۱۳۹۹-۱۱-۲۱، ۰۷:۰۷ عصر
بیدار شدید ؟ عطا فاصله بینمون و با یه قدم شکست و خم شد اروم شال افتاده از سرمو برداشت و انداخت سمتی سکوت کرده بودم .........انتظار این لحظه رو می کشیدم دوباره صدای عطا به گوشم خورد که گفت : شراره یا بهتر بگم طهورا...... عطا با یه خیز موهامو گرفتو کشید از شدت درد چشمامو بهم فشار دادم عطا کاری کرد که از حالت افتاده رو زمین به حالت نشسته در بیام فریاد زد دختره عوضی منو گول می زنی ؟ بگو برای کی کار می کنی ؟ بگو چرا اسفندیار و هدف قرار دادی ؟ عطا وقتی دید چیزی نمی گم با لگد به جونم افتاد و تا جایی که جون داشتم منو زد یه وحشی به تمام معنا بود تا جای که می تونستم سعی کردم فریاد نزنم ولی اخراش کم اوردم و از ته دل خدا و پندار و صدا می زدم عطا با شنیدن ضجه های من جریح تر می شد و ضربه هاشو بیشتر می کرد انقدر زد تا بیهوش شدم با خنکی چیزی که روم ریخته شد باز پا به دنیای حقیقی گذاشتم و باز درد بدنم سراغم اومد اینبار شخصی به غیر از عطا بود با ناله های که از شدت درد می کشیدم اون شخص فهمید بهوش اومدم اینبار منو به صندلی بسته بودن موهام پریشون شده دورم ریخته بود مرد بسمتم اومد و با دستش چونه امو گرفت و فشار داد و خیلی اروم و با لحن کثیفی گفت : اوه چه صورت نازی داری حیف نیست این صورت بره تو گور تاریک و سرد ولی باید به ارباب بگم بعد از این که کارش با تو تموم شد یه ساعتی به من قرضت بده از وقاحت مرد حالم بهم خورد و به صورتش تف کردم مرد با خنده تف تو صورتشو پاک کرد و با پشت دست زد تو صورتم داغی خونی که از بینیم خارج شده بود و بخوبی حس کردم چندتا فحش رکیک نثار م کرد تو همین هنگام در باز شد اتابک بود که به همراه عطا وارد شدن مرد با دیدن اتابک تا زانو خم شد و تعظیم کرد مرد سریع یه صندلی اورد تا اتابک بشینه من برای بار اول بود که اتابک و از نزدیک می دیدم اتابک زل زده بود به من عطا هم دست به سینه کنار پدرش ایستاده بود اتابک خیل ی جدی پرسید : برای چی به اسفندیار شلیک کردی ؟ از کی فرمان گرفته بودی ؟ سکوت کرده بودم اتابک از رو صندلیش بلند شد و نزدیکم اومد دستشو تو موهام کردو کشید جوری که صورتم بالا اومده بود به چشمهای پر خشم اتابک خیره شدم این یکی از افرادی بود که من و بی خانواده کرده بود اتابک گفت : از چشمات جسارت می باره ولی اگه حرف نزنی یک راست رونه ی قبرستونت می کنم ...! اتابک به عطا اشاره ای کرد عطا رو دیدم که یه دوربین کوچیک فیلمبرداری دستشه و با اشاره ی پدرش روشن کرد به مرد هم اشاره زد وخودش کنار رفت مرد سریع نقاب به چهره اش زد و نزدیکم اومد موهامو گرفت چندتا سیلی به دو طرف صورتم زد خون بینی و دهنم یکی شده بود تا جای که می تونستم فریاد نمی زدم مرد که دید من دادو هوار نمی کنم دستشو مشت کرد و به صورتم زد فریادی از اعماق وجودم کشیدم خورد شدن فکمو کاملا احساس کردم و به صورتم زد فریادی از اعماق وجودم کشیدم خورد شدن فکمو کاملا احساس کردم از بینی و دهنم خون به شدت بیرون می ریخت اتابک قهقه وحشتناکی زدو گفت : تازه این اولشه اتابک هم نقابی به صورتش زد و خودش یه لگد به صندلی زد تا بیافتم وقتی با صندلی رو زمین پخش شدم فریاد زد بزنید ولی نمیره چون هنوز باهاش کار دارم روشو سمت دوربین گرفت با دست به من اشاره زد و شصت دستشو به حالت مرگ رو گردن خودش کشید اون مرد دوباره به سمتم حمله کرد و منو زیر مشت و لگد گرفت می خواستم فریاد بزنم ولی تو ناحیه صورتم اینقدر درد داشتم که نمی تونستم دهنمو باز کنم و دوباره بی هوشی ******** زمان به کل از دستم خارج شده بود نم یدونستم چه مدته که اینجا هستم کارم شده بود هروز کتک خوردن فقط روزی یه بار یه پیرزن می یومد و به من سوپ ابکی می داد اونم چون من نمی تونستم دهنمو باز کنم قاشق با خشم تو دهنم فرو می کرد با هر بار فرو کردن قاشق تو دهنم از خدا می خواستم دیگه تمومش کنه و عمرمو بگیره منو با دستهای بسته و پاهای بی جون با کمک پیرزن به سمت دستشویی می بردن تا اگه کاری دارم انجام بدم پیرزن وقتی می خواست منو برگردونه اروم گفت : دختر جون به جوونبت رحم کن اینا با هیچکی شوخی ندارن اگه چیزی می دونی بگو خودتو خلاص کن به پیرزن نگاهی کردم پیرزن تا دید نگاش می کنم با دلسوزی گفت: ببین گوشه ی چشمت ترکیده و ورم کرده به خودت رحمت بیاد سعی کردم چیزی بگم ولی درد فکم اجازه نداد حتی نمی تونستم لبخند بزنم پیرزن دقیق نگام کردو گفت : لبت حس داره ؟ با چشم اشاره زدم :نه پیرزن به فکم دست زد که چشمام از شدت درد بسته شد پیرزن اهی کشیدو گفت : فکت شکسته واسه اینه نمی تونی حرف بزنی و لبت هم بی حس شده باید به اتابک خان بگم ...نامروتها چجوری زدنت لابد کار کریم بی مخه اروم چشمامو باز و بسته کردم و به معنیه اره پیرزن اینبار خیلی ملایم تر بهم غذا داد اتابک دوباره پیش من اومد و می خواست ازم اطلاعات بگیره اگه چیزی هم می خواستم بگم با فک شکسته شدم دیگه محال بود بتونم حرف بزنم اتابک رو صندلی نشست و زل زد به من چقدر چهره ی کریهی داشت اتابک گفت : فکر می کنی الان سرهنگ مقدم در چه حالیه ؟ بااوردن اسم پندار قلبم شروع کرد به تپیدن اولین چیزی که از صورت پندار در ذهنم تداعی شد اخمهاش بود اتابک ادامه دا د: حتما تا الان فیلمتو دیده بعد هم خنده ای وحشتناک کرد همون مردی که فرشته ی عذاب و زجرم شده بود و پیرزن گفته بود اسمش کریم بی مخه گوشی تلفنی رو به سمت اتابک گرفت اتابک شروع کرد به گرفتن شماره ای منم با چشمی که از شدت تورم به حالت نیمه بسته در اومده بود نظاره گر بودم -سرهنگ مقدم...............منو شناختی ؟ اتابک خندیدو گفت : پس فیلمو دیدی منکه خیلی لذت بردم --------------- فریاد پندارو می شنیدم یه لبخند نیمه جونی رو لبهام نشست گوشمو سپردم به بقیه مکالمه بازم خنده ی اتابک اتابک خیلی جدی شدو گفت : سرهنگ فکر کردی فقط تو نفوذی داری ...منم بین شما نفوذی دارم معامله می کنم خودت خوب می دونی چی می خوام ----------- نمی تونه حرف بزنه بهم خبر دادن فکش خورد شده و دوباره خنده ی وحشتناک -------------- باشه باشه ....چون می خوای معامله کنی گوشیو می زارم دم گوشش اتابک به مرد پشت سرم اشاره زد تا گوشیو دم گوش من بگیره وقتی گوشی چسبید با تمام توانم فکمو حرکت دادم درد امونمو بریده بود تنها صدای که از دهنم در اومد صدای ممممممم بود و صدای نفسهام -طهورا ....طهورا عشقم پندار زد زیر گریه تا حالا گریه هیچ مردی رو ندیده بودم منم شروع کردم به گریه کردن تموم وجودم گوش شده بود چقدر دلتنگش بودم پندار فقط می گفت منو ببخش کوتاهی کردم من لامصب می خواستم تنبیه ات کنم ولی خودم بیشتر تنبیه شدم طهورا قسم می خورم نجاتت بدم عزیزم عشقم .. با اشاره مجدد اتابک گوشی از دم گوشم برداشته شد و به خود اتابک داده شد اتابک گفت : بسه هر چقدر حرف عاشقانه زدید باهات تماس می گیرم و مکان و اعلام می کنم ---------- تهدید نکن سرهنگ --------- می گم تهدید م نکن اتابک با دست به کریم اشاره زد نفهمیدم چی شد که مرد با لگد زد تو صورتم صدای فریاد با دهن بسته ام بلند شد صدای فریاد پندار از پشت گوشی به خوبی شنیده می شد صدای خنده ی اتابک اخرین چیزی بود که قبل از بی هوشی متوجه شدم ....... عطا وارد شد و به صورت داغونم نگاهی انداختو گفت : نچ نچ نچ ..می بینم هنوز مثل سگ جون داری با امروز 8روزه که مهمون ما هستی عطا نزدیکتر اومدو گفت : اگه تو ایینه خودتو ببینی در جا سکته می کنی ... .خندید و ادامه داد : اوه چشمهای که از شدت تورم نیمه بسته شدن و تموم صورتت یا کبوده یا قرمز فکتم که دیگه گفتن نداره ... دیگه از صورت زیبات چیزی باقی نمونده هر کی جای تو بود تا الان هرچی می دونست و لو داده بود ولی توی ماده سگ خفه خون گرفتی عطا خنده ی پلیدانه ای کرد و ادامه داد : اشکال نداره عزیزم یه شب با من باشی ناخوداگاه زبونت باز می شه و اون سرهنگ احمق می فهمه باهاش شوخی نداشتیم عطا داشت می رفت که گفت : خودتو برای یه شب رویایی با من اماده کن اشکی نمی ریختم از حجم زیاد درد به بی حسی رسیده بودم ولی از ترس حرف عطا تو دلم ولوله ای ایجاد شده بود من یه زن شوهر دار محسوب می شدم اگه بهم تجاوز می کردن چی ؟؟؟؟؟ روزه که اسیر اتابک و دارو دسته اش شدم وضعیتم رو به وخامته15 دیگه مثل گذشته کتک نمی خورم خود اتابک هم فهمیده اگه بیشتر از این منو بزنن ممکنه جون سالم به در نبرم ......... چند روزه رفت و امد زیاد شده اینو از صداهای پاها یا و وقتی که با سکینه خانوم می رم به دستشویی فهمیده بودم چی تو سرشون هست نمی دونم !!! قفسیه سینه ام به شدت درد می کنه و نفس کشیدن و برام مشکل کرده بود سکینه خانوم داشت سوپ منو می داد که در انباری با صدای بدی باز شد به درگاه نگاه کردم عطا بود که خشمگین اومد ه بود داخل وقتی ما رو دید با لگد زد زیر دست سکینه خانوم و فریاد زد نمی خواد بهش غذا بدی دیگه متعجب نمی شدم به این اخلاقهای سگی عطا عادت کرده بودم سکینه خانوم سریع سینی محتوی سوپی که ریخته شده بود رو زمین و برداشت و از انباری خارج شد عطا دور صندلیم یه چرخی زد و با یه خیز موهامو گرفت تو دستش تو این مدت بارها تو دلم گفته بودم کاش موهام و از ته تراشیده بودم که دستاویزی برای این خوک صفت ها نباشه عطا صورتشو نزدیک صورتم اورد و دندونهاشو به هم فشار می اورد همونجوری هم غرید : این سرهنگ چی فکر کرده ؟ حالا به ما رو دست می زنه ...می دونم چجوری جیگرشو بسوزونم عطا موهامو ول کرد و یه قدم به عقب برگشت انگشت اشاره اشو به سمت من گرفتو تکون داد و گفت : امشب بعد از این که کارم باهات تموم بشه می فرستمت قبرستون چشمامو رو هم گذاشتم این خارج از تحملم بود تا الان مقابل کتک هاشون سکوت کرده بودم و حتی کلمه ای از دهنم خارج نشده بود عطا قهقه ی مستانه ای زدو ادامه داد : ها ....نکنه می ترسی ؟ اخی دختر کوچولو می ترسه ؟ سعی کردم تو چشمام ترسو نشون ندم پس زدم به عطا درسته نمی تونستم حرف بزنم ولی حرف چشم تائثیر گذار تر از حرف زبون هست با نفرت نگاهش کردم عطا از خشم لگدی به ساق پام زدو گفت : امشب .....امشب کارتو تموم می کنم ..... از اولم نباید با سرهنگ وارد معامله می شدیم ... وقتی از اتاق خارج شد چشمام پر شدن از اشک یعنی پندار چی کار کرده بود ؟؟؟ اون که گفته بود برای نجاتم هر کاری انجام می ده ....! ساعتها گذشته بود صداها بیشتر شده بودن و صدای دویدن ها سرعت گرفته بود خدایا !!!!این چند روزه چه خبر شده ؟ بازم صدای باز شدن در لعنتی انباری ......و این یعنی باز تحقیر شدن مجدد...... سرمو با بی حالی بالا اوردمو نگاه انداختم عطا بود اومد سمت من و طناب دور صندلی روباز کرد طنابهای دور مچ دستمو باز نکرد بازومو با شدت گرفت و بلندم کرد بی حرف منو با خودش بیرون برد از شدت ضعف پاهامو رو زمین می کشیدم خوب به اطراف نظر انداختم همه اسلحه به دست بودن هرکی مشغول کاری بود و چند نفر هم مدام دستوراتی می دادن قیامتی به پا بود ... استخون بازوم زیر دست عطا در حال خورد شدن بود عطا قدمهاشو سریع تر کرد منو هم می کشید با هم وارد ساختمون اصلی شدیم اتابک و دیدم که عصبی در حال سیگار کشیدن و قدم زدن بود وقتی مارو دید با اخم و خشم بی حدش به عطا گفت : می خولای چه غلطی کنی ؟ عطا جواب پدرشو دادو گفت : همون کاری که از اول باید انجام می دادیم اتابک یقیه ی عطا رو گرفت با این کار باعث شد من بیافتم زمین اتابک غرش کنان کفت : می خوای خودت گور خودتو بکنی ؟ نمی دونی این دختره زن سرهنگ ؟؟؟ بعد هم فریاد زد : می دونی یعنی چی ؟ عطا با یه حرکت یقیه شو که تو دست پدرش بود ازاد کردو گفت : اون اشغال مارو دور زد .... -پس معامله ای هم در کار نیست می خوام زجر کشیدنشو ببینم پدر ...! اتابک سیلی به گوش عطا زدو گفت : اینجوری ؟ بااین کار ؟ احمق خبرچینم گفته فاصلشون با ما خیلی کمه..باید هر چه سریعتر از این جا بریم ....! عطا فریاد زد : من ازشون نمی ترسم ... -شما می ترسی زودتر برو ...من وقتی می یام که کارم با این دختره تموم شده باشه عطا به سمت من اومد و منو بلند کرد به پشت سرم رفت و طنابهای دستمو باز کرد دست چپمو گرفت و خیره شد به حلقه ی تو دستم با یه حرکت حلقه امو در اورد و به گوشه ای پرت کرد دستمو تو دستش فشار می داد یه پوزخند زدو انگشتمو برگردوند به روی دستم از درد به خودم پیچیدم تمام تنم می لرزید اشکهام دوباره سرازیر شده بودن اتابک فقط نگاهش می کرد عطا خیلی جدی به پدرش گفت : دیدی با یه حرکت ازدواجشون و به پایان رسوندم حالا بقیه شو نگاه کن دوباره زیر بازوی منو گرفت و منو به سمت پله ها برد هنوز اولین پله رو بالا نرفته بودیم که اتابک گفت : خودت خواستی من با گروه اول می رم عطا پوزخند صدا داری زدو گفت : برو هرچقدر زور زدم و تقلا کردم حریف عطا نشدم عطا که از چموش گری من به تنگ اومده بود موهامو تو دستش گرفت و چند تا سیلی به دو طرف صورتم زد وقتی وارد اتاق شدیم با دیدن تخت قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد نباید می زاشتم با من کاری کنه هرگز نمی زاشتم به خواسته ی شوم و. پلیدش برسه گریه کردن فایده ای نداشت باید یه فکر دیگه می کردم از بیرون صداهای زیادی به گوش می رسید عطا به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار کشید و زیر لب غرولند می کرد تو همین فاصله من هم به اطراف نگاه می کردم به مرگ راضی تر بودم تا به زندگی پر از ننگ چشمم به ایینه خورد به سمت ایینه رفتم و با ارنج زدم بهش ایینه تبدیل به هزاران تکه شد با صدای شکستن ..... عطا چرخید سمت من با دستهای لرزون تکیه ی تیزی از ایینه رو برداشتم و تو دستم فشردم من طهورا بودم ...من پاک بودم .....پاک هم می موندم عطا فهمید می خوام چی کار کنم اولش با پوزخند به من نگاه کرد ولی وقتی خونی که با فشار دادن ایینه تو دستام و دید به سمتم اومد با هر قدمی که عطا به سمت من بر می داشت من قدمی به عقب بر می داشتم فاصله منون و می شد با دو قدم به صفر رسوند عطا همون جوری ایستاده بود و بمن نگاه می کرد منم زل زده بودم بهش عطا گفت : می خوای خودتو بکشی ؟ مشکلی نداره اصلا چرا تو می خوای زحمت این کارو بکشی خودم با کمال میل انجام می دم مثل شکار و شکارچی بهم زل زده بودیم صدای تیر اندازی رو شنیدم عطا بیخیال من شد و با سرعت به سمت پنجره رفت درو باز کرد صدای اتابک و می شنیدم که عطا رو صدا می زد صدای شلیکها بیشتر و نزدیک تر شده بود صدای ویراژ دادن ماشینها تو باغ اروم اروم با قدمهای سستم به سمت پنجره رفتم و بیرون محوطه رو نگاه کردم مامورهای پلیس از دیوارها بالا اومده بودن و شلیک می کردن چندتا از نیروهای ا تابک هم افتاد ه بودن رو زمین یعنی من و پیدا کردن چشمام سیاهی می رفت با زور سعی می کردم هوشیاریمو حفظ کنم چشمام با ولع دنبال یه صورت اشنا می گشت .....پس کجا بود ؟ چرا نمی تونستم پیداش کنم ؟ بیشتر نگاه کردم دیدمش پوشیده تو لباس سرتا پا مشکی چقدر دلتنگش بودم چقدر نیازمند وجودش ..! دیگه نمی تونستم خودمو سرپا نگه دارم داشتم فرو می ریختم هنوز صدای شلیک تو گوشم بود...داشتم تو سیاهی غرق می شدم ** با فریادهای اشنا یی چشمامو نیمه باز کردم چشمام تار می دیدن سعی کردم چشماموبیشتر باز کنم پندار من بود که فریاد می زد سرمو تو اغوشش گرفته بود و خدا رو صدا می زد مگه چی شده بود من که نمردم هنوز زنده ام ..! پس دلیل این همه فریاد چیه ؟ پندار منو تو اغوشش گرفت و با حرکتی بلندم کرد وقتی دید چشمام نیمه بازه پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و گریه کرد نمی فهمیدم چی می گه خیلی اروم زمزمه می کرد چشمام و بسته ام می فهمیدم پندار منو تو اغوشش گرفته و جایی می بره روی یه چیز نرم قرار گرفتم صداها به گوشم می رسید یکی دستمو گرفته بود ولی این گرمیه دست پندار نبود دوباره با زحمت پلکمو باز کردم مرد سفید پوشی بود داشت نبضمو می گرفت چشممو باز کرد نور چراغ قوه اذیتم می کرد دست به صورتم زد از درد اخم کردم مرد سفید پوش سریع یه اصطلاحاتی به کار می برد که ازشون سر در نمی اوردم فقط فهمیدم که گفت : صدمه فک 70درصد ...دو دنده ی بالای جناق سینه شکسته بند دوم انگشت حلقه شکسته ... دیگه نتونستم به ادامه اش گوش بدم و غرق تو عالم دیگه ای شدم با ضربه ای ارومی که به صورتم نواخته شد چشمامو باز کردم خوب نگاه کردم ولی فقط یه چشمم کار می کرد چشم راستمو بسته شده بود یکمی با چشم اطرافو نگاه کردم همه چی یادم افتاد صداها تو گوشم پیچید یه اتاق سفید با نور مهتابی بالای سرم فهمیدم بیمارستانم یکی از دستامو بالا اوردم باند پیچی شد ه بود مرد بالای سرم تا دید هوشیارم لبخندی زدو گفت : به این دنیا خوش امدی ؟ اومدم بگم چی شده که نتونستم اروم دستمو بردم سمت صورتم که مرد نزاشت و گفت : من دکتر مهیار هستم دکتر معالج تو ! دکتر اروم رو تخت نشست و دستمو تو دستش گرفت خیلی شمرده و ارام گفت : من عادت ندارم به مریضام دروغ بگم پس با تو هم می خوام صادقانه حرف بزنم ببین دختر خوب صدماتی که بهت وارد شده خیلی جدی هستن توالان دو هفته است که مهمون مایی ....! دو تا از دنده های بالاییت شکسته سومی هم خیلی شدید ضربه خورده فکت از دو جا شکسته که تونستیم با جراحی درستش کنیم ولی به مدت 2ماه باید اتل مخصوص ببندی تا فکت دچار ناهنجاری نشه و درست جوش بخوره گوشه ی چشم راستت 4تا بخیه خورده چون به صورت بدی شکافته شده بود دکتر خندید و ادامه داد نترس از بخیه های زیبایی استفاده کردیم که بعدها جاش اذیتت نکنه انگشتت هم که شکسته کف دستت هم که 11تا بخیه خورده بخاطر برش عمیقی که بهش وارد شده بود خوب اینا رو نگفتم که از زندگی سیرت کنم اینا رو گفتم که بدونی خیلی باید مقاومت کنی تا به روز اولت برگردی اگه خودت با ما همکاری کنی اگه روحیه ی قوی داشته باشی مطمئن باش خیلی سریع خوب می شی و مثل روز اولت می شی شایدم بهتر از قبل مجبوریم برای تسکین دردت از ارامبخش های قوی مثل مورفین استفاده کنیم ببین دختر خوب تا جایی که می تونی درد و تحمل کن و از مسکن زیاد استفاده نکن چون بعدها به همین مسکن ها اعتیاد پیدا می کنی ازت می خوام قوی باشی و طاقت دردتو افزایش بدی خوب همه چیزو بهت گفتم می دونم فعلا نمی تونی حرف بزنی ولی به هرچی نیاز داشتی به پرستار مخصوصت بگو حالا با اشاره یا با نوشتن ............... دکتر اروم از رو تخت بلند شد در حالی که می خواست اتاق و ترک کنه گفت : نمی دونی بیرون این اتاق چه خبره ؟ معلومه عزیز کرده هستی ..... دکتر چشمکی زدو گفت : هر وقت حوصله کسی رو نداشتی با زنگ خبر بده که پرستارت اتاقتو خالی کنه فعلا ...... دکتر از اتاق خارج شد من موندم این اتاق خالی با صدای ضربه ای به در سرمو چرخوندم تا ببینم کیه ؟ عمه معصومه اولین نفر بود که وارد اتاق شد و با صدای بلند شروع کرد به اشک و ناله و به سمتم اومد و تموم صورتم غرق تو بوسه بعد از عمه مینو جون هم که اروم گریه می کرد به سمتم اومد سرشو گذاشت کنارمو منو نصفه و نیمه بغل کرد و می گفت منو ببخش دخترم کوتاهی کردم نباید ازت غافل می بودم عمه مهناز عمه مهری به همراه شوهراشون و بچه هاشون عمو مجید و خیلی از اشنایان دیگر بینشون فقط امیر و پندار نبودن هرکی یه چیزی می گفت عمه که از گریه زیاد صداش گرفته بود تند تند پیشونیو دستمو می بوسید از این همه مهربونیش اشک منم جاری شد همه گریه می کردن منم از دیدن اشک اونها گریه می کردم هرکی یه جوری خودشو سرزنش م یکرد ولی من تو این موضوع هیچکی رو مقصر نمی دونستم ..... حیف که نمی تونستم حرف بزنم ساعت ملاقات تموم شد و دکترم اجازه نداد کسی به عنوان همرا ه کنارم بمونه نیمه های شب بود که صدای زمزمه کسی رو کنار گوشم شنیدم صدای کسی نبود جز پندار عمدا چشمامو بسته نگه داشتم پندار اروم با انگشتش گونمو نوازش می داد صداش واضح تر شد که می گفت : طهورا عزیز دل من ..... وقتی می بینم این جوری مظلوم خوابیدی اتیش می گیرم داغونم... داغونترم نکن !! با چه رویی می خوام ازت عذر خواهی کنم دیگه با چه رویی تو چشمایی ابیت نگاه کنم من چه غلطی کردم چطور نفهمیدم تو مغرور تر از این حرفایی وای طهورااتیش می گیرم به یاد روز عقدمون می افتم چطور تونستم اینقدر خودخواه باشم طهورا من دیوونه شده بودم باور کن از حرص به مرز دیوانگی رسیده بودم طهورا تو مرد نیستی تا بفهمی چی می گم برای یه مرد سختر از این که بفهمی یکی به ناموست چشم داشته و داره نیست قبول دارم راه به بیراه رفتم ولی منم درک کن به اندازه ی تموم عمرم شرمندتم دست پندار به سمت موهام رفت اروم بودم دوست نداشتم از اون حس بیرون بیام دوست نداشتم پندار سکوت کنه به اندازه ی تموم روزهایی تنهاییم محتاجش بودم با صدای اروم در پندار ازمن فاصله گرفت صدای پرستارمو شنیدم که گفت : جناب سرهنگ شما خودتونم حالتون مساعد نیست اگه بخواید می گم براتون یه تخت دیگه تو اتاق بزارن تا شما هم استراحتی داشته باشین ...! پندار خیلی اروم گفت : نه ممنون از لطفتون ولی باید برم جایی کار دارم شما هم با من در تماس باشیدو گزارش حال خانوممو بدید پرستار چشمی گفت و سرممو منو تعویض کرد و خیلی اروم از اتاق