۱۳۹۹-۱۲-۲، ۰۷:۳۳ عصر
اش بود یا شاید دِین اش و من اینها رو نمی خواستم !به دنیا اومدنِ من مثه یه سنگِ کوچیک بود تويِ دریا ، شاید خیلی کوچیک بودم ، ولی بدجور جوِ دریا رو متلاطم کردمکه انگار هنوزم آروم نشده بود !بلند شدم ، بس بود نشستن تويِ دفتر و فکر کردن به گذشته .. دیوونه می شدم بی شک اگر سري می زدم به بیست وهفت پنجِ خردادي که از سر گذروندم.. راستی ، بیست و هفت تا یا بیست و هشت تا ؟چند سالم شد ؟ بیست و هشت ؟یعنی من بیست و هشت تا بهار رو دیدم ؟ بهار رو دیدم ولی همیشه خزون بودم ، با اومدنِ ترانه به زور شده بودم درختِتازه جوونه زده . ..اتاق ام رو ترك کردم ، اطراف ام شلوغ بود ، همه درگیرِ کار و پروژه بودن .... کارهاي مربوط به خونه هاي ساختمونیخوب انجام می شد ، همکاريِ خوبی با شرکتِ آریا داشتیم ، اسم و رسمِ شرکت امون بیش از پیش پیچیده بود ، ولیامروز هیچ کدوم از اینها به چشم ام نمی اومد . . .من پدري داشتم که سعی کرد زیر آبم رو بزنه پیشِ کسی که دل بهش بسته بودم و اگر ترانه ، کمی فقط کمی سادگیبه خرج می داد معلوم نبود الان من کجا بودم و ترانه کجا !می دونستم اگر ترانه مقاومت نمی کرد در برابرِ علیرضا ، اون مرد با حرف هاش ، بدجور خام اش می کرد !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۵٧خورد به مانعی سخت که نتونست ادامه بده وگرنه زبونِ علیرضا مار رو از تو لونه اش بیرون می کشه !من مادري دارم ، که حتی از دادنِ شیرِ خودش به بچه اش دریغ کرده . . فکر کردن من نمی دونستم ؟ خوب هم میدونستم . . . نازي کم به رخ ام نکشیده بود ، تو خفا و آشکار !من خواهري داشتم که دوست داشت سر به تن ام نباشه انگاري و من هنوز که هنوزِ دوست داشتم برام بشه بهترینخواهرِ دنیا که . . .کلافه و غمگین دستی کشیدم به موهام و با اطلاع دادن به خانمِ کریمی شرکت رو ترك کردم . .باید می رفتم یه جایی تا آروم بشم .. یه جایی دور از اینجا !***دستی رويِ اسم اش کشیدم ، آب رو پاشیدم رويِ سنگِ سرد و شستم جایگاهِ ابديِ عزیزم رو ...مادربزرگ ام !عزیز !گل ها رو پر پر کردم رويِ قبر ، گلاب رو پاشیدم روشون و آهسته فاتحه خوندم...خوندنِ آیاتِ نورانی که تموم شد ، آروم شروع کردم به حرف زدن:-سلام عزیزم ! خیلی وقتِ بهت سر نزدم... چند وقته؟ یه سال؟ شیش ماه؟ نمیدونم... اما دلم تنگِ ! خیلی... عزیز میدونی امروز چندمِ که ؟ آره ؟ عزیز داره سی سالم میشه ها ! بزرگ شدم ... ولی با درد.. یادته وقتی گریه ام می گرفت ،همیشه می گفتی گریه نکن که اشکِ یتیم خدا رو ناراحت می کنه؟ مگه یتیم بودم عزیز؟ شاید بودم ! مگه یتیم بودنفقط به نداشتنِ پدر ومادرِ ؟ من داشتم و نداشتم..... و ندارم ! عزیز سخت می گذره بدونِ تو .. بی بی هم انگار کم کمحوصله اش داره سر میره ازم . . کلافه می شه از دستم ... عزیز ، بدجور خسته شدم .. بدجور !یادته روزي که رفتی ؟ بیمعرفت ، نگفتی برم ، کی میخواد این بچه رو بزرگ کنه ؟ منو سپردي دستِ کی ؟ عزیزم ، تو که می دونستی آرامش امتویی ، چرا رفتی ؟ چرا ؟سرم رو بلند کردم وبه آسمونِ بالايِ سرم خیره شدم ... خدایا ، چرا ؟آهی کشیدم ، خم شدم و سنگِ قبر رو بوسیدم ، زمزمه کردم:-دوسِش دارم عزیز، پسرت داره سعی می کنه اینو هم از من بگیره ، عزیز پسرت چرا انقدر از من بدش میاد ؟ چرا ؟...بهش بگو دست از سرم برداره.. خیلی خاطرش رو میخوام ، مامانبزرگ ... خیلی! نوه ات بدجور عاشق شده... دعا می کنی؟ آره سوسن بانو ؟دوباره سنگ رو بوسیدم و لب زدم:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۵٨-خداحافظت باشه بانو ، بازم میام.. این بار سعی میکنم زود به زود بیام...بلند شدم ، دستی کشیدم به لباس ام و سعی کردم بی توجه باشم به بغضِ گلوم که دو دستی چسبیده بود به راهِ تنفسیام... چه قدر تلخ بود روزِ تولدت ، بغض داشته باشی.. باید بخندي و نتونی... باید شادي کنی ونتونی... تلخ بود این روز ،خیلی !***کت ام رو با انگشتِ اشاره ام گرفتم و به پشت ام انداختم و آویزون شد رويِ شونه هاي افتاده ام . . .به کفش هام خیره شدم و فکر کردم تو این بیست و هشت سال من چند تا کفش پوشیدم ؟چند تا کفش خراب کردم؟چند تا کفش دوست داشتم و نخریدم ؟وچند بار دوست داشتم پام رو تو کفشِ بزرگترهام بکنم ؟ به خصوص پدرم ؟پله ها رو بالا رفتم و جلويِ در ورودي کفش هام رو بی حوصله از پا خارج کردم و گوشه اي انداختم .دستگیره ي در رو پایین کشیدم ، سلانه سلانه و سر به زیر داخل خونه شدم که...بوم !با هُل سرم رو بالا گرفتم و بادیدنِ روبروم...خشک شدم؟کم بود خشک شدن !انگار مرده بودم...این آدم ها ، این صورت هاي خندان ، این کاغذهاي رنگی... چه خبر بود ؟نگاه ام رو چهره ي تک تک اشون چرخید . . .مامان تهمینه ، سام ، ترمه ، حسین ، کیمیا ، فرشته ،کامیار و درنهایت ترانه . . .این جمعیت چی کار می کردن با این سر و شکل ؟حسین با کلاهِ مخروطی شکلِ نقره اي با طرحِ پو می خواست چی کار کنه ؟صدايِ خوشحال ترمه باعث شد که مردمک هام قفل بشه رويِ دخترکی که طرحِ گربه نقاشی شده بود رويِ صورت اش:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۵٩-کیان جونم ، تولدت مبارك !ابروهام گیر کرد زیرِ موهام !تولد ؟ تولدِ من ؟ یعنی این جمع ، کنارِ هم اومده بودن برايِ جشنِ تولدِ من ؟حسین کلاه از سربرداشت ، خندید و گفت :-رفیقِ من فعلا تو هنگِ ! آقا یکی اون بند و بساط آهنگ رو روشن کنه تا من ري استارت اش کنم!نزدیک ام شد و بازوم رو گرفت ، به سمتِ اتاق ها کشیده شدم توسط اش ، بی هیچ مقاومتی دنبال اش رفتم ، در اتاقرو باز کرد و هل ام داد داخل ، پشتِ سرم وارد شد و در رو بست و گفت:-نفس می کشی که ان شاء الله؟بهت زده زمزمه کردم:-چه خبره ؟لبخندي زد ، از کنارم گذشت و به سمتِ تخت رفت که تی شرت سفید و جینِ یخی رنگی روش بود :-تولدِ تو !به زحمت تونستم لب هام رو حرکت بدم:-تولدِ من ؟برگشت ، تی شرت به دست به سمت ام اومد و گفت :-آره ، تو . . . عجیبِ ؟تی شرت رويِ دوش گذاشت و کت رو از چنگم بیرون کشید ، چنگی که از شدت حیرت زده بودم بهش . ..دست کشید رويِ دکمه هاي پیراهن ام و گفت :-رحمان و طاها و آزیتا و نرگس رو هم گفتم بیان ، ولی نشد . . . نتونستن بیان.شروع به باز کردنِ دکمه هام کرد که گفتم:-چی میگی حسین ؟ تولدِ چی ؟ حالت خوبه ؟پوزخند زد و در حالی که لبه هاي پیراهن ام رو از شلوار بیرون می کشید گفت:-فک کنم بهتر از توام ، حرف رو یه بار میزنن پسرم! گفتم تولدتِ ، جشنِ تولدِ بیست و هشت سالگیِ تو ! فهمیدي ؟م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶٠و بعد پیراهن رو ازتن ام بیرون کشید ، تی شرت رو به سمت ام گرفت و گفت:-بپوش که بریم بیرون . . .آب دهن فرو دادم و تی شرت رو به تن کردم ، حسین دست به سینه نگاه ام کرد:-هان ؟ چیه ؟ نکنه می خواي شلوارت رو هم من بهت بپوشونم ؟سر تکون دادم و کلافه گفتم:-آخه کی تولد گرفته ؟ تو؟خندید:-من ؟ آخه من بی کارم واسه تو تولد بگیرم ؟صورت در هم کشیدم ، راست می گفت ، چرا باید برايِ من تولد می گرفت ؟گرفتگی ام رو که دید بهم نزدیک شد ودستی به شونه ام زد:-ترانه نمیدونست ، وقتی فهمید ، خواست یه کاري برات بکنه تا خوشحال بشی ، نتیجه اش شد این . . . حالا ناراضیهستی ؟ترانه ؟ یعنی ترانه تدارك دیده بود این جشن رو ؟این دورهمی رو ؟اگه کارِ ترانه بود که مگه می تونستم ناراضی باشم ؟مگه مغزم معیوب بود که ناراضی باشم ؟ ترانه سعی کرده بود خوشحالم کنه !از حس خوبی که بهم دست داد لبخندِ لرزونی زدم ، بغض داشتم ولی این بار از شدتِ خوشی ، تا چند ساعتِ پیش حسمی کردم بی کَس ترین آدمِ رويِ زمین ام و حالا اون بیرون آدم هایی بودن که چه راضی و چه ناراضی ، به خاطرِ مندورِ هم جمع شده بودن . . .با صدایی خش دار از بغض گفتم:- مگه دیوونه ام ؟ هر چی نباشه اولین جشنِ تولدمِ !رنگِ نگاهِ حسین شد غم ، سرش رو جلو آورد و پیشونی ام رو بوسید و زمزمه کرد:-تولدت مبارك داداش . . . بی خیال گذشته ، آینده ات رو بچسب !نمی دونم چی شد که سرم رو چسبوندم به شونه اش و گونه ام خیس شد !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶١شدم یه پسربچه ي چهار – پنج ساله که دلش پناه می خواست ، دست هاش دورم حلقه شد و برادرانه در آغوش کشیدهشدم توسطِ بهترین رفیق ام .آهسته گفت:-هیش . . . بسِ کیان . . . بسِ ! چته مرد ؟ الان که باید خوشحال باشی !سرم رو عقب کشیدم و با دست ردِ اشک هام رو از صورت ام گرفتم ، بعد از بیست و هشت سال ، برايِ اولین بار بایدسالروزِ تولدم جشن گرفته می شد ؟لبخند زدم ، دیگه چه اهمیتی داشت که هر سال والدین ام ، روزِ تولدم رو تو خونه عزا عمومی اعلام می کردن و کسیحق نداشت بخنده ، کسی حق نداشت شاد باشه ، کسی حق نداشت به خاطرِ وجودِ من شاد باش بگه و کادو بگیره . . .الان مهم این بود که ترانه حضور داشت و احتمالا براش مهم بودم که براي خوشحالی ام دست به تداركِ این جشنِ هرچند کوچیک زده بود.آروم لب زدم :-خوشحالم . . . خیلی ! ولی هنوز باور نمی کنم.قبل از اینکه جواب بده صدايِ موسیقی پخش شد تو خونه ، آهنگِ تولدت مبارك !خندید و با چشمکی به من گفت:-تو رو خدا نگاه چه آهنگی گذاشتن . . انگار واسه بچه ي پنج ساله جشن گرفتن . . انگار نه انگار تنها دو سال از ماموتکوچیکتري . . . آهنگ بهتر نبود ؟به سمت در رفت و بازش کرد ، قبل از ترك اتاق برگشت ونگاهی بهم کرد ، لبخند زد و گفت:-لباس ات رو عوض کن و بیا ، فکرش رو نکن که یه روزي ، نخواستن حتی به دنیا بیاي ، فکرِ ساعتاي خوبی رو بکنکه می تونی امشب داشته باشی. . . دنیا دو روزِ ، این نیز بگذرد رفیق . .در رو پشتِ سرش بست و من ، خوشحال از اولینِ جشنِ تولد ، چشم دوخته به درِ بسته ، لبخند زدم .. .***ترمه زیبا و نرم می رقصید و سام می خندید ، فرشته دست می زد و حسین مدام نیشخند می زد و نشسته رويِ مبل شونهمی لرزوند و قهقهه ي کیمیا رو به آسمون می فرستاد . . .نشسته بودم بینِ کامیار و مامان تهمینه ، کیکی جلوم بود که روش نوشته شده بود : کیانمهر جان ، تولدت مبارك !دور تا دورِ سالن رو ریسته بسته بودن با نوارها و کاغذهاي رنگی !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶٢بادکنک بود که از در و دیوار آویزون بود. . . .و من همه ي اینها رو تازه داشتم تجربه می کردم . . .اینکه همه خوشحال باشن بابتِ به دنیا اومدنت حسِ خیلی خوبی بود که تا حالا تجربه اش نکرده بودم . . .ولی کاش بی بی هم بود . . . کاش اون هم می اومد و عیشِ من کامل می شد !حضورش می تونست برام دنیایی از شادي باشه . . .ترانه روبرويِ من نشسته بود و می خندید ، و همه ي وجودِ من ترانه رو می خواست!هنوز باورم نمی شد ، صبح چه حالی داشتم و الان چه حالی !بالاخره ترمه خسته از حرکاتِ موزونی که از خودش ارائه می داد نشست رويِ زمین و گفت:-اي بابا ، اون کیک رو بِبُرین دیگه ! بخورم یه انرژي اي بگیرم.. شما ها که فقط نشستین و می خندین !با شمام هستماعمو حسین ! خب بیا وسط ! چرا در جا می زنی؟حسین بلند بلند خندید و ترانه با اخمی که سعی می کرد داشته باشه گفت:-اِ ! ترمه ؟ترمه شونه بالا انداخت و چشمکی به من زد و گفت:-چیه خب؟ دروغ می گم مگه ؟و من هنوز نتونسته بودم دقیق وضعیتِ سنیِ ترمه رو تشخیص بدم !حسین که امشب زیادي خوش خنده شده بود گفت :-بی خیال ترانه خانم ... امشب ، شبِ خوشیِ! این موش موشک خانم هم هر چی بگه ، حق داره !نگاهی به من کرد و گفت:-خب راست میگه ، بِبُر کیک رو دیگه !همین ؟جشنِ تولد واقعی هم همینطور بود ؟یعنی من الان باید کیک رو می بریدم و تمام ؟مامان تهمینه ، بامهربونیِ ذاتی اش کاردي رو به دستم داد و گفت :م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶٣-راست میگه مادر ، بُرِش بزن که ان شاء الله سالهاي سال شاد و سلامت باشی . . .کارد رو از دست اش گرفتم و نگاهم رو دادم به ترانه . . .چی می شد الان کنارِ من می نشست ؟با لبخندي مهربانانه بهم چشم دوخته بود ، بی حرکت که موندم ، آهسته لب زد:-بِبُرِش دیگه !لبخند زدم و با دست هایی که می لرزید ، کارد رو فرو آوردم رويِ کیک و بعد..صداي دست بلند شد و حسین بود که سوت بلبلی می زد !ترمه با ذوق تولدت مبارك رو می خوند و فرشته با وقار دست می زد . . .کیمیا چشم هاش کمی نم داشت و خواهرانهبهم لبخند می زد و دست می کوبید . . . و من هنوز نمی دونستم واقعا این آدمها راضی بودن از حضور تو این جا و بهخاطر این مراسم ؟مامان تهمینه آروم گفت:-تولدت مبارك پسرم ، ان شاءالله خوشبخت بشی. . .شرمنده از بزرگواري اش ، آهسته تشکر کردم ، من بد کردم به این خونواده . . . نکردم ؟ و با وجودِ این ، این زن ، اینمادر تولدم رو بهم تبریک می گفت !کامیار هم آهسته تبریک گفت ، هنوز هم کمی سرسنگین بود با من !با لبخند تبریک اش رو پاسخ گفتم . . .ترانه بلند شد و گفت :- تا شماها کیک رو تقسیم کنین من میرم یه چایی بیارم !کیمیا هم به دنبال اش تکیه از مبل گرفت و رويِ پاهاش ایستاد . . .مامان تهمینه کارد رو برداشت و شروع به تقسیمِ کیک کرد . . .هنوز چند لحظه اي نگذشته بود که کیمیا با دستی پر به سالن برگشت و نگاهِ من ماتِ بسته هاي کادوپیچ شده موند . ..یعنی حتی برام کادو خریده بودن ؟این دیگه خارج از باورِ من بود . . . کادويِ تولد ؟کیمیا رويِ زمین ، نزدیکِ میز نشست و روبه من گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶۴-بازش کنم دیگه ؟و منتظر تایید من نموند.. جلويِ چشم هايِ مبهوت من کاغذها رو باز کرد و کادوها رو اعلام . . .کتابی رو رويِ میز گذاشت و گفت :-هشت کتاب سهراب از . . . مامان تهمینه !دست ها کوبیده شد و من تنها تونستم به زحمت تشکر کنم . . .بسته ي دیگه اي رو باز کرد ، جعبه ي پیراهنی رو بالا گرفت و گفت :-از طرفِ کامیار خان و ترمه جونِ گلِ گلابم !ترمه با ذوق گفت :-من گفتم سرمه اي بگیریم.. بهت میاد کیان جون!لبخندي زدم بهش ، کاغذ کادويِ دیگه اي باز شد و کیمیا با تعجب و صورتی وا رفته به حسین نگاه کرد ، حسین باصورتی که معلوم بود به زحمت می تونه خنده اش رو حفظ کنه ، گفت :-ستِ لباس زیر از طرف من و . . . من و خانمم !چشم هام گرد شد از این بی حیایی حسین تو جمع !کیمیا سرخ شد و با اعتراض کاغذکادویی رو مچاله کرد و سمت اش پرت کرد . .سام بلند بلند خندید و حسین هم که دیگه علنا می خندید گفت:-خب چیه ؟ کادويِ مفید گرفتم براش !کیمیا سرخ شده رو به مامان تهمینه گفت:-شرمنده به خدا . . .این شوهرِ من زیادي احساسِ خودمونی بودن داره !مامان تهمینه که سربه پایین داشت و ریز ریز می خندید گفت:-مهم نیست دخترجون ، همه تون مثه بچه هاي من!ولی من حس می کردم صورتم گُر گرفته !اخمی به حسین کردم که لب هاش رو جمع کرد و گفت:-اُه اُه ! صاحابش اومد . . ترمه جون ، عمو! از پشتِ میز تلویزیونی اون کادويِ ما رو بده قربونت !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶۵ترمه بلند شد و جعبه اي رو بیرون کشید و به دستِ کیمیا داد... کیمیا جعبه رو باز کرد و ساعتِ جیبی اي رو نشون داد وبا خنده گفت :-این یکی دیگه واقعا کادويِ ماست !لبخندي زدم و تشکر کردم ازش !واقعا نمی دونستم چه رفتاري باید بروز بدم از خودم . . . بقیه چی کار می کردن تو چنین مواقعی ؟کادوي بعدي باز شد و از طرفِ سام و فرشته بود . . . اُدکلنِ خوش بویی که کیمیا اهرم اش رو فشرد و عطرش رو توفضا پخش کرد . .ومن نمی دونستم چرا تو تمامِ این مدت ترانه سري به سالن نزد ؟مگه چند تا چایی ریختن چه قدرطول می کشید ؟کیمیا بسته ي آخر رو برداشت و به من که حواس ام پرت شده بود به درِ آشپزخونه با شیطنت گفت :-و اما... آخرین کادو . . . کادويِ کی میتونه باشه ؟گیج و گنگ بهش زل زدم که به جاي من ، ترمه نیشخند زنان گفت :-آبجی ترانه !هوشیار شدم ، کمی راست نشستم و سعی کردم به سامیار و کامیار و تهمینه خانم نگاه نکنم ، کیمیا کاغذِ طوسی- آبیرو باز کرد و از بین اش تی شرتِ کرم رنگی رو بیرون کشید که همراه اش چیزِ براقی بیرون افتاد ، دست برد و برداشتاش که چشم هام با دیدنِ گردنبندِ الله برق زد !ترانه برايِ من کادو خریده بود و چه کادویی برتر از اسمِ خدا ؟دست ام رو دراز کردم و کیمیا متعجب از این رفتارم ، پلاك و زنجیر رو کفِ دستم گذاشت . . .چشم بستم و آروم رويِ اسمِ مقدسِ خدا رو بوسیدم ، آرامش داشتم . .. تجربه ي بهترین ها خیلی شیرینِ !!برام مهم نبود که مادر و برادرهايِ دختري که با نقشه به صیغه ي خودم درآوردم اش تويِ جمع حضور داشتن ، برام قلبیمهم بود که دور از یار می کوبید با دیدنِ هدیه اش !حرف ام رو پس گرفتم ، امسال از رسیدنِ روزِ تولدم خیلی هم راضی بودم با بودنِ ترانه و افرادي که به واسطه ي ترانهدورِ هم جمع شدن . . .چشم هام که باز شد ، مردمک هام بی اراده چرخیدن سمتِ درِ آشپزخونه که ترانه با سینیِ چاي در دست تو چهارچوباش ایستاده بود . . .م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶۶این لحظات بی شک از بهترین لحظاتی بود که تويِ زندگی ام گذروندم !***ترانه:دسته هاي سینی رو محکم تر فشردم . . . قلبم تند می کوبید !اولین بار بعد از تمامِ لحظه هایی که با کیانمهر گذروندم ، قلبم با دیدنِ چشم هايِ نقره فام اش کوبید ! محکم هم کوبید.. .تو کلِ زمانی که کیمیا کادوها رو باز می کرد جرات نکردم بیرون برم و جلوش بشینم . . . حس ام رو درك نمی کردم وکلافه بودم از این حالت !چرا خوشحال بودم از خوشحالی اش؟چرا دوست داشتم کیانمهر بخنده ؟چرا ناراحت می شدم از ناراحتی اش؟این جشنِ کوچیک برنامه ریزيِ من بود و حسین و کیمیا به همراه سام و ترمه و کامی و کمی هم مامان !وقتی حسین خبر داد که پنجِ خرداد تولدِ کیان ، لحظااتِ اول هیچ حسی نداشتم .. یه خبر بود !تولدِ کیان . . .ولی هر چی بیشتر فکر کردم تازه فهمیدم تولدِ کیان تنها تولدِ کیان نیست !تولدِ کیان یعنی شروع نفرت هاي نازي و علیرضا ازش ، یعنی شروع رنج هاش ، یعنی بی کسی هاش !یعنی یه پسربچه ي سه ساله که مادرش آرزو می کنه که بمیره و مادر صداش رو نشنوه !این بین ، ترمه بود که اصرار می کرد براي گرفتنِ جشنی برايِ کیان ، انقدر گفت و گفت و گفت و گفت که دلِ همه روآب کرد !حتی سام رو ... حتی کامی رو !راضی نبودم اول ! چرا جشن بگیریم ؟ براي چی ؟ به چه مناسبت ؟ براي کی ؟ولی کم کم ، با یادآوريِ محبت هاش ، دلم نرم شد . . سنگ که نبودم ! آدم بودم . . .و اونوقت بود که منم همراه شدم با جمع براي جشنِ تولدي براي کیان !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶٧همه چیز تغییر کرده بود ، بعد از اون شب که علیرضا رو دیدم و به کیان گفتم از ملاقاتم با پدرش ، یه حسی تو وجودمابراز وجود می کرد ، شاید یه نوع ترس ، که باید برم ؟ که بالاخره من باید از این خونه برم ؟ دوست دارم یا ندارم کهبرم؟ اصلا چه حسی به کیان دارم و این شده بود سوالِ بزرگِ زندگی ام . . . سعی می کردم پس اش بزنم ، نرم سراغاش ، بهش فکر نکنم که داشت خط خطی می کرد اعصابم رو . .. ولی باز هم گاهی در می رفت از دستم و افکارم روپریشون می کرد .ماشین ها مخفی شد اطرافِ خونه ، کفش ها جا گرفت تو گوشه و کنار تا تو دید نباشه ، تزیین ها جوري انجام شد کهدر ابتدا دیده نشه ، شرایط طوري چیده شد که عادي به نظر برسه....ولی با همه ي اینها انگار یه جورایی برايِ همه گُنگ و سخت بود گرفتنِ جشنِ تولد براي مردي که به بیست و هشتسالگی قدم گذاشته بود و هیچ وقت توي زندگی اش روزِ ولادتِ خوبی نداشت .. . حتی بقیه ي روزهاي زندگی اش همآرامش نداشت !سعی کردم به واکنش هاي سام و کامی بی تفاوت باشم که معلوم بود از بوسه ي کیان به رويِ پلاك راضی نیستن !شاید اون رو به چیزِ دیگه اي تعبیر کرده باشن . . . مامان هم معذب شده بود انگار با اون بوسه !بوسیدنِ گردنبد رو توسطِ کیان دیدم ، دیدم و گُر گرفتم !نمیدونم چرا ولی حس می کردم این گردنبد بهش میاد و این شد که بینِ تی شرت قرار گرفت و شد کادوي تولد !آروم خم شدم و چاي رو جلويِ تک تکِ افراد گرفتم ، بالاخره بعد از دورگردونی سرِ جاي خودم نشستم ، حسین کهمتوجه شده بود جو سنگین شده ، کنترل رو برداشت و صدا رو زیاد کرد !شاید راهی بود برايِ برگردوندنِ صمیمیتِ دوباره ي جمع !***باقی مونده هاي میزِ شام رو هم داخلِ سینک گذاشتم و بعد خسته دست کشیدم به گردن ام..جشنِ عجیبی بود !غافلگیريِ کیان ، گوش دادن به موسیقیِ شاد ، حرکاتِ حسین و ترمه و شیطنت هاشون ، سربه سرگذاشتن هاي جمع ،کیک بریدن ، چاي و شام خوردن و تمام !به همین سادگی !واقعا جشنِ تولد بود ؟قدم به سالن گذاشتم و نگاهی به مبل هایی کردم که خالی شده بودن از افرادي که روشون نشسته بودن . . .من سعی ام رو کردم که به بهترین نحو برگزار بشه ، تنها کاري بود که از دست ام بر می اومد . .م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶٨ولی برقِ چشم هاي کیان نشان از رضایت اش داشت . . .بعد از کادويِ من ، حسین به زحمت تونست جو رو به حالتِ عادي برگردونه و دوباره همه رو سرِ حال بیاره . . اما به هرحال موفق بود !خواستم برگردم و ظرف ها رو بشورم که صدايِ گیتار باعث شد بایستم و سر بچرخونم به سمتی که صدا ازشون می اومد. . .کیانمهر بود !قدم هام بی توجه به داد وفریادهايِ عقل ام راه گرفتن سمتِ اتاق ، نشسته بود رويِ زمین و تارهاي گیتارش رو مینواخت ، نگاه اش که به من افتاد دست کشید از کارش ، لبخند زد بهم و آروم گفت:-خسته شدي . . .شونه بالا انداختم :-زیاد نه ...با دست به کنارش کوبید و گفت:-بیا بشین یه کم.آروم به سمت اش رفتم و نشستم ، گیتار رو کناري گذاشت و گفت :-مرسی خانمی . . . خیلی زحمت کشیدي.حس خوبی دوید زیرِ پوستم از خانمی گفتن اش . .. حسی که باعث شد کسی تويِ سرم فریاد بزنه:بی شرم !سر پایین انداختم که آهسته گفت:-نمی تونم هیچ جوري ازت تشکر کنم . . . هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که یه روزي برسه که یکی به خودش زحمتبده که برام تولد بگیره . ..سکوت که کردم ، دستش نشست زیرِ چونه ام و سرم رو بلند کرد ، لبخند زد و گفت:-عاشقتم دختر . . . خیلی !وجودم خالی شد و دوباره پر شد !لب گزیدم که گفت :-ولی کاش . . . کاش بی بی هم بود !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧۶٩بی بی . .. بی بی اي که تماس گرفتم باهاش و باناراحتی رد کرد و ازم خواست که بهترین لحظات رو رقم بزنیم براينوه اش !که گفت نمیتونه خونه روترك کنه . . .آه کشیدم و آروم گفتم:-زنگ زدم بهش . . . ولی گفت نمی تونه بیاد ، گفت حالِ نازي خوب نیست ،می گفت حتی علیرضا هم زیاد نرمال نیست. . .کیانمهر پوفی کشید و گفت:-می ذارم یکی دوروز دیگه میرم بهش سر میزنم . .. دلم بدجور تنگ شده براش . .سري در تایید حرفش تکون دادم . . . باید می رفت ! مسلما ! ولی نه فردا و نه پس فردا ! به این زودي ها نزدیک شدنبه اون عمارت کارِ درستی نبود. ..صدام زد و سوالی نگاه اش کردم ، دستم رو گرفت و بوسه اي زد پشتِ دستم ، ازاون بوسه ها که داغ می زد انگاري ! :-چطوري تشکر کنم ازت ؟ چطوري با زبون بهت بگم ممنون ؛ وقتی که قلبم پر میشه از خوشی با فکر کردن به امشبو اون کادوت ؟ تو داري چی کار می کنی با دلم دختر ؟ چی کار ؟دوباره لب گزیدم ، حرف هاش امشب عجیبِ می نشست به دلم !اخمی کرد ساختگی ، آروم گفت:-عزیزِ دلم ، لب ات رو که گاز میگیري باعث میشی زخم بشه ، ورم کنه و درد بگیره ، خشکِ بزنه. اینطوري اذیت میشی.. نکن خانمی با لب ات اینطوري خب !وبعد با دست لبم رو از زیرِ دندونم بیرون کشید ، لب زد:-من فقط عاشق اتم !گرم شد وجودم ! لبخند زد ، کمی نزدیکم شد و آهسته زمزمه کرد:- من فقط عاشقِ اینم روزایی که با تو تنهام ، کار و بارِ زندگی امُ بذارم براي فردابوسه اي زد به شقیقه ام و طره اي از موهام رو به دست گرفت:-من فقط عاشقِ اینم ،وقتی از همه کلافه ام بشینم یه گوشه ي دنج موهاي تو رو ببافمم.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٧٠عاشق اون لحظه ام کهپشتِ پنجره بشینم ، حواس ات به من نباشه ، دزدکی تو رو ببینم . . .من فقط عاشقِ اینم عمري از خدا بگیرم ، اونقَدَر زنده بمونم که به جاي تو بمیرمچشم هام رو بستم . . . چی می خواستی مرد ؟ چرا زدي زیرِ آواز و دلم رو به لرزش انداختی ؟ می خواي چی رو ثابتکنی ؟ چی رو به یاد بیاري ؟ چی کار داري می کنی کیانمهر ؟سرش رو رويِ شونه ام گذاشت ، صداش لرزید و زمزمه شد زیرِ گوشم:-من فقط عاشقِ اینم حرفِ قلبتُ بدونم ،الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمی تونممن فقط عاشق اینم بگی از همه بی زاريدو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داري . . .و اگه کیانمهر بی خبر می رفت و خبري ازش نمی شد ، چه حالی می شدم من ؟پچ پچ کرد :-میدونی ؟ انقدر شبِ خوبی رو برام درست کردي ، که حتی اینکه بی بی نیومد هم نمی تونه خرابش کنه . . . تا وقتیمهمونا رفتن تو شوك بودم ، ولی الان که یادم میاد...آروم بوسه اي رويِ گونه ام زد و من لب هام رو محکم به هم فشردم ، آرومتر ادامه داد:- تازه می فهمم چه چیزایی رو تجربه کردم و چه لطفی در حق ام کردي . . . حق دارم دوست داشته باشم ، ندارم ؟ بااین کارات داري عاشق ترم می کنی ترانه . . .بدون اینکه مهلت بده حرف بزنم ، گهواره شد برام ، آهسته تکون خورد و برام زمزمه کرد ، و من ، خسته از روزي پر کار، با گرمايِ آغوشش بدون اینکه بخوام به خواب رفتم . . . !***کیانمهر:زیپ سوییشرتم رو بالا تر کشیدم و در عمارت رو بستم .تو یه هوايِ سردِ بهاري ، بعد از چهار روز از جشنِ تولدم ، برگشتم به خونه اي که سالها توش حسرت کشیدم.م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٧١نگاه کردم به ساختمونی که جلوم قد علم کرده بود ، خونه ي پدري ! خونه ي ، پدري که هیچ وقت منو به فرزندي قبولنداشت . . .بهار داشت به پایان می رسید ولی انگار بارون و سرما موندنی بودن !سر پایین انداختم و راه کج کردم به سمتِ خونه ي خودم ، خونه ي خودم و بی بی . . .دست ام رو تويِ جیبِ سوییشرت فرو کردم ، گونه ام می سوخت از شدتِ سرديِ هوا ، نم نم بارون موهام رو مرطوبکرده بود ولی نمی تونستم دِل بکنم از لذتی که این هوا به روحم می داد .به درِ خونه ي کوچیک امون که رسیدم ، لبخند زدم . . .زنی تويِ این خونه بود که همه ي زندگیم رو مدیونش بودم .تقه اي به در زدم و وارد شدم ، صداش زدم:-بی بی ؟ کجایی بی بی جونم ؟جوابی نیومد .کفش هام رو درآوردم و داخل جاکفشی گذاشتم و باز هم صدا زدم:-عزیزِ دلِ کیان ؟ سرورِ کیان ؟ کجایی جونِ کیان ؟خبري نشد . . . متعجب کمر راست کردم ، خودِ بی بی که در رو برام باز کرد ، پس کجا می تونست باشه ؟قدم تند کردم و داخل شدم . . نبود ، تو سالن نبود . اخم کردم:-بی بی ؟ کجایی ؟به سمتِ سرویسِ بهداشتی رفتم ، نبود !خواستم راه بگیرم سمتِ آشپزخونه که صدام زد:-کیان ، تو اتاقم . . .به قدم هام سرعت بخشیدم که به سمتِ اتاق اش رفتم ، رويِ زمین نشسته بود و قابِ عکسی به دست داشت ، روبروشزانو زدم و با نگرانی گفتم:-چرا هر چی صدات می زنم جواب نمیدي قربونت برم ؟سرش رو بالا گرفت و با دیدنِ چشم هاي خیس اش یکه خوردم ، آهسته گفتم :-چی شده بی بی ؟چونه اش لرزید و گفت:م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٧٢-نازي بیمارستانِ !با چشم هایی گرد شده نگاه اش کردم ، قبل از اینکه حرفی بزنم با بغض ادامه داد:-حالش بد شد . . به خاطر تو . .. به خاطر تولدِ تو . . چرا اومدي ؟قابِ عکس از دست اش به زمین افتاد و من نازيِ جوون رو دیدم کنارِ علیرضایی که جوون بود ، خیلی جوون ! دو زنیکه روبروشون رويِ صندلی نشسته بودن عجیب آشنا بودن برام . . .زبونم رو رويِ لبم کشیدم ، دست اش رو بینِ دست هام گرفتم و از سردي اشون متعجب نالیدم :-بی بی ؟هق هق کنان گفت:-سرِ تو باهاش بحث کردم ، حالش به هم خورد . . . بابتِ تو . . . چرا به دنیا اومدي ؟ناباور نگاه اش کردم ، صورت اش خیس شد از اشک و نگاهم چرخید رويِ موهايِ سپیدش . . . بی بی چی گفت ؟زار زنان گفت :-واسه چی زنده موندي ؟نفس ام رفت . . . دم و بازدم یادم رفت . . . بی بی چی گفت ؟به زحمت زمزمه کردم:-بی بی . . .دست اش رو از دستم بیرون کشید و گذاشت رويِ سینه ام ، روي قلب ام ، نوازش گونه دست کشید بهش و گفت:-نازي که هی می کوبید تو شکم اش ، هی غذا نمی خورد ، ویار که می کرد جونش رو هم می گرفتی لب نمی زد . .پس چرا زنده موندي ؟چشم هام سوخت ، بی بی چی می گفت ؟ یعنی چی چرا زنده موندم ؟ این بی بی رو نمی شناختم !به زحمت تونستم حرف بزنم:-چی . . چی میگی بی بی ؟ضجه زد :-دخترم داشت سکته می کرد . . دخترم به حالِ مرگ افتاده . . خدا ا ا !م.ش (معصومھ آبی) جایی نروWWW.PATOGHEROMAN.COM ٧٧٣بغض فشار می آورد به گلوم . . .چی بی بیِ منو به این حال و روز انداخته بود ؟ چی ؟دست هام رو رويِ بازوش گذاشتم که صداي عربده اي که به خونه نزدیک می شد باعث شد سر بچرخونم ، بی بی تندينگاه دوخت به پشتِ سرم و نالید :-یا خدا . . . علیرضا رو کجايِ دلم بذارم ؟در خونه به شدت باز شد و صدايِ فریادي علیرضا خونه رو پر کرد :-واسه چی اومدي ؟بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ، چهره ي سرخ اش ، موهاي پریشون اش ، لب هاي لرزون اش ، چشم هاي به خوننشسته اش دلم رو به درد آورد . . چرا علیرضا اینطور به هم ریخته بود ؟لب زدم :-بابا ؟نعره زد :-صدات رو نشنوم !یکّه خوردم . . . هیچ وقت تا این حد صداش رو بلند نشنیده بودم ، دست هاش مشت شد ، میران نفس نفس زنان پشتِسرش ظاهر شد . .چرا میران انقدر آشفته بود ؟به زحمت از بین نفس هاي کوتاه و بلندش گفت :-ب. . . با با . . یه ل. . . لح . . ظه !اما