۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۵:۱۶ عصر
ماکان زیر بازوم رو میگیره و با ناراحتی میگه: امروز خودت رو به کشتن میدی
میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و محکم تر میگیره
ماکان: بهتره مقاومت نکنی... همین که تا الان از پا نیفتادی خیلیه
دیگه مقاومت نمیکنم... نه حوصلشو دارم نه توانشو... هر لحظه به جمعیت نزدیک تر میشیم... یه نفر خودش رو روی خاک انداخته و گریه میکنه... بیشتر که دقت میکنم
میبینم خواهرمه... مردم با تاسف به خواهرم نگاه میکنند... کیارش سعی داره رزا رو بلند کنه اما رزا اجازه نمیده... با کمک ماکان به کنار خواهرم میرسم... مردم
با نفرت نگام میکنند اما از ترس ماکان چیزی بهم نمیگن... چشمم به عمه ی رزا میفته یه پوزخند مسخره رو لبشه... هیچ آثار ناراحتی تو چهرش نمیبینم... با صدای رزا
به خودم میام
رزا با داد میگه: مامان مگه نگفتی زود بیام... من که اومدم پس چرا از تو خبری نیست... مگه قول ندادی همه ی دلتنگیها رو برام جبران کنی
-رزا؟
رزا با چشمای اشکی به سمت من برمیگرده و از جاش بلند میشه وخودش رو تو بغل من میندازه... ماکان دستمو ول میکنه و با ناراحتی کنار کیارش میره
رزا: آجی دیدی برای بار دوم بی مادر شدم
با هق هق میگم: رزایی.........
میپره وسط حرفمو میگه: روژان مامانم واسه همیشه رفت... واسه همیشه ی همیشه بی مادر شدم....
با گریه میگه: دلم هوای آغوشش رو کرده... دلم هوای نوازشاشو کرده... دلم میخواد مثله همون چند روز موهامو ببافه و بگه رزا تو خوشگلترین دختر دنیایی... روژان
من مامانمو میخوام...
هیچ جوری نمیتونم دلداریش بدم... با هر حرف رزا دلم آتیش میگیره... اشک تو چشمای کیارش جمع میشه... نگام با قاسم میفته که با اخم نگام میکنه...
رزا: روژان چرا اینجوری شد؟ آخه چرا آجی.... من که به قولم عمل کردم پس چرا مامان بد قولی کرد
--------------------------
اونقدر تو بغل من گریه و زاری میکنه که از حال میره... کیارش به طرف ما میادو رزا رو تو بغلش میگیره... از زمین بلند میکنه و به سمت ماشینش میبره... با بی حالی
نگاش میکنم... هیچ کاری نمیکنم... ماکان با قدم های بلند خودشو بهم میرسونه و دستمو میگیره و با خودش میکشه.. اهالی روستا بدجور نگامون میکنند... اما برام مهم
نیست... هر لحظه از اهالی روستا دورتر میشیم.. با صدای ماکان خودم رو کنار ماشین میبینم...
ماکان: سوار شو
اصلا متوجه نشدم کی به ماشین رسیدیم... کیارش به ما نزدیک میشه و با دیدن حال من با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان دیگه چش شده؟
ماکان با ناراحتی میگه: از وقتی شنیده بدجور بی تابی میکنه
کیارش آهی میکشه و هیچی نمیگه
ماکان: الان میخوای کجا بری؟
کیارش با ناراحتی میگه: میرم درمانگاه... حس میکنم رزا فشارش افتاده
ماکان دستمو ول میکنه تا در ماشین رو باز کنه که از شدت ضعف چیزی نمونده بود که نقش زمین بشم... ماکان که میبنه حالم خوب نیست بازوهامو میگیره و با ملایمت کمکم
میکنه تا سوار شم
ماکان: فکر کنم روژان هم بدجور ضعف کرده... یه بار از حال رفته.... الان هم که به زحمت میتونه رو پاش واسته
کیارش با ناراحتی میگه: زودتر به درمونگاه برسونش من هم رزا رو میارم
ماکان سری تکون میده و سوار ماشین میشه... ماشین رو روشن میکنه و به سرعت به سمت بیمارستان میرونه... کم کم چشمام بسته میشنو دیگه هیچی نمیفهمم
چشمامو باز میکنم... رو تخت درمونگاه هستم... یه سرم هم به دستم وصله.. کسی تو اتاق نیست
صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: مطمئنی؟
دکتر: آره بابا
ماکان: نفهمیدی موضوع چی بود؟
دکتر: نه... فقط میتونم بگم خیلی کتک خورده بود... همه ی بدنش کبود بود
ماکان: این جور که تو میگی قتل عمد میشه
دکتر: لعنتی ها هر چقدر گفتم با اون ضربه ای که به سرش خورده باید به شهر ببرنش قبول نمیکردن.... وقتی دیدن مرخصش نمیکنم بهم گفتن باشه میبریمش شهر
ماکان: بردنش؟
دکتر: نه
ماکان: نفهمیدی کی تموم کرد؟
دکتر: دیشب... وقتی گفتم چرا به شهر نبردینش گفتن تاریک بود خواستیم صبح حرکت کنیم
ماکان: به جز خودش دقیقا چه کسایی همراهش بودن؟
دکتر: خواهر و شوهر خواهرش هم بودن
ماکان: یادت هست کی آوردنش؟
دکتر: دیروز بعد از ظهر... فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشن
ماکان: از بس ساده لوحی... از این آدم هر کاری برمیاد
دکتر: حالش خیلی خراب بود... مطمننا به شهر هم نمیرسید... به احتمال 80 درصد اگه به سمت شهر هم میرفتن توی راه تموم میکرد
ماکان: نگفتن چه جوری اون ضربه به سرش وارد شده
دکتر: میگن حواسش نبود از پله ها افتاده... وقتی گفتم این کبودی ها چیه؟ اون لعنتی گفت واسه دعوای چند روز قبلشه... انگار با بچه طرفن
ماکان: دخترش همراهشون نبود
دکتر: نه ندیدمش
ماکان: باید یه پرس و جویی کنم ببینم موضوع از چه قرار بوده
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد
قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره
----------------------------------
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد
قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... همینجور که دارم با خودم
کلنجار میرم صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: روژان بالاخره به هوش اومدی؟
نگاهی متعجب بهش میندازمو میگم: مگه بیهوش بودم
ماکان سری تکون میده و میگه: از بس گریه و زاری کردی از حال رفتی
دیگه چیزی نمیگم... ماکان رو صندلی کنار تخت میشینه که یاد رزا میفتم
-خواهرم کجاست؟
ماکان: از اونجایی که اتاقای اینجا همه یه تخت دارن... خواهرت تو اون یکی اتاقه
-حالش خوبه؟
ماکان: یه بار بهشو اومد از بس بیتابی کرد دکتر یه آرامبخش بهش زد... الان خوابه
-نمیشه پیش خواهرم برم؟
ماکان: نه... تا سرمت تموم نشه اجازه نمیدم بری
آهی میکشمو میگم: ماکان نفهمیدی ثریا چه جوری فوت شد؟
یکم رنگش میپره اما سعی میکنه خونسرد باشه
ماکان: نه هنوز... از اونوقت تا حالا درمونگاهم از کجا باید میفهمیدم؟
میدونم حرفای دکتر بی ربط با ثریا نیست اما اینم میدونم که از زیر زبون ماکان نمیتونم حرف بکشم... فکری تو ذهنم جرقه میزنه... تصمیم میگیرم عملیش کنم... باید
بگم از همه چیز خبر دارم... اینجوری از همه چیز مطمئن میشم
-ماکان بیخودی برام نمایش بازی نکن... من خیلی وقته بهوش اومدم
رنگش میپره و میگه: چی واسه خودت میگی؟
-من همه ی حرفاتو با دکتر شنیدم
ماکان با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان هنوز چیزی معلوم نیست
پس حدسم درست بود... آه از نهادم بلند میشه... ماکان تو اتاق قدم میزنه و میگه: تو این مورد نمیشه زود قضاوت کرد
خیلی سعی میکنم آروم باشم... خیلی... دوباره اشک اشک تو چشام جمع میشه...هم من، هم ماکان میدونیم موضوع از چه قراره... ولی نمیدونم چرا هیچکدوم دوست نداریم
باور کنیم
ماکان: بهتره به رزا چیزی نگی
آهی میکشمو با بغض میگم: مگه دیوونه ام
ماکان که صدای بغض آلود من رو میشنوه سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه... با دیدن اشکام میگه: روژان مثله همیشه باش... چرا اینقدر از خودت ضعف نشون میدی
با لبخند تلخی میگم: من اشک رو نشونه ی ضعفم نمیدونم... گریه آرومم میکنه
ماکان: وقتی سرمت تموم شد تو هم با خواهرت برو ویلا... با اون آرامبخشی که بهش تزریق شده... فکر نکنم حالا حالاها بیدار شه
-حرفشم نزن... من تا نفهمم چی شده هیچ جایی نمیرم
ماکان با اخم میگه: روژان تو حالت زیاد خوب نیست
با اخم میگم: اتفاقا حال من خوبه خوبه... من فقط یه خورده ضعف کرده بودم که اونم با این سرم رفع شد
ماکان: روژان... روژان... روژان.... چرا اینقدر کلافم میکنی؟
-تحمل بی خبری رو ندارم... باید بمونم
ماکان: بعضی موقع دوست دارم از دست تو سرمو بکوبم به دیوار
با شیطنت میگم: خوب مشکلش کجاست... این کارو با کمال میل انجام بده
ماکان با دهن باز نگام میکنه و میگه: روژان تو که تا چند دقیقه ی پیش رو به موت بودی الان داری مسخره بازی در میاری
با شیطنت ادامه میدم: خجالت بکش... مگه دلقکم... اه... اه... مردم عجب بی تربیتایی شدن... به یه خانم متشخص همه چیز تموم توهین میکنند
ماکان: روژان نکنه دیوونه شدی؟
-یعنی میخوای بگی همنشینی با تو در من اثر کرده... ولی فکر نکنم دیوونگی مرض مسری ای باشه
ماکان: تو دیگه کی هستی... تو این شرایط هم.......
میپرم وسط حرفشو با یه لبخند غمگین میگم: خواهرم بهم نیاز داره... با اشک ریختن من بیشتر داغون میشه
آهی میکشمو ادامه میدم: بعضی موقع آدما باید از خودشون بگذرن تا بتونند اطرافیانشون رو حفظ کنند... من هم ترجیح میدم سرپوشی رو احساسات خودم بذارم
ماکان: روژان با دخترای زیادی رو به رو شدم ولی مثله تو توی این دنیا ندیدم... دنیات مثله دنیای بچه ها پاکه پاکه
دستشو میاره جلوی صورتمو گونمو نوازش میکنه... با دست آزادم محکم به دستش میکوبم که با لبخند میگه: خانم کوچولوی سرکش
دستشو عقب میکشه و من با اخم میگم: باز بهت رو دادم پررو شدی
با صدای بلند میخنده و میگه: از این تقلاها و درجا زدنات هم خوشم میاد
با عصبانیت میگم: وقتی کارامون اینجا تموم شد واسه همیشه از این روستا میرم وقتی مادر رزا نباشه پس دلیلی واسه اومدن به روستا نداریم
ماکان با خونسردی میگه: بالاخره که به خواهرت باید سر بزنی
آه از نهادم بلند میشه
ماکان ادامه میده: اینو یادت باشه تا آخر عمرت از دستم خلاصی نداری... بهتره الان به این موضوع ها فکر نکنی
با عصبانیت نگاش میکنم که کیارش با موهای بهم ریخته وارد اتاق میشه و میگه: چی شد ماکان... روژان بهوش آم.......
با دیدن چشمای باز من میگه: بهوش اومدی؟
سری تکون میدمو میگم: رزا خوبه؟
با لحن غمگینی میگه: میبینی روژان بعد از اینکه این همه صبر کردم الان عشقم رو اینجوری میبینم... داغون... شکسته... ناراحت... گریون
آهی میکشمو میگم: ناراحت نباش کیارش... همه چیز درست میشه
کیارش: امیدوارم... سرمت هم تموم شده برم دکتر رو صدا کنم
ماکان: نمیخواد... خودم سرم رو در میارم
کیارش: اما...
هنوز حرف کیارش تموم نشده که ماکان سوزن سرم رو از دستم خارج میکنه
ماکان: کیارش تو و رزا برگردین ویلا... من و روژان چند جایی کار داریم
کیارش با کنجکاوی میگه: تو و روژان چه کار مشترکی میتونید داشته باشین؟
ماکان: مربوط به ثریاست... دکتر یه چیزایی گفت که فکرم رو بهش مشغول کرده... روژان هم اون حرفا رو شنیده و الان هر چی میگم برگرد ویلا گوش نمیکنه
کیارش: دکتر چی میگفت؟
ماکان همه ی حرفای دکتر رو به کیارش منتقل میکنه
کیارش با اخم میگه: با این حرفایی که تو زدی دیگه شکی نمیمونه
ماکان: ترجیح میدم مطمئن بشم
میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و محکم تر میگیره
ماکان: بهتره مقاومت نکنی... همین که تا الان از پا نیفتادی خیلیه
دیگه مقاومت نمیکنم... نه حوصلشو دارم نه توانشو... هر لحظه به جمعیت نزدیک تر میشیم... یه نفر خودش رو روی خاک انداخته و گریه میکنه... بیشتر که دقت میکنم
میبینم خواهرمه... مردم با تاسف به خواهرم نگاه میکنند... کیارش سعی داره رزا رو بلند کنه اما رزا اجازه نمیده... با کمک ماکان به کنار خواهرم میرسم... مردم
با نفرت نگام میکنند اما از ترس ماکان چیزی بهم نمیگن... چشمم به عمه ی رزا میفته یه پوزخند مسخره رو لبشه... هیچ آثار ناراحتی تو چهرش نمیبینم... با صدای رزا
به خودم میام
رزا با داد میگه: مامان مگه نگفتی زود بیام... من که اومدم پس چرا از تو خبری نیست... مگه قول ندادی همه ی دلتنگیها رو برام جبران کنی
-رزا؟
رزا با چشمای اشکی به سمت من برمیگرده و از جاش بلند میشه وخودش رو تو بغل من میندازه... ماکان دستمو ول میکنه و با ناراحتی کنار کیارش میره
رزا: آجی دیدی برای بار دوم بی مادر شدم
با هق هق میگم: رزایی.........
میپره وسط حرفمو میگه: روژان مامانم واسه همیشه رفت... واسه همیشه ی همیشه بی مادر شدم....
با گریه میگه: دلم هوای آغوشش رو کرده... دلم هوای نوازشاشو کرده... دلم میخواد مثله همون چند روز موهامو ببافه و بگه رزا تو خوشگلترین دختر دنیایی... روژان
من مامانمو میخوام...
هیچ جوری نمیتونم دلداریش بدم... با هر حرف رزا دلم آتیش میگیره... اشک تو چشمای کیارش جمع میشه... نگام با قاسم میفته که با اخم نگام میکنه...
رزا: روژان چرا اینجوری شد؟ آخه چرا آجی.... من که به قولم عمل کردم پس چرا مامان بد قولی کرد
--------------------------
اونقدر تو بغل من گریه و زاری میکنه که از حال میره... کیارش به طرف ما میادو رزا رو تو بغلش میگیره... از زمین بلند میکنه و به سمت ماشینش میبره... با بی حالی
نگاش میکنم... هیچ کاری نمیکنم... ماکان با قدم های بلند خودشو بهم میرسونه و دستمو میگیره و با خودش میکشه.. اهالی روستا بدجور نگامون میکنند... اما برام مهم
نیست... هر لحظه از اهالی روستا دورتر میشیم.. با صدای ماکان خودم رو کنار ماشین میبینم...
ماکان: سوار شو
اصلا متوجه نشدم کی به ماشین رسیدیم... کیارش به ما نزدیک میشه و با دیدن حال من با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان دیگه چش شده؟
ماکان با ناراحتی میگه: از وقتی شنیده بدجور بی تابی میکنه
کیارش آهی میکشه و هیچی نمیگه
ماکان: الان میخوای کجا بری؟
کیارش با ناراحتی میگه: میرم درمانگاه... حس میکنم رزا فشارش افتاده
ماکان دستمو ول میکنه تا در ماشین رو باز کنه که از شدت ضعف چیزی نمونده بود که نقش زمین بشم... ماکان که میبنه حالم خوب نیست بازوهامو میگیره و با ملایمت کمکم
میکنه تا سوار شم
ماکان: فکر کنم روژان هم بدجور ضعف کرده... یه بار از حال رفته.... الان هم که به زحمت میتونه رو پاش واسته
کیارش با ناراحتی میگه: زودتر به درمونگاه برسونش من هم رزا رو میارم
ماکان سری تکون میده و سوار ماشین میشه... ماشین رو روشن میکنه و به سرعت به سمت بیمارستان میرونه... کم کم چشمام بسته میشنو دیگه هیچی نمیفهمم
چشمامو باز میکنم... رو تخت درمونگاه هستم... یه سرم هم به دستم وصله.. کسی تو اتاق نیست
صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: مطمئنی؟
دکتر: آره بابا
ماکان: نفهمیدی موضوع چی بود؟
دکتر: نه... فقط میتونم بگم خیلی کتک خورده بود... همه ی بدنش کبود بود
ماکان: این جور که تو میگی قتل عمد میشه
دکتر: لعنتی ها هر چقدر گفتم با اون ضربه ای که به سرش خورده باید به شهر ببرنش قبول نمیکردن.... وقتی دیدن مرخصش نمیکنم بهم گفتن باشه میبریمش شهر
ماکان: بردنش؟
دکتر: نه
ماکان: نفهمیدی کی تموم کرد؟
دکتر: دیشب... وقتی گفتم چرا به شهر نبردینش گفتن تاریک بود خواستیم صبح حرکت کنیم
ماکان: به جز خودش دقیقا چه کسایی همراهش بودن؟
دکتر: خواهر و شوهر خواهرش هم بودن
ماکان: یادت هست کی آوردنش؟
دکتر: دیروز بعد از ظهر... فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشن
ماکان: از بس ساده لوحی... از این آدم هر کاری برمیاد
دکتر: حالش خیلی خراب بود... مطمننا به شهر هم نمیرسید... به احتمال 80 درصد اگه به سمت شهر هم میرفتن توی راه تموم میکرد
ماکان: نگفتن چه جوری اون ضربه به سرش وارد شده
دکتر: میگن حواسش نبود از پله ها افتاده... وقتی گفتم این کبودی ها چیه؟ اون لعنتی گفت واسه دعوای چند روز قبلشه... انگار با بچه طرفن
ماکان: دخترش همراهشون نبود
دکتر: نه ندیدمش
ماکان: باید یه پرس و جویی کنم ببینم موضوع از چه قرار بوده
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد
قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره
----------------------------------
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد
قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... همینجور که دارم با خودم
کلنجار میرم صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: روژان بالاخره به هوش اومدی؟
نگاهی متعجب بهش میندازمو میگم: مگه بیهوش بودم
ماکان سری تکون میده و میگه: از بس گریه و زاری کردی از حال رفتی
دیگه چیزی نمیگم... ماکان رو صندلی کنار تخت میشینه که یاد رزا میفتم
-خواهرم کجاست؟
ماکان: از اونجایی که اتاقای اینجا همه یه تخت دارن... خواهرت تو اون یکی اتاقه
-حالش خوبه؟
ماکان: یه بار بهشو اومد از بس بیتابی کرد دکتر یه آرامبخش بهش زد... الان خوابه
-نمیشه پیش خواهرم برم؟
ماکان: نه... تا سرمت تموم نشه اجازه نمیدم بری
آهی میکشمو میگم: ماکان نفهمیدی ثریا چه جوری فوت شد؟
یکم رنگش میپره اما سعی میکنه خونسرد باشه
ماکان: نه هنوز... از اونوقت تا حالا درمونگاهم از کجا باید میفهمیدم؟
میدونم حرفای دکتر بی ربط با ثریا نیست اما اینم میدونم که از زیر زبون ماکان نمیتونم حرف بکشم... فکری تو ذهنم جرقه میزنه... تصمیم میگیرم عملیش کنم... باید
بگم از همه چیز خبر دارم... اینجوری از همه چیز مطمئن میشم
-ماکان بیخودی برام نمایش بازی نکن... من خیلی وقته بهوش اومدم
رنگش میپره و میگه: چی واسه خودت میگی؟
-من همه ی حرفاتو با دکتر شنیدم
ماکان با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان هنوز چیزی معلوم نیست
پس حدسم درست بود... آه از نهادم بلند میشه... ماکان تو اتاق قدم میزنه و میگه: تو این مورد نمیشه زود قضاوت کرد
خیلی سعی میکنم آروم باشم... خیلی... دوباره اشک اشک تو چشام جمع میشه...هم من، هم ماکان میدونیم موضوع از چه قراره... ولی نمیدونم چرا هیچکدوم دوست نداریم
باور کنیم
ماکان: بهتره به رزا چیزی نگی
آهی میکشمو با بغض میگم: مگه دیوونه ام
ماکان که صدای بغض آلود من رو میشنوه سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه... با دیدن اشکام میگه: روژان مثله همیشه باش... چرا اینقدر از خودت ضعف نشون میدی
با لبخند تلخی میگم: من اشک رو نشونه ی ضعفم نمیدونم... گریه آرومم میکنه
ماکان: وقتی سرمت تموم شد تو هم با خواهرت برو ویلا... با اون آرامبخشی که بهش تزریق شده... فکر نکنم حالا حالاها بیدار شه
-حرفشم نزن... من تا نفهمم چی شده هیچ جایی نمیرم
ماکان با اخم میگه: روژان تو حالت زیاد خوب نیست
با اخم میگم: اتفاقا حال من خوبه خوبه... من فقط یه خورده ضعف کرده بودم که اونم با این سرم رفع شد
ماکان: روژان... روژان... روژان.... چرا اینقدر کلافم میکنی؟
-تحمل بی خبری رو ندارم... باید بمونم
ماکان: بعضی موقع دوست دارم از دست تو سرمو بکوبم به دیوار
با شیطنت میگم: خوب مشکلش کجاست... این کارو با کمال میل انجام بده
ماکان با دهن باز نگام میکنه و میگه: روژان تو که تا چند دقیقه ی پیش رو به موت بودی الان داری مسخره بازی در میاری
با شیطنت ادامه میدم: خجالت بکش... مگه دلقکم... اه... اه... مردم عجب بی تربیتایی شدن... به یه خانم متشخص همه چیز تموم توهین میکنند
ماکان: روژان نکنه دیوونه شدی؟
-یعنی میخوای بگی همنشینی با تو در من اثر کرده... ولی فکر نکنم دیوونگی مرض مسری ای باشه
ماکان: تو دیگه کی هستی... تو این شرایط هم.......
میپرم وسط حرفشو با یه لبخند غمگین میگم: خواهرم بهم نیاز داره... با اشک ریختن من بیشتر داغون میشه
آهی میکشمو ادامه میدم: بعضی موقع آدما باید از خودشون بگذرن تا بتونند اطرافیانشون رو حفظ کنند... من هم ترجیح میدم سرپوشی رو احساسات خودم بذارم
ماکان: روژان با دخترای زیادی رو به رو شدم ولی مثله تو توی این دنیا ندیدم... دنیات مثله دنیای بچه ها پاکه پاکه
دستشو میاره جلوی صورتمو گونمو نوازش میکنه... با دست آزادم محکم به دستش میکوبم که با لبخند میگه: خانم کوچولوی سرکش
دستشو عقب میکشه و من با اخم میگم: باز بهت رو دادم پررو شدی
با صدای بلند میخنده و میگه: از این تقلاها و درجا زدنات هم خوشم میاد
با عصبانیت میگم: وقتی کارامون اینجا تموم شد واسه همیشه از این روستا میرم وقتی مادر رزا نباشه پس دلیلی واسه اومدن به روستا نداریم
ماکان با خونسردی میگه: بالاخره که به خواهرت باید سر بزنی
آه از نهادم بلند میشه
ماکان ادامه میده: اینو یادت باشه تا آخر عمرت از دستم خلاصی نداری... بهتره الان به این موضوع ها فکر نکنی
با عصبانیت نگاش میکنم که کیارش با موهای بهم ریخته وارد اتاق میشه و میگه: چی شد ماکان... روژان بهوش آم.......
با دیدن چشمای باز من میگه: بهوش اومدی؟
سری تکون میدمو میگم: رزا خوبه؟
با لحن غمگینی میگه: میبینی روژان بعد از اینکه این همه صبر کردم الان عشقم رو اینجوری میبینم... داغون... شکسته... ناراحت... گریون
آهی میکشمو میگم: ناراحت نباش کیارش... همه چیز درست میشه
کیارش: امیدوارم... سرمت هم تموم شده برم دکتر رو صدا کنم
ماکان: نمیخواد... خودم سرم رو در میارم
کیارش: اما...
هنوز حرف کیارش تموم نشده که ماکان سوزن سرم رو از دستم خارج میکنه
ماکان: کیارش تو و رزا برگردین ویلا... من و روژان چند جایی کار داریم
کیارش با کنجکاوی میگه: تو و روژان چه کار مشترکی میتونید داشته باشین؟
ماکان: مربوط به ثریاست... دکتر یه چیزایی گفت که فکرم رو بهش مشغول کرده... روژان هم اون حرفا رو شنیده و الان هر چی میگم برگرد ویلا گوش نمیکنه
کیارش: دکتر چی میگفت؟
ماکان همه ی حرفای دکتر رو به کیارش منتقل میکنه
کیارش با اخم میگه: با این حرفایی که تو زدی دیگه شکی نمیمونه
ماکان: ترجیح میدم مطمئن بشم