۱۳۹۹-۱۲-۹، ۰۴:۵۹ عصر
اینو میگمو دوباره رو مبل میشینم کیارش هم با خنده سرجاش میشینه... منشی و هاله وارد اتاق میشن... منشی با کنجکاوی به کیارش نگاه میکنه و سینی رو میذاره رو میز... هاله هم رو مبل میشینه
رو به منشی میگم: ممنون خانمی... میتونی بری
با بی میلی از اتاق خارج میشه
---------------------------------
کیارش: روژان نمیشه یه کوچولو از استرسم کم کنی
-مگه امتحان داری که این همه استرس داری؟
بعد برمیگردم سمت هاله و میگم خانمی کیک و آب پرتقالت رو بخور
هاله: باشه خاله
بعد هم کیکش رو برمیداره و شروع به خوردن میکنه
کیارش: روژا........
میپرم وسط حرفشو میگم: حمید بچه ست نگران نباش
کیارش با لحن خنده داری میگه: باید از بچه ها ترسید... ممکنه عشق من رو اغفال کنن
فکرش هم که میکنم خندم میگیره... حمید بیاد رزا رو اغفال کنه
یه لبخند رو لبام میشینه که با دیدن ابروهای گره خورده ی کیارش پررنگ تر هم میشه
-حالا که فکرشو میکنم بهتره زودتر برم بیمارستان
کیارش با نگرانی میگه: از اول هم اشتباه کردی تنهاشون گذاشتی
-آره بابا عجب غلطی کردما... نکنه تا حالا اتفاقی هم افتاده باشه
کیارش: اصلا من خودم میرسونمتون
-نه نه رزا تو رو نبینه بهتره
کیارش: پس زودتر راه بیفت
با لحن مسخره ای میگم: وای وای نکنه تا حالا اغفال شده باشه
کیارش: چرا ته دلمو خالی میکنی
-من به دل تو چیکار دارم؟ تازه اون ته تهاش
کیارش: وقتی اینجوری میگی میترسم
-ترس واسه ی چی؟
کیارش: واسه رزا دیگه
خودمو متعجب نشون میدمو میگم: مگه قراره واسه ی رزا اتفاقی بیفته؟
کیارش با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان هیچ معلومه چی میگی؟... پس دلیل این نگرانیهات چیه؟
-واسه رزا نیست که... میترسم رزا حمید رو اغفال کنه
کیارش با دهن باز نگام میکنه و میگه: منو بگو که دارم به حرفه کی گوش مبکنم بعد با عصبانیت نگام میکنه
-چته بابا... حمید فقط چهارده سالشه
کیارش با چشماهای گرد شده میگه: یه ساعته منو سر کار گذاشتی
با خنده میگم: من که گفتم بچه ست اما خودت گفتی بچه ها........
میپره وسط حرفمو میگه: فکر کردم همسن رزاست
-حالا ما شدیم بچه؟؟ دستت درد نکنه بابابزرگ...
کیارش: من که به تو نگفتم... گفتم همسن رزا
مگه تو میدونی من چند سالمه؟ اصلا تو میدونی رزا چند سالشه؟
کیارش:خوب معلومه رزا 24 سالشه
-و بنده؟
کیارش: تو رو نمیدونم فقط میدونم خواهر بزرگشی... راستی چند سال از رزا بزرگتری؟
با خنده میگم: اگه رزا بچه ست پس من نوزادم، حمید هم هنوز به دنیا نیومده و جنینه، هاله هم که لابد هنوز به وجود نیومده
کیارش بهت زده بهم نگاه میکنه و میگه: یعنی چی؟
-جناب پرفسور کی به شماها گفته من از رزا بزرگترم؟ من دو سال از رزا کوچیکترم... اه... اه... الکی سنمو بالا میبرین... همین کارا رو میکنید بی شوهر موندم دیگه
کیارش: باورم نمیشه
-چرا اونوقت؟
کیارش: با اینکه خیلی ریزه میزه ای... حتی از لحاظ جسته از رزا کوچیکتری اما تمام این مدت همه مون فکر میکردیم خواهر بزرگه ی رزایی... از رفتارات... از حمایتات... اصلا باورم نمیشه
-همه همینو میگن... همیشه من زیادی شر و شیطون بودم... مامان و بابام هم از دستم کلافه بودن... ولی خوب وقتی شیطنت میکردم خیلی جاها گیر میفتادمو مجبور میشدم خودم از پس کارام بربیام... مامان و بابا چند باری اومدن مدرسه... چند باری ازم حمایت کردن ولی اون بیچاره ها هم از دستم کلافه شدن و ولم کردن... هر چی نصیحت میکردن رو من تاثیر نداشت... من همیشه از درس خوندن فراری بودم... هر چقدر رزا درس میخوند من همونقدر شیطنت میکردم... همه درس خوندن من خلاصه میشد تو شب امتحان... همه میدونستن خیلی باهوشم ولی خوب هیچکس نمیتونست مجبورم کنه... مامان و بابا اونقدر از دستم خسته شدن که گفتن اگه بخوای همینجوری ادامه بدی از ما انتظار کمک نداشته باش... از همون کوچیکی هر کار میکردم پاش وایمیستادم... بعضی جاها کم میاوردم ولی خوب بیشتر اوقات از پس کارام برمیومدم... نمیدونم از کی حمایتهای من از خواهرم شروع شد ولی کم کم برام عادت شد هنوز یادمه وقتی کسی خواهرمو اذیت میکرد چنان کتک کاری راه مینداختم که همه ازم میترسیدن شاید دلیلش این بود رزا تو خونه خیلی هوامو داشت... وقتی مامان و بابا دعوام میکردن رزا با مهربونی باهام رفتار میکرد... اونقدر خواهرمو دوست داشتم که نمیتونستم اشک رو تو چشماش ببینم... یادمه خواهرم کلاس چهارم دبستان بود... من اون موقع کلاس دوم میرفتم... یکی از سال بالایی ها خواهرمو هل داده بود دستش زخمی شده بود... چنان دعوایی راه انداختم که سه روز از مدرسه اخراج شدم... اون روز خیلی اون دختره رو کتک زدم ولی خوب خودم هم از کتک بی نصیب نموندم... مامان و بابام وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن... رزا خیلی ناراحت شد اون هم به خاطر من سه روز مدرسه نرفت... با اینکه خیلی درس خون بود اما به خاطر من اون سه روز قید مدرسه رو زد... همون روزا هم اگه کسی مارو نمیشناخت فکر میکرد من از رزا بزرگترم... یادش بخیر عجب روزایی بود
نگام به کیارش میفته... با لبخند نگام میکنه
-چیه؟
کیارش:عجیب تو خاطراتت غرق شده بودی؟
-آره... خاطرات کودکی خیلی شیرین هستن
کیارش: ممنونم بابت همه چیز
-من اگه کاری میکنم به خاطر خوشبختیه خواهرمه... وقتی میبینم این همه خواهرمو دوست داری لذت میبرم... من دلم میخواد خواهرمو خوشبخت ببینم
کیارش: قول میدم خوشبختش کنم
-اینو زمان مشخص میکنه... کی برمیگردی؟
کیارش: امروز میرم... میدونی تو روستا پیچیده قراره با احمد ازدواج کنی
پخی میزنم زیر خنده و میگم: یعنی من بشم عروس عباس... فکرشو بکن
با لبخند نگام میکنه و میگه: میدونستی؟
-اوهوم... البته لحظه ی آخر فهمیدم
کیارش: نباید اونجا میرفتین؟
-انتظار نداشتی که تو ویلای ماکان بمونم
کیارش: ماکان اونقدرا هم آدم بدی نیست
-نمیتونم با چنین آدمایی کنار بیام... خوشم هم نمیاد از کاراش دفاع کنی؟
کیارش: من به کاراش کاری ندارم من خودش رو میگم
-من که تا حالا از این آدم خوبی ندیدم
کیارش: اون همه خشونت فقط و فقط به خاطر تربیت خونوادگیش هست
-کیارش اگه رزا به این ازدواج رضایت داد هیچ خوشم نمیاد توسط اون هیولای دو سرو اون دایی عجوزش و اون دختره ایکبیری اذیت بشه... میدونی که ساکت نمیشینم
کیارش خنده ای میکنه و میگه: چیز دیگه ای نبود بار اون ماکان بدبخت کنی
-چرا بود ولی دیدم ارزششو نداره که زبونمو خسته کنم
کیارش سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: اگه این دفعه اومدین روستا شب رو کجا میمونین؟
-قرار شد وکیلمون یه ویلا برامون جور کنه
کیارش متفکر میگه: تمام ویلاها و زمینهای اطراف برای ماکان و ماهان هستن که البته ماهان همه چیز رو به ماکان سپرده البته یکی از دوستای ماکان هم اون اطراف چند تیکه ای زمین و یه ویلا داره که فکر نکنم هیچکدوم اجاره بدن
-واسه ی اجاره نمیخوام... میخوام بخرم... مثله اینکه عمو یه ویلا برامون جور کرده
کیارش: عمو؟
-همون وکیلمونه... چون با بابام دوست صمیمی بود بهش میگیم عمو
به نشونه فهمیدن سری تکون میده و میگه: حتما ویلای شهابه... چون همه چیز رو به وکیلش سپرده و واسه ی همیشه با همسر و بچش به کانادا رفته... قرار بود همه ملک و املاکش فروخته بشه
-نمیدونم... یه بار تو این هفته میام تا کارا رو انجام بدم
کیارش با خنده میگه: خدا به داد ما برسه اینبار میخوای چه بلایی سر ما بیاری؟
-اومدن من چه ربطی به شما داره؟
کیارش: آخه اگه ویلایی که میخری برای شهاب باشه که به احتمال نود درصد هست پس همسایه ایم... یه خورده زیادی بهم نزدیکیم
-اه.. اه.. دیگه آدم نبود که من بخوام با اون هیولا همسایه بشم... امیدوارم که اون ویلایی که تو میگی نباشه
کیارش با خنده میگه: ولی من امیدوارم که همون ویلا باشه... اونجوری هر روز رزا رو میبینم
چشم غره ای بهش میرمو میگم: ما اکثرا تهرانیم... نهایتش یکی دو شب بمونیم
کیارش با حالت غمزده میگه: همونم غنیمته
-کیارش تو داداشی چیزی نداری که من بیام زنش بشم.. خوشتیپ و زن زلیل که هستی... پول هم که به اندازه ی کافی داری... فقط اخلاق نداری که اونم رزا درستت میکنه... لابد داداشت هم مثله خودته دیگه
کیارش با صدای بلند میخنده و میگه: یکی داشتم ولی دیر جنبیدی
-اه... اینم شانسه من دارم... آخرسر مجبور میشم برم با همین احمد ازدواج کنمو بدبخت شم... نه ریخت نه قیافه... نه پول ... نه اخلاق... هیچی نداره...
کیارش: بیا زن ماکان شو... حداقل ریخت و قیافه و پول داره فقط اخلاق نداره
-نه داداش... دستت درد نکنه... خودت رو به زحمت ننداز.. من ترجیح میدم برم یه دبه بخرم خودمو ترشی بندازم
-------------------
کیارش: امان از دست تو... حالا کی برای راست و ریس کردن کارای ویلا میای
با بدجنسی میگم: اگه برای رزا میگی بذار از همین حالا بگم که رزا باهام نمیاد
با داد میگه: چــــــــرا؟
-چرا داد میزنی...چون باید هوای حمید رو داشته باشه
کیارش: تو خیلی مشکوک میزنی... اصلا بگو ببینم این حمید کیه؟
با خنده میگم: داداشه هاله
کیارش: هاله کیه؟
به هاله اشاره میکنمو میگم: این جوجویی که پیشم نشسته
بعد خم میشمو محکم لپش رو میبوسم
کیارش: روژ.....
میپرم وسط حرفشو میگم: کیارش کسی تو زندگی رزا نیست... فقط خودت رو درست کن بقیه رو بسپر به من
کیارش لبخندی میزنه و میگه: خیالم راحت باشه؟
با مهربونی میگم: اگه خواهرم واقعا دوستت داشته باشه من حرفی ندارم قبلا هم گفتم اجبار تو کار ما نیست
کیارش: کمک میکنی که راضی بشه
-سعیمو میکنم اما مجبورش نمیکنم
کیارش: همین هم برام غنیمته
-بهتره زودتر بری من هم باید به چند تا از کارام برسم به احتمال زیاد فردا پس فردا یه سر به اون طرفا میزنم
کیارش: نمیشه رزا هم بیاری
-باور کن مقدور نیست... آخر هفته میارمش ولی کیارش دارم باهات اتمام حجت میکنم اگه ببینم کسی رزا رو اذیت کرد یا اونو مجبور به کاری کرد من میدونمو تو
کیارش: خیالت راحت
یه خورده دیگه حرف میزنیمو بعدش کیارش خداحافظی میکنه و میره... منم با هاله از شرکت خارج میشمو به سمت آدرسی که حمید بهم داده حرکت میکنم... هاله یه خورده بهونه میگیره که چند تا دونه شکلات بهش میدم تا آروم بشه... بالاخره رسیدم... یکی از منطقه های کثیف پایین شهر که کلی پسرایه لات تو محله ول میچرخن... ماشینو پارک میکنم و پیاده میشم دست هاله رو میگیرم... به سمت خونه ای که آدرسش رو دارم حرکت میکنم... جلوی در وایمیستمو در میزنم... صدای مردی رو میشنوم... بعد از مدتی در باز میشه مردی رو میبینم که نعشگی از سر و روش میباره... معلومه بهش مواد نرسیده... تا نگاه خیره منو میبینه با یه لحن بدی میگه: ها... چته؟
-با آقای اکبری کار داشتم
مرد: خودمم... فرمایش؟
اخمی میکنمو میگم: برای خونه ای که خانم عظیمی توش زندگی میکنند خدمت رسیدم
اکبری: خوب که چی؟ من که حرفامو بهش زدم یا اجارشو میده یا زنم میشه وگرنه تا آخر هفته اثاثیه اش تو کوچه هست
با دهن باز نگاش میکنم... این چی میگه... این که دو برابر سولماز سن داره... حالا بماند معتاد هم هست
با اخم میگم: تا آخر هفته ایشون خونه رو تخلیه میکنند
اکبری: اونوقت تو چیکاره حسنی؟
-اونش دیگه به جنابعالی ربطی نداره
اکبری: اجاره عقب افتاده ی منو که تو نمیدی
با عصبانیت میگم: مبلغ رو بگو
با دهن باز نگام میکنه و میگه: چهارصد تومن
-چــــــــــــی؟
با پوزخند میگه: فقط دک و پز داری... برو باد بیاد
به خودم میام و با عصبانیت میگم: به خاطر همین چندرغاز اون بیچاره رو تهدید میکنی که بیاد زنه توی نامرد بشه
بعد یه چک به مبلغ چهارصدتومن مینویسمو ازش رسید میگیرم و قرار میشه تا آخر هفته خونه تخلیه بشه... بدون خداحافظی دست هاله رو میگیرم و به سمت ماشین میرم... همونجور که دارم به سمت بیمارستان میرم گوشیم زنگ میخوره... رزاست ... جواب میدم
-بله؟
رزا: سلام روژان کجایی؟
-دارم میام بیمارستان... خبری نشد؟
رزا:چرا... خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت... تو چیکار کردی؟
-رفتم با صابخونه صحبت کردم... آدم کثیفیه قرار شد تا آخر هفته خونه تخلیه بشه
رزا: یکم فرصت میگرفتی
-چی میگی؟ فکرشو کن دو برابر سولماز سن داشت تازه معتاد هم بود ولی بهش میگفت یا زنم میشی یا اجاره میدی وگرنه اسباب اثاثیه اتو تو کوچه میریزم
رزا که تحت تاثیر قرار گرفته بود با لحن غمگینی میگه: عجب آدمایی پیدا میشن
-اوهوم... راستی حال حمید چطوره؟
رزا: از خوشحالی سر از پا نمیشناسه... خیلی خیلی پسره خوبیه... خیلی ازش خوشم اومده
تو دلم میگم کیارش بیراهم نمی گفت... یه لبخند رو لبام میشینه
رزا: راستی رزا عمو دوباره زنگ زد... مثله اینکه تو راه برگشته تهرانه
با تعجب میگم: کی حرکت کرد؟ پس چرا صبح چیزی نگفتی؟
رزا: عمو میره شهر برات زنگ میزنه ولی مثله اینکه گوشیت در دسترس نبود... واسه همین صبح با من تماس گرفت... بعد از اینکه از من خداحافظی میکنه با یکی از دوستاش تماس میگیره و میفهمه پرونده ی یکی از موکلاش با مشکل مواجه شده واسه همین سریع به سمت تهران حرکت میکنه قرار شده تو و کیهان امشب با هم به روستا برین
-پس کارای اینجا رو چیکار کنم؟
رزا: روژان تو برو به کارای اونجا برس... کارای عمل هم که به خوبی پیش رفته... به عمو میگم یه خونه ی نقلی هم برای حمید اینا پیدا کنه... خودم هم آخر هفته با هاله میام... لازم نیست دیگه برگردی... چون هنوز کارا جمع و جور نیست بهتری هاله پیش خودم بمونه میترسم اذیت بشه
-رزا مطمئنی تنهایی از پس کارا برمیای؟
رزا: خیالت راحت... تازه عمو هم هست
-باشه.. فقط یه چیزی مریم هم قرار بود آخر هفته باهامون بیاد... حتما با مریم بیا... اینجوری خبالم راحت تره
رزا: اینم چشم... عینه این مادربزرگا شدی
با خنده میگم: تو که همیشه مادربزرگ بودی
رزا: بقیه حرفا رو بذار واسه بعد... حواست به رانندگی باشه
-باشه... پس مواظب خودت باش... خداحافظ
رزا: تو هم همینطور... فعلا خداحافظ
تماس رو قطع میکنمو نگاهی به هاله میندازم... داره با عروسکش بازی میکنه... باید به رزا بگم سفارش حمید رو به عمو بکنه... هر چند خودم هم زنگ میزنمو بهش میگم... نمیدونم این گوشیم چرا جدیدا مشکل پیدا کرده... هیچوقت آنتن نمیده... اصلا گوشی تو دستم نمیمونه از بس باهاش کشتی میگیرم... سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون میدمو سرعتمو بیشتر میکنم....
----------------------------
فصل ششم
بقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد... با حمید و رزا میریم نهار میخوریم و در آخر در مورد مسافرت هاله و تخلیه خونه با حمید صحبت میکنم... دلیل تخلیه رو بهش نمیگم... دوست نداشتم با فهمیدن موضوع عذاب بکشه... به سختی راضیش کردم که عمو کیوان براشون خونه پیدا کنه میخواست بره با صابخونه حرف بزنه... ولی در نهایت با حرفهای من و رزا راضی شد... الان خیالم راحته راحته...گوشی ای رو که خریده بودم به زور به حمید دادمو شماره عمو کیوان و رزا رو هم بهش دادم تا اگر در نبود من مشکلی پیش اومد تنها نباشه... با عمو هم صحبت کردم به طور مختصر موضوعه حمید رو بهش گفتم وسفارش حمید رو بهش کردم... اون هم خیالم رو راحت کرده... مریم هم که قرار شده با رزا بیاد... بچه پررو بهم میگه اتاقمو تمیز کن تا وقتی اومدم جای خواب داشته باشم انگار کلفتشم داره یه کار میکنه تو ویلا راش ندم... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه... الان که تو ماشینم تنها مشغله فکریم ویلاهه... اگه حرفهای کیارش درست باشه تازه دردسرام شروع شده... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... یکم به ذهنم استراحت میدم... کیهان با آرامش داره رانندگی میکنه و من هم بیرون رو تماشا میکنم... البته با این تاریکی هیچی دیده نمیشه... تنها چیزی که میبینم فقط و فقط سیاهیه
کیهان: به چی فکر میکنی؟
-به ویلا
کیهان: مگه ویلا هم فکر کردن هم داره
-امروز کیارش اومده بود شرکت
با تعجب نگاهی بهم میندازه و میگه: چی میگفت؟
همه حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو بهش گفتم
کیهان متفکر میگه: که این طور... پس همسایه ی دشمن خونیت شدی
-هنوز هیچی معلوم نیست شاید اصلا ویلا برای کسه دیگه باشه
کیهان: نیست
-چی؟
کیهان: میگم ویلا برای دوست ماکانه
با تعجب میگم: از کجا میدونی؟
کیهان: از بابا یه شهاب نامی شنیدم ولی زیاد توجه نکردم
آه از نهادم بلند میشه و میگم: خدایا چرا اینقدر من بدشانسم
کیهان: این که ناراحتی نداره... این نشد یکی دیگه
-دلت خوشه تو اون ده کوره که خونه و ویلا پیدا نمیشه... اگرم چیزی پیدا بشه صاحبش همین هیولا و اون برادرش هستن
کیهان: روژان این همه ناراحتی نداره... تو و خواهرت هفته ای یه بار تو اون ویلا میرین... کافیه بی تفاوت باشی... اگه نقطه ضعف بدی دستش بیشتر اذیتت میکنه
-حق با توهه... نباید ضعف نشون بدم
کیهان: آفرین... کافیه مثله همیشه باشی
-سعیمو میکنم... میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟
کیهان: لابد به ویلا
-حرفا میزنیا اون که ماله چند دقیقه پیش بود
کیهان: پس چی؟
-به تو
کیهان میخنده و میگه: یعنی اینقدر آدمی مهمی شدم
پخی میزنم زیر خنده و میگم مهم اونم تو؟
چشم غره ای بهم میره و میگه: پس چی؟
-دارم به این فکر میکنم عمو واقعا چی تو روزنامش دید تو رو با من فرستاد... آخه تو رو چه به ویلا خریدن... نکنه سرمون رو کلاه بذارن
کیهان: روژان تو باز شروع کردی؟
-----------------------
خودمو متعجب نشون میدمو میگم: چی رو؟
کیهان: چرت و پرت گفتنو
-همنشینی با خواهرم برات بدآموزی داره ها.. داره بهت حرفای بی ادبی یاد میده
کیهان: اینا به خاطر همنشینی با توهه
رو به منشی میگم: ممنون خانمی... میتونی بری
با بی میلی از اتاق خارج میشه
---------------------------------
کیارش: روژان نمیشه یه کوچولو از استرسم کم کنی
-مگه امتحان داری که این همه استرس داری؟
بعد برمیگردم سمت هاله و میگم خانمی کیک و آب پرتقالت رو بخور
هاله: باشه خاله
بعد هم کیکش رو برمیداره و شروع به خوردن میکنه
کیارش: روژا........
میپرم وسط حرفشو میگم: حمید بچه ست نگران نباش
کیارش با لحن خنده داری میگه: باید از بچه ها ترسید... ممکنه عشق من رو اغفال کنن
فکرش هم که میکنم خندم میگیره... حمید بیاد رزا رو اغفال کنه
یه لبخند رو لبام میشینه که با دیدن ابروهای گره خورده ی کیارش پررنگ تر هم میشه
-حالا که فکرشو میکنم بهتره زودتر برم بیمارستان
کیارش با نگرانی میگه: از اول هم اشتباه کردی تنهاشون گذاشتی
-آره بابا عجب غلطی کردما... نکنه تا حالا اتفاقی هم افتاده باشه
کیارش: اصلا من خودم میرسونمتون
-نه نه رزا تو رو نبینه بهتره
کیارش: پس زودتر راه بیفت
با لحن مسخره ای میگم: وای وای نکنه تا حالا اغفال شده باشه
کیارش: چرا ته دلمو خالی میکنی
-من به دل تو چیکار دارم؟ تازه اون ته تهاش
کیارش: وقتی اینجوری میگی میترسم
-ترس واسه ی چی؟
کیارش: واسه رزا دیگه
خودمو متعجب نشون میدمو میگم: مگه قراره واسه ی رزا اتفاقی بیفته؟
کیارش با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان هیچ معلومه چی میگی؟... پس دلیل این نگرانیهات چیه؟
-واسه رزا نیست که... میترسم رزا حمید رو اغفال کنه
کیارش با دهن باز نگام میکنه و میگه: منو بگو که دارم به حرفه کی گوش مبکنم بعد با عصبانیت نگام میکنه
-چته بابا... حمید فقط چهارده سالشه
کیارش با چشماهای گرد شده میگه: یه ساعته منو سر کار گذاشتی
با خنده میگم: من که گفتم بچه ست اما خودت گفتی بچه ها........
میپره وسط حرفمو میگه: فکر کردم همسن رزاست
-حالا ما شدیم بچه؟؟ دستت درد نکنه بابابزرگ...
کیارش: من که به تو نگفتم... گفتم همسن رزا
مگه تو میدونی من چند سالمه؟ اصلا تو میدونی رزا چند سالشه؟
کیارش:خوب معلومه رزا 24 سالشه
-و بنده؟
کیارش: تو رو نمیدونم فقط میدونم خواهر بزرگشی... راستی چند سال از رزا بزرگتری؟
با خنده میگم: اگه رزا بچه ست پس من نوزادم، حمید هم هنوز به دنیا نیومده و جنینه، هاله هم که لابد هنوز به وجود نیومده
کیارش بهت زده بهم نگاه میکنه و میگه: یعنی چی؟
-جناب پرفسور کی به شماها گفته من از رزا بزرگترم؟ من دو سال از رزا کوچیکترم... اه... اه... الکی سنمو بالا میبرین... همین کارا رو میکنید بی شوهر موندم دیگه
کیارش: باورم نمیشه
-چرا اونوقت؟
کیارش: با اینکه خیلی ریزه میزه ای... حتی از لحاظ جسته از رزا کوچیکتری اما تمام این مدت همه مون فکر میکردیم خواهر بزرگه ی رزایی... از رفتارات... از حمایتات... اصلا باورم نمیشه
-همه همینو میگن... همیشه من زیادی شر و شیطون بودم... مامان و بابام هم از دستم کلافه بودن... ولی خوب وقتی شیطنت میکردم خیلی جاها گیر میفتادمو مجبور میشدم خودم از پس کارام بربیام... مامان و بابا چند باری اومدن مدرسه... چند باری ازم حمایت کردن ولی اون بیچاره ها هم از دستم کلافه شدن و ولم کردن... هر چی نصیحت میکردن رو من تاثیر نداشت... من همیشه از درس خوندن فراری بودم... هر چقدر رزا درس میخوند من همونقدر شیطنت میکردم... همه درس خوندن من خلاصه میشد تو شب امتحان... همه میدونستن خیلی باهوشم ولی خوب هیچکس نمیتونست مجبورم کنه... مامان و بابا اونقدر از دستم خسته شدن که گفتن اگه بخوای همینجوری ادامه بدی از ما انتظار کمک نداشته باش... از همون کوچیکی هر کار میکردم پاش وایمیستادم... بعضی جاها کم میاوردم ولی خوب بیشتر اوقات از پس کارام برمیومدم... نمیدونم از کی حمایتهای من از خواهرم شروع شد ولی کم کم برام عادت شد هنوز یادمه وقتی کسی خواهرمو اذیت میکرد چنان کتک کاری راه مینداختم که همه ازم میترسیدن شاید دلیلش این بود رزا تو خونه خیلی هوامو داشت... وقتی مامان و بابا دعوام میکردن رزا با مهربونی باهام رفتار میکرد... اونقدر خواهرمو دوست داشتم که نمیتونستم اشک رو تو چشماش ببینم... یادمه خواهرم کلاس چهارم دبستان بود... من اون موقع کلاس دوم میرفتم... یکی از سال بالایی ها خواهرمو هل داده بود دستش زخمی شده بود... چنان دعوایی راه انداختم که سه روز از مدرسه اخراج شدم... اون روز خیلی اون دختره رو کتک زدم ولی خوب خودم هم از کتک بی نصیب نموندم... مامان و بابام وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن... رزا خیلی ناراحت شد اون هم به خاطر من سه روز مدرسه نرفت... با اینکه خیلی درس خون بود اما به خاطر من اون سه روز قید مدرسه رو زد... همون روزا هم اگه کسی مارو نمیشناخت فکر میکرد من از رزا بزرگترم... یادش بخیر عجب روزایی بود
نگام به کیارش میفته... با لبخند نگام میکنه
-چیه؟
کیارش:عجیب تو خاطراتت غرق شده بودی؟
-آره... خاطرات کودکی خیلی شیرین هستن
کیارش: ممنونم بابت همه چیز
-من اگه کاری میکنم به خاطر خوشبختیه خواهرمه... وقتی میبینم این همه خواهرمو دوست داری لذت میبرم... من دلم میخواد خواهرمو خوشبخت ببینم
کیارش: قول میدم خوشبختش کنم
-اینو زمان مشخص میکنه... کی برمیگردی؟
کیارش: امروز میرم... میدونی تو روستا پیچیده قراره با احمد ازدواج کنی
پخی میزنم زیر خنده و میگم: یعنی من بشم عروس عباس... فکرشو بکن
با لبخند نگام میکنه و میگه: میدونستی؟
-اوهوم... البته لحظه ی آخر فهمیدم
کیارش: نباید اونجا میرفتین؟
-انتظار نداشتی که تو ویلای ماکان بمونم
کیارش: ماکان اونقدرا هم آدم بدی نیست
-نمیتونم با چنین آدمایی کنار بیام... خوشم هم نمیاد از کاراش دفاع کنی؟
کیارش: من به کاراش کاری ندارم من خودش رو میگم
-من که تا حالا از این آدم خوبی ندیدم
کیارش: اون همه خشونت فقط و فقط به خاطر تربیت خونوادگیش هست
-کیارش اگه رزا به این ازدواج رضایت داد هیچ خوشم نمیاد توسط اون هیولای دو سرو اون دایی عجوزش و اون دختره ایکبیری اذیت بشه... میدونی که ساکت نمیشینم
کیارش خنده ای میکنه و میگه: چیز دیگه ای نبود بار اون ماکان بدبخت کنی
-چرا بود ولی دیدم ارزششو نداره که زبونمو خسته کنم
کیارش سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: اگه این دفعه اومدین روستا شب رو کجا میمونین؟
-قرار شد وکیلمون یه ویلا برامون جور کنه
کیارش متفکر میگه: تمام ویلاها و زمینهای اطراف برای ماکان و ماهان هستن که البته ماهان همه چیز رو به ماکان سپرده البته یکی از دوستای ماکان هم اون اطراف چند تیکه ای زمین و یه ویلا داره که فکر نکنم هیچکدوم اجاره بدن
-واسه ی اجاره نمیخوام... میخوام بخرم... مثله اینکه عمو یه ویلا برامون جور کرده
کیارش: عمو؟
-همون وکیلمونه... چون با بابام دوست صمیمی بود بهش میگیم عمو
به نشونه فهمیدن سری تکون میده و میگه: حتما ویلای شهابه... چون همه چیز رو به وکیلش سپرده و واسه ی همیشه با همسر و بچش به کانادا رفته... قرار بود همه ملک و املاکش فروخته بشه
-نمیدونم... یه بار تو این هفته میام تا کارا رو انجام بدم
کیارش با خنده میگه: خدا به داد ما برسه اینبار میخوای چه بلایی سر ما بیاری؟
-اومدن من چه ربطی به شما داره؟
کیارش: آخه اگه ویلایی که میخری برای شهاب باشه که به احتمال نود درصد هست پس همسایه ایم... یه خورده زیادی بهم نزدیکیم
-اه.. اه.. دیگه آدم نبود که من بخوام با اون هیولا همسایه بشم... امیدوارم که اون ویلایی که تو میگی نباشه
کیارش با خنده میگه: ولی من امیدوارم که همون ویلا باشه... اونجوری هر روز رزا رو میبینم
چشم غره ای بهش میرمو میگم: ما اکثرا تهرانیم... نهایتش یکی دو شب بمونیم
کیارش با حالت غمزده میگه: همونم غنیمته
-کیارش تو داداشی چیزی نداری که من بیام زنش بشم.. خوشتیپ و زن زلیل که هستی... پول هم که به اندازه ی کافی داری... فقط اخلاق نداری که اونم رزا درستت میکنه... لابد داداشت هم مثله خودته دیگه
کیارش با صدای بلند میخنده و میگه: یکی داشتم ولی دیر جنبیدی
-اه... اینم شانسه من دارم... آخرسر مجبور میشم برم با همین احمد ازدواج کنمو بدبخت شم... نه ریخت نه قیافه... نه پول ... نه اخلاق... هیچی نداره...
کیارش: بیا زن ماکان شو... حداقل ریخت و قیافه و پول داره فقط اخلاق نداره
-نه داداش... دستت درد نکنه... خودت رو به زحمت ننداز.. من ترجیح میدم برم یه دبه بخرم خودمو ترشی بندازم
-------------------
کیارش: امان از دست تو... حالا کی برای راست و ریس کردن کارای ویلا میای
با بدجنسی میگم: اگه برای رزا میگی بذار از همین حالا بگم که رزا باهام نمیاد
با داد میگه: چــــــــرا؟
-چرا داد میزنی...چون باید هوای حمید رو داشته باشه
کیارش: تو خیلی مشکوک میزنی... اصلا بگو ببینم این حمید کیه؟
با خنده میگم: داداشه هاله
کیارش: هاله کیه؟
به هاله اشاره میکنمو میگم: این جوجویی که پیشم نشسته
بعد خم میشمو محکم لپش رو میبوسم
کیارش: روژ.....
میپرم وسط حرفشو میگم: کیارش کسی تو زندگی رزا نیست... فقط خودت رو درست کن بقیه رو بسپر به من
کیارش لبخندی میزنه و میگه: خیالم راحت باشه؟
با مهربونی میگم: اگه خواهرم واقعا دوستت داشته باشه من حرفی ندارم قبلا هم گفتم اجبار تو کار ما نیست
کیارش: کمک میکنی که راضی بشه
-سعیمو میکنم اما مجبورش نمیکنم
کیارش: همین هم برام غنیمته
-بهتره زودتر بری من هم باید به چند تا از کارام برسم به احتمال زیاد فردا پس فردا یه سر به اون طرفا میزنم
کیارش: نمیشه رزا هم بیاری
-باور کن مقدور نیست... آخر هفته میارمش ولی کیارش دارم باهات اتمام حجت میکنم اگه ببینم کسی رزا رو اذیت کرد یا اونو مجبور به کاری کرد من میدونمو تو
کیارش: خیالت راحت
یه خورده دیگه حرف میزنیمو بعدش کیارش خداحافظی میکنه و میره... منم با هاله از شرکت خارج میشمو به سمت آدرسی که حمید بهم داده حرکت میکنم... هاله یه خورده بهونه میگیره که چند تا دونه شکلات بهش میدم تا آروم بشه... بالاخره رسیدم... یکی از منطقه های کثیف پایین شهر که کلی پسرایه لات تو محله ول میچرخن... ماشینو پارک میکنم و پیاده میشم دست هاله رو میگیرم... به سمت خونه ای که آدرسش رو دارم حرکت میکنم... جلوی در وایمیستمو در میزنم... صدای مردی رو میشنوم... بعد از مدتی در باز میشه مردی رو میبینم که نعشگی از سر و روش میباره... معلومه بهش مواد نرسیده... تا نگاه خیره منو میبینه با یه لحن بدی میگه: ها... چته؟
-با آقای اکبری کار داشتم
مرد: خودمم... فرمایش؟
اخمی میکنمو میگم: برای خونه ای که خانم عظیمی توش زندگی میکنند خدمت رسیدم
اکبری: خوب که چی؟ من که حرفامو بهش زدم یا اجارشو میده یا زنم میشه وگرنه تا آخر هفته اثاثیه اش تو کوچه هست
با دهن باز نگاش میکنم... این چی میگه... این که دو برابر سولماز سن داره... حالا بماند معتاد هم هست
با اخم میگم: تا آخر هفته ایشون خونه رو تخلیه میکنند
اکبری: اونوقت تو چیکاره حسنی؟
-اونش دیگه به جنابعالی ربطی نداره
اکبری: اجاره عقب افتاده ی منو که تو نمیدی
با عصبانیت میگم: مبلغ رو بگو
با دهن باز نگام میکنه و میگه: چهارصد تومن
-چــــــــــــی؟
با پوزخند میگه: فقط دک و پز داری... برو باد بیاد
به خودم میام و با عصبانیت میگم: به خاطر همین چندرغاز اون بیچاره رو تهدید میکنی که بیاد زنه توی نامرد بشه
بعد یه چک به مبلغ چهارصدتومن مینویسمو ازش رسید میگیرم و قرار میشه تا آخر هفته خونه تخلیه بشه... بدون خداحافظی دست هاله رو میگیرم و به سمت ماشین میرم... همونجور که دارم به سمت بیمارستان میرم گوشیم زنگ میخوره... رزاست ... جواب میدم
-بله؟
رزا: سلام روژان کجایی؟
-دارم میام بیمارستان... خبری نشد؟
رزا:چرا... خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت... تو چیکار کردی؟
-رفتم با صابخونه صحبت کردم... آدم کثیفیه قرار شد تا آخر هفته خونه تخلیه بشه
رزا: یکم فرصت میگرفتی
-چی میگی؟ فکرشو کن دو برابر سولماز سن داشت تازه معتاد هم بود ولی بهش میگفت یا زنم میشی یا اجاره میدی وگرنه اسباب اثاثیه اتو تو کوچه میریزم
رزا که تحت تاثیر قرار گرفته بود با لحن غمگینی میگه: عجب آدمایی پیدا میشن
-اوهوم... راستی حال حمید چطوره؟
رزا: از خوشحالی سر از پا نمیشناسه... خیلی خیلی پسره خوبیه... خیلی ازش خوشم اومده
تو دلم میگم کیارش بیراهم نمی گفت... یه لبخند رو لبام میشینه
رزا: راستی رزا عمو دوباره زنگ زد... مثله اینکه تو راه برگشته تهرانه
با تعجب میگم: کی حرکت کرد؟ پس چرا صبح چیزی نگفتی؟
رزا: عمو میره شهر برات زنگ میزنه ولی مثله اینکه گوشیت در دسترس نبود... واسه همین صبح با من تماس گرفت... بعد از اینکه از من خداحافظی میکنه با یکی از دوستاش تماس میگیره و میفهمه پرونده ی یکی از موکلاش با مشکل مواجه شده واسه همین سریع به سمت تهران حرکت میکنه قرار شده تو و کیهان امشب با هم به روستا برین
-پس کارای اینجا رو چیکار کنم؟
رزا: روژان تو برو به کارای اونجا برس... کارای عمل هم که به خوبی پیش رفته... به عمو میگم یه خونه ی نقلی هم برای حمید اینا پیدا کنه... خودم هم آخر هفته با هاله میام... لازم نیست دیگه برگردی... چون هنوز کارا جمع و جور نیست بهتری هاله پیش خودم بمونه میترسم اذیت بشه
-رزا مطمئنی تنهایی از پس کارا برمیای؟
رزا: خیالت راحت... تازه عمو هم هست
-باشه.. فقط یه چیزی مریم هم قرار بود آخر هفته باهامون بیاد... حتما با مریم بیا... اینجوری خبالم راحت تره
رزا: اینم چشم... عینه این مادربزرگا شدی
با خنده میگم: تو که همیشه مادربزرگ بودی
رزا: بقیه حرفا رو بذار واسه بعد... حواست به رانندگی باشه
-باشه... پس مواظب خودت باش... خداحافظ
رزا: تو هم همینطور... فعلا خداحافظ
تماس رو قطع میکنمو نگاهی به هاله میندازم... داره با عروسکش بازی میکنه... باید به رزا بگم سفارش حمید رو به عمو بکنه... هر چند خودم هم زنگ میزنمو بهش میگم... نمیدونم این گوشیم چرا جدیدا مشکل پیدا کرده... هیچوقت آنتن نمیده... اصلا گوشی تو دستم نمیمونه از بس باهاش کشتی میگیرم... سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون میدمو سرعتمو بیشتر میکنم....
----------------------------
فصل ششم
بقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد... با حمید و رزا میریم نهار میخوریم و در آخر در مورد مسافرت هاله و تخلیه خونه با حمید صحبت میکنم... دلیل تخلیه رو بهش نمیگم... دوست نداشتم با فهمیدن موضوع عذاب بکشه... به سختی راضیش کردم که عمو کیوان براشون خونه پیدا کنه میخواست بره با صابخونه حرف بزنه... ولی در نهایت با حرفهای من و رزا راضی شد... الان خیالم راحته راحته...گوشی ای رو که خریده بودم به زور به حمید دادمو شماره عمو کیوان و رزا رو هم بهش دادم تا اگر در نبود من مشکلی پیش اومد تنها نباشه... با عمو هم صحبت کردم به طور مختصر موضوعه حمید رو بهش گفتم وسفارش حمید رو بهش کردم... اون هم خیالم رو راحت کرده... مریم هم که قرار شده با رزا بیاد... بچه پررو بهم میگه اتاقمو تمیز کن تا وقتی اومدم جای خواب داشته باشم انگار کلفتشم داره یه کار میکنه تو ویلا راش ندم... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه... الان که تو ماشینم تنها مشغله فکریم ویلاهه... اگه حرفهای کیارش درست باشه تازه دردسرام شروع شده... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... یکم به ذهنم استراحت میدم... کیهان با آرامش داره رانندگی میکنه و من هم بیرون رو تماشا میکنم... البته با این تاریکی هیچی دیده نمیشه... تنها چیزی که میبینم فقط و فقط سیاهیه
کیهان: به چی فکر میکنی؟
-به ویلا
کیهان: مگه ویلا هم فکر کردن هم داره
-امروز کیارش اومده بود شرکت
با تعجب نگاهی بهم میندازه و میگه: چی میگفت؟
همه حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو بهش گفتم
کیهان متفکر میگه: که این طور... پس همسایه ی دشمن خونیت شدی
-هنوز هیچی معلوم نیست شاید اصلا ویلا برای کسه دیگه باشه
کیهان: نیست
-چی؟
کیهان: میگم ویلا برای دوست ماکانه
با تعجب میگم: از کجا میدونی؟
کیهان: از بابا یه شهاب نامی شنیدم ولی زیاد توجه نکردم
آه از نهادم بلند میشه و میگم: خدایا چرا اینقدر من بدشانسم
کیهان: این که ناراحتی نداره... این نشد یکی دیگه
-دلت خوشه تو اون ده کوره که خونه و ویلا پیدا نمیشه... اگرم چیزی پیدا بشه صاحبش همین هیولا و اون برادرش هستن
کیهان: روژان این همه ناراحتی نداره... تو و خواهرت هفته ای یه بار تو اون ویلا میرین... کافیه بی تفاوت باشی... اگه نقطه ضعف بدی دستش بیشتر اذیتت میکنه
-حق با توهه... نباید ضعف نشون بدم
کیهان: آفرین... کافیه مثله همیشه باشی
-سعیمو میکنم... میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟
کیهان: لابد به ویلا
-حرفا میزنیا اون که ماله چند دقیقه پیش بود
کیهان: پس چی؟
-به تو
کیهان میخنده و میگه: یعنی اینقدر آدمی مهمی شدم
پخی میزنم زیر خنده و میگم مهم اونم تو؟
چشم غره ای بهم میره و میگه: پس چی؟
-دارم به این فکر میکنم عمو واقعا چی تو روزنامش دید تو رو با من فرستاد... آخه تو رو چه به ویلا خریدن... نکنه سرمون رو کلاه بذارن
کیهان: روژان تو باز شروع کردی؟
-----------------------
خودمو متعجب نشون میدمو میگم: چی رو؟
کیهان: چرت و پرت گفتنو
-همنشینی با خواهرم برات بدآموزی داره ها.. داره بهت حرفای بی ادبی یاد میده
کیهان: اینا به خاطر همنشینی با توهه