۱۴۰۰-۴-۳، ۱۲:۳۲ عصر
مامانم برای زایمان اومده بوده ایران ... به محض به دنیا اومدن من بخاطر یه سمینار ایرانو ترک میکنه ... منو میذاره پیشخاله ... میدونی که مارال خواهر مهرانه دیگه ؟حدس میزدم !_ اوهوم !صدرا _ از اون موقع تا یکی دوماه پیش خاله بودم ... مامان همش میرفته این سمینار اون سمینار !_ آها ! بعد مارال راجب یاشار میدونست ؟صدرا _ آره کاملا !_ دیدم تعجب نکرد !صدرا _ آره !_ دیگه سوالی ندارم بخواب !صدرا _ ممنون !نگاش کردم ...صدرا _ بخاطر همه چی ... قبول کردن یاشار .... بودنت .. دوست داشتنم !تیکه آخرشو با شیطنت گفت !_ بی جنبه ای بخدا !صدرا _ آره خب ... سه ساله توی حسرت این کلمه میسوزم !_ آرهههه !!! میدونم !صدرا _ مسخره ام میکنی !؟با لحن خاصی گفتم : نع !دستشو حلقه کرد دورمو منو کشید سمت خودش ... محکم منو گرفت ...صدرا _ که باور نمیکنی حرفمو ؟نگامو بهش دوختمو ابروم رو بالا انداختم چندبار !صدرا _ شانس اوردی بیرون آدم خوابیده وگرنه نشونت میدادم ..._ کسی هم نبود کاری نمیتونستی بکنی ...خواستم از دور شم که گفت : دیگه جات اینجاست چه بخوای چه نخوای !و منو چسبوند به خودش ... هیچی نگفتم .. چون خودمم بدم نمیومد !با صدای گریه ی یکی از خواب پریدم ... چون بؽل صدرا بودم اونم بیدار شد ... از اتاق اومدم بیرون ... صدای یاشار بود ...حدسش سخت نبود !رفتم سمت اتاق ... مارال و حنانه سعی داشتن آرومش کنن ..._ چی شده ؟حنانه _ نمیدونم بخدا !رفتم سمتشون ... مارال سعی میکرد آرومش کنه ... از مارال گرفتمش ... صدای گریه اش بلند بود ... بلندش کردم ... دست کشیدمتوی موهاش ...صدرا _ چی شده عمو ؟هیچی نمیگفت فقط هق هق میکرد !بردمش سمت اتاق خودمون ...سروش _ چی شده ؟صدرا _ چیزی نیست خواب دیده احتمالا !نشستم روی تختمون ... کمی از خودم جداش کردم ... دستمو کشیدم به صورتش ... صدرا نشست کنارم ..._ برو براش آب بیار !صدرا رفت ..._ یاشار ؟دست مشت شده شو میکشید به چشاش ..._ چی شده خاله ؟چیزی نگفت ... آروم خوابوندمش ... خودمم کنارش دراز کشیدم ... دستمو کشیدم توی موهاش ..._ دیگه تموم شد عزیزم ... من پیشتم ... تموم شد ...نگام کرد ... میلرزید ..._ نبینم قهرمان کوچولوم بترسه ... چی شده خاله ؟در بازو بسته شد ... نگام چرخید سمت صدرا ... لیوانو گرفت طرفم ... یاشار رو نیم خیز کردم ... صدرا زانو زد کنارم ... یاشاریکم خورد از آب ... خوابوندمش ..._ بخواب خاله ... ما همینجاییم !صدرا آروم زمزمه کرد : یه مدته اینجوری میشه ... باید ببرمش پیش روانپزشک !نگاش کردم ... از سره جاش بلند شدو رفت بیرون ... نگامو دوختم به یاشار ... نیم وجب بچه کارش به روانپزشک میکشید ...چشامو بستم ... خدایا قربون بزرگیت !................................با صدای یکی چشامو باز کردم ... حنانه بود ... لبخندی زدم ... موهامو زدم کنار ... یه لحظه وجود یاشار یادم افتاد ... جای خالیشونگاه کردم که حنانه گفت : داره با رها بازی میکنه ...نشستم لبه ی تخت ... نشسته بود روی صندلی نگام میکرد ... موهامو جمع کردم بالا ..._ حرفتو بزن دخترم !حنانه _ چیکار داری میکنی ؟نگام چرخید سمتش ... جدی نگام میکرد !_ راجب چی ؟حنانه _ زندگیت !_ با صدرا زندگی میکنم همین !حنانه _ و باور کنم اون بیرونی رو قبول کردی ؟نگاش کردم ... موهامو رها کردم !_ چرا نکنم ؟ !حنانه _ تو 18 سالته بعد از یه بچه ی 7 ساله میخوای مراقبت کنی !؟بلند شدم ..._ منظورت چیه !؟حنانه _ اگه اینی که روبروم ایستاده همون راسا باشه ... پس الکی دلخوششون نکن !خواست بره که گفتم : چرا تو ؟ایستاد ... برگشت ..._ تو دیگه چرا !؟! توهم عین بقیه باورم نداری ؟رفتم جلوتر ... روبروش ایستادم !_ باور ندارید وقتی گفتم میمونم یعنی میمونم ؟حنانه _ نه متاسفانه !بی اختیار گفتم : خیلی بی انصافید خیلی ...بی توجه بهش زدم از اتاق بیرون ... بدون اینکه کسی رو ببینم رفتم توی دستشویی ... درو بستم ... اشکام جاری شدن ... چرا همهشون جا زده بودن !؟! چشامو بستم ... بهم میگفتن با صدرا باش حالا میگن نمیتونم !؟!! یعنی بودن یاشار اونقدر بزرگ بود !؟نگاهمو دوختم به توی آینه ... شاید خیلی بیشتر از بزرگ بود ... شاید من داشتم عجولانه تصمیم میگرفتم ... شاید !!!دستو صورتمو سریع شستمو اومدم بیرون ... چون دیر بیدار شده بودم همه جمع بودن ... فقط نگاشون کردم ... حتی نمیتونم معذرتخواهی هم کنم !سروش _ برو صبحونه تو بخور ... !!!با این حرؾ سروش بچه ها پوکیدن ... پشتمو بهشون کردمو رفتم توی آشپزخونه ... همونجا نشستم صبحونه رو سریع خوردم ...بچه ها تصمیم گرفته بودن برن پیک نیک !!!سهند و تورج رفتن تا چیزای لازم رو بگیرن ... صدرا هم وسایلا رو جمعو جور میکرد ... دخترا هم داشتیم حرؾ میزدیم !مارال _ من راننده !ترنم _ یعنی چی تو راننده !؟! آقا من زندگیمو دوس دارم ... با شوهرم میرم !_ بشین بابا شوهر شوهر میکنه واسه من !!! خوبه خواهر شوهرت اینجا نشسته !ترنم _ خو منم خواهر شوهر اونم نمیتونه حرفی بزنه !الناز _ احسان !آقا احسان نگامون کرد ... منو مارال پوکیدیم ...ترنم _ هیچی عزیزم !و رو به الناز گفت : حیؾ تورج رفته بیرون نشونت میدادم !!!مارال _ بابا بس کنین ... چیکار کنیم ؟_ من که موافقم !ترنمو پوفی کشیدو رضایتشو اعلام کرد ... بقیه هم تبعیت کردن ... قرار شد دخترا با یه ماشین برن ... که مارال آویزون صدرا شدو کلید رو ازش گرفت ... با اومدن سهند و تورج راه افتادیم ... مارال چنان ژستی میگرفت پشت ماشین که انگار راننده فرمول یکه !بعد از یک ساعت گشتو گذار بالاخره یه جایی رو انتخاب کردن ... ناهارو که پسرا میپختن ... ما توپ رو برداشتیم که وسطی بازیکنیم ... توی پسرا فقط تورج و صدرا موندن تا کباب درست کنن ... یارکشی کردیم ... محمدو سهند گردو بشکن رفتن که سره هموننیم ساعت میخندیدیم ... بازی رو شروع کردیم ... ولی همش وسط بازی رها و یاشار رو کنار میکشیدیم ... یه بارم توپ خورد بهصورت رها که چیزیش نشد ... ساعت سه بود که همه ریختیم روی قالیچه تا نهار بخوریم ...تورج _ مدیونید مسخره کنید !سروش _ بابا بزار بخوریم !!!ترنم _ هرچی باشه به پای خانوما نمیرسید !صدرا _ آره مخصوصا تو !!!بچه ها زدن زیره خنده ...مارال _ کل کل بکنید هیچی واستون نمیمونه !و با این حرؾ شروع کردیم به خوردن ...روزه خیلی خوبی بود ... ؼروب بود که دیگه با خسته گیه تمام راه افتادیم تا بیاییم خونه ... من که عقب کنار یاشار خوابیدم ..................................................... ...........بچه ها رفتن بوشهر ... با حنانه حرؾ نمیزدم ... از دستش دلخور بودم ... زیاد !همونروز صدرا گفت واسه ی یاشار وقت دکتر گرفته ... باید میبردیمش ... صدرا گفت منم باید باشم ... رفتیم پیش روانشناس ...صدرا بیرون موند ... رفتیم داخل ... منو یاشار ... دکتر با مهربونی شروع کرد به حرؾ زدن ... صدرا رو نشوند توی یه اتاقی کهتوش اسباب بازی بود ... از من سوالاتی پرسید ... چیزایی رو که میدونستم رو بهش گفتم ... ولی صدرا رو هم صدا زد ... اومدداخل ... بیچاره ترسیده بود !!!دکتر _ از خانومتون یه سوالی کردم ... جواب دادن براشون سخت بود ...صدرا نگاهی به من کردو دوباره نگاشو دوخت به دکتر ...دکتر _ ایشون گفتن که بچه ی معشوقه ی سابق شما بوده و راجب اتفاقی که بین شما دوتا بوده هم چیزایی گفتن ...نگاهی به صدرا انداختم ... پاشو تکون میداد ...دکتر _ من هنوز با یاشار صحبت نکردم ولی چیزی که از صحبت های خانوم متوجه شدم این بوده که یاشار میترسه تنها شه ... یهخونواده نیاز داره ... و این زمانی میشه که شما باهم رابطه داشته باشین ...یه چیزی توی وجودم ریخت ...صدرا _ رابطه ی ما چه ربطی به یاشار داره !؟دکتر _ یاشار علاوه بر پدر که شما باشید به مادر هم نیاز داره ... و وقتی خانومه شما میتونه اونو به عنوان بچه اش حساب کنه.........ادامه نداد ...صدرا با کلافگی گفت : ولی من نمیخوام همسرمو تحت فشار قرار بدم !دکتر یکم اومد جلوترو گفت : تا کی ؟صدرا نگاهی بهم کردو گفت : شده تا آخر عمر !!!دکتر تکیه داد به صندلیش و با پوزخند گفت : که توهم تا آخر عمر پا روی ؼریضه هات میزاری !؟ !نگامو به دکتر دوختم ...دکتر _ اگه میخوایید اون بچه خوب شه باید همسرتون به زندگی مشترک رو شروع کنه ...بی اختیار بلند شدم ... داشت چرت میگفت ..._ شما هیچی نمیدونین ... پس اظهار نظر نکنین !و از اتاق زدم بیرون ... بیخیال آسانسور شدم ... رفتم سمت پله ها ... میدویدم ... میترسیدم از بودن توی اونجا ... اون دکتر داشتچی میگفت !؟! یاشار میخواد خوب شه نه من !!!چندبار سکندری خوردم ولی خودمو کنترل کردم ... ولی نشستم ... نشستم روی یکی از پله ها ... لیز خوردم کناره دیوار ... دکترهداشت چرت میگفت ... آره داشت حرؾ مفت میزد ... بؽضم ترکید ..._ صدرا قول داده بهم ... صدرا منو دوست داره ...دست مشت شدمو کوبیدم به دیوار ..._ اون به حرؾ دکتره گوش نمیده ...حس کردم یکی منو کشید توی بؽلش ... آروم زمزمه کرد کنار گوشم : تو واسم مهمی نه حرؾ دیگران !خودمو چسبوندم بهش ... صدای گریه ام بلند تر شد ... من این گرما رو دوست داشتم ... این صدرا رو ... اینجوری ... هیچوقتنمیذاشتم مثل اونشب شه !.................................................. .یک ماهی میگذشت ... اومده بودیم بوشهر ... مارال رفته بود ... یاشار کنارمون بود ... دیگه اجازه ندادم بره پیش روانپزشک ! ...مامان با دیدن یاشار هیچ عکس العملی نشون نداد ... رها میومد خونمون و با یاشار بازی میکرد ... و منم شده بودم یه خانوم نمونه... از حنانه خبری نداشتم ... آروم زندگی میکردیم !!!پیرهن کوچولی یاشار رو گذاشتم کنارش ... بوسیدمش ... فردا روز اول مدرسه بود براش ... هرکی رو میدید بهش میگفت ... خیلیذوق داشت ... ساعت نه اومده بود توی تختش که شاید بخوابه و زودتر صبح شه !از اتاق اومدم بیرون ... صدای تلوزیون میومد ... رفتم توی هال ... داشت فیلم نگاه میکرد ... نشستم کنارش ... عکس العملی نشوننداد ... لم دادم توی بؽلش که از جا پرید ...صدرا _ چیه !؟نیم خیز شدم ... نگاش کردم ..._ فقط میخواستم بشینم ... بیخیال !امروز کاملا توی خودش بود ... حتی به ذوق شوق های یاشار هم توجهی نکرده بود ... اومدم توی اتاق ... لباسمو عوض کردم ...موهامو باز کردمو خزیدم زیره پتو ... ازش دلخور نشدم ولی اینکه نمیگفت چشه عصبیم میکرد ... چشامو بستم ... صدای دراومد... صدای قدمهاش ...صدرا _ راسا ؟نخواستم نشون بدم خوابم ... چشامو باز کردم ..._ بله ؟نشستم کنارم ... روی زمین ... کنار تخت ... زانوشو کشید توی بؽلش ... نزدیکش شدم ... چونه مو گذاشتم روی شونه اشو آرومگفتم : نمیخوای بگی چی شده ؟سرشو گذاشت روی تخت ... نگاهشو بهم دوخت ...صدرا _ هیچی ... فقط میزاری آروم شم ؟منظورش چی بود !؟ گنگ نگاش کردم ... چشاشو بستو سرشو اورد نزدیک ... قبل از اینکه بفهمم لبش قرار گرفت روی لبم ...دستش رفتم پشت گردنم ... چرخید ... آروم میبوسید ... ناراحت بودنش اومد توی ذهنم ... چیزی نگفتم .... چشامو بستم ... دستشدوره کمرم قفل شد ... مجبورم کرد بیام پایین ... نشستم توی بؽلش ... لباشو از لبام جدا کرد ... همونجور که چشاش بسته بودپیشونیش رو چسبوند به پیشونیم ... با دست چپش که پشت گردنم بود آروم آروم نوازشم میکرد ... چشامو باز کردم ... داشت گریهمیکرد !؟ !دستم رفت روی گونه اش ..._ چی شده صدرا ؟چشاشو باز کرد ... چشاش سرخ بودن ..._ صدرا ... ؟چونه اش لرزید ... بؽضش ترکید ...خودشو چسبوند بهم و من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که دستمو حلقه کنم دور سرش ...میلرزید ... صدای هق هقش بلند شده بود ... لبمو گزیدم ... چی باعث شده بود اینجوری شه !؟نمیدونم چقدر طول کشید که آروم ازم جدا شد ... زانو زدم کنارش ... نگام نمیکرد ... سرشو چرخوندم سمت خودم ..._ منو نگاه کن !نگام کرد ... سرخی چشاشو دوست نداشتم !_ چی شده ؟چشاشو بست ... نفس عمیقی کشید ... آروم زمزمه کرد : امروز سالگرد بابا بود !چشاشو باز کرد ... نگام ثابت شد به نگاش ... قبل از اینکه من حرفی بزنم از اتاق زد بیرون ... صدای دره ورودی هم اومد ... بازممثل چند وقت قبل که باهم سره یاشار دعوامون شد زد بیرون ... نگام به نقشای رو تختی بود ...میگفت از پدرش متنفره !!!ولی عین یاشار داشت گریه میکرد ... برای پدرش !!!یاشاری که یه بار داد زده بود گفته بود پدر مادرشو میخواد ...صدرا هم امشب دلش هوای اونا رو کرده بود ... چشامو بستم ... منم دلم برای بابا تنگ شد ... چند وقت بود یادش نکرده بودم !؟! چهدختر خوبی بودم !!!.............................................برای بار چندم داشتم ؼلت میخوردم ... کجا رفته بود !؟ پوفی کشیدم ... طاق بار خوابیدم ... سه ساعت بود بیرون بود !!! دستم رفتسمت گوشیم ... برای بار چندم بود بهش زنگ میزدم ؟! ولی هربار یه خانومی میگفت خاموشه !!! گوشی رو رها کردم روی شکمم... چشامو بستم ... خدایا !..............................................با صدای زنگ گوشیم چشامو باز کردم ... قطعش کردم ... کشو قوسی به کمرم دادم ... با یادآوریه دیشب سریع چرخیدم سمت دیگهی تخت ... نبود !از جام بلند شدم ... توی هال ... همه جا رو گشتم ... نیومده بود ! دوباره شماره شو گرفتم ... بازم خاموش بود ... بی اختیار بؽضکردم ... حتی زورش میشد یه زنگ بزنه !!!رفتم سمت اتاق یاشار ... بیدارش کردم ... قبل از اینکه چیزی رو تاکید کنم رفت دستشویی و نشست سره میز ... صبحونه شو تا آخرخورد ... بدون اینکه من کمکش کنم لباسشو پوشیدو کنار در ایستاد ... خنده ام گرفته بود !!!یاشار _ خاله دیر میشه زود باش !شالمو درست کردم ... نگاهی به یادداشت روی میز کردم : یاشار رو میرسونم مدرسه ، میرم خونه ترنم ! راسا !!!دستشو گرفتمو اومدیم بیرون ... راننده دم در بود ... ما رو رسوند دم مدرسه ... بهش گفتم منتظر بمونه ... یاشار رو بردم داخل ...با دیدن اونهمه بچه به وجد اومده بود ولی دستمو رها نمیکرد ... از مدیر آموزشگاه شماره کلاسشون رو پرسیدم ... بردمش تویکلاس ... یه جایی رو انتخاب کردو نشست ... با اینکه نمیخواست تنها باشه ولی اصرار میکرد برم ... شماره موبایلمو نوشتم براش وگفتم مشکلی پیش اومد زنگ بزنه ... اومدم از مدرسه بیرون ... به راننده گفتم ببرتم خونه ی ترنم ...دلم برای حنانه تنگ شده بود ... میدونستم امروز کلاس داره ... باید میذاشتم عصر میرفتم دیدنش ... این دلخوری زیاد طول کشیدهبود !!!راننده منو جلوی در پیاده کرد ... زنگ خونه رو زدم ... میدونستم خوابه ... ولی کرم داشتم بیدارش کنم ... چندبار زنگو زدم کهبالاخره درو باز کرد ... به راننده گفتم بره ... رفتم بالا ... همونجور که حدس میزدم ژولیده پولیده ایستاده بود کنار در ... خنده امگرفت .. موهاشو زد کنارو گفت : درد !!! اول صبحی چی میگی !؟رفتم داخل ..._ صبح بخیر بانو !ترنم _ کوفت !!! من خوابم میاد ... میرم بخوابم !و رفت سمت اتاقش ... آدم اینقده پررو ؟!؟ !لباسمو دراوردمو رفتم توی اتاقش ... خوابیده بود جدی جدی !!!منم کنارش دراز کشیدمو خیلی زود منم خوابم برد !.................................................. ......با صدای گوشیم از جا پریدم ... همونجور خواب آلود دنبالش میگشتم ...ترنم _ قطعش کن اونو !!!از زیره بالش کشیدمش بیرون ... شماره آشنا نبود ... جواب دادم !_ بله ؟_ سلام !بی اختیار صاؾ نشستم !_ کجایی ؟صدرا _ ایتالیا !خشکم زد ...صدرا _ میخواستم دیشب بهت زنگ بزنم ولی نشد !!!هه میخواست !!!_ خوبه میخواستی !!!!!!!!!بی اختیار گوشی رو قطع کردم ... ایتالیا بود بعد ..... بؽض کردم ... یعنی نمیتونست یه زنگ بزنه ؟!؟صدای گوشیم بلند شد ... قطعش کردم ... رفتم توی تنظیمات و بلاکش کردم !!!از سره جام بلند شدم ... از اتاق اومدم بیرون ...ترنم _ چی شده !؟نگاهی به ساعت انداختم ... 10 بود !_ هیچی ... صدرا رفته ایتالیا خواست خبر بده !دره یخچالو باز کردم ..._ گرسنمه چی داری ؟نگاش کردم ... تکونی خوردو اومد طرفم ...ترنم _ ظهر احسان هم نمیاد ... باید نهار درست کنیم !_ من اومدم اینجا که نهار درست نکنم بعد اینجا هم باید کمکت کنم !؟ چه رویی داری تو !ترنم _ وظیفته عزیزم .......................................................... .......یه هفته بود که خبری از صدرا نداشتم ... خونه مامان بودم ... یاشار بدجور از مامان حساب میبرد ... ولی وقتی مامان نبود با رهاخونه رو میذاشتن روی سرشون !با حنانه دوباره حرؾ میزدم ... دلخوری تموم شده بود ... منم مثل اون کلاس شنا ثبت نام کردم دوباره ... آرامش میداد آب !مامان ؼذای امروز رو به من واگذار کرده بود و خودش گلدوزی میکرد ... زیره قابلمه رو کم کردم ... صاؾ ایستادم ... نگاهی بهاطراؾ کردم ... همه ظرفا رو شسسته بودم ... آشپزخونه هم تمیز بود ... قابلمه رو کمی صاؾ کردم ... صدای زنگ بلند شد ... وبعدش صدای جیػ مانند رها : آخ جوووون طاها اومد !و در باز شد !اومدم بیرون ... صدای مامان اومد ...مامان _ رها بسه چقدر صدا میدی !با این حرؾ مامان یاشار ساکت شد ... رها آروم دره ورودی رو باز کرد ... کمی رفتم جلوتر ... با صدای جیػ دوتاییشون قلبمریخت : عموووووووووووو !!!کنار در خشکم زد ... دوتاشون آویزونه صدرا شدن ... نگام روی صدرایی که بچه ها رو میبوسید خشک شده بود ... چقدر دلم براشتنگ شده بود !!!نگاش چرخید سمت من ... بچه ها رو گذاشت روی زمین ... اومد طرفم ... دوباره زنگ خونه زده شد ... و اینبار طاها بود !کنار ایستاد ... یادم افتاد دلخورم ازش ... رفتم داخل ... رخ به رخ شدم با مامان ... میدونستم فهمیده با صدرا بحثم شده ... از کنارشگذشتمو رفتم داخل ... صدای صدرا اومد : سلام !مامان _ سلام پسرم ... خوش اومدی !رفتم توی آشپزخونه ... اومدن داخل در بسته شد ... تکیه مو دادم به یخچال ... چقدر ضایع نشون