۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۲:۴۳ عصر
را تکان دادم- می توانستم با این وضع کنار بیایم.
رفتن ادوراد از انجا. شاید ادوارد نمی خواست تا پایان سال تحصیلی صبر کند شاید او قصد داشت همان موقع این کار را بکند. روی میز و در جلوی من هدیه های روز تولدم از طرف چارلی و رنی همان جایی بودند که من گذاشته بودم. دوربینی که چارلی خریده بود و من نتوانسته بودم از ان در اتاق نشیمن کالن استفاده کنم.
جلد زیبای البومی را که مادرم برایم فرستاده بود لمس کردم و اهی کشیدم. به یاد رنی افتادم. دوری اجباری از او فکر جدایی دائمی از او را اسان تر نمی کرد. چارلی هم در اینجا تنهای تنها ماند تنها و بی کس. هردوی انها به شدت از من ازرده می شدند...
مگر قرار نبود ما برگردیم؟ البته که قرار بود به انها سربزنیم. مگرنه؟
اما درمورد پاسخ این پرسش یقین نداشتم.
گونه ام را به زانویم تکیه دادم و به نشانه های فیزیکی عشق دیرین والدینم خیره شدم. می دانستم مسیری را که برا زندگی ام انتخواب کرده بودم دشوار بود. صرف نظر از همه چیز، نمی توانستم به بدترین اتفاق ممکن نیاندیشم- بدترین اتفاقی مه می توانستم ان را تحمل کنم.
دوباره دستم را روی البوم کشیدم و جلد ان را گشودم. گوشه های فلزی کوچکی روی صفحه ی البوم چسبانده شده بود تا اولینعکس را نگه دارد. فکری به ذهنم خطور کرد که زیاد بد نبود. می توانستم بخشی از زندگی ام را در این البوم ثبت کنم. تمایل شدیدی برای شروع این کار در خودم حس کردم. شاید دیگر قرار نبود مدت زیادی در فورکس بمانم.
با بند مچی ردوربین بازی می کردم و به اولین تصویری که قرار بود روی حلقه ی فیلم نقش ببندد اندیشیدم. ایا ممکن بود اولین تصویر شباهت زیادی به شکل سوژه داشته باشد؟ شک داشتم. اما به نظر نمی رسید که او از خالی بودن ان نگران باشد. با خودم خندیدم و به یاد خنده ی شب گذشته ی او که حاکی از خاطر اسوده اش بود افتادم. لبخند بر لبانم خشکید. چیزهای زیادی عوض شده بود بسیار ناگهانی. این فکر باعث شد که کمی احساس سرگیجه بکنم مثل این بود که روی لبه ی جایی مثل پرتگاه بسیار مرتفع ایستاده باشم.
دیگر نمی خواستم به ان موضوع فکر کنم. دوربین را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. واقعیت این بود که اتاق من در طول هفده سالی که مادرم از این خانه رفته بود تغییر زیادی نکرده بود. دیوار ها هنوز به رنگ ابی روشن بودند و همان پرده های توری زرد رنگ پنجره هارا پوشانده بودند. حالا به جای تخت نوزاد یک تخت بزرگ در اتاق بود اما می شد لحافی را که مادربزرگ به عنوان هدیه به من داده بود و ان را به طور نامرتبی روی تختم کشیده بودم تشخیص داد.
بی هیچ فکری عکسی از اتاقم گرفتم. دیگر کار زیادی نبود که بخواهم ان شب انجام دهم. بیرون از خانه هوا بیش ار حد تاریک شده بود. احساس عجیبی رفته رفته در وجودم قوت می گرفت و حالا دیگر کمابیش به یک وسواس فکری تبدیل شده بود. می خواستم قبل از ان که مجبور به ترک فرکس بشوم هچیزی را که به ان مربوط می شد در البومم ثبت کنم.
تغییر در راه بود می توانستم ان را حس کنم. البته حس خوشایندی نبود حداقل نه در وقت که زندگی بروفق مرادم بود.
بی انکه عجله ای داشته باشم از پله ها پائین رفتم. دوربین در دستم بود و درحالی که به نگاه عجیب ادوارد می اندیشیدم سعی داشتم بهروده ی بزرگم که به جان روده ی کوچکم افتاده بود توجهی نکنم.
این حالت او موقت بود شاید نگران بود که اگر از من بخواهد با او فورکس را ترک کنم ناراحت شوم. می توانستم بدون این که در کار دخالت کنم برای انجام این کار به او کمک کنم. خودم را برای دخواست او اماده کرده بودم.
وقتی که به ارامی به دیوار تکیه می کردم دورن را اماده کرده بودم. می دانستم که شانسی برای غافلگیر کردن ادوارد ندارم اما او سرش را بالا نیاورد. چیز سردی درون معده ام پیچ خورد و من کمی به خود لرزیدم. اعتنایی نکردم و عکس گرفتم.
بعد هردوی انها به من نگاه کردند. چارلی اخم کرده بود و چهره ی ادوارد صاف و بی حالت بود.
چارلی با ناراحتی پرسید: ((بلا!چی کار داری می کنی؟))
گفتم: ((اوه سخت نگیر.))بعد با لبخندی ساختگی به طرف چارلی رفتم و جلوی کاناپه روی زمین نشستم و ادامه دادم: ((می دونی که مامان خیلی زود تلفن می کنه تا مطمئن بشه من از هدیه های روز تولدم استفاده می کنم یا نه. قبل از این که احساسات اون جریحه دار بشه باید دست به کار بشم.))
چارلی غرولندکنان پرسید: ((چرا از من عکس می گیری؟!!
با لحن شادی گفتم( چون تو خیلی خوشتیپ هستی و چون خودت این دوربین رو برای من خریدی مجبوری یکی از سوژه های عکس من باشی.))
چارلی زیر لب چیز نامفهومی گفت.
با بی تفاوتی تحسین برانگیزی گفتم: (( هی ادورارد. بیا یه عکس از من و پدرم بگیر.))
دورربین را به طرف ادوارد انداختم و با دقت نگاهم را از چشم های او دزدیدم و بعد کنار لبه ی کاناپه نزدیک صورت چارلی زانو زدم چارلی اهی کشید.
ادوارد زیر لب گفت: (( بلا تو باید لبخند بزنی.))
نهایت سعی خودم را کردم و بعد دوربین فلاش زد.
چارلی پیشنهاد کرد: ((بذارین یه عکس از شما بگیرم بچه ها.)) می دانستم که او فقط سعی داشت که خودش جلوی دوربین قرار نگیرد.
ادوارد ایستاد و دوربین را با حرکت نرمی به طرف چارلی انداخت.
رفتم تا کنار ادوارد بایستم.اماده شدن برای عکس گرفتن به نظرم رسمی و عجیب می امد. ادورا یک دستش را با ملایمت روی شانه ی من گذاشت و من بازویم را محکم دور کمر او پیچیدم. می خواستم به صورت او نگاه کنم اما جرئت این کار را نداشتم.
چارلی دوباره به من یارداوری کرد: ((لبخند بزن بلا.))
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. نور فلاش چشمم را خیره کرد.
بعد چارلی گفت: ((برای امشب عکس گرفتن دیگه کافیه.)) بعد دوربین را لای بالشتک های روی کاناپه انداخت و خودش هم روی انها افتاد و ادامه داد: (( مجبور نیستین یه حلقه ی فیلم رو همین امشب تموم کنین.))
ادوراد دستش را از روی شانه ی من برداشت و خودش را هم از حلقه ی بازوی من رهانید و دوباره روی صندلی راحتی نشست.
کمی مکث کردم و بعد دوباره به طرف کاناپه رفتم. ناگهان از این که مبادا دستهایم به لرزه بیفتد وحشت کردم. دست هایم را روی شکمم گذاشتم تا ان را ارام کنم. بعد چانه ام را هم روی زانوهایم گذاشتم و چشم هایم را به صفحه تلویزیون که جلویم بود دوختم اما چیزی نمی دیدم.
وقتی که برنامه به پایان رسید من حتی یک سانتی متر هم از جایم تکان نخورده بودم. از گوشه ی چشم ادورا را دیدم که از جا بلند شد.
او گفت: ((دیگه بهتره برم خونه.))
چارلی بی لنکه نگاهش را از اگهی تلویزیون بگیر گفت: ((میبینمت.))
رفتن ادوراد از انجا. شاید ادوارد نمی خواست تا پایان سال تحصیلی صبر کند شاید او قصد داشت همان موقع این کار را بکند. روی میز و در جلوی من هدیه های روز تولدم از طرف چارلی و رنی همان جایی بودند که من گذاشته بودم. دوربینی که چارلی خریده بود و من نتوانسته بودم از ان در اتاق نشیمن کالن استفاده کنم.
جلد زیبای البومی را که مادرم برایم فرستاده بود لمس کردم و اهی کشیدم. به یاد رنی افتادم. دوری اجباری از او فکر جدایی دائمی از او را اسان تر نمی کرد. چارلی هم در اینجا تنهای تنها ماند تنها و بی کس. هردوی انها به شدت از من ازرده می شدند...
مگر قرار نبود ما برگردیم؟ البته که قرار بود به انها سربزنیم. مگرنه؟
اما درمورد پاسخ این پرسش یقین نداشتم.
گونه ام را به زانویم تکیه دادم و به نشانه های فیزیکی عشق دیرین والدینم خیره شدم. می دانستم مسیری را که برا زندگی ام انتخواب کرده بودم دشوار بود. صرف نظر از همه چیز، نمی توانستم به بدترین اتفاق ممکن نیاندیشم- بدترین اتفاقی مه می توانستم ان را تحمل کنم.
دوباره دستم را روی البوم کشیدم و جلد ان را گشودم. گوشه های فلزی کوچکی روی صفحه ی البوم چسبانده شده بود تا اولینعکس را نگه دارد. فکری به ذهنم خطور کرد که زیاد بد نبود. می توانستم بخشی از زندگی ام را در این البوم ثبت کنم. تمایل شدیدی برای شروع این کار در خودم حس کردم. شاید دیگر قرار نبود مدت زیادی در فورکس بمانم.
با بند مچی ردوربین بازی می کردم و به اولین تصویری که قرار بود روی حلقه ی فیلم نقش ببندد اندیشیدم. ایا ممکن بود اولین تصویر شباهت زیادی به شکل سوژه داشته باشد؟ شک داشتم. اما به نظر نمی رسید که او از خالی بودن ان نگران باشد. با خودم خندیدم و به یاد خنده ی شب گذشته ی او که حاکی از خاطر اسوده اش بود افتادم. لبخند بر لبانم خشکید. چیزهای زیادی عوض شده بود بسیار ناگهانی. این فکر باعث شد که کمی احساس سرگیجه بکنم مثل این بود که روی لبه ی جایی مثل پرتگاه بسیار مرتفع ایستاده باشم.
دیگر نمی خواستم به ان موضوع فکر کنم. دوربین را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. واقعیت این بود که اتاق من در طول هفده سالی که مادرم از این خانه رفته بود تغییر زیادی نکرده بود. دیوار ها هنوز به رنگ ابی روشن بودند و همان پرده های توری زرد رنگ پنجره هارا پوشانده بودند. حالا به جای تخت نوزاد یک تخت بزرگ در اتاق بود اما می شد لحافی را که مادربزرگ به عنوان هدیه به من داده بود و ان را به طور نامرتبی روی تختم کشیده بودم تشخیص داد.
بی هیچ فکری عکسی از اتاقم گرفتم. دیگر کار زیادی نبود که بخواهم ان شب انجام دهم. بیرون از خانه هوا بیش ار حد تاریک شده بود. احساس عجیبی رفته رفته در وجودم قوت می گرفت و حالا دیگر کمابیش به یک وسواس فکری تبدیل شده بود. می خواستم قبل از ان که مجبور به ترک فرکس بشوم هچیزی را که به ان مربوط می شد در البومم ثبت کنم.
تغییر در راه بود می توانستم ان را حس کنم. البته حس خوشایندی نبود حداقل نه در وقت که زندگی بروفق مرادم بود.
بی انکه عجله ای داشته باشم از پله ها پائین رفتم. دوربین در دستم بود و درحالی که به نگاه عجیب ادوارد می اندیشیدم سعی داشتم بهروده ی بزرگم که به جان روده ی کوچکم افتاده بود توجهی نکنم.
این حالت او موقت بود شاید نگران بود که اگر از من بخواهد با او فورکس را ترک کنم ناراحت شوم. می توانستم بدون این که در کار دخالت کنم برای انجام این کار به او کمک کنم. خودم را برای دخواست او اماده کرده بودم.
وقتی که به ارامی به دیوار تکیه می کردم دورن را اماده کرده بودم. می دانستم که شانسی برای غافلگیر کردن ادوارد ندارم اما او سرش را بالا نیاورد. چیز سردی درون معده ام پیچ خورد و من کمی به خود لرزیدم. اعتنایی نکردم و عکس گرفتم.
بعد هردوی انها به من نگاه کردند. چارلی اخم کرده بود و چهره ی ادوارد صاف و بی حالت بود.
چارلی با ناراحتی پرسید: ((بلا!چی کار داری می کنی؟))
گفتم: ((اوه سخت نگیر.))بعد با لبخندی ساختگی به طرف چارلی رفتم و جلوی کاناپه روی زمین نشستم و ادامه دادم: ((می دونی که مامان خیلی زود تلفن می کنه تا مطمئن بشه من از هدیه های روز تولدم استفاده می کنم یا نه. قبل از این که احساسات اون جریحه دار بشه باید دست به کار بشم.))
چارلی غرولندکنان پرسید: ((چرا از من عکس می گیری؟!!
با لحن شادی گفتم( چون تو خیلی خوشتیپ هستی و چون خودت این دوربین رو برای من خریدی مجبوری یکی از سوژه های عکس من باشی.))
چارلی زیر لب چیز نامفهومی گفت.
با بی تفاوتی تحسین برانگیزی گفتم: (( هی ادورارد. بیا یه عکس از من و پدرم بگیر.))
دورربین را به طرف ادوارد انداختم و با دقت نگاهم را از چشم های او دزدیدم و بعد کنار لبه ی کاناپه نزدیک صورت چارلی زانو زدم چارلی اهی کشید.
ادوارد زیر لب گفت: (( بلا تو باید لبخند بزنی.))
نهایت سعی خودم را کردم و بعد دوربین فلاش زد.
چارلی پیشنهاد کرد: ((بذارین یه عکس از شما بگیرم بچه ها.)) می دانستم که او فقط سعی داشت که خودش جلوی دوربین قرار نگیرد.
ادوارد ایستاد و دوربین را با حرکت نرمی به طرف چارلی انداخت.
رفتم تا کنار ادوارد بایستم.اماده شدن برای عکس گرفتن به نظرم رسمی و عجیب می امد. ادورا یک دستش را با ملایمت روی شانه ی من گذاشت و من بازویم را محکم دور کمر او پیچیدم. می خواستم به صورت او نگاه کنم اما جرئت این کار را نداشتم.
چارلی دوباره به من یارداوری کرد: ((لبخند بزن بلا.))
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. نور فلاش چشمم را خیره کرد.
بعد چارلی گفت: ((برای امشب عکس گرفتن دیگه کافیه.)) بعد دوربین را لای بالشتک های روی کاناپه انداخت و خودش هم روی انها افتاد و ادامه داد: (( مجبور نیستین یه حلقه ی فیلم رو همین امشب تموم کنین.))
ادوراد دستش را از روی شانه ی من برداشت و خودش را هم از حلقه ی بازوی من رهانید و دوباره روی صندلی راحتی نشست.
کمی مکث کردم و بعد دوباره به طرف کاناپه رفتم. ناگهان از این که مبادا دستهایم به لرزه بیفتد وحشت کردم. دست هایم را روی شکمم گذاشتم تا ان را ارام کنم. بعد چانه ام را هم روی زانوهایم گذاشتم و چشم هایم را به صفحه تلویزیون که جلویم بود دوختم اما چیزی نمی دیدم.
وقتی که برنامه به پایان رسید من حتی یک سانتی متر هم از جایم تکان نخورده بودم. از گوشه ی چشم ادورا را دیدم که از جا بلند شد.
او گفت: ((دیگه بهتره برم خونه.))
چارلی بی لنکه نگاهش را از اگهی تلویزیون بگیر گفت: ((میبینمت.))