۱۳۹۹-۱۱-۱۳، ۰۷:۰۳ عصر
لبخندی اجباری:=آره...اگه گرفتاری بذاره...-حالا چی می خوای؟!با اُمید و آرزو می گم:=پزشکی...ترجیحاً شهید بهشتی...می خنده:-پس مث خودم جاه طلبی...کلاً حرفای دیشب و نگاهای خیرش از ذهنم پاک می شه...باشور و هیجان می گم:=دوست دارم تخصصمو کانادا بگیرم...عاشقشم...-که اینطور...من مطمئنم موفق می شی...از چهرت پیداس دختر باهوشی هستیاین بار برخلاف دفعه ی قبل که ازم تعریف کرده بود ذوق مرگ می شم و با نیش باز می گم:=ممنون...دست چپشو بالا میاره و یه نگاه به ساعتش می اندازه:-شرمندم...باید تنهات بذارم...خستم...می رم تو اتاق پسرا استراحت کنم...آخه تا یه ساعت دیگه باید برم سر کارم=راستی شغلت چیه؟!انگار از کنجکاویم خوشحال می شه:-راستش تازگیا با یکی از هم دانشگاهی هام یه شرکت زدیم...یه شرکت مهندسی و نقشه کشی...نو پا هست...هنوز اسم و رسمی نداره...سر تکون می دم و به تلافی اون تعریف خوشایندش می گم:=من مطمئنم تو کارت موفق می شیبا این حرفم خر کیف می شه...با یه تشکر کوچولو ترکم می کنه...بعد از خوردن چای پا می شم تا برم اتاقم سر درس و مشقم!داشتم از کنار اتاق ترانه می گذشتم که یه صداهایی باعث توقفم می شه...صدای پچ پچ:-می دونی سعید...من اون اوایل آشناییمون...همون موقع که پای تو به خونمون باز شد ازت خوشم اومد...اما...اما همش فکر می کردم تو به هوای تمنا می یای خونمون...-هیــس...تو خیلی بیجا کردی...تمنا و بقیه ی دخترا برام مث یه خواهر عزیر بودن...همون طور که طاها و رضا برام مث برادر بود...اما تو فرق می کردی...یه جور دیگه می خواستمت...جوری که هیچ کس دیگه رو نمی خواستم...و بعد صدا ها قطع می شه...می دونستم اون تو داره اتفاقاتی می اُفته...خواهر کوچکترم داشت چیزهایی رو امتحان می کرد که من تجربشو نداشتم...بی اراده بغض می کنم...خدایا آسمون که به زمین نمی اومد اگه منو به علی می رسوندی!یه صدا بهم نهیب می زنه:"آی آی آی...قرار نبود حسودی کنی تمنا خانوم...قرار بود از شادیِ ترانه توام شاد باشی...مگه بهش قول ندادی؟!"آه عمیقی می کشم...آره قول دادم...ولی خب چی کار کنم؟!...نمی تونم جلو دلمو بگیرم...منم دلم یه نگاه مهربون و عاشق می خواد که دوخته بشه تو چشام...منم دلم یه آغوش پر محبت می خواد...آغوش امن یه مرد...منم دلم می خواد یه مرد بهم ابراز عشق کنه...منم دلم می خواد به یه مرد بگم:"دوستت دارم"...دلم می خواد اون مرد علی باشه...تنها علی... کتابمو پرت می کنم یه گوشه...اوف بسه هر چی درس خوندم...می خوام یه امروز رو به خودم مرخصی بدم...امروز جمعه بود...یه نگاه به ساعت می اندازم...3عصر بود...پا می شم و موهامو شونه می زنم...یه هو هوس چیزی می زنه به سَرَم...با خوشحالی از اتاق می رم پایین و پله ها رو مث باد طی می کنم...مامان توی هال رو به روی تی وی نشسته بود و بافتنی می بافت...یه شال گردن مشکی و قرمز...مقابلش می ایستم:=مامان؟!-جانم؟!=موهامو برام گیس می کنی؟!با لبخند به کنارش اشاره می کنه:-بشینمی شینم و پُشت می کنم...سروکله ی ترانه پیدا می شه:-اِِِِِِِِِِِِِ...مامان...موه ای منم گیس کن...منم می خوام...=پس شوهرت اینجا چی کارس؟!اخم می کنه...ولی بعد با ذوق می گه:-قراره تا یه ساعت دیگه بیاد اینجاو با لب و لوچه ای آویزون ادامه می ده:-فردا صبح بلیط داره...می خواد برگرده تهران...مامان به حرف میاد:-خب نمی تونه که به خاطر تو اینجا بمونه...کارش اونجاسترانه می گه:-اما زندگیش اینجاس=دلت براش تنگ می شه؟!-خب آره دیگه...و با صورتی سرخ ادامه می ده:-من برم تو اتاقم...کلی درس دارم...من و مامان می خندیم...کار بافتن موهام تموم می شه...با ذوق گیسمو از پشت میارم جلو...ولی خدایشش موهام چقدر خوشرنگه...شرابی و درخشان...=مرسی مامانی...-تمنا جان؟!=جونم؟!میله های بافتنی رو بر می داره:-راستش از وقتی اومدی می خواستم سوالی رو ازت بپرسم اما...با گرفتاری هایی که پیش اومد فرصتش نشدضربان قلبم تند می شه...یعنی وقتش رسیده؟!...=چه سوالی؟!-تو...تو این متی که از خونه دور بودی چیکار میکردی؟!چه اتفاقایی اُفتاد؟!=می شه نگم؟!آخه خیلی بده...یه دفعه رنگش می پره...با چشای از حدقه در اومده میگه:-ببینم تمنا...تو...تو سالمی؟!دوزاریم می اُفته:=آره مامان جان...سالمم...نفس آسوده ای می کشه:-خب خدا رو شکر...دوباره صورتش نگران می شه:-پس چی شده که اینقده بده؟!=حتماً باید بگم؟!-بله...***با چشمای سرخ راهیِ اتاقم می شم...همه چیز رو به مامانم گفتم...همه چیز به غیر از علی...راستش دوست نداشتم بفهمه دخترش توی عشق شکست خورده...که رونده شده...که عشقش نمی خوادش...دوست نداشتم غرورم بیشتر از این خورد بشه...در اتاق رو وا می کنم...روی تخت می شینم و پاهامو به آغوش می کشم...دلم به حال خودم کباب می شه...چقدر بدبخت شده بودم...چقدر خوار و ضعیف شده بودم...کو اون تمنایی که میلاد التماسشو می کرد؟!...کو اون تمنایی که خام هیچ"وستت دارمی"نمی شد؟!...علی تو چه کردی با من...لعنتی...لعنتی...دست از سَرَم بر دار...راحتم بذار...خواهش می کنم...تقه ای به در می خوره...تند تند اشکامو پاک می کنم...کتابمو چنگ می زنم و می گیرم جلو صورتم:=بیا تو...ترانه آروم لایِ در رو وا می کنه:-تمنا؟!میاد داخل:-تو رو خدا یه امروز رو بیخیال درس بشو=چرا؟!چی شده باز؟!-سعید اومده...می خوایم بریم بیرون...دوست داریم تو و بقیه دخترام باشین=تنهایی بیشتر خوش می گذره...-اذیت نکن دیگه تمنا...کتابو ازم می گیره...نگاش می اُفته به چشام:-تمنا...گریه کردی؟!=همه چیزو به مامان گفتم...به خاطر اونه...کنارم می شینه و به موهای بافته شده ام دست می کشه:-قضیه علی رو هم گفتی؟!=نه...نتونستم...-چرا؟!=احساس کردم...ممکنه غرورم شکسته بشه...شایدم...خجالت کشیدم...زیر بازومو می گیره و سعی می کنه بلندم کنه:-من دوست ندارم برم بیرون خوش بگذرونم اونوقت خواهرم اینجا غمبرک بگیره...=ترانه بیخیال شو جون من...-جون تو اگه نیای دیگه نه من نه تو=زوریه دیگه؟!-اوهووم=حالا کجامی خواید برید؟!-حافظیه و سعدیه...این همه مدت شیرازیم هنوز درست و حسابی نگشتیمشلبخند می زنم...چه فکر خوبی...مطمئناً محیط اونجا می تونه تو روحیه ام موثر باشه...ترانه اتاق رو ترک می کنه و من دست به کار می شم...آرایشم فقط ریمل حجم دهنده بود و یه رژ صورتی مات...تیپ مشکی و سفیدی می زنم...پالتو سفید...شال دو رنگ مشکی و سفید...دستکش مشکی...جین مشکی و کفشای آل استار مشکی و سفید...ترانه کنار سعید می نشینه و ما 3تا عقب...تو طول راه هواسمو می دم به خیابون و ماشینا...بلیط می گیریم و وارد می شیم...وای اینجا رو چه خوشگله...بهشت که می گن همین جاس؟!از پله ها بالا می ریم...1،2،3،4،5،...13...وایـــی چقده درخت کاج و نخل...چه قشنگ و روح نواز بود...حسابی حالم جا اومده بود...کلاً از این رو به اون رو شده بودم...با ذوق وارد آرامگاه می شیم...2تا پنجره ی سراسری و حسابی نور گیر داشت...ب در و دیوار،روی کاشی های آبی رنگ اشعار فوق العاده ای نوشته بود...و یه قبردراز که وسط آرامگاه بود...خم می شم و دو انگشتمو روی سنگ قبر می ذارم و زیر لب مشغول فاتحه خوندن می شم...بقیه هم همینطور...فقط نگاه بازیگوش تبسم بود که در حین خوندن فاتحه با ذوق در و دیوار رو می کاوید...سعید از پیرمردی که اون اطراف بود می خواد که چندتا عکس دسته جمعی از ما بگیره...با ژست های مختلف...یه عکسم از بیرون آرامگاه با فاصله ی زیاد،پایین پله ها می اندازیم...که مرد عکاس روی یه کتیبه چاپش می کنه...عکسای خیلی قشنگی شده بود...بعد از اون می ریم حافظیه...اونجا دیگه محشر بود...انگار بهشت برین...داشتم با چشمام همه جا رو قورت می دادم...دست ترنم که تو دستام بود رو می فشردم و اون بیچاره جیک نمی زد...صدای موسیقی سنتی قشنگی فضا رو پر کرده بود...از پله ها می ریم بالا...بالای سر قبر حافظ یه هو بغض می کنم و اشکم روان می شه...آروم آروم اشک می ریزم و با حافظ دردودل می کنم...حرفام که تموم می شه از کنار قبرش پا می شم...نگام می اُفته به چندتا چشم آبی و مو طلایی که با تعجب نگام می کردن...بی تفاوت نگامو منحرف می کنم...یه نفر بازومو می کشه...بر می گردم...تبسم بود...با ذوق می گه:-تمنا بیا...=کجا؟!-حوض آرزوها...باید آرزو کنی و سکه بندازی...اعتقادی به این چیزا نداشتم اما ترجیح می دم نزنم تو ذوق بچه...دنبالش راه می اُفتم...ترنم می گه:-تمنا...یه سکه بنداز و آرزو کن...دست و دلم می لرزه...اگه راست باشه چی؟!...اگه خرافات نباشه چی؟!...به امتحانش می ارزه...یه سکه از کیفم خارج می کنم...چشامو می بندم...نفس عمیقی می کشم و زیر لب خدا رو صدا می کنم...سکه رو پرت می کنم...آرزوم مشخص بود...علی!!...چشامو وا می کنم...نگام قفل می شه تو نگاه ترانه...چشمک می زنه...یعنی فهمیده چه آرزویی کردم؟!...خب بفهمه...مگه چیه؟!لبخندی نثار صورت مهربونش می کنم...به خواست سعید دوباره عکس می اندازیم...اینبار با توافق همگی عکس رو کف یه بشقاب چاپ میکنن...اینم قشنگ شده بود...قشنگ و پر خاطره...-بهتره دیگه بریم...همه با سعید موافق بودن...چند قدم بیشتر نرفته بودم که نگام می اُفته به یه پیرمرد...کلاه نمدی سفیدی سرش بود که یه چیزی روش نوشته بود...فکر کنم شعر بود...سرتاپا سفید پوشیده بود و یه عصای چوبی تو دستاش بود...انگار درویش بود...خیلی خوشم اومد ازش...برام جالب بود...گوشیمو درآوردم و خر ذوق از دور ازش فیلم گرفتم...یه هو دلم خواست برم نزدیک و ازش خواهش کنم باهام عکس بندازه...انگار برادپیت بود!...اما تا خواستم یه قدم برم طرفش که با صدای ترانه پشیمون میشم:-تمنا بیا دیگه...چیزی تا شب نمونده...می خوایم بریم شاهچراغ...ناچار دنبال بقیه راه می اُفتم...توی خروجی نگام می اُفته به 2تا پیرمرد که مشغول فروختن فال بودن...با ذوق می رم طرف یکی شون و یه فال می کشم بیرون:"ای پادشه خوبان داد از غم تنهاییدل بی تو بجان آمد وقتست که باز آییدایم گل این بستان شاداب نمی مانددریاب ضعیفان را در وقت توانائیدیش گلهء زلفش با باد همی کردمگفتاغلطی بگذر زین فکرت سودائیصد باد صبااینجا با سلسله می رقصنداینست حریف ای دل تا باد نیمائیدر دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیملطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائیفکر خود و رأی خو در عالم رندی نیستکفرست درین مذهب خودبینی و خودرأییزین دایره ی مینا خونین جگرم می دهتا حل کنم این مشکل در ساغر مینائیحافظ شب هجران شدبوی خوش وصل آیدشادیت مبارک باد ای عاشق شیدائی"تو در انتظار کسی یا چیزی هستی که آن را به دست آوری و این انتظار تو را آزار می دهد اما سرانجام شب هجران خواهد شد و روزگاروصل به تو روی می نمایدبا شادی می پرم هوا و جیغ خفه ای می کشم...همه با تعجب به این عکس العمل بچه گانه ی من نگاه می کنن...اهمیتی نمی دم...یه اسکناس دوهزارتومنی می ذارم کف دست پیرمرد و با شادی جلوتر از همه راه می اُفتم سمت ماشین...ترانه خودشو می رسونه بهم:-راستشو بگو...فالت چی بود که اینقده خر ذوق شدی؟!با نیش باز می گم:=خودت چی فکر می کنی؟!با بُهت می گه:-وایی...یعنی می شه علی برگرده؟!و با جیغ می گه:-اینقده دلم می خواد از نزدیک ببینمشسوار ماشین می شیم و میریم سمت شاهچراغ...خب طبیعتاً اونجا...توی اون محیط معنوی فقط یه چیز از خدا خواستم...مث همیشه...علی... ساعت 8 بود که می رسیم خونه...بعده یه تشکر تُپُل از سعید رو به ترانه می گم:=ما جلو می ریم...توام بیا...ترانه پلک می زنه:-باشهتبسم اعتراض می کنه:-خب با هم می ریم دیگهاخم می کنم:=دخترا سریع خدافظی کنید...هوا سرده...-چطور تا الان سرد نبود...حالا سرد شد؟!غرش می کنم:-تبسم...بریمسعید قاه قاه می خنده...خدافظی می کنیم و پیاده می شیم...کلید همراهم نبود...زنگ می زنم...فرزاد جواب می ده و در رو وا می کنه...وایی...اینم که از24ساعت 12 ساعتش اینجاس...خودم به خودم می گم"هواسش نبود واسه اومدن خونه پدربزرگش از شما کسب اجازه کنه...شما به بزرگی خودتون ایشونو عفو کنید تمنا خانم!!!"وارد ساختمون می شیم...=سلام به همگی...طاها با دیدنمون اخم می کنه:- سلام...چقدر دیر اومدین...مکث می کنه:-پس ترانه کجاس؟!=تو ماشینِ...پیش سعید...الان میادرو به فرزاد می گم:=پس عمه فریده کجاس؟!-مامان و بابا رفتن خونه همکار بابا...شام دعوت بودن...=تو چرا نرفتی اونجا؟!-اگه خیلی ناراحتی برم؟!و با دلخوری نگام می کنه...دستمو تو هوا تکون می دم:=نه نه...منظورم این نبودلبخند می زنه:-راستش دخترشون خیلی آویزونه...حوصله شو نداشتم...رضا می گه:-خب حتماً عاشقت شده دیگه...فرزاد بی خیال شونه بالا می اندازه:-اون دیگه مشکل خودشه...طاها می گه:-حالا چه شکلیه؟!زشته؟!-نه...اتفاقاً خیلیم خوشگله...ولی خب...مث کشتی چسب* می مونه...می چسبه و ول نمی کنه...از اخلاقش خوشم نمیاد...می رم تو اتاقم و لباسامو عوض می کنم...بلوز شلوار صدفی رنگی می پوشم و میام پایین...با اومدنم توی هال، در ورودی باز می شه و ترانه با چشمای سرخ میاد داخل...آخی...حتماً از رفتن سعید کلی غصه داره...خب حقم داره...بلاخره سعید محرمشه...جدایی ازش سخته...بعد از شام طاها و رضا مشغول بازیِ شطرنج می شن و منو فرزاد و دخترا تماشا می کنیم... -با درسا هیچ مشکلی نداری؟!نگاش می کنم...فرزاد با من بود؟!=من؟!...نه...چطور؟!-خب بچه های تجربی عموماً توی ریاضی و فیزیک می لنگن..=آهان...آره اتفاقاً با ریاضی و فیزیک میانه ی خوبی ندارم...-خوشحال می شم اگه مشکلی داشتی به من بگی...=ممنون...طاها و رضا هستن...از اونا می پُرسم...انگار جوابم زیاد به مزاجش خوش نمیاد...اخم می کنه و دیگه چیزی نمی گه...روزا با سرعت سپری می شد و من کاری نداشتم جز درس خوندن و تست زدن...هر موقع توی ریاضی یا فیزیک به مشکلی برمی خوردم از طاها و رضا می پرسیدم...اونا هم سوالات و مسائل شیمی شون رو از من می پُرسیدن و همین تعامل باعث می شد با علاقه ی بیشتری درس بخونم...***کتاب زیست به دست روی تاب پشت عمارت می نشینم...امروز آخرین و کوتاه ترین روز پاییز بود و امشب بلندترین شب سال... شنل پشمی ام رو بیشتر به بدنم می فشارم و دستمو می گیرم جلو دهنم و ها می کنم...بخار گرمی از دهنم خارج می شه...حس خوبی دارم...نمی دونم منشأ این حس مطبوع چیه...کتابمو روی پام می ذارم و با عقب و جلو بردن پاهام تاب رو هُل می دم...خورشید در حال غروب کردن بود و آسمون سرخ با برگ های پاییزی هارمونی قشنگی داشت...چندتا پرنده روی شاخه های درختا با جیک جیک سر همدیگه فریاد می کشیدن...چشامو به استخر خالی و پُر از خزان می دوزم...حس و حال عاشقانه ام با دیدن استخر خراب می شه...حس بدی داشت این خالی بودن استخر و برگ های خزان داخلش...بوی افسردگی می داد...بوی دلمردگی...کتابمو به آغوش می کشم و از روی تاب در نوسان می پرم پایین...هوا با غروب کامل خورشید سرد تر شده بود...رفتم داخل ساختمون...امشب مهمون داشتیم...باید حاضر می شدم...یه دوش عجله ای می گیرم و میام بیرون...موهامو با سشوار نیمه خشک می کنم و نم دار می بندم پشت سَرَم...یه بلوز بافت سبز می پوشم با شلوار جین مشکی ذغالی...همون گلسر شش پر رو می زنم سمت راست موهام...و یه رژ مایع صورتی عروسکی هم می مالم به لبام...لبخند می زنم...صورتم بدجوری بچه گونه شده بود...ساعت7 بود که فرزاد و شوهر عمه از راه می رسن(عمه زودتر اومده بود)...بعد از شام آقاجون چند بیت شاهنامه برامون می خونه...عاشق شاهنامه ی قشنگش با اون جلد خاتم کاری شده اش بودم...مامان ظرف هندونه های قاچ شده رو می ذاره روی میز و همگی حمله می کنیم سمتش...با اینکه زیاد علاقه ای به هندونه نداشتم ولی اون هندونه ی قرمز و خوش آب و رنگ واقعاً شیرین و خوش مزه بود...یه ظرف آجیل از توی سینیِ روی میز جدا می کنم و با اشتهای باورنکردنی ای مشغول خوردن می شم...-کی پایه اس واسه مشاعره؟!با تعجب به فرزاد نگاه می کنم...یه مخ ریاضی فیزیک مگه از شعر و ادبیاتم سر در میاره؟!...فرزاد،منتظر به جمع چشم دوخته بود...شوهر عمه می گه:-قربونت دور ما رو خط بکش...شکم واجب ترهو با خنده به ظرف آجیل اشاره می کنه...با یه تصمیم آنی می گم:=من پایه ام...اگه بُردم چی گیرم میاد؟!-تو اول ببر بعد به اونم می رسیم=باشه...اول تو شروع می کنی یا من؟!-کسی دیگه نیس؟!طاها می گه:-ما ترجیح می دیم شنونده و تماشاچی باشیمفرزاد رو می کنه به من:-خب تو شروع کن=گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآیدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید-در نمازم خم ابروی تو با یاد آمدحالتی رفت که محراب بفریاد آمد=دردم از یارست و درمان نیز همدل فدای اون شد و جان نیز هم-ما زیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه می پنداشتیم=من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنمصد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم-من که از آتش دل چون خم می درجوشممهر بر لب زده خون میخورمو خاموشم=ما به فلک بوده ایم،یار ملک بوده ایمباز همان جا رویم جمله،که آن شهر ماست-تو همچون صبحی و من شمع خلوت سحرمتبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم=من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرملطفها می کنیای خاک درت تاج سرم-منم که گوشه ی میخانه خانقاه منستدعای پیر مغان ورد صبحگاه منستبه مغزم فشار میارم...خدایا...کمکم کن...تمنا فکر کن...نباید جلواین پسر کم بیاری...فرزاد با یه تای ابروی بالا رفته نگام می کرد:-تمنا...ما منتظریما...تبسم می گه:-آبجی زود باش...الان می بازیا...سرچ می کنم...نخیر...چیزی یادم نمیاد...درمانده سرمو بلند می کنم...فرزاد با لبخندی پیروز نگام می کنه...نفسمو محکم می دم بیرون:=خیله خب بابا...قبول...من باختم...همه کف می زنن و فرزاد با لبخند می گه:-حالا من یه چیز از تو می خوام=ببین من زیاد بودجه ندارما-نترس...مادی نیس...=پس چی؟!خم می شه طرفم و آروم می گه:-به زودی می فهمیو چشمک شیطونی می زنه...با دهن باز نگاش می کنم...خدایا...منظور این پسر چی بود؟!...یعنی چی از من می خواد؟!...چی رو قراره به زودی بفهمم؟!...فرزاد هواسشو به حرفای بزرگترا می ده و من زیر زیرکی مشغول ارزیابی کردنش می شم...قد بلند بود و هیکلی...شاید همین قد و هیکل توپش منو یاد علی می انداخت...شایدم چشمای قهوه ایش و نگاه نافذش...دماغش کشیده بود و لباش تقریباً درشت...با موهای مجعد و تقریباً پر پشت به رنگ خرمایی...در کل خوش قیافه بود...یه دفعه تو اوج بی خیالی بغض می کنم...بغض از اینکه علی نیس...از اینکه جای اون باید به فرزاد نگاه کنم تا دل تنگی هام کم بشه...به پسری که چشماش منو یاد عشقم می اندازه...به پسری که با اون نگاه نافذ و محکم و هیکل درشتش به آدم حس حمایت رو القا می کنه...درست حسی که علی به من می داد...پا می شم و به طرف در ورودی می رم...مامان،در حاله دانه کردن انار سرخ می پرسه:-کجا تمنا؟!=می رم تو باغ...قدم بزنم-هوا سرده...=مهم نیسو با خودم می گم عوضش وجودم کوره ی آتیشِ...!!!یاد علی هم منو گرم می کرد و هم سرد...گرم از عشقی که بهش داشتم و سرد از نفرتی که بهم داشت...تکیه می زنم به ستون های دو طرف در ورودی و خیره می شم به ماه...سوز سرد بیرون نمی تونه بر آتش وجودم غلبه کنه...آه می کشم...بخار گرمی از دهنم خارج می شه...میل شدیدی به خالی شدن دارم...به سبک و رها شدن...به خلاصی از شر این بغض لعنتی که گیر کرده بیخ گلوم...دلم می خواد بلند بلند علی رو صدا بزنم...دلم می خواد با فریاد با خدا حرف بزنم...زار زار گریه کنم...ازش بخوام که به دادم برسه...که بی خیال تموم اون گناه های از سر اجبارم بشه و منو ببینه...که بی خیال تضاد و فاصله ی بین منو علی بشه...که مقدر کنه من به علی برسم...که...چونه ام از بغض می لرزه و یه قطره اشک سُر می خوره رو گونم...زمزمه وار می گم:=خـــدا...-توأم حال منو داری؟!با ترس بدون توجه به دومین قطره اشکی که هوس سرسره بازی به سرش زده بود،می چرخم عقب...وای نه...فرزاده...تند اشکامو پاک می کنم:=تو اینجا چیکار می کنی؟!-پاکش نکن...اشکاتو از من مخفی نکن...سوالمو تکرار می کنم:=پرسیدم تو اینجا چیکار می کنی؟!نگاه خیره شو از ماه می گیره و به صورتم می دوزه...عمیق و متفکر تو چشام نگاه می کنه...-خانوادت زیاد حرفی درباره تو نمی گفتن...در واقع دخترا و پسرا مراعات حال زن دایی تکین رو می کردن و حرفی نمی زدن...من زیاد تو رو نمی شناختم...فقط می دونستم از خونه فرار کردی و اون بلا سرت اومده و مُردی...دلیل فرارت رو هم نمی دونستم...ولی ذهنیت خوبی ازت نداشتم...فکر می کردم دختر زیاد خوبی نیستی...تا اینکه دیدمت...و قصه ی فرارت رو فهمیدم...دلیلت واسه فرار اگرچه محکم و منطقی نبود ولی چیز کمی هم نبود...واسه همین تصمیم گرفتم دربارت جور دیگه ای فکر کنم...اینکه شاید توی اون موقعیت راه حلی بهتر از این به ذهنت نرسیده...شاید نتونستی درست و حسابی فکر کنی و تصمیم بگیره...نتونستی راه رو از چاه تشخیص بدی...می پَرَم وسط حرفش:=منظورت چیه از این حرفا؟!-صبر داشته باش خانوم کوچولو...می خوام خواسته مو بهت بگم...گفتم که به زودی می فهمی-زوم کردم روت...روی حالاتت...رفتارت...دختر مغرور و غدی بودی...و البته پر احساس و رمانتیک...قلبت خیلی روشن و مهربون بود...وقتی با جدیت درس می خوندی فهمیدم اراده و پشتکار خوبی داری...وقتی گذاشتی ترانه زودتر از تو ازدواج کنه فهمیدم باگذشتی...فهمیدم به شدت اکثر دخترا حسود نیستی...خیلی حسود نیستی...وقتی به خاطر کمک به دیگران از درست می گذشتی و به ترانه توی خرید جهاز کمک می کردی فهمیدم تا چه حد دیگران برات مهم اند...تا اینجا همش روی رفتارت زوم کرده بودم...ولی اون شب...توی عقد ترانه...فهمیدم چقدر زیبا و جذابی...مطمئناً زیباترین دختر نیستی ولی از هر لحاظ منو جذب خودت می کردی...قلبم دیوانه وار می تپید...دیگه تنم گرم نبود...سرد سرد بود...خدایا!...من ازت علی رو خواستم...تو فرزاد رو برام فرستادی؟!...من بدل علی رو نخواستم...خودشو خواستم...فرزاد،بی توجه به حال من ادامه می ده:-مخلص کلام اینکه بهت علاقه مند شدم...لبخند می زنه:-آره...من دوستت دارم تمنا...خیلیم می خوامت...اما...تو این مدت یه چیز دیگم فهمیدم...با صدای لرزونم می پرسم:=چی؟!-اینکه تو عاشقی...ولی متأسفانه نمی دونم عاشق کی...ترجیح می دم اون آدم من باشم...خم می شه رو صورتم:-حاضری با من باشی تمنا؟!سریع پشت می کنم بهش...می لرزم:=نه...-پس اون،من نیستم؟!=نه...-یعنی اینقدر دوسش داری که نمی خوای به کس دیگه ای فکر کنی؟!=نه...نمی خوام...نفسشو فوت می کنه بیرون:-می تونم منتظر بمونم؟!=نه-ولی من منتظر می مونم=گفتم نه...خواهش می کنم فرزادو بر می گردم و نگاش می کنم...-ولی من منتظر میمونم...توأم نمی تونی مانع من بشی=انتظارت بیهوده اس...پیشنهادت برام مث یه شوخی بود...جدی نمی گیرمش...توأم بهتره به فکر یه نفر دیگه باشی...دوست ندارم مانع خوشبختیت بشمکتاب و دفتر و قلم به دست از اتاق پسرا میام بیرون...آخیش...چه خوبه که طاها و رضا مخ فیزیک ان...اگه نه من الان باید کاسه ی چه کنم چه کنم دست می گرفتم...چند قدم جلوتر اتاق خودم بود...می رم داخل و در رو می بندم...زنگ اس ام اسم بلند می شه... تموم کتابا و دفترای پخش شده روی زمین رو زیر و رو می کنم تا موبایلمو پیدا می کنم...شمارش ناشناس بود...با اخم بازش می کنم"سلام...خوبی؟!...ما رو یادت میاد؟!"این دیگه کیه؟!...شمارش که ناشناسه...اعدادشم آشنا نیس که بخوام حدس بزنم...ولش کن...حتماً مزاحمِ...شایدم اشتباه گرفته...گوشیمو خاموش می کنم...روی شکم می اُفتم روی تخت...ای خدا...کاش الان کنکور داده بودم...دیگه خسته شدم از بس درس خوندم و تست زدم...پـــوف...بیخیال تمنا...می گذره...به هدفت فکر کن...***خوشبختانه روزای پربار و پر درس به سرعت می گذشت...ننه سرما کم کم داشت غزل رفتن رو می خوند...عمو نوروز هم تو راه بود و چیزی به رسیدنش نمونده بود...توی خلال این روزا اتفاق مرموز و سوال برانگیز اس ام اس های مشکوکی بود که از اون شماره دریافت می کردم...با این وجود فوضولی نمی کردم...باخودم می گفتم بلاخره خسته می شه و خودشو معرفی می کنه...فرزادم مث همیشه بود...از هفت روز هفته پنج روزش اینجا بود...انگار نه انگار چه پیشنهادی داده و چه جوابی گرفته...ولی خب...منم زیاد به روم نمی آوردم...ترجیح می دادم فراموشش کنم...فرزاد پسر عمه ام بود و مطمئناً در حد همون پسر عمه باقی می موند...***27اسفند بود...بلاخره دل از کتابام کندم و تصمیم گرفتم برم واسه خرید عید...یه خرید حسابی ...با پول حلال...نه دزدی و حروم...مامان حوصله ی خرید کردن نداشت...با باقیِ دخترا از خونه می زنیم بیرون...پشت فرمون می نشینم...تو دلم دعا می کنم پلیس بهم گیر نده...آخه گواهینامه نداشتم...ترانه یه سی دی می ذاره داخل ضبط و صداشو کمی زیاد می کنه اما نه تا حدی که جلب توجه کنه...صدای پویا بیاتی می پیچه تو ماشین...صداشو دوست داشتم...با احساس می خوند...ترنم و تبسم عقب نشستن و دارن می زنن تو سروکله ی همدیگه...ترانه مشغول اس دادن به سعیده...خوش به حالش...یه دل خوشی بزرگ داره تو زندگیش...اما دل خوشیه من چی؟!...بیشتر ناراحتم می کنه تا خوشحال و شاد...***دخترا خیلی زود خرید هاشونو می کنن اما من...کمی مشکل پسند بودم...اواسط پاساژ بودیم...سومین پاساژی بود که می گشتیم...ترنم و تبسم مدام در حال نق زدن بودن...ترانه هم یا مشغول اس دادن به سعید بود یا حرف زدن....-تمنا...تو رو خدا یه چیزی انتخاب کن تا بریم خونه...من خستم...تبسم تأیید می کنه:-آره به خدا...دیگه نای راه رفتن ندارم...اونم با این همه خریدکمی فکر می کنم:=خیلی خب...پس شما دوتا بشینین اینجا روی صندلی ها تا من برم خریدامو بکنم و بیام...رو می کنم به ترانه:-ترانه...توام پیش دخترا بمون...هواشونو داشته باشیا...گرم حرف زدن نشی فراموششون کنی-باشه بابا...تا این حد که هواس پرت نیستم...=پس من رفتم...فعلاً...چند مغازه ی بعدی چیزی چشممو نمی گیره...اما درست پنجمین مغازه بود که...یه مانتو فوق العاده شیک و خوش دوخت به رنگ سبز...منم که جدیداً فهمیده بودم چقدر این رنگ بهم میاد...واسه همین سریع وارد مغازه می شم و از فروشنده خواستم سایز smallرو برام بیاره...وقتی توی آینه ی اتاق پرو خودمو برانداز می کنم سریع نیشم شُل می شه...نه انگاری اینو مختص من ساختن...عمراً ازش بگذرم...همینو می خوام...از اتاق پرو خارج می شم:=برام بپیچید...می بَرَمشبا کیسه های خرید به طرف دخترا می رم...یه شلوار جین نُک مدادی و یه شلوار کتون به همون رنگ...دو جفت کفش اسپرت و پاشنه دار به رنگ سبز...چندتا شال و روسری بازم به همون رنگ...با چندتا تاپ خوشگل سبز و مشکی...-بلاخره اومدی؟!...چی گرفتی حالا؟!=می خوای همین جا نشونت بدمترنم با اخم روشو می گردونه:-خب حالا...=پاشید بریم...حتماً مامان تا الان نگران شده...کیسه های خرید رو توی صندوق عقب ماشین می ذاریم...در ماشین رو وا می کنم تا سوار شم...گوشیم زنگ می خوره...یه نگاه به صفحه اش می اندازم...همون شماره ی ناشناس بود...در رو می بندم و از ماشین فاصله می گیرم...تماس رو برقرار می کنم:=بفرمایید؟!-سلامصداش آشنا بود...به مخم فشار میارم شاید بشناسمش اما...چیزی دستگیرم نمی شه...می پُرسم:=ببخشید شما؟!-نشناختی؟!=به جا نمیارم-واقعاً ممنون از این همه توجهت...خوبه این همه سفارش کردم=آقای محترم...یا همین الان خودتونو معرفی می کنید یا قطع می کنم...-خیلی خب بابا عصبی نشو...میلادمعصبانیتم فروکش می کنه...بی رمق می گم:=سلام-به روی ماهت...خوبی؟!=ممنون-مزاحم که نشدم؟!حرفی نمی زنم-اگه مزاحمم بگو...خجالت نکش=نه...ولی...-ولی چی؟!=اصلاً کارتون درست نبود...-کدوم کار؟!...مزاحمتم؟!=آره...-می دونم=چرا این کارو کردین؟!-راستش فکر می کردم شمارمو داری...خیلی وقت بود خبری ازت نداشتم...و خب...دلتنگت بودم...ولی وقتی جواب اس ام اس هامو ندادی فهمیدم که نشناختی...دلگیر شدم...ترجیح دادم ناشناس باقی بمونم...مکث می کنه:-به پیشنهادم فکر کردی؟!=چی شد یه هو یاد پیشنهادتون اُفتادی؟!-خب راستش...مامانم اصرار داره که زودتر زن بگیرم...حق داره...دارم پیر می شم...از طرفی خودمم دیگه صبرم تموم شده...آخه چندساله من دنبالتم و می خوامت اما تو...بیخیال...فکراتو کردی؟!=احتیاجی به