۱۳۹۹-۱۱-۱۷، ۰۲:۵۳ عصر
برای لحظه ای طولانی از شیشه جلو به بیرون خیره شدم . افکارم به کندی در حرکت بودند – به نظر نمی رسید که بتوانم به این افکار بی نظم جهت بدهم . موتور اتومبیلم را که پس از در جا کار کردن برای مدتی طولانی به طور رقت انگیزی به ناله افتاده بود ، خاموش کردم و پیاده شدم و به زیر بارانی که نم نم می بارید رفتم .
باران سرد میان موهایم نفوذ کرد و بعد همچون قطره های شور که نه بلکه قطره های شیرین اشک روی گونه هایم سرازیر شد . سردی این قطره ها ذهنم را شفاف کرد . چشم هایم را باز و بسته کردم تا آب را از درون آنها بیرون برانم و نگاه سرد و بی تفاوتم را به آن سوی خیابان دوختم . بعد از حدود یک دقیقه فهمیدم که کجا هستم . من اتومبیلم را در وسط لاین شمالی خیابان راسل متوقف کرده و حالا خودم هم در مقابل خانه آقای چنی ایستاده بودم . اتومبیل من ورودی خانه ی آنها را مسدود کرده بود و در آن سوی خیابان هم خانه ی آقای مارکس قرار داشت . می دانستم که باید اتومبیلم را از سر راه بردارم و نیز می دانستم که باید به خانه بروم .پرسه زدن در خیابان ها آن هم به آن شکل کار اشتباهی بود آن هم در حالی که افسرده و آشفته بودم . در واقع من تهدید سرگردانی در خیابان های فورکس بودم ! در ضمن ممکن بود دیر یا زود کسی متوجه من شود و کارهایم را به چارلی گزارش دهد . همچنان که با کشیدن نفس عمیق خودم را برای حرکت آماده می کردم ، تابلوی کوچکی در وسط حیاط خانه ی آقای مارکس به چشمم خورد . در واقع این تابلو یک تکه مقوای بزرگ بود که به پایه ی صندوق پستی آنها تکیه داده و با حروف بزرگ تیره و خط خرچنگ قورباغه روی آن نوشته شده بود : فروشی .
در کنار این تکه مقوا موتور سیکلت های کهنه ای روی زمین افتاده بودند .
گاهی قسمت ، سرنوشت را تعیین می کند .
تصادف ؟ یا شاید سرنوشت از قبل تعیین شده ؟ مطمئن نبودم اما به هر حال کمی احمقانه به نظر می رسید که وجود آن تکه مقوا را در آنجا به سرنوشت یا چیزی مثل آن نسبت بدهم ! مسخره بود اگر فکر می کردم که آن موتورسیکلت های فرسوده و زنگ زده ای که در حیاط خانه ی آقای مارکس و در کنار آن تکه مقوا می دیدم علامت این بود که وجود آنها در آنجا هدف مهم تری را دنبال می کنند ! درست در همان جایی و در همان وقتی که من به آنها احتیاج داشتم .
شاید هم ربطی به قسمت و قضا و قدر نداشت . شاید هم راه های زیادی برای جسارت و بی پروایی وجود داشت و تنها کاری که من باید می کردم این بود که چشم هایم را به روی آنها بگشایم .
جسورانه و حماقت آمیز . این دو کلمه واژه های مورد علاقه چارلی برای استفاده در مورد موتور سیکلت ها بودند .
شغل چارلی در مقایسه با وظایف پلیس ها در شهر های بزرگ کار ساده و بی دردسری بود ، اما در سوانح رانندگی با او تماس گرفته می شد . با در نظر گرفتن بخش های طولانی و همیشه مرطوب بزرگراه های پر پیچ و خمی که از میان جنگل عبور می کردند وبا توجه به زیادی نقاط کور جاده ای چارلی از لحاظ داشتن مشغله ، چیزی از همکارانش در شهر های بزرگ کم نداشت . اما حتی با وجود وسایل نقلیه ی بزرگی که تنه های بریده شده ی درخت ها را با سرعت زیادی در جاده های پر پیچ می کردند مردم در عبور از جاده ها مشکل چندانی نداشتند . استثنای این قانون اغلب شامل موتور سیکلت ها می شد و چارلی قربانیان زیادی را که اغلب بیشتر آنها بچه بودند دیده بود که موتور سواری در بزرگراه ها آنها را به کشتن داده بود . قبل از اینکه ده ساله شوم او مرا وادار کرده بود به او قول بدهم که هیچ گاه دعوت به موتور سواری را از طرف هیچ کس نپذیرم . حتی در آن سن هم من قبل از قول دادن به کسی زیاد فکر نمی کردم ! در این شهر چه کسی ممکن بود بخواهد موتور سواری کند ؟ موتور سواری در هوای همیشه بارانی فورکس ، مثل این بود که کسی بخواهد با سرعت صد کیلومتر در ساعت دوش آب سرد بگیرد !
آری من قول های زیادی داده بودم ...
جرقه ای در ذهنم زده شده بود . می خواستم جسور و بی پروا باشم ، می خواستم قول هایم را زیر پا بگذارم . چرا باید در جا می زدم ؟
این تا جایی بود که عقل من قد می داد . موضوع به همین سادگی بود . شلاپ شلوپ کنان در زیر باران و روی زمین خیس به طرف در جلویی خانه ی آقای مارکس رفتم و زنگ را زدم .
یکی از پسر های خانواده ی مارکس در را باز کرد . پسر کوچکتر بود که در سال اول دبیرستان تحصیل می کرد . نتوانستم اسم او را به یاد بیاورم . او کوتاه تر از من بود و مو های حنایی رنگ او به زحمت تا شانه ی من می رسید .
او به راحتی اسم من را به یاد آورد . با تعجب پرسید : بلا سوان ؟
در حالی که نفس نفس می زدم انگشت شستم را از روی شانه ام به طرف تابلوی موتورسیکلت ها گرفتم و پرسیدم : چقدر برای اون موتورسیکلت می خوای ؟
با لحن مصرانه ای پرسید : جدی می پرسی ؟
معلومه که جدی می پرسم .-
اونها کار نمی کنن .-
با بی صبری آهی کشیدم ، چون فرسودگی موتور ها چیزی بود که خودم از تابلوی فروش آنها استنباط کرده بودم ، دوباره پرسیدم : چقدر ؟
-اگه واقعا طالب یکی از اون موتورها هستی ، بردار و برو . مادرم ، پدرم رو مجبور کرده که اون ها رو کنار خیابون بذاره تا با آشغالا از اینجا برده بشن .
نگاه سریعی به موتورها انداختم و متوجه شدم که آنها روی تلی از شاخ و برگهای خشکیده و وسایل دیگر افتاده اند.
پرسیدم : ببینم در این مورد مطمئنی ؟
-آره بابا . می خوای از مادرم بپرسی ؟
بهتر بود که پای بزرگتر ها وسط کشیده نشود ، چون ممکن بود موضوع را به گوش چارلی برسانند .
گفتم : نه ، من حرف تو رو باور می کنم .
پرسید : می خوای بهت کمک کنم ؟ اون موتور ها سبک نیستن .
-باشه متشکرم ، اما من فقط به یکی از اونها احتیاج دارم .
پسر گفت : می تونی هر دوتا رو برداری . شاید بتونی بعضی از قطعات یکی از اونها رو برای اون یکی استفاده کنی .
اون دنبال من به زیر باران آمد و کمک کرد تا هر دو موتورسیکلت سنگین را در قسمت عقب اتومبیلم جای دهم . به نظر می رسید خیلی دوست دارد از شر آنها خلاص شود ! برای همین هم با او هیچ بحثی نکردم .
او پرسید : می خوای با اونها چی کار کنی ؟ اون موتور سیکلت ها سالهاست که کار نکردن .
شانه ای بالا انداختم و گفتم : حدس می زدم .
حس بداهه گویی ام برای اختراع داستان به من کمکی نکرد وفقط گفتم : شاید اونها رو ببرم به تعمیرگاه داولینگ .
او صدایی از بینی اش درآورد و گفت : بردن اونها پیش داولینگ مثل آفتابه خرج لحیم کردنه ! ارزششو نداره .
نمی توانستم استدلال او را رد کنم . جان داولینگ به خاطر دستمزد بالایی که می گرفت مشهور بود ! هیچ کس به سراغ او نمی رفت مگر در یک موقعیت اضطراری . بیشتر مردم ترجیح می دادند برای تعمیر به پورت آنجلس بروند البته اگر اتومبیل معیوبشان به آنجا می رسید . از این لحاظ من خیلی شانس آورده بودم ، وقتی که چارلی تراک کهنه ی بیلی را به من هدیه کرده بود ابتدا ته دلم خالی شد اما تا آن موقع هیچ مشکلی با آن اتومبیل نداشتم ، البته به جز جیغ و داد موتور پیر آن به اضافه محدود بودن سرعت حرکت آن به نود کیلومتر در ساعت ! وقتی که این ماشین به بیلی بلک تعلق داشت ، پسرش جاکوب بلک ماشین را کاملا سرحال نگه داشته بود ...
ناگهان جرقه الهام چون نوری درخشیدن گرفت ، البته با وجود هوای طوفانی در آن لحظه ، تعجب زیادی هم نداشت !
گفتم : آخه تو چه می دونی ؟ مشکلی نیست . من آدمشو دارم . کسی رو میشناسم که ماشین ها رو تعمیر می کنه .
او لبخندی از سر آسودگی خاطر زد و گفت : اوه . خوبه .
وقتی با اتومبیلم دور می شدم ، ربرایم دست تکان داد . هنوز لبخند می زد ، پسر مهربانی بود .
حالا با سرعت و هدفمند رانندگی می کردم ، عجله داشتم تا قبل از آنکه سر و کله ی چارلی پیدا شود خودم را به خانه برسانم . حتی حساب این را کرده بودم که ممکن است چارلی به هر دلیلی زودتر از حد معمول به خانه بازگردد . با عجله وارد خانه شدم و خودم را به تلفن رساندم ، هنوز کلید ها در دستم بودند .
باران سرد میان موهایم نفوذ کرد و بعد همچون قطره های شور که نه بلکه قطره های شیرین اشک روی گونه هایم سرازیر شد . سردی این قطره ها ذهنم را شفاف کرد . چشم هایم را باز و بسته کردم تا آب را از درون آنها بیرون برانم و نگاه سرد و بی تفاوتم را به آن سوی خیابان دوختم . بعد از حدود یک دقیقه فهمیدم که کجا هستم . من اتومبیلم را در وسط لاین شمالی خیابان راسل متوقف کرده و حالا خودم هم در مقابل خانه آقای چنی ایستاده بودم . اتومبیل من ورودی خانه ی آنها را مسدود کرده بود و در آن سوی خیابان هم خانه ی آقای مارکس قرار داشت . می دانستم که باید اتومبیلم را از سر راه بردارم و نیز می دانستم که باید به خانه بروم .پرسه زدن در خیابان ها آن هم به آن شکل کار اشتباهی بود آن هم در حالی که افسرده و آشفته بودم . در واقع من تهدید سرگردانی در خیابان های فورکس بودم ! در ضمن ممکن بود دیر یا زود کسی متوجه من شود و کارهایم را به چارلی گزارش دهد . همچنان که با کشیدن نفس عمیق خودم را برای حرکت آماده می کردم ، تابلوی کوچکی در وسط حیاط خانه ی آقای مارکس به چشمم خورد . در واقع این تابلو یک تکه مقوای بزرگ بود که به پایه ی صندوق پستی آنها تکیه داده و با حروف بزرگ تیره و خط خرچنگ قورباغه روی آن نوشته شده بود : فروشی .
در کنار این تکه مقوا موتور سیکلت های کهنه ای روی زمین افتاده بودند .
گاهی قسمت ، سرنوشت را تعیین می کند .
تصادف ؟ یا شاید سرنوشت از قبل تعیین شده ؟ مطمئن نبودم اما به هر حال کمی احمقانه به نظر می رسید که وجود آن تکه مقوا را در آنجا به سرنوشت یا چیزی مثل آن نسبت بدهم ! مسخره بود اگر فکر می کردم که آن موتورسیکلت های فرسوده و زنگ زده ای که در حیاط خانه ی آقای مارکس و در کنار آن تکه مقوا می دیدم علامت این بود که وجود آنها در آنجا هدف مهم تری را دنبال می کنند ! درست در همان جایی و در همان وقتی که من به آنها احتیاج داشتم .
شاید هم ربطی به قسمت و قضا و قدر نداشت . شاید هم راه های زیادی برای جسارت و بی پروایی وجود داشت و تنها کاری که من باید می کردم این بود که چشم هایم را به روی آنها بگشایم .
جسورانه و حماقت آمیز . این دو کلمه واژه های مورد علاقه چارلی برای استفاده در مورد موتور سیکلت ها بودند .
شغل چارلی در مقایسه با وظایف پلیس ها در شهر های بزرگ کار ساده و بی دردسری بود ، اما در سوانح رانندگی با او تماس گرفته می شد . با در نظر گرفتن بخش های طولانی و همیشه مرطوب بزرگراه های پر پیچ و خمی که از میان جنگل عبور می کردند وبا توجه به زیادی نقاط کور جاده ای چارلی از لحاظ داشتن مشغله ، چیزی از همکارانش در شهر های بزرگ کم نداشت . اما حتی با وجود وسایل نقلیه ی بزرگی که تنه های بریده شده ی درخت ها را با سرعت زیادی در جاده های پر پیچ می کردند مردم در عبور از جاده ها مشکل چندانی نداشتند . استثنای این قانون اغلب شامل موتور سیکلت ها می شد و چارلی قربانیان زیادی را که اغلب بیشتر آنها بچه بودند دیده بود که موتور سواری در بزرگراه ها آنها را به کشتن داده بود . قبل از اینکه ده ساله شوم او مرا وادار کرده بود به او قول بدهم که هیچ گاه دعوت به موتور سواری را از طرف هیچ کس نپذیرم . حتی در آن سن هم من قبل از قول دادن به کسی زیاد فکر نمی کردم ! در این شهر چه کسی ممکن بود بخواهد موتور سواری کند ؟ موتور سواری در هوای همیشه بارانی فورکس ، مثل این بود که کسی بخواهد با سرعت صد کیلومتر در ساعت دوش آب سرد بگیرد !
آری من قول های زیادی داده بودم ...
جرقه ای در ذهنم زده شده بود . می خواستم جسور و بی پروا باشم ، می خواستم قول هایم را زیر پا بگذارم . چرا باید در جا می زدم ؟
این تا جایی بود که عقل من قد می داد . موضوع به همین سادگی بود . شلاپ شلوپ کنان در زیر باران و روی زمین خیس به طرف در جلویی خانه ی آقای مارکس رفتم و زنگ را زدم .
یکی از پسر های خانواده ی مارکس در را باز کرد . پسر کوچکتر بود که در سال اول دبیرستان تحصیل می کرد . نتوانستم اسم او را به یاد بیاورم . او کوتاه تر از من بود و مو های حنایی رنگ او به زحمت تا شانه ی من می رسید .
او به راحتی اسم من را به یاد آورد . با تعجب پرسید : بلا سوان ؟
در حالی که نفس نفس می زدم انگشت شستم را از روی شانه ام به طرف تابلوی موتورسیکلت ها گرفتم و پرسیدم : چقدر برای اون موتورسیکلت می خوای ؟
با لحن مصرانه ای پرسید : جدی می پرسی ؟
معلومه که جدی می پرسم .-
اونها کار نمی کنن .-
با بی صبری آهی کشیدم ، چون فرسودگی موتور ها چیزی بود که خودم از تابلوی فروش آنها استنباط کرده بودم ، دوباره پرسیدم : چقدر ؟
-اگه واقعا طالب یکی از اون موتورها هستی ، بردار و برو . مادرم ، پدرم رو مجبور کرده که اون ها رو کنار خیابون بذاره تا با آشغالا از اینجا برده بشن .
نگاه سریعی به موتورها انداختم و متوجه شدم که آنها روی تلی از شاخ و برگهای خشکیده و وسایل دیگر افتاده اند.
پرسیدم : ببینم در این مورد مطمئنی ؟
-آره بابا . می خوای از مادرم بپرسی ؟
بهتر بود که پای بزرگتر ها وسط کشیده نشود ، چون ممکن بود موضوع را به گوش چارلی برسانند .
گفتم : نه ، من حرف تو رو باور می کنم .
پرسید : می خوای بهت کمک کنم ؟ اون موتور ها سبک نیستن .
-باشه متشکرم ، اما من فقط به یکی از اونها احتیاج دارم .
پسر گفت : می تونی هر دوتا رو برداری . شاید بتونی بعضی از قطعات یکی از اونها رو برای اون یکی استفاده کنی .
اون دنبال من به زیر باران آمد و کمک کرد تا هر دو موتورسیکلت سنگین را در قسمت عقب اتومبیلم جای دهم . به نظر می رسید خیلی دوست دارد از شر آنها خلاص شود ! برای همین هم با او هیچ بحثی نکردم .
او پرسید : می خوای با اونها چی کار کنی ؟ اون موتور سیکلت ها سالهاست که کار نکردن .
شانه ای بالا انداختم و گفتم : حدس می زدم .
حس بداهه گویی ام برای اختراع داستان به من کمکی نکرد وفقط گفتم : شاید اونها رو ببرم به تعمیرگاه داولینگ .
او صدایی از بینی اش درآورد و گفت : بردن اونها پیش داولینگ مثل آفتابه خرج لحیم کردنه ! ارزششو نداره .
نمی توانستم استدلال او را رد کنم . جان داولینگ به خاطر دستمزد بالایی که می گرفت مشهور بود ! هیچ کس به سراغ او نمی رفت مگر در یک موقعیت اضطراری . بیشتر مردم ترجیح می دادند برای تعمیر به پورت آنجلس بروند البته اگر اتومبیل معیوبشان به آنجا می رسید . از این لحاظ من خیلی شانس آورده بودم ، وقتی که چارلی تراک کهنه ی بیلی را به من هدیه کرده بود ابتدا ته دلم خالی شد اما تا آن موقع هیچ مشکلی با آن اتومبیل نداشتم ، البته به جز جیغ و داد موتور پیر آن به اضافه محدود بودن سرعت حرکت آن به نود کیلومتر در ساعت ! وقتی که این ماشین به بیلی بلک تعلق داشت ، پسرش جاکوب بلک ماشین را کاملا سرحال نگه داشته بود ...
ناگهان جرقه الهام چون نوری درخشیدن گرفت ، البته با وجود هوای طوفانی در آن لحظه ، تعجب زیادی هم نداشت !
گفتم : آخه تو چه می دونی ؟ مشکلی نیست . من آدمشو دارم . کسی رو میشناسم که ماشین ها رو تعمیر می کنه .
او لبخندی از سر آسودگی خاطر زد و گفت : اوه . خوبه .
وقتی با اتومبیلم دور می شدم ، ربرایم دست تکان داد . هنوز لبخند می زد ، پسر مهربانی بود .
حالا با سرعت و هدفمند رانندگی می کردم ، عجله داشتم تا قبل از آنکه سر و کله ی چارلی پیدا شود خودم را به خانه برسانم . حتی حساب این را کرده بودم که ممکن است چارلی به هر دلیلی زودتر از حد معمول به خانه بازگردد . با عجله وارد خانه شدم و خودم را به تلفن رساندم ، هنوز کلید ها در دستم بودند .