۱۳۹۹-۱۱-۴، ۰۶:۳۳ عصر
خانم: ا
سلام.من خانمی 38 ساله هستم که 22 هست ازدواج کردم. وقتی 15 سالم بود با شوهرم که خیلی با دختران رابطه داشت ازدواج کردم.اوایل برایم از روابطش با دخترا می گفت و 1 ماه بعد ازدواج دوباره روبطشو شروع کرد .دیر وقت خونه میومد و خیلی مشکوک بود اما من چون من خیلی بهش اعتماد داشتم اصلا فکر بد نمی کردم.حدودا 20 ساله بودم که متوجه شدم چه اتفاقاتی افتاده.با دوستانی که رفت و امد داشتیم با خانوماشون رابطه داشت.من زمانی متوجه شدم واقعا حالم بد شد خیلی.به حال مرگ افتادم چون خیلی بهش اعتماد داشتم اما اون بد ضربه ای بهم زد.از اون موقع به بعد حدودا10 سال گدشته من دیگه مورد به اون صورت از شوهرم ندیدم (البته اون هنوزم خیلی هرزه نگاهه و جلوی من به خانما بد نگاه می کنه)ولی اصلا بهش اعتماد ندارم و همش فکر می کنم داره بهم خیانت می کنه هر چند اون به نظر می رسه توبه کرده ولی من اصلا اعتماد ندارم بهش.بچه هام بزرگن جوونن ما خیلی باهم جروبحث داریم اما به فکر طلاق نیستم.خیلی داغوونم زندگی برام سخته .حاضر نیستم 1 لحظه با خانمی تنها باشه.در کنارش بودن حال منو بد می کنه.خیلی به هم بی احترامی می کنیم.اونم از این که این همه بهش بی اعتمادم خیلی رنج می بره اما من دیگه دست خودم نیست.و این که من مشکلاتمو به هیچ کس نگفتم حتی با خونوادمم دردودل نکردم و عملا داغونه داغونم.من شدیدا وسواس فکری گرفتم.چه کنم خوش بین بشم بهش و دیگه اینقد ازش متنفر نباشم.خودش48ساله هست؟
سلام.من خانمی 38 ساله هستم که 22 هست ازدواج کردم. وقتی 15 سالم بود با شوهرم که خیلی با دختران رابطه داشت ازدواج کردم.اوایل برایم از روابطش با دخترا می گفت و 1 ماه بعد ازدواج دوباره روبطشو شروع کرد .دیر وقت خونه میومد و خیلی مشکوک بود اما من چون من خیلی بهش اعتماد داشتم اصلا فکر بد نمی کردم.حدودا 20 ساله بودم که متوجه شدم چه اتفاقاتی افتاده.با دوستانی که رفت و امد داشتیم با خانوماشون رابطه داشت.من زمانی متوجه شدم واقعا حالم بد شد خیلی.به حال مرگ افتادم چون خیلی بهش اعتماد داشتم اما اون بد ضربه ای بهم زد.از اون موقع به بعد حدودا10 سال گدشته من دیگه مورد به اون صورت از شوهرم ندیدم (البته اون هنوزم خیلی هرزه نگاهه و جلوی من به خانما بد نگاه می کنه)ولی اصلا بهش اعتماد ندارم و همش فکر می کنم داره بهم خیانت می کنه هر چند اون به نظر می رسه توبه کرده ولی من اصلا اعتماد ندارم بهش.بچه هام بزرگن جوونن ما خیلی باهم جروبحث داریم اما به فکر طلاق نیستم.خیلی داغوونم زندگی برام سخته .حاضر نیستم 1 لحظه با خانمی تنها باشه.در کنارش بودن حال منو بد می کنه.خیلی به هم بی احترامی می کنیم.اونم از این که این همه بهش بی اعتمادم خیلی رنج می بره اما من دیگه دست خودم نیست.و این که من مشکلاتمو به هیچ کس نگفتم حتی با خونوادمم دردودل نکردم و عملا داغونه داغونم.من شدیدا وسواس فکری گرفتم.چه کنم خوش بین بشم بهش و دیگه اینقد ازش متنفر نباشم.خودش48ساله هست؟