۱۳۹۹-۱۱-۲۸، ۰۸:۱۵ صبح
خانوم در باز میکنه و با یدن من با چمدون شوکه میشه.لبخندی میزنم و سلام میکنم، اونم با تعجب جواب میده و میره مامان و بابارو صدا میکنه.چمدون و گوشه مبل میزارم، مامان و بابا از پله ها میان پایین ، خبری از رامش نیست . بابا با دیدن چمدون تعجب میکنه، مامانم دست کمی از اون نداره. بالاخره رضایت میدن و رو مبلا میشینن.بابا حالا با خونسردی نگام میکنه و میگه.-خب ، نمیخوای بگی چی شده؟دستام و رو زانو هام میزارم و میگم.-راستش، این چند وقته، شرکت آرتام که تو مالزی بود، داره دچار ورشکستی میشه، و خب اگه این اتفاق بیوفته، رسما بدبخت میشیم، اینه مجبور شده بره مالزی تا اوضاع شرکت و سر و سامون بده، اینه که چند وقتی ایران نیست و منم محض اینکه تنها نباشم، اومدم خونه شما اگه زحمتی نباشه.مامان میپره وسط حرفم.-این چه حرفیه؟ اینجا خونه توام هست.بابا متفکرانه میگه.-این که اینجایی جای بحث نداره و قدمت رو جفت تخم چشام، فقط، چقدر وقت میگیره کار آرتام، نمیوام فکر کنی مزاحمی وگرنه..میپپرم وسط حرفش.-نه بابایی، این چه حرفیه، خودم میدونم، آرتامم، دقیقا معلوم نیست چقدر کارش طول میکشه، رامبد که گفت شاید یک ماه شایدم دو ماه، تازه شاید عروسی آریانا هم نرسه بیاد.مامان با تعجب میگه-آخه چرا؟بابا به جای من جواب میده.-عزیزم، شرکتش میخواد ورشکست بشه، نمیتونه که اونجارو ول کنه، بیاد عروسی، همین که عقد اومد هم قبوله (رو به من ) توام برو تو اتاقت استراحت کن. -مرسی بابا، واقعا احتیاج داشتم، واسه شامم بیدارم نکنین.مامان-آخه رونی نمیشه که، شام و باید بخوری، الان ضعف داری شام نخوری بدتر میشی.-ولی...بابا-ولی نداره دخترم، مامانت راست میگه، شام و باید بخوری؛ حالام برو استراحت کن عزیزم.-ممنون.میرم سمت اتاقم و لباسام و تو کمدم میچینم، معلوم نیست چند وقت اینجام، باید سر و سامونی به زندگیم بدم؛ فکر اینکه چند وقت نه بتونم آرتام و ببینم نه باهاش حرف بزنم دیوونم میکنه، مخصوصا اینکه دلیل این همه اتفاق و من میدونه، خدایا یعنی واقعا من باعث شدم شرکتش ورشکست شه؟سرم بدتر میشه، لباسام و عوض میکنم و چمدون خالی و بالای کمدوم میذارم، لباس رلحتی خرسی پوشیدم و شلوارک؛ اه چقدر خونه ساکته، راستی یادم رفت از مامان بپرسم رامش کجاست، بیخی، موقع شام میپرسم، فعلا فقط میخوام بخوابم.سرم و رو بالشتم میذارم که یادگار روزای مجردیمه. آروم چشام و میبندم و به خواب میرم.****
پشه ای رو بینیم میشینه، با دستم پسش میزنم و به ادامه ی خوابم میرسم، اه... مثه اینکه ول کنم نیست، پشه هم پشه های قدیم، امروزی ها که انقدر تخس شدن رو بینی ناموس مردم میشینن، والا!از خواب پریدم تا با کتاب بزنم تو مخش که با دیدن چهره ی خندون رامش تصمیم گرفتن با کتاب بزنم تو مخ این، بی شرف دستش پره داره منو قلقلک میده.با حالتی که گیج خواب بودم بهش گفتم.-کدوم گوری رفته بودی خان داداش؟بادی به غبغب میندازه و با افتخار میگه.-نامزد بازی .بالشت و محکم پرت میکنم طرفش که اونم تو هوا با خنده میگیره، منم میخندم و میگم.-قربونت برم که اصلا با شرم و حیا رابطه ی خوبی نداری. بیشعور، تا کمتر از یک ماه دیگه عروسی میکنین میرین لندن، عوض اینکه با ما باشی، نامزدبازی میکنی؟با این حرفم جفتمون باد هامون خالی میشه، بغضی تو گلوم و میگیره، خدا یا آرتام که تا دو ماه نیست، تا ماه دیگه هم رامش میره، ای خدا، من چقدر تنها میشم... بغضم تبدیل به قطره اشکی میشه و آروم میچکه.رامش منو تو بغل خودش میگیره.-نبینم عشق من گریه کنه ها...!با بغض میگم-رامش...منو بیشتر تو بغل خودش میگیره-جــــان رامش؟ رونیا، خواهری، گریه نکن عزیزم، طاقت گریه هاتو ندارم.خودم و از بغلش جدا میکنم که میبینم رامشم گوشه چشمش اشکیه ، میخزم تو بغلش و اونم موهام و میبوسه.-رامش، نمیتونم دوریتو تحمل کنم، رامش، احساس تنهایی میکنم.-نه عزیزم، نه خواهری، مامان بابا هستن، آرتامم تا دو ماه دیگه بر میگرده، دوستاتم که کنارتن. تنهایی دیگه چه صیغه ایه؟-آخه میترسم، میترسم دوستامم برن، آرتامم بره، مامان بابا هم برن.من و از بغلش جدا میکنه و جدی بهم نگاه میکنه.-راستش و بگو، قراره زامبی ها حمله کنن که همه میخوان برن؟با این حرفش بلند میزنم زیر خنده، دیوونه همچین جدی داشت میگفت که من الان فکر کردم یکی از مباحث فلسفه منطق و میخواد باز کنه.مشتی به بازوش میزنم که صدای آخش بلند میشه.میخندم و میگم-واسه چی اومدی اتاقم؟-بفرما، واسه همینه که میخوام فرار کنم برم لندن، تا بلکه از دستت راحت بشم نفس بکشم.-ساکت بابا، همه آرزوشونه من یکی از مشتهام و حوالشون کنم.-همون آرتام بسه، به بقیه انگ دیوونگی نچسبون.با اسم آرتام دوباره غم و ناراحتی به سمتم میاد و دوباره غمباد میکنم، رامشم که میفهمه سوتی داده و تا اطلاع ثانوی نباید اسمی از آرتام بیاره، دستم و میگیره.به خودم میام ، میبینم منو رو کولش گذاشته و داره از پله ها پایین میاد. -از رونی به رامش، از رونی به رامش، داری کجا میری؟-رامش به گوشم، طبق دستور تیمسار ریتا باید بریم واسه صرف شام، تمام.میخندم و سرم و رو شونش میذارم. میریم پایین و تو آشپزخونه، مامان بابا با دیدن من رو کول رامش هول میکنن.مامان-رونی؟ رونی عزیزم؟ باز چه مرگت شد مادر؟ از هول آرتام افتادی رو رامش؟ (همون از هول حلیم افتاد تو دیگه ها، ولی مامانم خلاقیت داره ، عوض میکنه.)همه میخندن و رامش میگه.-مامان دست رو دلم نذار که آب پرتغاله، این خرس گنده ی شما، عوض کولی کرده بود، منم دیدم زن باردار هر چی هوس کنه باید فراهم بشه دیگه، اینه که واسه تپل دایی از خود گذشتگی کردم.هـــــــــا؟ من باردارم؟ کثافـــــــــت! رامش میکشمت.مامان از خوشحالی جیغ میزنه و بابامم با تعجب نگامون میکنه.مشت محکمی به رامش میزنم که خودمم دستم درد گرفت، از رو کولش پایین میام و خیلی ریلکس میگم.-رامش شوخی کرده.
یه دفعه باد و خوشحالی مامان بابا خالی میشه و جاش غم میشینه. این و به خوبی میتونم حس کنم که دلشون نوه میخواست و منم ضد حال زدم.با بیحالی من و دعوت به شام میکنن.سر شام انقدر با رامش میگیم و میخندیم و سربه سر هم میذاریم که تقریبا قضیه بارداری به کل فراموش میشه و جاش لبخند و تنو تک تک اعضای خونواده میخونم، از اینکه قراره تا کمتر از یک ماه دیگه جمع 4 نفریمون ناقص بشه، اعصابم به کل بهم میریزه.شام و میخوریم و بعدم هرکی میره سمت اتاقش تا بخوابه؛ منم که خواب نداشتم با التماس رفتم سمت اتاق رامش و در زدم.-بیا تو.میرم تو رامش طبق عادتش بی لباس با نیم تنه لخت و یک شلوارک داشت میرفت سمت تخت.فدای داداشم با این هیکل، آریانا به فداش عجب تیکه ای گیرش اومد.بالشتی محکم سمتم پرت میشه و منو به حال خود میاره، رامش به حالت نمایشی دستاشو رو بدنش گذاشته تا مثلا دیده نشه و با لحن زنونه میگه.-دید نزن خواهر، دید نزن، ما صاحب داریم، جون شُتُرت دید نزن.میخندم و با هیزی و صدای کلفت میگم.-آخه بد تیکه ای هستی داش، آدم نمیتونم ازت بگذره، رخصت بدی امشبو در خدمتتیم، امشبه رو با ما بد بگذرون.میزنه تو سرش و با عشوه میگه.-اوا خاک عالم، نشنیدی من صاحب دارم؟ برو... برو تا ندادم هاپوم تو رو بخوره.میره زیر پتو و منم با پررویی میرم رو تخت دونفرش میشینم.-جــــــــون، نازت قربون، بیا بغلم عشقم که امشب مال منی.با بالشت محکم میزنه تو سرم که واقعا یه لحظه فکر میکنم آیا سر جاش هست؟با طلبکاری به رامش نگاه میکنم، میخنده ولی وقتی اخمام و میبینه میفهمه اوضاع خطریه، برا همین بحث و عوض میکنه.-خب رونی، دید هاتو زدی، واسه چی نصف شبی اومدی تو اتاق من ؟ کاری داشتی؟با حالت مظلومانه ای نگاش میکنم و میگم.-داداشی...میپره وسط حرفم و میگه.-محض اطلاع، اونی که فکر میکنی منم، خودتی، خب ادامه بده!قهر میکنم و میخوام برم سمت در که منو میکشه و میوفتم تو بغلش، دستاشم دور حلقه میکنه میگه.-آبجی ببین، نازکشتم شدیم، حالا لب تر کن خواهر، که دنیا رو واست بهشت کنم. چی میخوای؟میخندم و با خنده روم و میکنم سمتش که اونم ریز ریز میخنده.میگه-آخ آخ، دیدی؟ از داداشی تو بیشتر خر کرد این حرفهای من.با حرص گاز محکمی از بازوی عضله ایش میگیرم که دادش به هوا میره، میخوام جیم شم که منو میگیره.-رونی میدونی که، هر چیم بدویی آخر دستم بهت میرسه، بیا بشین عین بچه ی آدم بگو چی میخواستی تا تلافی گازت و نگرفتم.-هیچی بابا، خوابم نمیبرد ، اومدم پیشت تا با هم بریم فیلم ببینیم.-خیلی خب ، باشه، تو برو پایین تخمه و تنقلات و آماده کن، منم فیلم بردارم، میام پایین.باشه ای گفتم و به سمت هال رفتم، یکم مرتبش کردم و رفتم سمت اشپزخونه، تخمه و کافی میکس و چیپس و پفک و کرانچی آوردم و همه رو تو ظرف های جدا ریختم و رو میز جلو کاناپه 3 نفریمون گذاشتم و منتظر رامش شدم.بعد از دو دقیقه، با رکابی و شلوارک و سی دی به دستاومد پایین و سی دی و گذاشت تو دستگاه و تی وی و روشن کرد، ولی برقا به همون صورت خاموش موندن.-چه نوع فیلمیه؟-ترسناک.با شنیدن این اسم قلبم تند تند میزنه و با ترس به رامش میگم.-شوخی که نمیکنی؟ من فیلم ترسناک ببینم تا یه هفته باید با کدئین بخوابم.میخنده و میگه-نیازی به کدئین نیست، تا یه هفته خودم در بسط چاکرتم.
-رامش...با التماس میگه-رونی لطفا، بذار ببینم، بچه ها خیلی تعریفش و کردن، خودم کنارتم عزیزم، نمیذارم بترسی، باشه؟ناگزیر میگم-حالا اسمش چیه؟-جن گیر 4.جیغ خفیفی میکشم و میگم.-چـــــــی؟ من همین جوریم تورو شبیه جنها میبینم، وای به حال اینکه این فیلمم ببینم.رامش چشماشو به حالت ترسناکی در میاره، صداشو کلفت و خش دار میکنه و میگه.-از کجا میدونی نیستم؟جیــــــــــغ بلندی میکشم و تا میام در برم منو محکم میگیره که تا میخوام جیغ بکشم دستشو رو دهنم میذاره و میگه.-رونی غلط کردم، شکر خوردم، بابا من شوخی کردم، جنبه داشته باش، اصلا حالا من دیگه تو رو نمیترسونم، بیا خواهری این فیلم و ببینیم خودم در بسط در اختیارتم، هر وفت ترسیدی دستم و فشار بده تا از ترست کم بشه، باشه؟با ناراحتی برمیگردم سمتش و قبول میکنم که محکم لپم و میبوسه و پلی فیلم و میزنه.در طول فیلم دس رامش بیچاره که به کل پرس شد، منم فقط جلو خودم و میگرفتم که جیغ نزنم که با یاری خداوند متعال فیلم به اتمام رسید، وقتی تموم شد نفس راحتی کشیدم. و به رامش گفتم.-بیا با هم بریم، من بالشت و پتوم و بردارم.-تو برو، من اینارو جمع کنم میام.با ناراحتی قبول میکنم و با ترس و لرز میرم سمت اتاقم و بالشت و پتوم و برمیدارم و بدو میرم اتاق رامش. بعد از چند ثانیه اونم میاد و رکابیش و در میاره.-رونی، رو تخت میخوابی دیگه؟-چی چی رو تخت میخوابی؟ تو بغلت میخوابم، مثلا داداشمی ها...میخنده-واست فرقی نمیکنه با لباس باشم یا بی لباس؟میزنم تو سرم-خاک عالم، میخوای لخت بخوابی؟سعی میکنه جلو خودش و نکه داره که نخنده در آخرم موفق نمیشه و بلند میخنده.-دیوونه نخند ، بیدار میشن.میون خنده هاش میگه-بابا، من گرمم میشه، در ضمن لختِ لختم نه، فقط لباس، اشکال که نداره؟میزنم تو سرش.-خاک تو سرت، پیش من اینجوری نخوابی میخوای پیش آریانا این جوری بخوابی؟میخنده و میگه-دیگه...میزنم تو سرش-خاک عالم تو سرت، حیا رو خوردی یه آبم روش، بیا گمشو کپتو بذار تا جن ها احضار نکردم.میاد رو تخت و دراز میکشه، منم از ترسم میرم تو بغلش و اونم نازم میکنه.-رونی، دلم برات تنگ میشه، قول میدی وقتی رفتیم لندن هر هفته زنگ بزنی و 2 ماه یکبارم بیاین؟با این حرفا بغضم میگیره.-نخیرم، پول اضافی واسه بلیط نداریم، ولی حالا که اصرا میکنی، هر روز skype آن میشیم و باهم چت میکنیم، چطوره؟من تو بغلش فشار میده-عالیه عزیزم، نمیدونم چجوری با دوری خل خواهرم کنار بیام؟ سر به سر کی بذارم آخه؟مشتی به بازوش میزنم و میگم.-برو گمشو که ابراز علاقه هاتم خرکیه، حالا ساکت میخوام بخوابم.لپم و میبوسه و میگه.-شبت جنی عزیزم.جیغ خفیفی میکشم و هرچی فحش بلدم نثارش میکنم و اونم فقط میخنده و میگه.-خب مجبور بودم اینو بگم، وگرنه از بغلم میرفتی.میخندم و میرم تو بغلش و آروم چشام و رو هم میزارم، فعلا عطر تلخ رامش از همه چیز بیشتر منو آروم میکنه.*****
14 تو خواب ناز بودم که با صدای داد و فریاد رامش که میگفت – زلزله، زلزله. از خواب پریدم.رامش و دیدم که رفته بود تو چارجوب در واستاده بود و با هول گفت.-رونی، بدو بیا زلزله!!منم هول شدم، سریع بپر بپر راه انداختم آخرم رفتم زیر تخت قایم شدم، یکم که از حالت گیجی در اومدم، دقت کردم، زمین تکون نمیخورد، پس رامش چی میگفت؟؟ -رامــــــــــــــــــش... میکشمت...!!زیر تخت اومدیم بیرون و دوییدم دنبال رامش، اونم بدو در رفت، عوضی این چه وضع از خواب بیدار کردنه؟؟من میدوییدم، اون میدویید، مامان و بابا هم با خنده نگاهمون میکردن.انقدر دور مامان و بابا چرخیدیم که آخر بابا ، رامش و محکم گرفت و گفت.-بیا، بیا بزنش و انقدر دور سر ما نچرخین، سرگیجه گرفتیم.با خنده رفتم سمتشون و رامشم تقلا میکرد از دست بابا در بره، ولی بابا محکم گرفته بودش.یه مشت نیمه محکم بهش زدم که صدای آخش بلند شد، مامان پسر دوستمم بدو از آشپزخونه اومد و گفت.-واااای، رامش، پسرم حالت خوبه؟ (با طلبکاری رو کرد به من و گفت ) وحشی دختر، از تیمارستان فرار کردی؟خودم و مظلوم کردم و گفتم.-شما هیچوقت به من توجه نمیکنید.بعدم به حالت قهر رفتم تو اتاقم و در و بستم.صدای بابا میومد که به مامان میگفت.-ریتا، خب چرا اینجوری برخورد کردی؟ این پدر سوخته هم حتما یک کاری کرده که جیغ این دختر و اول صبخی در آورده، حتما باید از این مارمولک دفاع میکردی؟صدای رامش اصلا نمیومد، معلوم بود حسابی از حرکت من جاخورده، ولی منم خدایی خوب نقش بازی کردما ، همچین با بغض اون جمله رو گفتم که خودم کف کردم.صدای پشیمون مامان اومد که در جواب بابا گفت.-فکر نمیکردم ناراحت شه، آخه من شوخی بدتر از اینارو کردم، ولی رونی دختر با جنبه ای بود.بابا آروم گفت-اون الان تو شرایط مناسبی نیست، همین که جلوی ما خودش و خندون جلوه میده هم خیلیه. اون الان از دوری شوهرش عصبی و زودرنج شده، مخصوصا اینکه خودش و مقصر واسه ورشکستگی شرکت میدونه، دیگه بیشتر از این سر به سرش نذارین، با توام هستم رامش، از حالا به بعد مراقب شوخی هات با خواهرت باش.رامش-چشم بابا....از شنیدن حرفای بابا هم خوشحال شدم هم ناراحت، خوشحال از اینکه چند وقتی خوب میتونم بتازونم، ناراحت از اینکه قضیه ی آرتام و بهم یادآوری کرد و اینکه بابام آدم تیزی بود و میتونست غم و تو نگاهم بخونه.چقدر من بابام و دوست دارم، چقدر خوب از حال بچه هاش خبر داره. عزیــــزم.تو زندگیم کسی و سراغ نداشتم که به اندازه بابام دوستش داشته باشم. مامانمم دوست داشتم، واسم یه دوست عالی بود و پایه، به حرفام گوش میداد و راهنماییم میکرد، ولی هیچی بابام نمیشد، بابایی که تو اوج بدبختی هام فقط با یه لبخند آرومم کرد، بابایی که تا حالا اشکم و در نیاورده بود و حتی سر قضیه ی وصیت نامه هم اجبارم نکرد با آرتام عروسی کنم، بابایی که تو اوج شیطنت هام فقط بهم لبخند میزد، نه مثه مامان چشم غره، فقط وقتی حد و نگه نمیداشتم یه نگاه دلخور بهم میکرد که از صدتا فحشم واسم بدتر بود.هیچیه دنیا رو با بابام عوض نمیکنم، وقتی اون و دارم، حس میکنم هیچ چیزیم تو دنیا نداشته باشم، بازم خوشبختم.چقدر چشماش بهم آرامش میده.میرم سمت آلبوم و عکس های بابارو جدا میکنم و با عشق نگاشون میکنم.ولی... ولی این حس مزخرف ولم نمیکنه، نمیدونم چرا تازگیا افتادم رو دور اینکه قرار همه رو از دست بدم...با اشک عکسای 4 نفریمون و بغل میکنم و آروم اشک میریزم.من خونوادم و خیلی دوست دارم، با هیچ جیزیم عوضش نمیکنم، نمیذارم کوچیکترین اتفاقی واسشون بیوفته.در و میزنن، آروم اشکام و پاک میکنم و میرم در اتاق و باز میکنم.
چهره ی عزیزترین کسم و میبینم که با لبخند اشاره میکنه که بیام تو؟ منم از در کنار میرم.رو تختم میشینه و منو تو بغل خودش میگیره و موهام و ناز میکنه.-خب عزیزم، دختر قشنگم، نمیخوای بگی چی شده که دل نازکت و شکسته و داری اشک میریزی؟از اینکه بابا متوجه شده بود اشک ریختم تعجب میکنم، آخه بچه ها بهم میگن وقتی اشک میریزی مثه خون هست که رو صورتت میریزه، ولی وقتی پاک میکنی مثه اینه که خون و پاک کردی و هیچ اثری از اشکات نمیمونه، انگار که اصلا گریه نکردی، واسه همین با تعجب به بابام نگاه میکنم و میگم.-من که گریه نکردم.میخنده و من و تو لغلش فشار میده.-میدونم از چهرت و چشات معلوم نیست، ولی من رنگ چشات و وقتی بارونی میشه میبینم، آبی میشه، آبی تیره که مثه دریا طوفانیه.با تعجب میرم سمت آینه، تا حالا دقت نکرده بود، بابا راست میگه، آبی تیره شده، واسم عجیبه، من که چشام عسلیه!بابا میاد سمتم و با ناراحتی آشکار میگه.-رنگ چشات مثه مامان فخری خدا بیامرزه، اونم وقتی اشک میریخت چشاش این رنگی میشد، این و از اون خدا بیامرز به ارث بردی.با شنیدن اسم مامان فخری بغض گلوم و میگیره، واقعا مامان فخری و از ته قلبم دوست داشتم و مرگش واقعا قابل هضم نبود.بابام با لبخند تلخی میگه.-اینو نگفتم که غمباد بگیری، نمیخوای بگی چی شده که چشاتو بارونی کرده؟سرم و پایین میندازم و میگم-هیچی.میاد سمتم و منو تو بغلش میگیره.-میدونم یه چیزی شده، وگرنه دختر قویه من به خاطر هیچی اشک نمیریزه، میدونم که بخاطر حرف مامانت نارحت نشدی، یکم دلخور شدی، چیزی که الان میخوام بدونم، دلیل اشکاته دختر گلم.خودم و تو بغل بابام فشار میدم، وجود این 3 تا مرد تو زندگیم منو از همه بی نیاز میکنه، اول بابام، بعد آرتام و بعد رامش.این 3 نفر حامی، باعث میشن هیچوقت فکر نکنم هیچکس پشتم نیست.-تو فکری؟ نمیخوای به بابات بگی؟با این لحن آروم بابام سر درد دل و باز میکنم. از این میگم که از همه ی دنیا بیشر دوستش دارم، از این میگم که خونوادم و با هیچی عوض نمیکنم، از آرتام، از عشقی که تازگیا حس میکنم نسبت بهش پیدا کردم، از دلشوره هام، نگرانی هام، ترس اینکه همه رو از دست بدم، ترس اینکه اون و مامان برای همیشه ولم کنن، از نبود آرتام میگم،از اینکه حس ترس میکنم، از اینکه حسی بهم میگه، رفتن آرتام شروع بدبختی هامه، همه و همه رو میگم و بابا فقط گوش میکنم.در آخر میزنم زیر گریه، بابا منو تو بغلش میگیره و نازم میکنه، ولی هیچ حرفی نمیزنه، معلومه که تو فکره، مثه آدمایی نیست که هنوز حرف کسی و کامل نشنیده ان واسش نسخه میپیچن و دلداری های الکی میکنن، بابام فکر میکنه، درکم میکنه و بهم فرصت میده، من عاشق بابامم.بعد از اینکه گریم و کردم بابا دستمالی و سمتم میگیره.-خالی شدی عزیزم؟-اوهوم.غمگین میگه-چه دل پری داشتی، با کسی این حرفا رو در میون نذاشتی؟ با روناک؟ مامانت؟ کیانا؟ یا به آرتام، به هیچکی نگفتی؟سرم و به معنی نه تکون میدم و بابام دوباره میره تو فکر.بعد از چند دقیقه از جاش بلند میشه و میگه.-دخترم، میشه من برم یک هوایی بخورم بعد بیایم با هم حرف بزنیم؟از توجه بابا واقعا خوشحال میشم، از اینکه حرفهای من که به قول خیلیا خرافاته ذهن بابام و مشغول کرده، با لبخندی محو میگم.-نه، برید، مشکلی نداره.-ناراحت که نمیشی؟با لبخند میگم-شوخیت گرفته بابا؟ من و ناراحتی؟ خدا روزیت و جای دیگه حواله کنه داداش، برو ، برو به کاسبیمون برسیم.بابا تلخ میخنده و میره سمت در و بعدشم ناپدید میشه.با سری سبک رو تخت دراز میکشم، احساس میکنم یه کیسه ی 100 کیلویی و از رو دوشم برداشتن، چقدر خوبه آدم یه رازدار داشته باشه باهاش درد و دل کنه!
حالا به اهمیت وجود روناک پی میبرم، ولی خب گاهی اوقات هم مامانم میشه راز دارم، بستگی به حرفی که میخوام بزنم داره، اگه حس کنم تجربه روناک به اون مسئله قد میده، با اون حرف میزنم، اگه فکر کنم مامان بهتر درک کنه، با مامان، بعضی وقتا هم با آرتام و گاها هم با رامش، هر کدوم واسه یه جور مسائلی واسه درد و دل خوبن، آدم مشخصی تو زندگیم نیست که همه درد هام و با اون در میون بذارم، واسه همین هیچکس نمیتونه ادعا کنه که همه چیو دربارم میدونه، جز بابام.اون از نگاهمم میفهمه چی درونمه، شاید از جزئیات زندگی چیزی ندونه، ولی همیشه میفهمه تک دخترش در چه اوضاع و احوالیه، هیچوقت تا حالا با بابا درد و دل نکرده بودم، ولی تو این مورد، جز بابام که همیشه بهم اعتماد داشت، نمیتونستم با کس دیگه ای این راز و درمیون بذارم، از مسخره شدن و مورد توجه قرار نگرفتن میترسیدم، از اینکه بعد از شنید این درد ها و این حس ها مسخرم کنن و بگن خواب نما شدم، ولی خدا رو شکر که بابام با همه فرق داره، بابا م و از ته ِ ته قلبم دوست دارم و میپرستمش.آروم چشام و میبندم.*****با نوازش آرومی چشام و باز میکم، بابا رو بالای سرم میبینم، با لبخند بهم نگاه میکنه، از خواب بیدار میشم و میشینم.-خوب خوابیدی رونیا؟-بله بابا، کاری داشتین؟-دخترم، میخوام راجع به حرفات باهات صحبت کنم، راستش خیلی ذهنم و مشغول کرده. وقت داری راجع بهش صحبت کنیم؟از جام میپرم و میگم.-بگین بابا، گوش میدم!-دخترم راستش و بخوای یه چند وقتی هست که خودمم دل آشوبم، دلیلش و نمیدونم ولی، حس های بدی دارم، نمیخوام به دلت بد راه بدی، بهتره به جای اینکه ذهنت و مشغول کنی، زندگی کنی، بسپارش به خدا، هرچی خودش صلاح میدونه، دلیل نداره از الان به خاطر اتفاقی که شایـــــد بیوفته ذهنت و درگیر و خودت و خسته کنی، اگه قراره هر اتفاقی بیوفته، بیوفته، تو قصه نخور، خدا خودش میدونه چی به چیه. حالا هم دیگه غمباد نکن، آرتامم بسپارش به خدا، ایشالا که اتفاقی نمیوفته!با این حرف های بابا، واقعا دلم آروم شد، هرچند که میدونستم قرار اتفاق بدی بیوفته، ولی ترجیح میدم به حرف بابا گوش بدم. اینجوری بهتره، آرومترم هستم. بابا بعد از یکم حرف از اتاق بیرون میره و منم سعی میکنم آروم باشم و به کارام برسم.از اتاق بیرون میرم، طبق معمول خبری از رامش نیست، خوبه به دیوونه گفتم این مدتی که ایرانی خونه باش، چقدر به حرفم گوش داد!با خنده میرم سمت اکرم خانوم، و از پشت بغلش میکنم، هول میشه و در قابلمه ای که دستش بوده میوفته.با گیجی برمیگرده سمتم و وقتی من و با خنده میبینه میگه.-آتیش پاره این چه وضعشه؟ گفتم شوهر کردی دست از این رفتارا برداشتی؛ نخیر خانوم بدترم شده تازه!میخندم-آخه نمیدونین که، آرتام از منم بدتره.برمیگرده و زیر لب میگه-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.میخندم و میگم-شنیدم ها!!میگه-برو، برو پیش مامان بابات، دست از سر کچل من بردار دختر.میرم سمتش و روسریش و میکشم که جیغ خفیفی میکشه و میگه.-خدا مرگم بده؛ دختر این چه کاریه؟میخندم-آخع کچل نیستی که اکرم جون.-دختر برو که از دستت زله شدم، بدبخت شوهرت.دوباره میخندم و میرم سمت هال، مامان و بابا در حال تی وی دیدنن، بابا هم دستش و انداخته بود رو شونه مامان.از پشت آروم میرم سمتشون و جایی که نزدیک سراشون بود، جیغ بلندی میکشم که مامان از ترس از مبل میوفته پایین و منم غش غش میخندم .بابا با چشم غر های نایابش بهم نگاه میکنه و منم آروم و سر به زیر میرم کنار یه مبل میشینم، مامانمم شروع میکنه به جیغ جیغ کردن.-از تیمارستان فرار کردی؟ زنجیر هات کو؟ کی بازش کرده؟ کی از قفس اومدی بیرون؟میخندم و هیچی نمیگم، وقتی مامان حرصی میشه خیلی ناز میشه، آدم دلش میخواد بره لپاش و گاز بگیره.بابامم از دیدن حالت مامانم خندش میگیره میگه.-اشکال نداره ریتا جان، بچه س ؛ نمیفهمه.میپرم وسط حرف-اِ اِ اِ! علنا به من گفتین نفهم ها! ما لینجام ملاحظه کنین.بابا اشاره ای به مامان میکنه که یعنی کشش نده. مامانم میگه.-دلم خوش بود شوهر میکنی آدم میشی، ولی دیدم بدتر، آدم نشدی که هیچ ، اون پسره زیر به زیر مظلوم و هم کردی یکی عین خودتت.میخوام اعتراض کنم که بابا اشاره میکنه چیزی نگم، من خفه میشم ، ولی تو دلم کلی به آرتام فحش میدم، نامرد و ببین، چه جلوی مامان بابای من خودش و خوب جا زده که مامان به من میگه اون و بد کردم، ای بشکنه این دست که آبغوره نداره...با یاد آرتام یاد این میوفتم که 3 روزه صداش و نشنیدم ، با این فکر آهی میکشم و میرم سمت پله ها که مامانم با تعجب به بابام میگه.-بهتره از الان براش تخت تو تیمارستان رزرو کنیم، این تا چند ثانیه پیش داشت میخندید از رو دیوار بالا میرفت، یه دفعه غمباد میگیره و واسه من آه جانگداز میکشه، ای خدا، من و از دست این خواهر برادر دیوونه نکنی خیلیه!بابا فقط میخنده و منم با خنده داد میزنم-شنیدم!!!دوباره میخندن و منم سرخوش میرم بالا، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش به قول مامان داشتم آه جانگداز میکشیدم.
اصلا تعادل ندارم، بهتره رو پیشنهاد مامان فکر کنم، این روزا رزرو تخت تیمارستان ، از رزرو هتل تو مشهد هم سختتر شده، والا!!! میرم سمت اتاقم و خیز برمیدارم سمت لپ تاپ، اول skype بعدشم یاهو آن میشم. میرم چند تا انیمیشن دانلود میکنم ، دوباره یاهو، اوووو همه آنن... اول یه پی ام به روناک.
-سلام احمق!
منتظر جواب نمیمونم و به الی همین پی ام و میدم، بعدشم به رامبد پی ام میدم.
-چطوری شوهر خواهر؟ پی ام روناک و میخونم. -سلام ابله، از هجر اقاتون چیکار میکنی؟ -دست رو دلم نذار که قرمه سبزیه. پی ام الی و باز میکنم.
-احمق عمته، بی خِرَد من یه دور برم دست به آب ، برمیگردم. -خوش بگذره. -جای شما خالی. -دوستان به جای ما.
پی ام رامبد و باز میکنم.
-سلام زن داداش، حال شما؟ -به مرحمت خداوند متعال، زیر سایه ی ولایت رهبری، و همچنین در جوار آقا ،
پشه ای رو بینیم میشینه، با دستم پسش میزنم و به ادامه ی خوابم میرسم، اه... مثه اینکه ول کنم نیست، پشه هم پشه های قدیم، امروزی ها که انقدر تخس شدن رو بینی ناموس مردم میشینن، والا!از خواب پریدم تا با کتاب بزنم تو مخش که با دیدن چهره ی خندون رامش تصمیم گرفتن با کتاب بزنم تو مخ این، بی شرف دستش پره داره منو قلقلک میده.با حالتی که گیج خواب بودم بهش گفتم.-کدوم گوری رفته بودی خان داداش؟بادی به غبغب میندازه و با افتخار میگه.-نامزد بازی .بالشت و محکم پرت میکنم طرفش که اونم تو هوا با خنده میگیره، منم میخندم و میگم.-قربونت برم که اصلا با شرم و حیا رابطه ی خوبی نداری. بیشعور، تا کمتر از یک ماه دیگه عروسی میکنین میرین لندن، عوض اینکه با ما باشی، نامزدبازی میکنی؟با این حرفم جفتمون باد هامون خالی میشه، بغضی تو گلوم و میگیره، خدا یا آرتام که تا دو ماه نیست، تا ماه دیگه هم رامش میره، ای خدا، من چقدر تنها میشم... بغضم تبدیل به قطره اشکی میشه و آروم میچکه.رامش منو تو بغل خودش میگیره.-نبینم عشق من گریه کنه ها...!با بغض میگم-رامش...منو بیشتر تو بغل خودش میگیره-جــــان رامش؟ رونیا، خواهری، گریه نکن عزیزم، طاقت گریه هاتو ندارم.خودم و از بغلش جدا میکنم که میبینم رامشم گوشه چشمش اشکیه ، میخزم تو بغلش و اونم موهام و میبوسه.-رامش، نمیتونم دوریتو تحمل کنم، رامش، احساس تنهایی میکنم.-نه عزیزم، نه خواهری، مامان بابا هستن، آرتامم تا دو ماه دیگه بر میگرده، دوستاتم که کنارتن. تنهایی دیگه چه صیغه ایه؟-آخه میترسم، میترسم دوستامم برن، آرتامم بره، مامان بابا هم برن.من و از بغلش جدا میکنه و جدی بهم نگاه میکنه.-راستش و بگو، قراره زامبی ها حمله کنن که همه میخوان برن؟با این حرفش بلند میزنم زیر خنده، دیوونه همچین جدی داشت میگفت که من الان فکر کردم یکی از مباحث فلسفه منطق و میخواد باز کنه.مشتی به بازوش میزنم که صدای آخش بلند میشه.میخندم و میگم-واسه چی اومدی اتاقم؟-بفرما، واسه همینه که میخوام فرار کنم برم لندن، تا بلکه از دستت راحت بشم نفس بکشم.-ساکت بابا، همه آرزوشونه من یکی از مشتهام و حوالشون کنم.-همون آرتام بسه، به بقیه انگ دیوونگی نچسبون.با اسم آرتام دوباره غم و ناراحتی به سمتم میاد و دوباره غمباد میکنم، رامشم که میفهمه سوتی داده و تا اطلاع ثانوی نباید اسمی از آرتام بیاره، دستم و میگیره.به خودم میام ، میبینم منو رو کولش گذاشته و داره از پله ها پایین میاد. -از رونی به رامش، از رونی به رامش، داری کجا میری؟-رامش به گوشم، طبق دستور تیمسار ریتا باید بریم واسه صرف شام، تمام.میخندم و سرم و رو شونش میذارم. میریم پایین و تو آشپزخونه، مامان بابا با دیدن من رو کول رامش هول میکنن.مامان-رونی؟ رونی عزیزم؟ باز چه مرگت شد مادر؟ از هول آرتام افتادی رو رامش؟ (همون از هول حلیم افتاد تو دیگه ها، ولی مامانم خلاقیت داره ، عوض میکنه.)همه میخندن و رامش میگه.-مامان دست رو دلم نذار که آب پرتغاله، این خرس گنده ی شما، عوض کولی کرده بود، منم دیدم زن باردار هر چی هوس کنه باید فراهم بشه دیگه، اینه که واسه تپل دایی از خود گذشتگی کردم.هـــــــــا؟ من باردارم؟ کثافـــــــــت! رامش میکشمت.مامان از خوشحالی جیغ میزنه و بابامم با تعجب نگامون میکنه.مشت محکمی به رامش میزنم که خودمم دستم درد گرفت، از رو کولش پایین میام و خیلی ریلکس میگم.-رامش شوخی کرده.
یه دفعه باد و خوشحالی مامان بابا خالی میشه و جاش غم میشینه. این و به خوبی میتونم حس کنم که دلشون نوه میخواست و منم ضد حال زدم.با بیحالی من و دعوت به شام میکنن.سر شام انقدر با رامش میگیم و میخندیم و سربه سر هم میذاریم که تقریبا قضیه بارداری به کل فراموش میشه و جاش لبخند و تنو تک تک اعضای خونواده میخونم، از اینکه قراره تا کمتر از یک ماه دیگه جمع 4 نفریمون ناقص بشه، اعصابم به کل بهم میریزه.شام و میخوریم و بعدم هرکی میره سمت اتاقش تا بخوابه؛ منم که خواب نداشتم با التماس رفتم سمت اتاق رامش و در زدم.-بیا تو.میرم تو رامش طبق عادتش بی لباس با نیم تنه لخت و یک شلوارک داشت میرفت سمت تخت.فدای داداشم با این هیکل، آریانا به فداش عجب تیکه ای گیرش اومد.بالشتی محکم سمتم پرت میشه و منو به حال خود میاره، رامش به حالت نمایشی دستاشو رو بدنش گذاشته تا مثلا دیده نشه و با لحن زنونه میگه.-دید نزن خواهر، دید نزن، ما صاحب داریم، جون شُتُرت دید نزن.میخندم و با هیزی و صدای کلفت میگم.-آخه بد تیکه ای هستی داش، آدم نمیتونم ازت بگذره، رخصت بدی امشبو در خدمتتیم، امشبه رو با ما بد بگذرون.میزنه تو سرش و با عشوه میگه.-اوا خاک عالم، نشنیدی من صاحب دارم؟ برو... برو تا ندادم هاپوم تو رو بخوره.میره زیر پتو و منم با پررویی میرم رو تخت دونفرش میشینم.-جــــــــون، نازت قربون، بیا بغلم عشقم که امشب مال منی.با بالشت محکم میزنه تو سرم که واقعا یه لحظه فکر میکنم آیا سر جاش هست؟با طلبکاری به رامش نگاه میکنم، میخنده ولی وقتی اخمام و میبینه میفهمه اوضاع خطریه، برا همین بحث و عوض میکنه.-خب رونی، دید هاتو زدی، واسه چی نصف شبی اومدی تو اتاق من ؟ کاری داشتی؟با حالت مظلومانه ای نگاش میکنم و میگم.-داداشی...میپره وسط حرفم و میگه.-محض اطلاع، اونی که فکر میکنی منم، خودتی، خب ادامه بده!قهر میکنم و میخوام برم سمت در که منو میکشه و میوفتم تو بغلش، دستاشم دور حلقه میکنه میگه.-آبجی ببین، نازکشتم شدیم، حالا لب تر کن خواهر، که دنیا رو واست بهشت کنم. چی میخوای؟میخندم و با خنده روم و میکنم سمتش که اونم ریز ریز میخنده.میگه-آخ آخ، دیدی؟ از داداشی تو بیشتر خر کرد این حرفهای من.با حرص گاز محکمی از بازوی عضله ایش میگیرم که دادش به هوا میره، میخوام جیم شم که منو میگیره.-رونی میدونی که، هر چیم بدویی آخر دستم بهت میرسه، بیا بشین عین بچه ی آدم بگو چی میخواستی تا تلافی گازت و نگرفتم.-هیچی بابا، خوابم نمیبرد ، اومدم پیشت تا با هم بریم فیلم ببینیم.-خیلی خب ، باشه، تو برو پایین تخمه و تنقلات و آماده کن، منم فیلم بردارم، میام پایین.باشه ای گفتم و به سمت هال رفتم، یکم مرتبش کردم و رفتم سمت اشپزخونه، تخمه و کافی میکس و چیپس و پفک و کرانچی آوردم و همه رو تو ظرف های جدا ریختم و رو میز جلو کاناپه 3 نفریمون گذاشتم و منتظر رامش شدم.بعد از دو دقیقه، با رکابی و شلوارک و سی دی به دستاومد پایین و سی دی و گذاشت تو دستگاه و تی وی و روشن کرد، ولی برقا به همون صورت خاموش موندن.-چه نوع فیلمیه؟-ترسناک.با شنیدن این اسم قلبم تند تند میزنه و با ترس به رامش میگم.-شوخی که نمیکنی؟ من فیلم ترسناک ببینم تا یه هفته باید با کدئین بخوابم.میخنده و میگه-نیازی به کدئین نیست، تا یه هفته خودم در بسط چاکرتم.
-رامش...با التماس میگه-رونی لطفا، بذار ببینم، بچه ها خیلی تعریفش و کردن، خودم کنارتم عزیزم، نمیذارم بترسی، باشه؟ناگزیر میگم-حالا اسمش چیه؟-جن گیر 4.جیغ خفیفی میکشم و میگم.-چـــــــی؟ من همین جوریم تورو شبیه جنها میبینم، وای به حال اینکه این فیلمم ببینم.رامش چشماشو به حالت ترسناکی در میاره، صداشو کلفت و خش دار میکنه و میگه.-از کجا میدونی نیستم؟جیــــــــــغ بلندی میکشم و تا میام در برم منو محکم میگیره که تا میخوام جیغ بکشم دستشو رو دهنم میذاره و میگه.-رونی غلط کردم، شکر خوردم، بابا من شوخی کردم، جنبه داشته باش، اصلا حالا من دیگه تو رو نمیترسونم، بیا خواهری این فیلم و ببینیم خودم در بسط در اختیارتم، هر وفت ترسیدی دستم و فشار بده تا از ترست کم بشه، باشه؟با ناراحتی برمیگردم سمتش و قبول میکنم که محکم لپم و میبوسه و پلی فیلم و میزنه.در طول فیلم دس رامش بیچاره که به کل پرس شد، منم فقط جلو خودم و میگرفتم که جیغ نزنم که با یاری خداوند متعال فیلم به اتمام رسید، وقتی تموم شد نفس راحتی کشیدم. و به رامش گفتم.-بیا با هم بریم، من بالشت و پتوم و بردارم.-تو برو، من اینارو جمع کنم میام.با ناراحتی قبول میکنم و با ترس و لرز میرم سمت اتاقم و بالشت و پتوم و برمیدارم و بدو میرم اتاق رامش. بعد از چند ثانیه اونم میاد و رکابیش و در میاره.-رونی، رو تخت میخوابی دیگه؟-چی چی رو تخت میخوابی؟ تو بغلت میخوابم، مثلا داداشمی ها...میخنده-واست فرقی نمیکنه با لباس باشم یا بی لباس؟میزنم تو سرم-خاک عالم، میخوای لخت بخوابی؟سعی میکنه جلو خودش و نکه داره که نخنده در آخرم موفق نمیشه و بلند میخنده.-دیوونه نخند ، بیدار میشن.میون خنده هاش میگه-بابا، من گرمم میشه، در ضمن لختِ لختم نه، فقط لباس، اشکال که نداره؟میزنم تو سرش.-خاک تو سرت، پیش من اینجوری نخوابی میخوای پیش آریانا این جوری بخوابی؟میخنده و میگه-دیگه...میزنم تو سرش-خاک عالم تو سرت، حیا رو خوردی یه آبم روش، بیا گمشو کپتو بذار تا جن ها احضار نکردم.میاد رو تخت و دراز میکشه، منم از ترسم میرم تو بغلش و اونم نازم میکنه.-رونی، دلم برات تنگ میشه، قول میدی وقتی رفتیم لندن هر هفته زنگ بزنی و 2 ماه یکبارم بیاین؟با این حرفا بغضم میگیره.-نخیرم، پول اضافی واسه بلیط نداریم، ولی حالا که اصرا میکنی، هر روز skype آن میشیم و باهم چت میکنیم، چطوره؟من تو بغلش فشار میده-عالیه عزیزم، نمیدونم چجوری با دوری خل خواهرم کنار بیام؟ سر به سر کی بذارم آخه؟مشتی به بازوش میزنم و میگم.-برو گمشو که ابراز علاقه هاتم خرکیه، حالا ساکت میخوام بخوابم.لپم و میبوسه و میگه.-شبت جنی عزیزم.جیغ خفیفی میکشم و هرچی فحش بلدم نثارش میکنم و اونم فقط میخنده و میگه.-خب مجبور بودم اینو بگم، وگرنه از بغلم میرفتی.میخندم و میرم تو بغلش و آروم چشام و رو هم میزارم، فعلا عطر تلخ رامش از همه چیز بیشتر منو آروم میکنه.*****
14 تو خواب ناز بودم که با صدای داد و فریاد رامش که میگفت – زلزله، زلزله. از خواب پریدم.رامش و دیدم که رفته بود تو چارجوب در واستاده بود و با هول گفت.-رونی، بدو بیا زلزله!!منم هول شدم، سریع بپر بپر راه انداختم آخرم رفتم زیر تخت قایم شدم، یکم که از حالت گیجی در اومدم، دقت کردم، زمین تکون نمیخورد، پس رامش چی میگفت؟؟ -رامــــــــــــــــــش... میکشمت...!!زیر تخت اومدیم بیرون و دوییدم دنبال رامش، اونم بدو در رفت، عوضی این چه وضع از خواب بیدار کردنه؟؟من میدوییدم، اون میدویید، مامان و بابا هم با خنده نگاهمون میکردن.انقدر دور مامان و بابا چرخیدیم که آخر بابا ، رامش و محکم گرفت و گفت.-بیا، بیا بزنش و انقدر دور سر ما نچرخین، سرگیجه گرفتیم.با خنده رفتم سمتشون و رامشم تقلا میکرد از دست بابا در بره، ولی بابا محکم گرفته بودش.یه مشت نیمه محکم بهش زدم که صدای آخش بلند شد، مامان پسر دوستمم بدو از آشپزخونه اومد و گفت.-واااای، رامش، پسرم حالت خوبه؟ (با طلبکاری رو کرد به من و گفت ) وحشی دختر، از تیمارستان فرار کردی؟خودم و مظلوم کردم و گفتم.-شما هیچوقت به من توجه نمیکنید.بعدم به حالت قهر رفتم تو اتاقم و در و بستم.صدای بابا میومد که به مامان میگفت.-ریتا، خب چرا اینجوری برخورد کردی؟ این پدر سوخته هم حتما یک کاری کرده که جیغ این دختر و اول صبخی در آورده، حتما باید از این مارمولک دفاع میکردی؟صدای رامش اصلا نمیومد، معلوم بود حسابی از حرکت من جاخورده، ولی منم خدایی خوب نقش بازی کردما ، همچین با بغض اون جمله رو گفتم که خودم کف کردم.صدای پشیمون مامان اومد که در جواب بابا گفت.-فکر نمیکردم ناراحت شه، آخه من شوخی بدتر از اینارو کردم، ولی رونی دختر با جنبه ای بود.بابا آروم گفت-اون الان تو شرایط مناسبی نیست، همین که جلوی ما خودش و خندون جلوه میده هم خیلیه. اون الان از دوری شوهرش عصبی و زودرنج شده، مخصوصا اینکه خودش و مقصر واسه ورشکستگی شرکت میدونه، دیگه بیشتر از این سر به سرش نذارین، با توام هستم رامش، از حالا به بعد مراقب شوخی هات با خواهرت باش.رامش-چشم بابا....از شنیدن حرفای بابا هم خوشحال شدم هم ناراحت، خوشحال از اینکه چند وقتی خوب میتونم بتازونم، ناراحت از اینکه قضیه ی آرتام و بهم یادآوری کرد و اینکه بابام آدم تیزی بود و میتونست غم و تو نگاهم بخونه.چقدر من بابام و دوست دارم، چقدر خوب از حال بچه هاش خبر داره. عزیــــزم.تو زندگیم کسی و سراغ نداشتم که به اندازه بابام دوستش داشته باشم. مامانمم دوست داشتم، واسم یه دوست عالی بود و پایه، به حرفام گوش میداد و راهنماییم میکرد، ولی هیچی بابام نمیشد، بابایی که تو اوج بدبختی هام فقط با یه لبخند آرومم کرد، بابایی که تا حالا اشکم و در نیاورده بود و حتی سر قضیه ی وصیت نامه هم اجبارم نکرد با آرتام عروسی کنم، بابایی که تو اوج شیطنت هام فقط بهم لبخند میزد، نه مثه مامان چشم غره، فقط وقتی حد و نگه نمیداشتم یه نگاه دلخور بهم میکرد که از صدتا فحشم واسم بدتر بود.هیچیه دنیا رو با بابام عوض نمیکنم، وقتی اون و دارم، حس میکنم هیچ چیزیم تو دنیا نداشته باشم، بازم خوشبختم.چقدر چشماش بهم آرامش میده.میرم سمت آلبوم و عکس های بابارو جدا میکنم و با عشق نگاشون میکنم.ولی... ولی این حس مزخرف ولم نمیکنه، نمیدونم چرا تازگیا افتادم رو دور اینکه قرار همه رو از دست بدم...با اشک عکسای 4 نفریمون و بغل میکنم و آروم اشک میریزم.من خونوادم و خیلی دوست دارم، با هیچ جیزیم عوضش نمیکنم، نمیذارم کوچیکترین اتفاقی واسشون بیوفته.در و میزنن، آروم اشکام و پاک میکنم و میرم در اتاق و باز میکنم.
چهره ی عزیزترین کسم و میبینم که با لبخند اشاره میکنه که بیام تو؟ منم از در کنار میرم.رو تختم میشینه و منو تو بغل خودش میگیره و موهام و ناز میکنه.-خب عزیزم، دختر قشنگم، نمیخوای بگی چی شده که دل نازکت و شکسته و داری اشک میریزی؟از اینکه بابا متوجه شده بود اشک ریختم تعجب میکنم، آخه بچه ها بهم میگن وقتی اشک میریزی مثه خون هست که رو صورتت میریزه، ولی وقتی پاک میکنی مثه اینه که خون و پاک کردی و هیچ اثری از اشکات نمیمونه، انگار که اصلا گریه نکردی، واسه همین با تعجب به بابام نگاه میکنم و میگم.-من که گریه نکردم.میخنده و من و تو لغلش فشار میده.-میدونم از چهرت و چشات معلوم نیست، ولی من رنگ چشات و وقتی بارونی میشه میبینم، آبی میشه، آبی تیره که مثه دریا طوفانیه.با تعجب میرم سمت آینه، تا حالا دقت نکرده بود، بابا راست میگه، آبی تیره شده، واسم عجیبه، من که چشام عسلیه!بابا میاد سمتم و با ناراحتی آشکار میگه.-رنگ چشات مثه مامان فخری خدا بیامرزه، اونم وقتی اشک میریخت چشاش این رنگی میشد، این و از اون خدا بیامرز به ارث بردی.با شنیدن اسم مامان فخری بغض گلوم و میگیره، واقعا مامان فخری و از ته قلبم دوست داشتم و مرگش واقعا قابل هضم نبود.بابام با لبخند تلخی میگه.-اینو نگفتم که غمباد بگیری، نمیخوای بگی چی شده که چشاتو بارونی کرده؟سرم و پایین میندازم و میگم-هیچی.میاد سمتم و منو تو بغلش میگیره.-میدونم یه چیزی شده، وگرنه دختر قویه من به خاطر هیچی اشک نمیریزه، میدونم که بخاطر حرف مامانت نارحت نشدی، یکم دلخور شدی، چیزی که الان میخوام بدونم، دلیل اشکاته دختر گلم.خودم و تو بغل بابام فشار میدم، وجود این 3 تا مرد تو زندگیم منو از همه بی نیاز میکنه، اول بابام، بعد آرتام و بعد رامش.این 3 نفر حامی، باعث میشن هیچوقت فکر نکنم هیچکس پشتم نیست.-تو فکری؟ نمیخوای به بابات بگی؟با این لحن آروم بابام سر درد دل و باز میکنم. از این میگم که از همه ی دنیا بیشر دوستش دارم، از این میگم که خونوادم و با هیچی عوض نمیکنم، از آرتام، از عشقی که تازگیا حس میکنم نسبت بهش پیدا کردم، از دلشوره هام، نگرانی هام، ترس اینکه همه رو از دست بدم، ترس اینکه اون و مامان برای همیشه ولم کنن، از نبود آرتام میگم،از اینکه حس ترس میکنم، از اینکه حسی بهم میگه، رفتن آرتام شروع بدبختی هامه، همه و همه رو میگم و بابا فقط گوش میکنم.در آخر میزنم زیر گریه، بابا منو تو بغلش میگیره و نازم میکنه، ولی هیچ حرفی نمیزنه، معلومه که تو فکره، مثه آدمایی نیست که هنوز حرف کسی و کامل نشنیده ان واسش نسخه میپیچن و دلداری های الکی میکنن، بابام فکر میکنه، درکم میکنه و بهم فرصت میده، من عاشق بابامم.بعد از اینکه گریم و کردم بابا دستمالی و سمتم میگیره.-خالی شدی عزیزم؟-اوهوم.غمگین میگه-چه دل پری داشتی، با کسی این حرفا رو در میون نذاشتی؟ با روناک؟ مامانت؟ کیانا؟ یا به آرتام، به هیچکی نگفتی؟سرم و به معنی نه تکون میدم و بابام دوباره میره تو فکر.بعد از چند دقیقه از جاش بلند میشه و میگه.-دخترم، میشه من برم یک هوایی بخورم بعد بیایم با هم حرف بزنیم؟از توجه بابا واقعا خوشحال میشم، از اینکه حرفهای من که به قول خیلیا خرافاته ذهن بابام و مشغول کرده، با لبخندی محو میگم.-نه، برید، مشکلی نداره.-ناراحت که نمیشی؟با لبخند میگم-شوخیت گرفته بابا؟ من و ناراحتی؟ خدا روزیت و جای دیگه حواله کنه داداش، برو ، برو به کاسبیمون برسیم.بابا تلخ میخنده و میره سمت در و بعدشم ناپدید میشه.با سری سبک رو تخت دراز میکشم، احساس میکنم یه کیسه ی 100 کیلویی و از رو دوشم برداشتن، چقدر خوبه آدم یه رازدار داشته باشه باهاش درد و دل کنه!
حالا به اهمیت وجود روناک پی میبرم، ولی خب گاهی اوقات هم مامانم میشه راز دارم، بستگی به حرفی که میخوام بزنم داره، اگه حس کنم تجربه روناک به اون مسئله قد میده، با اون حرف میزنم، اگه فکر کنم مامان بهتر درک کنه، با مامان، بعضی وقتا هم با آرتام و گاها هم با رامش، هر کدوم واسه یه جور مسائلی واسه درد و دل خوبن، آدم مشخصی تو زندگیم نیست که همه درد هام و با اون در میون بذارم، واسه همین هیچکس نمیتونه ادعا کنه که همه چیو دربارم میدونه، جز بابام.اون از نگاهمم میفهمه چی درونمه، شاید از جزئیات زندگی چیزی ندونه، ولی همیشه میفهمه تک دخترش در چه اوضاع و احوالیه، هیچوقت تا حالا با بابا درد و دل نکرده بودم، ولی تو این مورد، جز بابام که همیشه بهم اعتماد داشت، نمیتونستم با کس دیگه ای این راز و درمیون بذارم، از مسخره شدن و مورد توجه قرار نگرفتن میترسیدم، از اینکه بعد از شنید این درد ها و این حس ها مسخرم کنن و بگن خواب نما شدم، ولی خدا رو شکر که بابام با همه فرق داره، بابا م و از ته ِ ته قلبم دوست دارم و میپرستمش.آروم چشام و میبندم.*****با نوازش آرومی چشام و باز میکم، بابا رو بالای سرم میبینم، با لبخند بهم نگاه میکنه، از خواب بیدار میشم و میشینم.-خوب خوابیدی رونیا؟-بله بابا، کاری داشتین؟-دخترم، میخوام راجع به حرفات باهات صحبت کنم، راستش خیلی ذهنم و مشغول کرده. وقت داری راجع بهش صحبت کنیم؟از جام میپرم و میگم.-بگین بابا، گوش میدم!-دخترم راستش و بخوای یه چند وقتی هست که خودمم دل آشوبم، دلیلش و نمیدونم ولی، حس های بدی دارم، نمیخوام به دلت بد راه بدی، بهتره به جای اینکه ذهنت و مشغول کنی، زندگی کنی، بسپارش به خدا، هرچی خودش صلاح میدونه، دلیل نداره از الان به خاطر اتفاقی که شایـــــد بیوفته ذهنت و درگیر و خودت و خسته کنی، اگه قراره هر اتفاقی بیوفته، بیوفته، تو قصه نخور، خدا خودش میدونه چی به چیه. حالا هم دیگه غمباد نکن، آرتامم بسپارش به خدا، ایشالا که اتفاقی نمیوفته!با این حرف های بابا، واقعا دلم آروم شد، هرچند که میدونستم قرار اتفاق بدی بیوفته، ولی ترجیح میدم به حرف بابا گوش بدم. اینجوری بهتره، آرومترم هستم. بابا بعد از یکم حرف از اتاق بیرون میره و منم سعی میکنم آروم باشم و به کارام برسم.از اتاق بیرون میرم، طبق معمول خبری از رامش نیست، خوبه به دیوونه گفتم این مدتی که ایرانی خونه باش، چقدر به حرفم گوش داد!با خنده میرم سمت اکرم خانوم، و از پشت بغلش میکنم، هول میشه و در قابلمه ای که دستش بوده میوفته.با گیجی برمیگرده سمتم و وقتی من و با خنده میبینه میگه.-آتیش پاره این چه وضعشه؟ گفتم شوهر کردی دست از این رفتارا برداشتی؛ نخیر خانوم بدترم شده تازه!میخندم-آخه نمیدونین که، آرتام از منم بدتره.برمیگرده و زیر لب میگه-دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.میخندم و میگم-شنیدم ها!!میگه-برو، برو پیش مامان بابات، دست از سر کچل من بردار دختر.میرم سمتش و روسریش و میکشم که جیغ خفیفی میکشه و میگه.-خدا مرگم بده؛ دختر این چه کاریه؟میخندم-آخع کچل نیستی که اکرم جون.-دختر برو که از دستت زله شدم، بدبخت شوهرت.دوباره میخندم و میرم سمت هال، مامان و بابا در حال تی وی دیدنن، بابا هم دستش و انداخته بود رو شونه مامان.از پشت آروم میرم سمتشون و جایی که نزدیک سراشون بود، جیغ بلندی میکشم که مامان از ترس از مبل میوفته پایین و منم غش غش میخندم .بابا با چشم غر های نایابش بهم نگاه میکنه و منم آروم و سر به زیر میرم کنار یه مبل میشینم، مامانمم شروع میکنه به جیغ جیغ کردن.-از تیمارستان فرار کردی؟ زنجیر هات کو؟ کی بازش کرده؟ کی از قفس اومدی بیرون؟میخندم و هیچی نمیگم، وقتی مامان حرصی میشه خیلی ناز میشه، آدم دلش میخواد بره لپاش و گاز بگیره.بابامم از دیدن حالت مامانم خندش میگیره میگه.-اشکال نداره ریتا جان، بچه س ؛ نمیفهمه.میپرم وسط حرف-اِ اِ اِ! علنا به من گفتین نفهم ها! ما لینجام ملاحظه کنین.بابا اشاره ای به مامان میکنه که یعنی کشش نده. مامانم میگه.-دلم خوش بود شوهر میکنی آدم میشی، ولی دیدم بدتر، آدم نشدی که هیچ ، اون پسره زیر به زیر مظلوم و هم کردی یکی عین خودتت.میخوام اعتراض کنم که بابا اشاره میکنه چیزی نگم، من خفه میشم ، ولی تو دلم کلی به آرتام فحش میدم، نامرد و ببین، چه جلوی مامان بابای من خودش و خوب جا زده که مامان به من میگه اون و بد کردم، ای بشکنه این دست که آبغوره نداره...با یاد آرتام یاد این میوفتم که 3 روزه صداش و نشنیدم ، با این فکر آهی میکشم و میرم سمت پله ها که مامانم با تعجب به بابام میگه.-بهتره از الان براش تخت تو تیمارستان رزرو کنیم، این تا چند ثانیه پیش داشت میخندید از رو دیوار بالا میرفت، یه دفعه غمباد میگیره و واسه من آه جانگداز میکشه، ای خدا، من و از دست این خواهر برادر دیوونه نکنی خیلیه!بابا فقط میخنده و منم با خنده داد میزنم-شنیدم!!!دوباره میخندن و منم سرخوش میرم بالا، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش به قول مامان داشتم آه جانگداز میکشیدم.
اصلا تعادل ندارم، بهتره رو پیشنهاد مامان فکر کنم، این روزا رزرو تخت تیمارستان ، از رزرو هتل تو مشهد هم سختتر شده، والا!!! میرم سمت اتاقم و خیز برمیدارم سمت لپ تاپ، اول skype بعدشم یاهو آن میشم. میرم چند تا انیمیشن دانلود میکنم ، دوباره یاهو، اوووو همه آنن... اول یه پی ام به روناک.
-سلام احمق!
منتظر جواب نمیمونم و به الی همین پی ام و میدم، بعدشم به رامبد پی ام میدم.
-چطوری شوهر خواهر؟ پی ام روناک و میخونم. -سلام ابله، از هجر اقاتون چیکار میکنی؟ -دست رو دلم نذار که قرمه سبزیه. پی ام الی و باز میکنم.
-احمق عمته، بی خِرَد من یه دور برم دست به آب ، برمیگردم. -خوش بگذره. -جای شما خالی. -دوستان به جای ما.
پی ام رامبد و باز میکنم.
-سلام زن داداش، حال شما؟ -به مرحمت خداوند متعال، زیر سایه ی ولایت رهبری، و همچنین در جوار آقا ،