۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۷:۰۱ عصر
عصبی میشدم که میخواستم بزنم تو گوشش....بازی شروع شد من وفرید هر دو خوب بازی میکردیم اما پندار واقعا عالی بود...سرویسهایی که میزد...وسرعتش تو ضربه زدن به توپ هر دو مارو از نفس انداخته بود...حتی با وجودی که هم تیمی دست وپا چلفتی مثل اسما داشت پندار به حدی غرق در بازی بود که عشوه ها ی اسما رو نمیدید...اسما هم که اینطور دید تو یک سرویس از طرف ما عمدا خودش رو انداخت سمت پندار وتقریبا روش...که این کارش باعث شد پندار بره عقب وحواسش از توپ پرت بشه که این فرصت خوبی برای گرفتن امتیاز به نفع ما بود من وفرید خندیدیم وفرید کف دستشو به نشونه موفقیت بلند کرد سمت من ومن هم محکم زدم کف دستش فکر کنم این کار ما پندار رو به شدت عصبی کرد...چون دیگه نتونست ظاهر سازی کنه وبا عصبانیت به اسما گفت...اگه نمیتونی بازی کنی برو بشین اسما میدونی چندتا امتیاز واگذار کردیم...؟ اسما هم که دید خیلی ضایع شده گفت...اره من خسته شدم میرم تو خونه...فکر کنم دیگه باید بریم...میرم حاضر شم..بعد از رفتن اسما ما شروع کردیم دوباره به بازی....این سری پندار از زور عصبانیت چنان سرویسی به سمت من زد که وقتی برای گرفتن توپ شیرجه رفتم پام گرفت به لبه باغچه ومحکم خوردم زمین...اخم بلند شد...پندار وفرید وحشت زده اومدند سمتم...صدای نگران پندار رو شنیدم...طهورا ..حالت خوبه؟چیزیت شده؟ با ناله گفتم نه...فقط پشتم ومچ پام درد میکنه....فرید کمکم کرد که بلند بشم....همون موقع خانواده دایی هم که عزم رفتن کرده بودند اومدند تو حیاط...سر جام ایستادم ونگذاشتم متوجه بشند که اسیب دیدم...همه مشغول خداحافظی شدند..منم خداحافظی سریعی کردم ومینو جون وپندار برای بدرقه تا دم در رفتن با کمک فرید یواش یواش تا دم پله ها اومدم...ولی هر کاری کردم نونستم بالا برم...فرید که دید نمیتونم اروم کنار گوشم زمزمه کرد صبر کن الان بلندت میکنم.....ودولا شد تا دستشو بندازه زیر زانوم...که صدای پندار رو شنیدم.....صبر کن فرید...خودم بلندش میکنم... وبدون حرف دیگه ای یک دستشو انداخت زیر زانوم ودست دیگه اش رو دور شونه هام ومثل پر کاه بلندم کرد ومحکم تو اغوشش گرفت.. بوی عطرش وگرمای بدنش از یکطرف مدهوشم میکرد...واز طرف دیگه از مینو جون وفرید خجالت میکشیدم..منو برد تو سالن واروم گذاشت رو مبل...بهم گفت...تکون نخور الان میام.. مینو جون با نگرانی اومد کنارم اروم شلوارمو تا زد...مچ پام کمی قرمز ومتورم شده بود ودرد چندانی نداشت...پندار با یک لگن کوچیک اب گرم وحوله اومد نشست زمین مینو جون برای اوردن بانداژ وپماد رفت اشپزخونه...فرید هم روی مبل نشسته بود وبی حرف مارو نگاه میکرد...ابروهاش کمی تو هم بود انگار موضوعی فکرشو مشغول کرده بود.. پندار اروم شروع به ماساژ پام کرد...گرمای دستش باعث شد تا دمای بدن من هم بزنه بالا...نمیدونم چه مرگم شده بود...مینو جون با پماد وبانداژ برگشت ودر حالی که به دست پندار میداد نگران گفت....پسرم نکنه مو برداشته باشه یا شکسته باشه...ببریمش بیمارستان؟ پندار گفت ...نه مادر من یک ضربدیدگی خفیفه...بعد رو کرد به من وپرسید دردت شدیده؟ سرم رو تکون دادم وگفتم...نه...فقط کمی درد میکنه...بعد از کمی ماساژ دادن با ولرم وپماد...پامو با باند کشی بست..ویک عسلی کوتاه زیر پام گذاشت وبرای شستن دستاش رفت...کمی بعد مینو جون با سینی چای برگشت وپندار هم اومد وکنار فرید نشست...زد به پشتشو گفت خوب پسر عمو تعریف کن...فرید هم با خنده وکنایه گفت تعریفی ها پیش شماست اقا دکتر...نمیدونستم پزشکی هم خوندی.... پندار در حالی که با لبخند نگاه من میکرد جواب داد...بلاخره اقتضای شغلم اینه که از همه چیز سر در بیارم دیگه... فرید در حالی که مشغول صحبت با مینو جون وفرید بود...از من پرسید راستی طهورا قرار بود راجع ب ادامه تحصیلت صحبت کنیم...واقعا مایل به انجامش هستی....نگاهمو به پندار دوختم وگفتم ...اره..دوست دارم...ولی اول کار نیمه تمومی دارم که باید انجام بدم بعد اگر خدا خواست چرا که نه؟ فرید گفت...اگه بخواهی من حاضرم تو درسها کمکت کنم...یا حتی میتونی پذیرش بگیری وبری پیش داییت برای ادامه تحصیل....فرید دورنمای جالبی نشونم داد...حقیقتشو بگم کمی وسوسه شدم....جواب دادم روش فکر میکنم...بعد از رویمبل بلند شدم وگفتم...پام خیلی بهتره میرم بخوابم...با اجازه...شب بخیری گفتم واروم اروم از پله ها بالا رفتم..... وقتی فرید به من پیشنهاد کمک تو درس خوندن رو کرد خیلی خوشحال شدم چشمامو بستم وخاطره ای قدیمی توی ذهنم جون گرفت...صدای بابا که میگفت.سر به سرش نگذار طاها.من مطمئنم که طهورا همین سال اول کنکور قبول میشه....وخنده بلند طاها..بابا جون کدوم کنکور...طهورا اول واخر باید بره بچه داری کنه..درس به چه دردش میخوره اخه؟..میدونستم که شوخی میکنه اما جیغ کشیدم.بابااااااااا...ببین طاهارو...وخنده مامان که گفت اگه دختر منه که هم تو تحصیل وهم زندگی بهترینه...طهورا میره دانشگاه اون هم تو بهترین رشته....تو هم به جای این که اینقدر موش بدوونی بلند شو برو به کارت برسه بچه................................ اشک پشت پلکم جمع شده بود چشمهامو باز کردم وگفتم خیلی خوشحال میشم...چون چند ساله که از درس ویادگیری دور بودم ومیدونم که قطعا به کمک احتیاج دارم......فرید هم با لبخند گفت..حتما موفق میشی میتونم کمکت کنم که از بهترین دانشگاه کالیفرنیا پذیرش بگیری..میتونی بری پیش داییت واونجا ادامه بدی من هم اونجام وهمیشه میتونی رو کمکم حساب کنی..... سکوت کردم...ادامه تحصیل تو امریکا...پیشنهاد وسوسه انگیزی بود...اما..اما..در اونصورت باید از تمام علایقم وکسایی که دوستشون دارم دور بشم...پندار..دیگه نمیتونم پندار رو ببینم...یک لحظه نفسم از ندیدن پندار بند اومد....وای نه خدایا..من میمیرم اگه نبینمش...حتی اگر اون منو نخواد... نفس عمیقی کشیدم وبه فرید گفتم روش فکر میکنم...سرمو چرخوندم سمت پندار...خدای من...این چرا اینطوری نگاه من میکنه؟از نگاهش اتیش میبارید دستانش به حدی دسته مبل رو فشار داده بود که تمام بند انگشتانش سفید شده بود.....از ترسم سریع رومو ازش گرفتم....اعتراف میکنم که ازش میترسیدم مواقعی که عصبانی میشد اون هم به این شدت واقعا وحشتناک میشد...طوری که با تمام جسارتی که تو خودم سراغ داشتم هم ازش میترسیدم.... همونطور که داشتم به صحبتهای مینو جون وفرید گوش میدادم از گوشه چشم دیدم که بلند شد وبه حیاط رفت.... دلم میخواست که میتونستم دنبالش برم..دستشو بگیرم..تو چشمای جذابش نگاه کنم وبگم من دوست دارم حتی اگر تو حسی به من نداشته باشی...برای من کافیه تو هوایی نفس بکشم که بدونم تو هم توش نفس میکشی.... اما نمیشد...غرورم..تنها چیزی که برام باقی مونده بود نمیگذاشت...چون هنوز از احساسش مطمئن نبودم...میترسیدم اعتراف کنم واون با اون ابروهای گره خورده نگاه تمسخر امیزی بهم بندازه....در اون صورت من میمردم...فکرش هم لرز به تنم انداخت..از جام بلند شدم وبا گفتن شب بخیر از پله ها بالا رفتم...بعد از این که مسواک زدم رفتم تو اتاقم در حالی که بدنم رو کرم میزدم به رفتارهای دو گانه پندار فکر کردم...... میدونستم که حسی بهم داره...ولی نمیدونستم که این حس چقدر قویه....لعنتی...دحرف بزن دیگه...نمیبینی که چه مشتاق نگاهت میکنم.....نمی بینی کوتاه اومدم ....بابا نمی خواد ازم عذر خواهی کنی ...! به تصویر خودم تو ایینه خیره شدم واز زیبایی خودم برای اولین بار غرق لذت وشادی شدم پوست صاف وشفافم...چشمهای درشت ابی ومژه های بلند وفر..موهای زیبای بلوند...خنده ام گرفت...بیخود نیست که هر جا میرم نگاه زن ومرد روم خیره میمونه....واین چقدر پندار رو عصبی میکنه...لبخندم وسیعتر شد.....رو به تصویر تو اینه گفتم چقدر زود متوجه این مسئله شدی عزیزم ..واقعا باهوشی.......در همون حال تاپ مشکی لطیفمو همراه با شلوار ستش پوشیدم....تابی به موهای بلندم دادم وروشونه هام ریختم وزیر لحاف گرمم فرو رفتم.......................................... .................................. نفس نفس زنون از خواب پریدم...خدایا این چه خواب مزخرفی بود که دیدم...رو تختم نشستم وبه ساعت نگاه کردم...2 نصفه شب بود...به خوابم فکر کردم..داشتم میدویدم وکسی به دنبالم بود...نمیدونم کی بود؟..ولی خنده های چندش اورش میگفت که نیت خوبی نداره...میدویدم وپندار رو صدا میکردم..از شدت فریاد های بی صدایی که کشیده بودم...گلوم خشک شده بود وقلبم بی تاب میزد.......پندار رو دیدم به سمتش دویدم وتو اغوش گرفتمش ولی با خنده های مرد نگاهش کردم...خدای من اتابک بود....... از تخت پایین اومدم برای این که خوابمو فراموش کنم وابی به گلوی خشکیدم برسونم اروم بیرون رفتم...تو هال طبقه پایین مثل همیشه اباژور کوچکی روشن بود...از پله ها سرازیر شدم...تازه پایین بود که دیدم هنوز با لباس خوابم...... ولی اصلا حوصله نداشتم برگردم......اروم وبی صدا به سمت اشپزخونه رفتم لیوانی اب ریختم وبه داد گلوی خشکیده ام رسیدم....... احساس سرما کردم....به نظرم اومد پرده اشپزخونه از باد حرکت میکنه.....به سمتش رفتم ودیدم در اشپزخونه بازه...کمی ترسیدم...نکنه بازم کسی وارد خونه شده....ولی بعد با فکر حضور دوتا مرد تو خونه احساس دلگرمی کردم واروم وارد تراس کوچیک قسمت شرقی حیاط شدم که راه مستقیمش از اشپزخونه بود....وارد تراس شدم...واز باد ملایمی که میوزید به خودم لرزیدم....سایه کسی رو دیدم که تو تاریکی روی صندلی حصیری نشسته بود وپاهایش رو به سمت جلو کشیده بود....تو نور کمی که از اشپزخونه میتابید پندار رو تشخیص دادم.... اروم چرخی زدم تا برگردم....که صداشو شنیدم.....صبر کن ..ایستادم وبه سمتش برگشتم......پندار به ارومی از رو صندلی بلند شد وبه سمتم اومد....با چشمهای خسته وقرمز بهم خیره شد وگفت..خیلی برای رفتن عجله داری؟در خدمت باشیم..... با اخم روکردم بهش وپرسیدم منظورت چیه؟ با اخم روکردم بهش وپرسیدم منظورت چیه؟ بازوهامو به طور ناگهانی تو دستاش گرفت از لای دندونهاش غرید...برای رفتن به امریکا...برای رسیدن به یار... رومو برگردوندم به سمت دیگه وگفتم...معلوم هست چی میگی؟من هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم...تازه اگر هم بشه..هدفم تحصیله نه چیزی که تو فکرشو کردی... جدا....؟مطمئن باش که هیچ وقت هم تصمیم به رفتن نمیگیری...یعنی من نمیذارم...اگر میخوای ادامه تحصیل بدی همین جا تو تهران ...تازه نه هر شهر دیگه ای ...فقط تهرون ....واقعا فکر کردی من میذارم از جلوی چشمهام دور بشی؟ از شنیدن حرفهاش سرخوش شدم.......ولی نزاشتم چیزی توچهره ام معلوم بشه.... رو کردم بهش وگفتم....فکر نمیکنی که این منم که باید تصمیم بگیرم نه تو؟...مگه من وتو چه نسبتی با هم داریم که تو فکر کردی میتونی برای من خط مشی تعیین کنی جناب سرهنگ؟..... در همین حین سعی کردم دستامو ازاد کنم...که انگار این کارم نتیجه عکس داد...چون دست راستم رو رها کرد وحلقه بازوهاشو دور کمرم انداخت ومن رسما تو اغوشش فرو رفتم....بوی عطرش داشت مستم میکرد...گرمای تنش مثل هرم داغ اتیش تمام وجودمو به اتیش میکشوند.... سرشو پایین اورد با دست دیگه اش موهامو از کنار گوشم کنار زد وگفت..فعلا هیچ کاره...ولی به زودی همه کاره ات میشم عزیزم...همه کاره.. با تعجب نگاهش کردم ...لبخند خوشگلی زد وگفت..اینجوری نگاهم نکن طهورا..با همین نگاهت بیچاره ام کردی...بعد دستشو زیر چونه ام زد گفت...میخوام اعتراف کنم طهورا....دوست داری بشنوی....؟ نفس عمیقی کشید وگفت...من عاشق شدم طهورا...عاشق یک دختر چشم ابی...که خودشم نمیدونه از همون برخورد اول چه اتیشی به هستیم زده.... با وجود این که منتظر این حرفها بودم...ولی وقتی از میون لبهاش شنیدم مثل این بود که تمام ارامش وخوشی دنیا یکجا به قلبم سرازیر شد پندار ادامه داد...اره از همون جلسه اول قلبمو تکون دادی ولی سعی کردم ظاهرمو اخمو وخشن نگه دارم تا کسی متوجه حالم نشه......طهورا من...من دوستت دارم....میدونم ازت خیلی بزرگترم....ولی باور کن خوشبختت میکنم...دیگه بی تو نفس کشیدنم برام سخت شده.... طهورا میخوام ازت ..درخواست ازدواج کنم ..........با من ازدواج میکنی؟ لحظاتی تو سکوت نگاهش کردم صدای نفسهای سنگین ومضطربش خبر از درون متلاطمش میداد....با خودم گفتم من چی؟من میتونم بدون پندار نفس بکشم؟نه....غیر ممکنه....الان دیگه نمیتونم بدون اون حتی زندگی کنم....خدایا من کی اینطور عاشق شدم....؟طهورای که فقط به انتقام فکر میکرد وکسی براش مهم نبود....چی شد که به یکباره وجود فرد دیگه ای اینقدر براش اهمیت پیدا کرد؟هر چی بود حس خوبی بود...حس زندگی ونشاط که دوباره تو رگهای خشکیده از حسم جریان پیدا کرده بود....وبا هر پمپاژ قلبم این نیروی مضاعف تو بدنم پخش میشد......... به چشمای عاشقش خیره شدم وگفتم منم دوستت دارم پندار ...نمیدونم کی وکجا این اتفاق افتاد ولی بدون تو دیگه نمیتونم باشم.... خوشی رو توچشماش دیدم...نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت...دیوونه اتم طهورا.....هیچ وقت تنهام نذار.... بی تابی رو تو چشمهاش میخوندم...وهرم نفسهای داغش که هر لحظه نزدیکتر میشد.....چشمهامو بستم ولبهای داغش رو به روی لبهام احساس کردم...چنان عمیق وداغ میبوسید که به نفس نفس افتاده بودم در میان بازوانش حل شده بودم و حصار دستاش هیچ راه خروجی برام نگذاشته بودند...یک دستش به دور کمرم بود ودست دیگه اش لا به لای موهام..... در حالی که نفس کم اورده بودم با دستام که روی سینه های پهنش قرار داشت به لباسش چنگ زدم.....بلاخره به خودش اومد و ولباش رو از لبام جدا کرد.... هردو هیجان زده نفس نفس میزدیم....... سرمو پایین انداختم ونگاه شرمزده ام رو ازش گرفتم...خنده قشنگی کرد واروم زیر گوشم زمزمه کرد....چه خانوم خجالتی دارم من.....حالا کجاشو دیدی عزیزم...مونده تا خجالت بکشی..... هینی کشیدم...وسرم رو بیشتر در اغوشش پنهان کردم..... خنده ای بلندتر کرد وسرم رو تو اغوش گرمش فشار داد....لحظاتی تو همون حال بودیم......صدای جدیشو شنیدم که گفت طهورا به من نگاه کن...... سرم رو بالا اوردم ونگاهش کردم......... اروم وجدی گفت....ببین عزیزم اگر تورو از برنامه عملیات کنار گذاشتم...فقط به خاطر این بود که تو لو رفتی....نمیدونم این عامل نفوذی کیه؟ولی پیداش میکنم...فقط تا اون موقع ازت میخوام که به من اعتماد کنی مطمئن باش انتقام خون خانواده ات رو ازشون میگیرم...همینطور زجری که تو این چند سال کشیدی.....ولی به من قول بده که تو این مدت تو دایره امنیتی که دورت برقراره میمونی ...تنها جایی نرو...وسعی کن جز با فامیل نزدیکت با کسی تماس نداشته باشی.........نمیخوام دست اتابک واراذلش به تو بخوره.......از تصورش هم دیوونه میشم طهورا ...دیوونه...... پوفی کشید وعصبی دستش رولابه لای موهای خوش حالتش برد....... قول میدی مواظب خودت باشی خانومم؟قول میدی به من نگفته جایی نری؟میدونم میتونی توخیلی جاها از پس خودت بر بیایی...ولی این مورد فرق میکنه......قول بده طهورا..... دستی به صورت مضطربش کشیدم وگفتم...اروم باش پندار....باشه عزیزم...قول میدم......ولی تو هم باید قول بدی که مراقب خودت باشی وتو عملیات جلیقه ضد گلوله ات رو بپوشی......قول میدی؟ لبخندی زد ودر حالی که چشمهاشو به ارومی باز وبسته میکرد گفت قول میدم خانومم......... من تازه می خوام یه زندگی شیرین با تو بچه هام شروع کنم معلومه که مراقب خودم می شم ......... بعد در حالی که به ارومی با پشت دستش بازوی لختم رو نوازش میکرد...گفت حالا بهتر بری بخوابی گلم....هوا خنک شده سرما میخوری....در ضمن نمیخوام کسی این طوری تورو ببینه.....شب بخیری گفتم وبرگشتم که برم که دوباره صدام کرد...... طهورا...عمه ات وسرتیپ که از مسافرت برگشتند برمیگردی خونه عمه ات....اونجا مثل یک دختر خوب منتظر میمونی تا من با سرتیپ صحبت کنم ومینو جون زنگ بزنه به عمه ات وبرای اخر هفته بعد قراره خواستگاری روبذاره..... بعدش هم شما بازم مثل یک دختر خوب وحرف گوش کن...بی معطلی بله رو میدی تا من خیالم راحت بشه....در حالی که اروم میخندیدم گفتم...ای بابا من که بله رو دادم دیگه چرا نگرانی.... نفسش رو با صدا بیرون داد وگفت ...من وقتی خیالم راحت میشه که شما تو خونه خودم وکنار خودم باشی.....حالا هم به جای این که اینجا وایسی وبا این لباس دلبری کنی برو تو اتاقت دختر..... در حالی که شب بخیر ارومی زمزمه میکردم برگشتم وبا سرعت به اتاقم رفتم.....درحالی که قلبم از شدت شوق وخوشی بیتابانه میزد....روی تختم خوابیدم وبا خودم فکر کردم چه بر سر من اومده؟اون طهورای سرد ویخی چی شده؟چه سری تو عشق نهفته است که باعث شده منی که پیش هیچ مردی سر خم نکردم وچشم نگفتم.....حالا اینطور مطیعانه وتسلیم محض از خواسته های پندار اطاعت میکنم......... در حالی که با نوک انگشتم لبم رو لمس میکردم لبخندی زدم وبا خودم گفتم.....من به این سرسپردگی راضی وخوشنودم........ولحظاتی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم....... با اومدن عمه معصومه از سفر حج دیگه خونه ی مینوجون نموندم و راهیه خونه عمه شدم بی دلیل دلم شور می زد دلم می خواست کسی بود تا باهاش از دلشوره هام از دلنگرانیهام حرف بزنم عمه معصومه بود ولی خوب روم نمی شد باهاش در این موارد حرف بزنم بی صبرانه منتظر خبری از پندار بودم یکی دوبار به بهانه ی پرسیدن حال مینو به خونه شون زنگ زدم..... مینو جون از هردری حرف می زد الا از پندار مثل افراد معتادی شده بودم که می خواستن ترک کنن تو تک تک سلولهای بدنم احساس بی قراری می کردم من اعتیادداشتم ....اعتیاد به حضور پندار ....به عطر وجودش ....به اخماش و حتی زورگویاش هیچ جوری حاظر نبودم این اعتیادو ترک کنم روز سه شنبه بود از عمه خواهش کردم به بهشت زهرا بریم دلم هوای خانواده اموکرده بود با عمه رفتیم اون جا کلی گریه کردم و درد و دل ولی باز بخاطر حضور عمه نمی تونستم راحت حرف دلمو بزنم وقتی برگشتیم نزدیکای غروب بود عمو مجید خونه نبود با عمه اشپزی کردیم وقتی کارمون تموم شد رفتیم رو مبل سه نفره نشستیم بی اختیار سرمو گذاشتم رو پای عمه و خوابیدم رو مبل عمه هم دستشو تو موهام کردو نوازش می کرد گرمی دست عمه مثل گرمی دست مادرم بود اروم گفتم : عمه معصومه می شه برام از اون داستانا تعریف کنید که قبلنا برام می گفتید ..! عمه خنده ی ارومی کردو گفت : چرا نمی شه دختر چشم ابی من الان برات یکی خوشگلشو تعریف می کنم عمه کمی فکر کردو گفت : اها بزار این یکیو تعریف کنم اینو هیچ وقت برات تعریف نکردم عمه اینجوری داستانو شروع کرد ....... یه روز دو تا دوست خیلی صمیمی بودن که تو خدمت سربازی با همدیگه اشنا شده بودن انقدر صمیمی بودن که همه بهشون می گفتن دو برادر اسم یکیشون مسعود بود و یکی دیگشون شهرام مسعود بچه ی جنوب بود و وضع مالی خوبی نداشت ولی بجاش شهرام که تو تهران زندگی می کرد یه خانواده ی خیلی پولداری داشت............. یه روز شهرام مسعود و دعوت می کنه خونشون مسعود از برخورد خوب خانواده ی شهرام خوشش اومد وقتی داشت با شهرام البوم خانوادگیشون و نگاه می کرد عکس یه دختر و می بینی از شهرام می پرسه این کیه ؟ شهرام بهش جواب دقیقی نمی ده چند وقتی از ماجرای دیدن عکس دختر توسط مسعود می گذره .....مسعود عاشق دختر تو عکس شده بود دل و به دریا می زنه و قضیه دلباختگیشو به شهرام می گه شهرام هم موافقت می کنه خلاصه شهرام به مسعود یه پولی می ده تا بتونه یه کاسبی برای خودش دست و پا کنه و براشون عروسی هم می گیره مسعود دست زنشو می گیره و با پولی که شهرام داده بود می ره ویلات خودش می ره جنوب جند سالی می گذره این دو تا دوست از هم فاصله گرفته بودن و کمتر از هم خبر داشتن شهرام که همه ی زندگیشو باخته بود و افسرده شده بود یه روز که نشسته بود یاد رفیق قدیمیش می افته و می گه من رفیق خوبی دارم می رم تا اون بهم کمک کنه همون جوری که یه روزی من بهش کمک کردم با این فکر راهی جنوب می شه پرسون پرسون ادرس مسعود و پیدا می کنه از اون قصری که رو به روش بود خیلی تعجب می کنه پیش خودش می گه مرحبا به مسعود ببین چه دمو دستگاهی واسه خودش فراهم کرده زنگ در اون قصرو می زنه یه خدمت کار درو باز می کنه شهرام می گه می خواد مسعود و ببینه ولی اون روز مسعود خونه نبوده شهرام به خدمت کار می گه وقتی مسعود برگشت بگه شهرام رفیق قدیمیش به دیدنش اومده بود شهرام چند باری جلوی در خونه ی مسعود می ره ولی هر بار سرخورده از ندیدن مسعود بر می گرده روز اخری دل شهرام از حرف مسعود می گیره اخه خدمت کاره گفته بود اقا مسعود می گه من چنین شخصیو نمی شناسم خلاصه شهرام دل گیرو دلشکسته می ره می شینه تو یه پارک چند دقیقه بعد یه پیرزن می یاد پیشش و می شینه کنارش و شروع می کنه به حرف زدن با شهرام شهرام قضیه خودشو مسعود و تعریف می کنه پیرزن بعد از شنیدن حرفای شهرام بهش می گه بیا من بهت سرمایه می دم و تو با اون سرمایه کار کن شهرام خوشحال از این پیشنهاد و قبول کردنش با پیرزن راهی خونه ی پیرزن می شه یک سال بعد شهرام دوباره می تونه سرپا بشه و سرمایه ای که از دست رفته بود و برگردونه تو همین اوضاع عاشق دختر پیرزن می شه و از پیرزن دخترشو خواستگاری می کنه پیرزن هم قبول می کنه که دخترشو به شهرام بده شب عروسیه شهرام می شه شهرام بین جمعیت نگاهش به نگاه اشنایی می افته اون اشنا کسی نبود به جز رفیق خودش مسعود شهرام ناراحت از حضور مسعود تو جشنش تصمیم می گیره داستان برخورد مسعود و با صدای بلندی به همه بگه به سمت میکروفن که تو دست خواننده بود می ره و ازش می گیره و شروع می کنه به تعریف کردن این جوری تعریف می کنه بین شما ها یه ادمی هست که یه روزی رفیق و برادر من بود مردی بود که پول نداشت من بهش کمک کردم اون مرد عاشق دختر ی شد که قرار بود نامزد من بشه ولی چون رفیقمو خیلی دوست داشتم من دست از سر دختر مورد علاقه ام برداشتم و خودم براشون عروسی