الان دیگه پات درد نداره؟سرش رو به بالش تکیه زد و گفت:-نه....دردش کمتر شده ، مسکّنا اثر کردن...به ساعتم نگاه کردم،نزدیکِ 5بود....دیگه باید می رفتم اما دلم نمی یومد ازاین جمع دوست داشتنی دور بشم.....ولی ناچارابلند شدم وروبه ترانه گفتم:-خب بریم دیگه...ترانه نگاهم کرد...هیچ از نگاهش خوشم نیومد ، آروم گفت:-میشه من نیام؟نیاد؟نیاد یعنی چی؟یعنی اینجا بمونه؟ یعنی دور ازمن؟یعنی من شب تنها باشم؟ بدون ترانه؟شب بدون ترانه شبنیست....جهنمِ!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢١٧خواستم مخالفت کنم که تهمینه خانم هم گفت:-آره مادر...اگه اجازه بدي ترانه یه امشب رو اینجا بمونه......یه کم به درساي این ترمه وکامی برسه....عقب موندن بچههام این چند روزه....لبم به مخالفت دوخته شد...مگه می تونستم رويِ حرفِ این مادرِ مهربون حرفی بزنم؟اصلا امکانش نبود.....کلافه دستیبه موهام کشیدم وگفتم:-این حرفا چیه مادر جون؟اجازه ي ما هم دستِ شماست.....ترانه دخترتونِ.....تا....نفسی کشیدم وگفتم:-تا هر وقت بخواد می تونه اینجا بمونه...کامیار از بالايِ کتابش نگاهم کرد وگفت:-اینکه مسلمِّ!تهمینه خانم برگشت وبه خانم توپید:-کامیار!کی گفت تو حرف بزنی؟!کامیار ناراحت شد،دوست نداشتم غرورش جلويِ من بشکنه، می دونستم چه حسِ تلخیِ ، بنابراین گفتم:-نه تهمینه خانم.....کامی راست می گه....بعد به ترانه گفتم:-پس من محضِ احتیاط سوییچ رو برات می ذارم،شاید احتیاجت شد...خواست مخالفت کنه که ابرو در هم کشیدم وگفتم:-نه و نو نداریم!سوییچ رو رويِ میزِ عسلی گذاشتم وگفتم:-کاري بود زنگ بزنین....وبعد نگاهی به ترانه کردم ، لبخند به لب داشت....لبخندي که دنیا رو روشن کرد.....********ترانه:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢١٨دستم رو دورِ زانوهام حلقه کردم وگفتم:-منم همین رو می گم...می گم شاید دلیل دیگه اي داشته باشه که پدر ومادرش اینطوري می کنن...سام خمیازه اي کشید و گفت:-شاید...ولی آخه چه دلیلی داره با پسرِ 3ساله اینطور رفتار کنن.....بچه ي 3ساله که نمیتونه کاري کرده باشه....سام متفکر نگاهم کرد ، منم بهش خیره شدم....بهش گفتم از بچگی کیانمهر...از روزهاي بدي که بهش گذشته بود...آهسته گفت:-خب حالا چی؟چیزي رو عوض می کنه؟؟شونه بالا انداختم و گفتم:-نمی دونم....پوزخندي زد وگفت:-یعنی چی نمی دونی؟مثلا تنفرت نسبت بهش کم شده؟بهش نگاه کردم ولبم رو جلو دادم،آروم گفتم:-اصلا نمی دونم چی بگم سام....گیجم...می فهمی؟ تو فکرم همه چی باهم قاطی شده...کمی سرش رو بلند کرد وگفت:-دوسش داري؟!ابروهام بالا پرید ، چی گفت؟متعجب وبهت زده گفتم:-چی؟نیشخندي زد وگفت:-دوسش داري؟ کیانمهرِ مجد رو دوست داري؟خندیدم ، دستی به موهام کشیدم وگفتم:-تو دیوونه اي!دیوونه سام!دوباره سر رويِ بالش گذاشت وبه سقف خیره شد:-دیوونه نیستم...ناسلامتی داري باهاش زندگی می کنی،یعنی هیچ حسی بهش نداري؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢١٩چشمهام رو تنگ کردم ومشکوك بهش نگاه کردم ، آهسته پرسیدم:-چی می خواي بگی سام؟!بادست من رو نشون داد و بازجویانه گفت:-می خوام بدونم خواهرم ، چه احساسی به یه مرد داره؟!هوفی کردم و پاهام رو دراز کردم وگفتم:-نمیدونم....الان بارزترین حسی که می تونم تشخیص بدم تو وجودم نسبت به کیانمهرمجد،دلسوزيِ.....نگاهش رو ازم دزدید وگفت:-اون چی؟!چهاردست وپا رفتم سمتش ، صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گفتم:-اون چی؟؟!!توچشم هام خیره شد وگفت:-اون دوست داره!؟کیانمهر مجد دوستم داشت؟بهم علاقه داشت؟رفتارش....حرفهاش... صبوري اش ...همه ي نشونه ي این بود که دوستمداره.....تو سالنِ تئاتر....بعد ازخوندنِ آهنگ....زیر لب گفت دوستم داره..یعنی حسش واقعی بود؟بود یا نبود؟گیج به سام نگاه کردم وبا تردید گفتم:-نمیدونم......شاید!!!!سام لبخندي زد وگفت:-از رفتارش معلومِ دوست داره...پوزخند زدم وگفتم:-از کِی تاحالا رفتارشناس شدي؟چشم بست و گفت:-می خوام بخوابم!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢٠بهش خیره شدم...سام چی می دونست؟مشکوك بود........من سام رو بهتر ازخودش می شناختم......یه چیزي می دونست!!!***کیانمهر:روزها می گذشت....سومین ماهی بود که از ازدواجِ موقت من وترانه می گذشت........روزها بود همه چیز تغییرکرده بود.....ترانه اي که صبح تا شب فقط زخم زبون می زد این روزها ساکت بود وبه حرفهامگوش می داد....درسته مثه یه عاشق قربونِ قد و بالام نمی رفت ، ولی دیگه هر روز جنگِ اعصاب نداشتیم.....همه چیزبه نظر آروم می رسید....اما برايِ من نه...من دیر یا زود باید بزرگترین رازِ زندگیم رو فاش می کردم....سام چند روزي بودبا یک عصا راه می رفت...پاش بهتر شده بود وترانه با ذوق از پايِ برادرش حرف می زد وبراي من همین ذوق زدگیهاي ترانه بس بود....آذرماه بود که ترانه پا گذاشت تو زندگیم والان کمی مونده بود به سالِ نو....به ساعت نگاه کردم، نزدیک 4ونیم عصربود...باید می رفتم دنبالِ ترانه اي که به خونه ي مادرش رفته بود....شال گردنی رو که ترمه با کمکِ مادرش برام بافته بود دورِ گردنم پیچیدم......درواقع بیشترکارش رو تهمینه خانم کردهبود.....ولی همین که ترمه با چشمهایی که برق می زد مجبورم کرد کمر خم کنم وشال رو با دست هاي خودش دورِگردنم انداخت دنیایی ارزش داشت.....زندگیم آروم شده بود...نه اونطور که می خواستم.....من ترس داشتم بابتِ از دست دادن بلوطی که زندگیم بود!بهش می گفتم بلوط چون عاشق بلوطِ وحشی بودم....شکلِ زیبا ودوست داشتنی شون...بااینکه خوردنی نبودن ولی چشمودلت رو از زیبایی سیر می کردن اون بلوط هاي کشیده.....موزیک آرومی پخش می شد وآهسته باهاش لب می زدم.....تلفنِ همراهم زنگ خورد،یه نگاه به جاده ، یه نگاه به اسمِحک شده انداختم....بی بی جون....لبخند زدم...پیرزن این روزها خیلی خوشحال بود که می شنید زندگیم کمی سرو سامونگرفته.......این روزها انگار زندگی رويِ خوشش رو بهم نشون می داد...انگاري عروس به کوچه ي ما هم رسیده بود....دکمه ي تماس رو زدم وگفتم:-جونم بی بی؟!صدايِ شادش پیچید:-خوبی بی بی؟!خندیدم...این روزها راحت می خندیدم......:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢١-خوبم بی بی؟امري باشه خانمِ جوان؟بی بی هم خندید....تا حالا شده با صدايِ خنده ي مادرت حس کنی دنیا تو دستته؟ بی بی کم از مادرم نداشت....انگاردنیا تو دستم بود وقتی می خندید:-خوبم بی حیا....کجایی ننه؟ میخوام بیام یه چن روزي پیشِ تو وعروسِ گلم بمونم......نازي اینا میخوان دو-سه روزيبرن کیش...دل ندارم تنها تو این خونه ي دراندشت بمونم...بالاي لبم رو خاروندم وعذرخواهانه گفتم:-عزیز من دارم میرم خونه ي ترانه اینا...راستش خیلی دورم.....می تونی منتظربمونی شب بیام دنبالت؟به مهربونی گفت:-نه ننه......نمیخواد بیاي دنبالم....خسته می شی...من خودم ماشین می گیرم میرم...کلید هم که دارم...دستی به پیشونی ام کشیدم وگفتم:-شرمنده بی بی....قربونت برم ببخشید...خندید وگفت:-نه مادر......من براتون شام درست می کنم...چیزي نگیري ها...دستپاچه گفتم:-نه بی بی!به خودت زحمت...قبل ازاینکه حرفم رو کامل کنم توپید:-واسه من قروقِمیش نیا!می گم شام درست می کنم تو هم بگو چشم!تسلیم شدم در برابرِ بی بی وبعد ازخداحافظیِ مفصلی که همراه با توصیه هاي ایمنی مبنی براینکه خودم رو خوب بپوشونم، تند نرم ، عصبی نشم و غیره رضایت داد که تماس رو قطع کنم...بی بی همین بود ، مادر همین بود ، همیشه نگران!نازي هم مادر بود وهمیشه نگران....گرچه نه برايِ من...ولی همیشهنگران بود!ازدور انگار جلوي درِ خونه ي گلپسند،شلوغ بود.....دلم ریخت....چی شده بود که این جمعیت جمع شده بودن؟دستپاچه ونگران ترمز درستی رو کشیدم وچندمتري شون پارك کردم،کسی داد وبیداد می کرد:-آقا من پولم رو می خوام.....فهمیدي؟پولم رو!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢٢جمعیت رو کنار زدم ، ترانه گوشه اي ایستاده بود وباترس به روبرو نگاه می کرد، کامیار جلوترایستاده بود وسام پشتش....مرد دوباره تو صورتِ کامیار داد زد:-می فهمی؟آره جغله بچه؟فک کردي دستمون به بابات نمیرسه پولمون رو بی خیال می شیم؟قبل از اینکه کامیار جوابش رو بده خودم رو بهش رسوندم وبادست کوبیدم روي شونه ي مردك و با صداي بلند گفتم:-هی آقا....اینجا چاله میدون نیست صدات رو انداختی تو سرت ها!مرد بهم نگاهی کرد،کنار کامیار ایستادم وگفتم:-امري باشه؟پوزخندي زد، سر تا پام رو برانداز کرد وگفت:-شوما کی باشی؟!رفتن بزرگترشون رو آوردن ؟ تو کی هستی؟ توام پسرشی؟سام عصا زنان جلو اومد که دستم رو جلوش گرفتم وبا اخم گفتم:-آره آقا...من پسرشم...دامادشم...شما مشکلی داري؟قدمی جلو گذاشتم وسینه به سینه ي مرد ایستادم،دستی به سبیلش کشید و گفت:-نه بابا.......به قیافه ي یارو نمی اومد همچین دومادي داشته باشه....دستی روي بازوم نشست ، سرم رو برگردوندم ؛ ترانه بود...با صورتی رنگ پریده ، لب زد:-کیان....تو رو خدا تمومش کنین...مامان وترمه خیلی ترسیده ان......صداي کلفتِ وخشن مردي باعث شد نگاه از ترانه بگیرم:-جوووون....چه حرصی هم می خوره این خانم خوش...قبل از اینکه حرفش تموم بشه مشتم رويِ صورتش نشست ، یه نفر ازکنارم پرید و حمله برد طرفِ نوچه ي مرد که تماماین مدت ساکت پشتش ایستاده بود......برام مهم نبود که ممکنِ کارمون به دادگاه وپاسگاه بکشه....این عوضی حق نداشت توهین کنه به زنِ من.....عصایی ازکنار پام رد شد که یه لحظه سرم رو بلند کردم وسام رو دیدم که باصورتی سرخ شده داره جلو می آد،داد زدم:-تو برو ترانه رو ببر تو!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢٣وهمون یه لحظه غفلت کافی بود براي اینکه مرد هلم بده ومن پخش زمین بشم....مشتی توي شکمم زد که جمعشدم،قصد کرد مشتِ دوم رو بزنه که عصايِ سام رويِ کمرش نشست...عربده زد وسام رو عقب هل داد،تعادلش رو ازدست داد که ترانه ازپشت برادرش رو گرفت وبا گریه گفت:-تو رو خدا!تورو خدا تمومش کنین.....کسی بازوم رو گرفت وسعی کرد عقبم بکشه...کامیار عربده می زد ولگد می پروند.....مردم داشتن جلومون رو می گرفتنولی من نمی ذاشتم به همین راحتی کسی به تمومِ زندگیم توهین کنه.....خواستم خودم رو از دستِ افرادي که چنگانداخته بودن تو بازوهام وسعی می کردن آرومم کنن بیرون بکشم......دست هام رو بالا بردم و گفتم:-من آرومم...آرومم....میگم آرومم!جمله ي آخر رو عربده زدم....همین که کمی دستشون شل شد حمله بردم به مردك که بینِ بازوهاي بقیه گیر افتادهبود...بالگد بین پاهاش کوبیدم.....کمی عقب کشیدم که فقط یه لحظه برقی رو دیدم که داشت به کامیار نزدیک می شد،یهقدم بلند برداشتم وکامی رو عقب کشید،نوچه ي مرد چاقو رو عقب برد وقبل از اینکه فرود بیاد دستم رو جلوش گرفتم ؛سوزشِ شدیدي توي دستم پیچید که صدايِ جیغ ها بلند شد...یکی بلند داد زد:-چاقو!چاقو...زدنش!به سرعتِ برق مرد ونوچه اش از ترس فرار کردن.....بادستِ چپم دستِ راستم رو محکم گرفتم....خون از لابلاي انگشتهام رويِ زمین می ریخت.....کسی بازوم رو گرفت ومنو به داخل خونه هل داد.....نفهمیدم چطور شد که جمعیت متفرق شدن...نفهمیدم چی شد کههمه چی آروم شد......توي حیاط نشسته بودم وسرم رو به دیوار تکیه زده بودم....کامیار کنارم نشسته بود وسرش رو رويِ شونه هام گذاشته بود.......چشم هاش رو بسته بود وبلند بلند نفس می کشید.....تهمینه خانم جلوم زانو زد وبا صدایی مرتعش گفت:-خدا مرگم بده....ببین دستِ بچه رو چی کار کردن....ببین تورو خدا.....بیا...بیا مادربااین ببندش....نگاهش کردم ، لبخندِ کم رمقی زدم وگفتم:-چیزي نیست......در حالی که بود ، زخمش عمیق بود....دستم رو گرفت وپارچه ي سفیدِ گلداري رو دورش پیچید...چشم هام رو محکمبستم ولی صدايِ بلند ترانه باعث شد چشم باز کنه:-کیان...کیان ، سامیار...!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢۴ازجا پریدم،زودتر از مادروکامیار داخل خونه دویدم...ترمه کنارِ سامیاري نشسته بود که دستش رو مدام رويِ پاش میکشید و چهره اش تو هم بود....با هول پرسیدم:-چی شده؟آهسته گفت:-هیچی نیست!اما ترانه با ترس وبغض گفت:-پاش...پاش درد می کنه.....پاش درد می کنه کیان....جلوش زانو زدم وبا خشم گفتم:-دکتر واسه من نوحه می خوند که به پات فشار نیار؟پریدي وسطِ ماجرا که چی؟!متقابلا باخشم جوابم رو داد:-انتظار داري وقتی به ناموسم تیکه می پرونه وایستم نگاهش کنم؟صدام رو بالا بردم وبه خودم وکامیاراشاره کردم،گفتم:-پس من و این داداشت اونجا برگِ چغندر بودیم؟ داشتیم چه غلطی می کردیم اون وسط؟نوازششون می دادیم؟!ترمه بازوم رو گرفت وبا گریه گفت:-تورو خدا کیان جون...کیان جونم پايِ داداشم درد می کنه.....کلافه بودم......ترمه هم مثلِ ابربهار گریه می کرد،دست کشیدم رويِ موهاش و پیشونی اش رو بوسیدم....آروم گفتم:-باشه...باشه خوشگله...باشه....می برمش دکتر.....روبه سام گفتم:-پاشو بریم پات رو نشون بده....آهسته گفت:-نه....نمی خواد...خوب میشه...با تمامِ وجودم عربده زدم:-ببند دهنت رو!میگم پاشو بگو چشم!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢۵ترانه با چشم هايِ گرد شده نگاهم می کرد ، دستی به پیشونی ام کشیدم وگفتم:-معذرت میخوام...پاشو سام...پاشو داداش...این همه زحمت و دردي رو که کشیدي الکی الکی هدر نده....کنارش رفتم ودست به بازوش انداختم وکمکش کردم بلند بشه ، مادر ترانه با هول و ولا گفت:-وایستا...وایستا مادر منم آماده بشم بیام...سري تکون دادم وگفتم:-نه مادر...شما بمون پیشِ بچه ها...فقط من وسام میریم وبرمیگردیم...حواسم به دستم نبود که ظرف همین مدتِ کوتاه پارچه رو خونی کرده بود......حواسم به این نبود که رمق داشت از تنممی رفت.....قبل از اینکه کسی چیزِ دیگه اي بگه، سامیار رو به خودم تکیه زدم وبیرون رفتیم.....قبل از بیرون رفتن از درِ وروديِ خونهبرگشتم وبه کامیار گفتم:-حواست به مادر وخواهرات باشه...بدجور ترسیدن....سري تکون داد وبا اطمینان گفت:-چشم...لبخند محوي زدم وگفتم:-بی بلا....سام رو به آروم تو ماشین نشوندم ، به پايِ جراحی شده اش نگاه کردم که که هرازگاهی به آرامی روش دست میکشید...بانگرانی گفتم:-دردش زیادِ؟سر تکون داد واشاره اي به دستم کرد:-دستت داره خیلی خون میره ها...خوبی؟نبودم...اصلا خوب نبودم......دست وپام سست می شد،ولی شروع به حرکت کردم وگفتم:-خوبم!میدون رو دور زدم وگفتم:-خوب شد حالا دوروز تو خونه حق تکون خوردن نداري؟!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢۶خمیازه اي کشید وسرش رو به صندلی تکیه زد وگفت:-یه درصد هم از من انتظار نداشته باش که وقتی یکی به خواهرم تیکه می پرونه ساکت بشینم!بحث کردن با این خونواده فایده اي نداشت...همه شون همین بودن!هرچی که بیشتر بحث می کردي کمتر به نتیجه میرسیدي....نیم نگاهی به من کرد وگفت:-ولی کاش دستت رو نشون می دادیا....اصلا فراموشم شده بود که دستم زخم خورده ، تمام فکر وذهنم ، تمام زمانی که بیمارستان بودیم پیشِ ترانه ورنگ پریدهاش بود...اصلا به فکرِ خودم نبودم....آروم گفتم:-بی خیال بابا...چیزي نیست!چیزي نگفت وکمی نگاهم کرد وبعد دوباره به روبروش خیره شد.روبروي در پارك کردم و گفتم:-می تونی بیاي پایین یا بیام کمکت؟خنده اي کرد وگفت:-قطع نخاع نشدم که!یه ذره پام درد می کرد که خدا رو شکر رفع شد.....جلوتر ازش وهمونطورکه بانگاهم مراقبش بودم حرکت کردم وزنگ رو فشردم،صدايِ جیغ ترمه زودتر از هر چیزي بهگوش رسید:-آخ جوووون!داداشم اینا اومدن!وچندثانیه بعدش در بازشد وتوده اي پر مو تو بغلم پرید.خودم رو محکم نگه داشتم که زمین نخورم، موهاي بلندش رو ازرويِ صورتم کنار زدم وبا خنده گفتم:-یواش تر دختر! کم مونده بود عین خربزه بخورم زمین دو تیکه بشم!خندید ولبش رو به گونه ام چسبوند وگفت:-حواسم بود!سام غر غر کنان گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢٧-میشه تشریف ببرین کنار......کنار ایستادم تا جلوتر بره،در رو پشت سرمون بستم وترمه به بغل به زحمت کفشم رو از پا بیرون کشیدم...صداي خنده ازتوي خونه می اومد....به ترمه گفتم:-کی خونه اس؟!موهاش رو با ژست خاصِ خودش پشتِ گوش زد وباعشوه گفت:-مامانی و کامی وآجیم وپیمان!!!درکثري از ثانیه اخمهام به هم گره خورد...پیمان؟بازم پیمان؟!باعجله داخل شدم ، پیمان کنارِ سام وترانه نشسته بود وسربهسرشون می گذاشت....نمی دونم چرا خوشم نمی اومد حتی سایه اش ازکنارِ ترانه بگذره چه برسه کنارش بشینه!!ترمه رو زمین گذاشتم وبا بدخلقی گفتم:-ترانه؟آماده شو بریم....قبل از هرکسی پیمان باپوزخند گفت:-از کِی تا حالا تو، تواین خونه دستور می دي؟ترانه هشدار دهنده اسمش رو صدا کرد:-پیمان!!!!اما من تند وتیز به سمتش گام برداشتم ، بلند شد وگارد گرفت، تویک قدمی هم تهمینه خانم خودش رو بینمون انداختوبا یک دست رويِ سینه ي من ویک دست رويِ سینه ي برادر زاده اش گفت:-تورو خدا شما دوتا آروم بگیرین!به اندازه ي کافی امروز جنگ ودعوا داشتیم....دندونهام رو به هم ساییدم......دستِ خودم نبود...دستِ خودم نبود حساس بودن به این مردِ غریبه!این مرد براي من غریبهبود حتی اگه پسرداییِ ترانه بود.....نفسی عمیق کشیدو همونطور که نگاهم خیره ي پیمان بود دستِ تهمینه خانم رو گرفتم وبوسیدم....نگاه ازپیمان گرفتموبه ترانه نگاه کردم،سعی کردم خونسرد باشم که چه سخت بود خونسرد بودن تو این شرایط:-ترانه....زودتر آماده شو بریم.....ترانه سري تکون داد وزود به اتاق پناه برد........تهمینه خانم دستم رو گرفت وگفت:-مادر...توکه رفته بودي بیمارستان...این دستت رو هم نشون می دادي دیگه!م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢٨لبخندي به نگرانیِ مادرانه اش زدم وگفتم:-آخه چیزي نیست ، میرم خونه شست وشوش می دم ، با گاز وباند می بندمش...خوب میشه...پیمان نگاهی به دستم کرد وگفت:-چی شده مگه عمه جون؟تهمینه خانم محضِ احتیاط هنوز بین ما ایستاده بود،آروم گفت:-امروز که طلبکارا اومدن دمِ در ، دعوا که شد یکی شون داشت چاقو می زد به کامی که کیانمهر جلوش رو گرفت....پیمان پوزخندي زد وزیر لب آهسته گفت:-خودشیرین!لب هام رو به هم فشردم...دلیلِ این همه خشمش رو نمی فهمیدم...دلیلِ اینکه مدام سعی داشت با من بجنگه رو دركنمی کردم......بهش پشت کردم وبه سام که مشکوك به پیمان نگاه می کرد گفتم:-تو که خوبی؟!قبل ازاینکه سام جواب بده صداي پیمان از پشتِ سرم اومد:-اگرم نباشه فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه،خودم هستم....چشم هام رو بستم وپلک هام رو محکم به هم فشردم تا چیزي نگم...تا چیزي نگم واین زن وخونواده اش رو آشفته ترازاین نکنم......به اجبار لبخندي زدم وروبه تهمینه خانم گفتم:-خب ما دیگه میریم...اگه مشکلی بود زنگ بزنین بهم......به ترانه هم بگین تو ماشین منتظرشم!وقبل از هر حرفِ دیگه اي بیرون زدم......تويِ کوچه ایستادم وسربه آسمون بلند کردم،حسِ خفگی داشتم....فکري تويذهنم جوانه می زد واین داشت دیوونه ام می کرد...اینکه پیمان علاقه اي به ترانه داشته باشه....بادستِ زخمی ام محکمرويِ کاپوت زدم وغریدم:-لعنتی!تک تکِ نگاه هاش رو ، حرف هاش رو براي خودم تفسیر می کردم به علاقه واشتیاقش به ترانه.....داشتم دیوونه می شدم به فکر اینکه یکی دیگه هم باشه که علاقه داشته باشه وخدا نکنه که ترانه هم گوشه ي چشمیبهش داشته باشه...دستم رو مشت کردم ومحکم به پیشونی ام کوبیدم و با حرص گفتم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٢٩-خفه شو الاغ!خفه شو!داري شک می کنی؟خفه شو!خفه شو!صداي ترانه منو ازجا پروند:-داري چی کار می کنی؟نگاهم رو طواف دادم رويِ صورتش،روي چشم هاش....بی اختیار،بدون توجه به اینکه توي کوچه ایم دستهام رو دورِ شونههاش حلقه کردم وبین بازوهام گرفتمش....آروم گفتم:-خوبی قربونت برم؟نترسیدي که؟باهول گفت:-کیان!وسط کوچه ایم ها!سرسري بوسه اي به گونه اش زدم و ازش جدا شدم ، دستی به موهاش کشید وبا تشویش به دور واطرافش نگاه کرد؛لبخندي زدم وگفتم:-بریم!قبل ازاینکه بچرخم ، دستم رو گرفت وگفت:-اول باید یه جايِ دیگه بریم...برگشتم ونگاهش کردم ، باتردید پرسیدم:-کجا؟دستِ زخمی ام رو گرفت وگفت:-بیمارستان.....دستت خیلی خونریزي داره...خودت متوجه نشدي؟کل پارچه قرمز شده....کم مونده خون بچکه ازانگشتات....رنگ به روت نمونده....شیرین ترین حسِ دنیاست که اونی که دوستش داري برات نگران بشه......لبخند زدم وآهسته گفتم:-نمی خواد...اخم کرد ودستم رو کشید وگفت:-نمیخواد نداریم...باید بریم!***ترانه:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٣٠از وقتی از بیمارستان برگشتیم،کیانمهر رفته تويِ اتاقش وبه بیرون زل زده.....بی بی هم نگران ....سعی می کنه نگرانیاش رو پنهان کنه ولی نمی تونه....مدام چشم اش به درِ اتاق...بالاخره طاقت نیاورد ودستم رو گرفت وگوشه اي کشید،آروم گفت:-چند تا بخیه خورده؟شونه بالا انداختم ، مثه خودش آروم گفتم:-نمیدونم....نذاشت برم تو اتاق....بعدش هم هر چی ازش پرسیدم به شوخی وخنده رد کرد!بی بی سري تکون داد و نشست ، کنار خودش کوبید وگفت:-اینجا بشین مادر باهات حرف دارم...کنارش نشستم ونگاهش کردم ، نگاهش پر آب بود ، گفت:-بی بی ، تو از کیانِ من بدت میاد؟باتعجب نگاهش کردم ، دستم رو نوازش کرد وگفت:-آره بی بی؟بدم می اومد؟نمیدونم....جوابی نداشتم براش.....اگرم همچین حسی داشتم مسلما به مادربزرگش نمی گفتم،بنابراین زبونباز کردم وگفتم:-منظورت چیه بی بی؟سر به زیر انداخت و گفت:-هرچی بهت امشب میگم نذار به حسابِ این که من مثه مادر بودم براي کیان ، بذار به حسابِ نصیحتاي یه پیرزن...یکیکه چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده وچند تا چارقد بیشتر سرش کرده...سري تکون دادم ،منتظر موندم ، آهی کشید وگفت:-درسته مادر....کیانمهرم اشتباه کرد...حق نداشت اینطوري تو رو تو منگنه بذاره....ولی عزیزکم......تو دلت رو بزرگکن....زندگی همیشه خوش نیست....همیشه خوب نیست...مادر میدونم بهت سخت گذشت....می دونم سخت بود براتفروختنِ بختت....ولی مادر به فدات بشه ، عاقلانه تر فکر کن....کیان اشتباه کرد ولی تو اشتباه نکن....منی که می بینیجلوت نشستم به زور شوهرم دادن...بایکی که 17 سال ازم بزرگتر بود....ولی مادر من سرباز نزدم از زندگیم.....نه اینکه بیسرو زبون باشم...نه مادر ، زبون داشتم از آتیش تند تر،سرکش بودم جوري که با شلاقم نمی تونستن ساکتم کنن....ولیهمیشه این حرف آویزه ي گوشم بود که این زنِ که می تونه مرد رو بسازه.......من 15 سالم بود شوهر رفتم.....شوهرم 32 سالم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٢٣١سن داشت...مردِ خوش بر و رویی بود...ولی می ترسیدم ازش مادر....می ترسیدم از تنهایی باهاش...ازش بدم میاومد.....دوستش نداشتم....ولی شمشیر از رو نبستم.......مادر شمشیرت رو از رو نبند براي بچه ام...خودم گوشش رو میکشم ولی تو گوشش رو نکش....اشتباه بوده کارش...ولی سعی کن بشناسیش....کیانمهرِ من بچه ي بدي نیست.....تووقتی اومدي تو زندگیش بهش جرات دادي مادر...کیانمهرِ من جرات عصبانی شدن نداشت....صداش رو بالا نمی بردچون ازبس کوبیدنش وصداش رو خفه کردن می ترسید از ابراز وجود....مادر بچه ام تازه داره زندگی می کنه.....سعی کنبشناسیش...منصفانه بشناسش مادر.....اگه ازش بدت میاد...دلچرکینی ازش ، قبول...حقته.....ولی به فکر آینده ات باش...اگهکیان برات مردِ خوبی بود.....پسش نزن...بذار زندگی کنین کنار هم گلم.......نفسی گرفت وبه من فرصت داد که از شوكِ حرفهاش بیام بیرون....ناگهانی منو به رگبارِ نصیحت هاش بست....تته پتهکنان گفتم:-یع...یعنی چی بی...بی بی؟خنده ي کوتاهی کرد و گفت:-هیچی مادر...چرا ترس برت داشته....دارم چهار تا کلوم باهات درد ودل می کنم...نمیخواي بگم ساکت میشم...تند تند گفتم:-نه بی بی...این حرفا چیه ولی خب...یه دفعه...سرش رو تکون داد ، غمگین گفت:-باید زودتر از اینا دست به کار می شدم ننه....کم کاري ازمن بود...تمام این مدت خواستم با شوخی وخنده و اخم وتخممشکلاتِ کیانم رو رتق وفتق کنم ولی دیگه نمیشه...دیگه نمی تونم بزنم به بی خیالی....مادر پايِ زندگیِ مشترکتونوسطِ....میدونم هنوز قبول نداري...میدونم به اجبارِ که هستی پايِ این زندگی ولی به خودتون فرصت بده...مادر نمیذارمکیانم ازت چیزي بخواد....خودش هم عاقلِ مردِ....میفهمی که از تو نباید انتظار زنیت داشته باشه...لب گزیدم وسر پایین انداختم......بی بی آروم ادامه داد:-کیانمهرم درد کشیده اس....بفهمش....من فقط از تو انتظار ندارم...اون پسر هم باید بفهمتت،درکت کنه ولی تو بیشترسعی کن...همیشه زن ها باید بیشتر صبر کنن ، چون جنسِ زن از صبرِ....ازوقتی که به دنیا میاد باید صبر کنه......چه وقتیبچه اس وخونه ي پدر وچه وقتی میره خونه ي شوهر...وقتی خونه ي پدرِ باید صبر کنه ورعایت کنه پدرانه هايِ خونهي پدري رو...وقتی هم شوهر میره باید صبر کنه ودرد هاش رو به جون بخره تا خوشی براش بیاد....باید دردِ زن شدن روتحمل کنه وقتی شوهرش داره لذت می بره....باید دردِ حاملگی رو تحمل کنه وقتی شوهرش از بودنِ به بچه لذت میبره...باید دردِ درد هاي بچه اش رو تحمل کنه ،باید دردِ