۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۴:۱۳ عصر
جاکوب دقیقه ای ساکت ماند و همچنان با گام های بلند به راهش ادامه داد. وقتی حدود سه یا چهار متر از من جلو افتاد، ایستاد و منتظر من ماند.
وقتی به کنار جاکوب رسیدم، او گفت: نه! امبری هنوز به حال عادی برنگشته.
گوشه های دهان جاکوب پایین امده بود. گویی نمی خواست دوباره راه بیفتد. ناگهان از اینکه موضوع را پیش کشیده بودم، پشیمان شدم.
پرسیدم: هنوزم با سام می پَره؟
-آره.
او بازویش را دور شانه ی من گذاشت؛ چنان ناراحت به نظر می رسید که نتوانستم به شوخی بازویش را کنار بزنم، در صورتیکه در مواقع دیگر این کار را می کردم.
با لحن نجوا مانندی پرسیدم: ببینم، اونا هنوزم طور تمسخرامیزی به تو نگاه می کنن؟
جاکوب نگاه تیره اش را به میان درخت ها دوخت و گفت: گاهی.
-و بیلی؟
-مثله همیشه هیچ کمکی نمی کنه.
این را با چنان لحن بی حوصله و خشمگینی گفت، که من جاخوردم.
گفتم: هروقت دلت خواست، می تونی پیش ما بیای.
او خندید و خودش را از ان حالت اندوه غیر عادی بیرون کشید و گفت: فکرشو بکن اگه بیلی به چارلی تلفن کنه و گزارش دزدیده شدن منو به اون بده، چارلی چه حالی پیدا می کنه؟
من هم خندیدم و از اینکه جاکوب به حل عادی برگشته بود، خوشحال شدم. وقتی جاکوب گفت که حدود نه کیلومتر راهپیمایی کرده ایم، ایستادیم. و برای مدت کوتاهی به طرف غرب رفتیم و بعد در امتداد یکی از خطوط نقشه ی او به طرف عقب برگشتیم. همه چیز دقیقا" به همان شکلی بود که بار قبل دیده بودم، و احساس می کردم که جستجوی احمقانه ی من، به زودی باشکست مواجه خواهد شد. وقتی که هوا شروع به تاریک شدن کرد، ناامید تر شدم، روزِ بی افتاب رفته رفته جای خود را به شب بی ستاره می داد، اما جاکوب حالا اطمینان بیشتری پیدا کرده بود!
او نگاه سریعی به من انداخت و گفت: تا اونجا که تو مطمئن بودی، ما حرکت رو از جای درستی شروع کردیم...
-آره ، مطمئنم.
با لحن مطمئنی گفت: پس، پیداش می کنیم.
و در همان حال دستم را گرفت و من را به میان انبوه سرخس ها کشید. در ان سوی سرخس ها، اتومبیلم دیده می شد. او با غرور به اتومبیل اشاره کرد و گفت: به من اعتماد کن.
گفتم: تو خوبی. اما دفعه ی دیگه باید چراغ قوه بیاریم.
-از حالا به بعد، روزهای یکشنبه می ریم راهپیمایی. نمی دونستم تو تا این حد، کُند هستی.
دستم را از بین انگشت های او بیرون کشیدم و با سرعت به طرف در سمت راننده رفتم. او به این واکنش من خندید.
روی صندلی جلو نشست و گفت: پس، فردا برای یه تلاش دیگه آماده ای؟
گفتم: حتما". مگه اینکه تو بخوای بدون من بری تا مجبور نشی به خاطر کُندی من سرعت خودت رو کم کنی!
با لحن مطمئنی گفت: تحمل می کنم! اما اگه باز هم برای راهپیمایی بریم، ممکنه تو کمی پوست موش کور پیدا کنی. شرط می بندم که همین حالا هم می تونی چکمه های نوی خودت رو حس کنی.
اعتراف کردم: یه کمی.
گویی تعداد تاول های پایم انقدر زیاد شده بود ،که درون پوتین هایم، جای کافی برای انها نداشتم.
او گفت: امیدوارم فردا خرس رو ببینیم. من کمی نا امید شدم.
با لحن کنایه امیزی گفتم: آره، من هم همین طور. شاید فردا شانس بیاریم و یه چیزی... یا یه حیوونی ما رو بخوره!
-خرس ها دوست ندارن ادم ها رو بخورن. ما مزه ی خیلی خوبی نداریم.
بعد در فضای نیمه تاریک داخل اتومبیل، نیشخندی به من زد و گفت: البته، ممکنه تو یه استثنا باشی. شرط می بندم که مزه ی خوبی داشته باشی.
در حالی که نگاهم را از او دور می کردم، گفتم: خیلی متشکرم.
او اولین کسی نبود که این را به من گفته بود!
وقتی به کنار جاکوب رسیدم، او گفت: نه! امبری هنوز به حال عادی برنگشته.
گوشه های دهان جاکوب پایین امده بود. گویی نمی خواست دوباره راه بیفتد. ناگهان از اینکه موضوع را پیش کشیده بودم، پشیمان شدم.
پرسیدم: هنوزم با سام می پَره؟
-آره.
او بازویش را دور شانه ی من گذاشت؛ چنان ناراحت به نظر می رسید که نتوانستم به شوخی بازویش را کنار بزنم، در صورتیکه در مواقع دیگر این کار را می کردم.
با لحن نجوا مانندی پرسیدم: ببینم، اونا هنوزم طور تمسخرامیزی به تو نگاه می کنن؟
جاکوب نگاه تیره اش را به میان درخت ها دوخت و گفت: گاهی.
-و بیلی؟
-مثله همیشه هیچ کمکی نمی کنه.
این را با چنان لحن بی حوصله و خشمگینی گفت، که من جاخوردم.
گفتم: هروقت دلت خواست، می تونی پیش ما بیای.
او خندید و خودش را از ان حالت اندوه غیر عادی بیرون کشید و گفت: فکرشو بکن اگه بیلی به چارلی تلفن کنه و گزارش دزدیده شدن منو به اون بده، چارلی چه حالی پیدا می کنه؟
من هم خندیدم و از اینکه جاکوب به حل عادی برگشته بود، خوشحال شدم. وقتی جاکوب گفت که حدود نه کیلومتر راهپیمایی کرده ایم، ایستادیم. و برای مدت کوتاهی به طرف غرب رفتیم و بعد در امتداد یکی از خطوط نقشه ی او به طرف عقب برگشتیم. همه چیز دقیقا" به همان شکلی بود که بار قبل دیده بودم، و احساس می کردم که جستجوی احمقانه ی من، به زودی باشکست مواجه خواهد شد. وقتی که هوا شروع به تاریک شدن کرد، ناامید تر شدم، روزِ بی افتاب رفته رفته جای خود را به شب بی ستاره می داد، اما جاکوب حالا اطمینان بیشتری پیدا کرده بود!
او نگاه سریعی به من انداخت و گفت: تا اونجا که تو مطمئن بودی، ما حرکت رو از جای درستی شروع کردیم...
-آره ، مطمئنم.
با لحن مطمئنی گفت: پس، پیداش می کنیم.
و در همان حال دستم را گرفت و من را به میان انبوه سرخس ها کشید. در ان سوی سرخس ها، اتومبیلم دیده می شد. او با غرور به اتومبیل اشاره کرد و گفت: به من اعتماد کن.
گفتم: تو خوبی. اما دفعه ی دیگه باید چراغ قوه بیاریم.
-از حالا به بعد، روزهای یکشنبه می ریم راهپیمایی. نمی دونستم تو تا این حد، کُند هستی.
دستم را از بین انگشت های او بیرون کشیدم و با سرعت به طرف در سمت راننده رفتم. او به این واکنش من خندید.
روی صندلی جلو نشست و گفت: پس، فردا برای یه تلاش دیگه آماده ای؟
گفتم: حتما". مگه اینکه تو بخوای بدون من بری تا مجبور نشی به خاطر کُندی من سرعت خودت رو کم کنی!
با لحن مطمئنی گفت: تحمل می کنم! اما اگه باز هم برای راهپیمایی بریم، ممکنه تو کمی پوست موش کور پیدا کنی. شرط می بندم که همین حالا هم می تونی چکمه های نوی خودت رو حس کنی.
اعتراف کردم: یه کمی.
گویی تعداد تاول های پایم انقدر زیاد شده بود ،که درون پوتین هایم، جای کافی برای انها نداشتم.
او گفت: امیدوارم فردا خرس رو ببینیم. من کمی نا امید شدم.
با لحن کنایه امیزی گفتم: آره، من هم همین طور. شاید فردا شانس بیاریم و یه چیزی... یا یه حیوونی ما رو بخوره!
-خرس ها دوست ندارن ادم ها رو بخورن. ما مزه ی خیلی خوبی نداریم.
بعد در فضای نیمه تاریک داخل اتومبیل، نیشخندی به من زد و گفت: البته، ممکنه تو یه استثنا باشی. شرط می بندم که مزه ی خوبی داشته باشی.
در حالی که نگاهم را از او دور می کردم، گفتم: خیلی متشکرم.
او اولین کسی نبود که این را به من گفته بود!