۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۵:۰۵ عصر
نزدیکی یه خونه وایمیسته و به من میگه: همین جا منتظر بمون تا بیام
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... میره در خونه رو میزنه و بعد از مدتی مردی در رو باز میکنه و ماکان به داخل خونه میره... ده دقیقه ای گذشته و هنوز ازش خبری نیست... حوصلم سر رفته... بعضی از اهالی روستا با بی تفاوتی و بعضی با نفرت نگاهی بهم میندازنو از کنارم عبور میکنند... همه ی نگرانی من از بابت رزاست وقتی بیادو اوضاع اینجا رو ببینه خیلی ناراحت میشه... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با صدای آشنایی به خودم میام...
سلمان: باز که این طرفا میبینمت... فکر نمیکردم دیگه گذرت به اینورا بیفته
با پوزخند میگم: جنابعالی اشتباه میکردی... باید فکرشو میکردی
سلمان: هنوز زبونت کوتاه نشده... نکنه دوباره دلت یه کتک حسابی میخواد
-مطمئنی تنهایی حریف منی... اونبار چهارتایی ریختین سرم... اونقدر مرد نبودین که یه نفر یه نفر بیاین جلو
از عصبانیت چشماش قرمز میشه... با داد میگه: دختره ی هرزه چطور جرات میکنی با من این طور حرف بزنی
اهالی روستا کم کم دارن دورمون جمع میشن
سلمان: اینبار که جنازتو واسه
همونجور که داره حرف میزنه دستشو میبره بالا که یه سیلی نثار صورتم کنه
سلمان: ارباب فرستادم اونوقت......
که یه نفر مچ دستشو میگیره و اونو به شدت به طرف خودش برمیگردونه... حرف تو دهن سلمان میمونه... هر چند حدس زدنش مشکل نبود ولی باز با دیدن ماکان جا خوردم... خیلی عصبانیه... رنگ سلمان پریده
ماکان با فریاد میگه: تو داشتی چه غلطی میکردی؟
سلمان با لکنت میگه: آقـ ـا مـ ـن.....
هنوز حرفش تموم نشده که ماکان یه سیلی محکم به صورتش میزنه... سلمان رو روی زمین پرت میشه و ماکان شروع به لگد زدنش میکنه
به سرعت خودمو به ماکان میرسونم میگم: ماکان تو رو خدا تمومش کن... الان میکشیش
با خشم نگاهی به من میندازه... بازوم رو میگیره و با داد میگه: فقط کافیه یه بار دیگه ببینم با روژان چنین برخوردی کردی اونوقت دیگه زندت نمیذارم شیرفهم شد
سلمان که از شدت درد ناله میکنه سری تکون میده
قیافه ی ماکان خیلی ترسناک شده با داد میگه نشنیدم
سلمان به سختی میگه: بله آقا
یه لگد دیگه به سلمان میزنه و بعد منو با خودش میکشه و از جمعیتی که دورمون جمع شده بود خارج میکنه
ماکان با عصبانیت میگه: پسره ی عوضی
آهی میکشمو هیچی نمیگم
با خشم بهم نگاه میکنه و میگه: نباید جلومو میگرفتی؟ چند بار باید اینو بهت بگم تا بفهمی
با ناراحتی میگم: با کتک کاری چیزی درست نمیشه
ماکان: حداقل دیگه جرات نمیکنند همچین غلطای اضافی کنند باز بگو رفتارت درست نیست
-من هنوز هم رو حرفم هستم رفتارتون درست نیست
با عصبانیت بازومو میکشه و منو به یه جای خلوت میکشونه و با داد میگه: اگه جرات داری باز منو رسمی صدا کن... اونوقت من میدونم و تو... گفتم حد و مرز رو رعایت میکنم... تو هم مثله گذشته باش... ولی باز تو با اعصابم بازی میکنی
نمیدونم چی بگم... از رفتاراش راضی نیستم... اما خداییش خیلی نامردیه بخوام باهاش اینطور برخورد کنم... امروز خیلی کمکم کرد... کلا این چند روز هر چقدر اذیتم کرد دوبرابرش بهم کمک کرد... منو به درمونگاه رسوند... در برابر سلمان ازم دفاع کرد... تو جنگل بهم کمک کرد... بخاطر من اینجا مونده وگرنه خودش میتونه با اسب برگرده... واقعا نمیدونم چطور برخورد کنم... سعی میکنم یکم لحنمو نرمتر کنم ولی باز باید مراقب باشم... وقتی اونو منتظر میبینم میگم: به شرطی که از حد و مرزی که برات تعیین کردم رد نشی
ماکان خنده ای میکنه و میگه: باشه خانم کوچولو
بعد دستشو دور شونم حلقه میکنه
-تو که باز.......
میپره وسط حرفمو میگه: این یکی جز حد و مرزا نیست
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو هیچی نمیگم میدونم حرف زدن باهاش فایده ای نداره... لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نمیخوای در مورد قادر بپرسی؟
با شوق میگم: فهمیدی کیه؟
ماکان با لحن خاصی میگه: همینجوری مجانی که نمیشه بهت بگم
با اخم میگم: منظورت چیه؟
ماکان: اول بگو ببینم چه مدت باهام میمونی
باز شروع میکنم دستشو از دور شونه هام بردارمو میگم: تو آدم نمیشی برو اونور
با ناامیدی میگه: خیلی خب بابا... آروم باش... از روستای بالاست... ارباب اونجا رو میشناسم
با ذوق و شوق به حرفش گوش میدم وقتی قیافمو میبینه خندش میگیره و ادامه میده: سلطان که ارباب روستای بالاست دوست صمیمی پدرم بوده... پسرش هم با من و ماهان دوسته... یه سر به روستای بالا بزنم همه چیز حله
با خنده میگم: یعنی سوسن دیگه با قادر ازدواج نمیکنه
با مهربونی نگام میکنه و میگه: نه... خیالت راحت شد؟
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم:اوهوم... کی به اون روستا میری؟
ماکان: وقتی ماشینم آماده بشه... تو هم باید باهام بیای
با اخم نگاش میکنمو میگم: من دیگه بیام چیکار کنم؟
ماکان: مثلا دارم برای جنابعالی میرما... تنها اون همه راه رو برم چیکار کنم؟
-ولی.......
ماکان: رو حرف من حرف نزن... من تنها جایی نمیرم تو هم باید باهام بیای
به ناچار قبول میکنم و میگم: مسیرش خیلی طولانیه؟
ماکان: رفت و برگشتش یه شبانه روز طول میکشه... اگه امروز ماشین آماده بشه اول میریم یه خبر از سلامتیمون به ماهان و کیارش و کیهان میدیم بعد به سمت روستا حرکت میکنیم
-ممکنه خودشون زودتر برسن
ماکان: اونوقت با ماشین ماهان میریم چون اگه بیان با ماشین ماهان میان بعد وقتی ماشین من درست شد اونا با همون برمیگردن
سری تکون میدمو میگم: هنوز یه خورده نگرانم
ماکان: نگران چیزی نباش همه چیز حل میشه... تو گرسنه نیستی؟
-آخ گفتی دارم از گرسنگی میمیرم
ماکان: غذا چی میخوری؟
-هر چیزی به جز فحش و کتک
خنده ای میکنه و میگه: بهتره بریم خونه ی مباشرم... هم یه خورده استراحت میکنیم... هم یه چیزی میخوریم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
--------------------
وقتی به خونه ی مباشر میرسیم کلی به منو ماکان احترام میذارن... هر چند من عقیده دارم این احترام که ناشی از ترسه هیچ ارزشی نداره... ولی نمیشه کاری کرد... ماکان همیشه کاره خودش رو میکنه... بعد از کلی استراحت کردن مباشر خبر میده ماهان و کیارش و کیهان به روستا رسیدن ولی خبری از تعمیرکار نشده... من از مباشر و زنش تشکر میکنم اما ماکان فقط سری تکون میده و از خونه خارج میشه... بعد از خداحافظی من هم از خونه خارج میشم که ماکان رو منتظر خودم میبینم به طرف من میادو با اخم میگه: چرا این همه معطل میکنی؟
چشم غره ای بهش میرمو میگم: یه تشکر میکردی بد نبود
ماکان: اونا وظیفشون رو انجام دادن... راه بیفت بچه ها منتظرمون هستن
اینو میگه با سرعت حرکت میکنه... از این همه غرورش حرصم میگیره... اما جوابی هم براش ندارم... البته دارم ولی میدونم اون توجه ای به این حرفام نداره... پشت سرش حرکت میکنم که قدماشو آهسته میکنه تا با من هم قدم بشه... بچه ها رو از دور میبینم... تا کیهان من رو میبینه با قدمهای بلند خودش رو به من میرسونه و بغلم میکنه و میگه: روژان کجا بودی؟ هزار بار مردم و زنده شدم؟ نگفتی چه جوری جواب رزا و بابا رو بدم؟
با مهربونی میگم: شرمنده... ماشین خراب شد و بارون هم به شدت میومد نمیتونستیم کاری کنیم
کیهان: مگه کجا بودین؟
نگاهی به ماکان میندازم که با خشم منو و کیهان رو نگاه میکنه... نگامو ازش میگیرمو به کیهان میگم رفته بودیم آخر آخرای روستا
کیهان: اونجا چیکار میکردین؟
دوباره نگاهم به نگاه ماکان گره میخوره... نگرانی رو تو چشماش میبینم... هر چند عصبانی هست اما یه نگرانی هایی هم ته چشماش وجود داره... درسته خیلی اذیتم کرد... اما باید قبول کنم خیلی هم کمکم کرد... الان هم داره کمک میکنه... با گفتن اصل ماجرا هیچی درست نمیشه فقط رابطه ها خراب تر میشن... شاید در آینده رزا با کیارش ازدواج کرد دوست ندارم بین خونواده رزا با خونواده ی خودم درگیری وجود داشته باشه
کیهان: با تو هستم چرا جواب نمیدی؟
تازه به خودم میامو میگم: چی گفتی؟
کیهان: میگم اونجا چیکار میکردین؟
- هیچی بابا... ماکان میخواست بهم کلبه ی ته روستا رو نشون بده که وقتی میخواستیم برگردیم بارون گرفت... هر کار هم کردیم ماشین روشن نشد... مجبور شدیم همونجا بمونیم
کیهان: که اینطور... خیلی نگرانت بودم... من توبه کردم دیگه هیچوقت باهات مسافرت نمیام... از وقتی باهات به این روستا اومدم فقط حرص خوردم
ماهان و کیارش با تعجب به ماکان نگاه میکنند... اما ماکان تو چشماش قدردانی موج میزنه... میدونم دوست نداره برای کیارش دردسر درست کنه اما خوب هر دفعه یه مشکلی درست میکنه... حس میکنم دیگه عصبانی نیست شاید هم زیاد عصبانی نیست
به کیهان میگم: شرمنده که اذیت شدی
با لبخند نگام میکنه و منو محکم به خودش فشار میده... با این کارش چشمای ماکان پر از خشم میشه... دستاش رو مشت میکنه اما با حرف بعدی کیهان که میگه: این حرفا چیه؟؟ تو خواهر کوچولوی خودمی
ماکان دوباره آروم میشه...
ماهان و کیارش هم با خنده به طرفمون میان
کیارش: خوبه سالمی وگرنه رزا اول از همه منو به کشتن میداد
-به جای اینکه برای من نگران باشی این حرفا رو میزنی؟
کیارش: من غلط بکنم از این حرفا بزنم اصلا تو بگو من چی بگم من همون حرفو میزنم
-فعلا سرم شلوغه برو چند ساعت دیگه بیا بعد یه فکری به حالت میکنم
ماهان با خنده میگه: بچه پررو
همه مون به خنده میفتیم...ماهان به سمت ماکان برمیگرده و میگه: راستی ماکان به کدوم کلبه رفته بودین؟ ته روستا که کلبه ای نبود؟
ماکان: چرا یه دونه کلبه ته روستا ساختم... بعضی موقع برای تنوع به اونجا میرم
ماهان سری تکون میده و چیزی نمیگه... اما کیارش یه جوری به من و ماکان نگاه میکنه
ماکان:کدومتون ماشین آوردین؟
ماهان: من ماشین آوردم
ماکان: من و روژان باید یه سر به روستای بالا بزنیم سوئیچ ماشینت رو بده
ماهان: بهتر نیست بذاری واسه فردا
ماکان با جدیت میگه: نه
ماهان سوئیچ رو به سمت ماکان میگیره و میگه: نمیخوای بگی واسه ی چی میخوای به روستای بالا بری؟
ماکان به طور مختصر ماجرا رو واسه بقیه تعریف میکنه که کیهان میگه: قاسم دیگه شورش رو در آورده هر کدوم از بچه هاش رو یه جور بدبخت میکنه
ماهان: از روزی که من شناختمش همینطور بود
کیارش: بیچاره زن و بچه هاش
-همه پسراش شبیه خودش هستن؟
کیارش: فقط سلمان شبیه قاسمه... بقیه رفتارشون بهتره
کیهان به من میگه: نمیشه تو نری؟
ماکان سریع میگه: نه بهتره با من بیاد... بالاخره وقتی با سلطان صحبت میکنم نمیگه تو چرا اینقدر حرص میخوری... باید یه دلیلی داشته باشم دیگه
کیهان به نشونه ی فهمیدن سری تکون میده اما نمیدونم چرا ماهان و کیارش با تعجب به ماکان نگاه میکنند
-کیهان میتونی یه سر به شهر بزنی؟
کیهان: چرا... مگه اتفاقی افتاده؟
-راستش خیلی نگران حال رزا هستم... اگه تونستی یه سر به شهر بزن و با رزا تماس بگیر
کیهان: باشه.. پس تا تو برگردی من با ماشین خودت میرم
-مرسی... راستی از حال حمید و مادرش هم خبری بگیر
کیهان: باشه.. حتما
یه خورده دیگه حرف میزنیمو بعد من و ماکان به سمت ماشین ماهان حرکت میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماکان ماشین رو روشن میکنه و بعدش هم حرکت میکنه
ماکان: ممنون بابت اینکه چیزی به بقیه نگفتی
-اگه تکرار بشه مطمئن باش میگم... چون خیلی کمکم کردی گفتم اینجوری جبران کنم
ماکان: ببین یه خورده مهربون میشم چقدر سواستفاده میکی
-باز داری شروع میکنی؟
خنده ای میکنه و بعد کم کم اخماش میره تو همو میگه: هیچ خوشم نمیاد کیهان اونجوری بغلت کنه
-اگه خوشت نمیاد چشماتو ببند تا نبینی
با اخم میگه: اینا رو گفتم که دیگه از این کارا نکنی
-تو با من نسبتی نداری که بخوای بهم امرونهی کنی
ماکان با داد میگه: روژان با اعصاب من بازی نکن
میترسم جوابشو بدم بعد دوباره یه اتفاقی بیفته... خوب میدونم تو اینجور مواقع بدجور اذیتم میکنه... سرمو به شیشه تکیه میدمو جوابشو نمیدم... اونم با اخم ماشین رو میرونه و دیگه چیزی نمیگه... کم کم با تکونای ماشین به خواب میرم
---------------------------
&&ماکان&&
نگاهی به روژان میندازه و لبخندی رو لباش میشینه... با خودش میگه هر چقدر که تو بیداری تخس و حاضرجوابه همونقدر تو خواب آرومه آرومه... یاد امروز که میفته دیوونه میشه... تو عمرش هیچکس تا این حد بهش بی محلی نکرده بود... پدرش به همه فهمونده بود که باید بهش احترام بذارن... هیچکس جرات نداشت باهاش مخالفت کنه... با اون همه بی محلی باز هم نتونست باهاش با خشونت رفتار کنه... نمیدونه چرا اینقدر در برابر روژان کوتاه میاد... یاد نگاه کیارش میفته وقتی که در مورد کلبه حرف زده شد کیارش مشکوک بهش نگاه میکرد... زیر لب زمزمه میکنه: نکنه چیزی فهمیده باشه؟
هنوز یادشه وقتی اون بهونه مسخره رو برای کیهان آورد تا روژان رو با خودش همراه کنه چطور ماهان و کیارش با تعجب نگاش میکردن... ولی هیچکدوم از اون نگاه ها براش مهم نبودن تو اون لحظه فقط هدفش این بود که روژان رو با خودش همراه کنه... ترسش از این بود که روژان شب با کیهان تو اون ویلا تنها بمونه... باید روژان رو از کیهان دور میکرد... وقتی کیهان اون طور روژان رو بغل کرد دلش میخواد یه کتک مفصل نثارش کنه ولی وقتی کیهان به روژان گفت خواهر کوچولو یه خورده آروم شد... با همه ی اینا باز هم براش سخته که روژان با کیهان تنها باشه...
زیر لب زمزمه میکنه: امروز واقعا روز سختی بود
فکرش میره به لحظه ای که روژان از حال میره تا به درمونگاه برسه هزار بار میمیره و زنده میشه.... وقتی روژان به هوش میادو باز بهش بی محلی میکنه و با دکتر هم اونجور حرف میزنه دوست داشت دکتر رو از اون روستا پرت کنه بیرون... خیلی براش سخته روژان با بقیه با شوخی و خنده حرف بزنه ولی با خودش اون طور رسمی و سرد... برای اولین بار تو زندگیش کوتاه اومد... برای اولین بار تو زندگیش شرطی رو قبول کرد... با حسرت نگاهی به روژان میندازه... خیلی براش سخته کنارش باشه و لمسش نکنه... تو عمرش اینقدر به کسی وابسته نشده بود... فکرشو که میکنه ممکن بود سلمان چه بلایی سر روژان بیاره داغون میشه... اصلا ازدواج سوسن براش مهم نیست اما نمیدونه چرا دوست داره به روژان کمک کنه... وقتی روژان اونجور با کنجکاوی به حرفاش گوش میداد دوست داشت محکم به خودش فشارش بده... اون لحظه قیافش خیلی بانمک شده بود... دقیقا مثله دختربچه هایی که بهشون عروسک مورد علاقشون داده میشه... ناخودآگاه اون لحظه خندش میگیره
با همه ی اینا هنوز نمیدونه روژان کجای زندگیش قرار داره... تو این موضوع که روژان رو دوست داره شکی نیست اما نمیدونه روژان رو برای چی میخواد... برای یه مدت کوتاه... برای سرگرمیش... برای لذت جنسی یا شاید برای زندگی... حتی با فکر به اینکه دختری رو برای زندگیش بخواد اخماش تو هم میره... دلش نمیخواد با وارد کردن دختری به زندگیش، زندگیه خودش رو محدود کنه... مخصوصا دختری مثله روژان که به راحتی به حرفاش گوش نمیده... اگه رفتارش مثل رزا بود باز میشد یه کاری کرد... از فکرش خندش میگیره اگه شبیه رزا بود که اصلا توجهش به روژان جلب نمیشد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... مثله همیشه بعد از این همه فکر کردن به هیچ نتیجه ای نرسید
---------------------
با تکون های دستی چشمامو باز میکنم... خمیازه ای میکشمو میگم: چی شد؟ رسیدیم؟
ماکان با لبخند نگام میکنه و میگه: آره خانم خواب آلود
کش و قوسی به بدنم میدمو میگم: همه ی بدنم درد میکنه
ماکان: لابد بد خوابیدی
-بی خیال... حالا باید کجا بریم؟
ماکان: پیاده شو... باید یه خورده پیاده روی کنیم
نگاهی به آسمون میندازم.. تاریکه تاریکه... شب شده... آهی میکشمو از ماشین پیاده میشم.... ماکان هم از ماشین پیاده میشه و میگه: راه بیفت
خودش هم باهام هم قدم میشه...
ماکان با جدیت میگه: به خورده تندتر بیا... خیلی دیروقته
-میترسم دوباره پام درد بگیره
ماکان که انگار ماجرای صبح رو فراموش کرده بود میگه: آخ... اصلا یادم نبود
-مهم نیست
ماکان: بهتره زیاد تند حرکت نکنی... اگه چیزی بشه اینجا درمونگاه نداره
با تعجب میگم: پس اهالی اینجا چیکار میکنند؟
ماکان: به درمونگاه روستاهای اطراف میرن
-بیچاره ها
ماکان: تو فقط برای اهالی روستاها دل میسوزونی
-خوب زندگیشون خیلی سخته... شما اربابها آدمای خودرای و مغروری هستین
ماکان: خجالت نکش... حرفی دیگه ای ته دلت مونده بزن
یکم فکر میکنم میگم: خودخواه و لجباز و یکدنده و خسیس هم هستین
لبخندی رو لبای ماهان میادو میگه: و دیگه؟
-هوم... خشنش یادم رفته بود
ماکان: مطمئنی دیگه چیزی اون ته مهای دلت نمونده
-نه خیالت راحت... فعلا چیزی یادم نیست اگه یادم اومد بهت میگم
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی پررویی دختر
با اخم میگم: بی ادب... خجالت بکش.. من دارم حقیقت رو میگم
میخنده و چیزی نمیگه
یکم دیگه پیاده روی میکنیم که میگه همینجاست... یه خونه ی قدیمی ولی بزرگ رو بهم نشون میده... خونش از
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... میره در خونه رو میزنه و بعد از مدتی مردی در رو باز میکنه و ماکان به داخل خونه میره... ده دقیقه ای گذشته و هنوز ازش خبری نیست... حوصلم سر رفته... بعضی از اهالی روستا با بی تفاوتی و بعضی با نفرت نگاهی بهم میندازنو از کنارم عبور میکنند... همه ی نگرانی من از بابت رزاست وقتی بیادو اوضاع اینجا رو ببینه خیلی ناراحت میشه... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با صدای آشنایی به خودم میام...
سلمان: باز که این طرفا میبینمت... فکر نمیکردم دیگه گذرت به اینورا بیفته
با پوزخند میگم: جنابعالی اشتباه میکردی... باید فکرشو میکردی
سلمان: هنوز زبونت کوتاه نشده... نکنه دوباره دلت یه کتک حسابی میخواد
-مطمئنی تنهایی حریف منی... اونبار چهارتایی ریختین سرم... اونقدر مرد نبودین که یه نفر یه نفر بیاین جلو
از عصبانیت چشماش قرمز میشه... با داد میگه: دختره ی هرزه چطور جرات میکنی با من این طور حرف بزنی
اهالی روستا کم کم دارن دورمون جمع میشن
سلمان: اینبار که جنازتو واسه
همونجور که داره حرف میزنه دستشو میبره بالا که یه سیلی نثار صورتم کنه
سلمان: ارباب فرستادم اونوقت......
که یه نفر مچ دستشو میگیره و اونو به شدت به طرف خودش برمیگردونه... حرف تو دهن سلمان میمونه... هر چند حدس زدنش مشکل نبود ولی باز با دیدن ماکان جا خوردم... خیلی عصبانیه... رنگ سلمان پریده
ماکان با فریاد میگه: تو داشتی چه غلطی میکردی؟
سلمان با لکنت میگه: آقـ ـا مـ ـن.....
هنوز حرفش تموم نشده که ماکان یه سیلی محکم به صورتش میزنه... سلمان رو روی زمین پرت میشه و ماکان شروع به لگد زدنش میکنه
به سرعت خودمو به ماکان میرسونم میگم: ماکان تو رو خدا تمومش کن... الان میکشیش
با خشم نگاهی به من میندازه... بازوم رو میگیره و با داد میگه: فقط کافیه یه بار دیگه ببینم با روژان چنین برخوردی کردی اونوقت دیگه زندت نمیذارم شیرفهم شد
سلمان که از شدت درد ناله میکنه سری تکون میده
قیافه ی ماکان خیلی ترسناک شده با داد میگه نشنیدم
سلمان به سختی میگه: بله آقا
یه لگد دیگه به سلمان میزنه و بعد منو با خودش میکشه و از جمعیتی که دورمون جمع شده بود خارج میکنه
ماکان با عصبانیت میگه: پسره ی عوضی
آهی میکشمو هیچی نمیگم
با خشم بهم نگاه میکنه و میگه: نباید جلومو میگرفتی؟ چند بار باید اینو بهت بگم تا بفهمی
با ناراحتی میگم: با کتک کاری چیزی درست نمیشه
ماکان: حداقل دیگه جرات نمیکنند همچین غلطای اضافی کنند باز بگو رفتارت درست نیست
-من هنوز هم رو حرفم هستم رفتارتون درست نیست
با عصبانیت بازومو میکشه و منو به یه جای خلوت میکشونه و با داد میگه: اگه جرات داری باز منو رسمی صدا کن... اونوقت من میدونم و تو... گفتم حد و مرز رو رعایت میکنم... تو هم مثله گذشته باش... ولی باز تو با اعصابم بازی میکنی
نمیدونم چی بگم... از رفتاراش راضی نیستم... اما خداییش خیلی نامردیه بخوام باهاش اینطور برخورد کنم... امروز خیلی کمکم کرد... کلا این چند روز هر چقدر اذیتم کرد دوبرابرش بهم کمک کرد... منو به درمونگاه رسوند... در برابر سلمان ازم دفاع کرد... تو جنگل بهم کمک کرد... بخاطر من اینجا مونده وگرنه خودش میتونه با اسب برگرده... واقعا نمیدونم چطور برخورد کنم... سعی میکنم یکم لحنمو نرمتر کنم ولی باز باید مراقب باشم... وقتی اونو منتظر میبینم میگم: به شرطی که از حد و مرزی که برات تعیین کردم رد نشی
ماکان خنده ای میکنه و میگه: باشه خانم کوچولو
بعد دستشو دور شونم حلقه میکنه
-تو که باز.......
میپره وسط حرفمو میگه: این یکی جز حد و مرزا نیست
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو هیچی نمیگم میدونم حرف زدن باهاش فایده ای نداره... لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نمیخوای در مورد قادر بپرسی؟
با شوق میگم: فهمیدی کیه؟
ماکان با لحن خاصی میگه: همینجوری مجانی که نمیشه بهت بگم
با اخم میگم: منظورت چیه؟
ماکان: اول بگو ببینم چه مدت باهام میمونی
باز شروع میکنم دستشو از دور شونه هام بردارمو میگم: تو آدم نمیشی برو اونور
با ناامیدی میگه: خیلی خب بابا... آروم باش... از روستای بالاست... ارباب اونجا رو میشناسم
با ذوق و شوق به حرفش گوش میدم وقتی قیافمو میبینه خندش میگیره و ادامه میده: سلطان که ارباب روستای بالاست دوست صمیمی پدرم بوده... پسرش هم با من و ماهان دوسته... یه سر به روستای بالا بزنم همه چیز حله
با خنده میگم: یعنی سوسن دیگه با قادر ازدواج نمیکنه
با مهربونی نگام میکنه و میگه: نه... خیالت راحت شد؟
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم:اوهوم... کی به اون روستا میری؟
ماکان: وقتی ماشینم آماده بشه... تو هم باید باهام بیای
با اخم نگاش میکنمو میگم: من دیگه بیام چیکار کنم؟
ماکان: مثلا دارم برای جنابعالی میرما... تنها اون همه راه رو برم چیکار کنم؟
-ولی.......
ماکان: رو حرف من حرف نزن... من تنها جایی نمیرم تو هم باید باهام بیای
به ناچار قبول میکنم و میگم: مسیرش خیلی طولانیه؟
ماکان: رفت و برگشتش یه شبانه روز طول میکشه... اگه امروز ماشین آماده بشه اول میریم یه خبر از سلامتیمون به ماهان و کیارش و کیهان میدیم بعد به سمت روستا حرکت میکنیم
-ممکنه خودشون زودتر برسن
ماکان: اونوقت با ماشین ماهان میریم چون اگه بیان با ماشین ماهان میان بعد وقتی ماشین من درست شد اونا با همون برمیگردن
سری تکون میدمو میگم: هنوز یه خورده نگرانم
ماکان: نگران چیزی نباش همه چیز حل میشه... تو گرسنه نیستی؟
-آخ گفتی دارم از گرسنگی میمیرم
ماکان: غذا چی میخوری؟
-هر چیزی به جز فحش و کتک
خنده ای میکنه و میگه: بهتره بریم خونه ی مباشرم... هم یه خورده استراحت میکنیم... هم یه چیزی میخوریم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
--------------------
وقتی به خونه ی مباشر میرسیم کلی به منو ماکان احترام میذارن... هر چند من عقیده دارم این احترام که ناشی از ترسه هیچ ارزشی نداره... ولی نمیشه کاری کرد... ماکان همیشه کاره خودش رو میکنه... بعد از کلی استراحت کردن مباشر خبر میده ماهان و کیارش و کیهان به روستا رسیدن ولی خبری از تعمیرکار نشده... من از مباشر و زنش تشکر میکنم اما ماکان فقط سری تکون میده و از خونه خارج میشه... بعد از خداحافظی من هم از خونه خارج میشم که ماکان رو منتظر خودم میبینم به طرف من میادو با اخم میگه: چرا این همه معطل میکنی؟
چشم غره ای بهش میرمو میگم: یه تشکر میکردی بد نبود
ماکان: اونا وظیفشون رو انجام دادن... راه بیفت بچه ها منتظرمون هستن
اینو میگه با سرعت حرکت میکنه... از این همه غرورش حرصم میگیره... اما جوابی هم براش ندارم... البته دارم ولی میدونم اون توجه ای به این حرفام نداره... پشت سرش حرکت میکنم که قدماشو آهسته میکنه تا با من هم قدم بشه... بچه ها رو از دور میبینم... تا کیهان من رو میبینه با قدمهای بلند خودش رو به من میرسونه و بغلم میکنه و میگه: روژان کجا بودی؟ هزار بار مردم و زنده شدم؟ نگفتی چه جوری جواب رزا و بابا رو بدم؟
با مهربونی میگم: شرمنده... ماشین خراب شد و بارون هم به شدت میومد نمیتونستیم کاری کنیم
کیهان: مگه کجا بودین؟
نگاهی به ماکان میندازم که با خشم منو و کیهان رو نگاه میکنه... نگامو ازش میگیرمو به کیهان میگم رفته بودیم آخر آخرای روستا
کیهان: اونجا چیکار میکردین؟
دوباره نگاهم به نگاه ماکان گره میخوره... نگرانی رو تو چشماش میبینم... هر چند عصبانی هست اما یه نگرانی هایی هم ته چشماش وجود داره... درسته خیلی اذیتم کرد... اما باید قبول کنم خیلی هم کمکم کرد... الان هم داره کمک میکنه... با گفتن اصل ماجرا هیچی درست نمیشه فقط رابطه ها خراب تر میشن... شاید در آینده رزا با کیارش ازدواج کرد دوست ندارم بین خونواده رزا با خونواده ی خودم درگیری وجود داشته باشه
کیهان: با تو هستم چرا جواب نمیدی؟
تازه به خودم میامو میگم: چی گفتی؟
کیهان: میگم اونجا چیکار میکردین؟
- هیچی بابا... ماکان میخواست بهم کلبه ی ته روستا رو نشون بده که وقتی میخواستیم برگردیم بارون گرفت... هر کار هم کردیم ماشین روشن نشد... مجبور شدیم همونجا بمونیم
کیهان: که اینطور... خیلی نگرانت بودم... من توبه کردم دیگه هیچوقت باهات مسافرت نمیام... از وقتی باهات به این روستا اومدم فقط حرص خوردم
ماهان و کیارش با تعجب به ماکان نگاه میکنند... اما ماکان تو چشماش قدردانی موج میزنه... میدونم دوست نداره برای کیارش دردسر درست کنه اما خوب هر دفعه یه مشکلی درست میکنه... حس میکنم دیگه عصبانی نیست شاید هم زیاد عصبانی نیست
به کیهان میگم: شرمنده که اذیت شدی
با لبخند نگام میکنه و منو محکم به خودش فشار میده... با این کارش چشمای ماکان پر از خشم میشه... دستاش رو مشت میکنه اما با حرف بعدی کیهان که میگه: این حرفا چیه؟؟ تو خواهر کوچولوی خودمی
ماکان دوباره آروم میشه...
ماهان و کیارش هم با خنده به طرفمون میان
کیارش: خوبه سالمی وگرنه رزا اول از همه منو به کشتن میداد
-به جای اینکه برای من نگران باشی این حرفا رو میزنی؟
کیارش: من غلط بکنم از این حرفا بزنم اصلا تو بگو من چی بگم من همون حرفو میزنم
-فعلا سرم شلوغه برو چند ساعت دیگه بیا بعد یه فکری به حالت میکنم
ماهان با خنده میگه: بچه پررو
همه مون به خنده میفتیم...ماهان به سمت ماکان برمیگرده و میگه: راستی ماکان به کدوم کلبه رفته بودین؟ ته روستا که کلبه ای نبود؟
ماکان: چرا یه دونه کلبه ته روستا ساختم... بعضی موقع برای تنوع به اونجا میرم
ماهان سری تکون میده و چیزی نمیگه... اما کیارش یه جوری به من و ماکان نگاه میکنه
ماکان:کدومتون ماشین آوردین؟
ماهان: من ماشین آوردم
ماکان: من و روژان باید یه سر به روستای بالا بزنیم سوئیچ ماشینت رو بده
ماهان: بهتر نیست بذاری واسه فردا
ماکان با جدیت میگه: نه
ماهان سوئیچ رو به سمت ماکان میگیره و میگه: نمیخوای بگی واسه ی چی میخوای به روستای بالا بری؟
ماکان به طور مختصر ماجرا رو واسه بقیه تعریف میکنه که کیهان میگه: قاسم دیگه شورش رو در آورده هر کدوم از بچه هاش رو یه جور بدبخت میکنه
ماهان: از روزی که من شناختمش همینطور بود
کیارش: بیچاره زن و بچه هاش
-همه پسراش شبیه خودش هستن؟
کیارش: فقط سلمان شبیه قاسمه... بقیه رفتارشون بهتره
کیهان به من میگه: نمیشه تو نری؟
ماکان سریع میگه: نه بهتره با من بیاد... بالاخره وقتی با سلطان صحبت میکنم نمیگه تو چرا اینقدر حرص میخوری... باید یه دلیلی داشته باشم دیگه
کیهان به نشونه ی فهمیدن سری تکون میده اما نمیدونم چرا ماهان و کیارش با تعجب به ماکان نگاه میکنند
-کیهان میتونی یه سر به شهر بزنی؟
کیهان: چرا... مگه اتفاقی افتاده؟
-راستش خیلی نگران حال رزا هستم... اگه تونستی یه سر به شهر بزن و با رزا تماس بگیر
کیهان: باشه.. پس تا تو برگردی من با ماشین خودت میرم
-مرسی... راستی از حال حمید و مادرش هم خبری بگیر
کیهان: باشه.. حتما
یه خورده دیگه حرف میزنیمو بعد من و ماکان به سمت ماشین ماهان حرکت میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماکان ماشین رو روشن میکنه و بعدش هم حرکت میکنه
ماکان: ممنون بابت اینکه چیزی به بقیه نگفتی
-اگه تکرار بشه مطمئن باش میگم... چون خیلی کمکم کردی گفتم اینجوری جبران کنم
ماکان: ببین یه خورده مهربون میشم چقدر سواستفاده میکی
-باز داری شروع میکنی؟
خنده ای میکنه و بعد کم کم اخماش میره تو همو میگه: هیچ خوشم نمیاد کیهان اونجوری بغلت کنه
-اگه خوشت نمیاد چشماتو ببند تا نبینی
با اخم میگه: اینا رو گفتم که دیگه از این کارا نکنی
-تو با من نسبتی نداری که بخوای بهم امرونهی کنی
ماکان با داد میگه: روژان با اعصاب من بازی نکن
میترسم جوابشو بدم بعد دوباره یه اتفاقی بیفته... خوب میدونم تو اینجور مواقع بدجور اذیتم میکنه... سرمو به شیشه تکیه میدمو جوابشو نمیدم... اونم با اخم ماشین رو میرونه و دیگه چیزی نمیگه... کم کم با تکونای ماشین به خواب میرم
---------------------------
&&ماکان&&
نگاهی به روژان میندازه و لبخندی رو لباش میشینه... با خودش میگه هر چقدر که تو بیداری تخس و حاضرجوابه همونقدر تو خواب آرومه آرومه... یاد امروز که میفته دیوونه میشه... تو عمرش هیچکس تا این حد بهش بی محلی نکرده بود... پدرش به همه فهمونده بود که باید بهش احترام بذارن... هیچکس جرات نداشت باهاش مخالفت کنه... با اون همه بی محلی باز هم نتونست باهاش با خشونت رفتار کنه... نمیدونه چرا اینقدر در برابر روژان کوتاه میاد... یاد نگاه کیارش میفته وقتی که در مورد کلبه حرف زده شد کیارش مشکوک بهش نگاه میکرد... زیر لب زمزمه میکنه: نکنه چیزی فهمیده باشه؟
هنوز یادشه وقتی اون بهونه مسخره رو برای کیهان آورد تا روژان رو با خودش همراه کنه چطور ماهان و کیارش با تعجب نگاش میکردن... ولی هیچکدوم از اون نگاه ها براش مهم نبودن تو اون لحظه فقط هدفش این بود که روژان رو با خودش همراه کنه... ترسش از این بود که روژان شب با کیهان تو اون ویلا تنها بمونه... باید روژان رو از کیهان دور میکرد... وقتی کیهان اون طور روژان رو بغل کرد دلش میخواد یه کتک مفصل نثارش کنه ولی وقتی کیهان به روژان گفت خواهر کوچولو یه خورده آروم شد... با همه ی اینا باز هم براش سخته که روژان با کیهان تنها باشه...
زیر لب زمزمه میکنه: امروز واقعا روز سختی بود
فکرش میره به لحظه ای که روژان از حال میره تا به درمونگاه برسه هزار بار میمیره و زنده میشه.... وقتی روژان به هوش میادو باز بهش بی محلی میکنه و با دکتر هم اونجور حرف میزنه دوست داشت دکتر رو از اون روستا پرت کنه بیرون... خیلی براش سخته روژان با بقیه با شوخی و خنده حرف بزنه ولی با خودش اون طور رسمی و سرد... برای اولین بار تو زندگیش کوتاه اومد... برای اولین بار تو زندگیش شرطی رو قبول کرد... با حسرت نگاهی به روژان میندازه... خیلی براش سخته کنارش باشه و لمسش نکنه... تو عمرش اینقدر به کسی وابسته نشده بود... فکرشو که میکنه ممکن بود سلمان چه بلایی سر روژان بیاره داغون میشه... اصلا ازدواج سوسن براش مهم نیست اما نمیدونه چرا دوست داره به روژان کمک کنه... وقتی روژان اونجور با کنجکاوی به حرفاش گوش میداد دوست داشت محکم به خودش فشارش بده... اون لحظه قیافش خیلی بانمک شده بود... دقیقا مثله دختربچه هایی که بهشون عروسک مورد علاقشون داده میشه... ناخودآگاه اون لحظه خندش میگیره
با همه ی اینا هنوز نمیدونه روژان کجای زندگیش قرار داره... تو این موضوع که روژان رو دوست داره شکی نیست اما نمیدونه روژان رو برای چی میخواد... برای یه مدت کوتاه... برای سرگرمیش... برای لذت جنسی یا شاید برای زندگی... حتی با فکر به اینکه دختری رو برای زندگیش بخواد اخماش تو هم میره... دلش نمیخواد با وارد کردن دختری به زندگیش، زندگیه خودش رو محدود کنه... مخصوصا دختری مثله روژان که به راحتی به حرفاش گوش نمیده... اگه رفتارش مثل رزا بود باز میشد یه کاری کرد... از فکرش خندش میگیره اگه شبیه رزا بود که اصلا توجهش به روژان جلب نمیشد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... مثله همیشه بعد از این همه فکر کردن به هیچ نتیجه ای نرسید
---------------------
با تکون های دستی چشمامو باز میکنم... خمیازه ای میکشمو میگم: چی شد؟ رسیدیم؟
ماکان با لبخند نگام میکنه و میگه: آره خانم خواب آلود
کش و قوسی به بدنم میدمو میگم: همه ی بدنم درد میکنه
ماکان: لابد بد خوابیدی
-بی خیال... حالا باید کجا بریم؟
ماکان: پیاده شو... باید یه خورده پیاده روی کنیم
نگاهی به آسمون میندازم.. تاریکه تاریکه... شب شده... آهی میکشمو از ماشین پیاده میشم.... ماکان هم از ماشین پیاده میشه و میگه: راه بیفت
خودش هم باهام هم قدم میشه...
ماکان با جدیت میگه: به خورده تندتر بیا... خیلی دیروقته
-میترسم دوباره پام درد بگیره
ماکان که انگار ماجرای صبح رو فراموش کرده بود میگه: آخ... اصلا یادم نبود
-مهم نیست
ماکان: بهتره زیاد تند حرکت نکنی... اگه چیزی بشه اینجا درمونگاه نداره
با تعجب میگم: پس اهالی اینجا چیکار میکنند؟
ماکان: به درمونگاه روستاهای اطراف میرن
-بیچاره ها
ماکان: تو فقط برای اهالی روستاها دل میسوزونی
-خوب زندگیشون خیلی سخته... شما اربابها آدمای خودرای و مغروری هستین
ماکان: خجالت نکش... حرفی دیگه ای ته دلت مونده بزن
یکم فکر میکنم میگم: خودخواه و لجباز و یکدنده و خسیس هم هستین
لبخندی رو لبای ماهان میادو میگه: و دیگه؟
-هوم... خشنش یادم رفته بود
ماکان: مطمئنی دیگه چیزی اون ته مهای دلت نمونده
-نه خیالت راحت... فعلا چیزی یادم نیست اگه یادم اومد بهت میگم
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی پررویی دختر
با اخم میگم: بی ادب... خجالت بکش.. من دارم حقیقت رو میگم
میخنده و چیزی نمیگه
یکم دیگه پیاده روی میکنیم که میگه همینجاست... یه خونه ی قدیمی ولی بزرگ رو بهم نشون میده... خونش از